پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

یادداشتی از یک دوست

اول  مهر ماه که به کلاس اول مدرسه نمونه دولتی دخترانه زینبیه مهدیشهر رفتم وقتی به معلم نگاه کردم نگاهش آنچنان مهربان بود درست مانند نگاه مادر من ، دستان نوازشگرش بوی مادرم را می داد  و همه آن خوبیهایش مایه آرامش من شد و من شیفته آموختن شدم  برای رفتن به آن مدرسه و آن کلاس که آموزگارش خانم سعیدی بود چنان ذوق و شوقی داشتم که دیگر هیچ زمانی حتی در اولین روز ورود به دانشگاه آن احساس  دلنشین در وجودم نبود . در آن سال جمعه ها و تعطیلات هم برای من  روزهای غمگینی بود و من بی صبرانه منتظر رفتن به مدرسه و کلاس خانم سعیدی بودم .»
   سخنان یک بانوی مهدیشهریست که امروز دانشجوی مقطع دکتری در یکی از معتبرترین دانشگاه کشور میباشد. سخن در وصف آموزگاری که طی ده سال تدریس در دبستانهای دخترانه مهدیشهر کلاسهای پرشور و نشاط او هچنان  در یاد وذهن بانوان مهدیشهری  خاطره انگیز است.
مرحومه خانم سعیدی معلمی پر توان که تمام تلاش او برای ارتقاء سطح فکری،فرهنگی، اقتصادی و اشتغال دختران و بانوان بود و در همین راستا بعد از انتخاب شدن در دوره اول شورای اسلامی شهر مهدیشهر ضمن انجام کامل وظایف  مربوط به شورا تصمیم به تاسیس و راه اندازی چندین موسسه و تعاونی اشتغال ویژه بانوان گرفت که شاخص ترین آن : 1- موسسه جمعیت زنان نرجس – سازمانی مردم نهاد با اعضای افتخاری که جهت افزایش سطح آگاهی بانوان در زمینه های مختلف بخصوص مادر و کودک ، خانه و خانواده ، مهارتهای زندگی  و ورزش و سلامتی با برگزاری کلاسها و کارگاههای آموزشی فعالیت دارد . این موسسه زیر نظر استانداری سمنان  و با همفکری جمعی از بانوان مهدیشهری مدیریت میشود. 2- صندوق قرض الحسنه بانوان نرجس مهدیشهر- این صندوق بمنظور رفع مشکلات مالی و اقتصادی بانوان تاسیس شده و سالیانه نزدیک به دو هزار مورد تسهیلات قرض الحسنه (بدون بهره) به بانوان پرداخت مینماید  و منابع مالی آن عمدتا از محل سپرده های بانوان خیر و توانمند تامین میشود  این موسسه تحت نظارت سازمان اقتصاد اسلامی وابسته به بانک مرکزی ایران و با مدیریت جمعی از بانوان نیکوکار در خدمت زنان میباشد .  3- تعاونی های بانوان – مرحومه زهرا سعیدی برای اشتغال بانوان چند تعاونی خود اشتغالی مانند: تاکسی تلفنی بانوان،پرده دوزی و تزئینات منزل، آموزشگاه تعلیم رانندگی  و...با مساعدت بانوان دیگر تاسیس نمود که در رفع معضل بیکاری خانمهای مهدیشهری کارآئی فوق العاده ای داشت.
  4-فرهنگسرای نیستان، مرکز فنی حرفه ای خواهران یادمانی از پی گیری های ایشان در دوران عضویت در شورای شهر می باشد.
 مرحومه خانم سعیدی اولین و تنها بانوی بخشدار در استان سمنان بود  که طی 4 سال دراین مقام با حضور دائم در حوزه تحت مسئولیتش و پیگیری مشکلات مردم روستاهای اطراف خدمات فراوان و چشمگیری در گستره بخش مرکزی سمنان به ثمر رسانید.مردمان آن خطه همیشه با ذکر خاطرات خوب دوران بخشداری خانم سعیدی از خدمات او با احترام و قدردانی یاد میکنند.
مرحومه خانم سعیدی یکی از اعضای موسس خیریه فدک مهدیشهر بود که این خیریه طی سالهای اخیر با جمع آوری کمکهای نقدی و اجناس مردم خیر و هدایت آن بطور کاملا پوشیده برای خانواده های مستمند توانسته بخش زیادی از معضلات نیازمندان را برطرف نماید.
 
حضورفعال در دهها انجمن اولیاء و مربیان، انجمن کتابخانه عمومی مهدیشهر و انجمن خیرین کتابخانه ساز، شورای فرهنگ عمومی، انجمن خیریه حمایت از بیماران خاص مهدیشهر، مسئولیت امور بانوان آموزش و پرورش مهدیشهر، رئیس هنرستان فنی خواهران ، رئیس اداره دبیرخانه استانداری ، شورای حجاب و عفاف و چندین تشکل بی نام دیگر در کارنامه این بانوی خیر می درخشد.
 
سخت است بپذیریم آن مهربانی ها ،تلاشهای اجتماعی وکوششها اکنون در خاک خفته و چه می شود کرد  باید در برابر  مشییت الهی سرتسلیم فرود آورد و فقط یاد وخاطرات او جاودانه در دل خانواده و دوستدارانش باقی خواهد ماند. با یاد باقیات و صالحات آن بانوی مومنه و بادلی غمگین وبا چشمانی اندوه بار لحظه لحظه برای آمرزش آن روح بلند به درگاه خالق متعال دعا خواهیم کرد.
  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

که گمان داشت که روزی تو سفر خواهی کرد

تنها نماینده زن شورای شهر مهدیشهر درگذشت

نسخه مناسب چاپارسال به دوستان
       
تنها نماینده زن شورای شهر مهدیشهر درگذشت       
                     زهرا سعیدی تنها نماینده زن در اولین دوره شورای اسلامی شهر مهدیشهر امروز به دیار باقی شتافت.        

به گزارش خبرنگار نیزوا، زهرا سعیدی که به دلیل بیماری سرطان و وخامت حالش در بخش مراقبت های ویژه بیمارستان 15 خرداد مهدیشهر بستری بود، امروز همزمان با سالروز شهادت بانوی دو عالم حضرت زهرا(س) دعوت حق را لبیک گفت.

مرحومه زهرا سعیدی از بانوان فعال و پرتلاش بود که در اولین دوره شورای اسلامی مهدیشهر منتخب مردم شد و به عنوان تنها نماینده زن در شورا نامش ثبت شد.

این بانوی مهدیشهری که تلاش های وافری در توسعه و اعتلای شهر داشت بعد از پایان فعالیتش در شورای شهر، به عنوان بخشدار سمنان مشغول به فعالیت شد.

این مرحومه که پیش از حضور در شورای شهر دبیر آموزش و پرورش بود، در آخرین مسئولیتش ، مسئول دبیرخانه استانداری سمنان را بر عهده داشت.

سعیدی تنها بانوی فعال مهدیشهری بود که توانست پست های کلان را در مهدیشهر و سمنان تجربه کند.

پیکر این بانوی مومنه فردا یکشنبه ساعت 15 از مقابل امامزاده قاسم زیات به سمت آرامگاه ابدیش تشییع و تدفین می شود.

مراسم ختم سوم این مرحومه دوشنبه 25 بهمن ماه از ساعت 14 الی 15 در مسجد امام علی(ع) شهرک انقلاب برگزار می شود.

پایگاه خبری نیزوا این ضایعه را به خانواده محترمشان و مردم شهرستان مهدیشهر و استان سمنان تسلیت عرض می کند.  

انتهای پیام/

پایگاه خبری تحلیلی نیزوا شهرستان مهدیشهر 

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

تولد پسر چوپان

این پست در 14 مرداد نوشته شده بود البته شناسنامه را در 5 آبان گرفتند

نیمه های شب نیمه تابستان

سروصدای زنان کلاته، علیجان را از خواب بیدار می کند.

-          باید به کلاته حیدر بروی

علیجان لباس پوشید، الاغی راهوار از اصطبل خارج کرد. رواندازی تمیز بر پالن انداخت و شتابان در تیرگی شب گرم تابستانی به سمت کلاته حیدر رفت.

پارس سگ های کلاته حیدر او را متوقف ساخت، برزگر  خواب آلود سئوال از رهگذر بی وقت شب کرد. علیجان آشنایی داد.

-          زائو داریم ، آمده ام سراغ  بانو (سبزعلی  خنساء)

لحظه ای بعد علیجان افسار الاغ را که مرکب مرحومه  خیرالنساء دختر سبزعلی شده بود، در دست گرفت و به سمت کلاته  بابا احمد شتاب گرفتند.

نخستین شعاع طلایی آفتاب  چهاردهم مردادماه  قله ارم بزرگ (اورون) را برق انداخته بود که اولین صدای گریه نوزاد از مطبخ کلبه تابستانی (مشتی آقمحمد) شعف به جان شنوندگان و شکر بر زبان حاضران جاری ساخت.

قابله خیرالنساء دختر سبزعلی (سبزعلی  خنساء) مژده داد که نوزاد پسر (پور) است.

زنان با فریاد مژده عمو شدن  به علیجان دادند. قاصدی روانه شهر شد تا تلگراف برای علی بابا بفرستد که پسرت دنیا آمد.

آفتاب نیمه تابستان درخشان می تابید که علیجان  قابله خیرالنساء  را به کلاته حیدر برگرداند.

مادربزرگ حکم کرد نام (آقندلی) بر نوزاد نهند. این سومین نوه پسری او بود که برایش نام (آقندلی) انتخاب می شد. (آقندلی) خاطره عشق بزرگ مادربزرگ بود که 27 سال بعد از مرگ همسرش هنوز خاموش نشده بود.

به همین سادگی دفتری گشوده شد، نمی دانم در ماوراء دنیا بر این دفتر چه عنوانی نوشتند، اما نام دنیایی صاحب این دفتر (آقندلی پسر علی بابا) بود.

این دفتر، دفتر آزمون من بود. 52 سال است که باز است. نمی دانم تا کی باز خواهد بود؟

دلم خوش است که قبولم! نه آنکه همیشه از آزمون سربلند در آمده باشم. دلم خوش است که ممتحن سختگیر نیست.

رقیب رانده از درگاه ممتحن بارها و به اصرار مرا به غفلت از آزمون می خواند.

خدایا می دانم که تقلب در هرجایی نمره منفی بدی دارد اما از تو می خواهم تو خود راه تقلب برای قبولی بانمره عالی در این آزمون بزرگ برایم باز کن.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

هدیه آلبوم زلزله

 

هفت سال گذشته بود. سربازی هم تمام شده بود. انواع مراجعات به ادارات برای استخدام نتیجه نداده بود. در آزمون نظام مهندسی شرکت کرده بود. عضو سازمان نظام مهندسی شده بود. کارشناسی رسمی ناظر سازه . با کمک پدر دفترفنی نظارت زده بود. اما دریغ از مشتری. انتظار روزهای پررونق را می کشید. اما خبری نبود. ماهی بود که حتی یک مشتری هم نداشت. خود را سرگرم درس خواندن برای فوق لیسانس کرده بود. اما یاس و ناامیدی مانع از تمرکز بر درس می شد. بازی با رایانه و حل جدول پر کردن وقت او در ساعات حضور در دفترش بود. چند فرصتی برای برای نقشه کشی از دفاتر دوستانش یافته بود، اما در کار اصلی به عنوان  ناظر سازه جز هر چند ماه یک کار آن هم از نوعی که گرفتن حق الزحمه از صاحبکار چندان راحت نبود و دل رحمی مهندس او را مجبور تخفیف فراوان در حق الزحمه نظارتش می نمود.

 

      در مرور خاطرات هر روزه اش به روز اعلام نتایج کنکور که می رسید، موجی شاد زیر پوستش به حرکت در آمده تنش را داغ می نمود. سیل تبریک ها و تلفن ها. پخش شیرینی در فامیل و دوستان. خوشحالی و ذوق پدر و مادر. شوخی دوستان و از همان روز خطاب آقا مهندس. سور و شام به مناسبت قبولی اش در خانواده. و از همه مهمتر لیلا.

 

     لیلا دوست خواهر کوچکترش بود. چند باری او را دیده بود. در حد یک احوالپرسی. زیبا و دوست داشتنی. مهربان. در تخیلاتش برای آینده شریک و همراه. و آنگاه این تخیلات قوی و قوی تر. و سرانجام دغدغه و دلشوره و نگرانی از اینکه در آینده اش لیلا نباشد. چه دلشوره های سختی در این تخیلات منفی به او دست می داد. دلشوره ها مانع درس خواندن می گردید. اما امید برای خوشبخت کردن لیلا، برای به دست آوردن لیلا او را به تلاشی سخت در درس  وا می داشت. نتیجه اش را آن روز دید. در میان ده ها تبریک قبولی کنکور، تبریک لیلا از جنس دیگر بود. صحنه صحنه آن را به خاطر داشت. حیاط خانه شان بود. لیلا با خواهر کوچکترش وارد شد. دو دستانش بر هم نهاده گوشه چادرش لای انگشتانش فشرده ، چادر را بر روی کتابی که به سینه فشرده بود کشانده، آرام با تبسمی عمیق جلو آمد. احوالپرسی اش مانند گذشته و تبریک گفتن به همان سادگی تبریک دیگران. اما اتفاقی که حتی از نگاه دیگران دور نماند، رخسار افروخته و گلگون شده او، با عرقی چون بارش باران بر پیشانی و شقیقه ها و صدای که می لرزید و خفه در گلو به زحمت از تبریک لیلا تشکر می نمود. و بر خلاف اثرات سخت این هیجان موج شادی و غرور در قلب و اعتماد به نفسی بالا که لیلا را از آن خود کرده است.

 

    دوران پر هیجان دانشجویی شروع شد. 4 سال تا مهندسی عمران. 2 سال سربازی و حالا 7 سال گذشته بود. 7سال انتظار برای هر دو که ناگفته اما مطمئن  بودند خواهان همدیگر هستند ، عشق فی ما بین را سخت عمیق ساخته بود. لیلا درس می خواند و این بهترین بهانه و توجیه جدایی شان بود. اما واقعیت سد وصال سنت های سخت خواستگاری ، عقد و عروسی بود. به ساده ترین زبان پول لازم بود. و مهندس جوان برای پولدار شدن به زمان احتیاج داشت و زمان انتظار را سخت و طولانی می کرد. اعداد ماشین حساب آزار دهنده بود. حداقل طلا، حداقل هدایا، حداقل مراسم ، حداقل اثاثیه خانه، خانه، اجاره خانه، ماشین، زندگی و خرج زندگی در شان لیلا، برای خوشبختی لیلا. و این دفتر فنی نظارت نمی توانست این حداقل آرزوها را برآورده سازد.

 

    تاب نگاه لیلا را نداشت. اخبارش را داشت که خواستگارهای متمول را چگونه پرانده است. رنج درونش را آنگاه که به اصرار پدر و مادر در پذیرش خواستگار نه گفته است بخوبی حس می کرد. باید کاری می کرد. بار دیگر به شرکت های ساخت و ساز، حتی مناطق دور دست، به ادارات، به هر جا که فکر می کرد کاری مناسب باشد سرزده بود. و نا امید از همه جا باز در دفتر فنی نظارت بر پشت میز نشسته و با حل جدول سعی می کرد  از خیالات شوم فاصله بگیرد.

 

    امروز صبح خورشید طلوع کرد. سیاهی و تاریکی مهندس رخت بربست. مردی به دفترش آمده بود که هنوز آمدنش را باور نداشت. مرد مهمان بسیار سرشناس بود. انبوه ساز معروف، با ثروتی هنگفت، پولدار مشهور شهر. عجیب  اینکه مباشر یا نماینده نفرستاده بودو یا مهندس را به دفتر خود نخوانده بود. خودش آمده بود. با روی خوش و اخبار خوش. پیشنهادی باور نکردنی. نظارت بر ساخت و ساز بیش از 500 واحد مسکن مهر، تا آنجا که نظام مهندسی و شهرداری اجازه دهند. با تعرفه ای دو برابر تعرفه معمول. ارقام حق الزحمه نظارت برای مهندس جوان کم درآمد نجومی بود. رقم پیش پرداخت به قدری بود که می توانست همه مراسم تا وصال لیلا را به حد متوسط حتی عالی برساند. تهیه ماشین و خانه . همه چیز برای وصال مهیا شده بود. مرد ثروتمند پیشنهاد ادامه همکاری برای سال های بعد هم داده بود. وعده انعام و پاداش حسن همکاری.

 

مهندس چشمانش را می مالید که خواب نباشد. به لیلا تلفن زده بود، سیر تا پیاز اتفاق را جز به جز شرح داده بود. از ذوق زدگی آداب معمول را شکسته بود. انگار که رسما نامزد و محرم شده اند. گوشی را که گذاشته بود. از کردار بی حجب خود شرم سبکی داشت. عیبی برایش نداشت. تا چند روز دیگر همه موانع برداشته می شد. در رویایش در طلا فروشی سرویس طلای انتخابی لیلا  را سبک و سنگین می کرد. لحظات باشکوه دیگری که سال ها انتظارش را کشیده بود ، با این قرارداد بزرگ دست یافتنی شده بود.

 

ناگهان و آن هم برای اولین لیلا به دفترش آمد. مهندس جوان دست پاچه شده بود. نمی دانست چگونه پذیرایی کند. در مقابل غافلگیری سخت او، اما لیلا خونسرد و بی پرده سخن آغاز کرد.

 

"بزرگترها می گویند دختر باید سنگین باشد، نباید خود را ذوق زده خواستگاری نشان دهد، اما من سنت می شکنم. بی پروا می گویم سال هاست که دوستت دارم. از همان موقع که دانش آموز سربزیر دبیرستانی بودی. شاید هم قبل ترها. آنچنان چهارگوشه قلب مرا پر کردی که هیچ جایی برای غیر نگذاشتی. بی تو هیچ تصوری برای زندگی ندارم. روزها و شب ها انتظار می کشم که خبری از آمدنت، آمدن بزرگانت، به خانه ما بشنوم. بی تابی می کنم که بشنوم. چند وقتی است معلم حق التدرس شدم، حقوقش کم است، اما می توان ساده زندگی آغاز کرد. بارها اراده کردم، جمله ها با خود ردیف کردم، راه ها آزمودم که چگونه آنچه بر دل من می گذرد با تو در میان بگذارم. اما هر بار ترسیدم. تو مردی و مرد غرور دارد. باید متکی به بازوی خودش در اداره زندگی باشد. من این غرور را دوست دارم. جرات نکردم بگویم. جرات نکردم سنت ها و آداب و رسوم و تشریفات بشکنم و بگویم ساده هم می توانیم شروع کنیم. اما امروز ترسم بیشتر شد. با خبری که دادی به ظاهر تشریفات و آداب مورد نظر چشم مردم را نمی شکنیم. بسیار با شکوه مطابق توقعات دیگران که به ظاهر مهم تر از خود ماهستند، زندگی آغاز می کنیم.اما می ترسم خیلی می ترسم در این آغاز باشکوه چیزهای دیگری شکسته شود که شکسته شدن سنت مراسم پرخرج آغاز زندگی در برابرش بی اهمیت باشد."

 

مهندس چون موج تند سینوسی به اوج و قعر صعود و نزول می کرد. شادمانی و بیم در هم آمیخته بود. حیران و غافلگیر بود که لیلا چه می گوید؟ حال که اسباب وصال مهیا شده است. حال که همه امکانات فراهم شده است.

 

لیلا اشک شوق پاک کرد. به سئوالات مهندس جوان جوابی نداد. چادرش را کنار زد. از داخل کیفش آلبومی را خارج کرد. روی میز مهندس جوان گذاشت. بغض شکست.

 

"آنقدر دوستت دارم که رنجش ات را از بابت این هدیه با جان و دل می خرم. "

 

ساعتی است که لیلا با خداحافظی بغض آلود دفتر مهندس جوان را ترک کرده است. مهندس جوان از اشک چشم و صدای بغض آلود لیلا حیران مانده بود. مهندس آلبوم را باز کرده است. آلبوم پر است از عکس های فاجعه زلزله بم، زلزله ورزقان. و آوارهای زلزله شهرهای جهان ، آوار و جنازه، سقف های فروریخته، کودکان یتیم، مادران جوان از دست داده، پیکربندی سست ساختمان ها، میلگرد ضعیف، بی تناسبی بار سقف و ستون و طبقات ، جوشکاری ناقص، بتن تقلبی...

خرابی زلزله در ساختمان های بدون نظارت فنی دقیق

مهندس آلبوم را ورق می زند. عرق پیشانی اش را خیس کرده است. سینه اش احساس تنگی می کند. چند ساعت بعد باید به آن مرد پولدار زنگ بزند. بگوید که تمام شرایط اش را برای نحوه نظارت بر سازه این انبوه سازی عظیم پذیرفته است. او می فهمد که چرا مرد پولدار حق الزحمه اش را دوبرابر تعرفه رسمی پرداخت می کند. او می فهمد منظور مرد پولدار از پیش پرداخت حق الزحمه نظارت چیست؟ انعام و پاداش کلان؟  مهندس آلبوم را ورق می زند. آوارها، وحشتناک تر آوار ساختمان های نوساز. ودر جلوی چشمانش پرده ماتی از طلافروشی که برای لیلا طلای هدیه سر عقد را انتخاب می کرد.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

حلالیت3

 ماجراهای مربوط به حلالیت و وبلاگ قدیمی خیلی طولانی بود این جا چند قسمتی کردیم

باید حلالیت خواست، یا باید حلالیت گرفت.

چقدر دل ها شکستم؟ چقدر دیگران را آزار دادم؟ چقدر حقی را ادا نکردم؟ چقدر بر گردن خود حق دیگران ایجاد کردم؟ چقدر برگشت امانتی را فراموش کردم؟ چه اشتباهاتی در قضاوت به ضرر دیگران مرتکب شدم؟ چه برداشت ناصحیح به ضرر سازمان متبوع خود داشته ام؟ چه کوتاهی یا سهل انگاری در رفع آلام مراجعین داشته ام؟

از کی و چگونه باید حلالیت بخواهم؟
====

جن سفیدپوش

با انتقال به پاسگاهی دیگر، جمع دور و برم عوض شد و خوشبختانه صمیمیت با همه سربازهای پاسگاه و حتی درجه دارهای کادر به حدی بود که همه از کنار هم بودن راضی بودیم. نوع شوخی ها نیز فرق کرد. از بچه قورباغه زنده در لباس همدیگر انداختن، تا شکستن شیشه اتاق فرماندهی و ساعت سه نصفه شب شیشه بر را از خانه به مغازه و از آنجا به پاسگاه کشاندن و دست آخر نهایت تخفیف را به بهانه سرباز بودن از او گرفتن و از این دسته گل ها فراوان داشتیم.

یک شب تابستانی صحبت جن و پری پیش آمد و هرکس تا توانست راست و دروغ قصه ای سرهم کرد و هیجان و دلشوره به جان دیگران انداخت. شجاعت افراطی یکی از سربازها غرور بقیه را جریحه دار ساخت. قرار شد که به این شجاعت پاسخ مناسب بدهیم. عملیات طراحی شد. لامپ های روشنایی محوطه پشت پاسگاه در سرپیچ چرخانده شد تا سوخته به نظرآیند و خاموش باشند. من دو ملحفه سفید برداشته یکی را دور کمر پیچیدم و دیگری را بر سر انداختم و به حیاط پشتی رفته پشت بوته بزرگ گل محمدی بر زمین نشستم. سربازی وحشتزده خود را به خوابگاه رسانده و خبر از صدایی مرموز در حیاط پشتی می دهد. غیر از آن سرباز شجاع بقیه وانمود به ترس شدید می کنند. بحث و مشاجره به حدی می شود که سرباز شجاع تصمیم می گیرد تنهایی به حیاط پشتی بیاید.  بقیه در ظاهر او را از رفتن به حیاط پشتی منع می کنند. سرباز وارد حیاط شد. چند بار کلید برق را روشن و خاموش کرد، اما برق روشن نشد. با خود زمزمه کرد که چرا هر دو لامپ همزمان سوخته است. چند سرفه انجام داد به سمت در پشتی رفت آن را باز و بسته کرد و چفت پشت آن را انداخت. در برگشت در چند قدمی او با نفسی صدا دار از جا بلند شدم در حالیکه دو دستم ملحفه را بالا نگه داشته بود.

از صدای فریاد سرباز شجاع، نگهبان بی خبر گلن گدن کشید و سوت آماده باش زد. گروهبان نگهبان با لباس خواب از اتاق بیرون پرید. همسایهها  فردا از علت فریاد پرس و جو کردند. آب قند نتوانست حال سرباز شجاع را عادی کند و من مجبور شدم جور نگهبانی او را در آن شب بکشم. اگر رئیس پاسگاه به سواد و اطلاعات خوب اداری من احتیاج نداشت معلوم نبود غیر از نصیحت چه تنبیهی برای من لحاظ می کرد.

نفوذی به برج

بحث شجاعت در برخورد با اجنه به اوج رسید، یکی از اهالی کبودر آهنگ همدان مدعی بود من اگر جای سرباز شجاع بودم با یک ضربه کار جن سفید پوش را می ساختم. این جسارت پاسخ می خواست و طرح ساده ای آماده شد. قبل از آنکه نوبت نگهبانی سرباز کبودر آهنگی برسد، سربازی را به داخل برج فلزی نگهبانی فرستادیم که پشت در اتاقک برج بنشیند. توصیه های ایمنی لازم انجام شد. باید سریع او را طوری بقل می کرد که عکس العمل خطرناکی بروز نکند. نگهبان قبل او متحیر و نگران از این اقدام مجبور به همکاری با ما شده بود. به طور عادی کبودر آهنگی  را از خواب بیدار کرد تا نگهبانی را تحویل بگیرد. در آن روزها اتفاق دیگری رخ داده بود آب لوله کشی منطقه آسیب دیده، قطع بود و ما آب چاه را جوشانده در قوطی های شیرخشک ( یادم نیست این قوطی ها از کجا آمده بود) خنک می کردیم و سپس در یخچال می گذاشتیم، کدام بی انصافی آن شب آب داغ را قبل از خنک شدن را در جایخی یخچال گذاشته بود، کبودر آهنگی که هنوز خواب آلود بود در یخچال را باز کرده و ناگهان دادش از داغی آب بلند شد. در توجیه خطایش که چرا با دست متوجه داغی قوطی ها نشده و زبان و دهان سوزانده است مدعی بود که دستش در تشخیص داغی یا یخ زدگی جدار قوطی عاجز بوده است. با همان عصبانیت از ما به دستشویی رفت  و من بهترین فرصت برای افزایش ضریب امنیت نفوذی به داخل برج روی فشنگ خشاب پارچه ای را فشرده و خشابش را جا انداختم. سروصدای اعتراض از دستشویی برخواست، نگران شدم که صدای جا انداختن خشاب را شنیده، اما آب دستشویی قطع بود و یکی از بچه ها سطلی آب چاه را به دستشویی رساند. با این حال و روز عصبی اسلحه اش را برداشته از پله های برج بالا رفت و در دید همه نگهبان تازه وارد قبلی با نگرانی پایین آمد.  دور تا دور اتاقک نگهبانی نرده ای  تراس مانند داشت که کبودر آهنگی بر خلاف انتظار ما بر روی تراس برج شروع به قدم زدن کرد. همه مطلعین در حیاط پاسگاه ایستاده و منتظر بودیم کبودر آهنگی به داخل اتاقک برود. اما اصرار ما هم فایده ای نداشت. و او همچنان بیرون اتاقک قدم می زد. احساس می کردم که نشستن دوست ما آن هم سر زانو در داخل اتاقک طولانی شده و احتمالا برای وی زجرآور خواهد بود. بهانه هایی نظیر سردی هوا و سرماخوردن و یا دستور فرماندهی که نگهبان شب باید حتما داخل اتاقک باشد، سودی نداشت. دست به دامن استوار نگهبان پیر شدیم. اول نصیحت مان کرد که شوخی در نگهبانی، آن هم با نگهبان مسلح چقدر وحشتناک خطرناک خواهد بود. اما سرانجام قانع به همکاری شد و توانست کبودرآهنگی متعجب و البته معترض و عصبانی را به داخل اتاقک بفرستد. با ورود کبودر آهنگی چه اتفاقی در اتاقک افتاد که نور چراغ والور داخل آن تمام اتاقک را روشن کرد. اغراق نکنم تمام برج تکان خورد و چند لحظه بعد سرباز نفوذی خندان در حالیکه چند نوبت مورد اصابت قنداق اسلحه و لگد پوتین قرار گرفته بود دوان و سراسیمه از پله های برج به پایین آمد. حیاط پاسگاه سرشار خنده و قهقهه بود و حتی کبودرآهنگی هم که حالت عادی خود را بازیافته بود، می خندید و در عین حال تهدید به انتقام و به خصوص تهدید به محروم ساختن من از خواب داشت.

پیش بینی کردم که خواب مرا به هم بزند. سرباز تازه وارد مظلوم را وادار کردم جای من بخوابد و خود در تخت او تازه به خواب رفته بودم که ناله و اعتراض سرباز تازه وارد همه را از خواب بیدار کرد. کبودر آهنگی که به قصد انتقام و مضروب ساختن من، در تاریکی اتاق چند ضربه جانانه از روی پتو به سرباز تازه وارد وارد ساخته بود، متعجب و نادم از او عذرخواهی کرد و با تهدید من و بقیه موثرین به برج برگشت. در دوساعت نوبت نگهبانی او ما هم  در اتاق نگهبانی می دادیم که هر گاه از برج پایین آمد همه آماده باش بودیم. تا او نگهبانی اش تمام بشود، کسی درست و حسابی نخوابید.

تحقیقات راهبردی

بعد از سربازی تمام عزم و اراده متمرکز به دانشگاه و رشته پزشکی بود. باید مجدد کتاب های درسی را بعد دوسال مرور می کردم. یکی از گزینه ها کلاس  کنکور بود. در شهر کوچک ما مهدیشهر که هیچ، حتی سمنان آن موقع چنین کلاسی نداشت و باید به تهران می رفتم در روزنامه به جستجوی آگهی کلاس کنکور بودم که چشمم به آگهی استخدام  سازمان تحقیقات کشاورزی افتاد که در آن میان رشته خاکشناسی پسند افتاد و بهانه کردم که به جای کلاس کنکور در آزمون این استخدام تمرین کنکور می کنم که هزینه ثبت نام 50 تومان بیشتر نبود. البته کرایه اتوبوس مهدیشهر تا تهران آن موقع 30 تومان بود. خلاصه شرکت کردم و بین 130 نفر شاگرد اول شدم. شاگرد دوم هم بعد ها فهمیدم کارمند قراردادی بوده که با سفارش و رساندن نمونه سوالات قرار بوده رسمی شود. هیچ قصد استخدام نداشتم، هدف فقط تمرین برای کنکور بود. اما سوال آن آزمون کجا و سوال کنکور کجا و سواد رقیب اینجا کجا و سواد رقبای کنکور؟

تمرین مصاحبه استخدام مرا به جلسه مصاحبه کشاند و چون تمرین بود و دغدغه ای نداشتم. با اعتماد به نفس بسیار بالا با مصاحبه کننده ها برخورد کردم و قبول شدم. چون آخر سال بود و نمی خواستند فرصت استخدام از بین برود کارها به سرعت انجام شد و ناگهان دیدم برای کارآموزی به خاکشناسی کرج رفته ام. نصایح دیگران را پذیرفتم که اگر در کنکور قبول نشدم فرصت پیش آمده اشتغال را نگه دارم. مسئول آزمایشگاه خاکشناسی  لیسانس شیمی داشت. بنابراین درس شیمی را برای کنکور فقط در ساعت کاری می خواندم  وهمه کارکنان متحیر بودند که من چقدر علاقه به کار آزمایشگاه خاکشناسی دارم که اصولی و ریشه ای اراده کرده ام درس های شیمی سال سوم و چهارم دبیرستان را مرور می کنم. ساعات عصر و  شب هم به مطالعه زیست شناسی و بقیه دروس در خوابگاه بسیار بزرگ و تا حدودی اختصاصی خاکشناسی می گذشت. مرحله اول کنکور قبول و مرحله دوم را با امیدواری زیاد امتحان دادم.

درس خواندن تمام شد، به کار آزمایشگاه نیز تبحر پیدا کرده بودم. انتظار نتایج کنکور باعث شد اوقات سخت بگذرد. قبل از آنکه به موضوع حلالیت بپردازم یک شمه ای از خاکشناسی بگویم که یک مرکز تحقیقاتی بود با امکانات رفاهی بسیار خوب برای کارکنان. البته کار آزمایشگاهی غیر تحقیقاتی برای متقاضیان آزمایش خاک و آب نیز انجام می شد که به توصیه دکتر کلانتری رئیس وقت سازمان تحقیقات قرار شد فقط کار تحقیقاتی انجام شود. مانند ارتش که طبقات افسران ارشد، افسران جز، درجه داران و سربازان داشت. آنجا نیز تفریق قابل توجهی بین مهندسین و تکنسین ها و کارگران خدماتی وجود داشت و محدودیت های آشکاری برای تعامل بین این رده ها دیده می شد. اما من بعد از اعلام نتایج مرحله اول موقعیت بهتری نسبت به تکنسین ها داشته و گاهی افتخار می یافتم هم کلام گروه مهندسین شوم.

برای استفاده بهتر از وضعیت آنجا تصمیم گرفتم که  بر کار با ماشین تحریر مسلط شوم. آن موقع تسلط بر ماشین تحریر خودش هنری بود. لذا پایم به دبیرخانه باز شد و ضمن تایب نامه ها مطالعه نامه های وارده کنجکاوی مرا ارضا می کرد. ماجرای یکی از نامه ها جالب بود. سفیر ایران در چین به دبیر دوم وزارت خارجه نامه ای نوشته که چینی ها با استفاده از امواج الکترومغناطیس ابرهای هیمالیا را به سرچشمه رود زرد (هوانگ هو) انتقال داده و باعث پرآبی رود هوانگ هو شده اند. پیشنهاد داده بود با توجه به شرایط اقلیمی ایران، شمال پرباران و مرکز خشک هیئتی به چین بیایند تا این تکنولوژی را به ایران ببرند. نامه از وزارت خارجه به وزارت کشاورزی و از آنجا به سازمان تحقیقات و از آنجا به چند زیر مجموعه منجمله اداره خاکشناسی و یک مهندس هواشناس شاغل در خاکشناسی ارسال شده بود. یک لحظه دشت کویر را سرسبز دیده، ذوق کردم. نامه را به برداشته و به اتاق مهندس هواشناس رفتم. اتفاقا گروه مهندسین در اتاقی دیگر جمع بودند. آنقدر هیجان زده بودم که صبر نکردم تا جلسه آنها تمام شود و مهندس هواشناس به اتاق خود برگردد. سلام من بی پاسخ نماند و با روی خوش جمع مهندسان علت مراجعه را جویا شدند. با کمی لکنت موضوع انتقال ابرها از هیمالیا را با مهندس  هواشناس در میان گذاشتم. جوابی که شنیدم همان جا جلوی در اتاق خشکم زد.( بد شانسی من هست آقا... بدشانسی!) متحیر عصبانیت او بودم که در جواب مهندس دیگری از علت بدشانسی گفت:" آقا مهندس ... تورو خدا شانس را ببین... برای همه بورس کانادا، ایتالیا، انگلیس، ژاپن جور می شود. برای من ماموریت چین!... آخر از چین چی می توان آورد؟"  خلاصه کنم که بحث ماموریت خارج از کشور، میزان ارز متعلقه و کالایی که می توان همراه مسافر از چین آورد و پرواز مستقیم یا غیر مستقیم به چین و تجربیات سفر دیگر مهندسان به کانادا، استرالیا و برزیل و مشکلات بعد انقلاب و امثالهم به شدت داغ شد.  ساعت یازده صبح من سوال کردم و همان جا جلوی در میخکوب ایستادم تا اینکه ساعت یک ربع از دو بعد از ظهر گذشت و آقایان مهندس به قصد امضا دفتر حضور و غیاب جلسه بحث پیرامون ارز ماموریتی و کالایی که از خارج می توان همراه آورد، را خاتمه و اتاق را ترک کردند.

اما قرار بود راجع به حلالیت خواهی بنویسم. از خیل خاطرات خاکشناسی به یک ماجرا بسنده می کنم. شرکت نفت دنبال راهی برای فروش گوگرد بود. حدود هشتصد هزار تومان به چند موسسه منجمله خاکشناسی  اختصاص داده بود که راهی برای تبدیل گوگرد به کود پیدا کنند. بیشتر از خود طرح تمام بحث کارکنان هر رده برای نحوه تقسیم این هشتصد هزار تومان بود. حقوق من آن موقع ماهی 2600 تومان که خودش رقم قابل توجهی بود. البته به من و سه کارآموز دیگر چیزی از این 800هزار تومان نمی رسید. چون آنجا مامور کارآموز بودیم. بعد ها پی بردم  که خود شرکت نفت با استفاده از یک میکروب مفید خاکزی گوگرد را در خاک تبدیل به اسید سولفوریک و باعث اصلاح خاک های قلیایی می شود که نقش بسیار ارزشمندی در کشاورزی دارد. خلاصه کنم که گروه مهندسان گوگردهای اهدایی ( علاوه بر 800هزارتومان) را در چند باغ سیب و سایر میوه ها پای درخت ها ریختند. و ماه بعد میوه ها را به آزمایشگاه آورده و در اتوکلاو خشک می کردند که بوی مرباپزان جالبی برپاشده بود. اعداد زیادی از عناصر استخراج شده از این میوه ها، درصد رطوبت، میزان گوگرد هر درخت، مدت زمان، درجه حرارت خاک و محیط و امثالهم گرد آمده بود.

همزمان اتفاق ناگوار دیگری در بخش رفاهی استخر شنا خانواده ها رخ داده بود که ظاهرا رئیس برای حفظ موقعیت خود مجبور به تخلیه آب استخر در موقع شنای بانوان  و نهایت تعطیلی استخر شنا شده بود. ظاهر مذهبی من برای رئیس و گروه موافق اش این ذهنیت را ایجاد کرده بود که من خبر چین حراست بوده و می توانم مضمون پیامی را به نفع آنها به حراست برسانم. با این ذهنیت ( البته به تصورمن) مرا به دفتر رئیس فرا خواندند. در آنجا یک ماشین حساب، یک جدول پر از عدد و یک کتاب ترجمه از یک دانشمند روسی دادند که بر اساس دو فرمول در آن کتاب این اعداد را در محاسبه وارد و مجهول را استخراج کنم. هر دو فرمول، پیچیده، با داده ای زیاد، خطوط کسری و چند رایکال و توان بود. کار سخت محاسبه بر روی داده های طرح کود گوگرد را شروع کردم و همزمان رئیس به شرح ماجرای استخر و توطئه رقیب برای خراب کردن او برای مهندسان طرفدارش که کنار من نشسته بودند نمود. و مخاطبین او نیز ادله ای ذکر می کردند که این ماجرای استخر واقعا توطئه رقیب برای تخریب رئیس بوده است. من سرم به کار خودم بود و مواظب بودم که این همه اعداد را اشتباه وارد نکنم. تکرار بحث ماجرای استخر بین رئیس و دوستانش تصور ذهنیت آنها که من خبرچین حراست بوده را در من تقویت می کرد، و البته چندان از این ذهنیت آنها ناخشنود نبودم. اهل سوءاستفاده نبودم، اما اوایل انقلاب آن تیپ رئیس ها حسابی هوای این تیپ افراد را داشتند.

دو روز کار محاسبات طول کشید  دو ردیف مجهولات را معلوم نمودم. در این مدت هم غیر مستقیم مستمع دلایل زیاد و شرح اقدامات فتنه گرانه رقیب گروه رئیس بودم. با اتمام محاسبات اعداد استخراج شده توسط مهندسان بر روی کاغذ شطرنجی انتقال یافت و یک نمودار با منحنی  سهمی رو به بالا استخراج شد. بلافاصله بعد از رسم منحنی هیجان شادی در بین مهندسین برخواست، مدت طولانی کف زدند و به هم تبریک گفتند. من هرچه به منحنی نمودار نگاه کردم و توضیحات آنها گوش دادم، چیزی نفهمیدم. کتابچه طرح در چند جلد چاب شده به شرکت نفت، سازمان تحقیقات و چند جای دیگر ارسال شد. با خبر شدیم آخرین مرحله بودجه 800 هزارتومانی از شرکت نفت واصل و بین افراد تیم تحقیق توزیع گردید.

مدتی از ماجرا گذشت و طرح به خیر و خوشی فراموش شد. از شدت بیکاری تصمیم گرفتم کتاب ترجمه روسی را بخوانم. چیزی از نوشته ای آن سر در نیاوردم. اما دقت در فرمول برق از سر من پراند. من در تمام محاسبات یک قسمت از خط کسری را محاسبه نکرده بودم.  چند بار دقت کردم. اشتباه بزرگی مرتکب شده بودم. با دلشوره خود را به داده ها که در قفسه ای در کتابخانه رها شده بود رساندم.  و چند ردیف داده ها را راندوم محاسبه کرده و مجهولات را به روی کاغذ شطرنجی انتقال دادم. نتیجه کاملا معکوس شد. محاسبه چند ردیف دیگر نیز تایید کرد که منحنی یک سهمی از بالا به پایین می باشد. خواستم با تیم تحقیق در میان بگذارم، اما آبروریزی بزرگی بر پا می شد. کتابچه چاپ شده بود. به شرکت نفت رفته بود. تاییدیه پرداخت آخرین مرحله بودجه 800 هزار تومنی انجام  شده بود. پول تقسیم شده بود. کلیه مراکزی که کتابچه تحقیق رفته بود اعلام وصول و تشکر و تبریک به مناسبت موفقیت در این کار علمی را به همراه داشت. سکوت بهترین گزینه بود. چون نمی دانم از چه کسی باید بابت این خطا حلالیت بخواهم  باز هم سکوت می کنم.

سخت ترین قسمت حلالیت خاکشناسی این نیست. روز قبولی دانشگاه همه کارکنان به من تبریک می گفتند. کارکنان اداره مرکزی خاکشناسی در تهران نیز به من تبریک گفتند. . همین طور کارکنان سازمان تحقبقات کشاورزی. اما در آخرین مرحله استعفا و تسویه حساب مهندس پیر معاون سازمان تحقیقات با خوشرویی از من ماجرای قبولی رشته پزشکی را پرسید و صداقت من در شرح ماجرا منجر به اخم او شد. مضمون جمله اش این بود:(  شما که از اول به دنبال تحصیل پزشکی بودی، کار درستی نکردی که حق و فرصت استخدام یک جوان دیگر را سلب کردی. ... شش ماه امکانات سازمان را برای کارآموزی به هدر دادی...)

بایکوت

شاید شما هم حوصله تان از این همه خاطره گویی من به سر آید. خواندن را رها کنید و بروید. اما تصور کنید من با انواعی از خاطرات و علاقه افراطی به گفتن انها هم اتاقی دانشجویانی شده ام که شدید وقت برای درس خواندن کم آورده اند و مکرر خواهش می کردند از گفتن خاطرات خودداری کنم و من اصرار که شبی ده خاطره از چوپانی، برزگری، مدرسه، سربازی و خاکشناسی  باید بگویم. سرانجام دانشجویی که در جدی بودن او شکی نداشتم فرمان بایکوت مرا صادر کرد. همه سر در کتاب و در بایکوت مصمم بودند. از خوابگاه بیرون رفتم، چرخی زدم و مجدد برگشتم و بلند به همه سلام کردم. بایکوت به حدی قوی بود که جواب سلامی نشنیدم. روی برگ کاغذ یادداشتی نوشتم و با حدیثی از معصوم (ع) مزین نمودم که جواب سلام مومن واجب است. یادداشت را تا زده و جلوی دانشجوی بسیار جدی که در حال حاضر متخصص بیهوشی شده است گذاشتم. زیر آن جمله ای نوشت و بدون کلمه ای صحبت با اخم  به سمت من اشاره کرد. یادداشت را از او گرفتم. نوشته بود ( آقای مومن آیه 5 سوره مومنون را بخوانید) من منظور او را خوب فهمیدم. منظورش همان آیه بود که برای خصوصیات مومنین اعراض و پرهیز از لغو و پرگویی را ذکر کرده بود. اما من نباید به زودی تسلیم می شدم. فوری در جواب نوشتم که ( والذین لفروجهم حافظون  چه ربطی به من دارد؟) حدس می زدم که اعداد آیه سوره مومنون را به یاد ندارد و همین آیه را آیه 5 تصور می کند. بقیه هم اتاقی ها از این رد و بدل شدن کاغذ کنجکاو شده بودند. اما خود را ملزم به رعایت سکوت و بایکوت من می دانستند. دانشجوی بسیار جدی نتوانست خنده خود را قورت بدهد، ترکید و از خنده روی کاغذ یاداشت ریسه رفت. من جدی وانمود به درس خواندن نمودم. اما بقیه کتاب ها را بسته و حیران ماجرا بودند. بایکوت شکست و بازار سخنوری من گل کرد.

در ترم اول و دوم از همه هم اتاقی ها نمرات من بالاتر بود. ترم های دیگر هم بیشتر اوقات نمراتم بالا بود. اما بعد ها همه آنها متخصص رشته های مختلف شدند و من ماندم پزشک عمومی با کلی اوقات فراغت که یکی نوشتن این خاطرات هست. پس ظاهرا نباید زیاد در قید حلالیت از این هم اتاقی های دانشگاه باشم. کاش اذیت ها فقط در همین حد بود.

آب مسموم

اگر در دوران سربازی، کارمندی و دانشجویی اسباب آزار کسی شدم، جای خود دارد. در لباس بسیجی مردم آزاری کردن را چطور باید توجیه کنم؟ در چند اعزام دوران دانشجویی که البته از همان سال اول عنوان دکتر را داشتیم، نهایت سعی در رفتار بسیجی داشتن را داشتیم. اما بعضی حوادث در کنترل ما نبود. برای اینکه به بد خاطره ای متهم نشوم به یک خاطره بسنده می کنم. در بهار 65 توفیق حاصل شد که روزی چند بار بی گذرنامه از مرز اروند گذشته به فاو رفته و برگردیم. گرچه رده امدادگر را داشتیم اما همه ما را دکتر صدا می کردند و البته خدا ما را ببخشد بی واهمه طبابت هم می کردیم. سال دوم پزشکی تمام نکرده چه تشخیص ها که نگذاشتیم و چه درمان ها که نکردیم. اولین سنگر بعد از نگهبانی اسکله ما مستقر بودیم. به علت مردابی بودن زمین حاشیه اروند بر عکس سنگر سایر جبهه ها گود نبود. تیرآهن های قوسی و پلیت و حجم زیادی خاک سقف را پوشانده بود. معماری سنگر شامل یک ورودی با دیوارهای گونی پر از ماسه بود که در سه جهت به فضاهای مسقف قوسی منتهی می شد. یک فضا ویژه رانندگان آمبولانس، یک فضا برای قایق ران ها و بیمار بران و یک فضای بزرگتر و تمیز در اختیار ما که دو نفر بودیم قرار داشت. مسئول ما مرتب در تردد بین دو طرف اسکله و بیمارستان صحرایی بود و عملا سنگر بهداری را ما دو دانشجو اداره می کردیم. قفسات دارو، تجهیزات ارتوپدی و امدادی، ماسک های ضد گاز، تخت معاینه و تزریقات و تختی هم برای استراحت، بی سیم و باطری و از همه مهمتر یک یخچال نفتی- برقی بود. در آن گرمای شرجی فاو و اروندکنار تصور یک یخچال را بکنید که هر چی شیشه سرم خالی داشتیم پر آب در آن چیده بودیم و در همه حال به آب خنک دسترسی داشتیم. گرچه بقیه سنگرها تدارکات یخ از آبادان می رسید، اما محبوبیت آب خنک یخچال به مراتب بیشتر بود. ورود ناگهانی بسیجی ها به بهداری و سرکشی بی اجازه آنها به یخچال و سرکشیدن شیشه ها خوشایند ما نبود و بی توجهی به تذکرات ما مزید رنجش و آزردگی گردیده بود. چاره ای نبود اتاق فکر دو نفره تصمیم خوبی اتخاذ کرد و جز سه شیشه نشاندار مصرف خودمان و مسئول بهداری بقیه همه را با آمپول های لازیکس( یک مدر قوی) مسموم ساختیم. اولین قربانی به خود من مراجعه کرد. خیلی شرمسار گفت:" آقای دکتر در یک ساعت 5 بار دستشویی رفتم" تنها نگرانی ما سرگیجه ناشی از افت پتاسیم بود و هرگز به پیامد بروز اختلال ریتم قلب و سایر عوارض اختلال خطرناک آب و الکترولیت توجه نداشتیم. تعداد قربانی ها زیاد بود. حسب اتفاق آن شب حمله توپخانه دشمن شدید بود و کمتر کسی جرات بیرون رفتن از سنگر را داشت. گرازهای نخلستان نیز شب ها ترسناک بودند. موقع نماز صبح دو راننده بی شلوار ملاحفه بر کمر بسته نماز می خواندند. دوست م می گفت در کنار شط موقع شستن شلوارهایشان از او خواستند فکری برای این بیماری پرادراری بکنیم. توصیه ما پرهیز از مصرف آب سرد و بر عکس خوردن زیاد آب معمولی(معمولا گرم بالاتر از ولرم) بود. البته با محلول او آر اس که به خیال خود برای کاهش عوارض افت پتاسیم برای شان تجویز می کردیم.

این سری قربانی ها که تعداد آنها به نسبت زیاد بود، هرگز نفهمیدند کی این بلا را بر سرشان آورده است. از استان های آذربایجان شرقی و غربی و زنجان و قزوین بودند.  پیدا کردن آنها برای کسب حلالیت فقط یک معجزه خواهد بود.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

حلالیت 2

حلالیت2

 ماجراهای مربوط به حلالیت و وبلاگ قدیمی خیلی طولانی بود این جا چند قسمتی کردیم

باید حلالیت خواست، یا باید حلالیت گرفت.

چقدر دل ها شکستم؟ چقدر دیگران را آزار دادم؟ چقدر حقی را ادا نکردم؟ چقدر بر گردن خود حق دیگران ایجاد کردم؟ چقدر برگشت امانتی را فراموش کردم؟ چه اشتباهاتی در قضاوت به ضرر دیگران مرتکب شدم؟ چه برداشت ناصحیح به ضرر سازمان متبوع خود داشته ام؟ چه کوتاهی یا سهل انگاری در رفع آلام مراجعین داشته ام؟

از کی و چگونه باید حلالیت بخواهم؟ 

===

قابلمه فقط استخوان

بعد از به خیر گذشتن ماجرا شرط ادب حکم می کرد که به احترام لطف فرماندهی و معاون دیگر ماجرایی غیرعادی رخ ندهد و رفتار ما نمونه باشد. و همین جور هم شد. شبی نزدیک سحر از خواب بیدارم کردند و بساط کله پاچه مفصلی برقرار بود که با چشمان خواب آلود نوش جان کردیم. در پایان ماجرا پی بردم که قابلمه از بهداری سرقت شده است. به دلایل و تجربیات شخصی خوشم نیامد. پدربزرگم مرا در خصوص خوردن ماکولات شبهه ناک بسیار منع و ترسانده بود و آثار این نصیحت به حدی بود که من هیچگاه به محصول درخت دیگران دست درازی نمی کردم و حتی از گرفتن خوراکی از آنها که زمین شان از اصلاحات ارضی شاهنشاهی به دست رسیده بود و یا خبر داشتم که زارع آن حق دیگری راغصب کرده است، امتناع می کردم. و این در حالی بود که همسالان من در مسیر هر روزه چارپاداری مان بین ییلاق و شهر به راحتی به کوچه باغ های شهمیرزاد و باغات علی آباد و دربند دستبرد می زدند و آن را حلال و صاحبش را راضی فرض می کردند و مرا به خاطر نخوردن  میوه های غنیمتی سرزنش و مسخره می کردند. سرانجام مقاومت من شکست و همرنگ جماعت در مقابل وسوسه سیب خوشرنگ گلاب غنیمتی از باغ دربند توسط یکی از همسفران تاب نیاورده، از او گرفته  و با یک استغفار شروع به گاز زدن نمودم. بسیار خوشمزه بود. اما همان گاز اول و آخر من شد. سیب در گلویم گیر کرد و شدت سرفه از دربند تا مهدیشهرتا حد خفگی ادامه داشت. احساس بد خفه شدن تا درد شدید گلو و سینه و شانه و اضطراب پیامد آن درس عبرتی شد که حتی به شوخی هم شده هر ماکولی اجازه ورود به دهان نیابد.

با این پیش فرض کام من تلخ شد. اعتراض من مورد تمسخر و شرح این ماجرای سیب در گلو گیر کرده نیز کمکی نکرد و ناچار به سکوت شدم. عاملان سرقت کله پاچه  قابلمه را آب و استخوان خالی به روی والور بهداری منتقل کردند. و من با فرض گناه آن به گردن عاملان سکوت کردم. شما تصور بکنید بچه های بهداری را که سفره صبحانه را آماده کرده اند. از ستوان پزشک وظیفه دعوت کرده اند. یک درجه دار دیگر نیز مهمان آنهاست. کاسه ها در پیش همه گذاشته شده است. بخار از تازگی نان محلی روستایی کردی چیده برکنار سفره بلند شده است. قابلمه را از روی والور بر داشته و بر سر سفره می گذارند، در آن را بر می دارند. با فروکش بخار صحنه آب و استخوان بی گوشت و بی هیچ مخلفاتی در قابلمه ظاهر می شود. تحمل نوشتن مابقی صحنه را ندارم.

ماهیت سارقین آن شب قابلمه کله پاچه را هرگز بچه های بهداری نفهمیدند. اما اخباری به دست من آمد که قرار است در شبی دیگر عملیات تک به کله پاچه بچه های بهداری تکرار شود. نمی دانم بچه های بهداری چقدرعلاقه به کله پاچه داشتند که اکثر صبح ها این بساط در اتاق شان بر پا بود و حتی فرماندهی و معاون گروهان هم گاهی مهمان صبحانه آنان بودند. اخبار به دست آمده حاکی از این بود که بچه های مخابرات قصد اقدام مشابه هم اتاقی های ما را دارند. در عملی ناجوانمردانه به خیال تلافی گناه و تطهیر خودم در خوردن کله پاچه مسروقه موضوع را خیلی محرمانه لو دادم و حاصل آن دعوت  افتخاری از من در مراسم صبحانه کله پاچه در جمع بچه های بهداری بود. بقیه فکر می کردند چون منشی گروهان هستم دعوت ویژه شده ام.

موقع صبحانه یکی از بچه های بهداری ماجرای شکست سرقت دوم را با آب و تاب اینگونه شرح می داد:" در حال دراز کش بودم. چند بار در بهداری باز و بسته شد. باز شدن در بهداری امری عادی بود وهیچ اتفاقی نیافتاد. بین محل والور و محل خواب ما پرده پاروان بود. یک بار ناگهان دیدم سقف اتاق روشن شد. این یعنی قابلمه از روی والور برداشته شده است و نور والور مستقیم به سقف می رسد. سارقین را در جلوی محوطه گرفتیم و با میله پایه سرم حسابی کتک کاری کردیم. طفلی ها از ترس بیدار شدن فرماندهی ناله را قورت می دادند. قابلمه کله پاچه سالم و دست نخورده به روی والور برگشت. ساعتی بعد گروهبان مخابرات دو سرباز مصدوم را برای معالجه آورد. پزشک به آنها قرص مسکن و پماد داد. طفلی ها نگفتند کجا و چگونه این همه کتک خورده اند. پزشک هم سوالی از علت نکرد." همه بچه های بهداری اعتراف داشتند که در زدن دو سرباز بد شانس مخابرات  زیاده روی کرده اند و البته خدا را شکر می گفتند که آسیب جدی وارد نشده است.

انفجار جلوی دهان

شرح ماجرای سرقت ناموفق بچه های مخابرات و مصدوم شدن دو نفر، زنگ خطری شد که دیگر شوخی ها بطور جدی متوقف شود. از طرفی بعد از ماجراهای پیش آمده به دستور فرماندهی برای کلیه سربازان ستادی که از نگهبانی شب معاف بودند برنامه پاس بخشی گذاشته شده بود. تا به قول خودش خوشی زیاد زیر دل شان را نزند. پاس بخش مسئولیت جابجایی نگهبان های هر نوبت را به عهده داشت و البته مکرر باید به سنگرها سرکشی، ضمن اطمینان از آمادگی کامل نگهبانان وقوع هر حادثه غیر منتظره را به گروهبان نگهبان و حتی افسر نگهبان اطلاع می داد. سهم من از هر هفت روز یک نیمه شب پاسبخشی بود که براحتی از عهده آن بر می آمدم.

در دومین شب پاسبخشی بعد از استقرار نگهبان های نوبت دوم  و اطمینان از امن بودن اوضاع به اتاق آمدم تا ساعتی استراحت و سپس برای سرکشی و آماده کردن نگهبانان نوبت سوم اقدام کنم. با ورود به اتاق با صحنه ای عجیب مواجه شدم. سربازی اهل دولت آباد ری که در یک پایگاه فرعی در کوهستان اطراف خدمت می کرد غروب از مرخصی  برگشته بود و به علت تاریکی اجازه رفتن به پایگاه را نداده بودند. در نتیجه به سبب آشنایی با 4 نفر از هم اتاقی های ما به اتاق ما برای شب گذرانی دعوت شده بود. ما از سیگاری های هم اتاقی قول گرفته بودیم که هرگز علنی سیگار نکشند و تا حدودی موفق هم بودیم. دعوت از این مهمان سیگاری چندان برای من جالب نبود.اما چون مهمان بود نارضایتی نیز نداشتم. ناراحتی من از این بود که هر 7 هم اتاقی من و از جمله میزبانان این مهمان غریب در جای خود خوابیده بودند و متعجب هم بودم که چرا اینقدر زود خوابیده اند و تنها تخت من خالی بود که من نیاز مبرم به خواب نیم ساعته بین سرکشی ها و تعویض نوبت نگهبانی و البته خواب راحت نیمه دوم شب که پاس بخشی من تمام می شد، داشتم.

خود مهمان هم از بی مهری و بی توجهی میزبان ها و زود خوابیدن ناگهانی آنها بدون تعارف به او برای تخت کلافه بود و در وسط اتاق کنار تخمه و آجیل نشسته و با هیجانی به شدت منفی سیگار می کشید. مردد بودم که او را برای خوابیدن به روی تختم تعارف بکنم یا نه؟ چاره ای نبود، در ذهن خود مرور می کردم که چگونه صبح فردا این بی ادبی هم اتاقی ها را در مهمان نوازی به رخ شان بکشم. باید خودم زمین می خوابیدم و مهمان آنها بر تخت من! مهمان نیز متوجه معذوریت و رودربایسی من شده بود. با بی میلی و لبخندی تصنعی تعارف کردم که بر تخت من بخوابد. تشکر سردی کرد و پتویی خواست که بر زمین بخوابد. چهره اش شدید ناراحت و بر سیگار پک عمیقی زد. خود را برای تعارف مجدد آماده می کردم که صدای مهیب انفجار سیگار در جلوی دهن او هر دو ما را وحشت زده کرد. من میخکوب شدم و او ته مانده  سیگار منفجرشده را پرت کرده و خود سراسیمه به عقب جهیده بود. گیجی من از اتفاق چند ثانیه ای طول نکشید. سریع تر از انفجار جلوی دهان مهمان، پتوها از روی هم اتاقی کنار رفته و همه به وسط پریدند و هر هر خنده بلند شد. روبوسی دلجویی از مهمان ظاهر قضیه را به خیر و خوشی تمام کرد.

هیجان ماجرا به حدی زیاد بود که فتنه سیگار ادامه پیدا کرد و مقداری خرج فشنگ خالی و همزمان توتون یک سیگار هم خالی شد. اندکیخرج فشنگ در لوله کاغذی سیگار ریختند و توتون را به جای خود برگرداندند. در این میان نقشه برای شکار سیگاری ها شروع شد. چند نفری پیشنهاد شد که همه را به دلایلی که بیشتر شکایت احتمالی آنها به فرماندهی بود رد نمودیم و سرانجام قرعه شوم به نام سربازی اهل آذربایجان به نام کعبه افتاد که در آشپزخانه کار می کرد و بسیار نزد همه عزیز بود. علیرغم مخالفت من با این کار نمی دانم جو چطور مرا تحت تاثیر قرار داد که مسئولیت فراخوان وی تا اتاق به من سپرده شد. بین یکی از رانندگان و او مراوادتی بود. راننده برای وی از مریوان نوشابه می آورد و کعبه با سودی اندک آن را به سربازها می فروخت. همین موضوع را بهانه کردم و به اتاق خبازها و آشپزها رفتم. و با هزار ترفند کعبه را به سمت اتاقم کشاندم که اختلاف پولی را با راننده سر نوشابه ها حل و فصل کند.  کعبه که مشکوک شده بود و منکر هر نوع اختلافی با راننده بود با احتیاط تمام همراه من آمد. با ورود به اتاق ما در و دیوار و تخت و دست همه را مشکوک نگاه می کرد و انتظار هر نوع حادثه ای را می کشید. عدم هماهنگی قبلی من با راننده بهانه  دروغ مرا در کشاندن کعبه به اتاق ما برملا و شک او را چند برابر کرد. دوستان نامرد سیگار روشن شده را به من داده بودند و من هر لحظه در هراس بودم که سیگار در دستم منفجر نشود. خوشبختانه اولین تعارف کارگر افتاد و کعبه زود سیگار را از دستم گرفت. حال همه هم اتاقی ها سعی می کردیم به بهانه ای او را در اتاق نگه داریم تا تماشاگر صحنه هیجان انگیز انفجار سیگار بر دهان باشیم. رفتار نامعقول ما در اصرارهای  ناهماهنگ  به نرفتن او، به حدی برایش تعجب برانگیز شد که به یقین رسید برای او نقشه شومی داریم. مرا از جلوی در محکم به کناری زد. در را باز کرده و به حال فرار به سمت اتاق آشپزها دوید. ما که می خواستیم از تماشای صحنه انفجار سیگار محروم نمانیم به دنبال او دوان و البته خندان . بعضی حتی پابرهنه دویدیم.

جلوی ورودی اتاق آشپزها و خبازها  کعبه سیگار بر لب و وحشت زده از تعقیب ما سعی می کرد  با دو دست در اتاق را ببندد و ما خندان  با تمام قدرت مانع بسته شدن در می شدیم.  خبازها و سایر آشپزها متحیر از جدال کعبه عصبانی و گروه خندان ما نیم خیز به صحنه مات شده بودند. که ناگهان سیگار منفجر و دود از بینی کعبه خارج شد. گروه ما راضی از هیجان تماشای صحنه انفجار به سرعت به سمت اتاق خود بر گشتیم. همه خود را به خواب زدند. اما تخت ها از شدت خنده می لرزید و من به بهانه سرکشی به نگهبان ها  به پشت بام رفتم.

کعبه فردا از همه ما انتقام گرفت. اما بعد ها که دانشجوی پزشکی شدم. در مبحث  آسیب شناسی ریه تا مدت ها فکرم مشغول کعبه بود که کار ما چه ضربه سختی به بافت ریه او وارد کرده است. و در دراز مدت کعبه چه سختی ها باید با برونشکتازی یا برونشیت مزمن تحمل کند. که انتقام او اصلا قابل قیاس با جنایت ما نبود.

شکل انتقام این بود که خبر دادند کعبه دست خود را روغنی و به کف دیگ سیاه مالیده است و هر هشت نفر ما و حتی آن مهمان قربانی را در مسیر دستشویی هدف گرفته است. با سیاه شدن صورت و لباس چند نفر از هم اتاقی ها و وقت تنگ اجرای صبحگاه که قرائت دستور با من بود، باعث شد از سمت پنجره اتاق به حیاط پریده و محوطه را دور زده و خود را دستشویی رساندم. کدام خبر چین خبر به کعبه داد که در صف طولانی دستشویی از پنجره دیدم کعبه شتابان به سمت پله های دستشویی می آید. پنجره دستشویی به حدی از بیرون بلند بود که اگر چند تشک بادی پایین آن می گذاشتند و به من می گفتند بپر، من هرگز پایین نمی پریدم. اما ترس از سیاه شدن توسط کعبه به حدی بود که بی محابا خودم را از آن بلندی پایین انداختم. اما تا از این سقوط بلند به خود بیایم و از جا بلند شوم، کعبه بر سر من ایستاده بود. تهدید که نتیجه عکس می داد. از تطمیع جلو انداختن نوبت مرخصی نیز نتیجه ای نگرفتم. به التماس افتادم و با تمام قدرت مانع برخورد دستش با صورتم شدم. البته فتنه را به گردن سیگاری ها انداختم. که سرانجام دلش به رحم آمد و به سیاه کردن اندک لباسم قناعت کرد. همان روز در خواب شیرین عصرگاهی احساس کردم در اتاق باز شد و دستی صورت مرا نوازش کرد. با بسته شدن سریع در مثل برق گرفته ها از جا پریدم. آئینه منظره ای مسخره از صورتم نشان داد. حسودها در تحریک کعبه کم نگذاشته بودند. کتری آب گرم در یک دست، صابون و لیف در دست دیگر با سعی در  استتار خطوط سیاه صورت از جلوی جمع کثیری از سربازان و درجه داران آفتاب گرفته پای دیوارنشسته سان دیدم و خود را به دستشویی رساندم.

دریاچه مصنوعی

هشیار شدن ما در پیامد خطرناک انفجار سیگار جلوی دهان و خطراتی که ممکن بود برای قربانی ایجاد نماید، اسباب سرزنش همدیگر شد و خبر دادند که ستوان پزشک وظیفه بعد از شنیدن این نوع شوخی خیلی عصبانی شده است. جلسه ای در اتاق تشکیل و همه باتفاق متعهد شدیم که دیگر چنین کار خطرناکی مرتکب نشویم. اذیت ها در حد پرت کردن حواس سر سفره و قرار دادن فلفل تند در قاشق پر از برنج سربازانی که از فلفل متنفر بودند، بیشتر نبود. گاهی هم لیوان آبی پر از نمک می شد و تشنه از نگهبانی برگشته را غافلگیر می کرد.

در جریانی پر افتخار برای من که ریا نشود ذکر نمی کنم، من از سمت منشی گروهان برکنار و مانند بقیه سربازان مدتی به نگهبانی  و پست تامین جاده رفتم. بهار شده بود. طبیعت کردستان مسحور کننده، زیبا و چشم نواز بود. صدای دلنشین پرندگان، آواز چوپانان، حرکت آهنگین رمه ها و تلاش برزگران مرد و زن، پیر و جوان  مناظری دوست داشتنی بودند که از تماشای آنها سیر نمی شدیم. با این اوصاف پست تامین جاده از نشستن در دفتر گروهان، نوشتن نامه ها و گزارشات و پا کوبیدن مکرر برای فرمانده و معاونش  به مراتب خوشایندتر بود. در عین حال که از تماشای مناظر زیبا و دوست داشتنی لذت می بردم به وظیفه مراقبت از مردم و خودروهای عبوری نیز اهمیت می دادم تا در نهایت آرامش حرکت کنند. اما بعضی از هم پستی ها به این موضوع اهمیت نمی داده و بی خیال مسئولیت گاهی حتی می خوابیدند و تنها خواهش آنها این بود که به محض ظاهر شدن جیب گشت فرماندهی در ابتدای پیچ جاده آنها را بیدار تا گرفتار تنبیه و توبیخ نشوند.

دراز کشیدن و خوابیدن بی خیال یکی از همه پستی ها بر چمن حاشیه یک جویبار مرا کلافه کرده بود. نه احساس مسئولیت، شاید احساس غالب حسادت بود که تصمیم گرفتم درس عبرتی به هم سنگری های خود در پست تامین جاده بدهم. نقشه عملیات را طراحی کردم. محاسبات دقیق پستی و بلندی اطراف محل خواب دوست عزیزم انجام شد. با سرنیزه خطوط محیط  یک بیضی به درازی قد سرباز خفته در اطرافش بر خاک و سبزه رسم شد. یک تل خاک نرم در نزدیکی محل عملیات شناسایی گردید. با سرنیزه خاک آماده و بوسیله کلاه آهنی مقدار زیادی خاک به اطراف سرباز خواب آلود منتقل گردید. روی خط بیضی رسم شده دیواره خاکی ایجاد کردم. درسمت بالای شیب ارتفاع دیواره  خاکی حدود 7 تا 8 سانتی متری و در سمت پایین ارتفاع به 35 سانتی متر می رسید. کار انحراف جویبار به سمت محوطه داخل دیداره خاکی با کمک سرنیزه آغاز شد. .در کمتر از نیم ساعت آب در کانال احداث شده جریان یافت. با تجهیزات نگهبانی آماده و بی توجه به دوستم اندکی دورتر رفته و خیلی جدی به وظیفه مراقبت از جاده پرداختم. زیر چشمی مراقب دریاچه مصنوعی نیز بودم. آب وارد شده بود. و قسمت های گود را پر می کرد. اطراف پوتین سطح آب بالا آمد. باسن و قسمت پایین شلوار کاملا در آب بود. از بیدار نشدن سرباز متعجب بودم و نگران که مبادا بیهوش باشد. ناله ای کرد و کمی جابجاشد. آب به زیر پشت کمر و نزدیک شانه او رسید. شاید فکر می کرد عرق کرده است. دست هایش بلند شد. آرام غلطی زد. چشم اندکی گشود و بست. کمی بیشتر جابجا شد. ناگهان وحشت زد غلطتید و از جا جهید. دیواره خاکی خراب شد و آب گل آلود سیل مانند در حاشیه جویبار به حرکت در آمد. تمام لباسش و حتی صورت، دست و موی سرش به شدت گل اندود شده بود. و شرشر آب قهوه ای رنگ از لباسش می چکید. من خنده خود را قورت داده و وانمود می کردم سرگرم نگهبانی جاده بوده و متوجه بلایی که بر سرش آمده نشده ام.

در چند نوبت دیگر که توفیق پست تامین جاده را داشتم، هیچ هم پستی جرات خوابیدن را نداشت.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

حلالیت

 ماجراهای مربوط به حلالیت و وبلاگ قدیمی خیلی طولانی بود این جا چند قسمتی کردیم

باید حلالیت خواست، یا باید حلالیت گرفت.

چقدر دل ها شکستم؟ چقدر دیگران را آزار دادم؟ چقدر حقی را ادا نکردم؟ چقدر بر گردن خود حق دیگران ایجاد کردم؟ چقدر برگشت امانتی را فراموش کردم؟ چه اشتباهاتی در قضاوت به ضرر دیگران مرتکب شدم؟ چه برداشت ناصحیح به ضرر سازمان متبوع خود داشته ام؟ چه کوتاهی یا سهل انگاری در رفع آلام مراجعین داشته ام؟

از کی و چگونه باید حلالیت بخواهم؟ 

در و دیوار شهر مملو از خبرنامه ای یک شکل و متداول هست که فلانی رفت و مجلس  و یا مجلس هایش فلان جا برپاست. و این خبرنامه های  دیواری خبری نانوشته دارند که دیر یا زود خبر مرا نیز به این دیوارها می چسبانند.

پس کی و چه زمانی باید از خیل آنهایی که حقوقی بر گردنم دارند حلالیت بخواهم تا دردسر روز واپسین را نداشته باشم؟

همه آنها که باید به خدمت تک تک شان برای حلالیت برسم،  از یک طرف و آنها که در جبهه و دانشگاه و پادگان و پاسگاه گرفتار دردسرهای من شده اند و تقریبا به هیچ کدام آنها دسترسی ندارم طرف دیگر. خدا خودش ببخشاید و حقی از آنها بر گردنم باقی نگذارد  که اگر چنین نشود واویلاست.

شاید نوشتن این خاطرات به طریقی که خودم نمی دانم، فرجی بر این مشکل حلالیت طلبی ایجاد نماید.

ماجرا از کجا شروع شد؟

مین آب افشان

اتاق ما در قرارگاه اتاق خاص بود. به نوعی از دیگران بهتر و برتر بودیم و چنین حقی بر خود قائل بودیم که در اتاق مخصوص با افرادی که خود گزینش کرده بودیم امتیاز اقامت داشته باشیم. این قضاوت به نفع خود و طبعا به ضرر عمومی دیگران توجیهاتی داشت که امیدواریم سر پل صراط نیز مقبول افتد. توجیه آن  خیلی ساده و قابل قبول بود. ما چون مسئولیت داشتیم باید در این اتاق مخصوص اقامت و مابقی چون مسئولیت نداشتند در اتاق های با کیفیت پایین تر و یا سالن های آسایشگاه 25 نفره به سر می بردند.

مسئولیت های ما چه بود؟ من منشی گروهان بودم، یکی منشی پاسگاه، یکی انباردار، یکی اسلحه خانه، دو تا راننده و دو تای دیگر گرچه سرباز عادی بودند به خاطر دوستی و خوش بودن بیشتر جمع مان با اعمال نفوذ ما به این اتاق منتقل شده بودند. تمام مجموعه گروهان، پاسگاه مرکزی و پایگاهها به نوعی با ما سروکار داشتند و به طبع همه به ظاهر هوای مجموعه ما را داشتند و با این امتیازها چه جولانی که نداشتیم. و البته با چه فخر و غروری؟  و نمی دانم چگونه این حق برای ما ایجاد شد که هر بلایی دوست داریم سر دیگران بیاوریم و بخندیم. و امروز می اندیشم که این دیگران را از کجا پیدا کنم و از بابت این آزارها چگونه حلالیت بخواهم؟

ماجرا مین آب افشان چه بود؟ بسیار ساده بود. اتاق ما مراجعه کننده زیاد داشت. بچه ها در را نیمه باز گذاشته بودند و بالای در یک کاسه پر از آب را با تعادلی به شدت ناپایدار گذاشته بودند. به محض اینکه در باز می شد کاسه با تمام آب بر سر و روی باز کننده در می ریخت. غافلگیر می شد. می ترسید. لباس او خیس، گاهی هم ضربه دردناک لبه کاسه بر سر و بازو و دستش ودر آن سرمای سوزناک زمستانی کردستان با لباس خیس می لرزید والبته گاها با هرهر خنده ما ناخودآگاه و یا از ناچاری تبسمی بر لبانش ظاهر می شد. آمار قربانیان این مین آب افشان را به خاطر ندارم. اما همیشه پیروز نبودیم. مین آب افشان خیلی زود لو رفت و مراجعین جسور با لگد آن هم با پوتین و یا قنداق تفنگ در را باز کرده و کاسه با آب به وسط اتاق پرت می شد. حال و روز گروه مغرور ما را بعد از این شکست، آن هم خیس شدن کف اتاق و حتی تخت ها  خود تصور کنید.

مین آب افشان کنترل از راه دور

با لو رفتن و شکست طرح کاسه بالای در، اتاق فکر تشکیل و در اسرع وقت پروژه جدید طراحی شد. یک کتری بزرگ اهدایی مردمی که شب ها روی والور می گذاشتیم تا اتاق گرمای مطبوع و مرطوب داشته باشد و هم بساط چایی و آب جوش ما مستقل از کل قرارگاه همیشه آماده و دم دست باشد، برای عملیات آماده کردیم. میخ بزرگی از انبار خارج و درست 25 سانتی متر بالاتر از در بر دیوار کوبیده شد. کتری پر آب از دسته بر میخ آویزان گردید. 4 متر سیم برق رشته ای سفید از انبار خارج گردید. یک سر سیم به انتهای دسته کتری در سمت مخالف لوله کتری متصل گردید. سیم بعد از عبور از روی میخ اصلی و بعد از گذشتن از روی چند میخ کوچکتر که حکم قرقره را داشتند به تخت هدایت عملیات رسید. مسئول هدایت عملیات بر روی تخت خود را به خواب می زد و بدون اینکه در دید باشد به موقع لزوم سیم را می کشید و نتیجه ته کتری بالا آمده و آب از لوله سرازیر می شد.

نخستین قربانی وارد شد. بچه اصفهان بود. از مرخصی برگشته بود و با اسلحه دار کار داشت تا مهمات و اسلحه اش را تحویل بگیرد. بر عکس دیگران که به در لگد می زدند تا کاسه بالای در سقوط کند، خیلی مودبانه در را با دست به عقب هول داد و وقتی کاسه ای سقوط نکرد با اطمینان و خیال راحت وارد شد و همان جلو، محوطه چهار گوش بدون فرش که برای در آوردن کفش و پوتین جدا ساخته بودیم، ایستاد. انصافا خیلی مودبانه با همه احوالپرسی کرد. از شانس بد و علیرغم چند آزمایش قبل سیم گیر کرده بود و هرچه مسئول اسلحه خانه تعلل و تاخیر می کرد، مسئول هدایت عملیات نمی توانست ریزش آب کتری را بر سر سرباز نگون بخت شروع کند. با تمام توان و ضربه ای محکم سیم را کشید که نتیجه وارونه شدن ناگهانی کتری، سقوط درپوش و ریزش حجم زیادی آب بر سر سرباز تازه از مرخصی برگشته شد. گرچه هرهر خنده گروه هشت نفره ما حکایت از شوخی داشت، اما او هرگز نتوانست از شوک وارده خارج شود و با ناراحتی شدید از جمع ما رفت.

چهار قربانی دیگر داشتیم که پروژه لو رفت و در تمام آسایشگاه ها پیچید که ورود به اتاق ما چه مصیبتی به همراه دارد.

مین طنابی

آنها که مودب بودند از همان بیرون صدا می زدند و ما را به خروج از اتاق فرا می خواندند. اما آنها که جسور بودند اسباب دردسر ما شده بودند. همان روز اول پروژه مین کنترلی آب پاش در اتاق با بر خورد محکم قنداق اسلحه باز شد. مسئول هدایت عملیات رشته سیم را آماده کشیدن گرفته بود که ناگهان سربازی با پوتین بر پا به وسط اتاق ما پرید. و این بار ما بودیم که غافلگیر شده بودیم و مسئول هدایت عملیات سیم بر دست  خشکش زده بود. سرباز به ما می خندید و انگشت اشاره را به تمسخر شکست ما مکرر بر قوس بینی اش می کشید و گاه اشاره ای به کتری بالای در می نمود. تکرار این ورود های ناگهانی به وسط اتاق برای گروه مغرور ما غیر قابل تحمل بود. سریع تشکیل جلسه دادیم و به شیوه بارش افکار به دنبال راه حل گشتیم.

اتاق فکر نتیجه بخش بود، 3 متر طناب از انبار خارج و به اتاق آورده شد. تخت های دوطبقه اتاق به حدی جابجا شد که دو تخت در بهترین وضعیت ممکن طرفین در ورودی قرار گیرد. سر طناب حدود 25 سانتی متری زمین به پایه یک تخت محکم و بر زمین خوابانده شد و سپس در سمت مقابل از بالای تسمه مورب بین پایه و تخت دیگرگذشته و نهایت سر دیگر آن به دست مسئول هدایت عملیات می رسید. او وظیفه داشت به محض علامت دیده بان طناب را محکم بکشد، طوری که قسمت شل بین دو تخت افتاده بر زمین و البته استتار شده سریع به حال کشیده و در ارتفاع 25 سانتی متر زمین بین دو تخت قرار گیرد.  کف اتاق با موکت مفروش و تعدادی بالش اضافی از انبار تدارک و به عنوان محافظ  روی پایه تمام تخت ها گذاشته شد.  یک تشک اضافی در وسط اتاق انداخته شد. تمام جوانب ایمنی سقوط به صورت تئوری و تجربی مورد بررسی قرار گرفت. مقرر شد افراد سلاح بر دست از پروژه حذف شوند، چون پیامد سقوط با اسلحه غیر قابل پیش بینی بود.

اولین قربانی رسید، با راننده کار داشت تا غذا برای گروه تامین جاده ببرند، طبق پیش بینی به در لگد زد و خیز برداشت که به وسط اتاق ببرد، دیده بان سریع علامت داد. مسئول عملیات طناب را محکم کشید. جفت پای سرباز نگون بخت به طناب قلاب شد و سرباز کله پا شده با سرعت به روی تشک در وسط اتاق سقوط کرد. قبل از آنکه متوجه بشود که چه بلایی به سرش آمده است، طناب جلوی در استتار گردید. و حالا ما بودیم که خنده خود را فرو می خوردیم و طلبکارانه به شیرجه قربانی در وسط اتاق مان معترض بودیم.

دو قربانی دیگر با این شیوه داشتیم. افراد سرنگون شده هرگز متوجه  تله طناب متصل به پایه تخت ها نمی شدند. با تنی مضروب و شوکی سخت گاه یادشان می رفت که به چه منظوری به اتاق ما وارد شده اند.

تفنگ آب پاش

با لو رفتن مین طنابی اتفاقی غیرعادی گره مغرور ما را غافلگیر کرد.  دیواره سمت حیاط خیلی وقت ها پیش مورد اصابت گلوله آرپی جی قرار گرفته بود و به شکل مخروطی سوراخ شده بود که ما آن را با کهنه مسدود کرده بودیم. در حال استراحت بر تخت ها دراز کشیده بودیم که صدایی از محلی نامانوس همه را متعجبانه از خواب عصرگاهی پراند. کهنه سوراخ دیوار رد شده بود و صدای سرباز مخابرات از آنجا می آمد که مرا به دفتر گروهان برای تحویل گرفتن یک تلگراف فوری فرا می خواند. به اعتراض ما حق به جانب  و البته با تمسخر پاسخ داد که ورود به اتاق شما از راه در غیر ممکن است. من که با او به دفتر رفتم، بقیه افراد تشکیل جلسه داده و برای مقابله با این پدیده دست به کار شدند. پیش بینی تکرار دیدزدن اتاق و خطاب کردن افراد از این سوراخ  همه را کلافه کرده بود. چند پیشنهاد نیز داشتند نظیر ایجاد باتلاق مخفی در پایین سوراخ دیوار، تله سنگی، مسدود کردن سوراخ با ملات و سنگ و مشابه که با برگشت من همه را وتو کردم.

طرح تصویبی گروه ما ایجاد تفنگ آب پاش بود. از واحد بهداری یک سرنگ 50 میلی لیتری تهیه کردم. کلی دروغ سرهم شد تا چنین سرنگی از بهداری خارج شود.  تخته یک جعبه مهمات شکسته پایه کار شد و سرنگ و حتی سرسوزن آن با حوصله و با میخ و سیم بر تخته محکم ثابت شد. با یک میخ و یک چوب 40 سانتی متری پشت پیستون سرنگ اهرم درست شد. نوک اهرم با طناب و قرقره طوری طراحی شد که کشیدن طناب منجر به فشار چوب اهرم به پیستون سرنگ و خروج پرقدرت آب از سرسوزن شد که حدود چند متر پاشش مستفیم داشت. آزمایش اولیه موفقیت آمیز بود و تفنگ آب پاش با جابجایی یکی از تخت های دو طبقه طوری زیر تخت بالایی نصب  و البته استتارشد که دقیق شعاع پاشش آب سوراخ را هدف بگیرد.

قربانی همان سرباز مخابرات بود که برای تحویل یک تلگراف دیگر مرا از آن سوراخ دیوار صدا می زد. خودم را بر تخت به خواب زدم. سرش را به داخل سوراخ دیوار آورده بود و در حالی که بیشتر اتاق ما را در دید داشت از دوستان می خواست که مرا بیدار کنند. مسئول عملیات طناب اهرم را کشید، آب با فشار زیاد به سمت سوراخ پاشید و فریاد سرباز مخابرات به هوا برخواست. سرو صدای سرباز مخابرات توجه همه را جلب کرد و فریاد( آخ چشمم... آخ چشمم) او ما  را به وحشت انداخت. خنده بر لب م خشکید. سریع به بازدید تفنگ آب پاش رفتم، سرسوزن نپریده بود و سرجایش محکم بود. آب خالی هم که اینقدر به چشم آسیب نمی رساند. سرباز گریان را به اتاق آوردیم. معلوم شد تفنگ آب پاش اختراعی ما در اولین عملیات اندکی منحرف شده  و فشار آب گرد و غبار و خرده ماسه جدار سوراخ را به چشم سرباز وارد کرده است. به زحمت او را به بهداری رسانده و با وعده و وعید مرخصی او را آرام کردم. خوشبختانه به قرنیه آسیبی نرسیده بود و شستشوی چشم و تجویز قطره توسط ستوان پزشک وظیفه مشکل را تا حدودی حل کرد. صدور مرخصی استعلاجی دردسر به همراه داشت. یقین فرمانده از علت آسیب چشم می پرسید و پیامد آن برای ما خطرناک. با وعده جابجایی نوبت مرخصی استحقاقی او که حتم تضییع حق چند نفر دیگر را به همراه داشت سکوت مورد نظر سرباز را فراهم کردم.

مجازات راننده بی گناه

فردای آن روز افسر معاون گروهان از سربازی می خواهد که مرا به دفتر فرا بخواند. سرباز لوس چاپلوس خبر چین می گوید "مرا به خط مقدم قوچ سلطان بفرستید می روم اما حتی  به کنار اتاق این جماعت پا نمی گذارم". افسر معاون متجعب از علت می پرسد که سیر تا پاییز حوادث شیرین اتاق ما را خبر چین گزارش می دهد.

