پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

سیب گلوگیر

اگر در جایگاه و موقعیت شغلی اختلاس گران بودیم چه می کردیم؟

اگر آقا زاده بودیم چه می کردیم؟

یوسف را خدا نجات داد همچنانکه همه ما را خدا نجات داده است

(اگر لطف خاصّ خدا  نگهبان یوسف نبود او هم به میل طبیعی اهتمام می کرد، ولی ما میل او را از قصد آن عمل زشت برگردانیدیم )

پدربزرگ نصیحت می کرد که چیدن میوه از باغ مردم سبب خشم خداوند است و عذاب آخرت

و مثال آورد که رهگذری سیبی از درخت به کوچه آویزان باغی چید و نیمی خورد و ناگهان به خود آمد و توبه کرد و برای حلالیت به دنبال باغبان شتافت و باغبان مالک باغ را آدرس داد. به سراغ مالک رفت و ماجرا گفت که در کوچه مجاور باغت سیبی از درخت چیدم و نیمی خوردم و حلالیت می خواهم که جواب شنید سهم من حلال اما سهم شرکا را نمی دانم .  رهگذر نشان شریک صاحب باغ را گرفت که در شهری دور بود و شتابان خود را به آنجا رساند و قصه تکرار کرد، شریک دوم نیز سهم خود حلال و نشان شریک سوم را به شهری دورتر داد که تاجری است ثروتمند. مرد شتاب کرد و شب و روز رفت تا خسته و کوفته  به دیار شریک سوم رسید و تمام ماجرا بگفت و انتظار حلالیت داشت که  شریک سوم گفت حلال نمی کنم مگر به شرطی.

مرد هراسان گفت من رنج بسیار بردم و از باغبان دو شریکت حلالیت گرفتم حاضرم هر شرطی را پذیرم تا سهم خود حلالم کنی، شریک سوم گفت مرا دختری است کور و کر و لال و لنگ  شرط اینست که او را به زنی گیری و عقدش نمایی و گرنه سهم خود حلال نخواهم کرد. مرد به عجز و التماس افتاد، اما جز اجرای شرط ازدواج  التماس کارگر نیافتاد

سرانجام رهگذر قبول کرد، عقد و جشنی نیکو برپا و داماد ترسان به حجله رفت و نقاب از زوجه کنار زد  و ماهرویی دید با چشمانی درخشان، زبانی غزلخوان، پاهایی رقصان، ماند حیران ، پرسید چرا پدرت شرح تو داد بدانسان؟

گفتا که کورم نگاه نکردم به حرامی، کرم نشنیدم سخن حرامی،لالم نگفتم سخن حرامی و لنگم نرفتم به راه حرامی

و این بود پاداش جوانی که از خوردن سیب باغ مردم توبه کرد

یکی از کارهای نوجوانی چارپاداری جهت انتقال بار و محصول از کلاته بابا احمد به مهدی شهر( اونوقت ها سنگسر می گفتند) بود.

هر روز صبح زود دو لنگه بار گندم یا جو یا کاه یا یونجه بر الاغ بار می کردند و ما را راهی شهر می نمودند و در میان انبوه سفارش یکی هم نهی از چیدن میوه از باغات شهمیرزاد و دربند بود

با اینکه تنهایی به سبب آوازخوانی یا خیالپردازی بلند بلند خوشم می آمد اما خطرات مسیر ایجاب می کرد که با دیگر بچه های چارپادار با هم باشیم.

سخت ترین قسمت مسیر معبر صخره ای و پلکانی و پر از پرتگاه خربردن بود. حتی موقع کوچ زنان و کودکان و پیران را در آن قسمت مسیر از چارپا پیاده می کردند.

باید نهایت دقت را داشتیم که الاغ زیر بار در آن قسمت نخوابد و اگر چنین اتفاقی می افتاد و تنها بودیم یا نفرات ما کم بود باید صبر می کردیم تا بزرگتر عبوری به کمک برسد تا مجدد الاغ را بار کنیم و حرکت

راحت ترین بار جو و گندم بود  که حدود 25 من معادل 75 کیلو بود و سخت ترین بار یونجه بود که علاوه بر حجیم بودن خطرات گیر کردن به لبه صخره یا شاخه درخت کنار راه مالرو و یا گاززدن دزدانه الاغان دیگر از بار دردسرهای کلافه کننده ای بود

اگر الان بود از ما فیلم مستند تهیه می کردند و به عنوان کودکان کار چه غوغایی که نمی شد

غرض از همه مقدمات این بود که ضرورت گروهی بودن کودکان چارپاردار، تبعات تربیتی دوستان باب و ناباب را به همراه داشت

به محض ورود به کوچه باغ های شهمیرزاد و دربند  بیشتر بچه های همراه نه فقط به درخت  بلکه حتی به پشت بام ها  سرک کشیده و قیصی ، برگه ، لواشک و آلو خشکه مردم نیز از دستبرد آنها محفوظ نبود و من چه سرزنش ها که نمی شدم چقدر بی عرضه و ترسویم؟  و جوابم را از گناه بودن و عذاب آخرت به سخره گرفته و هزار توجیه که یک شکم سر جالیز و باغ بی اذن مالک حلال است.

ماجرا را برای مادر و پدربزرگ و مادربزرگ ها تعریف می کردم بسیار مورد تشویق قرار می گرفتم و تاکید بر مراقبت از فریب همراهان ناباب

اعتراف کنم که فقط نصایح بزرگان نبود که مرا از وسوسه چیدن میوه مردم باز می داشت بلکه سرباری من پر از میوه و برگه بود و من حتی به دیگران نیز در مسیر تعارف می کردم

سرباری خورجینی بود که در وسط بار می گذاشتیم و آذوقه رفت و برگشت ما در آن بود

ما در کلاته آن موقع سیب گلاب نداشیم البته سیب ترش جنگلی و یک نوع سیب شیرین ریز بود

سیب گلاب بر درختان  باغات دربند وسوسه کننده بود

الاغ من راهوار و پرقدرت بود و معمولا بعد از شهمیرزاد من بر روی بارگندم یا جو سوار می شدم و بر عکس بقیه که الاغ ها را می زدند تا تند حرکت کند من افسارش را می کشیدم که آهسته رود تا از بقیه جدا نشوم

روزی پسری به داخل باغی در دربند زد و با تعدادی سیب در پیراهن برگردانده(مثل دامن) به جمع برگشت و به بذل و بخشش سیب غنیمتی! به همراهان پرداخت.

صدای گاززدن سیب ها، عطر پیچیده سیب و تعارف با  اصرار زیاد به من سرانجام وسوسه را غالب کرد و سیب خوشرنگی را گرفتم.

با استغفرالله اولین گاز را زدم بسیار شیرین و خوشمزه بود، نگهان الاغ از مسیر منحرف شدمجبور شدم "هش" داد بزنم ، تکه سیب افتاد در حنجره، سرفه شدید،دردشدید گلو شانه و پشت، مگرسرفه قطع می شد، بازدم من صدا دار بود، باقیمانده سیب گاز زده از دستم افتاد و  خورا ک الاغی شد. یکی قمقمه آب آورد اما شدت سرفه آب قمقمه اش را هم خراب کردم.

از دربند تا  خانه پدربزرگم در شهر حدود 4 کیلومتر راه بود، بدون لحظه ای قطع  یک ریز بر الاغ سرفه می کردم ، سر ظهر بود و تابستان شهر خلوت ، با این حال اندک رهگذران متعجب به سرفه های من، خیره نگاه می کردند چشمانم پر آب شده بود، یکی گفت لقمه نانی بخور سفره سرباری را باز کردم و لقمه نانی برداشتم و خوردم اما موثر واقع نشد. به محض رسیدن به خانه به زحمت بار الاغ را انداختم. الاغ به سمت طویله دوید و من به سمت باغچه و شیر آب حیاط

چطور بر سنکفرش کنار باغچه خوابم برده بود یادم نیست اما بیدار که شدم سرفه بند آمده بود . الاغ نامرد از نبودن  علوفه در آخور و باز بودن در طویله ، به گل های داخل باغچه  آسیب زده بود و نان سفره سرباری را که فرصت نکرده بودم  گره بزنم و در خورجین بگذارم از گاز الاغ گرسنه در امان نمانده بود.

بعد آن حادثه نه تنها هرگز نظر بر میوه هیچ درخت یا باغ دیگران نیانداختم بلکه در بسیاری از اموری که گناه محسوب می شد از ترس تکرار چنین حادثه ای خویشتنداری نمودم

شلاق های کوچک خداوند مسیر ما را از بسیاری سقوط های بزرگ نجات خواهد داد

صدها ماجرای مشابه از این الطف غیبی شنیدم یا خواندم که جالبترین آن داستانک گناهکار بود، اصل ماجرای داستانک گناهگار اگر صحت داشته باشد مربوط به سال ها قبل انقلاب بود و من با کلی تغییر آن را نقل کردم

داستانک گناهکار

چند نفری با مضامینی مشابه نظر نوشته بودند که قهرمان داستانک گناهکار خود من هستم. مرا لطف دیگری مصون داشته بود و آن دل سپردگی به مرحومه دختر عمو بود که در اوج جوانی هر حباب وسوسه به غیر را سریع می ترکاند

گاهی هم ترس عامل نجات می شود، ترس از ایدز، هپاتیت، سیفلیس، سوزاک و زگیل

ترس از رسوایی

ترس از دردسر و دادگاه

اما خوش به سعادت آنها که عمل نجاتشان، همچون یوسف باور محضر خدا بودن هر خلوتی، حتی پشت 7 دربسته

چه زیباست در محضر خدا اختلاس نکردن، آن زمان که آقا زاده باشی و مطمئن به مصونیت از هر پیگیری یا کشف

  • ۹۸/۰۸/۰۱
  • محمد علی سعیدی

نظرات (۱)

عالی بود بسیار لذت بردم ایکاش خداوند به هممون رحم کنه و تلنگر های سر بزنگاه روزی هممون باشه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی