گناهکار

تاکسی به سرعت خیابان را در می نوردید ، گناهکار به ساعتش نگریست ، دلشوره داشت نماز!ش قضا نشود ، می خواست بعد از نماز توبه کند

-          نه توبه زوداست ، تا آخر ترم چند بار دیگر لحظات لذت بخش را می توان تکرار کرد ، تازه بعد از این همه تلاش و دام اندازی صید به چنگ آمده است ، ترم که تمام شد از این خانه  و از این شهر میروم ، همه چیز بین من و او فراموش میشود ، من بدنبال زندگی خود و او بدنبال زندگی اش ، آن وقت توبه میکنم ، خدا بخشنده است.

 

تاکسی در پشت چراغ قرمز ایستاد و حرکت کرد ، گناهکار همچنان در کلنجار با افکار خود:

-          چقدر راحت باور کرد ، چقدر زود تسلیم شد ، چه حرف های شاعرانه و دروغ که بارش نکردم ، چه وعده ها که ندادم و چطور خانه پوشالی از عشق در خیالش نساختم ، چطور صادقم پنداشت ، و با همه این نمایش رنگینم آنگاه که گوهر بی همتای پاکدامنی اش را به پایم می شکست چه دلشوره و شرمی که نداشت .

 

تاکسی ایستاد و مسافری پیاده شد و باز حرکت و گناهکار در افکار توجیهی برای تبرئه اش:

-          من چه عذری دارم؟ او ساده بود و زودباور ، بی تجربه بود بی یاور ، بی معلم ، بی شناخت . این طبیعت بهره هوشی کم و درک پایین است ، من چه تقصیری دارم؟

 

لنگ بدقواره آویزان به دیوار توجه گناهکار را به خود جلب کرد : بی زحمت جلوی حمام نگهدار

گناهکار در سالن انتظار حمام عمومی نشسته بود :

-          اصلا مقصر اصلی پدر ومادر او هستند ، گرفتار و مقروض اند که باشند ، چرا یک اتاق خانه کوچک خود را به یک جوان دانشجوی مجرد اجاره داده اند؟ ، چرا جگر گوشه خود را به بهانه رفتن به مجلس عزای فامیل در خانه تنها گذاشته اند ؟، مگر نمی دانند که گذاشتن پنبه و آتیش کنار هم چقدر هولناک است؟

 

حمامی داد زد  : نمره 13 بفرما

آقایی بلند شد ، گناهکار و بقیه صف حمام یک ردیف روی صندلی جابجا شدند :

-          بیچاره پدر و مادر اش ، چه قدیسی که از من نساخته بودند، جوانی سربزیر ، با حجب و حیا ، اهل نماز و عبادت ، سرش فقط در درس و کتاب است ، موقع ورود به خانه ، موقع خروج از اتاقش چند بار یاالله می گوید ، آنقدر چشمانش بر زمین دوخته شده که کسی رنگش را ندیده ، بسیار معذب در هم کلامی با اهل صاحب خانه و همسایگان ، بسیار مودب در عبور از خیابان ، بی توجه به نمایش هرزگان سر چهارراهها ... بد بخت پدر و مادرش ،چه قدیسی که از من نساخته بودند.

 

صدای حمامی بلند شد : نمره یک بفرما

باز صف جابجا شد و گناهکار در نوبت اول صف قرار گرفت:

-          شاید پدر یا مادرش افراد رندی هستند ، به بنگاهی سپرده بودند که چنین مستاجری برایشان به تور بیاندازد و همه این نقشه ها برای این بوده که داماد شکار کنند ، نکند کار به شکایت و رسوایی برسد ؟ نه آنها ساده تر از اینها هستند که اینگونه تفکر کنند ، درمانده تر از آنند که بخواهند با شکایت و رسوایی مرا داماد خود کنند. به مخیله آنها هرگز خطور نمی کند که مرا با این جایگاه خانوادگی و مالی  و اجتماعی و تحصیلی هم شان خود پندارند .عاقل تر از آنند که دخترشان را با این همه ضعف  ، وصله ای جور با من تصور کنند. خوش باور تر از آنند که گمان کنند جگرگوشه آنها را در چه دامی گرفتار ساخته ام. و او شرم دارد که حادثه امروز را به پدر یا مادرش  بگوید. چرا نگران باشم؟ این راز فقط بین ما دو نفر می ماند من که زود فراموش میکنم . او هم همچنان که زود باور کرده زود از یاد می برد. هر دو میرویم بدنبال سرنوشت خود . کبوتر با کبوتر باز با باز. توانایی اش را دارم همچنان که بسادگی به چنگ اش آوردم به همین سادگی رهایش کنم ، حتی طوری از خودم بیزارش کنم که از رفتنم و رها کردنش چندان نرنجد.

 

صدای باز شدن دری شنیده شد ، حمامی داد زد : نمره 20 بفرما

گناهکار از جا پرید ، از روی میز حمامی کاغذی که روی آن عدد 20 با ساعت  ورود نوشته شده بود برداشت و به سمت نمره 20 حرکت کرد . در رختکن  از پلیدی مانده  بر لباس و بدن اش چندش اش می آمد. برای لحظه ای از خود بیزار شد:

-          این همه نقشه ، این لبخندهای ساختگی ، این کلمات عشوه آمیز ، این همه انتظار برای دام ... آیا می ارزید به یک لحظه هوس و پایان ؟ آری ... آری می ارزید ، لذت زندگی اینست ، کامیابی و خوشی همینه ، خود فریب هم زیباست ، او هم کام دل یافته است. دنیا همینه ، همه همین جور خوش می گذرانند. اگر قرار باشد تا وصال ایده آل و تشکیل زندگی در کمال، منتظر بمانیم که جوانی رفته است.

 

گناهکار وارد حمام شد، بدنش را به نوازش قطرات آب دوش سپرد . احساس شرم و گناه با شرشر آب رفت ، با کمک کف صابون پلیدی های مانده بر بدن نیز باید میرفت . غرور از پیروزی نقش فریبنده اش لذت بخش شده بود. به ساده لوحی و زود باوری طرف میخندید. بخار تصویرش را در آئینه زنگار گرفته حمام محو ساخت . کف صابون ظاهر بدن از درون سیاه شده را سفید کرده بود. چشمانش از ترس سوزش قلیایی صابون بسته بود و دیگر هیچ نمی دیدید . شرشر آب دوش همچنان بر زمین می ریخت . احساس داغی زمین کرد ، کف پا آزرده شد ، متعجب که چرا آب اینقدر داغ شده ، در تاری دید دستش را به زیر شرشر دوش برد ، ناگهان مانند برق گرفته دستش را به عقب کشید ،آرنج برهنه اش محکم به کاشی دیوار حمام اصابت و دردی جانسوز تا بازو و ساعد گناهکار تیر کشید.

-          چرا آب اینقدر داغ و سوزان شده است!!؟ آب سرد چرا قطع شده است!؟

 

فشار و داغی آب دوش حمام لحظه به لحظه بیشتر میشد ، ضربات قطرات داغ آب تنه و پاهای گناهکار را شلاق کوب میکرد ،خود را به دیوار چسپانده بود تا از سوزش هولناک قطرات آب در آن فضای کوچک حمام در امان بماند ، با دستانش کف صابون دور چشم را پا ک کرد ، بازکردن چشم همان و سوزش قلیایی صابون و دردناکی پلک زدن همان . خواست فریاد بزند  کف صابون به دهانش پرید و تلخی و تهوع و رنج حضور این مهمان ناخوانده  بر زبان افزونتر . شدت بخار فضای کوچک حمام را تار ساخته بود ، دستگیره و چفت در و شیر مخلوط دوش آنسوی شرشر داغ دوش حمام قرار داشت . باید تن به گدازآب داغ میزد و سریع شیر آب گرم را می بست ، تلاش کرد ، شیر آنقدر داغ بود که دستش طاقت نیاورد و نتوانست حتی یک دور بچرخاند ، قطرات سوزناک آب  وحشتناک سرو صورت  ، شانه و سینه را سوزاند ، کمتر از آنی تحملش برید و عقب پرید و خود را به دیوار چسباند . شر شر آتشین آب همچنان تنه و پاها را می سوزاند . کف حمام داغ و کف پا را شدیدا آزرده می ساخت ،احساس میکرد پوست از روی پا هایش کنده می شود ، روی انگشتان پا می ایستاد ،چند لحظه یک پا را بلند ، تاب تحمل که می برید پای دیگر و تکرار این پا و آن پا .

-          خدایا کمک ... خدایا کمک

 

گناهکار فریاد کشید و از حمامی کمک خواست . برق رفت و تاریکی محض یک ذره دید تار را هم  از او گرفت . در همهمه شرشر داغ آب ، صدای مبهم آژیر وضعیت قرمز و غرش توپ ضد هوایی را شنید . حتم دانست حمامی و سایرین به پناهگاه گریخته اند.

-          این وضعیت لعنتی دیگر از کجا پیدا شد!؟

نفس کشیدن برایش سخت شده بود ، بخار داغ حالا دیگر صورتش را هم می سوزاند ، تن بار دیگر به آب آتشین سپرد تا در را باز کند ، فریاد جگرخراشی سر داد و در زیر شرشر آب داغ به سمت در حمام شتافت ، اما در تاریکی سرش محکم به لوله دوش اصابت ، درد شدید و جانکاه و سوز داغ آب وادارش به عقب نشینی سریع کرد بی آنکه حتی بتواند گیره چفت پشت در را لمس کند. با ضربه سر دوش اندکی جابجا شده بود و زاویه آب پاشی کمی منحرف و این بار حتی در گوشه چسبیده به دیوار نیز بخش بیشتری از بدنش را می سوزاند. جیغ کشان :

-          خدایا توبه ... خدایا غلط کردم ... خدایا قول میدم دیگه تکرار نکنم ... دیگه نه او نه هیچ کس دیگر را فریب ندهم.

 

تنگی نفس و گرفتگی صدا مانع داد زدنش شد . تهوع شدید آزار را بیشتر میکرد . جز در مجالس عزا آن هم از نوع تصنعی تا آنروز گریه کردن را یاد نداشت . زار گریه میکرد . بار دیگر در آن ظلمت به سمت در هجوم برد و یکی از شیشه ها شکست ، زخم های ناشی از  شیشه شکسته بر بدنش و اثر سوز قلیایی صابون مزید بر این بحران جگرسوز شد. گرچه دستش به چفت در رسید ، اما ناتوان تر از آن بود که بتواند آزادش کند. شیشه شکسته نفس کشیدن را کمی بهتر کرد و از خفگی نجاتش داد ، اما داغی بخار و سوز قطرات همچنان سراپای بدن را میگداخت . گریه دیگر نبود ضجه بود:

-          خدای مهربان رحم کن ...غلط کردم ... جبران میکنم ... خدایا ، مهربانا جبران میکنم ... ببخش ... رحم کن ...

 

*

*-*-*

*-*-*-*-*

*-*-*

*

 

سال ها  از آن تاریخ گذشته است ، مهندس صاحب شرکتی شده و وضع مالی خوبی دارد. اما مطرود خانواده اش مانده که او را مجنون می پندارند . مادرش در مقابل آن همه ضجه و ناله و التماس  فقط بر زبان راضی شد تا با دختری غیر هم شان خانواده اش ازدواج کند . خواهرانش از داشتن چنین برادرزنی رنجیدند و همسران برادرانش از داشتن چنین جاری ای بیزاری جستند . مردان فامیل حیران و متعجب از این همه دلدادگی و شیفتگی و خدمت مهندس به زنی که نه سواد آنچنانی داشت و نه جمال و نه کمالی  و نه شهرت و اصل و نصبی که او را در شان خانواده خود بدانند.

اما مهندس بر خلاف تصور همه اطرافیان و حتی پدر ومادر همسرش ( که هنوز در حیرت پافشاری و اصرار غیر عادی و زار نامعقولش در زمان خواستگاری  مانده بودند) او عاشق و دلشیفته نبود ، او اسیر شده بود  و زن که نه ، اربابش هم نمی دانست که او اسیر اجباری است نه مجنون دلباخته . این همه محبت و فداکاری برای آن زن – زن که نه سرورش- از باب ترحم نبود ، بلکه اوخود سخت محتاج ترحم اش بود. هیچ کس ندانست که او غلامی و بردگی میکند نه شوهری. همه مردان جوان در مجالس تشریفاتی خواستگاری ادعای غلامی را بر زبان میرانند ، اما حتی پدر زنش نیز ندانست مرد جوانی که به روی پایش افتاده و با بغض شکسته درخواست غلامی دخترش را میکند ، صادق ترین خواستگار است.

مهندس از معدود افرادی بود که خداوند جلوه کوچکی از جهنم را در لحظه ای بسیار کوتاه در این دنیای ناباوری به او نشان داده بود.

اگر ما هم دیده بودیم هرگز عهد دروغین نمی بستیم و عهد راستین مان را هرگز نمی شکستیم.حتی اگر بگویند دیوانه اید.