کور اوغلوی قهرمان

شاید 35 سال پیش بود که در صندلی انتظارسلمانی محل مان داستان مجله ای را خواندم که نه نام مجله یادم مانده ، نه نام نویسنده و نه جزئیات داستان و نه نام قهرمانان . نویسنده اگر زنده است در سلامت و اگر سفرکرده که در پناه حق  در رحمت. اما  داستانش برایم زیبا بود ، خدا کند که نویسنده نیز راضی باشد که بازنویسی اش کردم و اگر ناراضی باشد من دیگر نمی توانم کوراوغلوی قهرمان باشم.

کور اوغلوی قهرمان

مادربزرگ چندبارقصه کوراوغلوی قهرمان را برایم گفته بود، توی کتاب داستان هم جور دیگرش را خواندم ، آقا معلم نیزیک طور دیگه تعریفش کرد.

خلاصه کوراوغلوی من شد ،مرد عاشقی که اسب سفید و تفنگ خوش دستی داشت و درکوه دشت ودامن آزاد می گشت و با خان های ظالم  می جنگید ، دزدان را ادب می کرد و عشاق را به هم می رساند ونان به گرسنگان و آب به تشنگان و سیم و زر به درماندگان می داد و خود گرفتار و شیفته دختر پادشاه شده بود و پادشاه دشمنش و دختر پادشاه گرفتار میان پدر و یاغی علیه پدر.

کوراوغلوی قهرمان من هزار داستان وهزارهنر وهزارشکست وهزار پیروزی داشت که اگر بخواهم همه ماجراهایش را بنویسم ، کلیدر دولت آبادی به مقام دوم تنزل پیدا خواهد کرد.

اما من نمی خواهم داستان کوراوغلو را برای شما بگویم می خواهم داستان خودم را بگویم که می خواستم کوراوغلوی قهرمان بشوم. بعد ازشنیدن این همه وصف از این مرد عاشق افسانه ای ، شب وروز من این شد که من باید کوراوغلوی قهرمان بشوم  و تمام کارها که کوراوغلو کرده بود ، من بزرگتر و با شکوه تر انجام بدهم .

من علیمراد دانش آموز سال پنجم ابتدایی بودم ، که آوازه کوراوغلو شدنم در دبستان پیچید و اسباب تمسخر گنده های کلاس ما وکلاس ششمی ها قرار گرفتم . کلاس ما مختلط بود و در مقابل 17 دانش آموز پسر، 7 دانش آموزدختردرنیم کت های سمت چپ نشسته بودند. ترکه و تنبیه وفلک بستن کارهر روزه بود که تنبل ها را یعنی درس نخوان ها ، مشق ننوشته ها ، فراری ها و غائبین کلاس ، اذیت کنندگان دختران و بالاخره شکایت پدر یا مادر گرفتار می ساخت. فلک بستن سنگین ترین مجازات مدرسه بود که مقصر را روی نیمکت خوابانده ، دست ها و پاهایش را به نیم کت بسته و کف پای برهنه را با ترکه چوب انار شلاق می زدند. تاول و زخم کف پا تا مدت ها فلک شده را آزار می داد، دختر ها هیچ موقع فلک نمی شدند جز یک بار یک دختری که در مدرسه ما از همه بلند قدتر بود به فلک بستند و دیگر مدرسه نیامد و برای کلفتی به خانه خان ده بالا فرستاده شد .هزار حرف پشت سر آن بدبخت بود ، به دستور خان جوانی هم که باعث بی آبرویی اش شده بود به ده دیگری برای پادویی فرستادند. پسرهایی هم که فلک می شدند جرم سنگین مانند فحش به معلم ، دزدی ،فراراز مدرسه و امثا ل این داشتند.

من پسر با ادبی بودم و درس و مشقم هم خوب بود و لذا هرگز طعم تنبیه با فلک را نچشیده بودم و در کلاس مورد احترام معلم هایم بودم.در نگهداری وسایل و کتاب و لباس بسیار سعی می کردم و لباسم کمترین وصله و پارگی را در قیاس با بقیه داشت.

در میان دختران کلاس ما دختری از غیر اهل آبادی ما بود ، پدرش استوار ژاندارمری و رئیس پاسگاه بود که تازگی به روستای ما منتقل شده بود. روزاول که اومد تنها دختر بدون روسری مدرسه ما بود ، اولین بار بود که موهای شانه شده و بلندی را می دیدم ،موهایش را از فرق سر باز کرده بود و دو گل سر پروانه ای خوشگل طرفین سرش گذاشته بود. لباسش اتو شده و هیچ وصله ای نداشت ،کفش رنگی و جوراب ساق بلند کرمی به پا داشت . تنها دانش آموزی بود که کیف داشت و تازه داخل کیفش کیف کوچکتری بود که مداد وتراش و خودنویس و خودکار و... داخل آن بود. البته از فردای آن روز با روسری و شلوار به مدرسه آمد و جز در زیبایی و تمیزی لباسها همرنگ بقیه دختران کلاس شد. تنها صورت بدون کک و مک و آفتاب سوختگی منحصر به شاهزاده جدید الورود بود.

گفتم شاهزاده ؛ من که تا آن روز در خیال بافی و آینده سازی ، دخترخاله ام که یکسال از من کوچکتر و در آن سال از من قد بلندتربود، را همراه زندگی آینده فرض می کردم ، در چالشی سخت قرار گرفتم وسرانجام جنجال درون دوشیزه پریسا تازه وارد بر دختر خاله غالب شد. چون کوراوغلو عاشق دختر پادشاه شده بود و پریسا دختر استواررئیس پاسگاه ژاندارمری خیلی بهتراز دخترخاله ام نقش دختر پادشاه را درزمانی که من کوراغلوی قهرمان می شدم بازی می کرد.

شوق و ذوق کوراغلو شدن همه چیز من شده و جز رازعشق به دختر پادشاه ، بقیه هنرهای کوراغلو علنا بازگو و خود را درآن غالب تصور و تصورم را بر همه عیان می کردم و البته گاه سرزنش و گاهی هم مسخره ام می کردند. کوراغلو به اسب و تفنگ نیاز داشت ، در آبادی فقط سه اسب بود ، دو تا متعلق به خان و یکی مال پاسگاه بود. اما هیچکدام سفید سفید نبودند ،تفنگ خان چندان خوش دست نبود ولی تفنگ ژاندارم ها قشنگ تر بود. یک روزاز مهتر خان راجع به خرید اسب سفید و تفنگ خوش دست پرسیدم ، که هر که شنید خندید ، اما مهتر قول داد که اگر دویست تومان پول به او بدهم یک کره اسب سفید و تفنگ خوش دستی برایم می آورد. من هم باور کرده بودم و در تکاپو برای جمع کردن پول ها. توجیبی ها در ماه به 2-1 قَران (ریال) نمی رسید ، اما به جد برای پس انداز تلاش کردم ، دوره گردها و چرخ وفلکی که به ده ما می آمدند ،همه بچه ها با یک قَرانی به دورشان حلقه می زدند ، اما من باید پولم را پس انداز می کردم ،هوس خروس قندی و نان شیرمالی و چرخ وفلک سوار شدن را در خودم کشتم . با هر زحمتی نجار آبادی را قانع کردم که بعد مدرسه با هفته ای یک قَران شاگردی و پادویی کنم . زندگی شیرین کودکی سخت شد ، جواب همبازی ها برای بازی را رد می کردم ، شب ها تا دیروقت بیدار بودم و لذت دار ترین لحظه ام این بود که پول پس انداز را درقلک کوزه ای می انداختم. دیگرهمه  بچه ها می دانستند که من برای خرید اسب سفید و تفنگ خود را به رنج انداخته ام و اسباب خنده تمسخر همه قرار گرفته بودم. با اینکه در دلم غوغا بود که دوشیزه پریسا راجع به کوراوغلو چه فکر می کند؟ خیال غالب این بود که اونیز شیفته و دلباخته علیمراد شده که قراراست درآینده کوراوغلوی قهرمان شود . اما دلشوره آنگاه پیدا می شد که می دیدم هر روز با دختر کدخدا  و دختر سرگروهبان پاسگاه و بدترازهمه پسر استوار پالیزی هم صحبت می باشد و این چهار تافته جدا بافته اصلا هم صحبت بقیه نمی شدند تا داستان کوراوغلو شدن من به گوشش برسد. یک روز آقای کراواتی به مدرسه ما وارد و گفتند که بازرس است در کلاس ما که آمد از چند نفر درس پرسید و سپس از همه در مورد شغل آینده سئوال کرد ، دوشیزه پریسا گفت :"هنرپیشه" من هنر پیشه را چیزی در مایه های پیشه وری تصور کردم و به یاد پیشه ور با هنر اصفهان افتادم وغرق در فکرکه منظور شاهزاده خیالی من از هنر پیشه چیست؟ از بقیه مشاغلی که بچه ها گفتند و به یادم مانده : معلم ،ناظم ، افسر، راننده ، شکارچی ، مهتر ، وزیر ، دکتر ، استوار ، خلبان و ... بود به من که رسید خیلی محکم و مطمئن گفتم :" کوراغلوی قهرمان" بازرس کراواتی خندید و موج خنده در کلاس پیچید . بازرس کراواتی گفت : "کدام حسن خان چشم پدرت را کور کرده ؟" این بار زلزله خنده بچه ها بود که کلاس را می لرزاند که بازرس پرسید :" پس دنبال شاهزاده نیگارخانم هم باید باشی " که بی اختیار سرم به سمت دوشیزه پریسا برگشت و نگاهم در نگاهش که از خنده ریسه رفته بود افتاد. با صدای محکم و البته با کمی بغض و عصبانیت گفتم : "کوراغلویی که من میخواهم ...." بازرس در حالیکه می خندید دستی به شانه ام زد و صحبتم را قطع کرد :"پسر جان فکر نان کن که خربزه آب است". پچ پچ بچه ها و نگاه تمسخرمدیروناظم ومعلم آزارم می داد ، برای همینه از هرچی بازرس و کرواتی تا حالا همچنان بدم می آید.

