پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

پرستار

فضای اتاق را با عطر خوش بو ساخته بود ، ملحفه را با دست دیگر بالا نگاه داشت تا نگاه زن به پوشک آلوده  نیافتد ، پوشک آلوده را سریع از اتاق بیرون برد و با تشت آب گرم برگشت ، کار شستشو صبحگاهی خیلی سریع تمام شد ، ملحفه را عوض کرد ، پودر تالک را بر نقاط حساس بستر پاشید ، زن را به پهلو چرخاند ،و پشتش را ماساژ داد ، گاز تشک مواج را کنترل کرد ، لباس را بر تن زن پوشاند ،اهرم زیر تخت را آنقدر چرخاند تا زن به حال نیمه نشسته در آمد.

صدای موذن از بلندگوی منار مسجد شنیده می شد ، پرستار زیر لب دعایی زمزمه میکرد. آب و پارچه سفیدی آورد ، با رطوبت پارچه سفید وضو گاه صورت ، بازو و دست راست  و چپ را شست ، دست راست نحیف زن را بر مرفق ،بر خط وسط موهای باز شده کشید ، زانوان زن را خم کرد و کار مسح  پا ها  انجام شد. مقنعه سفید را بر سر زن کشید ، با حوصله موها را به زیر مقنعه هدایت کرد، با انگشتانش فرم و اطوی مقنعه را دور گردی صورت زن قرینه و زیبا ساخت ، چادر نماز گلدار سفیدی بر سر زن انداخت ، ملحفه سفید و چادر نماز را بر روی سینه زن همپوشانی نمود. آنگاه سینی سجده گاه  و تسبیح را آورد. لب های زن تکان میخورد و صداهای مبهم و ضعیفی شنیده میشد ، با اشاره چشم پرستار با دستش اندکی سروگردن زن را به جلو خم میکرد  و با اشاره دیگر تربت سجده را لحظه ای روی پیشانی زن می گذاشت. مراسم نماز صبح تمام شد ، چرخش صد دانه تسبیح در دستان زن انجام شد . پرستار سینی سجاده و تسبیح را در بالای کمد گذاشت. دستان زن را به گرمی فشرد و بوسه ای :

     -   قبول باشه عزیزم .

 و زن با لبخند تشکر خود را اعلام کرد.

لیوان شیر را به نزدیک زن آورد ، قرص ها را از قوطی در آورد ، نی را در لیوان و به لب های زن نزدیک کرد. بعد از نوشیدن شیر با لبخند،  زن از پرستار تشکر میکرد ، و پرستار :

     -   خواهش میکنم ، ببخش که دارم پیر می شوم و بعد از این همه سال هنوز خوب بلد نیستم وظیفه ام را انجام دهم .

لبخند زن نمود بیشتری پیدا کرد.

پرستار روانداز تلویزیون را برداشت و آنقدر کانال ها را جابجا کرد تا زن با چشمانش علامت داد که همان شبکه باشد. آنگاه صندلی را کنار تخت زن گذاشت ، مقنعه سفید را از سر زن خارج کرد ، آئینه میز کناری را با دید زن هماهنگ و سپس به شانه زدن موهایش مشغول شد.

      -     بی خیال باش عزیزم ، چقدر نگران این بچه هایی ؟، همشون   خوش و خرم اند، با بچه ها  و همسرانشان شاد شادند، از بس فکر و خیال کردی موهات خیلی زود داره سفید میشه ، باید به راضیه بگم برای مادرش آرایشگر بیاره ، این موهای خوشگل نباید به این زودی سفید بشه.

حرکات لب و چشم زن نشون میداد از این جمله خوشحاله ، شاید میخواد بگه خیلی جوون نیست !، اینقدر از جوونی گفته نشه.

پرستار از کمد لباس ها چند بلوز خوشرنگ رادر آورد : این خوبه؟... این چطور؟

یکی از بلوزها که تایید نگاه زن را بدنبال داشت به آرامی بر تن زن پوشانده شد .  پرستار روسری خوشرنگی بر سر زن پوشاند و گره آن را مرتب نمود.آرایه صورت ومو و روسری را هماهنگ ساخت . زن نگاهی به آئینه انداخت و باز لبخند تشکر.

پرستار به آشپزخانه رفت ، بساط صبحانه آماده شده بود. پرستار یک جعبه مداد رنگی کادو پیچ شده را روی سینه زن گذاشت و در حالیکه با ملحفه آن را پنهان میکرد :

    -    دیروز راضیه گفت پریسا کارنامه امتحانات را گرفته معدل 20 شده خیلی خوشحال بود ، من فکر میکنم پریسا از مادربزرگ هم باید جایزه بگیره .

 لبخند رضایت بار دیگر برلبان زن نقش بست.

صدای زنگ در شنیده شد ، در باز شد ،دخترکی با لباس فرم مدرسه دوان و شادان وارد شد :

     -    سلام پدربزرگ ، سلام مادربزرگ ، من اومدم ، نون تازه آوردم.

پرستار صورت دخترک را بوسید ، نان را از دستش گرفت :

     -    اول برو پیش مادربزرگ ، کارت داره

     -         سلام مادر جون ، اوه چه خوشگل شدی مادربزرگ !

غرق خنده و لبخند ،دخترک دستانش را به دور گردن زن  حلقه کرد و اورا بوسید. اشاره  چشمان مادربزرگ ،دخترک را متوجه ملحفه  روی سینه اش کرد ، با کنجکاوی و ذوق آن را کنار زد ، با هیجان جعبه مداد رنگی را برداشت ،فریاد شادی سرداد ، سر دست آن را بلند کرد و کنار تخت زن چنان دور خود چرخید که پای مانتویش مانند چتر باز شد:

     -    متشکرم مادربزرگ ... ماهی مادربزرگ.

و دوباره مادربزرگ را غرق بوسه ساخت.

پرستار ملحفه ، بلوز و روسری زن را مرتب میکرد و لقمه های کوچک صبحانه را در دهان زن میگذاشت :

     -    درست مثل بچگی های مادرش ، چه سال های خوشی داشتیم . و انشاءالله سال های خوش تری خواهیم داشت. برم ویلچر و آماده کنم ، امروز هوا خوبه ، باید بریم پارک ....

پرستار مرد بازنشسته کارخانه نساجی ،هفتمین سالی بود که از همسرش عاشقانه پرستاری میکرد ،دوستش داشت درست  مثل همان روز که دستانش از شوق لرزیده و با انداختن استکان چای  پای عروسخانم را در مجلس خواستگاری آزرده ساخته بود.

  • ۹۷/۰۸/۳۰
  • محمد علی سعیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی