باغبان درخت سیب کاشت ، باغبان درخت سیب را دوست داشت

درخت سیب زیبا بود ، خانه باغبان با درخت سیب زیبا شد.

درخت سیب غرق در شکوفه بود ، سفیدی پوشش درخت سیب چشم باغبان را نوازش میکرد.

باغبان پرچین ساخت ، چشم رقیب حسود از تماشای درخت زیبایش دور باد.

مادر باغبان شاد بود ، او به درخت سیب پسرش افتخار میکرد.

 

چند بهار و تابستان و پاییز و زمستان گذشت ،هر بهار هزاران گل و امید  ، تابستان طراوت و سرسبزی ، پاییز غرق لباس رنگارنگ و زیبا

اما دریغ از یک دانه سیب.

باغبان دل نگران ، اما راز غم اش  را  از درخت سیب پنهان ، مادر باغبان نذر و دعا میکرد.

خاله باجی زنجیری از مهره های مار که جمجمه الاغی در وسط آویزان داشت به شاخه درخت سیب آویخت.

عمه زر بانو ، طلسمی از حکیمه ده بالا در زیر درخت سیب چال کرد.

باز بهار شد درخت سفید غرق شکوفه زیبا ، اما این بار هم  بار نداد.

باغبان همه نوع کود مقوی پرورده به پای درخت سیب ریخت ، خاک  سایه انداز را زیر و رو کرد ، اما باز هم شکوفه ها به میوه ننشست.

باغبان درخت سیب را نوازش بسیار میکرد ، از سایه ، از سرسبزی ،از خوشرنگی ، از عطر شکوفه ها و هزاران خوبی دیگر  سخن میگفت . اما درخت سیب می دانست که باغبان سیب میخواهد.

خاله باجی به مادر باغبان گفت : زمستان خانه باغبان بی سیب می ماند ، درخت بی بار  را رها و نهالی دیگرباید باغبان بکارد. درخت سیب این طعنه راشنید ، قطره شبنم از گوشه برگهایش بر زمین ریخت.

کلثوم ننه گفت : حیف باغبان که این همه زحمت برای این درخت بی بار می کشد.

شاه باجی خانم گفت : خانه ای که زمستان در آن عطر سیب نپیچد خانه نیست.

مادر باغبان در جواب همه خاله زنک ها ی همسایه و فامیل  گفت : درخت سیب ریشه در خانه دل باغبان دوانده است . سه فصلش که بسیار زیبا ست و زمستانش تنه قطور و محکم  که تکیه گاه باغبان خواهد بود .

مادر باغبان به باغبان گفت : نیش و کنایه خاله زنکان بسیار شده ، سیبی عاریه ای بر درخت ببند تا دهان مردم بسته باشد.

و باغبان درخت سیب را نوازش میکرد که نرنجد از دوستی خاله خرسگان.

کلثوم ننه گفت : دل از این درخت نمی کنی ، نهالی دیگر بکار ، تو که خانه ات وسیع است. چه عیبی دارد 2 درخت سیب داشته باشی.

شاه باجی خانم گفت : این درخت بی بار از ریشه برکن ، تک نهالی می شناسم از نژاد سیب درشتان ، خانه ات پر سیب می گردد ، عطر  و بویش  صد خانه آنسوتر افشان.

باغبان خشم فرو می برد ، پناه بر خالق گیتی ، ز شر حرف و نیش مردم بد پندار.

 

یک شب یلدا ، بوی سیب ها پیچیده در روستا ، گشت تکرار حرف خاله زنکان ده ، که ندارد باغبان در خانه اش سیبی.

باغبان در کنار درخت سیب ، با خدایش ناله ها میکرد ، تنه عور درخت سیب را غرق بوسه ها میکرد.

صبحگا هان  اهل ده دیدند باغبان قصد سفر دارد ، شنیدند کیسه زر از مادر خواسته ، اسب راهوار زین کرده ، راهی ملک صفاهان ، شهر دور دور گشته .

شاه باجی خانم اعتراض کرد : این همه تک نهال پر محصول و زیبا ، در کنار ما ، این چرا رفته به راه دور ؟

کلثوم ننه گفت: مگر نهال صفاهان چه دارد که نهال ده ما ندارد؟

عمه زر بانو گفت : غرور هم حدی دارد ، نهال ده ما را نمی پسندی ، نهال بسطام و دماوند و البرز که بود ، این همه راه دور چرا ؟ این همه رنج سفر از بهر چی ؟

آن یکی خاله زنک گفت: تا صفا هان صد منزل است ، پس درخت سیب آنجا برتر است ، باغبان قصد جبران دارد.

این یکی خاله زنک گفت : بیچاره این درخت سیب ، حال می ماند شرمسار پیش درخت سیب صفاهان ، یا ریشه اش از بیخ و بن بیرون بیاندازد باغبان.

خاله باجی گفت : بیچاره باغبان ، تاخت باید رود ، تیز باید برگردد ، رنج و بیخوابی تحمل کند ، تا بهار نیامده زود برگردد ، گرنه بعد  نوروز نهال کاشتن بی ثمر  باشد.

 

بامداد صبح نوروزی ، شیهه اسب باغبان خبر بازگشت از سفر طول ودراز را داد. تمام خاله زنکان ده جشن نوروز رها و به پشت پرچین باغبان سر کشیدند. 

باغبان در کنار درخت سیب با اره و بیل و کلنگ ایستاده بود. مادر باغبان با منقلکی آتشین از کنار باغبان می گذشت ، باغبان دست بوسی مادر کرد خندان جمله ها می گفت ، مادر تبسم بر لب به سمت پشت پرچین می رفت.

گوش خاله زنکان هرچه تیز شد تا سر گفتمان مادر و باغبان دریابند و یا چشمشان هرچه کاوید که نهال صفاهان را ببینند بی اثر ماند.

شاه باجی خانم ناله کرد : آه خدایا ما چه کردیم ؟ کاش باغبان بی سیب می ماند ، کاش این درخت سیب همچنان سرزنده می ماند.

خاله باجی گفت : بسته ... بسته ، از بس که نیش زدی باغبان دل از درخت سیب کند.

کلثوم ننه گفت: حالا یکی واسطه شود ، نهال سیب صفاهان را در گوشه ای بکارند و این درخت سیب بدبخت نیز بماند.

عمه زر بانو گفت : نان خور اضافی ، از کجا معلوم بیماری بی باری اش واگیر نباشد.

باغبان کلنگ بر داشت دور درخت سیب چرخید . جمله خاله زنکان : شرمت باد باغبان ، پس چرا لبخند داری بر لبان؟  آه چه بد عهد این مرد و مردمان .

کندن پای درخت  با ضربت کلنگ باغبان آغاز شد. پشت پرچین شیون و نفرین و آه خاله زنکان بر پاشد.

 

هر چه می جستند پشت پرچینی ها از نهال ، دیدن این تحفه زر قیمیت صفاهان شد محال .

باغبان درب خورجین باز کرد ، کیسه هایی بود سفید ، هیچ شباهت با نهالی نداشت . بوی دود اسفند گیجی خاله زنکان را بیشتر کرد ، همه باهم رو به مادر باغبان گفتند : پس نهال صفاهان کو ؟ دود اسفند بهر چی است ؟ راز دُر درون این کیسه ها چیست؟ که می پاشد پای خاک این درخت ؟

مادر باغبان گفت : باغبان با هزار امید ، از راههای پر فراز و نشیب ، از هزاران کوه و دشت ، سخت و بی پروا گذشت ، تا رسد بر ساحل زاینده رود ، تا بیابد برترین نوع کود ، حال خوشحال بعد این رنج وملال ، دل سرشار از امید  ، قلب زلال  ، با هدایی برتر از زر آمده ، ارمغانش کیسه های کود کفتر آمده.

صد دهان وامانده بود ، پشت پرچین نگاه ها حیران مانده بود.

خاله زنکان از راز دود اسفند پرسیدند  ، مادر باغبان گفت : دور باد چشم حسود ، کور باد زخم چشم ، های عشق باغبان مهربان ، بر درخت سیب اش میگردد عیان.

خاله زنکان دیدند که باغبان شاخه های زاید از درخت سیب با هنرمندی برچید ، و درخت زیباتر از هر بهار دیگر آراسته شد .

خاله زنکان  دیدند باغبان شاخه ای را بوئید ، روی  آن شاخه چند غنچه شکوفه می زدند، همه می دانستند چند روز دیگر درخت سیب غرق شکوفه خواهد شد.