خواب شیرین بعد از ظهر ما ناگهان با خبردار ایستادن سرباز راننده کامیون هایفا  و با صدای رسا و شمرده " سلام جناب سروان " وی بر آشفت. همه از تخت پایین پریده و به حال خبر دار ایستادیم. افسر معاون وارد اتاق ما شده بود و در ودیوار را خریدارانه مشاهده می کرد. مخاطب او من بودم. سوالات خیلی غافلگیرانه بود. ( این کتری آن بالا چه می کند؟) ( این سرنگ زیر تخت چه می کند؟) ( این طناب ها چیست؟) . هیچ جوابی نداشتم. قلب طپش داشت. صورت گرگرفته و زبان لکنت داشت. نوع بازدید نشان می داد که خبر از همه چیز دارد.

سرباز راننده کامیون هایفا در جمع هشت نفره ما وصله ای ناجور بود. همیشه ما را نصیحت می کرد که برای سایر سربازها دردسر درست نکنیم و پیامدهای خطرناک این شوخی ها را هشدار می داد. اما با تمام مخالفت و ناراحتی مجبور به همراهی با ما بود. از همه هم کمتر می خندید و اولین نفری بود که از قربانی دلجویی و عذرخواهی می کرد. سادگی و مظلومیت یا معصومیت او دوست داشتنی بود. از بخت بد به دستور افسر معاون گروهان به سمت ورودی در اتاق رفت و درست زیر کتری ایستاد. افسر فرماندهی از بی گناهی او اطلاعی نداشت و دلیل انتخاب او نزدیکی محل ایستادن او به ورودی اتاق و یا قیافه حق به جانب او در برابر رنگ پریدگی ما بود. به هر حال مسئول عملیات بی درنگ سیم را محکم کشید که باز کتری  با تمام آب وارونه شد و هم اتاقی مظلوم ما خیس آب کشیده و متعجب و حیران در جا خشک زده ایستاده بود. غیر از ستوان معاون فرمانده  که آرام می خندید بقیه نهایت سعی را می کردیم تا خنده خود را فرو خوریم. بعد ها مسئول عملیات را سرزنش کردیم که چرا سیم را محکم کشیده است و به ریزش جرعه کمی آب اکتفا نکرده است؟ توجیه او تحسین برانگیز بود. مرگ یک بار شیون یک بار. اگر آب یک دفعه بر سر این راننده مظلوم هایفا فرو نمی ریخت احتمالا هر هشت نفر ما باید به نوبت زیر این دوش سرد اجباری به فیض خیس شدن نایل می شدیم. به هوش و دقت نظر مسئولیت هدایت عملیات آفرین گفتیم. گرچه اعتراض بغض آلود راننده هایفا خنده های خفته را در پی داشت.

معاون فرماندهی در برخوردی دو پهلو هم ما را دوستانه نصیحت و هم خشمگینانه هر هشت نفر را محکوم به پست تامین جاده تا اطلاع ثانوی نمود. انصافا در سرمای زمستان پست تامین جاده سخت بود و هر سرباز عادی 4 روز یک بار مجبور به تحمل صبح تا عصر چنین پستی بود و شش نفر از هم اتاقی ما از این پست معاف بودیم. البته در بهار بر عکس زمستان به علت طبیعت بسیار زیبای کردستان این پست طرفدار زیادی داشت.

صبح فردا در مراسم صبحگاه در هنگام قرائت دستور نام خود و هفت نفر دیگر از هم اناقی ها را خوانده و به علت رفتار خارج از شئونات سربازی تا اطلاع ثانوی همه روز تنبیه به پست تامین جاده اعلام کردم. همهمه در صف صبحگاه ایجاد شد. فرماندهی متعجب از اینکه نام خودم را در لیست تنبیه شدگان خواندم، از معاون در گوشی جویا شده بود.

خلاصه کنم که شگرد موثر ما در تحویل کلیدهای مسئولیت و ظاهر آماده ما برای اعزام به تامین جاده چنان بود که فرمان تنبیه سریع لغو و فقط دو هم اتاقی غیر مسئول ما آن روز نوبت پست تامین جاده عادی خود را رفتند و شادی معترضین به بچه های اتاق  ما خیلی طولانی نشد.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

آخرین مشت و مال

 

آخرین مشت و مال

پیرمرد آرام وارد شد، با لبخند و نگاه پدر به پسر سلام کرد و جلو آمد، دفترچه بیمه را به من داد، متولد 1310، 80 سال داشت، لاغر و استخوانی با قد کشیده و چهره ای شاداب و سرحال تر از سن شناسنامه ای بر صندلی کنار من نشست، احوالپرسی تشریفاتی تمام و جویای علت شدم، خود را از هر ملالی به دور دانست و فقط طلب اندازه گیری فشارخون نمود که بهانه ویزیت کامل گردد.

-          آمده ام به شما کمک کنم، دوست دارم به همه پزشک ها کمک کنم

-          خوشحال می شوم ...

   نمی دانستم منظور پیرمرد از کمک به پزشک ها چیست، درمانگاه خلوت بود و پیرمرد خوش سخن، لذا با حوصله پای صحبتش نشستم. حافظه دورش خیلی خوب کار می کرد و جزئیات را با آب و تاب نقل می کرد و من عذرخواهی می کنم که عاجزم از نوشتن همه جزئیات و بسنده می کنم به همین مقدار که برای شما نقل می کنم.

*****

    از وقتی یادم می آید در حمام که آن موقع آن را گرمابه می گفتند مشغول به کار بودم، پدرم دلاک بود و من نزد او رمز و رموز مشت ومال را آموختم و آن چنان در این فن استاد شدم که در همان جوانی شهره شهر شدم و اسباب رونق کسب وکار فراهم گردید ونه تنها محبوب اعیان و عوام شدم که گرمابه داران بر سر من دعوا راه انداخته بودند و اهل بذل و بخشش و انعام در حمامی لنگ می انداختند که من دلاک مشت و مال آنجا بودم.

   تمام علایق جوانی ام در هنر مشت ومال خلاصه شده بود و بر معیار همسرگزینی نیز سایه افکند و آوازه دختری رقیب در حمام زنانه سبب  حوادثی گردید که سرانجام به وصال ما انجامید. بعد از عروسی هر دو با جدیت به کار مشغول بودیم و فرزندان مظلوم ما در دامان البته پر مهر مادربزرگان بزرگ شدند. اعیان و اشراف محله نوبت عروسی فرزندان را به زمانی انداختند که وقت ما آزاد باشد و به خرج و انعام پدر و خویشان داماد همه مردان و جوانان از موهبت ضربات دستان پرتوان من فیض می بردند و از آن همه پاداش و بخشش حتی گدایان سر در گرمابه نشین نیز بهره می بردند و بساط پر رونق همسر من در گرمابه زنانه از خویشان عروس و داماد کم ازکاسبی من نبود.

    از جوانمردی لذت وافر می بردم و مراعات حال تنگدستان نموده، نه تنها در مشت و مال آنان کم نگذاشته بلکه گاهی به اشارتی بر گرمابه دار پول آب و صابون آنها را نیز خود بر عهده می گرفتم. مشت ومال نیازی بود لازم بر همه مردان، چه پیر و چه جوان، چه پولدار و چه فقیر، هر که بر گرمابه وارد می شد سراغ دلاک مشت و مال را می گرفت. و چه محاسن و چه تمجیدها که در وصف مشت ومال در نقل محفل پیر و جوان بر زبان ها جاری و ساری که نبود و چه سفارشات از سوی حکیمان و طبیبان در علاج بسیاری دردها و قولنج ها که نمی شد و چه تشکر از باب رفع درد و الم از دردمندان بعد مشت و مال که نشنیدیم. مردمی که مشت ومال می شدند نه اینقدر آه و ناله کمردرد و شانه درد و زانو درد داشتند و نه اینقدر گرفتار حب و شربت و ضماد و سوزن بودند. هنر سرانگشت قدرتمند من در کنار آب و بخار داغ حمام تمام ناله رنجوران به یک آخ شیرین تمام می کرد.

   وضع درآمد ما از گرمابه داران بیشتر و  خانه ای بزرگ مهیا و فرزندان را همه به تحصیلات بالا فرستادیم ، که ناسازگاری فرزندان آغاز شد که این شغل پدر و مادر کسر شان است و چون سرمایه فراوان داریم دیگر این کار بس است و به تجارت و ساخت و ساز روی بیاوریم که پول در آن هست و آبرو شهرت هم. به ساز آنها نرقصیدیم و با اتفاق همسرم همچنان بر کار مورد علاقه مان ادامه دادیم. اما بخت با ما یار نبود و زندگی که عوض شد و همه چیز نو و جدید شد رونق کسب و کار نیز به افول رفت. وقتی خود من در هر طبقه خانه جدید ساخت یک حمام ساختم از دیگر مردم چه انتظار که در خانه خویش حمام نسازند. کاهش مشتری حمام روبه روز بیشتر و آن هم در نمره خصوصی خلاصه شد، سنت عروسی معکوس شد و بردن عروس و داماد به حمام زنانه و مردانه با خویش و قوم دوطرف به کلی برافتاد و به فراموشی رفت و باشگاه و سالن و ارکستر  و کاروان بوق بوق شبانه جای آن را گرفت.

    جز پیران همسال کسی سراغ مشت ومال نمی گرفت و کار ما به تمسخر گرفته شد و گرمابه داران گرمابه ها را تخریب  و به جای آن پاساژ ساختند  و دردناکتر که شنیدم به جای مشت ومال داستانی به نام ماساژ ساختند و  جوانان نو و نوار به آن پرداختند. از فرط حسادت به تعقیب داستان ماساژ رفتم که یافتم در کشوری ته آسیا مردمی بت پرست و کافر کیش بساطی به نام ماساژ بر پا کرده اند که مردم با پولی گران از این کشور به آنجا شتافته  و تن نازنین خود را به مشت ومالی با فن و فنونی متفاوت می سپارند و به هم فخر می فروشند که تنم ماساژ تایلندی شده است. با حرص و جوش تمام به نزد آخوند مسجد شتافته و آداب مسلمانی و کافری را تذکر و حکم حرام مشت و مال کافران بر تن پاک مسلمانان را خواستم که همراهان شیخ خندیدند و خشم مرا بر رقیب بیگانه به خرده گرفتند و آخوند جوان نصیحتی کرد که روزی من دست خداست و نگران افول کسب و کار نباشم و چون سماجت مرا به دید قول پی گیری نزد علما را داد و دیگر هیچ، فسرده به خانه برگشتم و با همسر بیکار به عزلت و گوشه نشینی پرداختم، گرچه مال فراوان و محبت و احترام اولاد نیکو بود اما دل از یاد ایام خوش کار در گرمابه غمین بود و جان را هر روز دردی و رنجی عارض و انواع دوا و درمان به ماکولات و مشروبات ما اضافه شد.

  در این سال ناامیدی و پیری، درد مفاصل همسرم او را از راه و کار انداخت و چند جستجو از بین همکاران حاذق شما ما را به ارتوپدی که همان شکسته بند نوع جدید است حواله کردند و زنم نالید که از سوزن و قرص بیزارم   و شکسته بند نوع جدید ما را حواله فیزیو تراپ نمود که زنی بسیار مهربان بود و خواهش مرا را رد نکرد و اجازت داد که در مراحل فیزپوتراپی همسرم در کنارش باشم.

   عجایب صنعتی دیدم در این دشت، سرم از تعجب دور می گشت، آنچه را که خانم فیزیوتراپ انجام می داد جز آن دستگاه های عجیب و غریب بر کنار، همان کار مشت و مال بود، با ذوق گفتم که من این کاره ام، احترام بر جا گذاشت و مسخره ام نکرد، اما گفت:" کار ما علمی و کار دلاک دیمی است"  و من یادم آمد که چقدر درد دردمندان از آنان به فن مشت و مال دور ساختم.

   فرزندان و عروسان و دامادان خرده می گرفتند که در این سن وسال این چه کاری است؟ و نوه های مان حیران، انگشت به دهان که پدربزرگ با مادربزرگ چه می کند و من مغرورانه با یادآوری هنر گران قیمت قدیم به جنگ ورم مفاصل جمود همسرم شتافته و عضلات را به جنب و جوش در آوردم و لبخند شیرین بعد از فریاد آخ و ای همسرم بر لبانش جاری و ناله از حلقوم او محو ساختم.

  این آخرین مشت و مال معجزه بود، شادی را برای من و همسرم به ارمغان آورد، زنم راه رفت بی عصا و بی ناله. هر دو افسوس می خوردیم در این همه سال که مردم را از نعمت مشت و مال بهره مند می ساختیم، چرا بر خویش غفلت کرده و خستگی و درد را از تن هم دور نساختیم، گرچه دیر بود و افسوس بسیار اما مصمم شدیم در این سال های آخر عمر به جد به مشت و مال همدیگر بپردازیم و آنچه نشاط در سال های جوانی بر دیگران بخشیدیم بر تن هم آسائیم.  اما فرزندان مردد بودند و حتی مخالف و یکی از عروسان گستاخی از حد گذراند و خبر به پزشک ارتوپد رساند و پیغام نهی و تذکر خطرات مشت ومال را با آب و تاب  در فامیل نقل کرد و جبهه مخالفت دلسوزانه با احیا هنر من قوی شد. ولی من با اعتمادی قوی آمده ام که به همه پزشکان بگویم که فن مشت و مال من کم از فیزیوتراپی ندارد و از این داستان ماساژ که این همه مردم را رهسپار دیار کفار نموده است، هنر بهتر و برتری از همان مشت و مال سنتی ما بیش نیست...

****

     پیرمرد با چنان ذوق وشوقی فواید مشت ومال و برتری آن را نسبت به ماساژ چینی و حتی فیزیوتراپی می گفت که من دلم نیامد نکات علمی و فرق زیاد بین فیزیوتراپی با آنچه او در ذهن تصور دارد را برای ش بازگو کنم. حتی جرات نکردم بگویم در مشت و مال همسرش و بالعکس مواظب پوکی استخوان شان در این سن و سال باشند

 

 

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

نامه بادگیران

نامه بادگیران

علی محمد بهترین دانش آموز مدرسه ما بود، از دوران ابتدایی با هم دوست بودیم، همیشه میز ما در هر کلاسی کنار هم بود، در تعطیلات و بیرون مدرسه نیز با هم بودیم، و تابستان ها چه همراه گوسفندان یا در کمک به بزرگترها در درو و برداشت زراعت از هم جدا نمی شدیم.

      روستای ما در دامنه یک تپه بزرگ مشرف بر یک دشت وسیع کویری قرار دارد، امتداد تپه ماهورهای پشت روستا به کوههای بلندی می رسد که از آرزوهای کودکی من بود که بر بالای آن قله ها صعود کنم. خانه های روستای ما از سنگ و گل و خشت می باشد. خیابان و کوچه نداریم و هر کس دور خانه اش محدوده ای را حصار کرده و احشام و خرمن و توقفگاه تراکتور یا وانت در آن محدوده پراکنده می باشد.

     آب روستا از قنات بزرگی می آید، که به همت جهاد سازندگی لایروبی و باز سازی شده است و بزرگترها دیگر دغدغه ریزش قنات و قطع آب را ندارند. البته جهاد  کارهای دیگری هم برای ما کرده است. حمام عمومی، 3 مدرسه ، خانه بهداشت  و مسجد ساخته شده ، برق و تلفن به روستا رسیده و جاده روستا تا اتصال به  جاده اصلی آسفالت شده است.

     دیگر از آنچه بزرگترها و پیران دوست داشتنی ما از سختی های زندگی گذشته شرح می دهند، در روستای ما خبری نیست، آنها شکر گذار هستند، و برای امام و رهبری همیشه دعا می کنند. اما جوان ترها اینگونه فکر نمی کنند و نالان هستند.

      ما هم آن روز ناراحت بودیم، همه دانش آموزان کلاس غم بر چهره داشتند، حتی معلم ها و دبیرها هم ناراحت بودند، بیشتر از همه اینها من ناراحت بودم. علی محمد بهترین دوست هم کلاسی من برای همیشه از ما خداحافظی می کرد. بار دیگر  یک صندلی به  صندلی های خالی کلاس ما اضافه می شد. دبیر محزون کلاس را تعطیل کرد تا به بدرقه علی محمد برویم. وقتی به جلوی خانه او رسیدیم، تمام اثاثیه خانه شان را در وانت گذاشته بودند. بقیه مردان و زنان آبادی هم برای بدرقه پدر و مادر علی محمد آنجا جمع شده بودند. پدر علی محمد به دیوار خانه کاهگلی که سالیان سال در آن زندگی کرده بود می نگریست، نگاهش را چرخاند، از دشت تا تپه ماهورهای پشت روستا و کوههای دور دست را از نظر گذراند و با بغضی سنگین از بدرقه کنندگان خداحافظی کرد، صدای وانت بار برخواست، چرخ ها به چرخش درآمد و و با بجا گذاشتن گرد وخاک علی محمد و خانواده اش را با خود برد. خانه ای دیگر بر خانه های خالی روستای ما افزوده شد.

     اولین روزی که مدرسه راهنمایی روستای ما را ساخته بودند، در دو نوبت صبح و عصر جمعیت دانش آموز در آن موج می زد، حتی به فکر ساختن دبیرستان هم بودند، اما در این سال ها آنقدر مدرسه خلوت شد که حتی با یک نوبتی و مختلط کردن دانش آموزان امید چندانی بر تداوم آن باقی نگذاشته است. ما در کلاس دوم راهنمایی 8 دانش آموز پسر و 5 دانش آموز دختر بودیم که با کوچ علی محمد تعداد ما به 12 نفر رسید.

     با همه امکانات روستا درآمد کشاورزی و دامداری برای امرار معاش همه کافی نبود، لذا عده ای مجبور بودند که دل از دام و زمین کنده، یا رها سازند یا به دیگری بسپارند و راهی شهرها برای کارگری می شدند و در نهایت خانواده خود را نیز کوچ می دادند. روستای پر جمعیت ما روبروز خالی تر می شد و بیم آن می رفت که سال آینده مدرسه راهنمایی تعطیل شود و ما هم اگر بخواهیم تحصیل را ادامه دهیم به شهر کوچ کنیم.

    اما من روستا را دوست داشتم، بچه های دیگر هم دوست داشتند، حتی علی محمد هم با گریه و ناراحتی از ما و روستا جدا شد. این سرنوشت قابل پیش بینی همه ما بود، سرنوشت و پایان غم انگیز روستای ما بود. به تکاپو افتادیم، نخستین جرقه در کلاس درس جغرافیا آغاز شد:

-          آقا اجازه... چرا جمعیت شهرها هر روز بیشتر و بیشتر می شود و جمعیت روستاها روز به روز کمتر؟

-          شهرها و تمدن ها ابتدا در کنار رودهای بزرگ تشکیل شد، کنار رود کشاورزی منبع درآمد بود و شهر محل استقرار حکومت ها و بازاری برای داد وستد مردم روستاها شد. هر چه کشاورزی و کسب درآمد در روستا های تابعه آن شهر ها بیشتر می شد شهر ها بزرگتر و پررونق تر می شدند

-          آقا اجازه... خیلی از شهرهای بزرگ در کنار رود ها قرار ندارند

-          در گذشته ها شهرهای بزرگ معمولا در مناطق پر آب  ایجاد می شد، اما همیشه کشاورزی عامل ایجاد یک شهر بزرگ نیست، گاهی یک شهر در محل یک چهارراه عبور کاروان و بازرگانان ایجاد می شده است، گاهی یک بندر تجاری به یک شهر بزرگ تبدیل می شده است. در سال های اخیر صنعت باعث ایجاد شهرهای بزرگ شده است. یکی از مهم ترین عامل ایجاد شهرهای بزرگ  علاقه های مذهبی مردم است، شهر مکه و مدینه  و کربلا در بیابان قرار دارند. اما به خاطر علاقه مردم و رفت و آمد زیاد زایرین به شهر های بزرگ تبدیل شده اند. شهرهای مشهد و قم در ایران به برکت وجود مبارک امام رضا و خواهرش روبروز بزرگتر و با شکوه تر می شوند.

-          آقا اجازه ... چرا شهرهای مذهبی بزرگ هستند؟

-          هرساله میلیون ها نفر از سایر شهرها به قصد زیارت امام رضا به مشهد می آیند، این افراد در مدت اقامت به مسکن و غذا و سایر امکانات زندگی موقت نیاز دارند. افراد زیادی به شغل خدمت به زایرین مشغول هستند. هتل های زیادی ساخته می شود، فروشگاه زیادی ایجاد می شود تا نیاز زایرین فراهم شود، حتی زایرین از روستا و شهر های کوچک خرید های کلی سالیانه خود را در آنجا انجام می دهند ، برای بستگان خود سوغات تهیه می کنند، ساخت و سازها زیاد می شود و جمع زیاد شاغلین خود و خانواده شان برای رفع نیازهای روزمره باعث اشتغال جمع دیگری می شوند و مجموعه اینها باعث شده است که شهر مشهد به بزرگترین شهر در منطقه تبدیل شود.

-          آقا اجازه... چرا روستای ما روبروز کم جمعیت تر می شود؟

-          اشتغال در توسعه روستا حرف اول را می زند... متاسفانه روستای شما آب کافی ندارد، بنابر این اراضی کشاورزی محدود است و کفاف امرار معاش عده کمی را می کند، ماده معدنی و اولیه مناسبی برای ایجاد صنعت ندارد، راه برای صنایع تبدیلی دیگر دور است، درخت و سرسبزی زیاد برای آمدن گردشگر ندارد، بدون شغل با درآمد خوب که نمی توان زندگی کرد، پس خانواده ها مجبور می شوند روستا را ترک کنند تا در شهر به شغل و درآمد بهتر دسترسی پیدا کنند.

-          آقا اجازه... ما در روستا امامزاده داریم، اما فقط خودمان آنهم غروب پنج شنبه ها و اعیاد به زیارت می رویم، چرا مردم روستا و شهرهای دیگر برای زیارت نمی آیند؟

-          ( با لبخند) بچه های عزیز از این دست بقاع متبرکه در کشور ما بسیار زیاد است، احترام به آنها لازم است، اما هرگز مقام آنها قابل قیاس با مقام امام رضا نیست که مردم خود را به سختی بیاندازند و از فرسنگ ها راه دور برای زیارت بیایند.

     بعد از کلاس جغرافیا بچه ها با هم جلسه گذاشتیم. همه از اینکه بزودی باید روستا را ترک کنیم دلشوره داشتیم. هرکس پیشنهادی داشت، در جمع جدی تصمیم گرفتیم با روند کوچ خانواده ها مقابله کنیم. بزرگترها به ما می خندیدند و حفظ روستا را غیر ممکن می دانستند اما ما مصمم بودیم که راهی برای درآمد بیشتر پدر و مادرمان در همین روستا پیدا کنیم.

     غیر از فاطمه ، بقیه دختر ها کار ما را بی فایده دانستند و با ما همکاری نکردند، من و فاطمه همدیگر را دوست داشتیم، بدون آنکه به هم بگوییم این را می دانستیم. اتفاقا بیشتر از بقیه در صحبت با هم دچار شرم می شدیم. با اینکه بچه بودم اما آرزوهای بزرگ خودم را با نقش مهم او می پروراندم. تنها حرف خودمانی و خصوصی که با من زد و من فهمیدم که او نیز مرا دوست دارد چند روز بعد از جلسه مهم ما بود:

-          پدرم می خواهد زمین ها را بفروشد، ما تابستان به مشهد می رویم، آنجا قرار است پدرم کارگری کند، زندگی در این روستا دیگر غیر ممکن و سخت است، شما هم با پدرت صحبت کن، شهر مشهد بزرگ است، شماهم کوچ کنید

-          ما اراده کردیم روستا را حفظ کنیم

-          بی فایده است

-          ولی شما با پدرت صحبت کن... شما نباید بروید

-          بی فایده است

     آن روز زود از هم جدا شدیم، صدای بغض و چشمان اشک آلود او غم جانسوزی به جان من انداخت، گرچه مطمئن شدم که دوستم دارد که این خواسته را از من نموده است، اما خبر کوچ او به همراه خانواده اش برای من غیر قابل تحمل بود.

     انجمن پسرها با اراده ای قوی و با طرح های بزرگ سوار بر پشت وانت جعفر آقا به شهر رفتیم. نخست به اداره جهاد کشاورزی رفتیم:

-          ما بچه های روستای بادگیران هستیم، از شما می خواهیم برای ما سد بزنید، آب رودخانه های پشت کوه که به دریا می ریزد را با حفر تونل و نهر انحرافی به سمت روستای ما بیاورید، طرح بیابان زدایی اجرا کنید، مجتمع های بزرگ دامداری و مرغداری برای ما بسازید... نگذارید روستای ما متروکه شود

-          آفرین برشما آینده سازان به کارشناسان اداره توصیه می کنم طرح های شما را بررسی کنند

با سفارش خوب مدیر همه کارشناسان به ما پاسخ دادند:

-          در اطراف روستای شما رودخانه فصلی  با آب مناسب برای سد زدن وجود ندارد، برای رودخانه های سیلابی و اتفاقی هم تنگه مناسبی برای سد زدن دیده نشده است. با این شرایط سد مخزنی بسیار پرهزینه خواهد بود و معلوم نیست هر چند سال یک بار آب گیری شود ... فواید زیادی دارد اما برای اشتغال روی آن نمی توان حساب کرد

-          آب رود خانه های پشت کوه خواهان زیادی دارد، اولویت برای شرب شهرهای کویری می باشد، هزینه انتقال آن بسیار بالاست و تخصیص سهمی از آب برای روستای شما به منظور توسعه کشاورزی فعلا مقدور نیست

-          طرح های بیابان زایی اشتغال موقت ایجاد می کند، فعلا اولویت با بیابان های جنوبی حاشیه کویر می باشد، حتی اگر در اطراف روستای شما این طرح ایجاد شود، اشتغال دایم برای روستای شما نخواهد داشت

-          سیاست ما در ایجاد مجتمع دامداری و مرغداری حمایت از بخش خصوصی می باشد، بنابر این اولا اینکه باید یک سرمایه گذار خصوصی پیدا شود که حاضر شود در روستای شما چنین مجتمعی بسازد، ثانیا مشکل دیگر اینکه برای ساخت این مجتمع احتیاج به مزارع تولید دان و علوفه می باشد که چنین مزرعه ای در روستای شما وجود ندارد.

    با ناامیدی از جهاد کشاورزی بیرون آمده . به اداره ارشاد اسلامی رفتیم:

-          آقای مدیر امامزاده روستای ما را به همه ایران معرفی کنید،  قنات روستای ما را به عنوان اثر باستانی به ثبت برسانید، روستای ما را روستای نمونه گردشگری معرفی کنید، مجتمع های تفریحی و توریستی در روستای ما بسازید ...

-          احسنت... باعث افتخار ماست که چنین نوجوانان آینده ساز با طرح های زیبا در روستای شما وجود دارند.

    با سفارش موکد مدیر کارشناسان طرح های ما را به سرعت بررسی و پاسخ گفتند:

-          احترام امامزاده روستای شما بسیار لازم است، ما آن را در لیست بقاع متبرکه شهرستان معرفی می کنیم. اما با توجه به انبوه این نوع امامزاده ها انتظار حضور مداوم زایر نباید داشته باشید

-          امثال این نوع قنات زیاد است، تازه قنات هایی هم که ثبت ملی شده اند شغل ایجاد نکرده اند

-          روستای شما نه جلوه کویری دارد نه جلوه کوهستانی، نه چشم انداز سرسبز ...بنابراین با اولویت انتخاب روستای نمونه گردشگری خیلی فاصله دارد.

-          مجتمع های تفریحی و توریستی را بخش خصوصی می سازد، اداره ارشاد فقط حمایت می کند، شما سرمایه گذار را معرفی کنید، حمایت از ما خواهد بود.

    از خروجی اداره ارشاد اسلامی سراغ اداره صنایع و معادن را گرفتیم:

-          آقای مدیر... اگر اداره صنایع و معادن اقدامی نکند، روستای ما نابود خواهد شد و ما مجبور به ترک روستا می شویم. برای ما مجتمع صنایع روستایی بسازید. معادن اطراف روستای ما را فعال کنید، صنایع تبدیلی در روستا ایجاد کنید...

-          ( با لبخند) شما نگران آلودگی محیط زیست روستا نیستید؟

-          آقای مدیر... روستای ما همان طور که از نامش پیداست، همیشه در معرض وزش باد شدید قرار دارد و سریع هوای آلوده دور می شود و نگران آلودگی هوا نمی باشیم، ما شغل و منبع درآمدی برای پدران خود می خواهیم که مجبور به ترک روستا نشویم.

-          علاقمندی شما نوجوانان برای حفظ روستا بسیار قابل تقدیر هست، دستور می دهم کارشناسان پیشنهادهای شما را بررسی کنند.

   کارشناسان به پیشنهاد های ما توجه نموده و پاسخ دادند:

-          معدن مهم  و دارای ارزش استخراج در اطراف روستای شما وجود ندارد.

-          در مورد واحد های صنعتی بخش خصوصی اگر بخواهد در روستای شما کارخانه بزند ما استقبال می کنیم، شما باید دنبال سرمایه دار علاقمند باشید و از او دعوت کنید در کنار روستا کارخانه بسازد.

-          طرح دولتی برای احداث واحد صنعتی در روستای شما قابل توجیه نیست، آب کافی ندارد، به علت دوری از شهر رفت وآمد مدیران و مهندسان سخت می باشد، جابجایی مواد اولیه و تولیدی هزینه بیشتری دارد، ... خلاصه بگویم صنعت در روستای شما صرفه اقتصادی ندارد

     با اینکه جواب کارشناسان صنایع و معادن مایوسانه بود لیستی از کارآفرینان و سرمایه داران شهرستانی و استانی و کشوری را گرفتیم  و به سمت اداره راه به راه افتادیم.

-          آقای مدیر... جاده و آزاد راه تهران مشهد را از کنار روستای ما عبور دهید، مردم ما زمین به رایگان در اختیار راهسازی قرار می دهند، عبور جاده از کنار روستای ما باعث رونق اقتصادی می شود، جایگاه عرضه سوخت و مجتمع رفاهی و خدماتی بین جاده ای می تواند اشتغال خوبی در روستای ما ایجاد نماید.

-          شما می خواهید شاغل شوید؟

-          پدران ما در حال کوچ به شهرها هستند، ما می خواهیم برای آنها شغل و منبع درآمد ایجاد کنیم تا مجبور به ترک روستا نشویم.

    این مدیر نیز مانند بقیه ما را مورد تشویق و تحسین قرار داد، اما لطف بزرگی در حق ما کرد و به جای کارشناسان خود جواب ما را داد:

-          عزیزان من انتخاب مسیر یک محور اصلی بر اساس نزدیک ترین و کم عارضه ترین محل شناسایی و مطالعه می شود. انحراف محور جاده به سمت روستای شما مسیر را طولانی می کند و علاوه بر این به علت وزش باد های شدید نگهداری محور در ایام طوفان سخت خواهد بود، توصیه دوستانه من به شما مذاکره و مکاتبه با کارآفرینان می باشد.

    مراجعه به فرمانداری و بخشداری و ادارات دیگر نیز نتیجه ای نداد و لشکر شکست خورده نوجوانان به سمت روستا برگشتیم. برای بار دوم فاطمه به استقبال و صحبت با من آمد و از نتیجه پرسید، ناامیدش نکردم:

-           قرار شده برای کار آفرینان نامه بنویسیم و از آنها بخواهیم که در روستای ما یک کارخانه بسازند.

     با آدرس هایی که داشتیم و به دست آوردیم 700 نامه برای سرمایه داران کارآفرین نوشتیم، کلاس اولی ها و کلاس سومی ها هم به میدان آمدند و برای رئیس جمهور، وزیران و نمایندگان مجلس و استاندار نامه نوشتند. با ارسال این همه نامه برای 70  نامه پاسخ آمد، 63 نامه تشکر ساده از پیشنهاد ما نموده، اما با دلیل و یا بدون دلیل معذوریت خود را اعلام کرده بودند. در هفت نامه دیگر ضمن تشکر از پیشنهاد ما خبر بررسی کارشناسی فنی و اقتصادی را داده بودند. چند ماه بعد جواب تکمیلی آن 7 نامه نیز آمد، همه به دلایل فنی یا اقتصادی از سرمایه گذاری در روستای ما امتناع کرده بودند.

  بهار روستای ما در آن سال بسیار زیبا شده بود، تمام صحرا سرسبز بود. و گل ها در وزش مداوم باد می رقصیدند. می دانستم که آخرین بهار هست که من در آنجا هستم، حتی اگر پدرم قصد کوچ نداشت من دیگر دوست نداشتم آنجا بمانم. هر شب از فکر اینکه فاطمه با خانواده اش بعد از امتحانات از روستا کوچ خواهند کرد دچار دلشوره و بی خوابی می شدم. اگر ما هم کوچ می کردیم معلوم نبود پدرم حتما به همان شهر کوچ کند و یا در آن شهر بزرگ باز هم همسایه باشیم. تصمیم گرفتم با او صحبت کنم.

   قلب کوچک من در سینه ام پرپر می زد، با هر دختری به راحتی صحبت می کردم، اما نمی دانم چرا در صحبت با فاطمه صورت م برافروخته می شد و جانم به لرز می افتاد، فاطمه از کنار صندوق پست بر می گشت در مسیر ایستادم.

-          فاطمه خانم... خانواده شما حتما از روستا کوچ خواهند کرد؟

-          تلاش شما برای نجات روستا دوست داشتنی بود، ولی نتیجه نداد، پدرم چاره ای جز کوچ ندارد، اما من دوست ندارم از این روستا برویم... شما چه کار می کنید؟

-          پدر من نیز قصد کوچ دارد... اما نمی دانم به کچا؟

-          نامه ها و پی گیری شما که هیچ سودی نداشت، من امروز یک نامه فرستادم ، خیلی امیدوارم که با این نامه روستای ما نجات پیدا کند

-          برای کی نامه نوشتید؟

-          برای کسی که قدرت اش با اراده الهی از همه آنهایی که شما و دوستان تان نامه نوشتید بالاتر است، برای امام رضا سلام خدا بر او و خاندان پاکش باد نوشتم

-          برای امام رضا؟ به کدام آدرس؟

-          مشهد مقدس، حرم رضوی، ضریع مطهر

     با اینکه از کار فاطمه خنده ام گرفته بود، اما نخواستم حرفی بزنم که اسباب رنجش او فراهم گردد، شاید آخرین بار بود که او را می دیدم و با کوچ او دیگر نمی توانستم او را ببینم، علیرغم شدت برافروختگی رخسار و طپش قلب کوچک با تمام قدرت سعی کردم که راز دل را با او علنی و از او بخواهم با نامه در ارتباط باشیم، شرم مانع می شد که سکوت را بشکنم، فاطمه می خواست خداحافظی کند که با لکنت گفتم:

-          فاطمه خانم اجازه می خواستم موضوع مهمی را با شما در میان بگذارم.

-          صبر کن تا جواب نامه امام رضا سلام خدا بر او و خاندان پاکش باد برسد.

-          مگر برای امام رضا چه نوشته ای؟

-          بیا این پیش نویس نامه است ... بخوان  

     فاطمه رفت، و جز ایام امتحانات دیگر او را نمی دیدم و شاید فرصت هم صحبتی چهارم پیش نمی آمد. ورقه ای را که به من داده بود باز کردم:

{ محضر مبارک امام هشتم علی ابن موسی الرضا

سلام خداوند و مقربین بارگاهش بر شما و اجداد و اولاد طاهرین شما باد

امام عزیز، هم جواری با شما افتخار بزرگی است که نصیب من و خانواده من می شود، اما روستای ما از سکنه خالی می شود و وسعت بزرگ طرفداران و دوستداران شما محدود به شهر و به خصوص هم جواری شما می گردد.

روستای کوچک ما که روبروز کوچک تر می شود، شهرت به حب اهل بیت دارد، بارگاه امامزاده روستای ما صرف انتساب به خاندان جلیل شما اعتبار دارد.

امام بزرگوار، تمام تلاش نوجوانان روستا برای ایجاد شغل و درآمد پایدار برای پدران مان که مجبور به ترک روستا نباشند با شکست مواجه شده است، و بزودی برای کار و درآمد مجبور به کوچ به هم جواری شما یا شهرهای دیگر خواهند شد.

شما که از همه ما نزد خداوند بسیار عزیزتر هستی، شما که به افتخار قدوم مبارک شهر بزرگ مشهد از این همه رونق و شکوفایی برخوردار نموده ای، شما که این همه دل ها را بسوی خود مجذوب نموده ای.

از شما می خواهم، از درگاه الهی بخواهید به اعجاز بزرگ روستای ما مورد توجه قرار گیرد و محبان شما در اقصی نقاط و از جمله در روستای ما همچنان با عزت زندگی نمایند.

منتظر کرامات ملکوتی آن حضرت... دوستدار خاندان شما.... فاطمه از روستای بادگیران}

   تنها اعجازی که به ذهن من می رسید، این بود که امام رضا به خواب یکی از علما و بزرگان بیاید و وصفی از امامزاده روستای ما بنماید که سیل مشتاقان و زایرین روانه روستای ما شده و اسباب رونق اقتصادی ما فراهم گردد. اما تا این رویا محقق شود، فاطمه و خانواده اش از این روستا رفته اند. اعجاز دیگر کشف معدن بزرگ طلا یا معدن پر اشتغال دیگر و یا فوران آب قنات بود که همگی با عقل جور در نمی آمد.  نامه را هم معلوم نیست پست چی چه بلایی بر سرش بیاورد و اسباب خنده چند نفر شود.

   در آن ایام امتحانات پیش از آنکه حواسم به درس باشد، به نابودی روستای ما بود که بتدریج همه ما را از خود دور و پراکنده می ساخت. اخباری از قرار معامله زمین پدر فاطمه در روستا پخش شده بود که شنیدنش سینه کوچک مرا تنگ می کرد. پدر من نیز از کوچ سخن می گفت، آشنایی در تهران برای او یک شغل کارگری در کوره پزخانه پیدا کرده بود، پدر یک بار رفته بود، از سختی کار می گفت، اما چاره ای نبود، زمین و آب روستا کفاف امرار معاش خانواده ما را نمی داد. در شهر مجاور نیز شغل مناسبی نبود و رفت و آمد نیز بین روستا و شهر مقدور نبود. با این محاسبات دور شدن من و فاطمه از هم قطعی بود، در سنی هم نبودم که راز دل را به مادر بگویم، نگران بودم سرم داد بزند و بگوید بچه ای و دهنت بوی شیر می دهد و یا فکر خرابی در حق من نموده و این چند دیدار با فاطمه نیز محدود و غیر ممکن شود.  دل به دریا زدم و از پدر خواستم به جای کوچ به تهران به مشهد کوچ کنیم، پدر هم جواری با امام رضا را افتخار دانست اما متاسف بود که در آنجا کاری برای او پیدا نمی شود.

     آخرین امتحان جغرافیا بود، تا لحظاتی دیگر فاطمه از مدرسه می رفت و دو روز دیگر خانواده آنها برای همیشه از روستا کوچ می کرد، به محض اینکه ورق امتحان ش را تحویل داد من هم از جا جهیده ورقه را به معلم داده و به همراهش بیرون رفتم تا شاید بتوانم راز دل را آشکار کنم و از او بخواهم آدرس محل زندگی جدید را برای من بنویسد.

      در محوطه مدرسه دو ماشین سفید رنگ توقف و چند نفر از آن پیاده شده بودند، با مدیر مدرسه صحبت می کردند، ناگهان مدیر فاطمه را صدا زد و فاطمه به سمت آنها رفت، کنجکاو شدم که اینها کی هستند و مدیر با فاطمه چه کار دارد؟ به سمت شان رفتم. روی ماشین آرم آستان قدس رضوی بود. میخکوب بر جا ایستادم، تازه واردان با فاطمه صحبت می کردند، جلوتر رفتم تا بشنوم:

-          آستان قدس رضوی در راستای توسعه ملی، برنامه تولید انرژی پاک را در اهداف خود دارد، کارشناسان در جستجوی منطقه ای مناسب برای ایجاد نیروگاه بادی و خورشیدی بودند، حسب اتفاق یکی از این مهندسان این طرح در کشیک خدام حرم رضوی بوده است که نامه شما را می بیند، ابتدا جدی با نامه شما برخورد نمی کند، اما فردا در اطلس جغرافیا نام منطقه شما را جستجو می کند مناسب ترین محل برای احداث نیروگاه بادی می باشد، گروه ویژه ای در آستان قدس رضوی مستندات مربوط به اقلیم روستا شما را بررسی می کنند و سریع تصمیم می گیرند که برای احداث نیروگاه بادی اقدام کنند، طرح نیروگاه خورشیدی نیز مورد مطالعه قرار می گیرد، سیاست آستان قدس  استفاده از نیروهای بومی برای ساخت و راه اندازی است، جوانان این روستا برای ادامه تحصیل در رشته های مهندسی برق و مکانیک برای محافظت و بهره برداری و حتی توسعه نیروگاه بورسیه خواهند شد و خانه های سازمانی مناسب در روستا ایجاد خواهد شد. در مرحله ساخت تا راه اندازی حداقل 50 نفر نیروی کار لازم هست  و البته در بهره برداری نیز نیروی تخصصی و آموزش دیده مورد احتیاج می باشد.

       لحظاتی بعد در مسجد روستا مجری طرح نیروگاه بادی و خورشیدی، ابعاد طرح را برای مردم تشریح می کرد، از شادمانی در پوست نمی گنجیدم، دیگر لازم نبود مردان روستا برای کار به شهر بروند، بلکه تعداد زیادی از مهاجرین به روستا بر می گشتند، حتی پدر علی محمد نیز شاید برمی گشت. ما برای ادامه تحصیل بورسیه می شدیم و با شغل مهندسی در روستا می ماندیم. جالب بود که همه هیاهو و رفت و آمد پسرها و نامه نگاری جواب نداده بود و نامه فاطمه که من در دل به آن می خندیدم این همه غوغا کرد.

     فاطمه را دیدم، جرات من بیشتر شده بود با شتاب به سمت او رفتم:

-          فاطمه خانم ... مشکل اشتغال پدران ما حل شد... دیگر که به مشهد نمی روید؟

-          فردا انشاء ا... به مشهد می رویم.

-          چرا!؟

-          می رویم حضوری از امام رضا که سلام خداوند و ملائک بر او باد برای این عنایت بزرگش تشکر کنیم.k

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

دود دوست داشتنی ( غیر داستان)

دود دوست داشتنی

دود چیست؟ حاصل هر آتش دوچیز است دود که به هوا می رود و خاکستر که بر زمین می نشیند، اما ما آتش را نه به خاطر دودش می خواهیم و نه خاکسترش به کارمان می آید، بلکه همه مشتاق  گرمی و نور آن هستیم که جانمان را در سرما نجات دهد، شب تارمان را روشن سازد، غذای مان را با آن بپزیم و آهن سخت را به دلخواه نرم کنیم و هزاران سود دیگر .

مشهورترین سوختن مربوط به عنصر با ارزش کربن می باشد که حاصل آن گازکربنیک می باشد که عامل مهم گرم ماندن زمین، باران اسیدی( اسید کرنیک) و فعل و انفعالات در سنگ های آهکی می باشد، اما همیشه کربن تنها پیدا نمی شود که بسوزد و ده ها خالص و ناخالص به همراه آن می سوزد و علاوه بر گازکربنیک انواع دیگر گازها تولید که حاصل آن رنگ و بوی دود را شکل می دهد.

جز مواردی خاص و عمدتا خرافی همیشه دود مقبول نبوده است، جادوگران و رهبانان برای ایجاد فضای مطلوب تاثیر گذار صحنه های مراسم خود را با دود مبهم می ساختند و هنوز هم مرسوم است که برای جلوگیری از چشم زخم اسفند دود کرده و گاه در جلوی عروس و داماد به حدی دود اسفند بر پا می شود که سرفه  و اشکریزش زحمت آرایشگر را به هدر می دهد. اما استفاده مفید دیگر در علامت دهی در دوردست می باشد، این را خودم قبل از اینکه به مدرسه بروم در کودکی به خوبی درک کرده بودم، بابابزرگ مهربان من وقتی از شهر به ییلاق بر می گشت، در دامنه بالای کوه ، نزدیک گردنه در محلی مشخص دود بر پا می کرد و من ذوق می کردم که تا ساعتی دیگر بابابزرگ مهربان می رسد و برای من گرمک یا طالبی یا خربزه از شهر می آورد، آن سال های شیرین کودکی دوست داشتنی ترین دود برای من دیدن دود در آن نقطه از کوهستان بود. البته بعد ها شنیدم شبکه قدرتمند اسماعیلی با همین روش از قلعه الموت قزوین فرمانی را در کمتر از ساعتی به سمرقند و ماورا النهر رسانده و گزارشات برای حسن صباح از اقصی نقاط با ابزار رمزی قطع و وصل دود در اندک مدتی واصل می شده است.

غیر از مورد فوق همیشه از دود بد شنیدم و بد دیدم، بدترین آن دود سیگار بود که جیب بسیاری را خالی و جان آنها را ویران ساخته بود. و از وحشتناک ترین دود ها، دود آتش سوزی ها که با شیون و جیغ و داد و آژیر همراه بود. و البته خواندم که دود آتشفشان ها بسیار هولناک و یا آتش سوزی جنگل های بزرگ نیز به اندازه خود ترسناک می باشد.

در سال هایی که در بلندی های البرز در سیاه چادر زندگی می کردیم، دود با زندگی ما عجین شده بود و سیاه چادر از دود هر روزه درون آن سیاه تر بود و در باران از کناره های چادر روان آب سیاه رنگ نشان از شدت دود گیری سایه انداز بالاسرمان داشت و حال تصور کنید که بر شاخک ها و چین های بینی، حلق و حنجره، نای و نایژه و ریه ما چه گذشته است.

گرچه بعد از انقلاب نفت و چراغ نفتی به ییلاق عشایر راه باز کرد و جهاد سازندگی به بهانه حفظ جنگل و مرتع نفت و گاز را به تا کنار سیاه چادر ها می رساند، اما در بیشتر سال های نوجوانی ام سرکار با گون و کنگر و دیگر هیزم های بوته ای بود و چه سخت می گذشت بر نفَس ام آنگاه که حساسیت به دود مرا از کنار اجاق متواری می ساخت. بیشتر از جهاز تنفس، دیدگان حساس من بود که فوری تر می گشت و سوزش شدید آن، پشت دست سیاه شده را برای مالش بی فایده چشمان به بالا می کشید.

سخت ترین لحظه های با دود، پختن آرشه از پنیر بود، تنظیم شعله بسیار مهم بود، اگر اندک بود کار پیش نمی رفت و اگر شدت می یافت کف دیگ داغ و پنیر را سوزانده و آرشه با لکه های سیاه می شد که تکدر مادر زحمتکش را به همراه می آورد. دود زایی اجاق در زمان سرکوب آتش شعله ور اجتناب ناپذیر بود و مرارت فوت کردن و دمیدن برای شعله گرفتن آتش خاموش و تحمل دود و اشک ریزش و سوزش چشم و گلو  نفرتی سخت از پدیده دود در من ایجاد کرده بود.

از آلودگی هوا و مشکلات تنفسی و گرمای زمین نیز بسیار خواندیم و شنیدیم و همیشه از دود و دودزایی بیزار و متنفر شدیم، در جنگ نیز هرگاه دود در زمین خودی می دیدیم دل و جان مان می لرزید که دشمن سرمایه ما را به آتش کشیده و خدا خدا می کردیم که آتش و دود هرچه زودتر مهار شود.

در میان این بدی و بیزاری از دود خاطره ای را از سال های سخت دفاع مقدس، از منطقه پیرانشهر نقل نمایم.

" پیرانشهر از شهرهای زیبای آذربایجان غربی در منطقه ای بسیار خوش آب و هوا و دشتی حاصلخیز با دو رود پرآب چم لاوین و چم بادین آباد از سرشاخه های اصلی زاب و از قطب های اقتصاد کشاورزی فعال و خود کفا به خصوص در تولید چغندر قند می باشد. کارخانه چغندرقند آن مشهور و تولیدات آن در آن سال های سخت دفاع در تامین قند وشکر سهمیه بندی شده بسیار مغتنم بود. اما یک روز غم انگیز خفاشان آهنین بال دشمن، ناتوان از رویارویی مستقیم با شیردلان رزمنده، آتش کینه خود را بر آن کارخانه فرو ریختند و دود و آتش خط تولید قند وشکر را از کار انداخت و غم بر دل همه نشاند. شاید یک شبانه روز بیشتر نگذشته بود که یکی از نگهبانان پایگاه فریاد شادمانی سرداد:{ بچه ها دود... دود... دود... کارخانه قند...} همه نگاه ها به سمت کارخانه قند چرخید، دود سفید رنگی از دودکش کارخانه به هوا بر می خواست، چقدر دیدن این دود همه سربازها و بسیجی های داخل پایگاه را به وجد آورده بود، بعضی ها صلوات می فرستادند، برخی تکبیر می گفتند و گروهی کف می زدند و هورا می کشیدند، به دود سفید خوشرنگ که با باد در بلندای دودکش کارخانه می رقصید اشاره می کردند، به هم تبریک می گفتند، کارگران کارخانه  را تحسین می کردند، دود سفید کارخانه نشان می داد که بمباران روز قبل کارخانه را نابود نکرده و کارگران جهادگر توانسته اند در این اندک زمان آثار حمله دشمن را خنثی و بار دیگر خط تولید قند و شکر را راه اندازی کنند. آن دود و تماشای آن لذت بخش بود و بعد از آن تا زمانی که در پیرانشهر بودم، از دغدغه های ما بود که همیشه حلقه های خوشرنگ و رقصان دود را بر دود کش کارخانه ببینیم"

حال سال ها از آن سال های سخت گذشته است و باز بحث مخالفت با دود و دودزایی همه جا متداول می باشد، من در مسیر روزانه خود کارخانه ای را می بینم که دود کش های آن دود سفید و گاهی هم تیره به هوا می فرستد، چون در کشور جز در فرودگاه ها خبری از نصب باد نما در حاشیه جاده ها نیست، اول از همه از جهت دود و زاویه آن نسبت به دودکش، از جهت و شدت باد مطلع می شوم که البته مربوط به علاقه شخصی من به هواشناسی مربوط می شود.

اما از بهره ویژه بابت جهت و شدت باد گذشته، نظاره این دود واقعا دوست داشتنی است، کارخانه ای با همه مشکلات اقتصادی همچنان فعال است، کارگرانی در آن کار می کنند، مواد اولیه ای از معادن استخراج می شود که آنجا نیز اشتغال است، ارزی از کشور به اجنبی داده نمی شود و ایرانی دسترنج هموطن ایرانی را استفاده می کند. وقتی می شنوم که انبوه کارخانجات و کارگاه ها در هجوم بی امان کالا های ارزان قیمت و ظاهر فریب تاب رقابت نداشته و دود کش خود را خاموش می کنند، به همان اندازه می رنجم که در سال های جنگ بمباران دشمن کارخانه ای را از کار می انداخت و بر عکس هروقت دود سفید را بر برج دود کش ها رقصان با باد نظاره می کنم، شاد می شوم، کارگرانش و مدیرانش  را تحسین می کنم که در این سال های سخت رقابت با هجمه در هم کوبنده َواردات کالاهای ارزان و بی کیفیت خارجی توانسته اند تولید ملی خود را به کوری چشم اجنبی سر پا نگه دارند.

برای ما سخت است نظاره خاموشی دود کش های کارخانه های وطن باشیم تا از دودکش کارخانه دیگری در سرزمین های دور دود بیشتری متصاعد شود.

  • محمد علی سعیدی