پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

حلالیت

 ماجراهای مربوط به حلالیت و وبلاگ قدیمی خیلی طولانی بود این جا چند قسمتی کردیم

باید حلالیت خواست، یا باید حلالیت گرفت.

چقدر دل ها شکستم؟ چقدر دیگران را آزار دادم؟ چقدر حقی را ادا نکردم؟ چقدر بر گردن خود حق دیگران ایجاد کردم؟ چقدر برگشت امانتی را فراموش کردم؟ چه اشتباهاتی در قضاوت به ضرر دیگران مرتکب شدم؟ چه برداشت ناصحیح به ضرر سازمان متبوع خود داشته ام؟ چه کوتاهی یا سهل انگاری در رفع آلام مراجعین داشته ام؟

از کی و چگونه باید حلالیت بخواهم؟ 

در و دیوار شهر مملو از خبرنامه ای یک شکل و متداول هست که فلانی رفت و مجلس  و یا مجلس هایش فلان جا برپاست. و این خبرنامه های  دیواری خبری نانوشته دارند که دیر یا زود خبر مرا نیز به این دیوارها می چسبانند.

پس کی و چه زمانی باید از خیل آنهایی که حقوقی بر گردنم دارند حلالیت بخواهم تا دردسر روز واپسین را نداشته باشم؟

همه آنها که باید به خدمت تک تک شان برای حلالیت برسم،  از یک طرف و آنها که در جبهه و دانشگاه و پادگان و پاسگاه گرفتار دردسرهای من شده اند و تقریبا به هیچ کدام آنها دسترسی ندارم طرف دیگر. خدا خودش ببخشاید و حقی از آنها بر گردنم باقی نگذارد  که اگر چنین نشود واویلاست.

شاید نوشتن این خاطرات به طریقی که خودم نمی دانم، فرجی بر این مشکل حلالیت طلبی ایجاد نماید.

ماجرا از کجا شروع شد؟

مین آب افشان

اتاق ما در قرارگاه اتاق خاص بود. به نوعی از دیگران بهتر و برتر بودیم و چنین حقی بر خود قائل بودیم که در اتاق مخصوص با افرادی که خود گزینش کرده بودیم امتیاز اقامت داشته باشیم. این قضاوت به نفع خود و طبعا به ضرر عمومی دیگران توجیهاتی داشت که امیدواریم سر پل صراط نیز مقبول افتد. توجیه آن  خیلی ساده و قابل قبول بود. ما چون مسئولیت داشتیم باید در این اتاق مخصوص اقامت و مابقی چون مسئولیت نداشتند در اتاق های با کیفیت پایین تر و یا سالن های آسایشگاه 25 نفره به سر می بردند.

مسئولیت های ما چه بود؟ من منشی گروهان بودم، یکی منشی پاسگاه، یکی انباردار، یکی اسلحه خانه، دو تا راننده و دو تای دیگر گرچه سرباز عادی بودند به خاطر دوستی و خوش بودن بیشتر جمع مان با اعمال نفوذ ما به این اتاق منتقل شده بودند. تمام مجموعه گروهان، پاسگاه مرکزی و پایگاهها به نوعی با ما سروکار داشتند و به طبع همه به ظاهر هوای مجموعه ما را داشتند و با این امتیازها چه جولانی که نداشتیم. و البته با چه فخر و غروری؟  و نمی دانم چگونه این حق برای ما ایجاد شد که هر بلایی دوست داریم سر دیگران بیاوریم و بخندیم. و امروز می اندیشم که این دیگران را از کجا پیدا کنم و از بابت این آزارها چگونه حلالیت بخواهم؟

ماجرا مین آب افشان چه بود؟ بسیار ساده بود. اتاق ما مراجعه کننده زیاد داشت. بچه ها در را نیمه باز گذاشته بودند و بالای در یک کاسه پر از آب را با تعادلی به شدت ناپایدار گذاشته بودند. به محض اینکه در باز می شد کاسه با تمام آب بر سر و روی باز کننده در می ریخت. غافلگیر می شد. می ترسید. لباس او خیس، گاهی هم ضربه دردناک لبه کاسه بر سر و بازو و دستش ودر آن سرمای سوزناک زمستانی کردستان با لباس خیس می لرزید والبته گاها با هرهر خنده ما ناخودآگاه و یا از ناچاری تبسمی بر لبانش ظاهر می شد. آمار قربانیان این مین آب افشان را به خاطر ندارم. اما همیشه پیروز نبودیم. مین آب افشان خیلی زود لو رفت و مراجعین جسور با لگد آن هم با پوتین و یا قنداق تفنگ در را باز کرده و کاسه با آب به وسط اتاق پرت می شد. حال و روز گروه مغرور ما را بعد از این شکست، آن هم خیس شدن کف اتاق و حتی تخت ها  خود تصور کنید.

مین آب افشان کنترل از راه دور

با لو رفتن و شکست طرح کاسه بالای در، اتاق فکر تشکیل و در اسرع وقت پروژه جدید طراحی شد. یک کتری بزرگ اهدایی مردمی که شب ها روی والور می گذاشتیم تا اتاق گرمای مطبوع و مرطوب داشته باشد و هم بساط چایی و آب جوش ما مستقل از کل قرارگاه همیشه آماده و دم دست باشد، برای عملیات آماده کردیم. میخ بزرگی از انبار خارج و درست 25 سانتی متر بالاتر از در بر دیوار کوبیده شد. کتری پر آب از دسته بر میخ آویزان گردید. 4 متر سیم برق رشته ای سفید از انبار خارج گردید. یک سر سیم به انتهای دسته کتری در سمت مخالف لوله کتری متصل گردید. سیم بعد از عبور از روی میخ اصلی و بعد از گذشتن از روی چند میخ کوچکتر که حکم قرقره را داشتند به تخت هدایت عملیات رسید. مسئول هدایت عملیات بر روی تخت خود را به خواب می زد و بدون اینکه در دید باشد به موقع لزوم سیم را می کشید و نتیجه ته کتری بالا آمده و آب از لوله سرازیر می شد.

نخستین قربانی وارد شد. بچه اصفهان بود. از مرخصی برگشته بود و با اسلحه دار کار داشت تا مهمات و اسلحه اش را تحویل بگیرد. بر عکس دیگران که به در لگد می زدند تا کاسه بالای در سقوط کند، خیلی مودبانه در را با دست به عقب هول داد و وقتی کاسه ای سقوط نکرد با اطمینان و خیال راحت وارد شد و همان جلو، محوطه چهار گوش بدون فرش که برای در آوردن کفش و پوتین جدا ساخته بودیم، ایستاد. انصافا خیلی مودبانه با همه احوالپرسی کرد. از شانس بد و علیرغم چند آزمایش قبل سیم گیر کرده بود و هرچه مسئول اسلحه خانه تعلل و تاخیر می کرد، مسئول هدایت عملیات نمی توانست ریزش آب کتری را بر سر سرباز نگون بخت شروع کند. با تمام توان و ضربه ای محکم سیم را کشید که نتیجه وارونه شدن ناگهانی کتری، سقوط درپوش و ریزش حجم زیادی آب بر سر سرباز تازه از مرخصی برگشته شد. گرچه هرهر خنده گروه هشت نفره ما حکایت از شوخی داشت، اما او هرگز نتوانست از شوک وارده خارج شود و با ناراحتی شدید از جمع ما رفت.

چهار قربانی دیگر داشتیم که پروژه لو رفت و در تمام آسایشگاه ها پیچید که ورود به اتاق ما چه مصیبتی به همراه دارد.

مین طنابی

آنها که مودب بودند از همان بیرون صدا می زدند و ما را به خروج از اتاق فرا می خواندند. اما آنها که جسور بودند اسباب دردسر ما شده بودند. همان روز اول پروژه مین کنترلی آب پاش در اتاق با بر خورد محکم قنداق اسلحه باز شد. مسئول هدایت عملیات رشته سیم را آماده کشیدن گرفته بود که ناگهان سربازی با پوتین بر پا به وسط اتاق ما پرید. و این بار ما بودیم که غافلگیر شده بودیم و مسئول هدایت عملیات سیم بر دست  خشکش زده بود. سرباز به ما می خندید و انگشت اشاره را به تمسخر شکست ما مکرر بر قوس بینی اش می کشید و گاه اشاره ای به کتری بالای در می نمود. تکرار این ورود های ناگهانی به وسط اتاق برای گروه مغرور ما غیر قابل تحمل بود. سریع تشکیل جلسه دادیم و به شیوه بارش افکار به دنبال راه حل گشتیم.

اتاق فکر نتیجه بخش بود، 3 متر طناب از انبار خارج و به اتاق آورده شد. تخت های دوطبقه اتاق به حدی جابجا شد که دو تخت در بهترین وضعیت ممکن طرفین در ورودی قرار گیرد. سر طناب حدود 25 سانتی متری زمین به پایه یک تخت محکم و بر زمین خوابانده شد و سپس در سمت مقابل از بالای تسمه مورب بین پایه و تخت دیگرگذشته و نهایت سر دیگر آن به دست مسئول هدایت عملیات می رسید. او وظیفه داشت به محض علامت دیده بان طناب را محکم بکشد، طوری که قسمت شل بین دو تخت افتاده بر زمین و البته استتار شده سریع به حال کشیده و در ارتفاع 25 سانتی متر زمین بین دو تخت قرار گیرد.  کف اتاق با موکت مفروش و تعدادی بالش اضافی از انبار تدارک و به عنوان محافظ  روی پایه تمام تخت ها گذاشته شد.  یک تشک اضافی در وسط اتاق انداخته شد. تمام جوانب ایمنی سقوط به صورت تئوری و تجربی مورد بررسی قرار گرفت. مقرر شد افراد سلاح بر دست از پروژه حذف شوند، چون پیامد سقوط با اسلحه غیر قابل پیش بینی بود.

اولین قربانی رسید، با راننده کار داشت تا غذا برای گروه تامین جاده ببرند، طبق پیش بینی به در لگد زد و خیز برداشت که به وسط اتاق ببرد، دیده بان سریع علامت داد. مسئول عملیات طناب را محکم کشید. جفت پای سرباز نگون بخت به طناب قلاب شد و سرباز کله پا شده با سرعت به روی تشک در وسط اتاق سقوط کرد. قبل از آنکه متوجه بشود که چه بلایی به سرش آمده است، طناب جلوی در استتار گردید. و حالا ما بودیم که خنده خود را فرو می خوردیم و طلبکارانه به شیرجه قربانی در وسط اتاق مان معترض بودیم.

دو قربانی دیگر با این شیوه داشتیم. افراد سرنگون شده هرگز متوجه  تله طناب متصل به پایه تخت ها نمی شدند. با تنی مضروب و شوکی سخت گاه یادشان می رفت که به چه منظوری به اتاق ما وارد شده اند.

تفنگ آب پاش

با لو رفتن مین طنابی اتفاقی غیرعادی گره مغرور ما را غافلگیر کرد.  دیواره سمت حیاط خیلی وقت ها پیش مورد اصابت گلوله آرپی جی قرار گرفته بود و به شکل مخروطی سوراخ شده بود که ما آن را با کهنه مسدود کرده بودیم. در حال استراحت بر تخت ها دراز کشیده بودیم که صدایی از محلی نامانوس همه را متعجبانه از خواب عصرگاهی پراند. کهنه سوراخ دیوار رد شده بود و صدای سرباز مخابرات از آنجا می آمد که مرا به دفتر گروهان برای تحویل گرفتن یک تلگراف فوری فرا می خواند. به اعتراض ما حق به جانب  و البته با تمسخر پاسخ داد که ورود به اتاق شما از راه در غیر ممکن است. من که با او به دفتر رفتم، بقیه افراد تشکیل جلسه داده و برای مقابله با این پدیده دست به کار شدند. پیش بینی تکرار دیدزدن اتاق و خطاب کردن افراد از این سوراخ  همه را کلافه کرده بود. چند پیشنهاد نیز داشتند نظیر ایجاد باتلاق مخفی در پایین سوراخ دیوار، تله سنگی، مسدود کردن سوراخ با ملات و سنگ و مشابه که با برگشت من همه را وتو کردم.

طرح تصویبی گروه ما ایجاد تفنگ آب پاش بود. از واحد بهداری یک سرنگ 50 میلی لیتری تهیه کردم. کلی دروغ سرهم شد تا چنین سرنگی از بهداری خارج شود.  تخته یک جعبه مهمات شکسته پایه کار شد و سرنگ و حتی سرسوزن آن با حوصله و با میخ و سیم بر تخته محکم ثابت شد. با یک میخ و یک چوب 40 سانتی متری پشت پیستون سرنگ اهرم درست شد. نوک اهرم با طناب و قرقره طوری طراحی شد که کشیدن طناب منجر به فشار چوب اهرم به پیستون سرنگ و خروج پرقدرت آب از سرسوزن شد که حدود چند متر پاشش مستفیم داشت. آزمایش اولیه موفقیت آمیز بود و تفنگ آب پاش با جابجایی یکی از تخت های دو طبقه طوری زیر تخت بالایی نصب  و البته استتارشد که دقیق شعاع پاشش آب سوراخ را هدف بگیرد.

قربانی همان سرباز مخابرات بود که برای تحویل یک تلگراف دیگر مرا از آن سوراخ دیوار صدا می زد. خودم را بر تخت به خواب زدم. سرش را به داخل سوراخ دیوار آورده بود و در حالی که بیشتر اتاق ما را در دید داشت از دوستان می خواست که مرا بیدار کنند. مسئول عملیات طناب اهرم را کشید، آب با فشار زیاد به سمت سوراخ پاشید و فریاد سرباز مخابرات به هوا برخواست. سرو صدای سرباز مخابرات توجه همه را جلب کرد و فریاد( آخ چشمم... آخ چشمم) او ما  را به وحشت انداخت. خنده بر لب م خشکید. سریع به بازدید تفنگ آب پاش رفتم، سرسوزن نپریده بود و سرجایش محکم بود. آب خالی هم که اینقدر به چشم آسیب نمی رساند. سرباز گریان را به اتاق آوردیم. معلوم شد تفنگ آب پاش اختراعی ما در اولین عملیات اندکی منحرف شده  و فشار آب گرد و غبار و خرده ماسه جدار سوراخ را به چشم سرباز وارد کرده است. به زحمت او را به بهداری رسانده و با وعده و وعید مرخصی او را آرام کردم. خوشبختانه به قرنیه آسیبی نرسیده بود و شستشوی چشم و تجویز قطره توسط ستوان پزشک وظیفه مشکل را تا حدودی حل کرد. صدور مرخصی استعلاجی دردسر به همراه داشت. یقین فرمانده از علت آسیب چشم می پرسید و پیامد آن برای ما خطرناک. با وعده جابجایی نوبت مرخصی استحقاقی او که حتم تضییع حق چند نفر دیگر را به همراه داشت سکوت مورد نظر سرباز را فراهم کردم.

مجازات راننده بی گناه

فردای آن روز افسر معاون گروهان از سربازی می خواهد که مرا به دفتر فرا بخواند. سرباز لوس چاپلوس خبر چین می گوید "مرا به خط مقدم قوچ سلطان بفرستید می روم اما حتی  به کنار اتاق این جماعت پا نمی گذارم". افسر معاون متجعب از علت می پرسد که سیر تا پاییز حوادث شیرین اتاق ما را خبر چین گزارش می دهد.

خواب شیرین بعد از ظهر ما ناگهان با خبردار ایستادن سرباز راننده کامیون هایفا  و با صدای رسا و شمرده " سلام جناب سروان " وی بر آشفت. همه از تخت پایین پریده و به حال خبر دار ایستادیم. افسر معاون وارد اتاق ما شده بود و در ودیوار را خریدارانه مشاهده می کرد. مخاطب او من بودم. سوالات خیلی غافلگیرانه بود. ( این کتری آن بالا چه می کند؟) ( این سرنگ زیر تخت چه می کند؟) ( این طناب ها چیست؟) . هیچ جوابی نداشتم. قلب طپش داشت. صورت گرگرفته و زبان لکنت داشت. نوع بازدید نشان می داد که خبر از همه چیز دارد.

سرباز راننده کامیون هایفا در جمع هشت نفره ما وصله ای ناجور بود. همیشه ما را نصیحت می کرد که برای سایر سربازها دردسر درست نکنیم و پیامدهای خطرناک این شوخی ها را هشدار می داد. اما با تمام مخالفت و ناراحتی مجبور به همراهی با ما بود. از همه هم کمتر می خندید و اولین نفری بود که از قربانی دلجویی و عذرخواهی می کرد. سادگی و مظلومیت یا معصومیت او دوست داشتنی بود. از بخت بد به دستور افسر معاون گروهان به سمت ورودی در اتاق رفت و درست زیر کتری ایستاد. افسر فرماندهی از بی گناهی او اطلاعی نداشت و دلیل انتخاب او نزدیکی محل ایستادن او به ورودی اتاق و یا قیافه حق به جانب او در برابر رنگ پریدگی ما بود. به هر حال مسئول عملیات بی درنگ سیم را محکم کشید که باز کتری  با تمام آب وارونه شد و هم اتاقی مظلوم ما خیس آب کشیده و متعجب و حیران در جا خشک زده ایستاده بود. غیر از ستوان معاون فرمانده  که آرام می خندید بقیه نهایت سعی را می کردیم تا خنده خود را فرو خوریم. بعد ها مسئول عملیات را سرزنش کردیم که چرا سیم را محکم کشیده است و به ریزش جرعه کمی آب اکتفا نکرده است؟ توجیه او تحسین برانگیز بود. مرگ یک بار شیون یک بار. اگر آب یک دفعه بر سر این راننده مظلوم هایفا فرو نمی ریخت احتمالا هر هشت نفر ما باید به نوبت زیر این دوش سرد اجباری به فیض خیس شدن نایل می شدیم. به هوش و دقت نظر مسئولیت هدایت عملیات آفرین گفتیم. گرچه اعتراض بغض آلود راننده هایفا خنده های خفته را در پی داشت.

معاون فرماندهی در برخوردی دو پهلو هم ما را دوستانه نصیحت و هم خشمگینانه هر هشت نفر را محکوم به پست تامین جاده تا اطلاع ثانوی نمود. انصافا در سرمای زمستان پست تامین جاده سخت بود و هر سرباز عادی 4 روز یک بار مجبور به تحمل صبح تا عصر چنین پستی بود و شش نفر از هم اتاقی ما از این پست معاف بودیم. البته در بهار بر عکس زمستان به علت طبیعت بسیار زیبای کردستان این پست طرفدار زیادی داشت.

صبح فردا در مراسم صبحگاه در هنگام قرائت دستور نام خود و هفت نفر دیگر از هم اناقی ها را خوانده و به علت رفتار خارج از شئونات سربازی تا اطلاع ثانوی همه روز تنبیه به پست تامین جاده اعلام کردم. همهمه در صف صبحگاه ایجاد شد. فرماندهی متعجب از اینکه نام خودم را در لیست تنبیه شدگان خواندم، از معاون در گوشی جویا شده بود.

خلاصه کنم که شگرد موثر ما در تحویل کلیدهای مسئولیت و ظاهر آماده ما برای اعزام به تامین جاده چنان بود که فرمان تنبیه سریع لغو و فقط دو هم اتاقی غیر مسئول ما آن روز نوبت پست تامین جاده عادی خود را رفتند و شادی معترضین به بچه های اتاق  ما خیلی طولانی نشد.

  • ۹۷/۰۹/۱۵
  • محمد علی سعیدی

حلالیت

سربازی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی