خدیجه خانم آبدارچی دبیرستان ،در حالیکه استکان خالی را از روی میزم برمیداشت خبر داد خانمی شیک پوش با دسته گل میخواد شما را ببینه ، سعی کردم کنجکاوی ام در مورد این خبر را از خدیجه خانم و دختر دانش آموزی که در دفتر کارم نشسته بود ، پنهان کنم .
" کی ممکنه باشه ؟ حتما از اولیاء دانش آموزی است که در حل مشکل فرزندش موفق بوده ام یا شایدم از دانش آموزان موفق سال های گذشته " …
وارد اتاق شد ، احوالپرسی گرم و صمیمانه و حتی دیده بوسی .
کنجکاوی بیشتر شد ، اونقدر جوان بود که نمی توانست از اولیاء باشه ، ناشناس هم بود ، شاید خواهر یکی از دانش آموزان موفق بود ، دسته گل قرمز خوشرنگی را همچنان در دست داشت ، با اجازه گفت و روی صندلی مقابل من نشست ، بعد از چند صحبت و احوالپرسی :
- من الهام صبوری هستم ، 2 ساله که درشرکت کار محاسب شرق مشغول می باشم .
تازه یه چیز هایی دستگیرم شد ، همسرم از مسئولین این شرکت خدماتی بود ، حدس زدم مشکل کاری داره و یکی به خطا راهنمایی کرده که با وساطت من براش حل شدنی باشه. به اقتضای شغلی که داشتم خیلی خونسرد گفتم:
- چه خدمتی از دست من بر می آید؟
- زحمت داشتم براتون
- خواهش می کنم اگه کاری از دستم بر بیاید دریغ نمی کنم.
- میخوام زحمت بکشی و این دسته گل را به آقای مظفری تقدیم کنی
مظفری همسرم بود ، هنوز فکر نمی کردم چه اتفاقی داره میافته با همان خونسردی پرسیدم:
- زحمت کشیدی خانم ، به چه مناسبتی؟
- آخه امروز روز تولد ایشونه
هوای داغ و سوزانی از نوک سر تاسینه و پاها را درنوردید ، من از تاریخ تولد همسرم غافل بودم ... به زحمت سعی کردم همچنان لبخند را بر لب داشته باشم و خود را خونسرد نشان دهم ، بازم امیدوار بودم همه چی طبیعیه!!
- شما از کجا تاریخ تولد آقای مظفری را می دونید
- موقع بایگانی کردن حکم حقوقی آقا ... اتفاقی دیدم .
از لفظ " آقا " گقتنش ته دلم خالی شد بدتر که متوجه عنوان بالای " تولدت مبارک" و اسم وامضا ی زیر آن که بسیار خوش خط و زرین در میان دسته گل به چشم میزد شدم. قبل از آنکه سرم گیج بره تصمیم گرفتم بر اعصابم مسلط و به راهکار شغلی ام ادامه دهم:
- چرا خودت دسته گل را ندادی؟
- چرا ، خواستم .... اما ....
- اماچی؟
- خوش به حال شما خانم مظفری ، خوش به سعادت شما ، باور کنید حسودی نمی کنم از صمیم قلب می گویم . مدت ها قبل برای امروز لحظه شماری میکردم ، کلی تمرین کردم ، برای اولین بار در زندگیم دیشب رفتم آرایشگاه ، لباسم را با چه وسواسی اطو زدم ، صبح چندین بار جلو آئینه تمرین کردم ... بالاخره ساعت 8 صبح امروز با این دسته گل به اتاق آقا رفتم.
- آقای مظفری !
- بله آقای مظفری ... دسته گل را به طرفشون دراز کردم ، ولی زبونم بند اومد و هیچی نتونستم بگویم . آقای مظفری با همان لبخند همیشگی و با همین نگاه محبت آمیز و دوست داشتنی که باعث تقویت روحیه ام شد پرسید که" موضوع چیه ؟ " اما قبل از اینکه من چیزی بگویم نگاهش به کارت تبریک وسط دسته گل افتاد ، لبخندش بیشتر و چهره اش شاداب شد . فوری نگاهش به سمت تقویم رو میزی رفت:
- اوه ... امروز تولد منه ... اصلا یادم نبود.
- تولد تون مبارک . ناقابله .
نمی دانم چرا ناگهان چهره اش تغییر کرد ، جدی اما مهربان:
- خانم صبوری خیلی ممنون ، اما من نمی تونم از شما قبول کنم.
- خواهش..
- نه خانم محترم ، گل سرخ فقط مال قلب سرخه و من یک قلب بیشتر ندارم و نباید هم بیشتر داشته باشم و اون قلب با یک حلقه محکم به یک قلب دیگه وصله که غیر از اون صاحب قلب نمیتونه از کس دیگری گل سرخ هدیه بگیره و اون حلقه وصل عشق است یک وفا ی جاودانی بین دو قلب.
ناشناس لحظه ای سکوت کرد ، مرواریدی از گوشه چشمش غلطید خطی از بلور روی صورتش ایجاد ، از کنار لب گذشت و پایین ترغلطید و در روسری اش محو شد ، بغض اش را قورت داد و ادامه داد :
- ناگهان نفسم بند اومد ، عرق سرد تمام بدنم را خیس کرد ، اونقدر در این دو سال با محبت و دوستانه با من برخورد داشت که در رویا ها بال سفیدی پیدا کرده بودم و در اوج آسمان ها بالای ابرها پرواز میکردم ، با این صحبت آقای مظفری که بر خلاف گذشته بویی از ادب و ادبیات نداشت ، بالم از پرواز ایستاد و آنگاه که به من گفت :" یک نصیحت برادرانه به خواهر کوچکم می کنم که برای آینده ات خوب نیست که کسی بدونه تو میخواستی به یک مرد غریبه گل سرخ هدیه بدی " . بال هام آتیش گرفت و سوخت و از اوج به قعر سقوط کردم. با رنگ پریده و چشمان تار از اتاق همسر شما بیرون اومدم . تمام نگاه کارمندان و ارباب رجوع به من بود و همه پچ پچ ها راجع به من بود تمرکز حواس برای کار نداشتم . فقط پرونده آقای مظفری را باز کردم و در صفحه مشخصات همسر آدرس شما را پیدا کردم ، از شرکت ، از کنار اون نگاهها ، اون پچ پچ ها زدم بیرون و پیاده تا اینجا اومدم....
بیش از دو ساعت است که خانم ناشناس رفته است. برای من که 6 سال برای فوق لیسانس
روانشناسی درس خوانده بودم و 5 سال مشاور دختران دبیرستانی با انواع مشکلات روحی ، خانوادگی و اجتماعی بودم ، حل موضوع باید آسان باشد . اما اضطراب و دل شوره دارد ویرانم میکند . دلم میخواهد عقربه ها ی ساعت از حرکت بایستد و هرگز ساعت 2 بعد ازظهر نشود . ساعت 2 همسرم به جلوی دبیرستان می آید ،تا بعد از سلام و خسته نباشید باهم به خانه برویم . در آن لحظه با این دسته گل سرخ امانتی و قول مزخرفی که ...
از خاطرات خواهرم محبوبه ، خواهری که نداشتیم و چقدر دوست داشتیم می داشتیم . در پست بعدی خدا بخواهد راجع به این می نویسم
- ۹۷/۰۸/۳۰