پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

خدیجه خانم آبدارچی دبیرستان ،در حالیکه استکان خالی را از روی میزم برمیداشت خبر داد خانمی شیک پوش با دسته گل میخواد شما را ببینه ، سعی کردم کنجکاوی ام در مورد این خبر را از خدیجه خانم و دختر دانش آموزی که در دفتر کارم نشسته بود ، پنهان کنم .

" کی ممکنه باشه ؟ حتما از اولیاء دانش آموزی است که  در حل مشکل فرزندش موفق بوده ام یا شایدم از دانش آموزان موفق سال های گذشته " …

وارد اتاق شد ، احوالپرسی گرم و صمیمانه  و حتی دیده بوسی .

کنجکاوی بیشتر شد ، اونقدر جوان بود که نمی توانست از اولیاء باشه ، ناشناس هم بود ، شاید خواهر یکی از دانش آموزان موفق بود ، دسته گل قرمز خوشرنگی را همچنان در دست داشت ، با اجازه گفت و روی صندلی مقابل من نشست ، بعد از چند صحبت و احوالپرسی :

-          من الهام صبوری هستم ، 2 ساله که درشرکت کار محاسب شرق مشغول می باشم .

تازه یه چیز هایی دستگیرم شد ، همسرم از مسئولین این شرکت خدماتی بود ، حدس زدم مشکل کاری داره و  یکی به خطا راهنمایی کرده که با وساطت من براش حل شدنی باشه. به اقتضای شغلی که داشتم خیلی خونسرد گفتم:

-          چه خدمتی از دست من بر می آید؟

-          زحمت داشتم براتون

-          خواهش می کنم اگه کاری از دستم بر بیاید دریغ نمی کنم.

-          میخوام زحمت بکشی و این دسته گل را به آقای مظفری تقدیم کنی

مظفری همسرم بود ، هنوز فکر نمی کردم چه اتفاقی داره میافته با همان خونسردی پرسیدم:

-          زحمت کشیدی خانم ، به چه مناسبتی؟

-          آخه امروز روز تولد ایشونه

هوای داغ و سوزانی از نوک سر تاسینه و پاها را درنوردید ، من از تاریخ تولد همسرم غافل بودم ... به زحمت سعی کردم همچنان لبخند را بر لب داشته باشم و خود را خونسرد نشان دهم ، بازم امیدوار بودم همه چی طبیعیه!!

-          شما از کجا تاریخ تولد آقای مظفری را می دونید

-          موقع بایگانی کردن حکم حقوقی آقا ... اتفاقی دیدم .

از لفظ " آقا " گقتنش ته دلم خالی شد بدتر که متوجه عنوان بالای " تولدت مبارک"  و اسم وامضا ی زیر آن که بسیار خوش خط  و زرین در میان دسته گل به چشم میزد شدم. قبل از آنکه سرم گیج بره تصمیم گرفتم بر اعصابم مسلط و به راهکار شغلی ام ادامه دهم:

-          چرا خودت دسته گل را ندادی؟

-          چرا ، خواستم  .... اما  ....

-          اماچی؟

-          خوش به حال شما خانم مظفری ، خوش به سعادت شما ، باور کنید حسودی نمی کنم  از صمیم قلب می گویم . مدت ها قبل برای امروز لحظه شماری میکردم ، کلی تمرین کردم ، برای اولین بار در زندگیم  دیشب رفتم آرایشگاه ، لباسم را با چه وسواسی اطو زدم ، صبح چندین بار جلو آئینه تمرین کردم ... بالاخره ساعت 8 صبح امروز با این دسته گل به اتاق آقا رفتم.

-          آقای مظفری !

-          بله آقای مظفری ... دسته گل را به طرفشون دراز کردم  ، ولی زبونم بند اومد و هیچی نتونستم بگویم . آقای مظفری با همان لبخند همیشگی و با همین نگاه محبت آمیز و دوست داشتنی که باعث تقویت روحیه ام شد پرسید که" موضوع چیه ؟ " اما قبل از اینکه من چیزی بگویم نگاهش به کارت تبریک وسط دسته گل افتاد ، لبخندش بیشتر و چهره اش شاداب شد . فوری نگاهش به سمت تقویم رو میزی رفت:

-          اوه ... امروز تولد منه ... اصلا یادم نبود.

-          تولد تون مبارک . ناقابله .

نمی دانم چرا ناگهان چهره اش تغییر کرد ، جدی اما مهربان:

-          خانم صبوری خیلی ممنون ، اما من نمی تونم از شما قبول کنم.

-          خواهش..

-          نه خانم محترم ، گل سرخ فقط مال قلب سرخه و من یک قلب بیشتر ندارم و نباید هم بیشتر داشته باشم  و اون قلب با یک حلقه محکم به یک قلب دیگه وصله که غیر از اون صاحب قلب نمیتونه از کس دیگری گل سرخ  هدیه بگیره  و اون حلقه وصل عشق است یک وفا ی جاودانی بین دو قلب.

ناشناس لحظه ای سکوت کرد ، مرواریدی از گوشه چشمش غلطید خطی از بلور روی صورتش ایجاد ، از کنار لب گذشت  و پایین ترغلطید و در روسری اش محو شد ، بغض اش را قورت داد و ادامه داد :

-          ناگهان نفسم بند اومد ، عرق سرد تمام بدنم را خیس کرد ، اونقدر در این دو سال با محبت و دوستانه با من برخورد داشت که در رویا ها بال سفیدی پیدا کرده بودم و در اوج آسمان ها بالای ابرها پرواز میکردم ، با این صحبت آقای مظفری که بر خلاف گذشته بویی از ادب و ادبیات نداشت ، بالم از پرواز ایستاد و آنگاه که به من گفت :" یک نصیحت برادرانه به خواهر کوچکم می کنم که برای آینده ات خوب نیست  که کسی بدونه تو میخواستی به یک مرد غریبه گل سرخ هدیه بدی " . بال هام  آتیش گرفت و سوخت و از اوج به قعر سقوط کردم. با رنگ پریده و چشمان تار از اتاق همسر شما بیرون اومدم . تمام نگاه کارمندان و ارباب رجوع به من بود و همه پچ پچ ها راجع به من بود تمرکز حواس برای کار نداشتم . فقط پرونده آقای مظفری را باز کردم و در صفحه مشخصات همسر آدرس شما را پیدا کردم ، از شرکت ، از کنار اون نگاهها ، اون پچ پچ ها زدم بیرون و پیاده تا اینجا اومدم....

بیش از دو ساعت است که خانم ناشناس رفته است. برای من که 6 سال برای فوق لیسانس

روانشناسی  درس خوانده بودم و 5 سال مشاور دختران دبیرستانی با انواع مشکلات روحی ، خانوادگی و اجتماعی بودم ، حل موضوع باید آسان باشد . اما اضطراب  و دل شوره دارد ویرانم میکند . دلم میخواهد عقربه ها ی ساعت از حرکت بایستد  و هرگز ساعت 2 بعد ازظهر نشود . ساعت 2 همسرم به جلوی دبیرستان می آید ،تا بعد از سلام و خسته نباشید باهم به خانه برویم . در آن لحظه با این دسته گل سرخ امانتی  و قول مزخرفی که ...

باور کنید خیلی سخت است ... خیلی سخت است ...  دستان یک روانشناس بلرزد و خیس عرق شود  و  از نوشتن باز بماند


از خاطرات خواهرم محبوبه ، خواهری که نداشتیم و چقدر دوست داشتیم می داشتیم . در پست بعدی خدا بخواهد راجع به این می نویسم

  • ۹۷/۰۸/۳۰
  • محمد علی سعیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی