21آذرماه سال 1336 نزدیک غروب حاشیه روستای فارسینج

سوز سرمای پاییز تا عمق جان را می سوزاند ، بلندای دالاخانی از اولین بارش برف پاییزی هنوز سفید پوش بود ، سپیداران بلند آخرین برگ های زرد خود را از دست میدادند. حیدر محزون تر از هر زمان دیگر گاوها را به سمت اصطبل خان می برد ، غروب آن روز غمگین و فسرده بود ، آفتاب هیچ گرمی از خود نداشت و بود ونبودش فرقی نمیکرد. درب اصطبل را می بست که دختر بچه ای آشنا نزدیک شد ، به این طرف آنطرف نگریست ،تا کسی نبیند و نشنود :

-          حیدر ، گلنار گفت  خروس خوان اول کنار برکه...

و دوان دور شد و رفت ، پای حیدر سست شد ، در آن سوز سرمای پاییزی عرق بر تنش نشست ، دستش به کار نمی رفت ، طوریکه صدای خود را می شنید زمزمه کرد:

      -    گلنار بدبخت ، چرا باز آتش را شعله ور میکنی ، چرا نمیذاری در بدبختی خودم تنها بسوزم و بمیرم.

***************

21 آذرماه سال 1336 شب منزلی در روستای فارسینج

سلامی سرد بر پدر افتاده و بیمار و سپس در کنج اتاق سر در گریبان نشست. مادر نوازشش کرد:

-          پسر عزیزم ، دختر که قطع نیست ، مصلحت خدا در وصلت تو و گلنار نبوده ، نمی تونیم که به جنگ مصلحت برویم

-          پیغام داده در کنار برکه امشب او را ببینم.

-          دختره دیوانه است ، فردا جمعه باید عروس بشه ،جافر خان بفهمه روزگار ما را سیاه میکنه ، هست ونیست ما را به آتیش میکشه. داغت را بدلم میذاره.

-          منم نمی خواستم برم ، باور کنید نمی خوام برم ، سرنوشت سیاه را قبول کردم. ولی دایه ... اون  .... اون ... میره  سر قرار ، امشب هوا سرده ... سرما میخوره ....منتظر من میمونه ... تنهایی خطر داره ... گرگ

-          حیدر عزیزم ، دایه به قربانت بره ، گریه برای مرد بده ، اون دیگه مال تو نیست ، قسمت تو جای دیگه است ... بیا شام بخور ، گلنار دیگه صاحب داره ، چه گرگ بیابون باشه ، چه جافر خان قلدر بی دین تریاکی.

-          میخوام آخرین بار برم بهش بگم ،همه سال ها به او دروغ گفتم  و هرگز دوستش نداشتم ، میخوام از من بیزار بشه و تو خونه خان دیگه خیال و غم منو نداشته باشه ، اینجوری بهتر خوشبخت میشه.

-          مادر فدات بشه پسرکم ، اون میدونه دروغ میگی ، نمی تونی هم دروغ بگی ، اشک هایت حقیقت تلخو فاش میگه ، تلخی کام هر دو بیشتر میشه ، تازه خان بو بکشه و تو را با گلنار ببینه که خونت به هدر رفته...

*****************

22آذرماه سال 1336 بعد از نیمه شب همان منزل

شب از نیمه گذشته است ، گاهگاهی صدای پارس سگ ها سکوت شب را می شکند ، حیدر در رختخواب می غلطد ، هنوز خوابش نبرده است.بانگ خروس ها بلند می شود ، صدای ناله پدر که سال هاست در کنج اتاق با بیماری دست و پنجه نرم میکند شنیده می شود. حیدر اراده کرده که نرود ، خدا خدا میکند که گلنار خواب بماند و نرود ، اگر برود توی سرما ، خطر گرگ ها ....

گاه خاطرات گذشته و لحظات خوش با گلنار بودن ، و گاه خیالات نا ممکن برای آینده ، کشتن جافر خان و عروسی با گلنار ... تمام طول شب را با حیدر همراهی میکنند.

بانگ خروس خوان دوم نیز بلند می شود .حیدر از رختخواب جدا می شود. اندکی آرام گرفته است:

-          همه چیز تمام شد، اولین خلف وعده برای آخرین قرار ، هر چه سخت و دردآور بود گذشت و تمام شد.

سوز سرمای سحرگاهی صورتش را می آزارد. نگاهی به کوچه می اندازد ، شاید دلش می خواهد بازگشت گلنار را به سمت خانه اش ببیند. نگاهش در تاریکی شب به سمت دور دست ها میرود . کورسوی فانوسی از سمت برکه دیده می شود.

-          خدای من ، هنوز آن جاست ، الان از سرما یخ میزنه

بی توجه به تصمیم نرفتنش به محل قرار ، به سمت برکه میدود .

************

22 آذرماه سال 1336 ساعت 5 صبح کناربرکه ای در نزدیکی روستای فارسینج

 درست حدس زده بود ،گلنار کنار درخت بید کنار برکه ایستاده بود.

-          چرا دیر آمدی حیدر ؟

-          نباید می اومدم ، اگه جافر خان ما را باهم ببینه ، یا خبر چین هاش خبر بدن ، تو را با شلاق سیاه میکنه  ،عروسی فردایت رابه عزا تبدیل میکنه ، خون منو می ریزه ، بیخود کردی قرار گذاشتی ، از تو بیزارم ...

هق هق گریه توان ادامه صحبت را از حیدر می گیرد.

-          از من بیزاری!؟

-          آره بیزارم ... از اول هم بیزار بودم ... همه اش دروغ بود ... من عاشق نبودم و نیستم ... تو هم برو گمشو ... برو خونه خان ... برو مادر بچه های پولدار و خوشبخت جافر خان بشو...

-          پس چرا گریه میکنی !؟... اگه بیزار باشی که خیلی خوبه ... خوشحال میشم که تو یکی رنج و اندوهی نداری  ... ولی میدونم بخاطر من داری دروغ میگی ... ولی ما نجات پیدا میکنیم ... ما فرار می کنیم ... میریم همدان.

-          غیر ممکنه ، آدم های خان ما را میگیرند ، جافر خان پدرت را بیچاره میکنه ، پدرت مقروض جافرخانه ... چاره ای نداره ، بد تر ازهمه من باید خرج پدر و مادرم و برادر و خواهرهایم را بد م ، اونا جز من کسی را ندارند. باید تسلیم سرنوشت بشویم ، تو برای نجات پدرت از چنگال مقروضی به خان و من ...

-          پدرم خودش گفت فرار کن

-          گلنار دروغ نگو ... پدرت مقروض جافرخانه ... اگه به خاطر تو نبود الان هزار بلا سر پدرت آورده بودند.

-          راست میگم ، پدرم قسمم داد که با تو فرار کنم ، امروز منو بوسید و گفت گه هرگز راضی نمی شود به خاطر قرضش به خان منو فدا بکنه . حتی راه فرار راهم به من گفت ... گفت که به مراد چوپان میسپاره به آدم های خان بگه شما را در حال فرار به سمت قشلاق و سنقر دیده و حواس آنها را به آن سمت پرت کنه و ما از راه  چغا بالا به سمت اسد آباد بریم . آدرس یه آشنایی را هم در همدان داده با یک نامه که ما را سروسامان بده و عقدمان کنه.

گریه حیدر برید ، در نور فانوس نگاهی به گلنار انداخت ، کاملا آماده فرار بود ،برای لحظه ای گرمایی از امید در خود احساس کرد.

-          تا اسد آباد راه زیاده ما بدویم هم نمی رسیم ، صبح به محض اینکه گاوها دیر از اصطبل خارج شوند ، خان دنبالم میفرسته ،و زود هم میفهمه ما فرار کردیم. از کجا معلوم از مراد چوپان  رد ما را بگیرند ... سوار ها به تاخت به ما میرسند. تازه نرسند و ما در بریم. پدرت را زیر شکنجه نابود میکنه ، تازه پدرت بتونه از شر خان یه جوری خلاص بشه ، خرج خانواده و پدر بیمارم را کی میده؟

-          خدا بزرگه ... فرصت نداریم ... برو وسایل را بردار راه بیافتیم ، الان هوا روشن میشه  ، خبر چین ها ما را می بینند.لازم نیست خان بهفمه ما فرار کردیم ، صبح قبل از اومدن بی بی دلاک با وسایل آرایش عروس به خونمون ،پدرو مادرم باید با داد وهوار فرار منو به همه خبر می کنند.

-          نه گلنار... این دیوانگی است . خودکشی ایه

-          حیدر، تو که دوست نداری من اسیر این پیر کفتار صفت معتاد بشوم؟

-          نه ، ولی نه من و نه تو چاره ای جز این نداریم.

-          حیدر به دعا اعتقاد داری؟

-          بله ، اگه فکر میکنی دعا کنیم جافر خان بمیره ، و خدا به محض شنیدن دعامون جافر خان را به درک واصل کنه ، از شر برادراش و حتی پسرش امان نداری ، شنیدم سر تصاحبت با هم بگو مگو هم کردند ، تا بابات مقرضه و تو زیبایی ...

-          پرسیدم به دعا اعتقاد داری ؟

-          بله ، ولی ما به یک معجزه...

-          وقت نداریم داره هوا روشن میشه ، مادربزرگ می گفت اگر پونه ها را بچینی و تو آب بیاندازی و اونوقت دعا کنی حتم مستجاب میشه

-          گلنار برگرد خونه ، من دارم میرم ، برای همیشه خداحافظ

-          حیدر نا امید نباش بیا کنار آب دعا کنیم .

********

22 آذرماه سال 1336 ساعت  5 و15دقیقه صبح کنارهمان برکه

گلنار فانوس را برداشت و کنار برکه نشست ، ناگهان صدای پارس سگ ها وحشتناک در آبادی پیچید ، نعره گاوها بلند شد ، تمام مرغ و خروس و مرغابی ها فریاد میکردند. گلنار با پونه ای چیده از جا بلند شد :

-          چه خبر شد؟

-          نمی دونم شاید گرگ به آبادی...

صدای مهیبی از زمین برخاست ،ناگهان گلنار به داخل برکه پرت شد ، بدون آنکه بادی بوزد درخت ها بشدت تکان میخوردند ، حیدر تعادلش به هم خورد و محکم درخت بید را گرفت تا نیافتد ، صدای غرش زمین با هیاهوی حیوانات وحشی و اهلی آبادی در هم آمیخته بود. زمین مانند درشکه رها شده در سرازیری ، بالا و پایین می جست. وحشت سراپای حیدر را فرا گرفته ، فریاد کمک خواهی گلناردر آب برکه بلند بود. فانوس بر زمین افتاده و خاموش بود ، در تاریکی به سمت صدا رفت اما نتوانست ایستاده برود و هر بار بلند شد به سمتی پرت شد . دستانش را به جلو برد و صورت خیس گلنار را لمس کرد ، لرزش زمین کمتر شد ، دستان گلنار را گرفت  و او را از برکه بیرون کشید. حالا صدای شیون و فریاد در آبادی به سرو صدای حیوانات افزوده شده بود .صدای برخورد سنگ های غلتان که از کوه به پایین سقوط می کردند شنیده می شد. گلنار با لباس خیس به شدت می لرزید و دندان هایش به میخورد ،لرزش زمین متوقف اما سرو صدا قطع نمی شد. حیدر بالاپوش خود را به گلنار داد و هردو سمت آبادی دویدند.

**********

30آذرماه سال 1336 شب اردوگاه زلزله زدگان فارسینج

امشب شب یلدا است ،انار و آجیل اهدایی مردم در چادر زلزله زدگان توزیع می شود ،گلنار3 سهم برای خود و خواهر وبرادر کوچکش می گیرد،هشت روز ازآن زلزله شوم گذشته است ، مویه و شیون از تمام چادرها بلند است ، عصری در قبرستان از دختری با کنایه شنیده بود:

-          گلی خانم ... جافر خان زنده مونده ، تو کرمانشاه علاجش کردند ، دو سه روز دیگر بر میگردد....

اما گلنار ، انگار گوشش نشنیده بود ،بر سر قبر 3 عزیزش مویه کرده ، دیگه براش فرقی نمی کرد.بعد مرگ پدر و مادر و برادرش دیگه مهم نیست چه پیش می آید ، حالا حواسش به 2 یتیم کوچکتر از خودش است. شب در چادر برای آنها لالایی می خواند ، بقیه هم چادری ها هم حال و روزشان بهتر از گلنار نبود.حتی در چادر هایی که داغدار نداشت هم کسی حال جشن یلدا را نداشت.

ناگهان پرده چادر کنار رفت ،3زن بی سلام و بی اجازه وارد شدند :

-          گلنار اینجاست؟

یکی از زن های داخل چادر فانوس را برداشت و از جا بلند شد ،نور فانوس را بیشتر کرد ، حالا گلنار و بقیه این سه مهمان ناخوانده را شناختند ، زن اول و دوم جافرخان و سومی هم جاری آنها بود. گلنار بی اختیار نیم خیز شد ، خواهر وبرادرش را که ترسیده بودند به خود چسباند.

-          بله خانم بزرگ ...

-          زهر مارو خانم بزرگ ،دختره بی حیا ،کاش به جای مادر و برادرت تو زیر آوار له می شدی.

سکوت توام با دلهره  چادر رافراگرفت ،همه از جای خود بلند شده بودند ، کسی جرات حرف زدن نداشت ، زن اول جافر خان با صدای بلند:

-          غیر از گلنار همه بیرون

-          بچه ها سرما میخورند

-          خفه شو ، غیر از گلنار همه بیرون

چادر خلوت شد ، صدای گریه بچه ها و همهمه بزرگترها در بیرون چادر بلند بود. زن های خان ها دور گلنار نشستند ، گلنار سعی میکرد لرز ناشی از ترس را پنهان کند ،زن دوم جافرخان آهسته:

-          گوش دختر ، خان علیل شده، کلی هم مال و منالش تو زلزله نفله شده ،می فهمی که چی میگم.

-          نه خانم بزرگ...

-          دختره پررو... خوب گوش کن چی میگم ، هنوز هم خاطر حیدر را میخواهی؟ ....

لیلا مات و مبهوت از رفتار زن های خان سکوت میکند و آنها مرتب سوالات خود را تکرار میکند.این بار رشته صحبت را جاری دو زن جافر خان با لحنی به ظاهر مهربان در دست می گیرد.

-          گوش کن گلنار ... ما خیر و صلاح تو را میخواهیم ،میدونیم هنوزهم خاطر حیدر را میخواهی ،اوضاع که آروم بشه ، خان و برادرهاش هر چی که دار ندار پدرت بوده را بر میدارند . ما دلمون برای جوونیت می سوزه ، حیفه که اینجور داغون بشی ،ما کلی پول و جواهر هم برات جور کردیم ، به راننده آمبولانس شیر و خورشید هم انعام دادیم صبح تو  و حیدرو با بقیه بچه یتیما ببره سنقر ، از اونجا هم میرید کرمانشاه ، یه خونه اجاره کنید ، حیدر هم زرنگه کار تو شهر پیدا میکنه و خوشبخت میشوید ،هیچ موقع هم این طرف ها تا خان و برادراش زنده اند آفتابی نمی شوید.

-          ولی ... ولی ...

-          ولی نداره ، اگه این کارو نکنی ، خواهر و برادر کوچکت از گرسنگی می میرند ، چون خان ها اجازه نمی دهند عروسشون صدقه به کسی بده ، حیدررا هم تو آتیش می سوزانند ، چون خان خوشش نمی آید ، خاطرخواه زنش زنده باشه...

*************

اول دی ماه سال 1336 جاده خاکی سنقر به اسدآباد پشت کامیون

کامیون در جلگه اسدآباد به پیش می رفت ، حیدر و گلنار از پس گرد وغبار دنباله کامیون آخرین بلندی های دالاخانی را می دیدند که از نظر محو می شد ، کودکان یتیم در گوشه ای پشت کامیون زیر پتو نشسته بودند ، اثر ماشین گرفتگی چنان زیاد بود که اندوه نداشتن پدر ومادر و ترک دیار را موقتا از ذهن کودکانه آنها دور ساخته بود.

گلنار و حیدر از زمانیکه در سنقر پشت کامیون سوار شده بودند ، همچنان ایستاده بودند و نگاه زل زده شان به انبوه خاطرات و خانواده های زیرخاک بود که برای همیشه از آنها دور می شدند. کامیون به اسدآباد نزدیک می شد. گلنار خود را به حیدر نزدیکتر نمود با بغض شکسته و سعی اینکه بچه ها نشنوند:

-          سفارش نامه پدرم ،اون روز که تو برکه افتادم خیس شد ،  خط هاش قاطی شده ، نمی دونم میشه خواند یا نه ؟

حیدر میخواست بگوید که دیگه احتیاجی به رضایت نامه پدرش برای عقد نیست ، اما بغضش اجازه نداد حرفی بزند.شاید فکر میکرد که این چه جوراستجابت دعایی بود؟

دیگه دغدغه امرار معاش پدر بیمار و خانواده اش را جز این برادر کوچک باقیمانده ندارد.

دیگه نگران مقروضی پدر گلنار به جافرخان نیستند.

لازم هم نشد از فارسینج تا اسدآباد را پیاده بدوند.

احتیاجی نبود که مراد چوپان به سواران خان نشانی اشتباهی بدهد.

زن های حسود خان برای رهایی از یک هووی زیبارو چه بذل و بخشش که نکردند.

.....

شاید هم دلشوره داشت وخجل بود که آشنای پدر گلنار و مردم  بگویند ، اینها چقدر بی حیایند که ده روز از مرگ 7 تن از عزیزان شان نگذشته ، دنبال عقد اومدند.

**************

25 خرداد سال 1390 شب میلاد ابَرعادل مرد جهان، مهدیشهر

گاهی مصلحت هایی که برای مان مقدر می شود از درک مان خارج است