پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چرا پزشک شدم

چرا پزشک شدم ؟

 بعضی ها سنگسری ها را قومی سرکش و یاغی میدانند ، اما اگر تعریف از خود نباشه مردم ما بخصوص قدیمی ها مهمان نوازتر ، مردم دارتر و مهربانترازهمه اقوام اطرافشان بودند ، فقط عیب بزرگی داشتند وآن غرورشانبود بخصوص در برابر حکومتیها چه قجرها ، چه روس ها و انگلیسی ها ، چه پهلوی ها و ماموران آنها در حکومت محلی ... و حاصل این غرور درگیری با عوامل حکومت ، و سرانجام تحمل عقب ماندگی از قافله امکانات .... تنها در این دوره کوتاه اخیرکه چون خود بخشی از شورش 57 بودند و حرف حکومت نوپا را با خود سازگار دیدند ، مدافع حکومت و حتی پیشتاز در دفاع در جریان جنگ تحمیلی نسبت به سایرین شدند. بگذریم که هنوز هم گاهگاهی با مسئولین محلی سر ناسازگاری دارند ، اما دیگر آن حدت و شدت را ندارد.

      از سیاست که بدرآیم ، مادرم متولد دهه 20 در محیطی بزرگ شد که روس ها رفتند  و قشون دولتی ها شورش های پراکنده ضد پهلوی را سرکوب نموده و اوضاع به ظاهرآرام ومدارس دولتی برپا شد. وحکومت نظامی برچیده شده بود.

خصیصه مهم عشایر سنگسری ثبات سکونت زمستانی ( حدود 8 ماه ) در شهر سنگسر (که در حال حاضر مهدیشهر نامیده می شود ) بود.این مدت تقریبا با سال تحصیلی برابری میکرد و لذا کوچ لطمه ای به درس و تحصیل کودکان وارد نمی ساخت . اماغرورسنگسری و بیزاری آنها از تصدی گری در مشاغل دولتی همچنان مانع حضور فرزندانشان (حتی پسرها) درمدارس دولتی میشد .فتوای مذهبی ها نیز بیشتر به این مسئله دامن میزد. که البته منحصر به منطقه ما نیست.

فکرکنم مرحوم شریعتی در کتاب {فاطمه فاطمه است} به نقد حزن انگیزاین موضوع پرداخته واز قول یکی ازاهالی کربلا اشاره دارد که بر اساس همین فتوا مسیحی های عراق به تحصیل ادامه و برعکس شیعیان عراق از تحصیل علوم جدیده وامانده و حاصل کار اینکه امروز یک زن مسلمان باید بوسیله طبیب مرد مسیحی معاینه شود.... خوشبختانه سیاست و تدبیر شایسته مراجع شیعه بعد ازسقوط صدام و با درک تجربیات تلخ گذشته ، شرایط عالی برای شیعیان عراق فراهم ، طوریکه اشغالگران غافلگیر و پیش بینی های آنها در انزوای علمی شیعیان به هم ریخت.

      برگردیم به حال کودکی مادرم که او را روانه مکتب خانه نمودند تا سواد و قرآن بیاموزد. که مادرم از شاگردان برجسته مکتب خانه  و محبوب معلمه اش می گردد و خود آموزش همسالان را بر عهده می گیرد.

       روزی اورا برای آبله کوبی به سمنان می برند ، خانم دکتری را می بیند که مردم برایش بسیار احترام داشتند. 

 

      در رویای کودکانه اش شکل می گیرد که او هم  دکتر بشود و این رویا و آرزو روز به روز پرورده تر می شود . تمام آینده خود را در یک خانم دکتر سفید پوش ، آن هم در سنگسر ، در مریض خانه زیبایی که خود دستورساختش را می دهد، می بیند که هم بازی های دوران کودکی اش و هم مکتبی هایش  کودکان خود را برای آبله کوبی به نزد او می آورند و او به پرستاران زن دستور می دهد که کار دوستانش را سریع تر انجام دهند. هر وقت که به سمنان می رود به هربهانه ای دوست دارد از جلوی مریض خانه دولتی گذشته تا شاید خانم دکتر سفید پوش و کارش را ببیند.

          اما فقط درخیال و رویا درآینده خود را پزشک دیدن کافی نبود باید ازخیال به سمت عمل می آمد ، اول درس خواندن بود آن هم در مدرسه دولتی ... پسرها که مدرسه دولتی نمی رفتند وای بر دخترها . خود که جرات ابراز ندارد زنی از فامیل که ساکن بندر ترکمن (بندرشاه سابق) بوده واسطه نزد پدربزرگم می گردد که حیف هوش و استعداد این دختر ... اما همه تلاش ها هیج نتیجه ای دربرندارد. تنها مدرسه دولتی دخترانه درسرراه مکتب خانه واقع بوده و بارها ظهر موقع برگشتن از مکتب خانه ، نزد خدمتکار ساده مدرسه خود را دانش آموز جا زده و به بهانه جا ماندن کتاب و دفترش وارد مدرسه و هر باربه یک کلاس خالی رفته و مدتی بر یکی از نیمکت ها نشسته و غرق در خیال می شود . با اهدا گردو و تنقلات همراهش برای صرف در مکتب خانه، که از خوردنش خود را محروم ساخته به خانم خدمتکار ، اعتراضش را آرام می کند ، اما در مقابل طعنه اش که " تو چقدر حواس پرتی که هر روز کتاب جا می گذاری " و یا  "چرا صبح در صف ترا ندیدم ؟" فقط سکوت می کند.

       درمکتب خانه غیرازقرآن ومفاتیح مختصر روخوانی متون فارسی را هم داشتند اما خبری از کتابت نبوده است . تمرین روخوانی را با خواندن کتاب امیرارسلان  وکتابی به نام ملک بهمن شروع می کند ، البته بسیارمحرمانه و دوراز چشم پدرومادر وتمرین کتابت را با رونویسی ازنامه های واصله برای خانواده آن هم برروی پاکت و کاغذهای دورریختنی، بی معلم پیشرفت خوبی می کند. اما کتاب هایی که در منزل آنهاست عمدتا خط شکسته و قدیمی است به نظرش باید متن های با خطوط جدید (تایپی) را فراگیرد . با کمک دوستانش تکه ها و بریده هایی از مجلات و روزنامه وگاها حتی مجله یا روزنامه کامل به دستش می رسد وتمام حاشیه ها و بخش های سفید متن محل تمرین رونویسی می گردد.حالا دیگر خیلی امیدوار شده است ، شنیده بوده در مدرسه دولتی آنهایی که سواد دارند مستقیم به کلاس های 2 و 3 می روند و او دوست دارد آنقدر پیشرفت کند که مستقیم به کلاس 4 یا حتی 5 برود . حالا دیگرکانون توجه دختران همسایه و دوستانش قرار گرفته واخبار روزمجلات را برای آنها می خواند واعتماد به نفسش آنقدر زیاد شده که علنا آرزویش را برای آنها برملا  می سازد. دوستانش نه تنها حسادت نمی کنند بلکه اطمینان دارند او خانم دکتر خواهد شد و البته هریک درخواستی رویایی مرتبط با طبابت درآینده ازاو دارند ودعا می کنند که پدربزرگم با مدرسه رفتنش موافقت کند. فامیل بندر ترکمنی آنها هم قول می دهد که پدر بزرگم را راضی می کند.

      جشن دومین سال مکتب خانه ومراسم تلاوت قرآن در نزد زنان فامیل برگزار وبا تحسین فراوان واهدا انعام به ملابانو معلمه اش خاتمه می یابد. چند روز دیگرموسم کوچ است و انبوهی مجله و روزنامه وحتی یکی دو کتاب رمان جدید جمع آوری می کند تا در ییلاق تمرین کتابت و روخوانی قطع نشود.

در یک روزآفتابی بهاری دربالکن خانه قدیمی شان درحال رونویسی صفحه ای ازیک مجله می باشد . گزارش آگهی تبلیغاتی بلیط بخت آزمایی می باشد . عکس زن و شوهر برنده جایزه ویژه را چاپ کرده بودند رقم جایزه ظاهرا کلان بوده است.

      خبرنگار می پرسد با این همه پول می خواهید چکار کنید و زوج خوشبخت برنده جایزه ویژه با شادمانی می گویند:

-   ما آرزو داریم پزشک بشویم ، حالا که پولدار شدیم به خارج می رویم ودرس پزشکی می خوانیم

      ناگهان مادرم از تمرین رو نویسی دست می کشد ، آسمان از ابرتیره بهاری پرشده ، غرش رعد دل را می لرزاند ، بارش تند تگرگ بر پاره مجله و دست نوشته تمرینی مادرم می کوبد ، ضربات تگرگ وغرش رعد ادامه دارد مادرم عقب نشینی می کند ،از روسری و لباسش آب می چکد به جلوی آئینه می رود ، دخترکی نه روستایی و نه شهری و نه خالص عشایر درآئینه می بیند که باید هفته دیگرهمراه خانواده به ییلاق کوچ کند ، دخترک تو آئینه می گوید:

-   پدرت با مدرسه دخترانه دولتی که حتی 2 معلم و ناظمش زن می باشد مخالف است چه برسد به خارجه رفتن برای درس پزشکی و تازه این همه پول برای خرج تحصیل از کجا؟

      مادرم به بالکن برمی گردد ، آخرین مشق و تکه روزنامه که کاملا خیس شده را جمع می کند ، صدای خروش سیلاب با هیاهوی چهارپایان و مردم با صدای جیغ کودکان گرفتاردرسیل کوچه درهم آمیخته است.