یک روز بعد از ظهر که سخت در کار اره کردن الوار در کارگاه نجاری بودم ، دوشیزه پریسا با دختر کدخدا و دختر سرگروهبان و پسر استوار پالیزی در جلوی نجاری ایستادند ، یه جورایی برام سخت بود ، دنبال جمله ای می گشتم که سر صحبت را با دوشیزه پریسا باز کنم که پسراستوار پالیزی پیش دستی کرد:"چطوری؟...کوراغلوی قهرمان" خودش وهرسه دخترها بدجوری خندیدند و رفتند.کمی دورتر دوشیزه پریسا سرش را برگرداند و با لبخند نگاهش درنگاهم افتاد و رفت و باز خیال های خوب و شیرین که اوهم خاطرخواه من هست و دل به دل راه دارد و شب ها تا صبح برایم شعرمی سراید وهم چون من دلشوره آینده مان را دارد. اما به جبر روزگار و به لحاظ همسایگی به ناچار با اینهایی می گردد که من بخصوص از آن پسره یه جورایی بیزارم.

 

مادربزرگ مهربون روزی پرسید:" علیمراد ... وقتی کوراوغلوشدی چه می کنی؟"

سفره دلم باز شد و بی محابا برای مادربزرگ راز دل بر ملا کردم:

1-     یاورقلی که دخترعمه سوری را طلاق داده ، وادار می کنم زن جدیدش را بیرون و از دختر عمه سوری خانم عذرخواهی و دوباره عقدش کند.

2-     خان را وادار می کنم سهم گندم رعیت را بیشتر کند.

3-     همه عروس های ده با اسب خان به خانه داماد بروند و دیگرعروسی را با الاغ و قاطر به خانه شوهرنبرند.

4-     هر که عاشق است بی رنج به معشوق رسانم.

5-   استوار پالیزی را که دایی حسن را با کتک به سربازی فرستاده ، تنبیه و دایی حسن را از اجباری بر می گردانم. و استوار پالیزی و پسرش را از ده بیرون می کنم.

6-     داد همه مظلومان از خان های ظالم بگیرم.

7-     کیسه های پر از سکه طلا در دست وارد هر ده که شدم برسرفقیران شاباش کنم.

8-     حوالت دهم تاجران دوره گرد پارچه حریربهرجهازنوعروسان به نام من بفرستند.

9-     دستور دهم درهر آبادی گاوان و گوسفندان برایم قربانی و گوشتشان بین فقیران پخش شود.

10- پریسا بانو دختر رئیس پاسگاه  را به همسری برگزیده 7 شبانه روز جشن و پایکوبی بر پا و جرم پدرش را بخشیده ...

 

صدای قهقهه خنده مادربزرگ رشته سخنرانی ام را برید . با دو دستش سرم را گرفت و گونه ام را بوسید :

-     قربون علیمراد گلم بروم ... ولی علیمراد جان ، کوراوغلوی قهرمان پیشوایش مولا مرتضی علی بود ، کوراوغلو مانند امیرمومنان که چون شیردر برابر ظالمان ، غران بود ، شبانه و بی نام ونشان به فقیران کمک می کرد، تو هم اگر بخواهی کوراغلوی قهرمان شوی ،باید بی نام نشان کمک کنی ، هیچکس نداند که یاور فقیران کیست.

 

مادربزرگ مهربان آنقدر از ارادت و اقتدای کوراوغلو به مولاعلی گفت ، که همه رفتارم عوض شد.دیگر هیچکس ازمن کلامی راجع به کوراغلو شدن نشنید ، من اراده کردم که راز کوراغلو شدنم مخفی  و کمک به فقیران در خفی و راز بماند.

اما اندیشه پریسا پریشانم کرده بود ،هرچه سعی کردم سرصحبت را با او باز کنم ،هیچوقت اورا تنها نیافتم.همراهی پسراستوار پالیزی با او همچنان خیالم را آزرده می ساخت. یک بارجلوی نجاری تنها رد می شد سریع ازجا بلند وبا اینکه تمام توانم را جمع کردم اما به زحمت توانستم فقط بگویم:" سلام" ، بی آنکه پاسخی بگوید لبخندی زد و رفت .حالی سخت بر من گذشت که بعد ها پی بردم همان حالتی که آنرا درد عاشقی می گویند هر چند که بعضی ها معتقدند بچه ها عاشق نمی شوند!

 پس اندازم از 2 تومان بیشتر شده بود و البته تا دویست تومان خیلی راه بود. تغییررفتار ناگهانی و سکوتم در باره کوراغلو برای بعضی ها سوال برانگیز شده بود ، اما به نظر می رسید همه چیز فراموش شده است. دیگرآرزوی اسب سفید و تفنگ خوش دست را فقط در دل داشتم . ملایی برای وعظ به ده آمده بود به مجلسش رفتم تا ازشیوه فقیرنوازی مولا مرتضی علی بشنوم ،اما او فقط از فرق شکافته مولا گفت ولعن ونفرین بردشمنانش و گریه و زاری حضار و تمام. مادربزرگ خیلی شیرین تراز پیروی کوراوغلو درکارنیک از مولا مرتضی علی می گفت.

آن سال نزدیک های نوروزسلف خرها پول خوبی برای پیش خرید گندم دادند.و فروشندگان دوره گرد حسابی کسب و کارشان رونق یافته بود. برای من لباس و کفش زیبایی خریدند . خیلی دوست داشتم آنها را بپوشم ، تا دوشیزه پریسا مرا با آن لباس ببیند ، اما مادر اجازه نداد و ماند که بعد از سال نو بپوشم.

دو روز مانده به عید ، از نوع صحبت معلم و سفارش مشق عید به دوشیزه پریسا دانستم که او به سفر می رود و طاقتم تاب که این 16 روزبی او چگونه به سربرم.جنجال درون کارخود راکرد با دلشوره زیاد دوراز چشم دیگران کاغذی از دفترمشق جدا و به شکل قلب بریده و سعی زیاد که با بهترین خط بر آن نوشتم ( "پریسا خانم عزیز،شاهزاده نیگار من ،راز من و تو ،دور از چشم دوستان و دشمنان می ماند ، تا روز طلوع خوشبختی، قربانت کوراغلوی قهرمان") ، کاغذ را با دلشوره و اضطراب در زنگ تفریح که همه از کلاس بیرون رفتند در کیف دوشیزه پریسا گذاشته و سریع از کلاس بیرون پریدم. قلب کوچکم داشت از قفسه سینه بیرون می پرید ،اینقدر ترسیده بودم که می خواستم برگردم و آنرا بردارم ،پیش بینی خوب یا بدش دلشوره بود .راه چاره درفراربود ، دلم را گرفتم و به خود پیچیدم ، بچه ها خبر به ناظم و معلم دادند که علیمراد دل درد کرده و جیغ و هوارش به هوا بلند شده است ، حالم و روزم طوری شد که هیچ شکی بر تمارض نماند و من روانه خانه شدم. اما از ترس به خانه نرفته و به طرف قلمستان دره سرچشمه رفتم . هنوز ترس بر من غالب بود ، به خود نهیب می زدم که کوراوغلو نباید بترسد ، اما دست خودم نبود. در وسطای قلمستان بودم که آواز محزونی مرا بسوی خود کشید. کنار قلمستان آغل گوسفندان بود ، کنار دیوار آغل قلی شل برسنگی نشسته و با دوک نخ ریسی مشغول بود و محزون آواز می خواند . اونامش علیقلی و هم سن وسال من بود ، بچه که بود تب کرد و بعد تب دیگر پای چپش به فرمانش نجنبید و لنگان شد ، پدرش شکارچی خان بود که از صخره های دالاخانی سقوط کرد و مرد و مادرش به دهی دیگر شوهرکرد ورفت.و او ماند نزد پدر بزرگ پیرش و حالا نگهبان آغل خان شده است. آوازش محزون ودل نشین بود و جانسوز و منم که شدید دلم گرفته بود در پشت درختی پناه گرفتم تا مرا نبیند و آواز قطع نکند،آن روز فهمیدم که چرا بعضی ها از غم نامه خواندن لذت می برند. تا ظهر آواز خواند و من بی توجه به عواقب تاخیر در برگشت به خانه نشستم و گوش کردم. با عصایش لنگان لنگان به را افتاد ، کنار جوی آب نشست ،وضو ساخت و برگشت به نمازایستاد. انگشت به دهان ماندم که من سالم و عزیز جز از ترس بابا و یا برای خوش آمد مادربزرگ نماز نمی خواندم و اوعلیل ذلیل درمانده دراین سن و سال و بی کسی از چه نعمتی نزد خدا شکرگزاری می کرد!

تا مرا دید به نام شناخت ، با ذوق از جا جست عصا هایش را زیر بغل گرفت و به طرفم شتافت ، در آن تنهایی غمبار ، دیدن یک آشنا برایش بسیار مغتنم بود. به لباسش ، به پایش که کفشی کهنه و پاره زخمش کرده ، به صورت آفتاب سوخته اش حیران می نگریستم  . به ناهار دعوتم کرد نان خشکی بود با ماست چکیده که هر دو بوی کپک می داد. دیدن حال زارش ترس ماجرای نامه در کیف دوشیزه پریسا را برد.

ناگهان در چشمانش اسب سفید رویا هایم را دیدم ، بلی من کوراغلو شده بودم ، من دیگه علیمراد نبودم ، من کوراغلو بودم ، ولی کسی نباید این راز را بداند ، هیچکس ، حتی مادربزرگ محرم اسرارم ، حتی دوشیزه پریسا ...

دوان به خانه آمدم ، جز چرایی تاخیر سوال دیگری نشد ، پس پریسا راز نگهداری کرده است ،ناهار آبگوشت داشتیم ،تکه نانی با گوشت و نخود برداشته و دوان به بیرون پریدم ، در اعتراض شدید مادر که:" کجا با این عجله ؟" عجولانه گفتم :" تماشای اسب سفید" و دور شدم.

قلی شل اصرار که ناهار خورده وسیراست و من اصرار که با من هم غذا بشود.

بعد از ظهربه مدرسه رفتم ، دوشیزه پریسا غایب بود ، پس به سفررفته است ، هیچ اتفاقی نیافتاد ، مغرور و مطمئن شدم که دوشیزه پریسا رازرا نگه می دارد. بعد مدرسه ، قلکم را شکستم 24 ریال پول در آن بود ، کولی های دوره گرد هنوز در آبادی بودند ، فروشنده کولی با اینکه خیلی مهربون بود هر چه التماس کردم با 24 ریال یک پیرهن  ، شلوار و کت و کفش به اندازه من بدهند قبول نکرد ، فقط کت و شلوار به من داد ، تمام حواسم جمع شده بود که کسی مرا نبیند ، به قلمستان پریدم ، خیلی طول کشید تا قلی شل قبول کند که بپوشد ، وقتی می پوشید دربرق شادی چشمهایش خودم را سوار اسب سفید دیدم که به تاخت به سوی بلندی های دالاخانی می رفتم. ازاو عهد محکم گرفتم که :"هرگز نباید به کسی بگوید من این کت و شلوار را آوردم ... هرگز... هرگز"

یکی از عصاهایش را برداشته از قلمستان خارج شدم ، درشکه کولی های دوره گرد داشت از آبادی می رفت ، از زن کولی خواستم به صورت راز عصا را نزد نجار ده ببرد که  از نو یکدست عصا با چوب وچرم خوب بسازد ، زن کولی درخواستم را رد کرد که ما امشب می رویم ، التماس کردم که به نجار بگوید به شاگردش بسپارد که فردا در سرچشمه به شما تحویل دهد و من بجای شما در سرچشمه تحویل می گیرم. از خانه یک خود نویس که جایزه گرفته بودم  و یک جعبه شهر فرنگی که فامیلی دور و شهر نشین ازمکه برایم سوغات آورده بود را به پنج ریال به زن کولی دادم  و گفتم که اگر نجار مزد بیشتر خواست فردا در سرچشمه به شاگردش خواهم داد. زن مهربان کولی که حیران رفتار و پنهان کاری ام مانده بود در این ماموریت حساس یاریم کرد.

داستان شکستن قلک ، و بیرون بردن خودنویس و جعبه شهرفرنگی توسط خواهر کوچکم لو رفت  و حمل بر این شد که من در پشت قلمستان کره اسبی خریده ام.خوشبختانه پدر نبود و زیاد از پرسش مادر واهمه نداشتم و اراده کردم  که نه دروغ بگویم و نه راز بزرگ را بر ملا سازم.

آخرین روزمدرسه آن سال نیزبه خیر گذشت ،گرچه از نبود شاهزاده نیگارمن ، دل تنگی داشتم ،اما خوشحال بودم که به او اطلاع داده ام و او اینک و در این سفر 15 روزه با اطمینان خاطر، راز تعلق خاطر به من را پنهان خواهد داشت. کلاس عصرآن روز تعطیل بود و بچه ها هورا کشان تا 14 فروردین سال بعد از مدرسه خداحافظی کردند.

در کارگاه نجاری ، استاد نجار را در حال ساخت عصا دیدم . خوش دست ساخته بود ، سوهان کشی و روغن کاری را به من سپرد ،نهایت سعی در زیباشدن کار را داشتم ،استاد گفت:"جلدی عصاها را می بری سرچشمه ، یک زن کولی با درشکه اونجا منتظره ، 2 قران مزد این هفته ات را از او می گیری ،هر چی هم انعام ازش گرفتی مال تو"

از پایین آبادی را دور زدم و برای اینکه کسی مرا نبیند ،از کنار رودخانه به سمت دره سرچشمه رفته و از آنجا به سمت قلمستان رفتم . لحظه ای که علیقلی با عصای جدیدش به این طرف و آن طرف می رفت و شاد می خندید اسب سفید مرا به بلندی ها می برد به دامنه های بلند دالاخانی. ولی اسب دیگر بالا نمی رفت ، هنوز قلی شل کفش و پیرهن نو نداشت ،تمام آخرین شب سال را به تصمیم خود فکر کردم و سرانجام تصمیم کوراغلویی را گرفتم کوراغلویی که از مرام مولا مرتضی علی پیروی می کردم. صبح بسته لباس های نویی که برایم خریده بودند را باز کردم و کفش و پیرهن را ازآن درآورده به سمت قلمستان شتافتم .

وقتی علیقلی لباس ها و کفش نو را پوشید و با عصای جدید شروع به راه رفتن به این سو و آن سو و بلند خندیدن کرد ، من سوار اسب سفید در بلندترین قله دالاخانی بودم ، گاماسیاب خروشان که هزاران نفررا آب ونان می داد چقدر در نظرم کوچک بود.

جز روز بسیار شادی برای او که مادرش به عید دیدنی اش آمده بود ، در تمام مدت تعطیلات با او بودم . فراموش کردم که بگویم در اولین دیدار او از مدرسه و درس از من بسیار پرسید و دانستم که چقدر مشتاق مدرسه است ، ماهی دوراز دریا قدر آب را می داند. تمام کتاب ها و دفترهایم را به پیش او برده و از صبح تا شام (تا رسیدن چوپان ها و گله گوسفندان) به او درس می دادم .دراین مدت کوتاه به خوبی کلاس اول و دوم را مسلط شد و درمطالعه کتاب های کلاس سوم نیز پیشرفت خوبی پیدا کرد و حتی در جدول ضرب نیز از من کم نمی آورد. بارها از نگاه چشمانش برق تشکر را می دیدم و در آن لحظات اسب سفید مرا به اوج قله های دالاخانی می رساند. اما تاکید می کردم که هرگز در هیج زمانی هیچکس نباید بداند که من این کمک را به اوکردم  و او که متعجب از این تاکید من بود قول داد که این راز همچنان راز بماند.

روز 13 فروردین اتفاق شومی افتاد ، پدر که تا آن روز چند بار به گم شدن کفش و پیرهن نوی من گیرداده بود و از بی پاسخی من به ماجرای پول قلک و جریان خود نویس و هر روز رفتنم به سرچشمه عصبانی بود، قدغن کرد که آن روز به سرچشمه بروم می گفت :" امروز لات های شهری با ایادی خان برای سیزده بدر به سرچشمه می روند و زهرماری خورده عربده می کشند و برای علیمراد خطرناک است". می خواستم بگویم من اصلا سرچشمه نمی روم ، من به قلمستان می روم. اما این اعتراف منجربه سوالات دیگری می شد که رازبزرگ کوراغلو شدن من برملا می شد. چند بار تلاش برای فراربه سمت قلمستان با مراقبت و مداخله بیجای دایی حسن که از سربازی به مرخصی آمده بود با شکست مواجه شد.

تلاش اول صبح 14 فروردین برای رفتن به قلمستان و برداشتن کتاب و تکالیف عیدم از پیش علیقلی نیز با دخالت دایی حسن بی نتیجه ماند و من بدون کتاب و دفترراهی مدرسه شدم. دوشیزه پریسا هنوز نیامده بود نگرانی همراه نداشتن تکالیف تعطیلات عید چنان فکرم را مشغول کرده که به نیامدن دوشیزه پریسا چندان توجهی نداشتم.اما همه این دلشوره ها می ارزید به اینکه راز کوراغلو شدنم و پیروی از مولا مرتضی علی در کار نیک پنهان بماند.

در برابر سوال معلم که:" تکالیف عیدت کجاست ؟" فقط سکوت کردم. و وقتی عصبانیت او بیشتر شد تند و بریده گفتم :" فردا می آرم..." . سرو صدای خنده در کلاس بلند شد که با فریاد ساکت باشید معلم ،همهمه خنده بچه ها برید و سکوت مطلق کلاس را فرا گرفت. معلم مبصر کلاس را بدنبال پدر ومادرم فرستاد و مرا روانه دفتر مدرسه کرد.

مادر نزد ناظم ومدیر سر درد دل باز کرد و تمام ماجرا های مرا در  تعطیلات عید  شرح داد؛ سیل سوالات  شروع شد:

-          پول قلک راچکار کردی؟

-          خودنویس جایزه و هدیه مکه را به کی دادی؟

-          پیرهن و کفش را به کی فروختی؟

-          از کی کره اسب خریدی؟ با این پول ها که کره الاغ هم نمیدن؟

-          کدوم آدم شیاد فریبت داده؟

-          از صبح تا شب ، بجای مشق و درس سمت دره سرچشمه چه غلطی می کردی؟

-          ....؟

 

ناظم مادرم را به بیرون فرستاد و چند سیلی آبدار به صورتم نواخت ، از شدت ضربه سیلی از چشمم آب راه افتاد نه اینکه من گریه کنم و اشکی ریخته باشم. محکم ایستاده بودم ، باید راز نگه می داشتم ، هرچه برخورد با من شدیدتر می شد اسب سفید مرا بیشتراز دامنه دالاخانی بالا می برد.

ولوله خبر آمدن رئیس پاسگاه به مدرسه باعث شد که موقتا رهایم کنند. مدیرو معاون به استقبال او شتافتند و او عصبانی وارد دفترشد ، کاغذی را از جیب خود در آورد ، کاغذ را زود شناختم شکل قلب بریده شده بود ، مال خودم بود ، استوار داد زد : "کوراوغلو دیگه کدوم بی سرو پایی ایه؟"

ناظم و مدیر کاغذ را خواندند. دربرابر نگاه  و سوال غضبناک ناظم با سر تایید کردم که کار خودم است. جناب ناظم که حالا دیگر ابهتش درنظرم شکسته شده بود، مثل خاله زنکان با پیازداغ بیشتر گلایه های مادرم راشرح داد و حالا سوالات استوار شروع شد و متهم به کار کردن برای قاچاق چی هم شدم. اسب سفید مرا به تاخت به سمت اوج می برد، پدر معشوقه من ، پادشاه ظالم مرا متهم می کند.

هرسه کلافه شده بودند ، ورود معلم ها و سوالات آنها هم وضع را برایشان پیچیده کرد. من از حال و روزشان دربرخورد با پسربچه ای چون من خنده ام گرفته بود. اما من کوراغلو بودم که پیرو مولا مرتضی علی بود و هرگز نباید دشمنم را مسخره می کردم یا به او می خندیدم ، لذا خنده ام را در حد تبسم کنترل کردم.

فرمان شدیدترین تنبیه یعنی فلک صادرشد. استوار ومدیردرجلو ، من و ناظم پشت سرشان و معلم ها پشت سر ما به سمت جایگاه صبحگاه حرکت کردیم. نام تنبیه فلک لرزه براندام همه می انداخت . هیچ دانش آموزی حتی هم کلاسی های من نمی دانستند که چه کسی باید فلک شود ، چون آثاری از ترس درمن دیده نمی شد و برعکس با چهره یک قهرمان ورزشی یا شاگرد اول مدرسه در کنار ناظم ایستاده بودم.تنها فردی که مطمئن می دانست من فلک می شوم دوشیزه پریسا بود که من بی محابا با لبخند نگاهم را در نگاهش انداختم. و شاهزاده مغرور برای اولین بارسرش را پایین انداخت .

همچنان سکوت مرگبار مدرسه فراگرفته بود که ناظم سخنرانی خود راشروع کرد:

-     دانش آموز به مدرسه می آید که درس بخواند دکتر شود مهندس شود معلم شود افسرارتش شود و به میهن خود خدمت کند. اما دانش آموز خاطی، علیمراد ده آسیابی به جای درس خواندن به بازیگوشی و شیطنت پرداخته و اسباب زحمت پدر ومادرش شده و خاطر مبارک ریاست محترم پاسگاه ژاندارمری را رنجانده است.این دانش آموز خاطی پول قلک ، خودنویس جایزه ، پیرهن و کفش عیدی را به قاچاقچی ها داده تا برایش اسب و تفنگ بیاورند.

 

همهمه خنده و سروصدا در مدرسه بلند شد ناظم داد زد:

-     ساکت ... این خطاکار تکالیف تعطیلات عید را ننوشته است وتمام تعطیلات به بازیگوشی و شیطنت در اطراف آبادی پرداخته است و بدتر ازهمه نامه اهانت آمیز به بهترین ، با ادب ترین و درسخوان ترین دانش آموز این مدرسه نوشته و با گستاخی در کیف ایشان انداخته است.

 

باردیگرهمهمه در بین دانش آموزان بلند شد ، نگاه معنی دارم را به سمت دوشیزه پریسا دوختم و بازسرش را به زیرانداخت. ناظم بار دیگر فریاد زد:

-          ساکت ... ساکت... مبصرهای کلاس پنجم و ششم  فلک را آماده کنند.

 

گوشم را کشید و مرا به طرف نیمکت حول داد. همه دانش آموزان ، معلم ها ، ناظم و مدیر اولین بار کسی را برای فلک شدن می دیدند که گریه نمی کند و فریاد غلط کردم وعذرخواهی اش بلند نیست. در مراسم فلک کردن قبلی ، فرد خاطی را چند نفر نگه می داشتند به زوربرنیمکت  می خواباندند و کفش و جورابش را از پا در می آوردند . اما من ابتدا کتم که نو بود درآوردم و به دست یکی از دوستان هم کلاسی سپردم. سپس روی نیم کت نشستم و کفش کهنه و جوراب وصله دار را از پایم در آوردم و به زیر نیم کت گذاشتم و به روی شکم بر نیم کت دراز کشیدم . اسب سفید شتابان ترازهرزمان دیگری مرا از صخره های سترگ دالاخانی بالا می برد . مدیرکه فکرمی کنم از خونسردی و صلابتم داشت سرگیجه می گرفت با لحنی مهربان گفت:" پسرم ... ما تو را دوست داریم بگو ماجرا چیه ؟ پول قلک ها را چکار کردی؟چرا مشق و تکلیفت راننوشتی؟"

و من دلم برایش سوخت که در آن لحظه من چقدر بزرگ بودم و او چقدر کوچک ، همه ی آن حضاردرنظرم کوچک بودند ، حتی دوشیزه پریسا که دیگر سرش بلند نمی کرد که مبادا نگاهم به نگاهش بیافتد.

بیشترازهمه استوارحرصش گرفته بود. پدر شاهزاده نیگار پادشاه ظالم حسابی کفری و عصبانی بود. مبصرها با طناب پاها و دستانم را محکم  به نیم کت بستند. ناظم دوباره جرم های مرا تکرار کرد و ترکه چوب اناررا برهوا بلند کرد.

ضربه اول فرود آمد ،کف پا که هیچ ،تمام هیکلم سوخت،تا آن روزچنین سوزو درد وحشتناکی را تجربه نکرده بودم. اسب سفید حالا مرا به اوج قله دالاخانی رساند ، سرچشمه های خروشان گاماسیاب و تمام دشت های آن با همه ابهتش در نظرم کوچک بود.سرم را از نیم کت بلند کردم و نگاه پیروزمندانه ام را بر آنها که مات و مبهوت نگاهم می کردند چرخاندم.سکوت کامل مدرسه فرا گرفته بود و جز صدای شکسته شدن هوای مسیر فرود ترکه و اصابت آن به پایم صدای دیگری نبود. ضربه جانسوز دوم نیز اصابت کرد ، برق شادی وجودم را روشن کرده بود ، حالا اسب سفید با جهشی بلند از بلندترین دالاخانی به هوا برخاست من بر افراز گندم زارهای سرسبز کرگساربودم.

اسب سفید فردا

ضربه سوم ترکه که به پایم خورد اسب سفید مرا به فرازبیستون رسانده بود ، جهان وآدم هایش چقدرکوچک بودند.ترکه شکسته بود ، فراش مدرسه رفت که ترکه دیگری بیاورد.ناظم سکوت مدرسه را شکست و بار دیگر لیست خطاهای مرا فریاد زد. ضربه چهارم که پایم خورد ،اسب سفید مرا به اوج بیستون رساند حال بیستون با آن همه عظمتش ، با آن داستان بزرگ عاشقانه اش ، چقدر برام کوچک بود. ضربه پنجم در حال آماده شدن بود که ناگاه فریادی توجه همه را جلب کرد وترکه  شلاق در هوا معلق ماند.:

-          نزنید... نزنید ...نزنید

 

برای لحظه ای فکر کردم فریاد دوشیزه پریسا می باشد ، شاهزاده نیگار، برای یار، درافتاده با پدر، آن پادشاه بد کردار. ولی نه صدای او نبود... وحشتناک بود صدای چکاچک عصاهایی را شنیدم که شتابان به سمت نیمکت فلک نزدیک می شد و صاحبش مرتب فریاد می زد : "نزنید"

نفس زنان نزدیک شد:

-     نزنید ... او با پولش برام کت و شلوار خرید ، او کفش و پیرهنش را به من داد ، او همدم تنهایی من بود ، او در قلمستان به من درس داد ، من می توانم بنویسم و بخوانم ... کتاب و تکلیف عیدش پیش من مانده بود دیروز نیامد ببرد برایش آوردم. التماس می کنم او را نزنید.

 

ناگهان چشمم تار شد ، اسب سفید ناپدید شد ، بیستون که هیچ ، دالاخانی که هیچ ، در پست نقطه زمین بر نیم کت فلک مدرسه سقوط کردم. کوراغلوی قهرمان چند لحظه پیش شد علیمراد زخم خورده افتاده بر نیمکت. اگر دستانم بسته نبود بلند می شدم و با نفرت تمام قلی شل را بر زمین کوبیده و خفه اش می کردم.عهد شکنی، که با خیانتش مرا از اوج قهرمانی به زیر کشید. حالا دیگر پام به شدت درد می کرد و می سوخت.اما هق هق گریه ام از درد پا نبود.

از کلمات تحسین و تشویق حالم بهم می خورد ، نمی خواستم هیچ چیزی بشنوم ، بند ها را که باز کردند ، سریع پابرهنه از آن جمع گریختم که آفرین گفتن آنها را نشنوم . جلوی در مدرسه مادرم مرا در آغوش گرفت و غرق بوسه ساخت . اشک های من و او در هم آمیخته بود . ولی منشاء گریه هامون زمین تا آسمان با هم تفاوت داشت.صدای علیقلی را می شنیدم که برای معلم ها با خواندن شعری از کتاب فارسی سواد دار شدنش را اثبات میکرد:

دست در دست هم دهیم به مهر        میهن خویش را کنیم آباد

از صدا و خواندنش بیزار بودم ، هق هق گریه ام بیشترشد، مادرم سعی می کرد آرامم کنه که ناگهان شنیدم  به کسی گفت:" دست شما درد نکنه دخترخانم " برگشتم ببینم که مادرم از کی داره تشکر میکنه ، دختر استوار رئیس پاسگاه بود که کفش ها و جوراب های مرا در دست داشت . از آغوش مادر خود را رها و دوان به طرف خانه رفتم. لکه های خون کف پا مسیر مدرسه تا خانه را رنگی کرده بود.

حالا سال ها از آن روز گذشته است ، من وعلیقلی با هم در شهر مجاور آبادی کارگاه نجاری داریم . علیقلی پاش ناتوانه اما از دستاش هزارهنر می باره ، مشتری ها همه، کاردست اونو تحسین می کنند . با اینکه دوست وشریک خوبی هستیم ، امامن هنوز نفرتم ، ازکارآن روزش باقی مونده وعصبا نی می شوم وقتی که پیش مشتری موفقیت اش را مدیون من اعلام می کنه و وقتی هم که منو به بچه هاش نشون میده  و میگه به عمو کوراغلو سلام کنید ،من از کوره در می روم