پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

چرا پزشک شدم

چرا پزشک شدم ؟

 بعضی ها سنگسری ها را قومی سرکش و یاغی میدانند ، اما اگر تعریف از خود نباشه مردم ما بخصوص قدیمی ها مهمان نوازتر ، مردم دارتر و مهربانترازهمه اقوام اطرافشان بودند ، فقط عیب بزرگی داشتند وآن غرورشانبود بخصوص در برابر حکومتیها چه قجرها ، چه روس ها و انگلیسی ها ، چه پهلوی ها و ماموران آنها در حکومت محلی ... و حاصل این غرور درگیری با عوامل حکومت ، و سرانجام تحمل عقب ماندگی از قافله امکانات .... تنها در این دوره کوتاه اخیرکه چون خود بخشی از شورش 57 بودند و حرف حکومت نوپا را با خود سازگار دیدند ، مدافع حکومت و حتی پیشتاز در دفاع در جریان جنگ تحمیلی نسبت به سایرین شدند. بگذریم که هنوز هم گاهگاهی با مسئولین محلی سر ناسازگاری دارند ، اما دیگر آن حدت و شدت را ندارد.

      از سیاست که بدرآیم ، مادرم متولد دهه 20 در محیطی بزرگ شد که روس ها رفتند  و قشون دولتی ها شورش های پراکنده ضد پهلوی را سرکوب نموده و اوضاع به ظاهرآرام ومدارس دولتی برپا شد. وحکومت نظامی برچیده شده بود.

خصیصه مهم عشایر سنگسری ثبات سکونت زمستانی ( حدود 8 ماه ) در شهر سنگسر (که در حال حاضر مهدیشهر نامیده می شود ) بود.این مدت تقریبا با سال تحصیلی برابری میکرد و لذا کوچ لطمه ای به درس و تحصیل کودکان وارد نمی ساخت . اماغرورسنگسری و بیزاری آنها از تصدی گری در مشاغل دولتی همچنان مانع حضور فرزندانشان (حتی پسرها) درمدارس دولتی میشد .فتوای مذهبی ها نیز بیشتر به این مسئله دامن میزد. که البته منحصر به منطقه ما نیست.

فکرکنم مرحوم شریعتی در کتاب {فاطمه فاطمه است} به نقد حزن انگیزاین موضوع پرداخته واز قول یکی ازاهالی کربلا اشاره دارد که بر اساس همین فتوا مسیحی های عراق به تحصیل ادامه و برعکس شیعیان عراق از تحصیل علوم جدیده وامانده و حاصل کار اینکه امروز یک زن مسلمان باید بوسیله طبیب مرد مسیحی معاینه شود.... خوشبختانه سیاست و تدبیر شایسته مراجع شیعه بعد ازسقوط صدام و با درک تجربیات تلخ گذشته ، شرایط عالی برای شیعیان عراق فراهم ، طوریکه اشغالگران غافلگیر و پیش بینی های آنها در انزوای علمی شیعیان به هم ریخت.

      برگردیم به حال کودکی مادرم که او را روانه مکتب خانه نمودند تا سواد و قرآن بیاموزد. که مادرم از شاگردان برجسته مکتب خانه  و محبوب معلمه اش می گردد و خود آموزش همسالان را بر عهده می گیرد.

       روزی اورا برای آبله کوبی به سمنان می برند ، خانم دکتری را می بیند که مردم برایش بسیار احترام داشتند. 

 

      در رویای کودکانه اش شکل می گیرد که او هم  دکتر بشود و این رویا و آرزو روز به روز پرورده تر می شود . تمام آینده خود را در یک خانم دکتر سفید پوش ، آن هم در سنگسر ، در مریض خانه زیبایی که خود دستورساختش را می دهد، می بیند که هم بازی های دوران کودکی اش و هم مکتبی هایش  کودکان خود را برای آبله کوبی به نزد او می آورند و او به پرستاران زن دستور می دهد که کار دوستانش را سریع تر انجام دهند. هر وقت که به سمنان می رود به هربهانه ای دوست دارد از جلوی مریض خانه دولتی گذشته تا شاید خانم دکتر سفید پوش و کارش را ببیند.

          اما فقط درخیال و رویا درآینده خود را پزشک دیدن کافی نبود باید ازخیال به سمت عمل می آمد ، اول درس خواندن بود آن هم در مدرسه دولتی ... پسرها که مدرسه دولتی نمی رفتند وای بر دخترها . خود که جرات ابراز ندارد زنی از فامیل که ساکن بندر ترکمن (بندرشاه سابق) بوده واسطه نزد پدربزرگم می گردد که حیف هوش و استعداد این دختر ... اما همه تلاش ها هیج نتیجه ای دربرندارد. تنها مدرسه دولتی دخترانه درسرراه مکتب خانه واقع بوده و بارها ظهر موقع برگشتن از مکتب خانه ، نزد خدمتکار ساده مدرسه خود را دانش آموز جا زده و به بهانه جا ماندن کتاب و دفترش وارد مدرسه و هر باربه یک کلاس خالی رفته و مدتی بر یکی از نیمکت ها نشسته و غرق در خیال می شود . با اهدا گردو و تنقلات همراهش برای صرف در مکتب خانه، که از خوردنش خود را محروم ساخته به خانم خدمتکار ، اعتراضش را آرام می کند ، اما در مقابل طعنه اش که " تو چقدر حواس پرتی که هر روز کتاب جا می گذاری " و یا  "چرا صبح در صف ترا ندیدم ؟" فقط سکوت می کند.

       درمکتب خانه غیرازقرآن ومفاتیح مختصر روخوانی متون فارسی را هم داشتند اما خبری از کتابت نبوده است . تمرین روخوانی را با خواندن کتاب امیرارسلان  وکتابی به نام ملک بهمن شروع می کند ، البته بسیارمحرمانه و دوراز چشم پدرومادر وتمرین کتابت را با رونویسی ازنامه های واصله برای خانواده آن هم برروی پاکت و کاغذهای دورریختنی، بی معلم پیشرفت خوبی می کند. اما کتاب هایی که در منزل آنهاست عمدتا خط شکسته و قدیمی است به نظرش باید متن های با خطوط جدید (تایپی) را فراگیرد . با کمک دوستانش تکه ها و بریده هایی از مجلات و روزنامه وگاها حتی مجله یا روزنامه کامل به دستش می رسد وتمام حاشیه ها و بخش های سفید متن محل تمرین رونویسی می گردد.حالا دیگر خیلی امیدوار شده است ، شنیده بوده در مدرسه دولتی آنهایی که سواد دارند مستقیم به کلاس های 2 و 3 می روند و او دوست دارد آنقدر پیشرفت کند که مستقیم به کلاس 4 یا حتی 5 برود . حالا دیگرکانون توجه دختران همسایه و دوستانش قرار گرفته واخبار روزمجلات را برای آنها می خواند واعتماد به نفسش آنقدر زیاد شده که علنا آرزویش را برای آنها برملا  می سازد. دوستانش نه تنها حسادت نمی کنند بلکه اطمینان دارند او خانم دکتر خواهد شد و البته هریک درخواستی رویایی مرتبط با طبابت درآینده ازاو دارند ودعا می کنند که پدربزرگم با مدرسه رفتنش موافقت کند. فامیل بندر ترکمنی آنها هم قول می دهد که پدر بزرگم را راضی می کند.

      جشن دومین سال مکتب خانه ومراسم تلاوت قرآن در نزد زنان فامیل برگزار وبا تحسین فراوان واهدا انعام به ملابانو معلمه اش خاتمه می یابد. چند روز دیگرموسم کوچ است و انبوهی مجله و روزنامه وحتی یکی دو کتاب رمان جدید جمع آوری می کند تا در ییلاق تمرین کتابت و روخوانی قطع نشود.

در یک روزآفتابی بهاری دربالکن خانه قدیمی شان درحال رونویسی صفحه ای ازیک مجله می باشد . گزارش آگهی تبلیغاتی بلیط بخت آزمایی می باشد . عکس زن و شوهر برنده جایزه ویژه را چاپ کرده بودند رقم جایزه ظاهرا کلان بوده است.

      خبرنگار می پرسد با این همه پول می خواهید چکار کنید و زوج خوشبخت برنده جایزه ویژه با شادمانی می گویند:

-   ما آرزو داریم پزشک بشویم ، حالا که پولدار شدیم به خارج می رویم ودرس پزشکی می خوانیم

      ناگهان مادرم از تمرین رو نویسی دست می کشد ، آسمان از ابرتیره بهاری پرشده ، غرش رعد دل را می لرزاند ، بارش تند تگرگ بر پاره مجله و دست نوشته تمرینی مادرم می کوبد ، ضربات تگرگ وغرش رعد ادامه دارد مادرم عقب نشینی می کند ،از روسری و لباسش آب می چکد به جلوی آئینه می رود ، دخترکی نه روستایی و نه شهری و نه خالص عشایر درآئینه می بیند که باید هفته دیگرهمراه خانواده به ییلاق کوچ کند ، دخترک تو آئینه می گوید:

-   پدرت با مدرسه دخترانه دولتی که حتی 2 معلم و ناظمش زن می باشد مخالف است چه برسد به خارجه رفتن برای درس پزشکی و تازه این همه پول برای خرج تحصیل از کجا؟

      مادرم به بالکن برمی گردد ، آخرین مشق و تکه روزنامه که کاملا خیس شده را جمع می کند ، صدای خروش سیلاب با هیاهوی چهارپایان و مردم با صدای جیغ کودکان گرفتاردرسیل کوچه درهم آمیخته است.

       هیچگاه مادرم ( در جبران آرزوی کودکی اش) از من نخواست که پزشک شوم ، اما هروقت صحبت کنکور یا رشته پزشکی داشتم برق شادی و امید را در چهره اش می دیدم .

      سالها بعد که پزشک شدم روزی پیرزنی از همسایگان ییلاقی ما گفت : در آن تابستان که تو ییلاق نیومده بودی در2 جمعه مادرت در شیردوشگاه شربت و گلاج خیرات کرد و در دعای طلب برکت قبل و بعد شیر دوشی ، دعا برای قبولی ات درامتحان را اضافه کرد وهمه مردان و زنان شیردوش و نوجوانان میش نگهداربلند آمین گفتیم.

(آن زمان کنکور پزشکی دو مرحله ای بود.)

  • ۹۷/۰۸/۳۰
  • محمد علی سعیدی

نظرات (۶)

خیلی خوب نوشتید، آفرین...
پاسخ:
ممنون از عنایت شما
  • رویا دولتی
  • عالی بود 
    نوشته تون حال عجیبی داره.
    کاش ادامه داستان مادرتون رو هم میگفتین. تازه داشتم غرقش میشدم. 
  • زهرا بهادری
  • درود و دست مریزاد بر شما بزرگوار و مادر توانمند و پرتلاش و خستگی ناپذیر👍
    در دهه ۲۰ و محرومیت ها و مشکلات خاص فراوان واقعا تلاششون ستودنی هست.👏
    و همینطور تلاش و زحمات شما برای تحصیل و به قلم در آوردن تجربیات و خاطرات و ... به قلم شیوا و زیبا👌
    قلم سحرانگیزی دارید آدم‌رو با خودش همراه میکنه.‌‌
  • علی اصغر صباغیان
  • بسیار عالی  و با احساس. کاملا میشه فضای ن. شته را لمس کرد

     

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی