پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

خواهرم محبوبه

(پیشاپیش از مادر مهربان و یا هریک از عزیزانم که بهر علتی از انتشار این یادداشت خشنود نیستند عذرخواهی می کنم.)

         پسرزائی و پسرداری در ایل و روستا و حتی شهر پرمدعی همیشه افتخار بوده و هست . اما استثنا هم فراوان داریم که یکی از اونا مادرم بود.

        او خیلی دختر دوست داشت و حتی نامش را هم محبوبه گذاشته بود و براش لباس دخترونه هم دوخته و آماده کرده بود. اما محبوبه هرگز نیومد و بجاش ما هفت تا برادر اومدیم که سه تا مون ( یکی در 6 سالگی  و دوتا در همان روز ورود) رفتند و ما موندیم تا کمی دیرتر هر وقت خدا خواست برویم. حالا مادر مهربانی داریم داغ 3 پسر دیده و انتظار بی پایان برای محبوبه که نیامد.

         جای خالی محبوبه را باید در خانه پرمی کردیم . لذا در کوچه و مدرسه و صحرا پسر بودیم و درخانه هم پسر و هم در نقش دختر.

مادر اصلا نباید جای خالی محبوبه را حس می کرد . لذا من پسر بزرگتر سنگ تموم گذاشتم ، به اکثر فنون آشپزی تسلط پیدا کردم ، حتی در پختن ته چین اونقدر استاد شدم که ورد زبان فامیل شده بودم. اما مادر نگذاشت در خمیر و پخت نان وارد شوم . برای صرفه جویی در هیزم روزی که ما تنور آتیش می کردیم زن های همسایه برای پخت نان  تشت خمیرشان را به خانه ما می آوردند. و مادر صلاح نمی دانست در جمع زنان دور تنور پسرش حضور داشته و گوشش به حرف هایی که پسرها نباید بشنوند آشنا شود.اما در پخت گُلاج (یک نوع نان روغنی شیرین مخصوص نوروز، عید فطر و نیمه شعبان ) مهارت خوب داشتم ، البته خمیر را مادر می ساخت و ما آن را انواع شکل ها در می آوردیم و سپس در تابه روی اجاق هیزمی در روغن داغ می انداختیم ، مادر اجازه نمی داد اشکال آدمک یا حیوان با خمیر بسازیم ، اما اشکال پروانه ، گل و هندسی تشویق می شد.

       در جاروکشی اتاق و حیاط و تکاندن فرش های کوچک برای گردگیری که همه ماهه باید تکرار می شد و به خصوص درتمیز کردن لبه زیر فرش ها دقتم مقبول بود. کار مشق و تکلیف شب مدرسه که تمام میشد نشستن کنار مادر برای قالی بافی جز برنامه اکثر بعد ازظهرها و ایام تعطیل  بود ، با آنکه نقشه خوانی را حتی از دختران قالیباف بهتر بلد بودم ولی در گره زنی و بافت قالی هیچ موقع نتوانستم بیشتر از یک چهارم رج را ببافم  و بیشتر از سه چهارم رج با مادرم بود. فرآوری آتیش ذغال برای کرسی و تبحر درحفظ طولانی گرما در زیر خاکستر از کارهای هر روزه زمستان بود. اما کار پسرانه پارو کردن برف از پشت بام صبح زود روزهای سرد برفی قبل از رفتن به مدرسه خیلی سخت بود و چه شیرین تمام می شد که مادر در خسته نباشید اتمام برف روبی بام با حلوای دوست داشتنی آرشه ( آرشه : فراورده سنتی خوشمزه ای از پنیردرعشایرسنگسری،مهدیشهر و فیروزکوه)  پذیرایی مان می کرد. و چقدر دلم  برای اون روز های برفی تنگ شده است.