       هیچگاه مادرم ( در جبران آرزوی کودکی اش) از من نخواست که پزشک شوم ، اما هروقت صحبت کنکور یا رشته پزشکی داشتم برق شادی و امید را در چهره اش می دیدم .

      سالها بعد که پزشک شدم روزی پیرزنی از همسایگان ییلاقی ما گفت : در آن تابستان که تو ییلاق نیومده بودی در2 جمعه مادرت در شیردوشگاه شربت و گلاج خیرات کرد و در دعای طلب برکت قبل و بعد شیر دوشی ، دعا برای قبولی ات درامتحان را اضافه کرد وهمه مردان و زنان شیردوش و نوجوانان میش نگهداربلند آمین گفتیم.

(آن زمان کنکور پزشکی دو مرحله ای بود.)

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

خواهرم محبوبه

(پیشاپیش از مادر مهربان و یا هریک از عزیزانم که بهر علتی از انتشار این یادداشت خشنود نیستند عذرخواهی می کنم.)

         پسرزائی و پسرداری در ایل و روستا و حتی شهر پرمدعی همیشه افتخار بوده و هست . اما استثنا هم فراوان داریم که یکی از اونا مادرم بود.

        او خیلی دختر دوست داشت و حتی نامش را هم محبوبه گذاشته بود و براش لباس دخترونه هم دوخته و آماده کرده بود. اما محبوبه هرگز نیومد و بجاش ما هفت تا برادر اومدیم که سه تا مون ( یکی در 6 سالگی  و دوتا در همان روز ورود) رفتند و ما موندیم تا کمی دیرتر هر وقت خدا خواست برویم. حالا مادر مهربانی داریم داغ 3 پسر دیده و انتظار بی پایان برای محبوبه که نیامد.

         جای خالی محبوبه را باید در خانه پرمی کردیم . لذا در کوچه و مدرسه و صحرا پسر بودیم و درخانه هم پسر و هم در نقش دختر.

مادر اصلا نباید جای خالی محبوبه را حس می کرد . لذا من پسر بزرگتر سنگ تموم گذاشتم ، به اکثر فنون آشپزی تسلط پیدا کردم ، حتی در پختن ته چین اونقدر استاد شدم که ورد زبان فامیل شده بودم. اما مادر نگذاشت در خمیر و پخت نان وارد شوم . برای صرفه جویی در هیزم روزی که ما تنور آتیش می کردیم زن های همسایه برای پخت نان  تشت خمیرشان را به خانه ما می آوردند. و مادر صلاح نمی دانست در جمع زنان دور تنور پسرش حضور داشته و گوشش به حرف هایی که پسرها نباید بشنوند آشنا شود.اما در پخت گُلاج (یک نوع نان روغنی شیرین مخصوص نوروز، عید فطر و نیمه شعبان ) مهارت خوب داشتم ، البته خمیر را مادر می ساخت و ما آن را انواع شکل ها در می آوردیم و سپس در تابه روی اجاق هیزمی در روغن داغ می انداختیم ، مادر اجازه نمی داد اشکال آدمک یا حیوان با خمیر بسازیم ، اما اشکال پروانه ، گل و هندسی تشویق می شد.

       در جاروکشی اتاق و حیاط و تکاندن فرش های کوچک برای گردگیری که همه ماهه باید تکرار می شد و به خصوص درتمیز کردن لبه زیر فرش ها دقتم مقبول بود. کار مشق و تکلیف شب مدرسه که تمام میشد نشستن کنار مادر برای قالی بافی جز برنامه اکثر بعد ازظهرها و ایام تعطیل  بود ، با آنکه نقشه خوانی را حتی از دختران قالیباف بهتر بلد بودم ولی در گره زنی و بافت قالی هیچ موقع نتوانستم بیشتر از یک چهارم رج را ببافم  و بیشتر از سه چهارم رج با مادرم بود. فرآوری آتیش ذغال برای کرسی و تبحر درحفظ طولانی گرما در زیر خاکستر از کارهای هر روزه زمستان بود. اما کار پسرانه پارو کردن برف از پشت بام صبح زود روزهای سرد برفی قبل از رفتن به مدرسه خیلی سخت بود و چه شیرین تمام می شد که مادر در خسته نباشید اتمام برف روبی بام با حلوای دوست داشتنی آرشه ( آرشه : فراورده سنتی خوشمزه ای از پنیردرعشایرسنگسری،مهدیشهر و فیروزکوه)  پذیرایی مان می کرد. و چقدر دلم  برای اون روز های برفی تنگ شده است.

          تابستان ها ماهیت کار پسرونه و دخترونه فرق می کرد . پسرها بیرون سیاه چادر و دختر ها  درون چادر. عمده کار پسرونه ما آوردن هیزم بود ، من که از بچگی به محیط زیست دیوانه وار علاقه داشتم همیشه خودم را در رنج بیشتر قرار می دادم  و پسرهای دیگر ییلاق را تشویق می کردم که برای چیدن گون و سایر هیمه ها به دوردست برویم تا اطراف چادرهای ییلاق زمین لخت و عور نشود و زیبا و سرسبز بماند. تنها کار دخترونه که بیرون چادر باید انجام می دادیم آوردن آب از چشمه بود. طبق دستور مادر هروقت که از پیچ تپه ای که پشت آن چشمه بود رد می شدیم باید محکم سرفه می کردیم و یا بلند یا الله می گفتیم . دخترهای ییلاق با احترام خاص! که برای ما برادران بی محبوبه داشتند از اطراف چشمه کنار می رفتند وما زود آب برداشته و برمی گشتیم. از شستن رخت و لباس چه در چشمه یا در رودخانه معاف بودیم به همان دلیل که این کار دسته جمعی زنان ییلاق بود و باز قصه رازهای گفتمان زنانه که مادر صلاح نمی دانست پسرانش چیزی از آن بشنوند.

برپایی چادر در بهار کاری مردانه و پسرانه بود و چیدمان و آرایه درونی و اندرونی ( به قول دخترم Interior Design) و انباری که بوسیله پرده هایی از هم جدا می شدند با زنها و دختران بود. هموار کردن ، تخت و کنار تخت ساختن ، گِلکاری ، اجاق سازی ، دیوارک اطراف و سرانجام با آب گِل رنگارنگ دیوارک ها و لبه تخت را خوشرنگ ساختن اصول اولیه آماده سازی درون چادر بود که با خلاقیت و ابتکارهایی نیز همراه بود که البته با اعتراض زن های همسایه به سنت شکنی در سال های بعد مجبور به حذف ابتکارمان می شدیم.

ییلاق اشخورد  لاسم - پلور عکس سال 1361

          صافی گذراندن شیر، گرم کردن ، مایه پنیر زدن ، سرماست جدا کردن ، ماست در مشک ریختن ، کاردکشی و نمک زدن مشک ها ، پنیرگیری ، فرآوری آب پنیر، قره قورت پختن ، دانه کشک ساختن و خشک کردن  و چندین کار روزمره دیگر در حوزه لبنیات که ویژه دختران بود اما من و برادرانم بجای محبوبه نیامده هر روز بدان مشغول بودیم و سخت تر ازهمه آرشه درست کردن بود. ساعت یک بامداد بیدار می شدیم و تا ساعت ده صبح کار سنگین ویکنواخت چرخاندن ملاقه چوبی بزرگ ( که شبیه پاروی کوچک بود) در داخل دیگ پنیر داغ ادامه داشت و یک لحظه غفلت یا خواب آلودگی موجب  ته گرفتن و سوختن پنیر و هدر رفتن حاصل زحمت بر بیش از 50 تا 100 کیلو گرم شیر گوسفندی بود. جز در لحظه ای نزدیک بامداد که یکی دو زن همسایه به قصد کمک  متقابل می آمدند , که برای نماز صبح و صرف صبحانه دور می شدیم ، بقیه اوقات یکسره باید کنار دیگ می ماندیم.مادر برای ساخت آرشه روغن نباتی و آرد نمی ریخت و این کار ملاقه چرخاندن را سخت میکرد. میگفت :" خریدار آرشه راضی نیست و آرد و روغن نباتی ریختن برکت مال را می برد." اما بعضی زن ها ی همسایه ناله داشتند " که زنان شهرنشین خوشگذران که جونشون موقع پول دادن برای خرید آرشه در میره  ، حقشان بهتر از این نیست." البته همیشه  کار آرشه سازی اینقدر برایم سخت نبود ، مخصوصا ایامی که بچه های عمو که البته همسر آینده ام نیز در بین آنها بود، از تهران به ییلاق می آمدند و طبعا به زن عمویشان در پخت آرشه کمک می کردند. با اینکه در این مواقع مادر به نقش محبوبه بودنم احتیاجی نداشت ، با ذوق و شوق دور و بر دیگ بودم و با لطیفه های ملانصرالدین و بهلول و چند جوک کوچه بازاری که حفظ کرده بودم تا صبح مجلس گرمی میکردم و هرچه مادر تذکر می داد " صدات به چادرهای همسایه می رسد ، آرامتر ..."  گوشم بدهکار نبود.

         خلاصه کنم  به اسم پسر بودیم ولی دخترانه تر از هر دختری جای خالی محبوبه که نیامده بود را برای مادرمان پر می کردیم.می ماند مهر و محبت دخترانه برای مادر که این دیگر از توان ما خارج بود و مادر ملول و غمگین.

         یک روز که بانگ چوپانان برای دعوت به شیر دوشی برخواست ، مادر دیگ مسی را برداشته و در حال خروج از چادربه قصد شیردوشی  رو به من گفت: " یادم بینداز عصری شلوارت را رفو کنم شب تو نور فانوس خوب در نمی آید."

        دلم می خواست چهره غمگین مادر را شاد کنم. در حین وظایف روزمره درون چادر و آماده کردن نهار بسته ویژه دوخت و دوز ییلاقی را پیدا کردم. در شهر با چرخ خیاطی کار کرده بودم اما تا آن روز خیاطی دستی نکرده بودم. چند روز بود سر زانوی شلوارم بد جوری پاره و سوراخ شده بود و دیگر نمی شد بیرون از چادر آن را پوشید.

         با محاسبات و دقت فراوان اطراف سوراخ سر زانو را قیچی و لبه ها را صاف کردم . خوشبختانه پارچه اضافی تا خورده پایین لوله شلوار به اندازه کافی بود . تکه ای به اندازه بریده و داخل سوراخ سر زانو گذاشتم. پارچه شلوارم قهوه ای روشن  و نوارهایی سفید و خاکستری آن را چهار خانه کرده بود. آنقدر وصله را در وسط سوراخ سر زانو جابجا کردم که کلیه نوارهای عمودی و افقی برهم منطبق گردید.از سه نوع نخ قرقره متناسب با رنگ هرمحل انتخاب و کوک را بسیار ریز زدم ، یادم نیست شاید 2 ساعتی وقت برد ، تمرکز و دقت زیاد و طولانی باعث درد پشت وشانه هام شد. در عین حال سایرامورمحوله شرح وظایف خواهرم محبوبه نظیر دم کردن چایی و آماده کردن ناهار را انجام می دادم . از بلندگوی آبادی ته دره صدای اذان شنیده شد ، بعد از نماز ظهر به درگاه خدا دعا کردم که این کارم باعث شادمانی مادرم شود خیلی دوست داشتم مادرم را شاد ببینم.

      کار شیر دوشی تمام شد پدر ومادر به چادر آمدند ، پدر در حال وضو و مادر در حال سرکشی به سفره ناهار و ارزیابی دست پخت من بود که برادرم  قضیه رفو و وصله شلوارم را لو داد ، باصطلاح سورپرایز مرا خراب کرد و بد جوری حالم را گرفت .

      با عجله و قبل از اینکه مادر از این کارم سئوالی بکند شروع به پوشیدن شلوار کردم ، سرعت کارم طوری بود که حواس مادر و پدر و برادرانم کاملا متوجه من شد ، پای وصله نشده را پام کردم و در حال پاکردن سمت وصله شده بودم که متوجه شدم پام از محل وصله پایین تر نمی رود ، هرچه شلوار را بالا کشیدم و پا را به پایین فشار دادم فایده ای نداشت ، مثل لک لک یک پا ، در کنار سفره لی لی وار دور خودم چرخیدم اما فایده نداشت . صدای خنده در چادر پیچید ، تازه فهمیدم که در حین وصله دو طرف لوله شلوار را به هم دوخته بودم ، مادرم که خنده خود را نمی توانست کنترل کند ، بازوم را گرفت تا نیافتم.... هیچ وقت مادرم را اونقدر خندان و شاد ندیدم ، حتی روزی که نتیجه کنکور مرا شنید و یا حتی دامادی پسرهاش.

      گرچه اون روز در انجام این کار بجای محبوبه شکست خوردم اما خوشحال بودم که خدای مهربان دعایم را مستجاب کرده بود.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

خدیجه خانم آبدارچی دبیرستان ،در حالیکه استکان خالی را از روی میزم برمیداشت خبر داد خانمی شیک پوش با دسته گل میخواد شما را ببینه ، سعی کردم کنجکاوی ام در مورد این خبر را از خدیجه خانم و دختر دانش آموزی که در دفتر کارم نشسته بود ، پنهان کنم .

" کی ممکنه باشه ؟ حتما از اولیاء دانش آموزی است که  در حل مشکل فرزندش موفق بوده ام یا شایدم از دانش آموزان موفق سال های گذشته " …

وارد اتاق شد ، احوالپرسی گرم و صمیمانه  و حتی دیده بوسی .

کنجکاوی بیشتر شد ، اونقدر جوان بود که نمی توانست از اولیاء باشه ، ناشناس هم بود ، شاید خواهر یکی از دانش آموزان موفق بود ، دسته گل قرمز خوشرنگی را همچنان در دست داشت ، با اجازه گفت و روی صندلی مقابل من نشست ، بعد از چند صحبت و احوالپرسی :

-          من الهام صبوری هستم ، 2 ساله که درشرکت کار محاسب شرق مشغول می باشم .

تازه یه چیز هایی دستگیرم شد ، همسرم از مسئولین این شرکت خدماتی بود ، حدس زدم مشکل کاری داره و  یکی به خطا راهنمایی کرده که با وساطت من براش حل شدنی باشه. به اقتضای شغلی که داشتم خیلی خونسرد گفتم:

-          چه خدمتی از دست من بر می آید؟

-          زحمت داشتم براتون

-          خواهش می کنم اگه کاری از دستم بر بیاید دریغ نمی کنم.

-          میخوام زحمت بکشی و این دسته گل را به آقای مظفری تقدیم کنی

مظفری همسرم بود ، هنوز فکر نمی کردم چه اتفاقی داره میافته با همان خونسردی پرسیدم:

-          زحمت کشیدی خانم ، به چه مناسبتی؟

-          آخه امروز روز تولد ایشونه

هوای داغ و سوزانی از نوک سر تاسینه و پاها را درنوردید ، من از تاریخ تولد همسرم غافل بودم ... به زحمت سعی کردم همچنان لبخند را بر لب داشته باشم و خود را خونسرد نشان دهم ، بازم امیدوار بودم همه چی طبیعیه!!

-          شما از کجا تاریخ تولد آقای مظفری را می دونید

-          موقع بایگانی کردن حکم حقوقی آقا ... اتفاقی دیدم .

از لفظ " آقا " گقتنش ته دلم خالی شد بدتر که متوجه عنوان بالای " تولدت مبارک"  و اسم وامضا ی زیر آن که بسیار خوش خط  و زرین در میان دسته گل به چشم میزد شدم. قبل از آنکه سرم گیج بره تصمیم گرفتم بر اعصابم مسلط و به راهکار شغلی ام ادامه دهم:

-          چرا خودت دسته گل را ندادی؟

-          چرا ، خواستم  .... اما  ....

-          اماچی؟

-          خوش به حال شما خانم مظفری ، خوش به سعادت شما ، باور کنید حسودی نمی کنم  از صمیم قلب می گویم . مدت ها قبل برای امروز لحظه شماری میکردم ، کلی تمرین کردم ، برای اولین بار در زندگیم  دیشب رفتم آرایشگاه ، لباسم را با چه وسواسی اطو زدم ، صبح چندین بار جلو آئینه تمرین کردم ... بالاخره ساعت 8 صبح امروز با این دسته گل به اتاق آقا رفتم.

-          آقای مظفری !

-          بله آقای مظفری ... دسته گل را به طرفشون دراز کردم  ، ولی زبونم بند اومد و هیچی نتونستم بگویم . آقای مظفری با همان لبخند همیشگی و با همین نگاه محبت آمیز و دوست داشتنی که باعث تقویت روحیه ام شد پرسید که" موضوع چیه ؟ " اما قبل از اینکه من چیزی بگویم نگاهش به کارت تبریک وسط دسته گل افتاد ، لبخندش بیشتر و چهره اش شاداب شد . فوری نگاهش به سمت تقویم رو میزی رفت:

-          اوه ... امروز تولد منه ... اصلا یادم نبود.

-          تولد تون مبارک . ناقابله .

نمی دانم چرا ناگهان چهره اش تغییر کرد ، جدی اما مهربان:

-          خانم صبوری خیلی ممنون ، اما من نمی تونم از شما قبول کنم.

-          خواهش..

-          نه خانم محترم ، گل سرخ فقط مال قلب سرخه و من یک قلب بیشتر ندارم و نباید هم بیشتر داشته باشم  و اون قلب با یک حلقه محکم به یک قلب دیگه وصله که غیر از اون صاحب قلب نمیتونه از کس دیگری گل سرخ  هدیه بگیره  و اون حلقه وصل عشق است یک وفا ی جاودانی بین دو قلب.

ناشناس لحظه ای سکوت کرد ، مرواریدی از گوشه چشمش غلطید خطی از بلور روی صورتش ایجاد ، از کنار لب گذشت  و پایین ترغلطید و در روسری اش محو شد ، بغض اش را قورت داد و ادامه داد :

-          ناگهان نفسم بند اومد ، عرق سرد تمام بدنم را خیس کرد ، اونقدر در این دو سال با محبت و دوستانه با من برخورد داشت که در رویا ها بال سفیدی پیدا کرده بودم و در اوج آسمان ها بالای ابرها پرواز میکردم ، با این صحبت آقای مظفری که بر خلاف گذشته بویی از ادب و ادبیات نداشت ، بالم از پرواز ایستاد و آنگاه که به من گفت :" یک نصیحت برادرانه به خواهر کوچکم می کنم که برای آینده ات خوب نیست  که کسی بدونه تو میخواستی به یک مرد غریبه گل سرخ هدیه بدی " . بال هام  آتیش گرفت و سوخت و از اوج به قعر سقوط کردم. با رنگ پریده و چشمان تار از اتاق همسر شما بیرون اومدم . تمام نگاه کارمندان و ارباب رجوع به من بود و همه پچ پچ ها راجع به من بود تمرکز حواس برای کار نداشتم . فقط پرونده آقای مظفری را باز کردم و در صفحه مشخصات همسر آدرس شما را پیدا کردم ، از شرکت ، از کنار اون نگاهها ، اون پچ پچ ها زدم بیرون و پیاده تا اینجا اومدم....

بیش از دو ساعت است که خانم ناشناس رفته است. برای من که 6 سال برای فوق لیسانس

روانشناسی  درس خوانده بودم و 5 سال مشاور دختران دبیرستانی با انواع مشکلات روحی ، خانوادگی و اجتماعی بودم ، حل موضوع باید آسان باشد . اما اضطراب  و دل شوره دارد ویرانم میکند . دلم میخواهد عقربه ها ی ساعت از حرکت بایستد  و هرگز ساعت 2 بعد ازظهر نشود . ساعت 2 همسرم به جلوی دبیرستان می آید ،تا بعد از سلام و خسته نباشید باهم به خانه برویم . در آن لحظه با این دسته گل سرخ امانتی  و قول مزخرفی که ...

باور کنید خیلی سخت است ... خیلی سخت است ...  دستان یک روانشناس بلرزد و خیس عرق شود  و  از نوشتن باز بماند


از خاطرات خواهرم محبوبه ، خواهری که نداشتیم و چقدر دوست داشتیم می داشتیم . در پست بعدی خدا بخواهد راجع به این می نویسم

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

پرستار

فضای اتاق را با عطر خوش بو ساخته بود ، ملحفه را با دست دیگر بالا نگاه داشت تا نگاه زن به پوشک آلوده  نیافتد ، پوشک آلوده را سریع از اتاق بیرون برد و با تشت آب گرم برگشت ، کار شستشو صبحگاهی خیلی سریع تمام شد ، ملحفه را عوض کرد ، پودر تالک را بر نقاط حساس بستر پاشید ، زن را به پهلو چرخاند ،و پشتش را ماساژ داد ، گاز تشک مواج را کنترل کرد ، لباس را بر تن زن پوشاند ،اهرم زیر تخت را آنقدر چرخاند تا زن به حال نیمه نشسته در آمد.

صدای موذن از بلندگوی منار مسجد شنیده می شد ، پرستار زیر لب دعایی زمزمه میکرد. آب و پارچه سفیدی آورد ، با رطوبت پارچه سفید وضو گاه صورت ، بازو و دست راست  و چپ را شست ، دست راست نحیف زن را بر مرفق ،بر خط وسط موهای باز شده کشید ، زانوان زن را خم کرد و کار مسح  پا ها  انجام شد. مقنعه سفید را بر سر زن کشید ، با حوصله موها را به زیر مقنعه هدایت کرد، با انگشتانش فرم و اطوی مقنعه را دور گردی صورت زن قرینه و زیبا ساخت ، چادر نماز گلدار سفیدی بر سر زن انداخت ، ملحفه سفید و چادر نماز را بر روی سینه زن همپوشانی نمود. آنگاه سینی سجده گاه  و تسبیح را آورد. لب های زن تکان میخورد و صداهای مبهم و ضعیفی شنیده میشد ، با اشاره چشم پرستار با دستش اندکی سروگردن زن را به جلو خم میکرد  و با اشاره دیگر تربت سجده را لحظه ای روی پیشانی زن می گذاشت. مراسم نماز صبح تمام شد ، چرخش صد دانه تسبیح در دستان زن انجام شد . پرستار سینی سجاده و تسبیح را در بالای کمد گذاشت. دستان زن را به گرمی فشرد و بوسه ای :

     -   قبول باشه عزیزم .

 و زن با لبخند تشکر خود را اعلام کرد.

لیوان شیر را به نزدیک زن آورد ، قرص ها را از قوطی در آورد ، نی را در لیوان و به لب های زن نزدیک کرد. بعد از نوشیدن شیر با لبخند،  زن از پرستار تشکر میکرد ، و پرستار :

     -   خواهش میکنم ، ببخش که دارم پیر می شوم و بعد از این همه سال هنوز خوب بلد نیستم وظیفه ام را انجام دهم .

لبخند زن نمود بیشتری پیدا کرد.

پرستار روانداز تلویزیون را برداشت و آنقدر کانال ها را جابجا کرد تا زن با چشمانش علامت داد که همان شبکه باشد. آنگاه صندلی را کنار تخت زن گذاشت ، مقنعه سفید را از سر زن خارج کرد ، آئینه میز کناری را با دید زن هماهنگ و سپس به شانه زدن موهایش مشغول شد.

      -     بی خیال باش عزیزم ، چقدر نگران این بچه هایی ؟، همشون   خوش و خرم اند، با بچه ها  و همسرانشان شاد شادند، از بس فکر و خیال کردی موهات خیلی زود داره سفید میشه ، باید به راضیه بگم برای مادرش آرایشگر بیاره ، این موهای خوشگل نباید به این زودی سفید بشه.

حرکات لب و چشم زن نشون میداد از این جمله خوشحاله ، شاید میخواد بگه خیلی جوون نیست !، اینقدر از جوونی گفته نشه.

پرستار از کمد لباس ها چند بلوز خوشرنگ رادر آورد : این خوبه؟... این چطور؟

یکی از بلوزها که تایید نگاه زن را بدنبال داشت به آرامی بر تن زن پوشانده شد .  پرستار روسری خوشرنگی بر سر زن پوشاند و گره آن را مرتب نمود.آرایه صورت ومو و روسری را هماهنگ ساخت . زن نگاهی به آئینه انداخت و باز لبخند تشکر.

پرستار به آشپزخانه رفت ، بساط صبحانه آماده شده بود. پرستار یک جعبه مداد رنگی کادو پیچ شده را روی سینه زن گذاشت و در حالیکه با ملحفه آن را پنهان میکرد :

    -    دیروز راضیه گفت پریسا کارنامه امتحانات را گرفته معدل 20 شده خیلی خوشحال بود ، من فکر میکنم پریسا از مادربزرگ هم باید جایزه بگیره .

 لبخند رضایت بار دیگر برلبان زن نقش بست.

صدای زنگ در شنیده شد ، در باز شد ،دخترکی با لباس فرم مدرسه دوان و شادان وارد شد :

     -    سلام پدربزرگ ، سلام مادربزرگ ، من اومدم ، نون تازه آوردم.

پرستار صورت دخترک را بوسید ، نان را از دستش گرفت :

     -    اول برو پیش مادربزرگ ، کارت داره

     -         سلام مادر جون ، اوه چه خوشگل شدی مادربزرگ !

غرق خنده و لبخند ،دخترک دستانش را به دور گردن زن  حلقه کرد و اورا بوسید. اشاره  چشمان مادربزرگ ،دخترک را متوجه ملحفه  روی سینه اش کرد ، با کنجکاوی و ذوق آن را کنار زد ، با هیجان جعبه مداد رنگی را برداشت ،فریاد شادی سرداد ، سر دست آن را بلند کرد و کنار تخت زن چنان دور خود چرخید که پای مانتویش مانند چتر باز شد:

     -    متشکرم مادربزرگ ... ماهی مادربزرگ.

و دوباره مادربزرگ را غرق بوسه ساخت.

پرستار ملحفه ، بلوز و روسری زن را مرتب میکرد و لقمه های کوچک صبحانه را در دهان زن میگذاشت :

     -    درست مثل بچگی های مادرش ، چه سال های خوشی داشتیم . و انشاءالله سال های خوش تری خواهیم داشت. برم ویلچر و آماده کنم ، امروز هوا خوبه ، باید بریم پارک ....

پرستار مرد بازنشسته کارخانه نساجی ،هفتمین سالی بود که از همسرش عاشقانه پرستاری میکرد ،دوستش داشت درست  مثل همان روز که دستانش از شوق لرزیده و با انداختن استکان چای  پای عروسخانم را در مجلس خواستگاری آزرده ساخته بود.

  • محمد علی سعیدی