پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شوخی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

حلالیت3

 ماجراهای مربوط به حلالیت و وبلاگ قدیمی خیلی طولانی بود این جا چند قسمتی کردیم

باید حلالیت خواست، یا باید حلالیت گرفت.

چقدر دل ها شکستم؟ چقدر دیگران را آزار دادم؟ چقدر حقی را ادا نکردم؟ چقدر بر گردن خود حق دیگران ایجاد کردم؟ چقدر برگشت امانتی را فراموش کردم؟ چه اشتباهاتی در قضاوت به ضرر دیگران مرتکب شدم؟ چه برداشت ناصحیح به ضرر سازمان متبوع خود داشته ام؟ چه کوتاهی یا سهل انگاری در رفع آلام مراجعین داشته ام؟

از کی و چگونه باید حلالیت بخواهم؟
====

جن سفیدپوش

با انتقال به پاسگاهی دیگر، جمع دور و برم عوض شد و خوشبختانه صمیمیت با همه سربازهای پاسگاه و حتی درجه دارهای کادر به حدی بود که همه از کنار هم بودن راضی بودیم. نوع شوخی ها نیز فرق کرد. از بچه قورباغه زنده در لباس همدیگر انداختن، تا شکستن شیشه اتاق فرماندهی و ساعت سه نصفه شب شیشه بر را از خانه به مغازه و از آنجا به پاسگاه کشاندن و دست آخر نهایت تخفیف را به بهانه سرباز بودن از او گرفتن و از این دسته گل ها فراوان داشتیم.

یک شب تابستانی صحبت جن و پری پیش آمد و هرکس تا توانست راست و دروغ قصه ای سرهم کرد و هیجان و دلشوره به جان دیگران انداخت. شجاعت افراطی یکی از سربازها غرور بقیه را جریحه دار ساخت. قرار شد که به این شجاعت پاسخ مناسب بدهیم. عملیات طراحی شد. لامپ های روشنایی محوطه پشت پاسگاه در سرپیچ چرخانده شد تا سوخته به نظرآیند و خاموش باشند. من دو ملحفه سفید برداشته یکی را دور کمر پیچیدم و دیگری را بر سر انداختم و به حیاط پشتی رفته پشت بوته بزرگ گل محمدی بر زمین نشستم. سربازی وحشتزده خود را به خوابگاه رسانده و خبر از صدایی مرموز در حیاط پشتی می دهد. غیر از آن سرباز شجاع بقیه وانمود به ترس شدید می کنند. بحث و مشاجره به حدی می شود که سرباز شجاع تصمیم می گیرد تنهایی به حیاط پشتی بیاید.  بقیه در ظاهر او را از رفتن به حیاط پشتی منع می کنند. سرباز وارد حیاط شد. چند بار کلید برق را روشن و خاموش کرد، اما برق روشن نشد. با خود زمزمه کرد که چرا هر دو لامپ همزمان سوخته است. چند سرفه انجام داد به سمت در پشتی رفت آن را باز و بسته کرد و چفت پشت آن را انداخت. در برگشت در چند قدمی او با نفسی صدا دار از جا بلند شدم در حالیکه دو دستم ملحفه را بالا نگه داشته بود.

از صدای فریاد سرباز شجاع، نگهبان بی خبر گلن گدن کشید و سوت آماده باش زد. گروهبان نگهبان با لباس خواب از اتاق بیرون پرید. همسایهها  فردا از علت فریاد پرس و جو کردند. آب قند نتوانست حال سرباز شجاع را عادی کند و من مجبور شدم جور نگهبانی او را در آن شب بکشم. اگر رئیس پاسگاه به سواد و اطلاعات خوب اداری من احتیاج نداشت معلوم نبود غیر از نصیحت چه تنبیهی برای من لحاظ می کرد.

نفوذی به برج

بحث شجاعت در برخورد با اجنه به اوج رسید، یکی از اهالی کبودر آهنگ همدان مدعی بود من اگر جای سرباز شجاع بودم با یک ضربه کار جن سفید پوش را می ساختم. این جسارت پاسخ می خواست و طرح ساده ای آماده شد. قبل از آنکه نوبت نگهبانی سرباز کبودر آهنگی برسد، سربازی را به داخل برج فلزی نگهبانی فرستادیم که پشت در اتاقک برج بنشیند. توصیه های ایمنی لازم انجام شد. باید سریع او را طوری بقل می کرد که عکس العمل خطرناکی بروز نکند. نگهبان قبل او متحیر و نگران از این اقدام مجبور به همکاری با ما شده بود. به طور عادی کبودر آهنگی  را از خواب بیدار کرد تا نگهبانی را تحویل بگیرد. در آن روزها اتفاق دیگری رخ داده بود آب لوله کشی منطقه آسیب دیده، قطع بود و ما آب چاه را جوشانده در قوطی های شیرخشک ( یادم نیست این قوطی ها از کجا آمده بود) خنک می کردیم و سپس در یخچال می گذاشتیم، کدام بی انصافی آن شب آب داغ را قبل از خنک شدن را در جایخی یخچال گذاشته بود، کبودر آهنگی که هنوز خواب آلود بود در یخچال را باز کرده و ناگهان دادش از داغی آب بلند شد. در توجیه خطایش که چرا با دست متوجه داغی قوطی ها نشده و زبان و دهان سوزانده است مدعی بود که دستش در تشخیص داغی یا یخ زدگی جدار قوطی عاجز بوده است. با همان عصبانیت از ما به دستشویی رفت  و من بهترین فرصت برای افزایش ضریب امنیت نفوذی به داخل برج روی فشنگ خشاب پارچه ای را فشرده و خشابش را جا انداختم. سروصدای اعتراض از دستشویی برخواست، نگران شدم که صدای جا انداختن خشاب را شنیده، اما آب دستشویی قطع بود و یکی از بچه ها سطلی آب چاه را به دستشویی رساند. با این حال و روز عصبی اسلحه اش را برداشته از پله های برج بالا رفت و در دید همه نگهبان تازه وارد قبلی با نگرانی پایین آمد.  دور تا دور اتاقک نگهبانی نرده ای  تراس مانند داشت که کبودر آهنگی بر خلاف انتظار ما بر روی تراس برج شروع به قدم زدن کرد. همه مطلعین در حیاط پاسگاه ایستاده و منتظر بودیم کبودر آهنگی به داخل اتاقک برود. اما اصرار ما هم فایده ای نداشت. و او همچنان بیرون اتاقک قدم می زد. احساس می کردم که نشستن دوست ما آن هم سر زانو در داخل اتاقک طولانی شده و احتمالا برای وی زجرآور خواهد بود. بهانه هایی نظیر سردی هوا و سرماخوردن و یا دستور فرماندهی که نگهبان شب باید حتما داخل اتاقک باشد، سودی نداشت. دست به دامن استوار نگهبان پیر شدیم. اول نصیحت مان کرد که شوخی در نگهبانی، آن هم با نگهبان مسلح چقدر وحشتناک خطرناک خواهد بود. اما سرانجام قانع به همکاری شد و توانست کبودرآهنگی متعجب و البته معترض و عصبانی را به داخل اتاقک بفرستد. با ورود کبودر آهنگی چه اتفاقی در اتاقک افتاد که نور چراغ والور داخل آن تمام اتاقک را روشن کرد. اغراق نکنم تمام برج تکان خورد و چند لحظه بعد سرباز نفوذی خندان در حالیکه چند نوبت مورد اصابت قنداق اسلحه و لگد پوتین قرار گرفته بود دوان و سراسیمه از پله های برج به پایین آمد. حیاط پاسگاه سرشار خنده و قهقهه بود و حتی کبودرآهنگی هم که حالت عادی خود را بازیافته بود، می خندید و در عین حال تهدید به انتقام و به خصوص تهدید به محروم ساختن من از خواب داشت.

پیش بینی کردم که خواب مرا به هم بزند. سرباز تازه وارد مظلوم را وادار کردم جای من بخوابد و خود در تخت او تازه به خواب رفته بودم که ناله و اعتراض سرباز تازه وارد همه را از خواب بیدار کرد. کبودر آهنگی که به قصد انتقام و مضروب ساختن من، در تاریکی اتاق چند ضربه جانانه از روی پتو به سرباز تازه وارد وارد ساخته بود، متعجب و نادم از او عذرخواهی کرد و با تهدید من و بقیه موثرین به برج برگشت. در دوساعت نوبت نگهبانی او ما هم  در اتاق نگهبانی می دادیم که هر گاه از برج پایین آمد همه آماده باش بودیم. تا او نگهبانی اش تمام بشود، کسی درست و حسابی نخوابید.

تحقیقات راهبردی

بعد از سربازی تمام عزم و اراده متمرکز به دانشگاه و رشته پزشکی بود. باید مجدد کتاب های درسی را بعد دوسال مرور می کردم. یکی از گزینه ها کلاس  کنکور بود. در شهر کوچک ما مهدیشهر که هیچ، حتی سمنان آن موقع چنین کلاسی نداشت و باید به تهران می رفتم در روزنامه به جستجوی آگهی کلاس کنکور بودم که چشمم به آگهی استخدام  سازمان تحقیقات کشاورزی افتاد که در آن میان رشته خاکشناسی پسند افتاد و بهانه کردم که به جای کلاس کنکور در آزمون این استخدام تمرین کنکور می کنم که هزینه ثبت نام 50 تومان بیشتر نبود. البته کرایه اتوبوس مهدیشهر تا تهران آن موقع 30 تومان بود. خلاصه شرکت کردم و بین 130 نفر شاگرد اول شدم. شاگرد دوم هم بعد ها فهمیدم کارمند قراردادی بوده که با سفارش و رساندن نمونه سوالات قرار بوده رسمی شود. هیچ قصد استخدام نداشتم، هدف فقط تمرین برای کنکور بود. اما سوال آن آزمون کجا و سوال کنکور کجا و سواد رقیب اینجا کجا و سواد رقبای کنکور؟

تمرین مصاحبه استخدام مرا به جلسه مصاحبه کشاند و چون تمرین بود و دغدغه ای نداشتم. با اعتماد به نفس بسیار بالا با مصاحبه کننده ها برخورد کردم و قبول شدم. چون آخر سال بود و نمی خواستند فرصت استخدام از بین برود کارها به سرعت انجام شد و ناگهان دیدم برای کارآموزی به خاکشناسی کرج رفته ام. نصایح دیگران را پذیرفتم که اگر در کنکور قبول نشدم فرصت پیش آمده اشتغال را نگه دارم. مسئول آزمایشگاه خاکشناسی  لیسانس شیمی داشت. بنابراین درس شیمی را برای کنکور فقط در ساعت کاری می خواندم  وهمه کارکنان متحیر بودند که من چقدر علاقه به کار آزمایشگاه خاکشناسی دارم که اصولی و ریشه ای اراده کرده ام درس های شیمی سال سوم و چهارم دبیرستان را مرور می کنم. ساعات عصر و  شب هم به مطالعه زیست شناسی و بقیه دروس در خوابگاه بسیار بزرگ و تا حدودی اختصاصی خاکشناسی می گذشت. مرحله اول کنکور قبول و مرحله دوم را با امیدواری زیاد امتحان دادم.

درس خواندن تمام شد، به کار آزمایشگاه نیز تبحر پیدا کرده بودم. انتظار نتایج کنکور باعث شد اوقات سخت بگذرد. قبل از آنکه به موضوع حلالیت بپردازم یک شمه ای از خاکشناسی بگویم که یک مرکز تحقیقاتی بود با امکانات رفاهی بسیار خوب برای کارکنان. البته کار آزمایشگاهی غیر تحقیقاتی برای متقاضیان آزمایش خاک و آب نیز انجام می شد که به توصیه دکتر کلانتری رئیس وقت سازمان تحقیقات قرار شد فقط کار تحقیقاتی انجام شود. مانند ارتش که طبقات افسران ارشد، افسران جز، درجه داران و سربازان داشت. آنجا نیز تفریق قابل توجهی بین مهندسین و تکنسین ها و کارگران خدماتی وجود داشت و محدودیت های آشکاری برای تعامل بین این رده ها دیده می شد. اما من بعد از اعلام نتایج مرحله اول موقعیت بهتری نسبت به تکنسین ها داشته و گاهی افتخار می یافتم هم کلام گروه مهندسین شوم.

برای استفاده بهتر از وضعیت آنجا تصمیم گرفتم که  بر کار با ماشین تحریر مسلط شوم. آن موقع تسلط بر ماشین تحریر خودش هنری بود. لذا پایم به دبیرخانه باز شد و ضمن تایب نامه ها مطالعه نامه های وارده کنجکاوی مرا ارضا می کرد. ماجرای یکی از نامه ها جالب بود. سفیر ایران در چین به دبیر دوم وزارت خارجه نامه ای نوشته که چینی ها با استفاده از امواج الکترومغناطیس ابرهای هیمالیا را به سرچشمه رود زرد (هوانگ هو) انتقال داده و باعث پرآبی رود هوانگ هو شده اند. پیشنهاد داده بود با توجه به شرایط اقلیمی ایران، شمال پرباران و مرکز خشک هیئتی به چین بیایند تا این تکنولوژی را به ایران ببرند. نامه از وزارت خارجه به وزارت کشاورزی و از آنجا به سازمان تحقیقات و از آنجا به چند زیر مجموعه منجمله اداره خاکشناسی و یک مهندس هواشناس شاغل در خاکشناسی ارسال شده بود. یک لحظه دشت کویر را سرسبز دیده، ذوق کردم. نامه را به برداشته و به اتاق مهندس هواشناس رفتم. اتفاقا گروه مهندسین در اتاقی دیگر جمع بودند. آنقدر هیجان زده بودم که صبر نکردم تا جلسه آنها تمام شود و مهندس هواشناس به اتاق خود برگردد. سلام من بی پاسخ نماند و با روی خوش جمع مهندسان علت مراجعه را جویا شدند. با کمی لکنت موضوع انتقال ابرها از هیمالیا را با مهندس  هواشناس در میان گذاشتم. جوابی که شنیدم همان جا جلوی در اتاق خشکم زد.( بد شانسی من هست آقا... بدشانسی!) متحیر عصبانیت او بودم که در جواب مهندس دیگری از علت بدشانسی گفت:" آقا مهندس ... تورو خدا شانس را ببین... برای همه بورس کانادا، ایتالیا، انگلیس، ژاپن جور می شود. برای من ماموریت چین!... آخر از چین چی می توان آورد؟"  خلاصه کنم که بحث ماموریت خارج از کشور، میزان ارز متعلقه و کالایی که می توان همراه مسافر از چین آورد و پرواز مستقیم یا غیر مستقیم به چین و تجربیات سفر دیگر مهندسان به کانادا، استرالیا و برزیل و مشکلات بعد انقلاب و امثالهم به شدت داغ شد.  ساعت یازده صبح من سوال کردم و همان جا جلوی در میخکوب ایستادم تا اینکه ساعت یک ربع از دو بعد از ظهر گذشت و آقایان مهندس به قصد امضا دفتر حضور و غیاب جلسه بحث پیرامون ارز ماموریتی و کالایی که از خارج می توان همراه آورد، را خاتمه و اتاق را ترک کردند.

اما قرار بود راجع به حلالیت خواهی بنویسم. از خیل خاطرات خاکشناسی به یک ماجرا بسنده می کنم. شرکت نفت دنبال راهی برای فروش گوگرد بود. حدود هشتصد هزار تومان به چند موسسه منجمله خاکشناسی  اختصاص داده بود که راهی برای تبدیل گوگرد به کود پیدا کنند. بیشتر از خود طرح تمام بحث کارکنان هر رده برای نحوه تقسیم این هشتصد هزار تومان بود. حقوق من آن موقع ماهی 2600 تومان که خودش رقم قابل توجهی بود. البته به من و سه کارآموز دیگر چیزی از این 800هزار تومان نمی رسید. چون آنجا مامور کارآموز بودیم. بعد ها پی بردم  که خود شرکت نفت با استفاده از یک میکروب مفید خاکزی گوگرد را در خاک تبدیل به اسید سولفوریک و باعث اصلاح خاک های قلیایی می شود که نقش بسیار ارزشمندی در کشاورزی دارد. خلاصه کنم که گروه مهندسان گوگردهای اهدایی ( علاوه بر 800هزارتومان) را در چند باغ سیب و سایر میوه ها پای درخت ها ریختند. و ماه بعد میوه ها را به آزمایشگاه آورده و در اتوکلاو خشک می کردند که بوی مرباپزان جالبی برپاشده بود. اعداد زیادی از عناصر استخراج شده از این میوه ها، درصد رطوبت، میزان گوگرد هر درخت، مدت زمان، درجه حرارت خاک و محیط و امثالهم گرد آمده بود.

همزمان اتفاق ناگوار دیگری در بخش رفاهی استخر شنا خانواده ها رخ داده بود که ظاهرا رئیس برای حفظ موقعیت خود مجبور به تخلیه آب استخر در موقع شنای بانوان  و نهایت تعطیلی استخر شنا شده بود. ظاهر مذهبی من برای رئیس و گروه موافق اش این ذهنیت را ایجاد کرده بود که من خبر چین حراست بوده و می توانم مضمون پیامی را به نفع آنها به حراست برسانم. با این ذهنیت ( البته به تصورمن) مرا به دفتر رئیس فرا خواندند. در آنجا یک ماشین حساب، یک جدول پر از عدد و یک کتاب ترجمه از یک دانشمند روسی دادند که بر اساس دو فرمول در آن کتاب این اعداد را در محاسبه وارد و مجهول را استخراج کنم. هر دو فرمول، پیچیده، با داده ای زیاد، خطوط کسری و چند رایکال و توان بود. کار سخت محاسبه بر روی داده های طرح کود گوگرد را شروع کردم و همزمان رئیس به شرح ماجرای استخر و توطئه رقیب برای خراب کردن او برای مهندسان طرفدارش که کنار من نشسته بودند نمود. و مخاطبین او نیز ادله ای ذکر می کردند که این ماجرای استخر واقعا توطئه رقیب برای تخریب رئیس بوده است. من سرم به کار خودم بود و مواظب بودم که این همه اعداد را اشتباه وارد نکنم. تکرار بحث ماجرای استخر بین رئیس و دوستانش تصور ذهنیت آنها که من خبرچین حراست بوده را در من تقویت می کرد، و البته چندان از این ذهنیت آنها ناخشنود نبودم. اهل سوءاستفاده نبودم، اما اوایل انقلاب آن تیپ رئیس ها حسابی هوای این تیپ افراد را داشتند.

دو روز کار محاسبات طول کشید  دو ردیف مجهولات را معلوم نمودم. در این مدت هم غیر مستقیم مستمع دلایل زیاد و شرح اقدامات فتنه گرانه رقیب گروه رئیس بودم. با اتمام محاسبات اعداد استخراج شده توسط مهندسان بر روی کاغذ شطرنجی انتقال یافت و یک نمودار با منحنی  سهمی رو به بالا استخراج شد. بلافاصله بعد از رسم منحنی هیجان شادی در بین مهندسین برخواست، مدت طولانی کف زدند و به هم تبریک گفتند. من هرچه به منحنی نمودار نگاه کردم و توضیحات آنها گوش دادم، چیزی نفهمیدم. کتابچه طرح در چند جلد چاب شده به شرکت نفت، سازمان تحقیقات و چند جای دیگر ارسال شد. با خبر شدیم آخرین مرحله بودجه 800 هزارتومانی از شرکت نفت واصل و بین افراد تیم تحقیق توزیع گردید.

مدتی از ماجرا گذشت و طرح به خیر و خوشی فراموش شد. از شدت بیکاری تصمیم گرفتم کتاب ترجمه روسی را بخوانم. چیزی از نوشته ای آن سر در نیاوردم. اما دقت در فرمول برق از سر من پراند. من در تمام محاسبات یک قسمت از خط کسری را محاسبه نکرده بودم.  چند بار دقت کردم. اشتباه بزرگی مرتکب شده بودم. با دلشوره خود را به داده ها که در قفسه ای در کتابخانه رها شده بود رساندم.  و چند ردیف داده ها را راندوم محاسبه کرده و مجهولات را به روی کاغذ شطرنجی انتقال دادم. نتیجه کاملا معکوس شد. محاسبه چند ردیف دیگر نیز تایید کرد که منحنی یک سهمی از بالا به پایین می باشد. خواستم با تیم تحقیق در میان بگذارم، اما آبروریزی بزرگی بر پا می شد. کتابچه چاپ شده بود. به شرکت نفت رفته بود. تاییدیه پرداخت آخرین مرحله بودجه 800 هزار تومنی انجام  شده بود. پول تقسیم شده بود. کلیه مراکزی که کتابچه تحقیق رفته بود اعلام وصول و تشکر و تبریک به مناسبت موفقیت در این کار علمی را به همراه داشت. سکوت بهترین گزینه بود. چون نمی دانم از چه کسی باید بابت این خطا حلالیت بخواهم  باز هم سکوت می کنم.

سخت ترین قسمت حلالیت خاکشناسی این نیست. روز قبولی دانشگاه همه کارکنان به من تبریک می گفتند. کارکنان اداره مرکزی خاکشناسی در تهران نیز به من تبریک گفتند. . همین طور کارکنان سازمان تحقبقات کشاورزی. اما در آخرین مرحله استعفا و تسویه حساب مهندس پیر معاون سازمان تحقیقات با خوشرویی از من ماجرای قبولی رشته پزشکی را پرسید و صداقت من در شرح ماجرا منجر به اخم او شد. مضمون جمله اش این بود:(  شما که از اول به دنبال تحصیل پزشکی بودی، کار درستی نکردی که حق و فرصت استخدام یک جوان دیگر را سلب کردی. ... شش ماه امکانات سازمان را برای کارآموزی به هدر دادی...)

بایکوت

شاید شما هم حوصله تان از این همه خاطره گویی من به سر آید. خواندن را رها کنید و بروید. اما تصور کنید من با انواعی از خاطرات و علاقه افراطی به گفتن انها هم اتاقی دانشجویانی شده ام که شدید وقت برای درس خواندن کم آورده اند و مکرر خواهش می کردند از گفتن خاطرات خودداری کنم و من اصرار که شبی ده خاطره از چوپانی، برزگری، مدرسه، سربازی و خاکشناسی  باید بگویم. سرانجام دانشجویی که در جدی بودن او شکی نداشتم فرمان بایکوت مرا صادر کرد. همه سر در کتاب و در بایکوت مصمم بودند. از خوابگاه بیرون رفتم، چرخی زدم و مجدد برگشتم و بلند به همه سلام کردم. بایکوت به حدی قوی بود که جواب سلامی نشنیدم. روی برگ کاغذ یادداشتی نوشتم و با حدیثی از معصوم (ع) مزین نمودم که جواب سلام مومن واجب است. یادداشت را تا زده و جلوی دانشجوی بسیار جدی که در حال حاضر متخصص بیهوشی شده است گذاشتم. زیر آن جمله ای نوشت و بدون کلمه ای صحبت با اخم  به سمت من اشاره کرد. یادداشت را از او گرفتم. نوشته بود ( آقای مومن آیه 5 سوره مومنون را بخوانید) من منظور او را خوب فهمیدم. منظورش همان آیه بود که برای خصوصیات مومنین اعراض و پرهیز از لغو و پرگویی را ذکر کرده بود. اما من نباید به زودی تسلیم می شدم. فوری در جواب نوشتم که ( والذین لفروجهم حافظون  چه ربطی به من دارد؟) حدس می زدم که اعداد آیه سوره مومنون را به یاد ندارد و همین آیه را آیه 5 تصور می کند. بقیه هم اتاقی ها از این رد و بدل شدن کاغذ کنجکاو شده بودند. اما خود را ملزم به رعایت سکوت و بایکوت من می دانستند. دانشجوی بسیار جدی نتوانست خنده خود را قورت بدهد، ترکید و از خنده روی کاغذ یاداشت ریسه رفت. من جدی وانمود به درس خواندن نمودم. اما بقیه کتاب ها را بسته و حیران ماجرا بودند. بایکوت شکست و بازار سخنوری من گل کرد.

در ترم اول و دوم از همه هم اتاقی ها نمرات من بالاتر بود. ترم های دیگر هم بیشتر اوقات نمراتم بالا بود. اما بعد ها همه آنها متخصص رشته های مختلف شدند و من ماندم پزشک عمومی با کلی اوقات فراغت که یکی نوشتن این خاطرات هست. پس ظاهرا نباید زیاد در قید حلالیت از این هم اتاقی های دانشگاه باشم. کاش اذیت ها فقط در همین حد بود.

آب مسموم

اگر در دوران سربازی، کارمندی و دانشجویی اسباب آزار کسی شدم، جای خود دارد. در لباس بسیجی مردم آزاری کردن را چطور باید توجیه کنم؟ در چند اعزام دوران دانشجویی که البته از همان سال اول عنوان دکتر را داشتیم، نهایت سعی در رفتار بسیجی داشتن را داشتیم. اما بعضی حوادث در کنترل ما نبود. برای اینکه به بد خاطره ای متهم نشوم به یک خاطره بسنده می کنم. در بهار 65 توفیق حاصل شد که روزی چند بار بی گذرنامه از مرز اروند گذشته به فاو رفته و برگردیم. گرچه رده امدادگر را داشتیم اما همه ما را دکتر صدا می کردند و البته خدا ما را ببخشد بی واهمه طبابت هم می کردیم. سال دوم پزشکی تمام نکرده چه تشخیص ها که نگذاشتیم و چه درمان ها که نکردیم. اولین سنگر بعد از نگهبانی اسکله ما مستقر بودیم. به علت مردابی بودن زمین حاشیه اروند بر عکس سنگر سایر جبهه ها گود نبود. تیرآهن های قوسی و پلیت و حجم زیادی خاک سقف را پوشانده بود. معماری سنگر شامل یک ورودی با دیوارهای گونی پر از ماسه بود که در سه جهت به فضاهای مسقف قوسی منتهی می شد. یک فضا ویژه رانندگان آمبولانس، یک فضا برای قایق ران ها و بیمار بران و یک فضای بزرگتر و تمیز در اختیار ما که دو نفر بودیم قرار داشت. مسئول ما مرتب در تردد بین دو طرف اسکله و بیمارستان صحرایی بود و عملا سنگر بهداری را ما دو دانشجو اداره می کردیم. قفسات دارو، تجهیزات ارتوپدی و امدادی، ماسک های ضد گاز، تخت معاینه و تزریقات و تختی هم برای استراحت، بی سیم و باطری و از همه مهمتر یک یخچال نفتی- برقی بود. در آن گرمای شرجی فاو و اروندکنار تصور یک یخچال را بکنید که هر چی شیشه سرم خالی داشتیم پر آب در آن چیده بودیم و در همه حال به آب خنک دسترسی داشتیم. گرچه بقیه سنگرها تدارکات یخ از آبادان می رسید، اما محبوبیت آب خنک یخچال به مراتب بیشتر بود. ورود ناگهانی بسیجی ها به بهداری و سرکشی بی اجازه آنها به یخچال و سرکشیدن شیشه ها خوشایند ما نبود و بی توجهی به تذکرات ما مزید رنجش و آزردگی گردیده بود. چاره ای نبود اتاق فکر دو نفره تصمیم خوبی اتخاذ کرد و جز سه شیشه نشاندار مصرف خودمان و مسئول بهداری بقیه همه را با آمپول های لازیکس( یک مدر قوی) مسموم ساختیم. اولین قربانی به خود من مراجعه کرد. خیلی شرمسار گفت:" آقای دکتر در یک ساعت 5 بار دستشویی رفتم" تنها نگرانی ما سرگیجه ناشی از افت پتاسیم بود و هرگز به پیامد بروز اختلال ریتم قلب و سایر عوارض اختلال خطرناک آب و الکترولیت توجه نداشتیم. تعداد قربانی ها زیاد بود. حسب اتفاق آن شب حمله توپخانه دشمن شدید بود و کمتر کسی جرات بیرون رفتن از سنگر را داشت. گرازهای نخلستان نیز شب ها ترسناک بودند. موقع نماز صبح دو راننده بی شلوار ملاحفه بر کمر بسته نماز می خواندند. دوست م می گفت در کنار شط موقع شستن شلوارهایشان از او خواستند فکری برای این بیماری پرادراری بکنیم. توصیه ما پرهیز از مصرف آب سرد و بر عکس خوردن زیاد آب معمولی(معمولا گرم بالاتر از ولرم) بود. البته با محلول او آر اس که به خیال خود برای کاهش عوارض افت پتاسیم برای شان تجویز می کردیم.

این سری قربانی ها که تعداد آنها به نسبت زیاد بود، هرگز نفهمیدند کی این بلا را بر سرشان آورده است. از استان های آذربایجان شرقی و غربی و زنجان و قزوین بودند.  پیدا کردن آنها برای کسب حلالیت فقط یک معجزه خواهد بود.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

حلالیت 2

حلالیت2

 ماجراهای مربوط به حلالیت و وبلاگ قدیمی خیلی طولانی بود این جا چند قسمتی کردیم

باید حلالیت خواست، یا باید حلالیت گرفت.

چقدر دل ها شکستم؟ چقدر دیگران را آزار دادم؟ چقدر حقی را ادا نکردم؟ چقدر بر گردن خود حق دیگران ایجاد کردم؟ چقدر برگشت امانتی را فراموش کردم؟ چه اشتباهاتی در قضاوت به ضرر دیگران مرتکب شدم؟ چه برداشت ناصحیح به ضرر سازمان متبوع خود داشته ام؟ چه کوتاهی یا سهل انگاری در رفع آلام مراجعین داشته ام؟

از کی و چگونه باید حلالیت بخواهم؟ 

===

قابلمه فقط استخوان

بعد از به خیر گذشتن ماجرا شرط ادب حکم می کرد که به احترام لطف فرماندهی و معاون دیگر ماجرایی غیرعادی رخ ندهد و رفتار ما نمونه باشد. و همین جور هم شد. شبی نزدیک سحر از خواب بیدارم کردند و بساط کله پاچه مفصلی برقرار بود که با چشمان خواب آلود نوش جان کردیم. در پایان ماجرا پی بردم که قابلمه از بهداری سرقت شده است. به دلایل و تجربیات شخصی خوشم نیامد. پدربزرگم مرا در خصوص خوردن ماکولات شبهه ناک بسیار منع و ترسانده بود و آثار این نصیحت به حدی بود که من هیچگاه به محصول درخت دیگران دست درازی نمی کردم و حتی از گرفتن خوراکی از آنها که زمین شان از اصلاحات ارضی شاهنشاهی به دست رسیده بود و یا خبر داشتم که زارع آن حق دیگری راغصب کرده است، امتناع می کردم. و این در حالی بود که همسالان من در مسیر هر روزه چارپاداری مان بین ییلاق و شهر به راحتی به کوچه باغ های شهمیرزاد و باغات علی آباد و دربند دستبرد می زدند و آن را حلال و صاحبش را راضی فرض می کردند و مرا به خاطر نخوردن  میوه های غنیمتی سرزنش و مسخره می کردند. سرانجام مقاومت من شکست و همرنگ جماعت در مقابل وسوسه سیب خوشرنگ گلاب غنیمتی از باغ دربند توسط یکی از همسفران تاب نیاورده، از او گرفته  و با یک استغفار شروع به گاز زدن نمودم. بسیار خوشمزه بود. اما همان گاز اول و آخر من شد. سیب در گلویم گیر کرد و شدت سرفه از دربند تا مهدیشهرتا حد خفگی ادامه داشت. احساس بد خفه شدن تا درد شدید گلو و سینه و شانه و اضطراب پیامد آن درس عبرتی شد که حتی به شوخی هم شده هر ماکولی اجازه ورود به دهان نیابد.

با این پیش فرض کام من تلخ شد. اعتراض من مورد تمسخر و شرح این ماجرای سیب در گلو گیر کرده نیز کمکی نکرد و ناچار به سکوت شدم. عاملان سرقت کله پاچه  قابلمه را آب و استخوان خالی به روی والور بهداری منتقل کردند. و من با فرض گناه آن به گردن عاملان سکوت کردم. شما تصور بکنید بچه های بهداری را که سفره صبحانه را آماده کرده اند. از ستوان پزشک وظیفه دعوت کرده اند. یک درجه دار دیگر نیز مهمان آنهاست. کاسه ها در پیش همه گذاشته شده است. بخار از تازگی نان محلی روستایی کردی چیده برکنار سفره بلند شده است. قابلمه را از روی والور بر داشته و بر سر سفره می گذارند، در آن را بر می دارند. با فروکش بخار صحنه آب و استخوان بی گوشت و بی هیچ مخلفاتی در قابلمه ظاهر می شود. تحمل نوشتن مابقی صحنه را ندارم.

ماهیت سارقین آن شب قابلمه کله پاچه را هرگز بچه های بهداری نفهمیدند. اما اخباری به دست من آمد که قرار است در شبی دیگر عملیات تک به کله پاچه بچه های بهداری تکرار شود. نمی دانم بچه های بهداری چقدرعلاقه به کله پاچه داشتند که اکثر صبح ها این بساط در اتاق شان بر پا بود و حتی فرماندهی و معاون گروهان هم گاهی مهمان صبحانه آنان بودند. اخبار به دست آمده حاکی از این بود که بچه های مخابرات قصد اقدام مشابه هم اتاقی های ما را دارند. در عملی ناجوانمردانه به خیال تلافی گناه و تطهیر خودم در خوردن کله پاچه مسروقه موضوع را خیلی محرمانه لو دادم و حاصل آن دعوت  افتخاری از من در مراسم صبحانه کله پاچه در جمع بچه های بهداری بود. بقیه فکر می کردند چون منشی گروهان هستم دعوت ویژه شده ام.

موقع صبحانه یکی از بچه های بهداری ماجرای شکست سرقت دوم را با آب و تاب اینگونه شرح می داد:" در حال دراز کش بودم. چند بار در بهداری باز و بسته شد. باز شدن در بهداری امری عادی بود وهیچ اتفاقی نیافتاد. بین محل والور و محل خواب ما پرده پاروان بود. یک بار ناگهان دیدم سقف اتاق روشن شد. این یعنی قابلمه از روی والور برداشته شده است و نور والور مستقیم به سقف می رسد. سارقین را در جلوی محوطه گرفتیم و با میله پایه سرم حسابی کتک کاری کردیم. طفلی ها از ترس بیدار شدن فرماندهی ناله را قورت می دادند. قابلمه کله پاچه سالم و دست نخورده به روی والور برگشت. ساعتی بعد گروهبان مخابرات دو سرباز مصدوم را برای معالجه آورد. پزشک به آنها قرص مسکن و پماد داد. طفلی ها نگفتند کجا و چگونه این همه کتک خورده اند. پزشک هم سوالی از علت نکرد." همه بچه های بهداری اعتراف داشتند که در زدن دو سرباز بد شانس مخابرات  زیاده روی کرده اند و البته خدا را شکر می گفتند که آسیب جدی وارد نشده است.

انفجار جلوی دهان

شرح ماجرای سرقت ناموفق بچه های مخابرات و مصدوم شدن دو نفر، زنگ خطری شد که دیگر شوخی ها بطور جدی متوقف شود. از طرفی بعد از ماجراهای پیش آمده به دستور فرماندهی برای کلیه سربازان ستادی که از نگهبانی شب معاف بودند برنامه پاس بخشی گذاشته شده بود. تا به قول خودش خوشی زیاد زیر دل شان را نزند. پاس بخش مسئولیت جابجایی نگهبان های هر نوبت را به عهده داشت و البته مکرر باید به سنگرها سرکشی، ضمن اطمینان از آمادگی کامل نگهبانان وقوع هر حادثه غیر منتظره را به گروهبان نگهبان و حتی افسر نگهبان اطلاع می داد. سهم من از هر هفت روز یک نیمه شب پاسبخشی بود که براحتی از عهده آن بر می آمدم.

در دومین شب پاسبخشی بعد از استقرار نگهبان های نوبت دوم  و اطمینان از امن بودن اوضاع به اتاق آمدم تا ساعتی استراحت و سپس برای سرکشی و آماده کردن نگهبانان نوبت سوم اقدام کنم. با ورود به اتاق با صحنه ای عجیب مواجه شدم. سربازی اهل دولت آباد ری که در یک پایگاه فرعی در کوهستان اطراف خدمت می کرد غروب از مرخصی  برگشته بود و به علت تاریکی اجازه رفتن به پایگاه را نداده بودند. در نتیجه به سبب آشنایی با 4 نفر از هم اتاقی های ما به اتاق ما برای شب گذرانی دعوت شده بود. ما از سیگاری های هم اتاقی قول گرفته بودیم که هرگز علنی سیگار نکشند و تا حدودی موفق هم بودیم. دعوت از این مهمان سیگاری چندان برای من جالب نبود.اما چون مهمان بود نارضایتی نیز نداشتم. ناراحتی من از این بود که هر 7 هم اتاقی من و از جمله میزبانان این مهمان غریب در جای خود خوابیده بودند و متعجب هم بودم که چرا اینقدر زود خوابیده اند و تنها تخت من خالی بود که من نیاز مبرم به خواب نیم ساعته بین سرکشی ها و تعویض نوبت نگهبانی و البته خواب راحت نیمه دوم شب که پاس بخشی من تمام می شد، داشتم.

خود مهمان هم از بی مهری و بی توجهی میزبان ها و زود خوابیدن ناگهانی آنها بدون تعارف به او برای تخت کلافه بود و در وسط اتاق کنار تخمه و آجیل نشسته و با هیجانی به شدت منفی سیگار می کشید. مردد بودم که او را برای خوابیدن به روی تختم تعارف بکنم یا نه؟ چاره ای نبود، در ذهن خود مرور می کردم که چگونه صبح فردا این بی ادبی هم اتاقی ها را در مهمان نوازی به رخ شان بکشم. باید خودم زمین می خوابیدم و مهمان آنها بر تخت من! مهمان نیز متوجه معذوریت و رودربایسی من شده بود. با بی میلی و لبخندی تصنعی تعارف کردم که بر تخت من بخوابد. تشکر سردی کرد و پتویی خواست که بر زمین بخوابد. چهره اش شدید ناراحت و بر سیگار پک عمیقی زد. خود را برای تعارف مجدد آماده می کردم که صدای مهیب انفجار سیگار در جلوی دهن او هر دو ما را وحشت زده کرد. من میخکوب شدم و او ته مانده  سیگار منفجرشده را پرت کرده و خود سراسیمه به عقب جهیده بود. گیجی من از اتفاق چند ثانیه ای طول نکشید. سریع تر از انفجار جلوی دهان مهمان، پتوها از روی هم اتاقی کنار رفته و همه به وسط پریدند و هر هر خنده بلند شد. روبوسی دلجویی از مهمان ظاهر قضیه را به خیر و خوشی تمام کرد.

هیجان ماجرا به حدی زیاد بود که فتنه سیگار ادامه پیدا کرد و مقداری خرج فشنگ خالی و همزمان توتون یک سیگار هم خالی شد. اندکیخرج فشنگ در لوله کاغذی سیگار ریختند و توتون را به جای خود برگرداندند. در این میان نقشه برای شکار سیگاری ها شروع شد. چند نفری پیشنهاد شد که همه را به دلایلی که بیشتر شکایت احتمالی آنها به فرماندهی بود رد نمودیم و سرانجام قرعه شوم به نام سربازی اهل آذربایجان به نام کعبه افتاد که در آشپزخانه کار می کرد و بسیار نزد همه عزیز بود. علیرغم مخالفت من با این کار نمی دانم جو چطور مرا تحت تاثیر قرار داد که مسئولیت فراخوان وی تا اتاق به من سپرده شد. بین یکی از رانندگان و او مراوادتی بود. راننده برای وی از مریوان نوشابه می آورد و کعبه با سودی اندک آن را به سربازها می فروخت. همین موضوع را بهانه کردم و به اتاق خبازها و آشپزها رفتم. و با هزار ترفند کعبه را به سمت اتاقم کشاندم که اختلاف پولی را با راننده سر نوشابه ها حل و فصل کند.  کعبه که مشکوک شده بود و منکر هر نوع اختلافی با راننده بود با احتیاط تمام همراه من آمد. با ورود به اتاق ما در و دیوار و تخت و دست همه را مشکوک نگاه می کرد و انتظار هر نوع حادثه ای را می کشید. عدم هماهنگی قبلی من با راننده بهانه  دروغ مرا در کشاندن کعبه به اتاق ما برملا و شک او را چند برابر کرد. دوستان نامرد سیگار روشن شده را به من داده بودند و من هر لحظه در هراس بودم که سیگار در دستم منفجر نشود. خوشبختانه اولین تعارف کارگر افتاد و کعبه زود سیگار را از دستم گرفت. حال همه هم اتاقی ها سعی می کردیم به بهانه ای او را در اتاق نگه داریم تا تماشاگر صحنه هیجان انگیز انفجار سیگار بر دهان باشیم. رفتار نامعقول ما در اصرارهای  ناهماهنگ  به نرفتن او، به حدی برایش تعجب برانگیز شد که به یقین رسید برای او نقشه شومی داریم. مرا از جلوی در محکم به کناری زد. در را باز کرده و به حال فرار به سمت اتاق آشپزها دوید. ما که می خواستیم از تماشای صحنه انفجار سیگار محروم نمانیم به دنبال او دوان و البته خندان . بعضی حتی پابرهنه دویدیم.

جلوی ورودی اتاق آشپزها و خبازها  کعبه سیگار بر لب و وحشت زده از تعقیب ما سعی می کرد  با دو دست در اتاق را ببندد و ما خندان  با تمام قدرت مانع بسته شدن در می شدیم.  خبازها و سایر آشپزها متحیر از جدال کعبه عصبانی و گروه خندان ما نیم خیز به صحنه مات شده بودند. که ناگهان سیگار منفجر و دود از بینی کعبه خارج شد. گروه ما راضی از هیجان تماشای صحنه انفجار به سرعت به سمت اتاق خود بر گشتیم. همه خود را به خواب زدند. اما تخت ها از شدت خنده می لرزید و من به بهانه سرکشی به نگهبان ها  به پشت بام رفتم.

کعبه فردا از همه ما انتقام گرفت. اما بعد ها که دانشجوی پزشکی شدم. در مبحث  آسیب شناسی ریه تا مدت ها فکرم مشغول کعبه بود که کار ما چه ضربه سختی به بافت ریه او وارد کرده است. و در دراز مدت کعبه چه سختی ها باید با برونشکتازی یا برونشیت مزمن تحمل کند. که انتقام او اصلا قابل قیاس با جنایت ما نبود.

شکل انتقام این بود که خبر دادند کعبه دست خود را روغنی و به کف دیگ سیاه مالیده است و هر هشت نفر ما و حتی آن مهمان قربانی را در مسیر دستشویی هدف گرفته است. با سیاه شدن صورت و لباس چند نفر از هم اتاقی ها و وقت تنگ اجرای صبحگاه که قرائت دستور با من بود، باعث شد از سمت پنجره اتاق به حیاط پریده و محوطه را دور زده و خود را دستشویی رساندم. کدام خبر چین خبر به کعبه داد که در صف طولانی دستشویی از پنجره دیدم کعبه شتابان به سمت پله های دستشویی می آید. پنجره دستشویی به حدی از بیرون بلند بود که اگر چند تشک بادی پایین آن می گذاشتند و به من می گفتند بپر، من هرگز پایین نمی پریدم. اما ترس از سیاه شدن توسط کعبه به حدی بود که بی محابا خودم را از آن بلندی پایین انداختم. اما تا از این سقوط بلند به خود بیایم و از جا بلند شوم، کعبه بر سر من ایستاده بود. تهدید که نتیجه عکس می داد. از تطمیع جلو انداختن نوبت مرخصی نیز نتیجه ای نگرفتم. به التماس افتادم و با تمام قدرت مانع برخورد دستش با صورتم شدم. البته فتنه را به گردن سیگاری ها انداختم. که سرانجام دلش به رحم آمد و به سیاه کردن اندک لباسم قناعت کرد. همان روز در خواب شیرین عصرگاهی احساس کردم در اتاق باز شد و دستی صورت مرا نوازش کرد. با بسته شدن سریع در مثل برق گرفته ها از جا پریدم. آئینه منظره ای مسخره از صورتم نشان داد. حسودها در تحریک کعبه کم نگذاشته بودند. کتری آب گرم در یک دست، صابون و لیف در دست دیگر با سعی در  استتار خطوط سیاه صورت از جلوی جمع کثیری از سربازان و درجه داران آفتاب گرفته پای دیوارنشسته سان دیدم و خود را به دستشویی رساندم.

دریاچه مصنوعی

هشیار شدن ما در پیامد خطرناک انفجار سیگار جلوی دهان و خطراتی که ممکن بود برای قربانی ایجاد نماید، اسباب سرزنش همدیگر شد و خبر دادند که ستوان پزشک وظیفه بعد از شنیدن این نوع شوخی خیلی عصبانی شده است. جلسه ای در اتاق تشکیل و همه باتفاق متعهد شدیم که دیگر چنین کار خطرناکی مرتکب نشویم. اذیت ها در حد پرت کردن حواس سر سفره و قرار دادن فلفل تند در قاشق پر از برنج سربازانی که از فلفل متنفر بودند، بیشتر نبود. گاهی هم لیوان آبی پر از نمک می شد و تشنه از نگهبانی برگشته را غافلگیر می کرد.

در جریانی پر افتخار برای من که ریا نشود ذکر نمی کنم، من از سمت منشی گروهان برکنار و مانند بقیه سربازان مدتی به نگهبانی  و پست تامین جاده رفتم. بهار شده بود. طبیعت کردستان مسحور کننده، زیبا و چشم نواز بود. صدای دلنشین پرندگان، آواز چوپانان، حرکت آهنگین رمه ها و تلاش برزگران مرد و زن، پیر و جوان  مناظری دوست داشتنی بودند که از تماشای آنها سیر نمی شدیم. با این اوصاف پست تامین جاده از نشستن در دفتر گروهان، نوشتن نامه ها و گزارشات و پا کوبیدن مکرر برای فرمانده و معاونش  به مراتب خوشایندتر بود. در عین حال که از تماشای مناظر زیبا و دوست داشتنی لذت می بردم به وظیفه مراقبت از مردم و خودروهای عبوری نیز اهمیت می دادم تا در نهایت آرامش حرکت کنند. اما بعضی از هم پستی ها به این موضوع اهمیت نمی داده و بی خیال مسئولیت گاهی حتی می خوابیدند و تنها خواهش آنها این بود که به محض ظاهر شدن جیب گشت فرماندهی در ابتدای پیچ جاده آنها را بیدار تا گرفتار تنبیه و توبیخ نشوند.

دراز کشیدن و خوابیدن بی خیال یکی از همه پستی ها بر چمن حاشیه یک جویبار مرا کلافه کرده بود. نه احساس مسئولیت، شاید احساس غالب حسادت بود که تصمیم گرفتم درس عبرتی به هم سنگری های خود در پست تامین جاده بدهم. نقشه عملیات را طراحی کردم. محاسبات دقیق پستی و بلندی اطراف محل خواب دوست عزیزم انجام شد. با سرنیزه خطوط محیط  یک بیضی به درازی قد سرباز خفته در اطرافش بر خاک و سبزه رسم شد. یک تل خاک نرم در نزدیکی محل عملیات شناسایی گردید. با سرنیزه خاک آماده و بوسیله کلاه آهنی مقدار زیادی خاک به اطراف سرباز خواب آلود منتقل گردید. روی خط بیضی رسم شده دیواره خاکی ایجاد کردم. درسمت بالای شیب ارتفاع دیواره  خاکی حدود 7 تا 8 سانتی متری و در سمت پایین ارتفاع به 35 سانتی متر می رسید. کار انحراف جویبار به سمت محوطه داخل دیداره خاکی با کمک سرنیزه آغاز شد. .در کمتر از نیم ساعت آب در کانال احداث شده جریان یافت. با تجهیزات نگهبانی آماده و بی توجه به دوستم اندکی دورتر رفته و خیلی جدی به وظیفه مراقبت از جاده پرداختم. زیر چشمی مراقب دریاچه مصنوعی نیز بودم. آب وارد شده بود. و قسمت های گود را پر می کرد. اطراف پوتین سطح آب بالا آمد. باسن و قسمت پایین شلوار کاملا در آب بود. از بیدار نشدن سرباز متعجب بودم و نگران که مبادا بیهوش باشد. ناله ای کرد و کمی جابجاشد. آب به زیر پشت کمر و نزدیک شانه او رسید. شاید فکر می کرد عرق کرده است. دست هایش بلند شد. آرام غلطی زد. چشم اندکی گشود و بست. کمی بیشتر جابجا شد. ناگهان وحشت زد غلطتید و از جا جهید. دیواره خاکی خراب شد و آب گل آلود سیل مانند در حاشیه جویبار به حرکت در آمد. تمام لباسش و حتی صورت، دست و موی سرش به شدت گل اندود شده بود. و شرشر آب قهوه ای رنگ از لباسش می چکید. من خنده خود را قورت داده و وانمود می کردم سرگرم نگهبانی جاده بوده و متوجه بلایی که بر سرش آمده نشده ام.

در چند نوبت دیگر که توفیق پست تامین جاده را داشتم، هیچ هم پستی جرات خوابیدن را نداشت.

  • محمد علی سعیدی