          تابستان ها ماهیت کار پسرونه و دخترونه فرق می کرد . پسرها بیرون سیاه چادر و دختر ها  درون چادر. عمده کار پسرونه ما آوردن هیزم بود ، من که از بچگی به محیط زیست دیوانه وار علاقه داشتم همیشه خودم را در رنج بیشتر قرار می دادم  و پسرهای دیگر ییلاق را تشویق می کردم که برای چیدن گون و سایر هیمه ها به دوردست برویم تا اطراف چادرهای ییلاق زمین لخت و عور نشود و زیبا و سرسبز بماند. تنها کار دخترونه که بیرون چادر باید انجام می دادیم آوردن آب از چشمه بود. طبق دستور مادر هروقت که از پیچ تپه ای که پشت آن چشمه بود رد می شدیم باید محکم سرفه می کردیم و یا بلند یا الله می گفتیم . دخترهای ییلاق با احترام خاص! که برای ما برادران بی محبوبه داشتند از اطراف چشمه کنار می رفتند وما زود آب برداشته و برمی گشتیم. از شستن رخت و لباس چه در چشمه یا در رودخانه معاف بودیم به همان دلیل که این کار دسته جمعی زنان ییلاق بود و باز قصه رازهای گفتمان زنانه که مادر صلاح نمی دانست پسرانش چیزی از آن بشنوند.

برپایی چادر در بهار کاری مردانه و پسرانه بود و چیدمان و آرایه درونی و اندرونی ( به قول دخترم Interior Design) و انباری که بوسیله پرده هایی از هم جدا می شدند با زنها و دختران بود. هموار کردن ، تخت و کنار تخت ساختن ، گِلکاری ، اجاق سازی ، دیوارک اطراف و سرانجام با آب گِل رنگارنگ دیوارک ها و لبه تخت را خوشرنگ ساختن اصول اولیه آماده سازی درون چادر بود که با خلاقیت و ابتکارهایی نیز همراه بود که البته با اعتراض زن های همسایه به سنت شکنی در سال های بعد مجبور به حذف ابتکارمان می شدیم.

ییلاق اشخورد  لاسم - پلور عکس سال 1361

          صافی گذراندن شیر، گرم کردن ، مایه پنیر زدن ، سرماست جدا کردن ، ماست در مشک ریختن ، کاردکشی و نمک زدن مشک ها ، پنیرگیری ، فرآوری آب پنیر، قره قورت پختن ، دانه کشک ساختن و خشک کردن  و چندین کار روزمره دیگر در حوزه لبنیات که ویژه دختران بود اما من و برادرانم بجای محبوبه نیامده هر روز بدان مشغول بودیم و سخت تر ازهمه آرشه درست کردن بود. ساعت یک بامداد بیدار می شدیم و تا ساعت ده صبح کار سنگین ویکنواخت چرخاندن ملاقه چوبی بزرگ ( که شبیه پاروی کوچک بود) در داخل دیگ پنیر داغ ادامه داشت و یک لحظه غفلت یا خواب آلودگی موجب  ته گرفتن و سوختن پنیر و هدر رفتن حاصل زحمت بر بیش از 50 تا 100 کیلو گرم شیر گوسفندی بود. جز در لحظه ای نزدیک بامداد که یکی دو زن همسایه به قصد کمک  متقابل می آمدند , که برای نماز صبح و صرف صبحانه دور می شدیم ، بقیه اوقات یکسره باید کنار دیگ می ماندیم.مادر برای ساخت آرشه روغن نباتی و آرد نمی ریخت و این کار ملاقه چرخاندن را سخت میکرد. میگفت :" خریدار آرشه راضی نیست و آرد و روغن نباتی ریختن برکت مال را می برد." اما بعضی زن ها ی همسایه ناله داشتند " که زنان شهرنشین خوشگذران که جونشون موقع پول دادن برای خرید آرشه در میره  ، حقشان بهتر از این نیست." البته همیشه  کار آرشه سازی اینقدر برایم سخت نبود ، مخصوصا ایامی که بچه های عمو که البته همسر آینده ام نیز در بین آنها بود، از تهران به ییلاق می آمدند و طبعا به زن عمویشان در پخت آرشه کمک می کردند. با اینکه در این مواقع مادر به نقش محبوبه بودنم احتیاجی نداشت ، با ذوق و شوق دور و بر دیگ بودم و با لطیفه های ملانصرالدین و بهلول و چند جوک کوچه بازاری که حفظ کرده بودم تا صبح مجلس گرمی میکردم و هرچه مادر تذکر می داد " صدات به چادرهای همسایه می رسد ، آرامتر ..."  گوشم بدهکار نبود.

         خلاصه کنم  به اسم پسر بودیم ولی دخترانه تر از هر دختری جای خالی محبوبه که نیامده بود را برای مادرمان پر می کردیم.می ماند مهر و محبت دخترانه برای مادر که این دیگر از توان ما خارج بود و مادر ملول و غمگین.

         یک روز که بانگ چوپانان برای دعوت به شیر دوشی برخواست ، مادر دیگ مسی را برداشته و در حال خروج از چادربه قصد شیردوشی  رو به من گفت: " یادم بینداز عصری شلوارت را رفو کنم شب تو نور فانوس خوب در نمی آید."

        دلم می خواست چهره غمگین مادر را شاد کنم. در حین وظایف روزمره درون چادر و آماده کردن نهار بسته ویژه دوخت و دوز ییلاقی را پیدا کردم. در شهر با چرخ خیاطی کار کرده بودم اما تا آن روز خیاطی دستی نکرده بودم. چند روز بود سر زانوی شلوارم بد جوری پاره و سوراخ شده بود و دیگر نمی شد بیرون از چادر آن را پوشید.

         با محاسبات و دقت فراوان اطراف سوراخ سر زانو را قیچی و لبه ها را صاف کردم . خوشبختانه پارچه اضافی تا خورده پایین لوله شلوار به اندازه کافی بود . تکه ای به اندازه بریده و داخل سوراخ سر زانو گذاشتم. پارچه شلوارم قهوه ای روشن  و نوارهایی سفید و خاکستری آن را چهار خانه کرده بود. آنقدر وصله را در وسط سوراخ سر زانو جابجا کردم که کلیه نوارهای عمودی و افقی برهم منطبق گردید.از سه نوع نخ قرقره متناسب با رنگ هرمحل انتخاب و کوک را بسیار ریز زدم ، یادم نیست شاید 2 ساعتی وقت برد ، تمرکز و دقت زیاد و طولانی باعث درد پشت وشانه هام شد. در عین حال سایرامورمحوله شرح وظایف خواهرم محبوبه نظیر دم کردن چایی و آماده کردن ناهار را انجام می دادم . از بلندگوی آبادی ته دره صدای اذان شنیده شد ، بعد از نماز ظهر به درگاه خدا دعا کردم که این کارم باعث شادمانی مادرم شود خیلی دوست داشتم مادرم را شاد ببینم.

      کار شیر دوشی تمام شد پدر ومادر به چادر آمدند ، پدر در حال وضو و مادر در حال سرکشی به سفره ناهار و ارزیابی دست پخت من بود که برادرم  قضیه رفو و وصله شلوارم را لو داد ، باصطلاح سورپرایز مرا خراب کرد و بد جوری حالم را گرفت .

      با عجله و قبل از اینکه مادر از این کارم سئوالی بکند شروع به پوشیدن شلوار کردم ، سرعت کارم طوری بود که حواس مادر و پدر و برادرانم کاملا متوجه من شد ، پای وصله نشده را پام کردم و در حال پاکردن سمت وصله شده بودم که متوجه شدم پام از محل وصله پایین تر نمی رود ، هرچه شلوار را بالا کشیدم و پا را به پایین فشار دادم فایده ای نداشت ، مثل لک لک یک پا ، در کنار سفره لی لی وار دور خودم چرخیدم اما فایده نداشت . صدای خنده در چادر پیچید ، تازه فهمیدم که در حین وصله دو طرف لوله شلوار را به هم دوخته بودم ، مادرم که خنده خود را نمی توانست کنترل کند ، بازوم را گرفت تا نیافتم.... هیچ وقت مادرم را اونقدر خندان و شاد ندیدم ، حتی روزی که نتیجه کنکور مرا شنید و یا حتی دامادی پسرهاش.

      گرچه اون روز در انجام این کار بجای محبوبه شکست خوردم اما خوشحال بودم که خدای مهربان دعایم را مستجاب کرده بود.

  • ۹۷/۰۸/۳۰
  • محمد علی سعیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی