پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

مرد دوازدهم

مرد دوازدهم

  نمی دانم از کجا شروع کنم، تا یک ساعت پیش هزار مطلب در دل داشتم که دریغ از یک کاغذ پاره ای که بتوانم آنها را بنویسم و حال که دل این جلادان بی رحم اندکی به رحم آمده و این دفتر و خودکار را به من داده اند، ساعتی است که ته خودکار را در دهان می جوم و معطل بارش مطلب مانده ام که بر کاغذ به نگارش درآورم.

   چند دقیقه دیگر باید برای آوردن محموله بابت شام حرکت کنیم و من نگران هستم به محض حرکت سیل نوشتنی ها به مغزم هجوم می آورد و به محض برگشتن و فارغ شدن از حرکت و غذاخوردن و دست یابی به نوشت افزار همه محو می گرددو یا شب شده امکان نوشتن در تاریک میسر نمی باشد.

   همین طور هم شد این دو پاراگراف فوق را در زمان استراحت بعد از ظهر نوشتم و الان هم که شام خورده ایم تا چند لحظه دیگر تاریک می شود و دیگر امکان نوشتن نیست، لذا بی مقدمه شروع می کنم  و برای تویی که این نوشته های مرا بعد از مرگم یا قبل از مرگم می خوانی شرح می دهم که کی بودم و امروز بی گناه بی گناه در چه ورطه هولناکی گرفتار شده ام.

   من محمد تقی زرچیان از بازاریان نیمه متول تهران هستم. گرچه آنقدر مثل بعضی ها پولدار پولدار نبودم اما به اندازه ای داشتم که دستم به دهانم برسد و هر چه بخواهم خریداری کنم و هر سفره رنگین پر گوشت و چرب برایم فراهم و هر سفر که بخواهم بروم. مال از پدر به ارث رسید و رسم تجارت و بازار از کودکی آموخته شد. گرچه شهرت پدر را نیافتم اما مال را هلاک نکردم بلکه به آن افزودم و اوضاع را وفق مراد می دانستم.

   فرزندان هیچکدام حرفه تجارت مرا نپسندیدند و پی بهانه درس به فرنگ رفتند و تا توانستند از کیسه من پول کشیدند که سرانجام مهر پدری معتدل و بذل بی حساب و کتاب قطع و بازگشت به وطن آنها را آرزو کردم. هنوز از جنجال و کشمکش با فرزندان خلاصی نیافته بودم که مادرشان را دردی جانکاه عارض و غده های سرکش بدنش را نحیف و سنگینی درمان صرفنظر از خسارت مادی کلان جسم وجان او را آزرده تر کرد و سرانجام بعد سالی درد ورنج مرا تنها گذاشت و رفت.

    سالی به تنهایی سخت گذشت، تا اینکه خویشان به جستجوی مهرویی هم شان روانه کردم. اما هر چه مهرو انتخاب گردید مرا نپسندید و اگر هم پسندید آشکار پول و مال مرا برگزید و بی پروا برشکم گنده و هیکل بشکه ای من خرده گرفت. رنج این پیش آمد از درد فراق همسر سخت تر بود که برای این مهرویان قیافه و سن و جسم من بیزاری و مال و پول من مشتاقی می آورد و حسادت بر پول ومال افزون تر از میل بر افزون آن گردید.

    عاقبت این ناکامی سینه ام تنگ و دردی مبهم بر آن عارض ساخت و خویشان ترساندند که سن سکته قلبی پایین آمده و خود را سراسر به قصد پیش یابی بیماری پنهانی به طبیب گران محضر سپار که خویشان توان تحمل جوانمرگی بزرگ قوم را ندارند. ترس ملک الموت مرا تسلیم رای اطرافیان بسیار دلسوز نمود و فی الفور به مجهزترین و عالی ترین علاوه بر پنجه دستان طلا بلکه پنجه پا و پاشنه در مطب طلا رساندیم و سر کیسه برای غلبه بر ملک الموت شل نموده کاغذ بدل زر تقدیم نموده و انواع نوار خوابیده و دویده و فراوان تجزیه و تحلیل محتوی خون اخذ نموده و چند شبی در ویژه ترین تخت با مخصوص ترین پرستار آرمیده و با انواع کثیره حب و قرص خارج نشان و رعایت جمیع اعتدال و احتیاط با دلی مضطرب منتظر نتیجه و رای طبیب گران محضر ماندم.

    گفتم که این قلم هر وقت به دست من می رسد سر ناسازگاری شروع می کند، امروز صبح کمی یاری ام کرد که قشنگ تر بنویسم، اما الان یاری ام نمی کند و لذا معمول گزارش می دهم. در گیر ودار ناامیدی و مراجعات مکرر و گرفتن نوار فلب، پرستاری مایه امید شد و چند باری با لبخندش دل ما را خشنود نمود. جرات امتحان اش را پیدا کردم و خود را فقیر و بی نوا معرفی کردم و قصه خویش در فقر و تنهایی بازگو کردم، نمی دانم دلش سوخت، یا خودش هم درمانده بود و یا سر مال و منال مرا با خبر بود و قصد فریب داشت و یا از همه این ها گذشته جلوه ای در رخسارم دیده بود که از عمق دل عاشقانه پاسخ داد و دلبستگی افزون نمود.

     چند روزی بود که دریچه قلبم روشن شده بود و هوای عشق دوشیزه جوان، حال پیری مرا به فراموشی سپرده بودو نه به بهانه مریضی بلکه به امید دیدارش، پای به آن مطب محل کارش می نهادم که همان طبیب گران سنگ اوضاع را خراب کرد و خبر از وخامت حال قلبم داد که اگر زود به تیغ جراحی رگی از پا بر  رگ قلب افزون نشود و یا حلقه های فنر درون رگ ها را گشاد نسازد چه بسا که جان باید به عزرائیل تقدیم نمایم. جان یخ کرد و درد سینه افزون شد نامه جراحی فوری در فوری را جهت درد دل به پیش پرستار نهادم و حلقه چشم پر اشک اش تاب و توان از من برید. طاقت رنج یار نداشتم راز مالداری بر ملا نمودم و دفترچه حواله پول از جیب کت خارج و حق زیر میز طبیب را در برگه ای از آن درج و در برگه ای دیگر چند برابر هدیه نثار یار کردم. یار غافلگیر و حیران به رقم برگ حواله می نگریست و می گریست، علت گریه جویا شدم، بغض ترکاند و گفت حق تو تیغ جراحی نیست.

    بی آنکه بفهمم چه می گوید، از ترس آنچه طبیب گران محضر هشدار داده بود جلدی خود را به جراح خانه خصوصی بهتر از 6 ستاره رسانده و لباس شفا طلبان بر تن نموده و با هزار دعا و ترس بر تخت افتاده تا سحرگاه فردا مرد افسانه ای پنجه طلا، شر ملک الموت را  از من دور گرداند.

   نیمه های شب بود که مرا به بهانه آزمایش خون به بیرون بردند وسوار ماشین نموده و نزدیک صبح مرا به خانه متروکه وارد و در به رویم بستند، هر چه فریاد زدم" من سکته ای هستم، رگ های قلب من بسته شده، من می میرم کسی گوشش بدهکار نبود" . تازه فهمیدم که زندانی شده ام، دسته چک من همراه من بود و هیچ کس پولی از من در اختیار نداشت که به گروگان گیرنده ها بدهد، چند دانه گردو برای صبحانه به من دادند و از چایی و نان و پنیر خبری نبود، ناهار نیز مقداری سبزی و یک عدد سیب و کمتر از کف دستی نان بیشتر به من نرسید، به دزدان وعده پول دادم اما جواب مرا ندادند، حیران مانده بودم که به چه جرم اسیرم کرده اند. و با چه شرطی خلاصم می کنند. تنها یک حدس داشتم و آن رقیب عشق من بود، شاید آن پرستار زیبارو شاغل در آن مطب عاشقی غیر از من دارد که تحمل عشق مرا ننموده و مرا اینگونه اسیر کرده است. در بازار هر چه فکر کردم چنین دشمنی که جرات و جسارت چنین کاری کند نیافتم. فرزندانم که با پدر اینگونه شوخی نمی کنند، اگر ارث هم بخواهند آنقدر بد نشده اند که مشتاق مرگ پدر باشند. اما حدس قوی حاصل شد، آنها دوست ندارند که پرستار زیبا رو جای مادرشان را در خانه من بگیرد. شب شد و مختصر شامی به پیش من انداختند، هیچکدام از داروهای قلب که چند روز بود پی درپی و ساعت به ساعت با دقت می خوردم نزدیک به یک شبانه روز بود که از دسترسم دورشده بود. پس قاتلان من منتظر مرگ طبیعی من بودند تا شکی بر پزشک قانونی بر مرگ طبیعی  من نماند.

    نزدیک های صبح بود که چهار نفر دیگر را آوردند و در اتاق بی تخت خواب من رها کردند، همه ناله می کردند و یکی فحش و ناسزا می گفت، در همان تاریکی خیلی زود با هم آشنا شدیم، یک وجه مشترک داشتیم و آن ناراحتی قلبی بود، پس کسانی که ما را دزدیده اند با قلب ما کار دارند، اما آنها باید فرد با قلب سالم را بدزدند تا قلبش را برای پیوند به بیمار پولدار استفاده کنند، قلب مریض و خراب ما به چه دردشان می خورد؟ هر کسی حدسی می زدیم اما به نتیجه قطعی نمی رسیدیم. همه پول کلانی بابت جراحی قلب آماده و یا حتی پرداخته بودیم، یکی از گمان ها این بود که شاید شخصی با این طبیب گران محضر پنجه طلا دشمنی دارد و می خواهد خانواده ما را به جان این بدبخت بیاندازد و آبروی این طبیب را ببرد، اما دونفر از اسیران جراح قلب شان طبیب مشهور دیگری بود و نوبت عمل شان هم در جراح خانه دیگری هماهنگ کرده بودند، بنابر این این گمان نیز به یقین مبدل نشد. با روشن شدن هوا کشف مهم دیگری کردیم و آن اینکه علاوه بر مشکل حاد قلبی هر پنج نفر بیش از حد مردم عادی چاق بودیم. ظن خطرناک جدید این بود که بدنبال چربی شکم ما هستند، مخصوصا که متوجه شدیم همه ما چربی خون بالایی هم داریم. یکی از این آقایان که وارد کننده مواد آرایشی بود از قول مسئول فنی شرکت اش می گفت که بهترین مواد آرایش از چربی های خود انسان تهیه می شود، فقط خدا خدا می کردیم که در حد برداشت چربی شکم ما قانع شوند و به هلاک ما اقدام نکنند. صبحانه و نهار شام مثل روز قبل بود و اعتراض و سرو صدای ما هیچ ترتیب اثر داده نشد، هر چه التماس کردیم داروی قلب ما را بیاورید کسی ترتیب اثر نداد و درد سینه همه ما را به وحشت سکته و مرگ انداخته بود.

    از فکر وخیال اینکه چه بلایی بر سرم خواهد بود و از خرناس شدید هم اتاقی ها خوابم نمی برد، سر و صدای ماشین را شنیدم، نور چراغ قوه ای در حیاط توجه مرا جلب کرد، متوجه شدم چند نفر دیگر را دارند می آورند، هم سلولی ها را بیدار کردم، دقیقا اتفاق شب قبل تکرار شد 5 نفر جدید که وارد شدند، تعداد ما به 10 نفر رسید، هر کدام از آنها برای خود گمان هایی در مورد اسیر شدن داشتند، اما هیچ کدام در جمع تایید نشد. جالب اینکه آنها نیز بیماران قلبی در آستانه عمل جراحی و یا فنر برای گشاد کردن رگ قلب قلب بودند. بهترین گمان این بود که اینها می خواهند یک داروی جدید قلبی را بر ما آزمایش کنند، فقط متعجب بودیم که چرا ما در این خانه مخروبه ساکن کرده بودند؟ و چرا این قدر بد با ما برخورد می کردند؟ از وزن افراد جدید سوال کردم نتیجه مثل ما بود همه چاق و با شکم های بر آمده بودند. صحبت از فواید چربی انسانی در ساخت مواد آرایش بر وحشت تازه واردان افزود و هر کس از آرزوهای دور و دراز خود را می گفت و افسوسمی خوردیم که این همه مال امروز دردی دوا نمی کند. روز سوم اسیری به همان روال روزهای قبل گذشت، از بی غذایی همه دچار دل ضعفه شده بودیم و نخوردن چایی و نبود سیگار بعضی ها را سخت کلافه کرده بود و خودم شدید سردرد داشتم و درد قلب نیز جای خود داشت  در شب چهارم دو نفر دیگر به ما اضافه شدند که نفر دوازدهم بسیار بیقراری می کرد و فریاد می زد :"من نمی خواهم بمیرم ... من می خواهم زنده بمانم". هر چه سعی می کردیم آرامش کنیم موفق نمی شدیم، کشف جالب اینکه او از همه جوان تر و لاغرتر هم بود اما می گفت 6 رگ قلب او بسته است و اگر فردا عمل نشود می میرد.

   صبح فردا ما را در حیاط به خط کردند، مانند فیلم های وحشتناک بردگان رومی دو مرد نقابدار شلاق به دست با فریاد مار ا جابجا می کردند. در حیاط را باز کردند و یک کمپرسی وارد شد، یک نردبان کوچک پشت آن گذاشتند و همه چاره ای جز اطاعت در سوار شدن نداشتیم، اما مرد دوازدهم فقط کمی مقاومت کرد و او را به باد شلاق گرفتند و صدای نعره اش دل همه ما را به درد آورد و سرانجام گریان و نالان سوار شد و کنار ما نشست. کامیون کمپرسی حرکت کرد. ما سعی کردیم مرد دوازدهم را آرام کنیم، اما او داد می زد:

-         من نمی خواهم بمیرم... منو برگردونید بیمارستان ... من باید امروز عمل شوم

-         ما هم نمی خواهیم بمیریم

-         پس چرا کاری نمی کنید؟

-         چه کار کنیم؟ تو یک حرف زدی تو را شلاق پیچ کردند

-         دو نفر آدم دزد که بیشتر نیستند با یک راننده 3 نفر ما دوازده نفریم چهار نفر به یک نفر، راحت از عهده آنها بر می آئیم

-         ما با این هیکل و این قلب ده نفری هم باشیم حریف یک نفر نیستیم، شوخی ات گرفته؟

-         پس شما مرگ حق تان هست... چون می ترسید... اما من نمی ترسم بنابراین نباید بمیرم

   به او خندیدیم، بیچاره بیشتر از همه ما می ترسید، آنوقت ما را متهم می کرد، ولی اعتراف کنم من از همه بیشتر می ترسیدم چون بسیار به زندگی بعد از علاقه به پرستار مطب دکتر پنجه طلا امیدوار شده بودم و حدس می زدم او نیز الان به همراه پلیس آگاهی دربدر به دنبال پیداکردن من بود. کامیون ایستاد هیچکدام جرات نداشتیم بلند شویم ببینیم در کجا هستیم، صدای ماشین دیگری می آمد، ناگهان سایه ای بالا سرمان حس کردیم، اول از همه مرد دوازدهم متوجه شد و فریاد زد می خواهند ما را زیر خاک دفن کنند و فوری از کنار در بلند شده و به سمت آخر کمپرسی دوید، وحشتناک بود یک بیل لودر بود که آرام آرام داشت کج می شد، همه به همراه  مرد دوازدهم به آخر کمپرسی رفتیم، بیل لودر کج شد و ماسه شسته نرم نمدار را در قسمت مجاور در کمپرسی خالی کرد، یکی از ماها پیشنهاد پریدن از کمپرسی و فرار را کرد، اما همه درد قلب را بهانه کردیم  و از فرار و دویدن ترسیدیم، کامیون کمپرسی هم عقب و جلو رفت و باز ایستاد و یک بیل دیگر ماسه بر روی ماسه قبلی خالی کرد و کامیون به حرکت در آمد. دوباره همه نشستیم و از این اتفاق حیران بودیم هرکسی ظن خود را می گفت:

-         می خواستند ما را زیر ماسه دفن کنند

-         ولی راننده لودر دلش به حال ما سوخت و ماسه را بر سر ما خالی نکرد

-         این چه طرز آدم کشی است؟

-         قصد کشتن ما را ندارند، در راه اگر پلیس مشکوک شود می خواهند وانمود کنند بار ماسه است

-         ماسه را پلیس از کجا می بیند؟

-         از زیر در نشت می کند

-         فعلا که در جاده خاکی هستیم

-         بلند شویم تا مردم ما را بینند

-         پلیس سوار کردن بر پشت کمپرسی را جریمه می کند

-         تو این بیابون پلیس کجا بود؟ خدا کنه باشه جریمه کنه

-         جریمه برای چی!؟ ما را نجات بده

-         شوخی کردم بابا

-         یک رادیوی و روزنامه ای جایی پیدا کنیم که ببینیم اخبار در مورد ربودن ما چه می گویند؟

-         برای اینکه آبروی بیمارستان نرود، صدایش را در نمی آورند

-         ولی آگاهی الان همه اکیپ ها را بسیج کرده تا ما را پیدا کنه

-         چقدر از خانواده ها خواستند

-         دنبال پول نیستند

-         از کجا این قدر مطمئنی

-         بهشون گفتم هر چقدر پول بخواهید برای شما چک می کشم توجه نکردند

-         خوب مرد حسابی کدام شرخری جرات می کنه چک یک گروگان را نقد کنه؟

-         اگر دنبال پول بودند، آدم های خیلی پولدار تر از ما هست، چرا آمدند سراغ ما؟ آن هم همه با بیماری قلبی؟

-         من مطمئن هستم اینها ما را به یک آزمایشگاه می برند که دارو یا عمل جراحی جدید بر روی قلب ما را آزمایش کنند

-         مگر ارتش آلمان نازی هستند؟

-         بدتر از این ها  هم ممکن است باشند

    دست انداز ها نشان می داد ما در بد بیراهه ای حرکت می کنیم و راه هم خیلی طولانی است، یکی از گمان ها این بود که ما را از مرز بیرون می برند و دیگری اینکه هلیکوپتر خارجی ها در وسط کویر می نشیند و ما را به آنها می فروشند و گرنه در کشور ما که کسی کار تحقیقی انجام نمی دهد. سرانجام کامیون در یک جا ایستاد، یکی از ما آهسته سرک کشید و گفت:" بیابان برهوت هست و یک ساختمان مخروبه... خدا به ما رحم کند". در کامیون باز شد و فردی پیاده شد ما فقط صدایش را می شنیدیم و جرات بلند شدن و نگاه به او را نداشتیم، گیره در کمپرسی را رد کرد و مقداری ماسه از پشت در ریخت، ناگهان کمپرسی شروع به بلند شدن نمود همه از جا بلند شدیم و لبه ها را چسبیدیم، مرد دوازدهم از همه بیشتر وحشت کرده بود اما با هوش تر بود و همه را به سمت در  و کنار ماسه فرا خواند، راست می گفت، اگر از لبه کمپرسی که به اوج می رفت سقوط می کردیم استخوان ما سخت تر می شکست، با ریختن بیشتر ماسه ها به پایین مرد دوازدهم خود را به راحتی روی تل ماسه انداخت و ماهم البته بعد از کمی تردید لبه ها را رها و در کف کمپرسی سر خورده روی تل ماسه افتادیم و کمپرسی حرکت کرد و رفت. از روی ماسه ها بلند شدیم و لباس خود را تکاندیم. همه دست و پای خود را آزمایش می کردیم که نشکسته باشد. خوشبختانه سالم مانده بودیم اما بدجوری ترسیده بودیم و نمی دانستیم اینجا کجاست و با ما چه خواهند کرد؟

   بله عزیزانی که توفیق می یابید اینها را بخوانید، بدانید و آگاه باشید که ما الان حدود یک هفته است در این مکان که ما را با کمپرس به زمین ریختند زندانی هستیم، زندانی که هیچ دیواری ندارد، در سمت شمال تپه ماهورهایی دارد که به ما گفته اند پر از حفره های نمکی عمیق می باشد و در سمت جنوب تا چشم کار می کند بیابان است و بیابان، در شرق و غرب نیز بیابان هست و در دور دست کوههایی قرار دارد که ما تنها منظره دوست داشتنی را به صورت غروب و طلوع در آن می بینیم و در هر غروب دل من برای آن یار تازه آن پرستار مهربان و زیبارو می گیرد و در نظرم خورشید بر ما خانه او فرود می آید. یک ساختمان سنگی مسقف با تیرهای چوبی بدون در و پنجره وجود دارد که ما دوازده نفر در آن ساکن هستیم، و کمی دورتر یک انبار که بیشتر شبیه انبار مهمات زیر زمینی می باشد با در آهنی دیده می شود که دزدان یا همان نگهبان های ما در آن ساکن هستند و ما از درون آن هیچ خبری نداریم.

   بعد از تکان دادن خود از گرد و گل ماسه ها حیران و مضطرب تا نیم ساعت همان جا مانده بودیم، مرد شلاق به دست نگهبان از دو چشم سوراخ نقاب ما را برانداز می کرد و هیچ نمی گفت ما که شلاق خوردن وحشتناک و نعره های جانسوز مرد دوازدهم را دیده بودیم جرات هیچ سوالی را نداشتیم و خلاصه کنم که همه بد جوری ترسیده بودیم و هر لحظه ممکن بود از ترس قالب تهی کنیم. ناگهان در آهنی انبار باز شد و مرد ی خمیازه کشان از آن بیرون آمد، او هم نقاب بر رخسار داشت به سمت ما آمد و از نگهبانی اولی پرسید:

-         چند تاشون مردند؟

-         متاسفانه همه زنده اند

-         مگر رئیس نگفته از مردنی ترین انتخاب کنید

-         من نمی دانم، ولی از اینها که تا کنون کسی نمرده است

    دلشوره به اوج خود رسید، اینها دنبال مرگ طبیعی ما بودند و برای همین بیمارترین افراد را انتخاب کرده بودند، اما هیج کدام نمی دانستیم چه منظوری از مرگ ما دارند؟ مرد نقابدار به سمت ما آمد و ما را برانداز کرد و سپس با صدای بلند گفت:

-         خوب گوشاتون را باز کنید، گواهی فوت همه شما امضاء شده است و مجلس ختم بعضی ها هم بر پا شده است، ما شما را برای یک تحقیقات علمی در مورد خروج روح از بدن اینجا جمع کرده ایم، به ما 5 سال فرصت داده اند تا از شما مراقبت کنیم تا به مرگ طبیعی بمیرید و موقع مرگ از شما با دوربین های مخفی و مخصوص که در کل این منطقه نصب کرده اند فیلم بگیرند و سپس بررسی های علمی روی فیلم انجام شود. ما حوصله 5 سال را نداریم برای همین می خواهیم زودتر از شر این آزمایشگاه و این کویر راحت شویم.  برنامه ای که به ما داده اند دادن غذای کم به شماست که زودتر از حال بروید اما ما برای نتیجه زودتر باز هم غذای شما را کمتر می کنیم و کار شما را بیشتر. با همه این حال چون فیلم برداری می شود ما مجبوریم جلوی دوربین مخفی با شما خوب برخورد کنیم. میزان غذای شما به میزان سنگ معدنی بستگی دارد که از محل دپو در 2 کیلومتری اینجا می آورید، هرکسی سنگ کمتر بیاره غذای کمتری می گیره، ما آب خنک هم اینجا نداریم، آب اینجا شوره و قابل خوردن نیست، آبی هم که در تانکر بیابان هست آب باران است، خودتان جیره بندی کنید که زود تمام نشود و گرنه مجبورید دنبال آب شیرین مسافت دور تری بروید. هر کسی هم می خواهد فرار کنه ما مانع نمی شویم. اگر در دخمه ها و حفره های نمکی تپه بالا بیافتید کسی برای نجات شما نخواهد آمد در نتیجه حتی جنازه شما هم به خانواده شما نخواهد رسید.

    وحشتی که بر ما مستولی شد قابل بیان نبود، از بین این همه انسان چرا ما باید انتخاب می شدیم؟ چه کسی می توانست ما را نجات دهد؟ اکثر افراد متوجه یک دوگانگی در سخنان مرد نقابدار شده بودیم، اول از گواهی فوت و مجلس ختم ما گفت و آخر تهدید کرد که اگر در حفره های نمکی تپه ماهورها بیافتیم حتی جنازه ما به خانواده ما نخواهد رسید. اما این دوگانگی آنقدر روحیه نمی داد که از وحشت خلاصی یابیم. به پیشنهاد مرد نقاب دار اولی همراه او حرکت کردیم و به سمت جنوب راه افتادیم. دو سه نفر که توصیه استراحت مطلق داشتند از همراهی با ما خوداری کردند، به نگهبان اطلاع دادیم گفت:

-         دوربین های مخفی آنها را می بینند، نگران نباشید به نفع شماست که آنها زودتر از تشنگی بمیرند، آب تانکر ها دیرتر تمام می شود

-         ما براشون آب می آوریم، گناه دارند

-         هیچ لیوان و کاسه ای ندارید، با مشت یا دهان اگر می توانید برای شان آب بیاورید، تازه اگر سنگ هم نیاورند به آنها غذا تعلق نمی گیرد، شما حتی اگر ده کیلو سنگ با خود بیاورید باز با سهمیه غذاتون سیر نمی شوید چطور سهمیه به آنها می دهید؟ احساسات را بگذارید کنار، هرکس خودش از زندگی لذت ببره تا مرگ برسه

-         این خیلی ظلم است

-         آزادی کامل دارید که هرچه دوست دارید بگویید، حتی فریاد بکشید، من رفتم که محل سنگ ها و تانکر آب را به شما نشان دهم، صبر هم نمی کنم... تمام ... دیگر هم به سوال شما جواب نمی دهم

   مانده بودیم چه کار کنی، هر کس نظری داشت:

-         ما انسانیم، باید به هم نوع کمک کنیم

-         قراره همه بمیریم، کمک چه فایده؟

-         هیچکس همراه آنها نرویم... وقتی قراره بمیریم بگذارید از همین الان بمیریم

-         واقعا اگر سنگ نیاریم به ما غذا نمی دهند؟

-         حمله کنیم و آنها را از پا دربیاوریم

-         چند نفرند؟

-         دو نفر؟

-          تو انبار مهمات زیر زمینی احتمالا چند نفر دیگر هستند، شاید اسلحه گرم هم دارند

-         فوقش ما را می کشند... بهتر هست که زجر کش شویم

    مرد دوازدهم که از همه جوانتر بود، همه را آرام کرد وگفت:

-         شاید شما عمرتان را کردید؛ اما من جوانم و دوست دارم زنده بمانم و دوباره بچه ها و همسر مهربانم را ببینم. علاوه بر این تسلیم شدن در برابر مرگ در جایی که امکان حیات وجود دارد و عدم تلاش برای نجات خودکشی به حساب می آید که گناه کبیره بزرگی است و مستقیم فرد را به دوزخ وحشتناک می برد و تا ابد راه خلاصی از آتش نیست

-         پس چه کار کنیم؟

-         ما سعی می کنیم تا آخرین لحظه برای نجات تلاش کنیم، به هر حال تعدادی از ما زنده می مانند ( با صدای خفیف) و جنایت این آدم کشان را بر ملا می کنند، اگر هم توکل داشته باشیم و تلاش بکنیم ممکن است همه نجات پیدا کنیم

-         چطوری؟ اینجا صدها کیلومتر با شهر فاصله داره

-         شاید پلیس، گشت، کویر نورد، معدن یابان و زمین شناسان، چوپان ها و شتر دارها...یکی ما را ببینه و همه نجات پیدا کنیم

    مرد دوازدهم که صبح اینقدر ترسیده بود، خیلی به ما روحیه داد، سرانجام بعد از کلی صحبت در حالیکه مرد نگهبان از ما خیلی دور شده بود، همه به سمت او حرکت کردیم، خوشبختانه راه سرپائینی بود و برای من خیلی سخت نبود، اما بعضی ها در همان کیلومتر اول دچار خستگی و پادرد شدند، ما هنوز به مرد نگهبان نرسیده بودیم دیدیم که برگشت، مردد بودیم که برویم یا بایستیم، تصمیم گرفتیم جلوتر برویم به او که رسیدیم خیلی خونسرد به سمتی اشاره کرد و گفت "سنگ های معدنی آنجا" و سپس به سمت دیگر اشاره کرد و گفت "تانکر آن طرف"، چشم های همه دنبال سنگ ها می گشت که مرد نقابدار ادامه داد:" اگر تا غروب آفتاب سنگ ها رسید شام به شما می دهیم و اگر بعد از غروب آفتاب برگشتید بروید در آن ساختمان بی پنجره بخوابید ، 24 پتو در آن هست، نفری دوتا، هر کسی مُرد پتوی او را بقیه تقسیم کنند، یعنی تکه تکه کنید... اگر کسی سروصدا کنه تا مرا از خواب بیدار کنه هم شلاق می زنم هم یک یا چند وعده غذا را قطع می کنم." مرد نگهبان از ما دور شد و به سمت ساختمان برگشت.

    دل همه از گرسنگی ضعف رفته بود، و باز بگو مگو شروع شد،من یادم آمد که نماز نخوانده بودیم، یکی اعتراض کرد در این گرفتاری چه وقت نماز خواندن هست، اما در مجموع به این نتیجه رسیدیم که نماز بخوانیم و در نماز از خدا کمک بخواهیم که راه نجاتی برسد، تیمم کردیم و به نماز ایستادیم، قبله را از آفتاب و ساعت تعیین کردیم و به زحمت با هم توافق کردیم. اولین روز نماز ما فرادی خوانده شد، اما روز های بعد پشت سر یک نفر که واردتر بود به جماعت ایستادیم. بعد از نماز هرکسی یک جور دعا می کرد و بقیه آمین می گفتند:

-         خدایا ما را از این گرفتاری نجات ده

-         خدایا در این بیابان به فریاد ما برس   

-         خدایا شر این آدم کش ها را از سر ما کم نما

-         خدایا ما را به همسر و فرزندان مان برسان

-         خدایا به ما قدرت تحمل این وضع را عطا فرما

-         خدایا مرگ را از ما دورگردان

-         خدایا به ما امید به نجات عطا کن و ترس از مرگ را از ما دور گردان

    بعد از دعا موقعیت تانکر وسنگ ها را بررسی کردیم، جایی که ما ایستاده بودیم و محل تانکر آب و محل سنگ سه راس مثلثی می شد که اضلاع آن حدود یک  کیلومتربیشتر یا کمتر بود. عطش و تشنگی ما را بر آن داشت که سریع به طرف تانکر آب حرکت کنیم.ناله بعضی همراهان بلندشده بود و طپش قلب درد سینه و تنگی نفس آنها را زمینگیر کرده بود، با روحیه ترین ما همان مرد دوازدهم بود، البته او هم جوان تر بود و هم لاغرتر و با اینکه قلب او مرتب درد می گرفت، اما از تنگی نفس و ضعف وسستی در او خبری نبود، چند بار پیشرو ها ایستادند تا پسرو ها به آنها برسند. مرد دوازدهم که صبح امروز داد می کشید "من نمی خواهم بمیرم"  حالا فریاد می زد و رجز می خواند و از مرگ بیزاری می جست و می گفت که تسلیم مرگ نمی شود" مرگ اگر مرد است گو نزد من آی ... تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ" سخنرانی اش در آن کویر لم یزرع برهوت و در آن هوای داغ  گل انداخته بود:

-         دوستان از مرگ نترسید، اینها می خواهند ما را بترسانند و ناامید کنند تا زودتر بمیریم و به منظور کثیف شان برسند، هر کس از مرگ بترسد مرگ به سراغ اوخواهد آمد و اگر نترسید مطمئن باشید که مرگ از ما می گریزد، ما دو سختی بزرگ در پیش داریم که این جلادان بر ما تحمیل کرده اند، بی غذایی و رنج کار در این کویر... آنها دوست دارند ترس از مرگ نیز به آن اضافه شود، شما با نترسیدن از مرگ آنها را آرزو به دل بگذارید.

-         ما که خواه ناخواه می میریم

-         بله درسته همه می میریم، پس چرا غصه داشته باشیم که مرگ کی خواهد بود. هر وقت می خواهد بیاید، من آماده ام، اما خود جلو نمی افتم  که جناب مرگ پا شو بیا منتظرت هستم، من از مرگ بیزارم اما از آمدنش هراسی ندارم.

-         آقا تکلیف ما را روشن کن، بترسیم یا نترسیم؟

-         نه از مرگ نمی ترسیم اما دوست هم نداریم که بمیریم

    یک کیلومتر در آن کویر راه زیادی بود و بخصوص  که هوا گرم بود وهمه تشنه هم بودیم، چاره ای نبود، هر چه این مرد دوازدهم روحیه می داد، اما من و بقیه هم  مثل من هر لحظه فکر می کردیم الان به کام مرگ می رویم و اسباب خوشحالی آن جلادان را فراهم می سازیم. الکی خود را خوش نشان دادن هم سودی نداشت. اگر این اتفاق چند هفته قبل رخ داده بود من خیلی راحت مرگ را می پذیرفتم، اما این چند روز که دل بر آن پرستار ماهرو بسته ام من نباید بمیرم، باید زنده بمانم و با همین سن و سال سعی کنم او را که به من این همه امید داده است خوشبخت سازم. عزم م را جزم کرده که هر طور شده زنده بمانم، هر لحظه نظر بر آسمان داشتم تا یک چرخبال و یا چرت باز فرود آید و ما را از این میدان مرگ نجات دهد. بالاخره به تانکر آب رسیدیم، مرد دوازدهم که کم سن و سال ترین ما بود و نا خودآگاه قبول کرده بودیم رهبر گروه ما باشد، توصیه کرد کمی در سایه تانکر استراحت کنیم و بعد جرعه جرعه آب بنوشیم و کسی یک دفعه آب نخورد. آب گرم بود و هر چقدر جرعه جرعه نوشیدیم عطش ما را نمی کشت. لیوان نداشتیم و همه از کف دست استفاده می کردیم و دلشوره اسهال هم به ما اضافه شده بود، هر کدام یک جرعه می نوشیدیم و به کنار می رفتیم تا نوبت به دیگری برسد و بعد از دوازده نفر دوباره نوبت ما می شد. با نوشیدن آب بعضی ها خیلی عرق کردند و نگران شدیم که عرق مرگ نباشد. با اینکه بعضی ها هنوز می خواستند آب بنوشند مرد دوازدهم در خواست حرکت کرد:

-         اگر آدم کش ها راست بگویند و ما شب به خانه متروکه برسیم و به ما غذا ندهند همه زخم معده می گیریم. با این درد قلب که همه داریم اگر زخم معده هم بگیریم که دو دستی خود را تسلیم عزرائیل کردن است و ما باید اراده کنیم که هر طور شده به این زودی خود را تسلیم ملک الموت ننمائیم

   در دل افراد نمی دانم چه خبر بود، اما بدون هیچ اعتراضی همراه مرد دوازدهم همه حرکت کردیم. راه هموار بود وتشنگی هم برطرف شده بود، اما خس خس  نفس ها بلند بود. به محل سنگ ها رسیدیم. بی انصاف ها کوله پشتی، فرغون، ظرف دسته دار یا وسیله دیگر برای حمل راحت سنگ ها آنجا نگذاشته بودند. مدتی در مورد نوع معدنی سنگ ها هرکس صحبت و نظری می داد ولی همه اتفاق داشتیم که این سنگ ها طلا و یا اورانیوم، پلاتین و نقره نیست، در مورد بقیه موارد به اجماع نرسیدیم. حداکثر دوسنگ هر کدام می توانستیم بر داریم، با اینکه می دانستیم با سنگ کوچکتر غذای کمتر به ما می دهند، ولی هیچ کدام حال سنگ بزرگ بر داشتن را نداشتیم اما همین سنگ های کوچک هر کدام چهار یا پنج کیلو وزن داشت و مشکل بزرگ اینکه باید آن را مانند هندوانه بقل می کردیم، چون راه دیگری برای گرفتن آن نداشتیم. لشکر دوازده نفر بی گناه محکوم به مرگ شده ما به سمت کلبه متروکه حرکت کرد. راه سربالایی بود و سنگ ها واقعا سخت و بدتر از اینها آفتاب به سمت غروب می رفت و اگر دیر می جنبیدیم آن شب باید بی شام سر بر بالین، البته اگر بالینی باشد، می نهادیم. چند بار مجبور به استراحت شدیم، مرد دوازدهم همه را به حرکت و عجله دعوت می کرد و از درد زخم معده می ترساند که از درد قلب خطرناکتر هست. دل مان می خواست زودتر برویم اما مگر این پاها و این نفس با ما همراهی می کرد. یک نفر در راه که از همه عقب مانده بود سنگ ها را رها و سینه اش را گرفت  و لحظه ای بعد دراز کشید. همه سنگ ها را ریختیم  و به طرفش بر گشتیم اشک در چشمان او جمع شده بود و مایوسانه  به ما می گفت که شما بروید. مرد دوازدهم گفت:" چاره ای نداریم ما زودتر برویم تا به شام برسیم، بعد اگر غذا به حدی بود که بتوانیم ما کمتر بخوریم و از سهم ما برای او بیاوریم، برای او می آوریم تا امشب زخم معده نگیرد... فردا خدا بزرگ است" با کمی مکث و تردید همه ناچار به طرف سنگ ها رفتیم، مرد دوازدهم هم مثل ما خم شد که سنگ ها یش را بردارد، اما ناگهان بر زمین نشست و با لحنی ترسان گفت:" آه!.. وای خدای من... خدایا خودت رحم کن" همه تعجب کردیم و به طرفش رفتیم که چه دیده است اینگونه هراسان شده است، از علت سوال کردیم، در حالیکه نزدیک بود گریه را سر دهد گفت:" من تا حالا از از عقرب و رطیل خون آشام در بیابان می ترسیدم، اما ..." چند نفر با هم گفتند:"اما چی؟"   با بغض جواب داد:" اما اینجا رد کفتار هست، من هرچه بر زمین دقت کردم که ردی حیوانی پیدا کنم چیزی ندیدم چه برسد بتوانم رد کفتار را تشخیص دهم. مرد دوازدهم ادامه داد:" دوستان من، من لاغر وسبک هستم اگر در بیابان مردم یا ناتوان و مانده شدم، یک لطف در حق من بکنید و جسم مرا به آن ساختمان برسانید من نمی خواهم طعمه و خوراک کفتارها بشوم..." صدای گریه اش بلند شد. یکی گفت:

-          مرد حسابی تو به ما می گفتی از مرگ نترسیم، حالا این چه ادا اطواره را انداختی؟ تو ما را دیوانه نکنی....

-         من از مرگ نمی ترسم، اما کفتارها خیلی بی رحم هستند من نمی خواهم با گاز و پنجه آنها بر بدنم از این دنیا بروم

     من که نگران غروب آفتاب و بی شام ماندن بودم، از جمع خواستم "زود حرکت کنیم تا به شام برسیم  امکان بحث در مورد دردناک بودن دندان کفتار در داخل ساختمان هم هست". سریع سنگ های خود را برداشته و نفس زنان حرکت کردم، این بار من جلودار همه بودم، بعد از کمی راهپیمایی دیگر توان ادامه نداشتم، سنگ ها را انداختم و نشستم تا استراحت کنم، دلم برای مرد مانده در راه می سوخت که امشب کفتارها او را زنده زنده می درند، اما دقت که کردم دیدم همه یازده نفر دیگر دارند می آیند و کسی جا نمانده است. همه پیش من برای استراحت نشستند. غیر از مردی که در راه افتاده بود بقیه سنگ های خود را همراه داشتند، او از نیاوردن سنگ ها عذرخواهی می کرد  و مدعی بود امشب بی شام می خوابد تا در همان ساختمان متروکه بمیرد اما خوراک کفتار بیابان نشود.

   سرانجام در واپسین لحظات به محل ساختمان رسیدیم، مرد نقابدار از انبار مهمات بیرون آمد و سنگ ها را برانداز کرد. ما سنگ ها را در محلی که می گفت ریختیم، دوازده بشقاب رویی بر زمین ریخته بودکه دستور داد برداریم از داخل یک قابلمه با یک ملاقه بعد از سوال که سنگ هر کدام ما کدام است مقداری غذا در بشقاب ما ریخت، هر چه دقت کردم تا ببینم برای آنها که سنگ بزرگتر آورده بودند چقدر بیشتر ریخته است به نتیجه ای نرسیدم. برای مردی که سنگ خود را جا گذاشته بود غذایی نداد. مرد دوازدهم هر چه التماس کرد که "فردا صبح سنگ مرد ناتوان را می آورد و به او رحم کنند" مرد نقابدار اعتنایی نکرد و بعد از اصرار مرد دوازدهم چنان ضربه ای با ملاقه بر سرش کوفت که فریاد و ناله او برخواست. مردی که سنگ نیاورده بود از مرد دوازدهم عذرخواهی می کرد و از او خواست که به خاطرش خود را به دردسر نیاندازد. مرد نقابدار نشانی چشمه آب شور را گفت، چندان نزدیک نبود، نشانی دستشویی را هم داد، آن هم در سمت دیگر بود. در تمام محوطه فقط بر سر دستشویی یک فانوس روشن بود. مرد نقابدار گفت:" اگر باد فانوس را خاموش کرد شب بیرون نیایید و گرنه کفتارها شما را می خورند" و سپس به داخل زاغه مهمات رفت و در راه بست.

     ما سریع شروع به خوردن غذا نمودیم، قاشق به ما نداده بودند و با دست غذاخوردن خیلی سخت بود، ظاهرا آب گوشت بود، اما هیچ کدام گوشتی ندیدیم بلکه بیشتر پیاز آن هم نپخته داخل آن بود و نان راهم خرد کرده در آن ریخته بودند، مرد دوازدهم غذایش را به مرد بی غذا تعارف کرد، اما او خجالت می کشید، بدون آنکه دستان مان را شسته باشیم غذا می خوردیم و سرکشیدن از لبه بشقاب بهتر از با دست خوردن بود. با همه این مشکلات نگذاشتیم که مرد بی غذا گرسنه بماند.

     یک نفر به سمت دستشویی رفت، خبر بد بود یک آقتابه بیشتر آنحا نبود و آن هم آب نداشت،با آفتابه خالی و بشقاب غذا دسته جمعی به طرف چشمه حرکت کردیم هوا رو به تاریک می رفت و با اینکه مهتاب هم در آسمان بود، اما دید چندان کافی نبود.به هر حال به چشمه رسیدیم، به اندازه شیر سماور آب از زیر تپه کوچکی از یک ناودان فلزی به داخل برکه پای آن می ریخت، بشقاب ها را در برکه بدون مایع ظرفشویی شستیم، آب را مزمزمه کردم بیش از آنکه شور باشد تلخ و بد طمع بود، وضو ساختیم، قرار شد در دستشویی طوری در آب صرفه جویی شود که سه نفر با یک آفتابه آب سر کنند. هر بار سه نفر باهم به کنار چشمه می رفتند و با آفتابه پر بر می گشتند، قرار شد از فردا همه در روز رفع حاجت کنند که شب با این مشکل مواجه نشوند، برای یکی دو نفر دیابتی هم، گروه آخر آفتابه پرآب را در دستشویی گذاشتند.

    در تاریکی پتوها را بر داشتیم و تکان دادیم که در آن عقرب و رتیل نباشد، مقداری دلخوری در محل خوابیدن پیش آمد، از جلوی در خوابیدن، البته دری نداشت، همه می ترسیدند و کنج دیوار طرفین طرفدار زیاد داشت. با وساطت و میانجی گری مرد دوازدهم اوضاع به ظاهر به خیر گذشت و خودش قبول کرد که جلوی در بخوابد. مدتی بر روی پتو ها دراز کشیده و همه از زندگی مرفه خودمان صحبت می کردیم که چند شب قبل کجا خوابیده و حال در کجائیم و چه بر سر ما خواهد آمد. گر چه خسته بودیم اما بیخوابی و بد خوابی به سراغ ما آمده بود. البته بعضی ها راحت خوابشان برد اما صدای خرناس آنها گوش فلک را کر می کرد.

***********

    امروز که دوباره دفترچه خاطرات را به من برگرداندند، حدود دوماه گذشته است. دفترچه خاطرات نوشتن سرگرمی خوبی شده بود، اما ناگهان از من گرفتند، اول خیلی ترسیدم، به خاطر جملات دزد وجلاد که بر علیه آنها نوشته بودم، تا چند روز نگران بودم که مرا مورد اذیت و آزار بیشتر قرار دهند. اما هیچ اتفاقی نیافتاد، چند بار درخواست برگرداندن دفترچه را نمودم ، اما هیچ جوابی به من ندادند تا اینکه امروز آن را به من برگرداندند، فکر کنم دوماه گذشته است و حوصله ای برای نوشتن مانند آن روزهای اولی که دفترچه را به من داده بودند ندارم. معلوم نیست کی دوباره از من بگیرند و یا اصلا نگیرند.

    در این دوماه ایام بسیار سختی بر من گذشت، اگر چه هیچ کدام از جمع دوازده نفر نمردیم، اما به شدت همه زار و نحیف شده ایم و رمقی در تن ما نمانده است، لباس های مان برای ما گشاد شده و حتی پودر رختشویی هم به نداده اند که آنها را شتشو دهیم،   استحمام در زیر نور داغ آفتاب در کنار برکه پایین چشمه انجام می دادیم. هفته ای یک بار یک صابون کوچک به همه ما می دادند که کفاف  استحمام را هم نمی کرد.

    گرفتن ناگهانی دفترچه خاطرات فرصت باقی نگذاشت تا برنامه صبح روز بعد از استقرار در این زندان استثنایی را داشته باشم، فردای آن روز، بعد از نماز صبح  و قبل از طلوع آفتاب به سمت تانکر آب رفتیم، گرچه نسبت به روز قبل عطش کمتری داشتیم، اما برای پیشگیری از تشنگی تا می توانستیم آب نوشیدیم، سنگ ها را راحت از دیروز به مقصد رساندیم و مرد نقابدار بعد از رویت سنگ ها به ما صبحانه داد، به اندازه کف دست نان و معجونی شبیه حلوا ارده که نفهمیدیم از چه موادی درست شده بود.   بعد از کلی بحث در بین ما که چه زمانی برای سنگ ناهار برویم، به این نتیجه رسیدیم که هر چه هوا خنک تر باشد برویم بهتر است، گرچه معترض هم داشتیم که عقیده داشتند دیرتر برویم تا فاصله نوشیدن آب صبح و عصر زیاد نشود و در گرمای روز کمتر تشنه شوند. ناهار و شام اکثرا یک جور بودند، البته گاهی چیزی شبیه به آش به ما می دادند. تنها جمله ای که از مردان نقابدار آن هم با لحن بسیار عصبانی می شنیدیم این بود که " چرا شما نمی میرید... چقدر جان سخت هستید" و در مقابل این جمله مرد دوازدهم به ما روحیه صبر و استقامت می داد  و بسیار امیدوار بود که راه نجاتی مهیا شود.

     روزهای تکراری ما بسیار سخت می گذشت، تنها کار ابتکاری ما آوردن چند سنگ برای مبادا تا نزدیکی ساختمان متروکه بود تا اگر روزی شخصی نتوانست به هر علتی سنگ نیاورد، از محل این سنگ ها، سهم او را جبران نماییم. مشکل بزرگتر این بود که هم آب تانکر تمام شد و هم دپوی سنگ ها به اتمام رسید که مرد نقابدار با خبری سخت ناراحت کننده و غافلگیرانه خبر داد که 500 متر آن طرف تر تانکر آب شیرین دیگری هست  و 600 متر دورتر دپوی دیگری از سنگ ها هست که می توانیم برای سهمیه ناهار از آنها استفاده کنیم. کاش فاصله آب و سنگ در همین حد باقی می ماند، با تمام شدن اینها تانکر بعدی و محل دپوی دیگر سنگ ها باز دورتر شد، به طوری که دیگر امکان استراحت در روز برای باقی نماند و برای رفع عطش و گرفتن سهم غذا تمام روز را در حرکت بودیم.

     در این چند روز آنقدر فرصت کم داشتیم که نه وقت و نه حوصله برای نوشتن نداشتم، اما امروز که دیگر همه چیز تمام شده است حالا دوست دارم بنویسم. بر عکس هر روز صبحانه خوب به ما دادند و گفتند که "برای سنگ ناهار نرویم، دیگر احتیاجی به سنگ آوردن نیست" به جای خوشحال شدن همه وحشت کردیم، به خصوص که سروکله یک کامیون پیدا شد و پشت سر آن یک ماشین شاسی بلند که همه شماره های عقب و جلو را گل گرفته بودند، راننده ها نقاب داشتند، یک زن که ماسک سفیدی به صورتش زده بود هم پیاده شد، هر دوازده نفر در سایه ساختمان کنار دیوار نشسته بودیم و همه انتظار حادثه غیر عادی و البته خطرناک را انتظار می کشیدیم.

     صدای زن را فوری شناختم، خواستم به طرف او بروم که مرد نقابدار مانع شد و خیلی مودبانه خواهش کرد بنشینم. زن همان پرستاری بود که به او دل بسته بودم، سخنرانی خود را شروع کرد:

-              ما دوست شما هستیم، برنامه خشن ی که برای شما اجرا شد در جهت کاهش وزن شما و نجات قلب و عروق شما از بیماری بود، ما اطلاع پیدا کردیم که مشکل قلب شما جدی نیست، اما اگر رژیم غذای خود را به شدت مهار نکنید و از پشت میز و دکه خود بیرون نیامده و فعالیت بدنی مناسب نداشته باشید، بزودی بیماری قلب بر شما عارض و نابودتان خواهد کرد. به نظر ما راه درمانی شما جراحی و گذاشتن فنر در رگ قلب و یا مصرف داروی گشاد کننده عروق نبود، ما پا در گلیم کسانی نمودیم که با ترجیح منافع مادی سعی جدی در گفتن این حقیقت به شما را نداشتند، در حال حاضر نیز ما جرات رویارویی با گروههای مافیایی تولید کننده تجهیزات جراحی قلبی و داروی جدید ساخت انحصاری مرتبط و گروه های صادر کننده از آن ور آب، و هم چنین شبکه قدرتمند وارد کننده تجهیزات جراحی قلبی و داروهای انحصاری  را نداریم. فقط اینها نیستند که از سایه شوم آنها می هراسیم. بلکه این ترس از قسم شکستگان که فقط به تامین سخت سرمایه لازم برای هزینه آسان در برنامه های توریستی سرزمین از ما بهتران، می اندیشند بیشتر می هراسیم. برای اینها که عناوین پر طمطراق استاد و پنجه طلا بر خود می بندند مهم نیست که مخاطب شان کیست و حتی چه جایگاه مالی و یا روحی دارد و با اجرای خشونت بار برنامه تامین هزینه توریستی سالانه یا فصلی و حتی ماهانه آنها که البته عناوین پر طمطراق تر سفر علمی به سرزمین از ما بهتران را همراه دارند، خانواده ای را از هست و نیست می اندارند و روحیه و سلامت روانی افراد را شدید آزرده می سازند.

-         واضح تر صحبت کن... اینها که می گویی کی هستند؟ اصلا خود شما چه کاره هستید؟ با اجازه کی این همه بلا سرمان آورده اید؟

-         واضح تر از این توضیح ندارم. شما باید با هزینه سنگینی جراحی قلب می شدید. روش نوین جراحی که جان هزاران نفر را در جهان نجات داده است و امید به زندگانی را افزایش داده است برای شما نیازی نبود، شما اضافه وزن داشتید و بی تحرک بودید، اما کسی این موضوع را به شما نگفت و اگر هم گفت جدی نگفت، اما برعکس آنچه در حق شما لازم نبود خیلی جدی در شما ترس ایجاد کردند، پول کلانی از شما اخاذی می گردید، شما با کمال میل پرداخت می کردید چون حفظ جان تان مهم بود، پشت پرده این اتفاق شوم و غیر انسانی می دانید چه کسانی بودند؟ در این سوی آب سهامداران شفاخانه های خصوصی و عاملین زیر میز و روی میز بگیر  و هم چنین جماعت وارد کننده تجهیزات انحصاری که مسئولیت رونق اقتصاد گردشگری سرزمین های از ما بهتران را داشتند و آن طرف آب تولید کنندگان و صادر کننده های تجهیزات و داروهای انحصاری همگی دست به دست هم داده قرار داده بودند. قدرت این افراد و شبکه ها زیاد است و در افتادن با آنها سخت و خطرناک، ما 11 لقمه پر چرب و نرم را از دهان این شبکه در آوردیم، برای ما کار پرخطری بود اما به کمک دوست مان مرد دوازدهم که در جمع شما بود، موفق شدیم، شما امروز نه تنها بیمار قلبی نیستید، بلکه با کاهش وزن خوب توانایی های ارزشمندی را به دست آورده اید، به خودتان نگاه کنید، چقدر نسبت به دو ماه پیش توانمند تر شده اید، اندام شما به حال طبیعی برگشته است. برگشت شما باعث خوشحالی خانواده شما خواهد شد، البته ممکن است متوجه تلخی هایی هم بشوید، این تلخی ها هشدار دهنده است، اقدام ما مثل یک مرگ کوچک شما را متوجه می کند که این همه حرص و طمع و مال اندوزی و فشارهای روحی که برای کسب مال به خود وارد کرده اید، چه کاربردی برای شما و چه کاربردی برای اطرافیان شما داشته است، پس نتیجه بگیرید با وقوع مرگ واقعی و غیر قابل برگشت بر اموال شما چه می گذرد و نتیجه نهایی خواهید گرفت که اینگونه حرص و جوش و فشار به جسم وجان برای مال صحیح نیست.

-         ما که 12 نفر هستیم، این 11 و مرد دوازدهم جریان ش چیست؟( همه به مرد دوازدهم که سرش را پایین انداخته بود خیره بودیم)

-          مرد دوازدهم یک تکنسین اورژانس با مهارت بالا می باشد که داوطلب شد با ما همکاری کند که اگر اتفاقی برای شما افتاد از حادثه ناگوار پیش گیری کند، دو مرد نقابدار هم در کار امداد و احیا تبحر داشتند، هزینه این کار و حقوق این افراد از محل پول یک نفر از شما که در دست ما بود پرداخت شد، ما مابقی هزینه را به او بر می گردانیم و از او تقاضا داریم هویت ما را فاش نسازد، افرادی که قبلا پولی به شفاخانه های خصوصی و عاملین پرداخت کرده بودند، اگر ورثه آنها باز پس نگرفته باشند می توانند بروند و محترمانه پس از کسر هزینه های انجام شده مابقی را دریافت دارند. کسی هوس پی گیری و شکایت نکند، مصاحبه تلویزیونی و مطبوعاتی هم نکنید، ضرری که شما به این شبکه خطرناک زدید در مقایسه با برنامه های گسترده آنها رقم ناچیزی است، اما اگر بخواهید اطلاع رسانی کنید و این ضرر را مسری و فراگیر نمائید، برای اثبات بی فایده بودن اقدامات انجام شده در جهت کاهش وزن و توانمند سازی شما به روش غیر مرو نظر آنها، شما راهمگی به طرز مشکوکی تلف خواهند کرد. گروه ما حق الزحمه خود را گرفته است و الان شما را ترک می کنیم، برای شما انواع شیرینی و میوه را آورده ایم، همین جا خود را امتحان کنید، پول مختصری بابت هزینه سفرتان از پول همان فرد بین شما هم به شما می دهیم، آن فرد اگر دوست داشت خود را معرفی کند و شما اگر خواستید بعد در حق اش جبران کنید

-         شما می روید با چی سفر کنیم، با کامیون؟

-         اجازه دهید صحبت من تمام شود، اول خود را امتحان کنید، اگر به دنبال شیرینی رفتید تمام تلاش دوماهه شما هدر خواهد رفت و به زودی گرفتار آن شبکه های مخوف خواهید شد و اگر با میوه ساختید امید هست که به خواست خدا در خوشی و خرمی با خانواده زندگی کنید،  البته باید هوشیار باشید که دچار دوستی خاله خرسه نشوید، وقتی به خانه رسیدید خیلی ها که قدر این کاهش وزن شما را نمی دانند در مهمانی و غیر مهمانی سخت ازشما پذیرایی می کنند، مواظب باشید، آن مهمانی ها و پذیرایی امتحان دوم و دائمی شماست، آنجا شکست نخورید برنده نهایی هستید این تپه ماهورهای بالا هیچ خطری ندارد، هیچ چاله نمکی ندارد، پشت این تپه ها جاده آسفالته قرار دارد که روزانه هزاران وسیله نقلیه عمومی و شخصی از آن رد می شوند، گرچه کمی سربالایی و سر پائینی دارد ولی مسافت آن از نصف اینجا تا محل تانکر آب هم نیست

    صدای همهمه از جمع بلند شد، راه نجات بقل گوشمان بوده است، ادامه صحبت آن خانم پرستار که فقط من او را شناخته بودم بیشتر عذرخواهی و توصیه های سلامتی بود، راننده ها، مردان نقابدار و مرد دوازدهم  درِ آن انبار مهمات مرموز را باز کردند ما همیشه فکر می کردیم چند نفر با تفنگ در آن مستقر هستند، اما چند تخت پزشکی و لوازم اورژانس و احیا و کپسول های اکسیژن و دو موتوربرق  و چند وسیله آشپزی و مواد خام خوراکی،  کپسول های گاز و یخچال بود که همه را بار کامیون کردند، پتو ها و بشقاب های رویی را هم بار کردند، در زمانی که آنها وسایل را بار کامیون می کردند، خانم پرستار افراد را تک تک به نزد ماشین  فرا می خواند و بسته شیرینی و میوه تو راهی  و مقداری پول را به آنها می داد، با اینکه خیلی از جمع 11 نفره ما نسبت به این رفتار خشن باصطلاح درمانی عصبانی بودند، اما گیجی ناشی از وقایع این دوماه و ناباوری آزادی و نجات باعث شد همچون بره ای مطیع اطاعت می کردند، آخر از همه مرا صدا زد، پشت ماشین دور از چشم ده نفر دیگر ماسک را از صورتش برداشت، قطرات اشک را در چشمان او دیدم:

-         خیلی نگران بودم ... الحمدا... به خیر گذشت

-         این چه بلایی بود سرم آوردی؟

-         اگر می گفتم باید برای کاهش وزن اقدام کنی و قلب تو سالم هست قبول می کردی؟

-         نه

-         دوست ندارم بقیه متوجه طولانی شدن صحبت ما بشوند، ( پاکتی را به من داد) تمام صورت هزینه در این پاکت شرح داده شده است، حتی محاسبه پولی که امروز به ده نفر دیگر دادم، مقداری پول نقد هم برای خودت گذاشتم، بقیه پولی که به من هدیه دادی بودی را به حساب خودت واریز کردم و فیش آن در پاکت هست

-         چرا؟

-         خوب دیگه، امیدوارم از خرجی که در پولت انجام دادم راضی باشی

-         هدیه بود مال خودت بود

-         اما عجب پوست صورت ت برنزه شده، ببخشید پیش بینی لباس را نکردم، این لباس ها هم که حسابی برای شما گشاد شده، در خانه لباس جوانی ها تو داری؟ البته الان هم شما جوان شدی

    با آمدن مرد دوازدهم به سمت ما صحبت مان قطع شد، مرد دوازدهم گفت:

-         حاجی یک لطف در حق ما بکن، اگر شما را بردند آگاهی برای چهره نگاری من ، یک قیافه عجیب و غریب از من درست کنید، که هرگز مرا شناسایی نکنند، مرا بدبخت بیجاره نکنید

-         ( باخنده) اول من شما را لو می دهم

-         دست شما درد نکنه حاجی، اذیت را یک نفر دیگر کرده بعد شما  مرا لو می دهی

     هر سه بلند خندیدیم ، کامیون حرکت کرد، راننده و یک مرد نقابدار آمدند، خانم پرستار با تکان دادن دست با من خداحافظی کرد، ماشین ها رفتند و ناپدید شدند، ما 11 نفر حیران و البته آزاد ماندیم. من شیرینی ها را دور ریختم، چند نفر دیگر هم این کار را کردند، اما بعضی مردد بودند، یک نفر که همان روز اول نتوانسته بود سنگ ها را به مقصد برساند، گفت:" من فقط یک امروز این نان خامه ای ها را بخورم،  دیگر نخواهم خورد... ای بابا دلم لک زد این دوماه نه کبابی نه کره ای  نه نان شیرینی..."

    موقع خروج از آنجا سری به انبار مهمات معدن  متروکه زدیم، خالی بود، سبک بال و راحت حرکت کردیم.

     الان که این آخرین خط را می نویسم، در بلند ترین نقطه خط الراس تپه  ماهورها نشسته ایم ، تپه ماهور های سنگی و محکم که تا صبح امروز آن را حفره های مرگ تصور می کردیم. در حالی که پهنه وسیع کویری که دو ماه سخت را در آن گذراندیم ساکت و آرام در دید ما قرار دارد، در سراشیبی آن سمت دشت بزرگ دیگری دیده می شود که یک جاده شلوغ پر از ماشین با سرعت بالا درحرکت بی توجه به ما که در بالای آن تپه آنها را نظاره می کنیم عبور می کنند. تا چند لحظه دیگر سوار یکی از آنها خواهیم شد.

پایان

مهدیشهر فروردین 91
  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

راهیان نور

راهیان نور

یاد ایام...

عید ۸۷ در شلمچه دیدم، پژوپارس جلوتر از اتوبوس ما ایستاد، زن و مردی پیاده شدند، ۴۰ یا ۴۵ سال بیشتر به نظر می آمدند. تیپ و قیافه شان با بقیه بچه های راهیان نور خیلی تفاوت داشت، اصلا متضاد بود، انگار پارتی یا عروسی آنچنانی آمده بودند، زن فقط یک شال توری مانند صورتی فسفری بر سر داشت، زلف های رنگ شده اش به نمایش عام رها ساخته بود، منتظر بودم دژبانی برای امربه معروف و نهی از منکر برسد، با اینکه خیلی کنجکاو بودم که بدانم برای چه به اینجا آمده اند؟ و محل عروج شهدا و هبوط ملائک را با ساحل دریای رها شده اشتباه گرفته اند، ولی از ترس گناه و غضب خدا  نگاه از آنها برداشتم.

 لحظه ای بعد به اشاره همراهی نگاهم به سمت آنها چرخید، مرد در آن هوای گرم  بارانگیر پوشیده بود مشابه آنچه غواص ها در عملیات می پوشند و زن چادر نماز سفیدگلداری بر سر کرده بود، جز گردی صورت همه جا پوشانده،اگر گل های ریز روی چادرش نبود درست مثل لباس احرام بانوان در طواف خانه خدا می ماند. کوله پشتی خاکی در دست، هر دو پابرهنه، آرام با متانتی خاص به پیش می رفتند، به جای گوش دادن به راوی حواسم به رفتار غیر قابل قبول آنها بود، از جمع دور شدند، خیلی دور کنار یک نماد سنگر خراب شده با انبوهی از کلافه های سیم خار دار، بدون زیرانداز بر خاک نشستند، بچه هایی که از کنارشان رد شده بودند می گفتند چه سوزناک مرد زیارت نامه می خوانده و زن اشک می ریخته است.

در خوبی یا بدی آنچه دیده بودم درحیرت مانده بودم از راوی با اعتراض کمک خواستم، این بد پوشان را چه کار به حضور در این مکان مقدس؟ دندان بر لب گزید و آرام نجوا کرد: ساکت برادر،  همه این جمع در این مکان مهمان شهدائیم، میزبان ما نیستیم که تعیین کنیم کی بیاید کی نیاید؟ بسیجی دژبانی می گفت از این دست مهمان در این ایام زیاد می آیند.

اتوبوس ما حرکت کرد و ما رفتیم اما پژوپارس همچنان آنجا بود.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

آخرین تماشا

آخرین تماشا

اولین بار که طعم تلخ بیماری را چشیدم، خود بیماری نبود، خبر بیماری بود.

خواهرم با یک مقدمه چینی بلند، خبر داد که نتیجه جواب خانواده دختر منفی بوده است، همه چیز به خوبی پیش می رفت، با هم صحبت کرده بودیم، تفاهم قشنگی داشتیم، تا آخرین قول و قرار دو خانواده رفته بودیم، حتی تاریخ عقد را معین کرده بودیم، چرا پا پس کشیدند؟ چه خلافی از من سرزده بود؟ چه شایعه یا تهمتی در خصوص من به آنها رسانده بودند؟ کدام فتنه گری دسیسه و دروغ بافته بود که وصلت ما سر نگیرد؟

رها نکردم، خواهر گفت رها کن قسمت نیست، من قبول نکردم و مصرانه پی گیر شدم، باید می دانستم که چرا بعد از این همه رفت و آمد و سلام وصلوات، ناگهان درها بسته شد، مستقیم جوابم ندادند و تقدیر بهانه کردند، واسطه ها علتی نیافتند، کنکاش رها نکردم، کنجکاو علت بودم نه دیگر خواهان وصلت، سرانجام خبر تلخ رسید، آغازش تعریف بود و تمجید:

( جوان خوبی است... اخلاق و جمال در کمال است...خیال از مکنت و مال و آبرو آسوده است)

و انتهایش سخت ملال انگیز:

( مشاوره ژنتیک تحقیق کردیم، سه برادرش سندروم آلپورت دارند... او نیز مبتلا خواهد شد... رنجوری آینده پدر نوه های مان بر ما سخت است ... مصلحت نیست)

تلنگری سخت دردناک بود، درک کردم که چرا خواهران از تحقیق علت به هم خوردن وصلت ناخشنود بودند، به تکاپو افتادم که ثابت کنم بیمار نیستم و نخواهم شد. به نزد پزشک شتافتم، چند آزمایش، چند معاینه و چند مشاوره ، همه تایید کردند که ژن معیوب نشانگان آلپورت را دارم، گوش هایم سنگین خواهد شد و کلیه هایم کارآیی خود را از دست خواهند داد، هر آنچه بر برادرانم گذشته بر من نیز خواهد گذشت.

به دنبال درمان دوان روان شدم، همه جا ناامیدی بود و یاس، صبوری می طلبیدند که باید بسازم و خود را با آن بیماری وفق دهم. جریان رودخانه شیرین زندگی یخ زد، افسرده شد، خشم بر خالق گرفتم، که به کدامین گناه خبر مجازات می رساند، بزرگان نصیحتم کردند و خیر خواهی خواستند که کفر نگویم و در ناشکری نگشایم و از رحم خالق مایوس نباشم، مثل آوردند که همه پیر می شویم و همه مرگ می بینیم و کسی را مجال گریز از بیماری نیست. از انتحار ترساندند که مجازاتی سخت و عذابی هولناک در پی دارد و راهی نماند جز ادامه زندگی با یاس و دلشوره و افسردگی و مملو از گلایه به درگاه خالق.

نه آنکه دیگر خود بخواهم، خیرخواهان اسباب دیگر وصلتی نیکو فراهم کردند، با دلی بی عشق به سرای سرشار از دلسوزی و محبت همسرم پا نهاده و بی شوق و ذوقی و با چهره ای همیشه محزون وعبوس به استقبال تولد فرزندانم رفتم. قدر پربها ایام سلامتی را ندانستم و رنج درون خویش را بر خویشان تحمیل نمودم و سرانجام بیماری آمد و تخت دیالیز مونس هفتگی من گردید. همسر و فرزندان دلسوزی و ترحم می کردند و گردم چون شمع می چرخیدند، دیری نگذشت که مرا با پیوند کلیه به حال اول برگرداندند.

خبرم رسید، آنکه در آغاز دلم شکسته بود، و مرا به اتهام آنکه بعد ها قرار بود بیمار شوم و کلیه ام از دست برود طرد کرده بود، به فلاکتی سخت گرفتار گشته است، و عزیز سالم انتخاب شده او گرفتار اعتیاد شده و زندگی به تباهی رسانده است و او با فرزندانش به خانه پدر برگشته و در رنج و اندوه و پشیمانی بسر می برند، یاران همراه می گفتند این عبرت است پند گیر و ناشکری نکن و من در آن عبرتی نمی دیدم که بتوان پندی بگیرم و ناشکری نکنم.

آنچه پیش بینی شوم شده بود بر سرم آمد، کلیه پیوندی پس زد و کار دوباره به دیالیز کشید، ناامیدی و یاس با ناشکری بار دیگر در هم آمیخت و بر همه چیز خشم گرفتم و همه را از خود آزرده ساختم. افسردگی بیماری تشدید و عاقبت کار به تخلیه کلیه پیوندی کشید و قرار بر ادامه دیالیز تا یافتن شرایط و فرصت مناسب دیگر برای پیوندی دیگر، که آن هم معلوم نبود با دوام باشد.

شبی با حالی سخت خراب در بیمارستان بستری گشتم، حوصله ملاقات و ملاقاتی نداشتم و راز بستری حتی از دلسوزان خانواده ام پنهان داشتم. در اتاقی دو تخته تنها بودم، گریه مونسم بود و ناله با خدا که تا کی این همه درد و رنج را باید تحمل کنم و چرا من؟

تنهایی مرا به هم ریختند و کودکی خوش سیما بر تخت مجاور بستری گردید. از هجوم این همه ملاقاتی و رفتار عجیب ملاقات کنندگان در آن وقت شب سخت متعجب گشتم. سمعکم را بر گوش و عینکم را بر چشم نهادم تا سر این رفتار عجیب ملاقات کنندگان را با این کودک بیابم.

کودکی از او بزرگتر را بالای تخت بردند، قشنگ او را آراسته بودند، گویی بازار برده فروشان بود و این کودک بیمار که دانستم نام او " بصیر" می باشد، شاهزاده خریدار بردگان می باشد، زنی که ظاهر مادر بصیر بود گفت:

- بصیر جان ... عزیزم نگاه کن برادر بزرگ تو ست، خوب نگاهش کن شبیه خودت هست، زیبا روست، بزرگ که شود مانند بابا می شود

کودک را چند بار چرخاند تا بصیر قامت برادر را خوب نگاه کند و او را از تخت پایین آورد، دخترکی کوچک را بغل کرد و بر سینی روی تخت نشاند:

- بصیر ... خواهر کوچکت را خوب نگاه کن بزرگ که شود مانند من می شود، خوشگل هست نه؟ مثل من می شود.

دخترک را پایین گذاشت و خود روی تخت کنار پای بصیر نشست، دستانش را به جلوی صورت بصیر برد

- قربون بصیر عزیزم بروم، دستام را نگاه کن، انشاء ا... تا عمر دارم همین جور می ماند، صورت مرا نگاه کن مامان... قشنگم نه؟ ... خوب مرا نگاه کن ... نگاه کردی مامان؟

- آره مامان خیلی قشنگی

زن جوان روسری را از سرش برداشت و در مقابل نگاه من حایل نگه داشت، من صورت و نگاهم را برگرداندم و حیران این نمایش بودم شنیدم:

- موهای مرا خوب نگاه کن مادر... صبر کن بافته ها را باز کنم ... اگر نامرتب است شانه نشده، صبح شانه اش می کنم که موهای افشان وبلند و شانه شده مادر را نگاه کنی

صدای آرام مردی را شنیدم:

- سیما خانم ، شما تا صبح هستی ، پرستار گفت بصیر باید زود بخوابه اجازه بده بقیه را هم ببینه

زن دیگری جلو آمد دختر زیبا و آراسته ای را بقل کرده و روی میز آلومینومی تخت گذاشت ، دختر کوچک با زبانی شیرین گفت:

- من دعا می کنم که بصیر خوب شود

- دست شما درد نکنه دختر عمه

زن دستان دختر را به طرفین کشید و طوری که بصیر او را خوب ببیند روی میز آلومینومی وادار به چرخش 360 درجه ای نمود:

- عمه جان... بصیر عزیز انشاء ا... که داماد من می شوی، خوب دختر عمه یگانه را نگاه کن، ببین چقدر قشنگه، بزرگ هم که بشه وقتی نامزد تو شد همین جور قشنگه، اندازه من می شه مثل من می شود... خوب نگاه کن

این زن هم روسری از سر برداشت و باز من نگاهم را به سمت دیوار بردم، می شنیدم:

- خوب منو نگاه کن یگانه بزرگ که شد از من هم خوشگل تر می شود، دلم می شکنه اگر شک کنی یگانه خوشگل نیست

صدای اعتراض زن دیگری به حدی مرا کنجکاو کرد که ناخودآگاه نگاهم را از دیوار به سمت نمایش عجیب روی تخت بصیر کشاندم. دختر بچه کوچک دیگری را روی تخت بصیر آورد که آرایش کودکانه بسیار زیبایی به موهایش داده بود، دو گل سر پروانه ای خوشگل در طرفین سرش گذاشته بود و بلوز دامن زیبا و خوشرنگی بر تنش بود که تا روی زانو آمده بود و جوراب رنگی ساق کوتاه و کفش بندی گلدار بر پا داشت زن با همان لحن اعتراضی ادامه داد:

- نامزد بصیر لیلاست... خاله جون ... بصیر گلم ... لیلا را خوب نگاه کن... بزرگ که شد از این هم قشنگ تر می شود، اندازه من که شد بیا خواستگاری، حتم بدان که از من و همه زن ها قشنگ تر می شود.

این زن نیز بعد از معرفی مدل نمایشگاهی دختر کوچکش، مشابه عمه بصیر خود را به معرض نمایش بصیر گذاشت، مردان ملاقاتی مداخله و از بحث احتمالی فی مابین عمه و خاله بصیر جلوگیری کردند. نوبت مرد ها و پسر ها شد، بعضی با صحبت و بعضی ساکت روبروی بصیر می ایستادند و جوانب صورت و دست ها را به او نشان می دادند و سپس به کنار رفته و نوبت مردهای مسن و جوان بعدی بود که همین کار را تکرار می کردند، علاوه بر زن هایی که خود را عمه، خاله ، زن عمو و زن دایی معرفی می کردند، بعضی زن ها هم با عنوان همسایه و یا فامیل های دورتر هم آمدند و رفتند. در این میان چند نوجوان و کودک هم معرفی شدند، در معرفی دختران هم سن وسال بصیر، حرف زیبایی و قشنگی گفته می شد و اغراق هم می شد، اما هیچ کدام مانند یگانه و لیلا به عنوان نامزد آینده معرفی نشدند. گرچه از صحبت و وصف بی حد مادرانشان بر می آمد که نیات مشابه عمه و خاله بصیر در دل دارند.

با رفتن بیشترملاقاتی ها آلبوم های زیادی را آوردند و برایش ورق می زدند و اسامی ها را می گفتند، سر وکله مرد جوانی پیدا شد که یک رایانه بقلی با خود اورده بود، در مقابل بصیر آن را راه انداخت، تصاویر و منظره های زیبایی بود، مرد جوان برای بصیر توضیح می داد و بقیه ملاقات کنندگان هم نگاه می کردند. فیلمی از خانه خدا هم نشان دادند، مادر بصیر شرح می داد:

- بصیر جان...اینجا خانه خداست، این کعبه است... این گوشه که جمعیت ازدحام کرده اند سنگ حجرالاسود قرار دارد. وقتی داماد شدی با عروس ات تو را می فرستیم برای زیارت...برای حج ... مثل این ها لباس می پوشی ... نگاه کن ... از اینجا 7 دور دور خانه خدا می چرخی... اینجا مقام ابراهیم است

چند مکان مذهبی دیگر را به بصیر نشان دادند، منظره زیبایی از یک آبشار بود:

- این آبشار در لرستان قرار دارد، بزرگ که شدی با نامزدت ... یا آن موقع دیگه زنت میری برای تماشای اینجا.... صدای آبشار را می شنوی ... حرکت آب را نگاه کن...

منظره دریا و امواج بود، مادربصیر همه این مناظر را طوری شرح می داد که آن کودک بزرگ شده و با همسرش به تماشای آن مشغول می باشد، انواع مناظر جنگلی و پرندگان آواز خوان را نشان می دادند. از رفتار این ها با این کودک 9 تا 10 ساله سخت متعجب بودم و در نظرم به یک نوع دیوانگی شباهت داشت، چند نفر دیگر هم آمدند و همه از بصیر می خواستند که آنها را تماشا کند.

حوصله ام سر رفت، مردم عجب دل خوشی دارند، بچه که سر حال وخندان است، پس این همه محبت افراطی و ناز و ادا اینها برای چیست؟ سمعک و عینک را در آوردم و خوابیدم، بیدار که شدم نیمه شب بود، بصیر خواب بود، مادرش آن سوی تخت کتاب دعایی در دست گرفته و دعا می خواند و هر چند وقت یک بار با دستمال چشم و گوشه چشم را پا ک می کرد، پدر بصیر سخت متفکر پابرهنه در اتاق قدم می زد.

با همهمه ملاقاتی های بصیر از خواب بیدار شدم، بصیر هم نشسته بود، همان ادا و اطوار شب گذشته مجدد تکرار می گردید، پرستار آشنایی با من ، آرام در گوشم گفت:

- اگر ممکن است در نمازخانه یا محوطه مدتی بسر ببرم، مادرش با بچه تنها باشد.

با اینکه خوشم نیامد بی هیچ اعتراضی اتاق را ترک کردم، ساعتی گذشت به اتاق برگشتم، تا در راه باز کردم مادر بصیر با موهای بلند افشان بر شانه ها با حالتی طناز جلوی کودکش ایستاده بود، یکی از همراهان فوری چادری برداشت که بر سرش بگذارد، اما من سریع در را بستم و به محوطه برگشتم، حیران رفتار نامعقول این خانواده با این کودک بودم، مردم چقدر الکی خوش هستند، بچه سرحال را آورده اند و روی تخت بیمارستان خوابانده و به خودنمایی جلوی او مشغول شده اند. آن دو کودک دیشبی لیلا و یگانه را با لباس های زیبای دیگر با عجله به اتاق بردند، چقدر طرف سفارشی بود که این وقت صبح تا این حد ملاقاتی اجازه ورود داشتند و نگهبان هیچ نمی گفت.

ساعتی بعد بصیر با لباس اتاق عمل بر روی تخت روان نشسته بود، به دستش سرم وصل شده بود، پرستار تخت روان را به سمت اتاق عمل می برد، جمعیت ذوق زده ملاقاتی ها همچنان به دلقک بازی جلوی بصیر مشغول و عقب عقب می رفتند، جلوی در اتاق عمل پرستار جهت تخت روان را برگرداند، همه داد می زدند و از کودک می خواستند آنها را نگاه کند، دو چادر زنانه را مانند پرده ای پشت جمعیت گرفتند، به نظرم آمد مادر بصیر یا شاید زن دیگری می خواهد جلوی بصیر برقصد، خنده ام گرفته بود، فکر کردم حتما عمل جراحی بصیر باید ختنه باشد، چرا در این سن و سال!؟ عجب فرهنگ هایی در این مملکت پیدا می شود!؟

سرانجام بصیر برای همه دست تکان داد، دو مرد و زن آبی پوش تخت او را به داخل اتاق عمل کشیدند، دو در اتاق عمل به هم آمد و بصیر و تخت او ناپدید شدند، جمعیت ملاقات کننده خندان، ناگهان و در چشم بهم زدنی گریان و پریشان شد، متحیر تر از هر زمانی برجا ایستادم، و حیران به این تغییر رفتار آنی می نگریستم. مادر بصیر مانند مرغ سر کنده به این طرف و آن طرف می دوید و صورت خود را مضروب می کرد، صدای شیون در سالن پیچیده بود و پرستاران و نگهبانان سخت در تلاش برای آرام کردن جمعیت بودند.

دو نفر دست و بازوی مادر بصیر را گرفته بودند و سخت تلاش می کردند که او را آرام کنند، ضجه هایش دل هر بیننده و شنونده ای را می آزرد شنیدم دلداری اش می دادند:

- خدا را شکر کن سالم است ... به مغزش نزده ... زود تشخیص دادند... درمان به موقع ...

نه تنها در حیرت و کلافه بودم، تا حدودی هم وحشت کرده بودم، به سراغ پرستار آشنا رفتم ، او را در حالی که آب قند به پدر بصیر که ناگهان گوشه ای بیحال افتاد، می داد به کناری کشیدم و پرسیدم:

- این جماعت چه مرگشان هست!؟ دیشب تا صبح پیش این کودک رفتند و خندیدند و رقصیدند و حالا؟...

- آخرین تماشای کودک شان بود

- آخرین تماشا؟... یعنی چی؟

- کودک مبتلا به تومور بدخیم چشم شده، یک چشم چند ماه پیش تخلیه شد و با چشم شیشه ای پرشد، چشم دیگر هم مبتلا شد، اگر به موقع تخلیه نشود ممکن است خدای نکرده تومور به مغز یا جای دیگری از بدن منتشر و باعث مرگ کودک شود، اینجوری برای همیشه نابینا می شود، اما زنده می ماند.

عرق سردی تن بوی اوره گرفته مرا خیس کرد، به تمام سال های ناشکری و قهرم با خدا یک لحظه نگریستم، یاد مثلی افتادم

( غصه می خوردم که کفش ندارم .... .... یکی را دیدم که پا نداشت)

با رضایت شخصی بیمارستان را ترک کردم، به حمام و آرایشگاه رفتم، پیرهن نویی خریدم و پوشیدم، دسته گل سرخ قشنگی تهیه کردم، جلوی در خانه قدر شناس تر از هر زمان دیگری به همسرم از صمیم قلب گفتم " دوستت دارم" ، چقدر لذت می بردم که از تعجب این محبت ناگهانی که این همه سال در مقابل عشق یکطرفه اش، از او دریغ داشته بودم، مات شده بود.

عصر آن روز بعد از سال های تلخ ناامیدی، رضایت مندترین لحظه زندگی را چشیدم، گرچه بضاعت مان در تهیه هدیه اندک بود، اما با قلبی خشنود از این اقدام از موسسه خیریه محک برمی گشتیم.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

رفتگر جوان محله ما

شما از خانواده سرشناس، با موقعیت اجتماعی متوسط به بالا هستید یا شاید هم دارای موقعیت اجتماعی و اقتصادی خیلی بالا هستید و البته آدم ایده آلیست یا آرمانگرا هم نیستید و دوستی ازشما می پرسد شغل نامزد یا شوهر شماچیست؟ و یا اگر از آقایان ویا خانمی در مقام مادری  یا خواهربزرگترهستید و آشنایی یا همسایه ای از شما می پرسد که شغل داماد شما (فرقی نمی کند نامزد خواهر یا نامزد دختر شما) چیست؟ و شما با لبخند و در کمال آرامش و البته با غرور پاسخ می دهید :

-         رفتگر

-         بله!!؟؟

-         رفتگر شهرداری ... سپور

   فکر می کنید این دوست محترم شما چه عکس العملی نشان خواهد داد؟

   نام من، محله زندگی، رشته تحصیلی، دانشگاه من و موقعیت خانوادگی ام مهم نیست لذا خودم را شیوا و دانشجوی یکی از دانشگاههای معتبر تهران معرفی می کنم، چند خواستگار با تحصیلات و کم تحصیلات، با موقعیت و کم موقعیت داشتم و البته همچنان هم دارم که تا به حال هیچکدام منجر به فرجام مثبتی نشده است. نه که عاشق شده باشم، تا حدی از یکی از هم کلاسی ها خوشم می آمد و به هر بهانه ای گفتگوی درسی و عادی  داشتیم و یک مختصر انتظاری داشتم که آدرسی بپرسد، اجازه ای بخواهد که پدر و مادرش برای امر خیر به منزل ما بیایند که روزی شیرینی داد و اعلام شد نامزد کرده است و بعد آن سلام واحوالپرسی قطع نکردم که مبادا تصور کند سلام قبلی من به طمعی بوده است.

   از این دو مقدمه طولانی که بگذرم، سروکله رفتگر جوانی در محله ما پیدا شد، که سر و وضعی بسیار مرتب، لباس فرمی اطو کشیده، و بسیار مودب در برخورد با اهل محل که تعجب همه را برانگیخته و نقل محفل ها  و گفتمان زنانه و مردانه داخل فروشگاه، صف نانوایی و آسانسور شده بود، و قوی ترین فرضیه این بود که شهرداری، شرکت های پیمانکار را مجاب کرده است که رفتگران را برای طرح تکریم شهروندان آموزش دهند و بعضی عقیده داشتند در محله ما  مقامات شهرداری سکونت دارند و شرکت پیمانکار با گماشتن این رفتگر استثنایی در این محل مشغول خوش خدمتی است.

من هم مانند بقیه از سر کنجکاوی، ونه فکر دیگر بی میل در کنکاش رفتار این رفتگر جوان نبودم و حتی از باب احترام به این فرد زحمتکش که بی اغراق محله ما را زیباتر از گذشته نموده بود، سلام واحوالپرسی نموده و بدم نمی آمد از مسیری بروم که یک خسته نباشید به او بگویم، البته فکر نکنید تعلق خاطری به او داشته و یا جایی در دلم به عنوان شریک زندگی آینده برایش باز کرده بودم و این مقدمه ای که در بالا نوشتم ناخودآگاه در حد یک خیال سطحی و گذرا چیزهایی در ذهنم گذشت که پیامد آن این سوال اطرافیان بود.

   خیالات و تصورات دیگری که راجع به این جوان پیش می آمد؛ شنیده بودم که یکی از سرداران بزرگ جنگ زمانی در ارومیه شهردار بوده که یک روز به لباس مبدل رفتگرها مشغول شده است ... و یا فکر می کردم این جوان عاشق و دلباخته یکی از دختران محله ماست که به شوق دیدار یار بر این هیبت ظاهر شده که بیشتربه افسانه های قدیمی می مانست و از همه تصورات خطرناک تر اینکه او یک مامور امنیتی است که برای شناسایی شبکه فساد یا ضد امنیتی که ممکن است در محله ما جا خوش کرده باشند مامور شده است که بعید است کسی که می خواهد رد گم کند، با این ادب و نزاکت متمایز ظاهر شود.

   یک ماهی بر این منوال گذشت و دیگر توجه اهل محل به این رفتگر جوان عادی شده بود، که ناگهان پخش اطلاعیه ای در محله همه ما را غافلگیر کرد، ابتدا خودش را معرفی کرده بود و سپس برنامه کاری رفتگری و سرانجام درخواست ارائه پیشنهاد و انتقاد که خلاصه آن را نقل می کنم:

   { من  بیژن محسنی هزاره افتخار دارم که رفتگر محله شما می باشم ... به علت ترافیک روز امکان تمیز کردن خیابان های اصلی فقط در ساعات قبل از اذان صبح میسر است ، کوچه ها و معبرهای کم ترافیک بعد از نماز صبح ، جوی ها و آبراه ها بعد از روشن شدن هوا و آبیاری فضای سبز نزدیک ظهر انجام می گیرد... خرابی معابر، آسفالت ، پل ها و درختان خشک و آفت زده را تا حدودی شناسایی کرده ام که به مسئولین گزارش نمایم... از اهالی خوب و فهمیم محله تقاضا دارم پیشنهادات مفید و سازنده و انتقادات و موارد نیاز به اصلاح را کتبی به اینجانب تحویل و یا در صندوق پیشنهادات و انتقادات ویژه رفتگر محله نصب شده در ورودی فضای سبز بیاندازید ویا شفاهی تذکر دهید، البته در موارد فوری و ضروری به این شماره ...0919 پیامک بفرستید...}

    مجدد حضور این رفتگر جوان بحث داغ محله ما شد، تمسخر اطلاعیه و صندوق پیشنهادات در همه محافل سرپایی گفتمان ها شنیده می شد و البته فرضیه غالب این بود که شهرداری برای یک کار تبلیغاتی دست به این شگرد زده است و در جایی مردی میانسال مزاح کرد که حتما خود این رفتگر می خواهد کاندید شود که طوری جمع خندیدند که انگار خندان ترین طنز گل آقا را خوانده است.

   یکی دو روز که گذشت تب بحث پیرامون اطلاعیه رفتگر به فراموشی رفت، اما به نظر من ایده جالبی بود و نمی دانم چطور شد که تصمیم گرفتم پیشنهاداتی را برای این آقا بنویسم، چند مطلب را نوشتم از جمله چند نقطه خرابی در معبر که در ایام بارندگی ایجاد مشکل می کرد را یادآور شدم. یک پیشنهاد دیگر من، تغییر ساعت لجن برداری از جوی ها به ساعت خلوت که باعث آزار شامه رهگذران نشود، اما احساس کردم ممکن است موضوع برای این جوان ناخوشایند باشد، لذا کلی جستجو در سایت های مختلف راجع به ماسک های بوگیر نمودم  و ابتدا در مورد سلامت خود رفتگر و استفاده از چنین ماسک هایی چند پیشنهاد علمی نوشتم و سپس به موضوع لجن برداری پرداختم. و برای اینکه به غرور وی لطمه ای وارد نشود که اینها از سر دلسوزی نوشه شده است، در پایان از احترامی که به شهروندان گذاشته و نظرخواهی کرده بسیار تشکر کردم.

    با همان دیده احترام قبلی به این رفتگر با شخصیت، کاغذ پیشنهادات را امضا کرده و در پاکت گذاشته، به سمت فضای سبز محله حرکت کردم تا در صندوق بیاندازم. اما قبل از رسیدنم به صندوق او را در حال جمع کردن ظروف یک بار مصرف و پوسته پاکت تنقلات ریخته شده  بر روی چمن ها دیدم. انداختن پاکت در جلوی چشم اش به داخل صندوق را صلاح ندانستم. لذا طبق معمول خسته نباشید گفتم و چند جمله ای بابت عذرخواهی مشکل فرهنگی منجر به ریخته شدن این نوع زباله ها بر چمن بیان کردم و خیلی تشکر کرد و گفت:

-         فرهنگ را همین ما مردم ایجاد کرده ایم و خود ما باید تغییر دهیم، یک  بانی احتیاج دارد که آن هم در درجه اول آموزش و پرورش و سپس رسانه ملی با تاکید بر آموزش کودکان می باشد.

    قبول کنید حتی با تمام رفتارهای مودبانه و منظم وی، انتظار چنین جمله شمرده ای از او نداشتم، با تعجب پرسیدم:

-         شما تحصیل کرده اید!؟

-         تحصیل؟!...(مکثی کرد) منظور شما آموزش است؟ بله ... بله من دوره  مخصوص نظافت شهری دیده ام.

   عذرخواهی کرد و کمی عقب رفت و خم شد تا به کارش ادامه دهد. پاکت را از کیفم در آوردم و گفتم:

-         جسارتا چند پیشنهاد نوشتم، حسب اطلاعیه که در محله پخش کرده بودید.

   با ذوق تمام پلاستیک مشکی زباله ها را زمین گذاشت و سریع دستکش ها را از دست خارج کرد:

-         خیلی زحمت کشیدید، دست شما درد نکنه ( جلوتر آمد و نامه را دو دستی از من گرفت) ممنونم، اجازه می خواهم سر فرصت آن را بخوانم ، لطف کنید آشنایان خود را در محله تشویق کنید آنها هم پیشنهاد و انتقاد خود را بنویسند، یا اگر وقت ندارند شفاها من در خدمت شان خواهم بود.

    برق شادی را در صورت ش دیدم، احساس کردم طرح نظرسنجی او با شکست مواجه شده و کسی از اهل محله ازآن استقبال نکرده است، حدس من درست بود، فردا صبح نزدیک ایستگاه اتوبوس رفتگر جوان را دیدم، خیلی ازبابت پیشنهاداتی که داده بودم تشکر کرد، و گفت که بعد از 7 روز فراخوان فقط همین یک پیشنهاد به وی داده شد و حتی پی گیری هایش ازکسبه و افراد آشنا با برخورد های سرد، بی حوصلگی و تمسخر مواجه شده است. اتوبوس هنوز نیامده بود، تمجید و تعریف های آقای محسنی کار دستم دادم ، و بی توجه به عواقب آن به این گپ خیابانی ادامه دادم:

-         از این شغل راضی هستی؟

-         به رضایت خودم فکر نکردم، ولی دوست دارم کارم را دقیق انجام دهم

-         خانواده ات چی؟ آنها از اینکه این شغل را داری، راضی اند؟

-         شیوا خانم... من مجردم، فکر کردم شما این را می دانید! من تا به حال هیچ جدی به خانواده فکر نکردم، تا این چند وقت ... و به خصوص از دیروز، یعنی از وقتی که افتخار نصیب من شد تا بیشتر با شما آشنا شدم...

    احساس ناخوشایند خیلی بدی که نمی توانم وصفش کنم به من دست داد. از پررویی جناب رفتگر داشت حالم به هم می خورد، دنبال جواب دندان شکنی می گشتم که از شرم نگاه به زمین دوخته، صورت گلگون و عرق رخسارش، دلم برایش سوخت و با حرکتی تند بی آنکه کلامی بگویم به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. با اینکه از سوء استفاده رفتگر جوان از دلسوزی من سخت عصبانی بودم و غرورم اجازه نمی داد دیگر حرکتی مرتکب شوم که او آن را حمل بر توجه به خودش تلقی کند، اما از سر کنجکاوی درونی  دلم می خواست صدای انفجار، یا صدای ترمز و یا هر اتفاق دیگری که باعث شود همه نگاه ها به سمت محل حضور رفتگر جوان بچرخد تا من همزمان رفتگر جوان را ببینم بی آنکه تصور شود به قصد نگاه به او روی برگردانده ام.

    از فردای آن روز مسیرم را طوری پیش بینی می کردم که با او برخورد نکنم ، و حتی یک بار که ناخودآگاه مجبور به عبور از کنارش شدم ، سرعتم را آشکارا زیاد و به سلام اش جوابی ندادم. اما یک نیروی درونی همه فکر مرا مشغول کرده بود، در اتوبوس در سمتی می نشستم که بتوانم او را ببینم و یا بارها پشت پنجره های راه پله آپارتمان سرک می کشیدم تا لحظه ای نظاره اش کنم و تقریبا صبح ها که او در محله ما بود هیچ وقت از آسانسور استفاده نمی کردم.

    برای من که مغرورانه خواستگارانی با موقعیت و شغل غیرقابل قیاس با این رفتگر را رد کرده بودم، دلبستگی به او را دیوانگی محض تلقی و سخت کلافه بودم. اما هرچه می کردم از فکرم خارج شود و از این جنجال درونی آزاد شوم نمی توانستم و سخت ترین و غیر قابل تحمل ترین قسمت تصورات درونی ، رازی بود که اگر فراموشم نمی کردم باید تا ابد درسینه حبس می کردم و بخصوص از شریک زندگی آینده ام سخت مخفی می داشتم که در دوره ای دچار جنون شده و فکرم مشغول به رفتگر محله شده بوده است. از طرف دیگر دلم برای رفتگر می سوخت، گرچه پررویی کرده بود، و گستاخانه مرا به نام کوچک صدا زده، اما از نگاه و بیان ش احساس می کردم که فرد هوسبازی نیست و واقعا دل باخته من است. این جمله (شیوا خانم... من مجردم، فکر کردم شما این را می دانید! من تا به حال هیچ جدی به خانواده فکر نکردم، تا این چند وقت ... و به خصوص از دیروز، یعنی از وقتی که بیشتر با شما آشنا شدم) را چند بار نوشتم و پاره کردم، جملاتی که هربار در حافظه هام تکرار می شد بی اختیار طپش قلب را بالا می برد.

    یک ماه دیگر که برای من شاید به منزله سال ها بود گذشت، تا اینکه یک روز اطلاعیه دیگری در واحدهای مسکونی و تجاری محله ما پخش شد، خدا حافظی و طلب حلالیت بود، از اهل محله بسیار تمجید کرده بود و نوشته بود که یکی از بهترین دوران کاری را در این محل گذرانده است، در خط آخر با حروف درشت نوشته بود { چنانچه در انجام وظایف خود دچار قصور شدم، و یا باعث رنجش اهالی شده و مراعات ادب و احترام در شان اهالی بزرگوار ننموده ام ، تقاضای بخشش دارم ... و از اینکه نتوانستم حضوری از تک تک اهالی مهربان خداحافظی کنم عذرخواهی می نمایم.... با تشکر فراوان از همه اهالی ، بیژن محسنی هزاره}

   باز خیال برم داشت که فقط در واحد ما انداخته که من بخوانم، اما به ایستگاه که رسیدم دیدم بحث این دسته گل جدید و احتمالا آخری این رفتگر جوان داغ است، نفس عمیقی کشیدم خیالم راحت شد، اما با دیدن رفتگر دیگری که به جایش مشغول کار بود، احساس دل تنگی شدیدی ناخودآگاه به من دست داد، هر چه سعی کردم که این فشار از قفسه سینه برداشته شود نشد، این آزار ناخوشایند که جرات بیان آن را با دیگری نداشتم، آن روز مرا کامل خراب کرد و بود .و نبودم در کلاس فرقی نداشت، دوستان که متوجه تغییر حال من شده بودند، احوال که می پرسیدند، سردرد و سرماخوردگی بهانه می کردم. در جمع دوستانه وشاد دانشجویی خیلی راحت از خواستگاران ، ابراز علاقه ، عشق و امثالهم که برای هرکدام اتفاق می افتاد با آب و تاب ، کم یا زیاد می گفتیم و می خندیدیم، اما هرگز جرات نداشتم راجع به رفتار و اتفاقات مرتبط با این رفتگر جوان کلامی اشاره کنم که سوژه تمسخر و خنده اطرافیان و غیره قرار گیرم.

   شدت التهاب مشغولیت ذهنی به رفتگر جوان به تدریج کم شد، در خیالپردازی و رویاهای خوش با خلق دنیایی زیبا برای آینده سعی می کردم بطور کلی این حضور مرض گونه رفتگر جوان را از ذهن پاک کنم و کامل این خاطره تلخ را فراموش کنم، اما پی بردم که بسیار اراده ام ضعیف ، و با دیدن و یا شنیدن هر چه به جماعت رفتگر یا موضوعی مشابه مربوط شود باز این آتش درون شعله ور می شد، دلشوره دیگر این بود که این بیماری بر زندگی آینده ام تاثیر نامطلوب نگذارد و خوشبختی مرا تحت الشعاع قرار ندهد. یک راه حل منطقی این بود که به روانپزشک مراجعه نمایم و با روان درمانی یا دارو از شر این گرفتاری آسوده شوم، اما خجالت داشت که من تحصیل کرده به روانپزشک بگویم " به دادم برس من دل بسته یک رفتگر شده ام!"

   جالب اینکه رفتگر جدید محله بسیار بیشتر از رفتگر جوان زحمت می کشید و احترامش به اهل محل نیز زیاد بود، اما نابسامانی اندکی بیشتر شده بود و به نظر می رسید در نظم بخشی و مدیریت نظافت محله ضعیف می باشد و لذا علیرغم تلاش بیشتر نتیجه کمترحاصل می شد.

   بعد از گذشت چندماه خوشبختانه به حال طبیعی خود برگشتم و جنون دل مشغولی به رفتگر رو به فراموشی رفت و سخت خود را مشغول درس و امتحانات نمودم و دوباره همان دختر شاداب و سرحال شدم که به جز یادآوری هر آنچه به رفتگری و نظافت محله و یا طرح پیشنهاد و انتقاد مربوط می شد، هیچ دل آشوبی نداشتم. تا اینکه دیروز عصر هنگام خروج از دانشگاه نام درشت " بیژن محسنی هزاره" در پانل اطلاعات دانشگاه مرا گیج و میخکوب نمود، دلشوره ام گرفت که این بیماری ریشه دار شده و اینک دچار توهم و هذیان شده ام. اما توهم نبود ، جلوتر رفتم نام خودش بود اطلاعیه دفاع از پایان نامه مقطع دکتری بهداشت حرفه ای– موضوع : بررسی تنش های روحی و روانی بر حرفه رفتگری – بیژن محسنی هزاره – دانشکده بهداشت ... نام استاد راهنما و ساعت و تاریخ مکان جلسه دفاعیه نیز در اطلاعیه نوشته شده بود. نمی توانم شرح دهم که بعد از خواندن این اطلاعیه تا دیشب و صبح چه حالی بر من گذشت، با اینکه امروز صبح درس مهمی داشتم بی اختیاراز کلاس خود غیبت و به سمت سالن کنفرانس دانشکده بهداشت رفتم، از تفکیک علت رفتنم به این جلسه عاجزم که آیا حس کنجکاوی مرا به آنجا کشاند یا علت دیگری داشت؟ اما سعی کردم که شناخته نشوم، عینک دودی به چشم زده وبا تظاهر به سرماخوردگی با دستمال کاغذی جلوی بینی و دهانم را پوشاندم ودر آخرین ردیف نشستم. سالن مملو از جمعیت بود، استاد راهنما و هیئت داوران در جایگاه خود نشستند، بیژن با همان لباس رفتگری به سمت پشت تریبون رفت ، همهمه و سروصدا در بین دانشجویان بلند شد. استاد راهنما به هیئت داوران توضیح داد که "آقای محسنی برای درک ملموس حرفه رفتگری نزدیک به سه ماه این لباس را پوشیده و در یکی از محلات شهر کامل و البته ناشناس خود را درگیر این حرفه نموده است". صدای تحسین توام با لبخند رضایت هیئت داوران شنیده می شد، اما در جمع دانشجویان همهمه زیاد بود، و من صدای اضافه دیگری می شنیدم که نگران بودم بقل دستی ام آن را نشنود و آن صدای طپش قلب من بود که داشت دیوانه ام می کرد.

   جلسه دفاعیه شروع شد، بیژن بسیار مسلط سخنرانی خود را با حدیثی از پیامبر در مقام و منزلت کارگر شروع کرد و بعد از ذکر مقدمه و دلایل انتخاب این موضوع برای پایان نامه و تقدیر و تشکراز استاد راهنما و چند نفر دیگر و هم چنین اهالی خوب محله ای که حدود 3 ماه افتخار کار در آنجا را داشته است، به چگونگی راهیابی به شرکت پیمانکاری شهرداری پرداخت. یک واسطه او را به عنوان یک سرباز فراری به شرکت پیمانکاری معرفی نموده بوده که سخت محتاج است و هیچ جا به او کار نداده اند. خنده و همهمه جمع بلند شد، اما وقتی شرح داد که چطور از او سفته گرفته اند و چند اقرارنامه و رضایت نامه قبل از شروع کار بدون تاریخ را امضاء کرده که شرکت کلیه مزایا و حق وحقوق مرا کامل پرداخت کرده است،که حق هیچ ادعایی در اداره کار یا جای دیگر نداشته باشم، سکوتی توام با تاسف بر جلسه حاکم شد.

  در ادامه نطق قرائی در تمجید از"حرفه رفتگری" که نام ابتکاری "تکنسین نظافت شهری" را بر آن نهاده بود انجام داد، که این افراد مسئول امنیت بهداشتی شهر و تامین آرامش و لذت جامعه از زیبایی شهر و معابر می باشند. سپس عوامل زیانبار محیطی و شغلی را برشمرد و ازدیدگاه تخصصی آن را با مشاغل سخت و زیان آور دیگرنظیر کار در معادن، ریخته گری، کوره پزخانه ها ، آزبست ، نساجی و چند شغل دیگر مقایسه نمود و نتیجه گیری نمود که علیرغم تصور عامه عوامل زیانبار محیطی و خطرات شغلی در تکنسین نظافت شهری از مشاغل دیگر کمتر می باشد. انبوهی از جداول و مستندات را برای تایید ادعای خود ارائه کرد، در بحث حوادث شغلی تصادفات رانندگی به عنوان خطر مهم شغل رفتگری برشمرد و آن را با حوادث چند شغل دیگر قیاس کرد و همان نتیجه راگرفت.

موضوع به بحث بهداشت روانی شغل رفتگری رسید و با صدای بلند چنین ادامه داد:

-         هیئت رئیسه محترم ، اساتید بزرگوار ، همکاران  و دانشجویان عزیز... غم بار ترین قسمت شغلی این عزیزان زحمت کش ، نگاه منفی فرهنگی جامعه به این اقشار می باشد. ما ثابت کردیم این شغل از نظر خطرات ، عوامل زیانبار و حوادث از بسیاری مشاغل دیگر جایگاه بهتری دارد. اما چرا باید این نگاه غلط فرهنگی به این حرفه وجود داشته باشد؟ چرا باید نگاه جامعه به این همنوعان خود تحقیرآمیز و یا ترحم برانگیز باشد؟....

   این جملات آخر را چنان با حرارت و بلندو رسا توام با حرکات دست بیان می کرد که من به یاد نوار سخنرانی فخرالدین حجازی افتادم. سکوت سنگین در سالن حاکم شد. خود سخنران نیز مدتی سکوت کرد و سپس با مثال های مختلف آسیب های روحی و روانی به شاغلین این حرفه را طبقه بندی کرد. و با مشاهدات خود در سه ماه کار درمحله ما تطبیق می داد. تا اینکه موضوع را به عشق برای شاغلین این حرفه کشانید:

-         ما منکر کفو و هم شان در تشکیل خانواده نیستیم، اما از دیدگاه جامعه هیچ کفوی برای یک رفتگر وجود ندارد، یک رفتگر حق ندارد دلباخته شود، ریاست محترم، اساتید و حضار گرامی من عذرخواهی می کنم و نباید از این مطلب به عنوان مستند استفاده کنم، اما آنچه برای من اتفاق افتاد ممکن است برای هر شاغل دیگر به این حرفه نیز رخ دهد و قابل تعمیم می باشد، در این مدت بی توجهی عمومی  و اندک دیگران به من و یا برخورد ناهنجار باصطلاح ترحم، یک استثنا پیدا شد که برخورد و احترامش کاملا متمایز بود، البته به نظرمن، بعد فهمیدم که اشتباه تصور کرده بدم، احساس کردم تمایلی عاطفی نسبت به من دارد که بالطبع گرایشی درونی در من نیز متقابلا پیدا شد ...

    خنده شدید حضار جو سالن را به ریخت ، یکی از اعضاء هیئت داوران با خنده و کنایه گفت:

-         پس جناب محقق عاشق هم  شد!

    شدت خنده و همهمه بیشتر شد، قرمزی صورت بیژن نمایان بود با دستمالی عرق صورتش را پاک کرد.

-         من از اساتید محترم و جمع بزرگوار عذرخواهی می کنم، یکی از معضلات روحی این حرفه است ، گفتن آن برای خودم هم سخت هست، ولی می خواهم نتیجه گیری علمی بکنم. من خلاصه کنم که آن همه برخورد با محبت و احترام و توجه به محض اشاره ای به علاقه متقابل از طرف من ، البته عرض کردم آن طرف هیچ علاقه ای نبود و من اشتباه تصورکرده بودم... آن همه احترام که عرض کردم ،ناگهان قطع شد ( خنده شدید حضار) و تصور کنید یک رفتگر...، خودم را نمی گویم ،  یک رفتگر جوان دچار چه بحرانی می گردد.

    خنده و همهمه نظم سالن را به هم ریخته بود که رئیس جلسه با صدای بلند و عامرانه:

-         لطفا سکوت را مراعات کنید... آقای محسنی خواهش می کنم جدی باشید و بحث  راعلمی ادامه دهید.

    سکوت نسبی برقرار شد و بیژن با تکرار عذرخواهی از هیئت داوران، موضوع طرح نظر سنجی محلی را که جزو برنامه پایان نامه بوده را شرح داد که چگونه به دلیل عدم استقبال با شکست مواجه شده است. در ابتدا  تصویرمتن اطلاعیه ای را که توزیع کرده بود نشان داد و راجع به آن و انتظاری که از مردم محله داشته است مختصر توضیح داد و سپس باعذرخواهی از جمع، 3 تصویر یادداشت های برگشته را بر پرده سالن نشان داد. اولین تصویر بد خط و درشت  نوشته بود{ کثافت خبر چین ، خر خودتی} دومی با خطی بد تر نوشته بود { به جای این شر و ور و مسخره بازی، برو آشغال ها را جمع کن} و اما سومی دست خط خود من که روی اسم و امضاء من را پوشانده بود ، با لحنی ضعیف و اندکی بغض آلود رو به اعضاء هیئت داوران نمود :

-         این همان دست خط کسی است که دلم را برد و دیوانه ام کرد.

    صدای مهیب خنده در سالن پیچید و کف زدن چند پسر دانشجو اوضاع را خراب کرد. رئیس جلسه با همان لحن آمرانه:

-         آقای محسنی ، جدی باشید ، اینجا یک جلسه علمی است، قراره شما امروز به گرفتن مدرک دکترا مفتخر بشوید ، قراره عضو هیئت علمی بشوید، جای این احساسات بچه گانه که در این جلسه نیست ، ادامه بدید لطفا

   همهمه کمتر شد، بیژن با دستمال عرق صورتش را شاید هم اشک چشمان اش را پاک کرد:

-         معذرت می خواهم استاد دست خودم نیست ( بار دیگر چشمانش را با دستمال پاک کرد) با اجازه ... نتیجه گیری و پیشنهادات را طرح کنم

-         بفرمائید ... طرح نظر سنجی را نگفتی چی شد؟

-         قربان ... غیر از 2 نامه توهین آمیز داخل صندوق و این یک نامه که حضوری به دستم رسید...( سرش را پایین انداخت ، آب دهنش را قورت داد و لختی سکوت کرد) ... هیچ استقبالی نشد

-         تلاش دیگری؟ ... راهکار دیگری؟

    استاد راهنما به داد بیژن رسید و اجازه خواست به این بحث در پایان جلسه پرداخته شود، بیژن تسلط خود را باز یافت و به نتیجه گیری و ارائه پیشنهادات پرداخت. پایان سخنرانی را با دعا در حق آنها که خود را فدا می کنند تا ما در آرامش بمانیم تمام کرد که تشویق و کف زدن و حتی سوت چند دانشجوی پر شر و شور را به همراه داشت.

     استاد راهنما ضمن تمجید فراوان از اقدام آقای محسنی درنزدیک به 3 ماه کار ملموس در شرایط سخت برای درک بهترازشرایط شغلی ، پایان نامه وی را بسیار خوب توصیف نمود، اما رئیس جلسه به عدم توجه به بحث نظرسنجی ازمردم محله با روش علمی انتقاد کرد و استاد راهنما متقاعد شد که نظر سنجی انجام و به رساله متمم شود اما بیژن با پیشنهاد نظر سنجی در مکانی و محله دیگر بار دیگر ولوله در جمع به پا کرد، استاد راهنما با تعجب پرسید :

-         چرا ؟... در بحث هایی که راجع به این محله و فرهنگ مردم آن نمودید، لازم است نظر سنجی نیز از همین جا باشد.

   بیژن سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود ، عضو هیئت داوران با لحنی تمسخرگفت:

-         آخه نمی خواد دوباره با دیدن آن پری رخسار داغ دلش تازه شود.

   رگبار خنده در سالن پیچید، آثار خشم در چهره بیژن پیدا بود با لحنی عصبانی گفت:

-         من فکر می کردم ، اینجا یک محفل علمی است و ظرفیت ها به حدی بالاست که بیان یک سر درونی و خصوصی که می تواند یک مثال قوی و قابل اعتماد برای دست آورد علمی تلقی گردد، موجب هتک و تمسخر حداقل از ناحیه افراد پر مدعی نمی گردد، نمی دانستم که بعضی ها ...

   سکوت جمع را فراگرفت ، رئیس جلسه فوری صحبت بیژن راقطع نموده و گفت:

-         لطفا مراعات ادب و احترام را بکنید ، خواهش می کنم جدی باشید

    سپس رو به عضو دیگر هیئت داوران نموده و از او خواست که نظرش را بگوید، این استاد بعد از کلی تمجید از اقدام شجاعانه آقای محسنی در 3 ماه کار این چنینی گفت:

-         متاسفانه نواقص کار زیاد است، در حد یک رساله دکتری انتظار بیشتری وجود دارد که کار علمی بیشتری انجام شود. من پیشنهاد می کنم طرح نمونه گیری میدانی از آلاینده های مرتبط با شغل انجام شود، هم چنین یک تعداد قابل قبول از نظر آماری از رفتگران تحت مشاوره و معاینه تخصصی روانپزشکان قرار گیرند و همراه اقدام نظر سنجی مورد تجزیه و تحلیل علمی قرار گرفته  وسپس ارائه شود. در کل اعتقاد من به بازنگری در بخش هایی از رساله است که می تواند نتیجه قابل قبولی بدهد.

    رئیس ضمن تشکر از نظر این عضو رو به عضو دیگر هیئت داوران که بیژن را مورد تمسخر قرار داده بود کرد و از او نظر خواست، او با تکان دادن سرش گفت:

-         متاسفم ، نه تنها در حد رساله دکتری بلکه در حد یک تز کارشناسی ارشد یا کارشناسی هم نیست، در کار علمی ما فداکاری نمی خواهیم ، ما مستند قابل ارائه می خواهیم که ترجمه آن در جهان علمی خارج از کشور هم کاربردی باشد. اینکه سه ماه به جای رفتگر کار کرده که نشد مستند علمی ... به نظر من در کل پایان نامه مردود است و با اصلاح مشکل حل نمی شود.

-         استاد، خواهش می کنم  منصفانه قضاوت کنید ( بیژن به شدت مضطرب شده بود و عرقش را پاک می کرد) کاربرد این رساله داخلی است، یک کار مبتنی بر علم انجام دادم، که حاصل آن اصلاح شرایط شغلی هزاران نفر از بهترین هم وطنان ماست، این با یک مقاله احساسی تفاوت دارد در نتیجه به راحتی می تواند مسئولین را متقاعد به اصلاح روش ها نموده و منجر به بهبودی جایگاه اجتماعی این قشر زحمت کش شود.

-         مستندات شما ارزشی نداره، رفرنس های شما در مراجع معتبر جهانی جایگاهی ندارد ، بر عکس ادعاتون خیلی هم احساسی برخورد کردید.

-         تمام مستنداتی که ارائه کردم ، نتیجه کار محافل علمی بهداشت حرفه ای و بهداشت محیط، آزمایشگاه و آمارهای معتبرسازمان محیط زیست است، خیلی از مستندات مربوط به تحقیقات و پایان نامه های با نمره عالی همکاران قبلی می باشد، ما برای تحقیق با کاربرد داخلی الزاما نیازی به رفرنس خارجی نداریم و گرنه با جستجو در اینترنت صدها عنوان رفرنس خارجی برای شما ردیف می کردم تا راضی شوید، دغدغه من سلامتی روحی و روانی شاغلینی است که از نیمه های شب کار نظافت و بهداشت محیط زندگی ما را با جانفشانی انجام میدهند تا صبح من و شما که از خانه بیرون می آییم از زیبایی شهرمان لذت ببریم و از بهداشت محیط خوب احساس امنیت در سلامتی نماییم نه آنکه ترجمه رساله من به مذاق نمی دانم کدام دانشگاه آنور آب خوش آید....

    چند تا از دانشجوها کف زدند و همهمه شد، رئیس جلسه  از بیژن خواست که موضوع را به حاشیه نکشاند و با مستندات و در چهارچوب دفاع نماید که همان استادعضو هیئت علمی که از کنایه بیژن عصبانی بود با تمسخر گفت:

-         از کسی که با دریافت یک کاغذ پیشنهادات، خاطر خواه میشه و هوش و حواس از سرش می پره بیشتر از این انتظاری نیست

برای چندمین بار موج خنده و سرو صدا در سالن پیچید، همه این ماجرا به نوعی به من مربوط می شد، نگران بودم که شناخته شوم، داشتم خفه می شدم، به شدت بیقرار و کلافه بودم، داشت گریه ام می گرفت و خدا خدا می کردم که جلسه زودتر تمام شود، نمی دانم به کدام لج این استاد اینقدر به بیژن گیر می داد، نطق رسای بیژن سکوت را در جمع حاکم ساخت:

-         آقای محترم، من نمی دانم شما دکتراتون را از کدام کشور گرفتید، من در جایی زندگی نمی کنم و یا جایی درس نخواندم که جوانانش با یک لبخند عاشق شوند و بلافاصله وصال آنچنانی و با یک اخم هم دچار فراموشی و نفرت و فردا تکرار با دیگری...(همهمه ضعیفی در جمع پیدا شد) حالا که اینجوره بگذار فریاد بزنم که همه بشنوند...من افتخار می کنم که دل به کسی بستم،... افتخار می کنم که دیوانه کسی شدم، ... خدا را شکر می کنم که اسیر بهترین شدم،... اوج زیبایی و کمالات ، با وقار سنگین و متین ، دریای حجب و حیا ، مودبانه ترین برخورد و احترام ، احساس مسئولیت و مشارکت برای بهبودی جامعه ،.... و من عاجزم از همه خوبی های این فردشرح دهم که هر کجا هست از خدا سلامتی و خوشبختی اش را می خواهم... من افتخار می کنم به اوکه حتی گستاخی مرا محکم و مودب پاسخ داد...

   صدای کف زدن عده ای از پسرها بلند شد، بیژن همچنان با آب و تاب از خوبی هایی که خودم باور نداشتم می گفت و استاد بیچاره را به باد انتقاد گرفته بود، تحملم برید وبغضم ترکید وهق ناگهانی گریه ام نگاه اطرافیان را به من جلب کرد، دیگر اراده ام دست من نبود فقط یادم هست می دویدم که از سالن بیرون بروم، پای چند نفر را لگد کردم نمی دانم، دیگر کف و حتی صدای بیژن را نمی شنیدم، انگار جز صدای هق هق گریه ام همه جا ساکت بود.

تصویر نمایشی از سایت

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

ناز جوانی

ناز جوانی

-          مرجان برو، همسایه تان بود ، هم سفره  و هم بازی کودکی ات ، عزادار است ، تسلی می خواهد، خوشایند نیست که نروی

این چکیده نصایح اطرافیان بود ولی ندای درون هم می گفت:

-          مرجان برو ، قلب او هنوز با توست ، آن مانع بی خبر از همهِ راز قلب تان رفته است ، خانه خالی است ، مثل روز اول

اما  شرم باز می داشت ، نباید می رفتم ، گستاخی بود ، دلی را که شکستم دیگه شکسته است ولی ندای درون می گفت:

-          تو که دلش را نشکستی ، عالم و آدم میدانند که پدرت مال و منال منوچهر را بر بی چیزی سهراب ترجیح داد ، او هم میداند که قلب تو با او بود و تو مجبور.

اما همه حقیقت این نبود ، پدر تنها نبود ، منم بی میل به شیک پوشی ، خانه بالای شهر و خودرو گران قیمت منوچهر نبودم ، ولی ندای درون می گفت:

-          ولی تو برابر پدر ایستادی ، آوازه ایستادنت پیچید ، سهراب جفای تو را جبر روزگار تصور کرد ، به پایت ماند و او نیز در جبر روزگار گرفتار شد اما هرگز هم شأن تو را برنگزید ، به زندگی با یک بیمار قانع شد.

اما  دروغ بود ، ایستادنم برای سهراب نبود ، غرور بود برای فخر فروشی بود و دیدید که چگونه زود تسلیم و پا به آن خانه از درون تهی پر زرق و برق نهادم و سوختم و او گرفتار جبر روزگار نشده بود ، به پای آن بیمار دل بسته بود، خدمتش می کرد ، وفادارش بود و گرنه وقتی می شنید که من مهره سوخته خانه پوشالی منوچهر شده ام ، به دادم می رسید ، نجاتم می داد ، نمی گذاشت که این همه سال در محنت تنهایی بسوزم. اما ندای درون می گفت :

-          وفای به عهد بالاتر از وصال در عشق است ، او نیامده چون نمی توانسته عهدی که با آن علیله بسته بوده بشکند ، و حال که دست علیله دست و پا گیر سهراب از دنیا کوتاه شده و مانع تجدید وصال رفع گشته است عشق هنوز بر پاست.

اما ، صحیح که زن اش رفته است ، جا برای من مجدد باز شده است ، یادگاری های زنش چی ؟ با آنها در این وسط چه باید بکنم ؟ ولی ندای درون می گفت:

-          باید جور مادری آنها را بکشی ، مجازات خیانت توست ، اما مجازات شیرینی خواهد بود ، در این سال ها دیگر امکان مادر شدنت نیست ، شاید همه اینها برای این بوده که تقدیر با تو یار بوده است.

اما با حرف مردم باید چه کنم ، با نگاه غریبانه آنها به نامادری و آخرین گفتار ندای درون:

-          عشق زنده است ، همه اینها فدای عشق

 

این سال های رنج تنهایی و شکست از یک طرف و این یک هفته ای که خبر تنها شدن سهراب را شنیده ام یک طرف ، بد جوری با خود کلنجار می رفتم ، نمی فهمیدم در این جنجال درون و برون  کدام درست می گویند ؟ ولی این بهترین فرصت بود ، و شاید هم آخرین فرصت ، باید می رفتم ، رفتنم پیام داشت که علیرغم دو سال زندگی با یک بیگانه ، و بعد آن این همه سال تنهایی ، هنوز قلبم برایش می تپد ، و حتی اگر لازم باشد باید غرورم را می شکستم  و بر آن بد عهدی عذر می خواستم.

بارقه امید دمید ، سال های رنج تنهایی به پایان می رفت ، مجازات خطا وعهد شکنی فقط در حد شکست غرورم باقی و مابقی به فراموشی می رفت . با خواهرش تماس گرفتم ، چه زود شناخت! و چه استقبالی کرد بر رفتنم برای عرض تسلیت به برادرش و چقدر سریع موعد دیدار را هماهنگ کرد. همه اینها نشانه های پیروزی بر تلخ کامی یک اشتباه هر چند بزرگ من  بود .

آماده شدم ، در مشکی پوشیدن و یا آراسته تر به نزد یار قدیم شتافتن تردید داشتم ، اما در ظاهر لازم بود که نشان دهم مشکی پوشیده ام ، بار دیگر غرور می شکست ، بگذار بشکند از آخرین مجازات های عهد شکنی است.

در گل فروشی مانده بودم ، شوق دیدار دیوانه ام کرده بود ، رنگ ها و گل ها را سفارش دادم ، گل فروش حیران مانده بود ، این گل آرایی که سفارش میدهی برای عرض تسلیت نیست!!!

به خانه اش رسیدم ، نشان می داد منتظر من بوده است ، تسلیت گفتم ، بقای عمر دعا کردم ، تشکر شنیدم . جای جای خانه با قاب عکس متوفی در حلقه های گل آراسته بود رمان مشکی نداشت گل آرایی شده بود، حتم دانستم کار کودکان اش هست ، نکند که کودکان راز آمدن مرا می دانسته اند و این چنین با نمایش قدرت به رویارویی من آمده اند ، یک مرد میان سال حتی اگر عاشق هم باشد چنین کار سبکی را بعید است مرتکب شود. با شنیدن صدای ضعیف موسیقی دلشوره ام به خاموشی رفت ، ضبط صوت به جای قران خوانی متداول و یا مرثیه خوانی مناسب عزاداری ، موسیقی سنتی پخش می کرد ، صدای استاد بنان بود اما ضعیف و نامفهوم ، ناخودآگاه لبخند غرور بر لبانم نقش بست ، چه زیبا می خواست با موسیقی قدیمی و آواز محزون بنان خاطره گذشته ما را زنده کند ، خوشحال شدم که دسته گل را نداده بودم ، سرش پایین بود ، فرصت مناسبی بود تا یادداشت " برای عرض تسلیت"  را بردارم ، نوای موسیقی سنتی چنان دلگرمم کرد که ضرورتی در بجا آوردن آداب مجلس تسلیت ندیدم ، سرش همچنان به پایین و چشمانش بر فرش دوخته بود ، باید سکوت را می شکستم :

-          چه موسیقی دل نشین وخاطره انگیزی ، چرا صدای پخش ضعبف است؟

به عقب رفت ، خم شد و دگمه تنظیم صدا را چرخاند ، صدای موسیقی بلند شد، حال سکوت خانه کامل شکسته شده بود ، سهراب همچنان ساکت و این بار صورت اش به سمت دستگاه قدیمی ضبط صوت بود. استاد بنان می خواند ، 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا      بی وفا بی وفا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا  

نوشدارویی نوشدارویی   نوشدارویی بعد از مرگ سهراب آمدی   سنگدل سنگدل   سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا

حالا چرا ....

دانلود "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا" با صدای مرحوم بنان

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

خان داداش حسابگر من

    خان داداش من، آنقدر حسابگر و دقیق می باشد  که مثل و نظیر ندارد. ریال به ریال و حتی کسری از ریال را حساب می کند و با احدی تعارف در محاسبات ندارد. ماشین حساب همیشه دم دستش حاضر و توجهی  به تذکرات اخلاقی اطرافیان نداشته و وقعی بر نصیحت بزرگان به داشتن اندکی دست و دل بازی نمی نهد. فکر کنم با گفتن فقط یک خاطره بتوان دیدگاه سیاسی – اقتصادی خان داداشم را تمام و کمال شرح دهم.

    سال های قبل خان داداش در هیچ انتخاباتی شرکت نمی کرد ، اما این سال ها به طور جدی در همه انتخابات شرکت می کند اما هرگز نمی دانیم به کی و چگونه رای می دهد. وقتی دلیل این تغییر نگرش ناگهانی سیاسی را جویا شدیم ، با چنان پاسخ منطقی مواجه شدیم که کسی را یارای اظهار نظر دیگری نبود. خان داداش در توجیه این تغییر موضع فرمودند:

-          قبلا برای شرکت در انتخابات ، اولا در صف  رفت و آمد به صندوق ، وقت هدر می رفت . دوما دست به جوهر آلوده که برای رفع لک جوهر کلی آب و صابون هدر می رفت .سوما مهر بر شناسنامه به اندازه چند میکروگرم بر وزن شناسنامه می افزود و چون شناسنامه همیشه همراه من است ، در رفت و آمدها به اندازه میکروکالری بر مصرف انرژی خودم و بنزین ماشینم در دراز مدت تاثیر داشت که هر 3 اینها با سیاست صرفه جویی من در تضاد بود.

-           فرمایش شما کاملا متین و درست ، اما حالا چرا در انتخابات شرکت می کنی؟

-          این موضوع به تغییر نگرش من در مورد سلامتی بر می گردد ، اولا که رفت و آمد تا پای صندوق برای کاهش چربی خون مفید است و در مصرف داروی ضد چربی و داروی قلب وعروق و خدای نکرده جراحی قلب و فنر و غیره صرفه جویی می شود ، دوما موقع شستن لک جوهربر دست ، بقیه دست نیزتمیزمی شود که به سلامتی کمک می کند و سوما سنگینی حتی میکروگرمی شناسنامه باعث مصرف بیشتر کالری شده و به سلامت قلب و عروق من کمک می کند، و از همه این ها گذشته بهترین بهانه در برابر خانم و بچه ها برای یک جمعه به سفرو گشت و گذار نرفتن و صرفه جویی مصرف بنزین و استهلاک ماشین می باشد.

   با بیان این خاطره  که اغراق هم نکردم فکر کنم شما با بینش سیاسی اقتصادی خانوادگی و اجتماعی خان داداش من کاملا آشنا شدید و حالا می توانم آخرین ماجرا از کارهای حسابگری خان داداشم را شرح دهم.

    مادرم شاغل در یک شرکت دولتی بود و حقوق خوبی داشت، اما پدرم شغل آزاد داشت و از حدود 20 سال پیش خود را بیمه مشاغل آزاد تامین اجتماعی کرده بود. که البته با احتساب 10 سال کار قبلی در یک شرکت ، چند ماه دیگر 30 سال ساتبقه  بیمه اش  پر و بازنشسته می گردید. با اینکه خان داداش پول بیمه را پول زور می دانست ، اما به توصیه هم فکران حسابگرش برای 2 سال آخر برمبنای حداکثر دستمزد برای پدر بیمه محاسبه و پرداخت می کرد تا مشمول بازنشستگی با حداکثر مستمری گردد و چه دردسرها که برای پدر بابت این حسابگری ایجاد نشد ، از باطل کردن پروانه کسب پدر گرفته تا او را کارگر یک شرکت ، با حقوق بسیار بالا جا زدن و درگیری با بازرس بیمه و امثال این ها ، که حسابی پدر را کلافه کرده بود. اما خان داداش حسابگری می کرد که با این طرح در همان چند ماه اول بازنشستگی کل سرمایه گذاری پرداخت حق بیمه یکجا به صورت مستمری ماهیانه بر می گردد و مابقی تا روزی که پدر زنده است که 120 سال زنده باشد سود سرشار است. با این حال پرداخت حداکثر حق بیمه از طریق شرکت ساختگی ، برای خان داداش چندان خوشایند نبود و در جستجوی راهی برای جبران ، حتی قبل از بازنشستگی بود ، لذا هر بار به بهانه چک آپ پدر را به بیمارستان تامین اجتماعی که همه خدمات آن رایگان بود می برد و به هر بهانه ای تمام داروهای عمومی مورد نیاز ما سه خانواده و حتی دوستانش را از این طریق فراهم می کرد و گاه بجای انعام یا حتی مزد به پادوها و کارگران ساعتی قرص پروفن و سرماخوردگی یا شربت معده می داد. نصایح خیراندیشان که می گفتند این کار خلاف است و در حد سرقت از صندوق چند میلیون شریک تامین اجتماعی است ، را با جمله دندان شکنی که من حتی ثلث یا ربع حق بیمه ماهیانه پدر راهم نمی توانم با این طریق زنده گردانم، پاسخ می داد. تلاش های خان داداش برای پیداکردن یک بیماری در پدر که منجر به مرخصی استعلاجی و وصول غرامت دستمزد ایام بیماری از بیمه گردد بی نتیجه ماند و پدر در تمارض به رنجوری با خان داداش همکاری نمی کرد.

   اما این چک آپ های مکرر پدر، بالاخره منجر به فاجعه گردید و پدر با پیدا شدن یک بیماری جدی در بیمارستان تامین اجتماعی بستری گردید. هزینه بیمارستان کاملا رایگان بود و از این بابت خان داداش نگرانی نداشت و آوازه حق طلبی خان داداش بین تمام پزشکان و پرسنل پیچیده و حتی اگر هم دارویی و یا خدمتی باید در خارج بیمارستان انجام می شد ، کسی جرات حواله آن به ما را نداشت و خود بیمارستان نمی دانم از کدام طریق حل و فصل می کرد. اما تلفن ناگهانی خان داداش نگران کننده بود که از من خواست فوری با شوهرم به نزد ش برویم. بعد از کلی بد و بیراه به شانس و اقبال و قانون های مسخره بیمه و ای کاش پدر را به جای بیمه تامین اجتماعی ، بیمه عمر می کردیم ، که  با این حرفها شدیدا دلشوره به جانم انداخت  ، بدون آنکه توجهی به سوال من در مورد سلامتی پدر بکند ، رک و صریح از من وشوهرم خواست که باید  طلاق مصلحتی بگیریم و سپس رو به من کرده و با تحکم گفت:

-          گفته باشم دو سوم مستمری مال من است ، بدون هیچ منتی

داشتم پس می افتادم ، بغضم ترکید

-          مگه بابا چی شده؟

-          هنوز چیزی نشده ، اما متاسفانه عمرش به بازنشستگی نمی رسه ، و اگه تو از شوهرت طلاق نگیری ، همه پرداخت زور حق بیمه این چند ساله باد هوا میشه، البته طلاق شما صوری است و می تونید با صیغه مخفی از چشم بیمه ای ها یک عمر خوش زندگی کنید و یک سوم مستمری بابا را هم بگیرید ، سهم زحمت مرا هم که به من می دیدید.

حالم منقلب شد ، دست و پام به لرزه افتاد ، اما شوهرم هرچی توانست جلوی من نثار خان داداشم کرد و آب پاکی را رو دستش ریخت که طلاق بی طلاق و سپس منو با آن حال خراب سوار ماشین کرد و بی توجه به حالم تا رسیدن به خانه نصیحتم می کرد که نباید به بچه ها نان دروغ و لقمه حرام بدهیم.

عصر به بیمارستان رفتیم و پدر را که از وخامت بیماری اش خبر نداشت ملاقات کردیم.در برگشت سروکله خان داداش در جلوی بیمارستان پیدا شد و سماجت که باید با من حرف بزنه ، حاصل کلامش این بود که عمر دست خداست، اگر پدر این بیماری را نداشت ، هم سایه اش بر سر ما مستدام بود و هم این پول زور حق بیمه که این سال ها داده بودیم با سود کلانش بر می گشت. حال که متاسفانه پدر عمرش کفاف نمی دهد که خودش مستمری از بیمه بگیرد ما باید در جستجوی راهی برای اینکار باشیم . اگر تو از شوهرت طلاق صوری بگیری و نامش در سجل توخط بخورد ، تحت تکفل پدر می روی و لذا تا زنده ای مستمری خواهی داشت که یک سوم خودت را بر میداری و دوسوم مرا میدی.

برسرش داد کشیدم:

-          خجالت بکش، بخاطر مستمری از شوهرم طلاق بگیرم ، محاله ، من هم بخوام شوهرم ابدا ....

-          خوب باشه پنجاه پنجاه

-          خان داداش ... چرا نمی فهمی نمیشه... اصلا اومد پسرهام 18 سال را رد کردند و اون موقع بابای اونا مرد ، مستمری شوهرم را کی میگیره ؟ به این جاش فکر کردی؟

-          آبجی شوهرت جوونه...

-          کی فکرش رو می کرد که بابا هم اینجوری بشه

-          پس یک راه حل دیگه، یک کمی ریسکش زیاده، ولی محکم کاری بکنیم شاید بشه

-          چیه ، فوت بابا را اعلام نکنیم ، یا یک نفر شبیه به اون به بیمه قالب کنیم

-          نه امکان نداره،  لو میره ، ما را بدبخت و بیچاره می کنند

-          مامان  کارش را کتمان کنه

-          نه امکان نداره ، کد ملی همه چی را خراب کرده ، درلیست شاغلین اسم مامان را دارند.

-          پس چکار کنیم؟

-          یک زن دیگه برای بابا بگیریم

-          این هم شد فکر... آخه خان داداش زن جدید مستمری را برای خودش بر می داره ، تازه ارثم هم طلب می کنه ، آبرو و اعصاب مامان روبه هم می ریزه

-          گفتم که ریسکش زیاده اما فکرش را کردم ، اون زن افغانی بیوه که می اومد خونه ما و بابا در خانه تکانی کمک می کرد.

-          افغانی !!؟... مگه عقد می کنند؟

-          عقد زن افغانی آسونه ... یک مقدار دوندگی لازم داره. چون تابعیت می گیره خیلی هم خوشحال می شه ، فقط میمونه تضمین این که ارث نخواد و مستمری را کامل به ما بده  ، البته چاره ای نیست یک جزیی حق الزحمه باید براش کنار گذاشت.

بحث من و خان داداش به این نتیجه رسید که من برم خواستگاری زن افغانی برای بابا ، خان داداش بره بابا را یک جوری به این وصلت راضی کنه و زن داداش با مادر صحبت و در جهت رضایت او اقدام کنه.

علیرغم مخالفت شوهرم که این جور پول ازبیمه گرفتن حرامه و عاقبت به خیری نداره ، من به خواستگاری ساقی بانو رفتم ، شرم دارم شرح دهم که چقدر ناشیانه خواستگاری کردم که دست از پا درازتر شکست خورده برگشتم و شانس آوردم که کتک نخوردم ، شکستم را به خان داداش اطلاع دادم و او به اتفاق زنش دست به کار شد و پیروزمندانه خبر داد که موافقت را اخذ کرده است. شگرد های خان داداش و زن داداش از این قرار بود:

به پدر گفته بود که یک زن افغانی بسیار مومنه بیوه با دو بچه یتیم  را دارند از ایران اخراج می کنند و او در افغانستان تحت اشغال کافران کسی را ندارد و بدبخت می شود ، اما اگر اجازه دهی به عقد شما در آید به او تابعیت ایران می دهند و یک عمر دعاگو خواهد بود.

به مادر گفته بودند ، لازم است این زن در خانه شان  کلفتی کند و برای اینکه به خان داداش محرم شود باید به عقد بابا در آید ، مادر چند راهکار دیگر برای محرم شدن پیشنهاد کرد که همه را به بهانه ای رد و سرانجام قانع اش کرده بودند.

به ساقی بانو هم گفته بودند بزودی همه اتباع افغان را از ایران بیرون می کنند و با این عقد صوری او تابعیت می گیرد و می تواند تا ابد درایران بماند ، بنده خدا فقط دلخوش به شناسنامه ایرانی کرده بود و چشم طمع به مستمری و ارث هم نداشته و گفته اگر شناسنامه بگیرد هرنوع تضمینی برای عدم ارث طلبی یا ادعا نداشتن برمستمری خواهد داد و همه مستمری را یک جا به خان داداش می بخشد. البته خان داداش به دروغ یک قول هایی هم در مورد تابعیت فرزندانش داده بود که می گفت بعد ها یک راه حل پیدا می کنیم.

سخت ترین قسمت کار محضر دار و آزمایشگاه بود که به آنها گفته بودند خطای بدی از پدرمان سرزده و آبروی ما در خطر است و از آنها خواسته بودند زیاد سوال و جواب نکنند ، با همین شیوه مراحل اداری اخذ رضایت قانونی مادر بر ازدواج مجدد پدرالبته با کلی پی گیری و سماجت اخذ شد و با یک آزمایش چک آپ چند ماه پیش پدرم، مجوز بهداشتی برای عقد صادر و مسئول مربوطه از خیر کلاس آموزش قبل از ازدواج گذشته بود.

با رضایت شخصی پدر از بیمارستان ترخیص  و کار عقد به خیر و خوشی با حداقل مهریه انجام شد ، خان داداش سفته های تضمین را به امضا و اثر انگشت ساقی بانو و شاهد فامیلش که پاک گیج شده بود رساند. و قرار شد فردا برای شناسنامه و کار تابعیت ساقی بانو اقدام شود و پدر به بیمارستان برای ادامه درمان برگردد.

روال اداری اخذ تابعیت ایرانی چندان آسان نبود و از بس طولانی شده بود که خان داداش پدر را با ساقی بانو در اداره امور اتباع بیگانه تنها گذاشته بود و خود دنبال امور تجارتش رفته بود و البته با تلفن از دور اوضاع را مراقب بود. پدر راضی به برگشت به بیمارستان نبود و خان داداش هم قانع شده بود که پزشکان گفته اند کاری از دستشان بر نمی آید ، پس بگذار آخر عمری راحت باشد.

ظاهر پدر به مریض نمی خورد ، احتمال اشتباه بودن آزمایشات و تشخیص ناصحیح را با خان داداش در میان گذاشتم و البته از ته قلب هم خیلی دوست داشتم که آزمایش اشتباه باشد، اما خان داداش گفت پزشک از آزمایشگاه و سوابق رایانه ای تحقیق کرده و اگرهم اشتباهی بود در چک آپ های قبلی بوده است و چند آزمایش آخر همه متاسفانه بدخیمی شدید بیماری را گزارش کرده اند.

کار تابعیت ساقی بانو چند روزی طول کشید ، نمی دانم درست شده بود یا نه که یک روز مادر با نگرانی  تماس گرفت و خبر داد که بابا یادداشت در خانه گذاشته که به مشهد برای زیارت رفته است. همراه بابا در دسترس نبود ، خوب معلوم بود، در مسیر آنتن نمی داد. سراسیمه سوار تاکسی و به طرف خانه ساقی بانو رفتم ، خدا خدا می کردم که ساقی در خانه باشد. اما نبود و صاحبخانه گفت که با بچه هایش و مرد میانسالی صبح به مشهد رفتند. پرسیدم:

-          کی بر می گردند؟

-          نمی دانم ، چیزی نگفتند ، اگه برای کار در خانه  می خواهی ، برو دنبال یکی دیگه ، ساقی شوهر کرده و دیگه برای کار به خانه مردم نمی ره.

نفسم داشت بند می آمد ، خونسردی خود را به زحمت حفظ کرده و سعی کردم با وانمود به بی خبری اطلاعات بیشتری بدست بیاورم.

-          واقعا!... چه خوب شوهر کرد... خیلی خوشحال بود! ... نه؟

-          خوشحال که چه عرض کنم ، عمر دست خداست ، می گفت دکترا جوابش کردند... اصلا شما با هاش چکار دارید؟

-          هیچی ... هیچی می خواستم ببینم کی بر می گرده؟

-          حالا حالا ها بر نمی گردند ، بیشتر اثاث اش را برده ، یخچال را هم خالی و از برق کشید ، تمام اجاره عقب افتاده را یکجا که داد ، اجاره چند ماه بعد هم از پیش داد. شوهر بیچاره اش آخرعمری بد جوری دست و دلبازی می کرد. تو این چند روزی همش از بیرون براشون غذای گرون  و گرم می آورد...

خداحافظی کردم ، نگران ولخرجی بابا در این آخر عمری و کسب باقیات صالحات نبودم ، نگران حال مادر بودم که اگر بفهمد بابا با زن جدیدش به سفر رفته چه حالی خواهد شد. به خان داداش اطلاع دادم ، متوجه شوک وارده به حسابگری او از خرج سفرو دست و دلبازی برای بچه یتیم ها شدم ، اما زود دل رحمی خود را نشان داد و گفت این آخر عمری بگذار توشه آخرت کسب کند ، هر چی خرج کنه به اندازه یک ماه  مستمری که از بیمه می ستانیم نخواهد شد. هر دو قرار گذاشتیم که همراهی ساقی بانو را با او از مادر کتمان کنیم. اما من که خود یک زن و طرفدار مادر بودم شدیدا از عمل ساقی بانو عصبانی و کلافه بودم. اما چاره ای نبود و دستمان به جایی بند نمی شد و اگر به مشهد می رفتیم ، ممکن بود با این حال پدر ، این آخر عمری دردسر درست شود.

هیچ خبری از پدر و ساقی نداشتیم ، و بیشتر از همه مادر جویای پدرو ناراحت بود ، نگرانی من و خان داداش هم این بود که مبادا سراغی از ساقی بانو بگیرد و واویلا بر پا شود. شوهرم هم کاسه داغ تر از آش شده بود و بد جوری خود را نگران حال پدر زنش نشان می داد ، شاید هم ریا نمی کرد و سلامتی پدرم  برای این داماد مهم بود.

شاید 2 هفته از سفر پدر وساقی به مشهد گذشته بود که به اصرار مادر قرار شد خان داداش به مشهد برود و هتل به هتل سراغ بابا را بگیرد و اگر لازم شد از پلیس هم کمک بگیرد ، که ناگهان ساقی بانو با تلفن خانه ما تماس گرفت ،با لهجه شیرین افغانی احوالپرسی کرد و از سلامت بابا خبر داد و در خواست  داشت که مدارک پزشکی بابا را در بیمارستان برایش پست کنم ، موضوع را سریع به خان داداش اطلاع داده و خون حسابگری اش به جوش آمد که الان پدر گرفتار بیمارستان های خصوصی شده و هزینه سرسام آوری برایش می تراشند ، در حالیکه باید پدر را در بیمارستان بیمه می خواباندیم ، این همه پول بیمه دادیم برای چنین روزی ،...

صبح  جمعه به بیمارستان رفتیم ، اما کسی به ما مدارک نداد ، خان داداش عصبانی بود که چرا آدرس بیمارستان مشهد را از او نگرفته ام و اصرار که یک روز هم یک روز است و به مشهد می رود تا پدر را ترخیص و به بیمارستان بیمه شهرمان بیاورد. مادر هم در جریان بستری شدن بابا قرار گرفت و اصرار که او هم می آید و خان داداش تاکید که رفتن همه به مشهد صلاح نیست و او می رود و با پدر برمی گردد. و برای تهیه بلیط قطار رفت.

 عصری کلافه و با دلشوره در خانه بودم و شوهرم سرزنشمان می کرد که چقدر بی وفاییم که بعد از عمری زحمت پدر برای ما ، حالا او را رها کرده ایم تا یک زن افغانی در بیمارستان بستری و پرستاری اش را بکند. که مادر تماس گرفت و با خونسردی و تحکم پرسید چه کسی به شما گفته که  حاج آقا در مشهد بستری است ؟ خوشبختانه سوال از پشت تلفن بود و مادر حال خراب مرا در واماندگی ام در جواب نمی دید ، با سرفه و تغییر حرف بالاخره منشا خبر را به خان داداش حواله کردم . اما این جمله مادر که گفت اتفاقا داداشت میگه از تو شنیده ، پاک کنترل خود را از دست داده و شرم دارم که بگویم چه دروغی سرهم کردم تا ازاین گرفتاری خلاص شوم و مادر بالاخره آب پاکی بر سرم ریخت و گفت پدر چند لحظه پیش تماس گرفته و گفته حالش خوبه وپیش چند دکتر در مشهد رفته  ولی او را بستری نکرده اند و قراره هفته دیگه جواب آزمایش آخرش حاضر بشه و اگه آن هم خوب باشه  از سفر بر می گردد.اما ناگهان بغض مادر پشت تلفن ترکید و شروع به گریه کرد و گفت نمی دانم چرا مرتب از من حلالیت می خواست  که تا به حال در زندگی مشترکمان اینجور ازمن حلالیت و عذرخواهی نخواسته بود .

طبق معمول به سراغ مشاور عقل کل حسابگر رفتم ، عقیده داشت کاسه ای زیر نیم کاسه است و باید حتما به مشهد برود وامشب خواهد رفت.

نزدیک اذان مغرب ارتباط تلفنی با ساقی بانو برقرارشد :

-          حال بابا چطوره؟

-          الحمد الله خیلی خوبه ، چند دکتر خوب در مشهد رفتیم  و همه آزمایش گرفتند، که جواب ها تا حالا خوب بوده ،و فقط یک جواب مانده که در هفته دیگر می دهند.

-          پس چرا گفتی آقا بستریه؟

-          من نگفتم بستریه ، گفتم مدارک بستری را برایمان پست کنید ، الان هم آدرس ما را بنویس و فردا پیشتاز کن

کمی فکر کردم ، به نظرم راست می گفت و نگفته بود بستری ، اما چرا ما تصور بستری کردیم ، فکر کنم حدس خان داداش بود. از این باعشوه صحبت کردن ساقی خوشم نیامد ، بلکه عصبانی هم شدم ،با کنترل اعصابم از او پرسیدم:

-          برای چی رفتید مشهد ، اینجا که دکتر خوب بود

-          من نذر کرده بودم که اگر اقامت من و بچه هام جور شود بروم پابوس امام رضا قربونش برم ، به حاج آقا که گفتم ،خودش فرمو د که مرا به زیارت بیاورد ، باور کنید من اصلا اصرار نکردم. حالا آدرس را بخوانم یادداشت کنی...

-          خان داداش امشب به مشهد می آید.

-          خیلی خوبه ،  پس همین فردا بعد از ظهر من نوبت بگیرم که مدارک بیمارستان  را به دکتر نشان بدهیم. راستی من باید از شما و برادرت یک عذرخواهی بکنم ، آخه صحیح نیست که زن از شوهرش رازی را پنهان کند ، من تمام ماجرایی که شما ، برادرت و زن برادرتان گفته بودید برای حاج آقا سیر تا پاییز شرح دادم و خیلی سعی کردم که حاج آقا را آرام کنم ، ولی هنوز یک مقدار از شما ها دلخوری دارند...

با اینکه تلفن بی هیچ مشکلی وصل بود و ساقی از آن طرف صحبت می کرد ، چند الو الو پشت سرهم گفتم که وانمود کنم ارتباط قطع شده است. حالم آنقدر خراب بود که بچه ها وشوهرم برایم آب قند آوردند. شوهرم نگران حال پدر بود و این بار او گوشی را برداشته واحوال پدر را پرسید و البته آدرسی که ساقی داد را یاداشت کرد و با کنجکاوی پرسید این خانم که میگه حال حاجی خوبه ... پس چرا اینجوری شدی؟

با وضع پیش آمده خان داداش از سفر به مشهد منصرف شد و فقط دندان هایش را به هم می فشرد.  سختم بود به تلفن ساقی بانو جوابی بدهم. بعد از چند روز به بیمارستان بیمه رفتم ، کلی در مدارک پزشکی و ترخیص دنبال پرونده بابا گشتم انگار غیب شده بود ، در رایانه اطلاعات بود اما خبری از اصل پرونده نبود ، حدس زدم شاید ساقی بانو با وساطت شخص دیگری پرونده را گرفته که متصدی مدارک پزشکی این کار را غیر ممکن دانست ،  سرنخ پرونده پدر به کارمندی می رسید که تا آخر هفته در مرخصی بود. از بی نظمی بیمارستان بیمه همین بس که پرونده مدارک پزشکی پدرم به این راحتی گم شد وای به حال پدرم که می خواست در چنین بیمارستانی درمان شود. شنبه هفته بعد به نزد کارمند مربوطه رفتم ، و با عصبانیت جریان گم شدن مدارک پدرم را از او پی گیری کردم ، با خونسردی مرا برانداز کرد و پرسید پدر شما که فوت نکردند؟ با همان لحن تند پاسخ دادم ، نه خیر آقا مودب باشید. عذرخواهی کرد و مرا در اتاقش برای مدتی تنها گذاشت و وقتی برگشت گفت که فردا ساعت 8 صبح در دفتر ریاست حضور داشته باشم. بحث و مجادله سودی نداشت و با نگرانی از اینکه چه بلایی به سر پرونده پزشکی  پدرم آمده بیمارستان را ترک کردم. همان روز عصر با اصرار مادرم و قبول مراقبت از بچه ها من و شوهرم به سمت مشهد حرکت کردیم ، من از دیدن پدر خجالت می کشیدم ، و در تمام مسیر نمی دانستم چطور باید با پدر روبرو می شدم و از طرفی ابدا خوش نداشتم که قیافه ساقی بانو را در کنار پدرم ببینم . در ایستگاه قطار هرچه به شوهرم اصرار کردم که اول حرم برویم ، قبول نکرد و عقیده داشت خود امام از تو می خواهد اول عیادت پدر بیمارت را بکنی و با حلالیت پدر به زیارت امام بروی.

به آدرسی که ساقی بانو داده بود رفتیم ،زنی که خیلی شبیه ساقی بانو بود در را باز کرد ، سراغ پدر را گرفتیم ، من از اضطراب سرم گیج می رفت و نمی دانستم که برخورد پدر با من چگونه خواهد بود که زن مشابه ساقی بانو خبر داد رفته اند. پرسیدم:

-          کی برمی گردند؟

-          خدا میداند

-          مگر کجا رفتند؟

-          کابل

-          کابل برای چی؟

-          نمی دانم ، مشکل ساقی بانو و بچه ها در کنسولگری  مشهد حل نشده بود

-          آخر بابا  که گذرنامه نداشت!

-          من چه می دانم.

-          شماره تلفن ؟

-          نه تا به حال که تماس نگرفتند

-          حال بابا چطور بود؟

-          ظاهرا که شکر خدا خوب بود ، اما خیلی دکتر رفت ، شما حال پدرتان را ازمن می پرسید؟!

کلافه تر از قبل زیارتی انجام دادیم وبه شهرمان برگشتیم ،از وضع و حال و ضد ونقیض گویی من  مادر به شک افتاده و اصرارداشت که او را به مشهد ببریم ، پی گیری پرونده بیمارستانی را رها کرده بودم. و خان داداش هم سرگرم تجارت و کسب و کار خود بود. بعد از اینکه از خان داداش شنیدم نکنه  بابا تو کابل بمیره ، چنان جدلی بین ما بر پا شد که تقریبا قهر بودیم . 3 هفته دیگر گذشت و هیچ خبری از بابا نداشتیم ، تا اینکه مادر خبر داد که از دادسرا احضاریه به نام پدر آمده است و مشخص شد که شاکی بیمه تامین اجتماعی در خصوص پرونده بیمارستانی می باشد.

هر چه فکر کردم که ماجرای پرونده بیمارستان چیست عقلم به جایی قد نداد ، صبح فردا به بیمارستان رفتم و موضوع را پی گیر شدم ، همان کارمند که با او جروبحث کرده بودم توضیح خواست که چرا چند هفته قبل به دفتر ریاست مراجعه نکرده بودم . سرانجام با مراجعه به قسمت  ریاست و حراست مشخص شد ،شخصی با سرطان خون در حین شیمی درمانی فوت می کند ، همراهان متوفی گواهی فوت صادره را پاره و شناسنامه دیگری می آورند و تقاضا می کنند با آن نام گواهی فوت صادر شود ، که پزشک موضوع را به حراست و دفتر حقوقی و پزشک قانونی ارجاع می دهد و مشخص می شود برای متوفی به کرات از دفترچه پدرم که المثنی تهیه شده بوده است سوءاستفاده شده و چند بار بستری و چند آزمایش و دارو تجویز شده است . متوفی را می شناختم درست در ایام سفر پدرم به مشهد فوت کرده بود و از اقوام  زن داداش بود.

وقتی مطمئن شدم نتیجه آزمایش که با آن پایان عمر پدرم را اعلام کرده بودن مال شخص دیگری بوده ، خیلی خوشحال شدم ، و بدون نگرانی از پیامد های شکایت بیمه از پدرم  بابت سوءاستفاده شخص دیگر از دفترچه بیمه اش ، به سمت خانه شتافتم و به شوهر و مادرم نیز جریان را تلفنی در مسیر اطلاع دادم . به خانه که رسیدم ساقی بانو تماس گرفت:

-          دست شما درد نکنه پروانه اقامت دائمی من در ایران درست شد و سرانجام دیروز نامه برای گرفتن شناسنامه را گرفتم.

-          بابا ... بابا کجاست ؟

-          رفته بیرون ، پیش بنگاهی خانه پیدا کنه ، راستی  حاج آقا را در کابل هم به بیمارستان خارجی ها بردم ، شکر خدا آنجا هم گفتند آزمایشات ایران اشتباه بوده است و او کاملا سالم است. یک خبر خوش هم برای شما دارم

-          چه خبری؟

-          خدا بخواهد تا هشت ماه دیگر شما صاحب 2 برادر یا خواهر می شوید ، امروز خانم دکتر بعد از سونوگرافی به من گفت مبارکه دو قلو هستند. اما هرچی پرسیدم پسرند یا دختر گفت چند ماه دیگر معلوم می شود.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

چارپادار

چارپادار

      کوچه ها هنوز تاریک و مشعل ها روی دیوار روشن ، اما تکاپو توام با هیاهو شروع شده و دسته دسته چارپاداران با چارپایان سواره و پیاده در کوچه ها جابجا می شدند. زنان در حال جاروکشی جلوی در خانه ها و آب پاشی بودند. مسجدی ها از نماز صبح فارغ و به خانه می رفتند. داروغه مشعل ها را یک به یک خاموش می کرد. زنان و دختران دیگ آب بر سر و ابریق و کوزه بر دست به سمت چشمه شهر می رفتند... و در این هیاهو مادر با شتاب مرا به سوی خانه الله وردی خان می برد. در هشتی ورودی خانه خان بار کوچ انباشت شده بود و الاغ و استر و اسب در بیرون کوچه به حلقه های دیوار بسته بودند. مرد چارپاداربا کمک مرد سرایدار در حال حمل بار به روی چارپایان بود. به آنها خداقوت گفتیم  از هشتی گذشتیم  وارد اندرونی شدیم در حیاط در تاریک روشن نور مشعل مادر با جانبانو همسر خان سلام و احوالپرسی کردم من هم سلام کردم ، مادر سفارش کرد اول جوانم را سپردم به خدا و بعد به شما ، خدا بر سروری و سالاری شما بیافزاید علی مراد مرا  چون فرزند خود عزیز دارید. و جانبانو قول و اطمینان میداد که مادر نگران نباشد ، چراغ موشی را به سمت صورتم گرفت و گفت : ماشاءالله مرد رشیدی شده ، رخ به ریش آذین و پشت لب سیاه ساخته ، خدا بر مادرش ببخشاید.

    به هشتی برگشتیم ، دور از چشم مرد چارپادار و زن خان مادر با چشمان اشکبار مرا غرق بوسه ساخت دستار از سرم کشید سرم را پایین آورد و فرق سرم را از روی موها بوسید و دعای قلعه حصار(1) را برایم خواند. نصیحت کرد که با رعیت مهربان باشم و مبادا در خشم کلامی زشت بر رعیت بگویم و یا با تازیانه و ترکه جانی را آزرده سازم. فکر می کردم مادرم از فرط نگرانی اش برای من چارپایان را رعیت خطاب می کرد. این بار تکرار سفارش من نزد مرد چارپادار و هوا اندک اندک روشن می شد که مادر همچنان که زیر لب دعا می خواند عقب عقب کوچه را پیمود و  دورگردید تا در خم کوچه ناپدید شد. و من کار جدید چارپاداری را نزد مرد چارپادار آغاز کردم.

**********

     دو روز پیش پدر ناگهان با یک چوپان بدل(2) به خیل(3) اِزابَرَک(4) آمد و مرا با خود به سنگسر آورد. گله چند روز بود که از کویر به ازابرک آمده بود و پدر به سنگسر رفته بود تا با مادر و بقیه خانواده را به خیل کوچ کنند ، من سنگسر را همیشه در پاییز می دیدم  و از وقتی رسما چوپان شده بودم بهار سنگسر را ندیده بودم. تماشای گندمزارهای سرسبزدربند و دشت زیارت برایم بسیار جذاب بود. اولین بار بود که می شنیدم پدر از چوپان شدن من ناخشنود است و مژده میدهد که چارپاداری بسیار راحت تر از چوپانی است. قرار شده بود که من چارپادار الله وردیخان شوم و با کوچ خانواده اش به خیل کلک ساهون(5) در آن سوی شهر فیروزکوه بروم. از همسالان و هم بازی های کودکی راجع به وصف خیل های آن سوی فیروزکوه به خصوص کوه بزرگ دماوند و رودهای پرخروش نمرود و هراز زیاد شنیده بودم خیلی کنجکاو بودم تا آنجا را ببینم. اما جدا شدن از پدر ومادر و خانواده هم برایم چندان آسان نبود.

**********

   از سالی که درس مکتب خانه تمام شد و قرار شد همراه پدر به چوپانی بروم فقط چند روز بدل پاییزی در شهر سنگسر بودم. از اول چله زمستان که زایمان گوسفندان شروع می شد بدل رفتن تا بهار ممنوع بود و بهار گله به خیل می رسید ، مادر و بقیه خانواده نیز از سنگسر به خیل می آمدند و دیگر ضرورتی به بدل گرفتن و رفتنم به شهر نبود تا آخر تابستان با خانواده در خیل همراه بودیم و آنگاه خانواده به شهر کوچ و ما چوپان ها با گله به سوی کویر گرمسیری روانه می شدیم در آخر پاییز که گله در چراگاه قشلاقی مستقر و آغل برقرار می شد ، چوپان بدل می آمد و به نوبت چوپانان به مرخصی می رفتند. کار چوپانی در بهارو تابستان راحت تر و دوست داشتنی بود اما در زمستان بسیار سخت و طاقت فرسا بود و همین سختی کار زمستانی بود که با ذوق پذیرفتم چارپادار الله وردیخان شوم.الله وردیخان 6 اسب و 3 استر و 14 خر داشت که البته در این کوچ 6 الاغ را آورده بودند و بقیه همراه گله های خان بود. 2 اسب در اختیار خان بود که چند روز زودتر به لاریجان رفته بود و یک اسب به کماندار داده بودند که محافظ کوچ در مسیر باشد . خیل ییلاقی الله وردیخان در ارتفاعات بلند البرز کوه در نزدیکی کوه بلند حوض شاه به نام کلک ساهون بود.

**********

     کار بارکردن الاغ ها بسیار آسان بود ، در خیل ازابرک و در کویر و مسیر کوچ گله به کرات انواع بارها را به روی الاغ بسته بودم و در این کار مهارت داشتم . اما ما در ازابرک اسب و استر نداشتیم و حتی من یک بار هم سوار اینها نشده بودم و فن بارکردن این چارپای بلندقامت تر را نمی دانستم. هوا رو به روشنی می رفت و این خشم جانبانو را برانگیخته بود و بر سر چارپادار فریاد می کشید که ما باید در تاریکی هوا از سنگسر بیرون می رفتیم، اولین خطابش به من چنین بود:

-          علیمراد برو اندورنی خورجین اسب و نمد ها را بیاور

-          چشم بانو ، کجاست؟

   به همراه من تا آخر هشتی آمد و در آستانه حیاط فریاد زد:

-          رخسارا خورجین ها و نمد ها را به علیمراد بده ، عجله کنید دیر شد ، کوچ الان حرکت می کند.

   سپس به من اشاره کرد که به سمت اتاق پنجدری بروم ، روی پله های پنجدری بودم که در آستانه در اولین نگاهم به نگاه رخسارا برخورد کرد ، بی آنکه کلامی یا سلامی بگویم محو و ساکت ایستادم ،سرگیرا(6) بر سر نداشت و ساخته مکنه(7) پرگل اش تا پشت زانوانش آویزان بود.

-          تو علیمرادی؟

-          بله بانو

-          بانو مادرم است... جانبانو ... جهان بانو ... من رخسارا هستم ، خورجین ها اینجاست نمدها هم کنارش است.

**********

     فاصله خیل سال های قبل من (ازابرک) تا سنگسر کوتاه بود و کوچ خانواده انفرادی یا 2 خانواده با هم بود ودر کمتر از نیمروزی کوچ (8) به مقصد می رسید ، اما کوچ امسال طولانی بود و سه شبانه روز طول می کشید و بیشتر اهل خیل با هم حرکت می کردند و دو مرد جنگی کماندار محافظ کوچ بودند. هوا کاملا روشن شده و تلالو آفتاب بر سر قلل کوه کافر قلعه می درخشید که افسار چاریایان را از حلقه های دیوار خانه خان باز کردیم و حرک کوچ با آب پاشی توسط زن و مرد  سرایدار پشت سرمان آغاز شد. پسرهای کوچک خان  را در جعبه چوبین کجاوه مانند بر استر سوار کرده بودند ، دختر کوچک خان نیز بر اسب سوار شده بود ، اما جانبانو و رخسارا چون هوا روشن شده بود سوار نشدند و پیاده با کوچ می آمدند از گردنه آرگرگه که گذشتیم در کنار صخره ای اسبها را نگه داشتیم تا زن و دختر خان سوار شوند ، و این دومین نگاه آن روز بود که با نگاه رخسارا در هم می آمیخت، حسب اتفاق من موظف شده بودم افسار اسب را نگه دارم تا رخسارا سوار شود ، فاصله اسب از سکوی صخره ای که رخسارا بر آن ایستاده بود زیاد بود و رخسارا اشاره کرد که اسب را نزدیکتر بیاورم ، گرچه کار با اسب را بلد نبودم ، اما آنقدر حیوان را جابجا کردم تا در بهترین وضعیت نزدیک به سکوی صخره ای قرار گرفت ، تشکر توام با لبخند رخسارا هنگامی که روی اسب قرار می گرفت تیری بود که سینه ام را شکافت و آتشی به جانم انداخت که در این کوچ  قرار روز و خواب شب را از من ربود.

**********

     من از عشق چیزی نمی دانستم ،هنگامی که چوپانان نی می زدند و دوبیتی هجران ، غم جدایی و عشق می خواندند ، این اشعار را سرگرمی موزونی می دانستم که فقط برای شنیدن لذت بخش خوش آوایی و خوش صدایی آن است و اگر افسانه ای از عشق و عاشقی می شنیدم آن را به عالم دیوانگان ربط می دادم. می دانستم که همه مردان جوان به رسم یک سنت روزی داماد خواهند شد که بزرگترها به خواستگاری دختری بروند و بقیه رسومات الی آخر. و در خیال نوجوانی مانده بودم که بانوی آینده سیاه چادر من کیست؟ در ازابرک 2 دختر هم سن وسال من بودند که من در انتخاب آنها مانده بودم ، گاهی خدیجه را همسر آینده تصور می کردم و گاهی زیور و بعضی مواقع هم در خیال دنبال بهتر از آنها بودم. تا اینکه یک روز در موقع رخت شستن در کنار چشمه جیغ و دادشان بلند شد که همه از سیاه چادر ها بیرون پریدیم تا چه خبر شده ؟ صحنه ای غم انگیز و وحشتناک ، موهای همدیگر را می کشیدند و هرچه حرف زشت بود که نثار هم می کردند و آخر هم لجن های ته چشمه را به سر و روی می پاشیدند که مادران ترکه به دست با تنبیه جانانه ای آنها را به سمت سیاه چادرها بردند. و هر چه در خیال با هر کدام شان بافته بودم پنبه شد و سوخت و دیگر هرگز به آنها و شبیه آنها فکر نکردم تا امروز و این دو برخورد و این تنگی دل و سوزسینه و افروختگی جان که سخت حیرانم کرده بود. تازه پی بردم دلباختگی چیست و چه دردی است و این نغمه های سوزناک که چوپانان می خوانند از کجاست. هرچه فکر می کردم خفقان سینه بیشتر می شد. من کجا و دختر خان کجا؟ چوپانی فقیر و اینک چارپاداری تازه کار و بینوا در مقابل دختر خانی که با شاهزادگان و امیران و صاحب منصبان حشر ونشر داشت و شمار گله و گوسفندان و املاک و مراتع ییلاق و قشلاقش از حد و حساب من خارج بود.

**********

    بعد از سوارشدن زن و دختر خان کوچ حرکت کرد اندکی جلوتر تجمع سایر کوچ های هم مسیر در دره چیک چیک لوبار بود ، من همانند مرد چارپادار که افسار اسب جانبانو را در در دست داشت ، افسار اسب رخسارا را در دست داشتم و هر چند بار نگاهی به عقب می انداختم که سلامت اسب و سوار! مطمئن باشم و پاسخ ام نگاه و تبسمی بود که هم  خشنودم میکرد و هم آتش درون را شعله ورتر. سرو صدای الاغ ها در نزدیکی تجمع سایر کوچ ها و خطر سقوط بارهایشان فرمان تلخ مرد چارپادار را به همراه داشت که به جلو بشتابم و مراقب درگیری چارپایان باشم. گرچه از این فرمان ناخشنود بودم اما چاره ای نبود اسب را نگه داشتم ، افسار را به سمت رخسارا  دراز کردم ، با همان لبخند از من گرفت و تشکر کرد ، خیلی تلاش کردم و در دل تمرین که بگویم مواظب خودت باش که نتوانستم ، دوان از او و اسبش جدا و به سمت الاغ ها شتافتم. تمام خانواده هایی که در آنجا آماده پیوستن به ما بودند از چوپان ها و کارگران الله وردیخان بودند . تعداد الاغ ها به 30 می رسید که با 3 استر و 3 اسب و یک اسب مرد کماندار کل چارپایان کوچ بزرگ را تشکیل می داد. با فریاد مرد کماندار قطار کوچ به سمت گل رودبار به حرک درآمد. کماندار دیگر پیاده در انتهای کوچ می آمد. من مسئولیت 6 الاغ خان را داشتم و مرد چارپادار مسئولیت 6 اسب و استر را بر عهده داشت. هیاهو و سروصدای زیادی در قطار کوچ برپا بود. من مرتب به جلو تند می رفتم و آنگاه رو به عقب می ایستادم تا حرکت چارپایان را زیر نظر داشته باشم. اما نگاه به دیگری بود، ناگهان متوجه رفتار زشت خود شدم بی آنکه بدانم حرکت بدی انجام می دادم ، اگر دیگران متوجه من می شدند پی می بردند که من چشم چرانی می کنم و یا می گفتند که این چارپادار جدید جوان چشم ناپاکی است. هوشیار شدم و گرچه برایم سخت بود اما خودم را  جمع و جور نگه می داشتم، که کسی نگاه مرا هرزه فرض نکند، که رسیدن چنین خبری به خان مجازاتی سخت در پی داشت.

**********

   آرزو داشتم جای من با جای مرد چارپادار عوض می شد.

   آرزو داشتم ماری می جهید و اسب رخسارا رم می کرد و من به شتاب یوز میپریدم و افسار اسب رخسارا را گرفته و اسب را آرام می کردم.

   آرزو داشتم سفر کوچ طولانی می شد.

   آرزو داشتم بیشتر مسیر پرشیب و صخره ای  باشد که لازم گردد افسار اسب رخسارا به دست بگیرم.

   آرزو داشتم در گل رودبار توت تازه از درخت می چیدم و به همه و منجمله رخسارا می دادم.

   آرزو داشتم کاش رخسارا دختر یک چوپان فقیر بود و نه دختر چنین خانی .

   و صدها آرزوی دیگر....

    و باز هوشیار شدم که بسیاری از آرزوهایم بد است ، احمقانه است ، بد دیگری را خواستن است ، حسودانه است.... چند سال از نصایح ملای مکتب خانه می گذشت و من امروز در ظاهر و باطن خلاف نصایح اش عمل می کردم. استغفرالله گفتم و آرزوهایم را اصلاح کردم.

**********

    از کنار امامزاده زینعلی وعینعلی گذشتیم ، کماندار فریاد زد کسی برای زیارت نرود ، دیر شده و به منزل نمی رسیم. زیارت که خوب بود اما نشد ، یعنی قسمت نشد کسی پیاده یا سوار شود. از این به بعد سربالایی بود و راه پیمودن  سخت ، همهمه  صدای راندن چارپایان در کوه می پیچید.  به بالای گردنه آبگرم که رسیدیم پیرمردی بانگ اذان داد ، همه نگاهها به سمت آسمان و آفتاب چرخید ، کماندار با اسب به بالای گردنه رفت و فریاد زد که هنوز ظهر نرسیده و باید تا آبگرم برویم. مرد چارپادار از من خواست که بند بار الاغ ها را محکم کنم و سرباری ها رابه عقب بکشم که در سرازیری گردن حیوان اذیت نشود. سرازیری تندی بود و می دانستم که باید افسار اسب نگه دارم. نهایت دقت در محکم کردن بند بار الاغ ها را انجام که در مسیر مشکلی پیش نیاید تا مجبور به رها سازی افسار اسب رخسارا نشوم ، اما افسار اسب رخسارا در دست مرد چارپادار بود ، جان بانو خود افسار اسبش را داشت و من افسار اسب دختر کوچک خان را داشتم ، افسار قاطر پسرها را هم کماندار پیاده در دست داشت. هربار که در شیب تند اسب جهشی به پایین داشت ، دختر کوچک خان جیغ کوتاهی از ترس می کشید که فقط  دلشوره مرا زیاد میکرد. سرانجام به ته دره رسیدیم ، و این مسئولیت ناخوشایند تمام و افسار به دست دختر کوچک خان سپردم و در کنار الاغ ها به پیش می رفتم. بوی تند گوگرد نشان از نزدیک شدن به آبگرم را داشت ، کماندار دستور توقف داد و کوچ در اطراف چشمه آبگرم پراکنده شد. جانبانو مرا صدا کرد که اسبش را به کنار سکوی سنگی ببرم  ومن تا از پیاده کردن جانبانو فارغ شوم ، رخسارا با کمک مرد چارپادار پیاده شده بود. جانبانو سوار کماندار را صدا زد و با او سخنی گفت که بلافاصله کماندار فریاد زد همه مردها از کنار چشمه دورشوند و به پشت تپه بروند. در حالیکه ما به سمت پشت تپه و چشمه های آب سرد می رفتیم زنها و دختران به سمت چشمه آبگرم می دویدند. بعد از خواندن نماز ، به دستور چارپادار خورجین استری را پایین آورده و از داخل نان و کیسه پوستی ماست چکیده را در آوردم. به کمانداران سواره و پیاده هر کدام یک نان و قدری ماست چکیده دادم ، من و چارپادار هم با هم بر یک سفره به خوردن مشغول شدیم ، چارپایان در اطراف چشمه ها می چریدند و مردم نیز هر کدام در جایی نشسته مشغول غذا خوردن خوردن بودند. زنان و دختران بتدریج به این سوی تپه می آمدند و به مردان خود در غذاخوردن ملحق می شدند . یکی از قول جانبانو به چارپادار  پیغام فرستادن غذا داد و چار پادار از خورجینی دیگر دو ظرف مسی دسته دار در آورده و به دستورش 5 تکه نان و مقداری ماست چکیده روی آن یا 2 ظرف مسی به سمت چشمه آبگرم حرکت کردم .بچه ها در کنار آب گرم و داخل حوض  بودند ، زن و دختر خان بر پلاسی آن طرف تر از چشمه نشسته بودند و سرگیرا را روی پایشان انداخته بودند. سلام کردم ، خدا قوت شنیدم ، سفره نان و ظروف مسی را تحویل دادم ، جانبانو امر به ایستادن کرد تکه نانی برداشت و از داخل یکی ظرف ها چند قورمه و از داخل ظرف دیگر مقداری آرشه بر نان گذاشت و به من داد ، در تمام مدت سرم را به زیر و نگاهم را به زمین دوخته بودم که شهره به پاکی چشم گردم و خودم از این ریاکاری چندش ام می شد. تصادم نگاهم در نگاه رخسارا موج داغی بر صورتم به حرکت درمی آورد  و دلشوره این بلا که با سرخی صورتم همراه بود آزارم میداد. آرشه و قورمه ها را بین کماندارها و چارپادار تقسیم کردم و خودم تا  خواستم  بخورم نگاه خیره کودکی آنسوتر مرا به سمتش کشاند و همه سهم خود را به او بخشیدم. نه آنکه زیاد اهل خیر باشم اشتهایم سخت کور بود. سر صحبت بازشده بود و از چگونگی چارپادارشدنم می پرسیدند که جوابی نیکو نداشتم. کماندار می گفت که ما آخرین کوچ امروز هستیم و از کولی ها که پایین چشمه آبگرم اردو زده بودند شنیده که سه کوچ تا به حال گذشته اند. و تعجیل داشت که زودتر حرکت کنیم. چارپادار اسب ها و استر را به طرف چشمه آبگرم برد و مرا مامور تنظیم بار الاغ ها برای حرکت  در سربالایی نمود از آبگرم تا گردنه بشم گورسفید سربالایی بود. این بار نیز توفیق کمک به رخسارا در سوارشدن اسب از دست رفت. لحظه ای بعد با فرمان کماندار کوچ حرکت کرد. از سربالایی تند دره آبگرم که گذشتیم ، در دشت هموار چلیم صحرا به پیشنهاد چارپادار قرار شد بر استری سوارشوم. از پیشنهاد ذوق کردم چون احساس درد و خستگی در پا می کردم ، اما من تا آن روز فقط بر الاغ سوارشده بودم و مهارت سوارشدن بر استر آن هم چموش را نداشتم و از طرفی دوست نداشتم رخسارا ناشی بودن مرا موقع سوارشدن ببیند.

**********

     در عشایر سنگسری اسب ویژه سواری مردان دارای زین و رکاب می باشد ، اما برای زنان و کودکان اسب و استر را مانند الاغ پالان پوشانده ، خورجین و یا بار سبکی بر دوطرف آویزان و با نمد یا قالیچه وسط را تخت و آنگاه زنان بر آن می نشینند ، لذا هم سوار شدن به علت نداشتن رکاب سخت است و خطرات سقوط در رم کردن حیوان ، سرازیری و سربالای تند وجود دارد ، در چلیم صحرا سنگ بزرگی که سکو شود ندیدم و لذا خود را آویزان و با هر زحمتی که بود به بالای بارهای استر رساندم. این بار از گروه چارپایان الله وردیخان عقب ماندم و هم صحبت مرد و زنی شدم که مختاباد خان بودند و جالب بود مرا به اسم می شناختند ، دشت هموار چلیم صحرا زود تمام شد و اندکی بعد از چشمه گنداب با شروع سربالایی مردها باید پیاده می شدیم، اوضاع بر وفق مراد علیمراد شد ، مرد چارپادار به جلو دویده بود تا مشکل بار یکی از الاغ ها را برطرف کند و از آنجا همصحبت مرد دیگری شده بود و فریاد کرد که مراقیت اسب و استر باشم. استر های بی مسافر در جلو ، استر پسرها در پشت سر ، اسب دختر کوچک خان بعد از آن ، جانبانو در وسط  و رخسارا در آخر حرکت می کردند. الاغ های مختاباد پشت سر ما بودند. دلشوره اینکه چارپادار بخواهد مرا به مراقبت الاغ ها بفرستد آزارم می داد ، اما بودن در کنار رخسارا چه دلخوشی برایم داشت ، جز یک خداقوت از او و مادرش چیزی دیگری نشنیدم، نه حرف و صحبتی ، نه سئوالی ، نه دستوری یا در خواستی ... کوچ در سکوت سواران و فریاد پیاده ها در راندن چارپایان به پیش می رفت.

**********

    جانبانو ناگهان سکوت را شکست و از رخسارا پرسید که قصه پوست پلنگ آویزان به دیوار پنجدری را می داند؟ و آنگاه خاطره ای از سفر سال های دور را شرح داد که در یک کوچ بهاره در کنار درخت اورس یک یوز درشت اندام چمپاتمه زده بود و به کوچ می نگریست ، زنان و کودکان از هیبت نگاه یوز ترسیده بودند ، کماندار ناگهان تیری به سمت ش انداخت ، تیر به او خورده یا نخورده که یوز به جای فرار به سمت کماندار یورش برد ، اسب کماندار رم کرد و او را محکم به زمین زد ، فریاد و همهمه در کوچ بلند شد و زنان و کودکان جیغ و فریاد می کشیدند و مردان با چوبدستی و دشنه به سمت یوز که با کماندار گلاویز شده بود تاختند ، الله وردیخان با اسب ش سریع تاخت و به نزدیک آوردگاه که رسید از اسب خود را به روی یوز پرتاب کرد و با خنجرش شاهرگ یوز را زد و کماندار زخمی را از مرگ نجات داد. جان بانو شجاعت خان را با آب و تاب شرح می داد و محل وقایع را با اشاره دست نشان می داد ، ماجرا به حدی برایم جالب بود و تحت تاثیر بودم که بدون توجه به چشمانی که از بالای اسب به من می نگریست ، خنجرم را از شال کمر در آورده و نیمه از غلاف کشیده بودم که ناگاه صدای رخسارا مرا به خود آورد:

-          مگه یوزپلنگ دیدی علیمراد!؟

   سرم را بلند کرد با همان تبسم مرا می نگریست ، جانبانو نیز کنجکاوانه سرش را برگرداند و به من نگریست ، شاید اولین بار بود در عمرم خجالت را می فهمیدم ، خنجر را در غلاف کوبیدم و به میان شال کمر فرو بردم. عرق سردی تمام بدن را پوشاند ، طوری که قطرات ش را روی صورت حس می کردم با گوشه آویزان دستار صورتم را پاک کردم. از این کارم سخت کلافه شده بودم که فریاد مردی که داد میزد "شکار...شکار..." حواس همه را به سمت کوه قرمز رنگ جلب شد که در میان انبوه درختان اورس دسته ای بز کوهی در حال دویدن بودند. رخسارا از مادرش خواست کماندار را برای شکار بفرستد و جانبانو اشاره کرد که اینجا قرق شخصی امیر زیار خان افتری است که شکار کردن ما اسباب دلخوری او با الله وردیخان خواهد شد.

**********

    نزدیک های غروب بود که به گردنه بشم رسیدیم ، در کنار چشمه بعضی زنان و دختران از چارپایان پیاده شده بودند ، کماندار فریاد می زد :

-          زودتر ... زودتر تا شب نشده باید به گورسفید برسیم.

    آنچه منتظر بودم  اتفاق افتاد ، رخسارا از من خواست اسب را به کنار سکویی ببرم تا پیاده شود ، و من سرانجام جرات به خرج دادم و در موقع پایین آمدن اش با لحنی بریده و خفه چند کلمه " مراقب باشید ... آرام ... پای تان را آنطرف تر" گفتم . اسب جانبانو را نیز به همین شکل به کنار سکوی سنگی بردم و او به پایین پرید و بلافاصله از من خواست اسب ها را به جلوتر ببرم و از آنها دور شوم . کماندار باز فریاد تعجیل سرداد ، اندکی بعد جانبانو و دخترانش به طرف من آمدند ، کاسه ای آب به دختر کوچکترش داد و بعد نوشیدن دخترش به پسران کوچکش که بر استر سوار بودند نیز نوشاند . من اسب رخسارا را به پای سکویی بردم و با جراتی بیشتر با او گفتگو کردم و سوار شد و آنگاه مادرش نیز سوارشد. شیب سربالای زیاد نبود که ضرورتی در نگاهداری افسار اسب ها باشد ، اما افسار اسب رخسارا را در دست داشتم و از سربالایی گردنه بالا می رفتیم ، فقط جانبانو چند کلمه امر و نهی در جهت درست نشستن پسرهایش می گفت و دیگر هیچ صحبتی از این خانواده نشنیدم . اسب و استر توانمند بودند و براحتی پیش می رفتند اما الاغ ها خسته بودند و فرمان راندن چارپادار و سایرین همراه با صدای اصابت ضربات چوبدستی و شلاق بر کمر حیوان ها در کوه می پیچید. سرانجام به بالای گردنه رسیدیم . جانبانو به کوه دماوند اشاره کرد و به بچه هایش نشان می داد . آسمان رنگپ نارنجی و قرمزی غروب را به خود گرفته بود و کوه سفید دماوند در میان غبار دیده می شد. محو تماشای منظره جدید بودم که چارپادار به سمت اسب ها آمد و مرا برای تنظیم بار الاغ ها برای حرکت در سرازیری به جلو فرستاد.

**********

     هوا تاریک شد که در کنار آبادی گورسفید اطراق کردیم بار الاغ ها را باز کرده و پایین آوردم ، با طناب جفت دست هایشان را محکم بستم و در چمنزار رها کردم ، جانبانو با فرزندانش و زن مختاباد با راهنمایی کماندار به داخل آبادی رفتند ، پارس سگ ها در آبادی بلند بود ، کماندارها مشعل روشن کرده بودند و از همه می خواستند چارپایان را محکم ببندند. خانواده های کوچ هر کدام در گوشه ای آتش برپا و غذا می پختند. من نگران شام پختن بودم که مرد چارپادار خبر داد الله وردیخان همه ساله در کوچ گله گوسفندان بره ای به آشنای افتری می دهد و امشب شام میهمان آشنای افتری خواهیم بود. خورجین ها وبارهای خان را مانند حلقه ای پشت به باد دیوار کردیم . و پلاس(9) داخل حلقه بارها انداختیم. هنوز از نماز فارغ نشده بودیم که مردی دیگ شام ما را آورد. کماندارها ، مرد چارپادار ،مرد مختاباد و من شام را که ته چین پرگوشتی بود خوردیم. موقع خواب کماندارها به اطراف اردو رفتند و ما با نمد خواب مان  همانجا خوابیدیم . زمین نمناک بود و هوا سوز سردی را داشت و خواب از چشمان گریخته و در بیداری آنچه در روز سخت بر من گذاشته چون خواب خوش  بارها تکرار می شد. دلشوره ای غریب سینه ام را می فشرد ، این دلبستگی دیوانه وار از کجا پیدا شد؟ اگر رخسارا نیز دل ش با من باشد که بر این دوستی متقابل نیز مردد و نگران بودم ، با این وصله ناجور بودن باید چه می کردم ؟ داستان ها شنیده بودم که گدا زاده ای عاشق شاهزاده شد و سر خویش به باد داده است ، تصمیم زندگی را خان می گیرد و نه دختر خان و نه حتی نظر زن خان نیز مهم نخواهد بود. هرچه تلاش کردم خوابم نبرد ،در کنار اردو آتش دیدم ، نمد بر دوش به سمتش رفتم ، یکی از کمانداران بود ، کنار شعله های آتش نشستن لذت بخش بود ، سر صحبت با کماندار باز شد:

-          علیمراد مگر در بیابان تا به حال نخوابیدی ؟

-          چرا ، هفت سالی چوپانی کردم

-          اینجا که از همراه گله خوابیدن راحت تر است ، پس چرا نمی خوابی ؟

-          نمی دانم ، تغییر جا و عادت است ، دلشوره چارپاداری دارم

-          از چوپانی که راحت تره ، سیر و سفرش هم زیاده ، تو جوانی برات خوشه

-          بعد از رسیدن کوچ به خیل کارم چیه؟

-          بسته به نظر خان داره ، چند روزی شاید تو کار برپایی چادر مشغولت کنه ، بعد می فرسته برید بارفروش برنج بیارید ، ممکنه شما را تا ری  یا خوار هم بفرسته ، مگه چارپادار بهت نگفته؟

-          فرصت نشد بپرسم.

-          الله وردیخان چطور آدمیه؟

-          خان همیشه خانه ، بد و بیراه میگه ، ترکه و شلاق هم میزنه ، گاهی هم فحش میده ، اما اهل حلال و حرامه ، حق و حقوق رعیت از چوپان گرفته تا مختاباد ، چارپادار، کماندار، چوبدار و هرچی زیردست داره کمال و تمام میده ، از غذا و لباس و بدل هم خوب میرسه ، اما وای به حال کسی که عصبانیش بکنه ، مگه تو الله وردیخان را نمی شناسی ؟ چطور چارپادارش شدی؟

-          نه نمی شناسم ، بابام  دو روز پیش مرا از  ازابرک آورد و گفت بیایم چارپادار الله وردیخان شوم ، صبح هم مادرم من را تحویل جانبانو داد، همین، حتی نمیدانم چقدر برام  مواجب قرار بستن ...

-          اگه خوب حرف گوش کن باشی و شیطنت و جوانی نکنی ، خان اذیتت نمی کنه ، پیشش راضی میمونی...

   صدای پارس سگ های آبادی بلند شد ، کماندار مشعلی آتش کرد و با فلاخن به سمت آبادی رفت :

-          همین جا بنشین تا برگردم ، برم ببینم چه خبره ؟...

**********

   در این سال هایی که چوپانی می کردم ، تنها با پدرم و خرده مالدارها سرو کار داشتم ، هیچکدام هیچ وقت تا به حال سرم دادی نکشیده و ترکه یا دست بر من بلند نکرده بودند ، در مکتب خانه چند بار در حد ترکه بر کف دست تنبیه شده بودم که آن هم با نوازش ملای مکتب و بوسیدن فرق سرم بعد از هر تعطیلی مکتب جبران می شد. لطفی که در حق دیگران نمی شد . در کویر و خیل نیز چند بار کوتاهی و تخطی از کار داشتم که مستوجب مجازات بود ، اما فقط با سخنی آرام اندرز شدم و در حالیکه دیگران داد و فریاد بر سرشان می بارید یا به زیر مشت و لگد و ترکه می افتادند ، با من چنین نمی شد و این تبعیض در برخورد با من اعتراض برادرکوچکترم را در پی داشت که خطای هر دو مان یکی است چرا علیمراد تنبیه نمی شود؟ اما پدری که این همه سال با مهربانی با من برخورد کرده بود و مرا که هرگز طعم تنبیه نچشیده بودم ، به پیش خانی فرستاده که هر آن ممکن است به بهانه ای آوار  بد و بیراه و حتی کتک کاری بر من خراب شود و از همه بدتر این تحقیر در برابر چشمان دخترش باشد. و اگر خان از آنچه در درون من می گذشت با خبر می شد و پی به راز دلبستگی ام به رخسارا می برد که واویلا بود. کاش همچنان پیش پدر چوپان خرده مالداری می ماندم و پایم به دستگاه عریض و طویل خان برای چارپاداری باز نمی شد. هم نشینی با مرد کماندار نه تنها آرامم نکرد بلکه دلشوره ای دیگر به جانم انداخت و هراس درونی ام بیشتر شد.

**********

    بعد از این همه بیخوابی تازه چشمم داشت به خواب گرم می شد ، که صدای اذان پیرمرد همسفرمان بیدارم کرد ، به کنار نهر رفته وضو ساختم و  محتاجانه و ملتمسانه تر از هر زمان دیگری رو به درگاه خدا ایستادم. مرد کماندار با فریادش همه را بیدار کرد و همهمه در تاریکی صبح بر پا شد ، چارپایان را برای بارگیری آماده کردیم ، مختاباد به دنبال همسرش و اهل خان به آبادی رفت ، لحظه ای بعد کوچ  دشت گورسفید را به سمت کلارخان ترک کرد ، نزدیکی های کلارخان هوا کاملا روشن شد و توانستم رخسار و قامت رخسارا را ببینم ، از دیشب تا آن لحظه که او را ندیده بودم به نظرم چند سال طولانی گذشته بود. مسیر هموار بود و نگرانی فقط انحراف چارپایان از جاده به سمت گندمزار بود که باید مانع می شدیم ، مرد مختاباد صبحانه اهل کوچ را در حرکت توزیع کرد . بدون خستگی از کلارخان و سرانزا گذشتیم در ابتدا تنگه سرانزا قراول های قلعه  لحظه ای کوچ را متوقف کردند و سپس حرکت کردیم  ، رود داخل تنگه پر آب بود  ، چارپادار خواست که افسار اسب نگاه دارم ، سریع به عقب برگشتم  و افسار اسب رخسارا را گرفتم ، سلام گفتم ، هم از جانبانو و هم از رخسارا خدا قوت شنیدم ، باز طپش دل به اوج رسید و موج گرما بر صورتم دوید ، اما چارپادار اشاره کرد که افسار اسب دختر کوچک خان را نگه دارم . چند بار به آب زدم  و سرانجام از تنگه رد شدیم ، جانبانو اشاره کرد که در خورجین یکی از قاطرها پاییچ اضافی هست ، برداشتم  و مشغول تعویض پاپیچ خیس خودم شدم ، اسب جانبانو و رخسارا کنارم ایستاده بودند ، جرات سر بلند کردن نداشتم . کماندار از دور فریاد زد که چرا ایستاده ایم و جانبانو به مرد چارپادار گفت که بگوید پاپیچ علیمراد خیس شده ، صبر کنید تا عوض کند....

**********

    نزدیک ظهر به فیروزکوه رسیدیم تا اذان خیلی مانده بود اما جانبانو از کماندار خواست کوچ بایستد تا مردم به زیارت بروند. کماندار با بی میلی  در کنار رودخانه جلیزجند کوچ را متوقف نمود. چمن زار بزرگ و پر علوفه ای بود و چارپایان در آن مشغول چرا شدند ، از صحبت چارپادار فهمیدم که باید کنار چارپایان بمانم ، جانبانو و فرزندانش با سایر مردم کوچ به سمت فیروزکوه حرکت کردند و من خودم را با محکم کردن بند بار حیوان ها مشغول کردم. ناگهان جانبانو برگشت و با صدای بلند به چارپاردار گفت:

-          علیمراد سفر اولش است ، به زیارت امامزاده اسماعیل بفرستش

     بی آنکه منتظر اشاره مرد چارپادار بمانم با شعف بسیار به سمت آنها دویدم ، مسافت پیاده روی زیاد بود و در کنار رودخانه خروشان حرکت می کردیم ، آب رود از گل رودبار خیلی بیشتر بود، با السلام گفتن و دعا  خواندن پیرمرد همسفر پی بردم که به امامزاده نزدیک شده ایم ، امامزاده آنسوی رودخانه قرار در زیر یک صخره بسیار بزرگ قرار داشت ، که اگر شکاری بر بالای صخره رم می کرد ممکن بود سیل سنگریزه بر سر زایرین می ریخت. دو تیر سپیدار کنار هم روی رودخانه پل انداخته بودند که با احتیاط همه از آن رد شدیم  بقعه کوچکی بر قبر امامزاده اسماعیل برپا بود که چند پنجره کوچک سیاه شده با دود شمع و مشعل در اطراف آن قرار داشت. همه داخل بقعه جا نمی شدیم ، پیرمرد با صدای بلند زیارت نامه خواند و ما تکرار کردیم. مرد کماندار که همراه ما آمده و آنسوی رودخانه ایستاده بود فریاد زد که عجله کنید هوا ممکن است خراب شود. لکه های بزرگ ابر سفید آسمان را پوشانده بود. با اشاره جانبانو من نیز به همراه مردان دیگر به داخل بقعه رفتم . بیش از آنکه از زیارت خوشحال باشم از توجه و دلسوزی که مادر رخسارا در حقم می نمود خشنودتر بودم. در برگشت کماندار به جانبانو گزارش داد که 5 سکه نقره به قراول های سرانزا باج داده است و جانبانو غرید که مگر نگفته ای ما کوچ الله وردیخان هستیم؟ و کماندار توضیح می داد که تمکین نمی کرده اند....

قرار شد در لاسم چشمه برای ناهار و نماز اطراق کنیم و سریع کوچ به سمت لاسم چشمه حرکت کرد.

**********

    هوا ناگهان رو به تغییر رفت ، باد تندی می وزید، ابرهای سیاه تقریبا تمام آسمان را پوشانده بود ، در دوردست تابش مکرر برق نیز دیده می شد. کماندار فریاد میزد که تندتر برانید تا قبل از شروع باران به سله بون برسیم ، برق ها نزدیکتر می شد و صدای رعد نیز شنیده می شد. نم نم باران شروع شده بود که کوچ به بالای دره نمرود رسید. منظره باشکوهی بود که من در عمرم چنین ندیده بودم ، نمرود بسیار بزرگتر از گل رودبار بود و اصلا قابل قیاس نبود. صدای رود با رعد آسمان و فریاد اهل کوچ در راندن چهارپایان در هم آمیخته بود. جانبانو دستور داد که پسر ها را به او بدهیم ، سریع پسر بزرگتر را از بالای استر پایین آورده بقل کردم  وبه جانبانو سپردم و نگران بودم که مرد چارپادار پسر کوچکتر خان را به رخسارا نرساند که شانس با من یار بود و پسر کوچک خان را بقل کرده به پای اسب رخسارا رساندم ، رخسارا به جلو خم شد و من برادر کوچکش را به بالا به سمتش بردم ، از صبح روز قبل که دلم گرفتار شده بود این زیباترین صحنه رویارویی من با کسی بود که تمام قلبم را تصرف کرده بود. با تشکری بسیار خوشایند من ، برادرش را در پیش خود روی اسب نشاند. با صدای مرد چارپادار عقب رفته و به سمت چارپادار رفتم  3 بالاپوش پوستی در آورده بود که به من داد ، یکی را به دختر کوچک خان ، و یکی را به جانبانو و آخری که زیباتر و بزرگتر به نظر می رسید را به سمت رخسارا دراز کردم ، باز تشکر دلنشین و این بار خواستنی دلنشین تر:

-          علیمراد ، خودت هم بالاپوش بر سر بیانداز ، باران داره شدید می شه ، سرما اذیتت می کند.

-          نمد چوپانی دارم ، خیلی هم گرمه

-          پس زودتر ، بر سر بیانداز

    باران تند شده بود ، غرش رعد زمین را می لرزاند ، اما من دوست نداشتم از کنار اسب یار دور شوم...

**********

    در اوج باران به کنار روستای سله بن رسیدیم ، کماندار با کدخدا صحبت کرد ، چند طویله در اختیار گرفتیم ، جانبانو با فرزندانش و زن مختاباد به خانه کدخدا رفتند بقیه افراد در جلوی طویله ها از باران پناه گرفته بودند. رعد و برق همچنان ادامه داشت و تگرگ های درشت می بارید. زمین همه جا گِل شده بود و تردد بسیار سخت بود. کمانداران به نزد مرد چارپادار آمدند و حاصل گفتگو این شد که امشب به نجفدر نمی رسند و باید در سله بن بمانند ، خروش سهمگین رود خبر از عبور سیلی می داد که ردشدن از آن غیر ممکن بود. کماندار از کدخدا گوسفندی خرید که بساط شام برپا کند با اهالی دیگر آبادی نیز صحبت شد که زنان و کودکان را در خانه ها جای دهند. آمدن گاوها از دشت به سوی طویله ها ، دردسرهایی را شروع کرد که ناچار تعدادی الاغ در بیرون اصطبل ماندند. با صاف شدن هوا قسمت های خیس بار را در آفتاب پهن کردیم ، اما چارپادار نگران بود که زیاد پهن نکنیم که هرآن ممکن است هوا مجدد متغیر شود. جانبانو پیغام داده بود که وسایلی برایش بفرستیم ، چارپادار سفارش را از بارها در آورده در کیسه ای ریخت و به دستم داد با ذوق و شوق آدرس خانه کدخدا گرفتم و شتافتم ، در که کوبیدم به جای رخسارا زنی از اهل خانه کدخدا در باز کرد ، به امید هم کلامی و دیدار یار عذر آورده و امانت به او ندادم ، لحظه ای بعد زن مختاباد آمد و کیسه از من ستاند  و من فسرده و مایوس به سمت اصطبل و نزد مرد چارپادار برگشتم. آتش در جلوی اصطبل برپا کردیم و دور آن حلقه ودر این گل و لای و گرفتاری همه شکر گوی خداوند از این نعمت باران.

**********

    مردی که از خانه کدخدا دیگ شام برای ما آورده بود ،سراغ علیمراد را گرفت  که خود را نشان دادم بالاپوش پوستی به من داد ،همان بالاپوش دختر کوچک خان بود ، غرق اندیشه بودم که این را جانبانو فرستاده و یا رخسارا ...؟ از سر دلسوزی و سفارش مادر فرستاده شده یا پای دل در میان است...؟

     وقت خواب که شد باز بیخوابی و تکرار صدای دلنشین رخسارا که می گفت (علیمراد ، خودت هم بالاپوش بر سر بیانداز ، باران داره شدید می شه ، سرما اذیتت می کند.) و لبخندش آنگاه که تشکر می کرد و برادر کوچکش را از من می گرفت. و صدها خیال خوش و پیامد آن هزاران دلشوره و یاس آنگاه که عقل حاکم می گشت که من کجا و دختر خان کجا؟ ... و پناه می بردم که خدایا نجاتم ده و رسوایی و کتکاری و سرانجام مرگ را از من دور دار... زبان دعا برای رهایی می کرد اما دل شدید وسوسه می کرد و راهی برای وصال می جست. نیمه های شب باز باران و طوفان شروع شد غرش سنگین رعد همه مردها را از خواب بیدار کرد ، در آستانه درب اصطبل آتش برپا کرده و در زیر نور شعله های آتش قطرات درشت و تند باران را تماشا می کردیم ، چارپادار نگران طغیان سیل در رودخانه و ادامه بارندگی فردا و کندی حرکت کوچ بود و من بیشرمانه در ته دل خوشنود که سفر کند شود.

**********

    صبح روز سوم بعد از روشن شدن هوا کوچ حرکت کرد ، هوا بسیار معطر و دل انگیز بود و بر تمام درختان مسیر پرنده های کوچک آواز می خواندند ، سخت ترین کار رد شدن از رودخانه بود ، همه باید سواره از آب گل و آلود و خروشان رد می شدیم. حتی کماندار پیاده نیز بر استر سوار شد. من زودتر عبور کردم و آنسوی رودخانه ایستادم و حالا بی پروا نقش یک مراقب را داشتم که اسب های خان و بیشتر سوارهایشان و مهمتر رخسارا در عبور از آب دچار مشکل نگردد. افسار اسب رخسارا را گرفتم و او را به خشکی آوردم ، البته بی دخالت من نیز چنین کاری آسان انجام می شد . بین چارپادار و کماندار در انتخاب راه  ارزمان یا نجفدر بحث شد و عاقبت قرار بر راه ارزمان گردید و باز باید بعد از مسافتی به آب می زدیم.

**********

    لکه های ابر مجدد آسمان را می پوشاند و گرمی دم کرده هوا خبر از وقوع طوفان دیگر را می داد ، هر دو کماندار و چارپادار همه را به تند راندن تشویق می کردند ، بعد از گندمزارهای زیبای دره ارزمان(10) سربالایی برای صعود به سمت خیل شروع شد ، بار چارپایان متناسب با سربالایی تنظیم و محکم شد و به جز دو مسافر پیرو چند کودک خردسال و خانواده خان مابقی همه پیاده حرکت می کردند ، پیرمرد اذان داد اما کماندار فریاد کشید برای نماز و چاشت نمی ایستیم باید قبل از باران به خیل برسیم. اما ابرهای سیاه آمدند و باران شروع شد ، باز تکرار لحظه خوش سپردن برادر کوچک رخسارا به آغوش او مانند دیروز تکرار شد ، شدت باران از دیروز کمتر بود ، اما راه در بعضی جا به حدی گل شد که عبور چارپا و پیاده سخت گردیده بود. از تمام دره های کوچک سیلاب روان بود الاغ یکی از همسفرها در گل خوابید و گرفتاری بلندکردن و دوباره بار محکم کردن حرکت کوچ را لحظه ای متوقف نمود. گرچه باران ایستاد و هوا اندکی صاف شد ، اما خیس شدن بارها و لباس ها و گل و لای جاده حرکت کوچ را سخت کرده بود. به شوق رویارویی دیگر سراغ پسرها رفتم . جانبانو پسرش را به من داد و به روی استر در جعبه کجاوه مانند سوار کردم . به سمت اسب رخسارا حرکت کردم ، دستم را دراز کردم تا برادر کوچکش را تحویل بگیرم ، اما با لبخند  و بسیار دلنشین تر از روز قبل سخن راند.

-          خسته شدی علیمراد ، خیل نزدیکه ، بگذار بغلم باشد راحتم

-          بار استر یکطرفه می شود

-          زحمت شما می شود علیمراد ....

**********

   طرز برخورد دختر خان با من هرگز شباهتی به برخورد خانواده خان با رعیت نداشت ، جانبانو با لبخند و چهره ای خشنود رویش را برگردانده وبه گفتگوی دخترش با پسرک چارپادار می نگریست. امید بزرگی در من پیدا شده بود ، اما وقتی افکار به عقب برگشت باز یاس و دلسردی مستولی شد ، در ازابرک و کویر نیز همه به طور استثنایی با من مهربان بودند و من به خوبی تبعیض آشکار در برخورد پدرم با فرزندانش را به نفع خودم می دیدم و شاید تمامی مهربانی این مادر و دختر در ادامه همان مهربانی ها و فقط از سر دلسوزی و ترحم باشد. اما دلسوزی و ترحم برای چی؟ چرا من ؟ ... باز که عقل را حاکم می کردم با خود می گفتم بهتر که همین باشد و گرنه عشق ما حتی اگر هم  جانبانو طرفداری کند با غضب الله وردیخان مواجه و عقاب سختی در انتظار خواهد بود. اما پایداری حکومت عقل با استیلای حکومت دل دوامی نداشت و نمی دانستم که با این شیدایی چه باید می کردم. غروب سومین روز آشنایی بود که از همهمه کوچ پی بردم به خیل وارد شده ایم. با کنار رفتن مه از فراز کوهها عظمت و شکوه قله دماوند نمایان شد ،75 روز از سال نو گذشته بود اما کوهها پوشیده از برف بود، لحظه ای بعد پارس سگ ها بلند شد و سیاه چادرهای خیل نمایان گردید.

مرتع ییلاق کلک ساهون و کوه دماوند

      صدای غرغر بره ها و گله بلند بود ، چوپان ها به استقبال آمدند. با تشویش می خواستم هیبت الله وردیخان را ببینم. در تصورم مرد با سبیل های بناگوش در رفته و دستار بزرگ نگین دار و پوستین پلنگی بر دوش و کمربند زرکوب بر کمرباید می بود. اما خبری از خان نبود ، کوچ پراکنده شد ، فقط 12 سیاه چادر برپا بود که یکی خیلی بزرگ و متعلق به خان بود. چارپاها را به جلوی چادر خان بردیم و پیاده شدن سوارها مطابق میل من انجام و سپس همه بارها را باز کردیم و از چارپاها پایین آوردیم. جانبانو دستور جابجایی بارها را به مردان کماندار ، چارپادارمی داد، مرد مختاباد اجازه خواست تا شب نشده برود چادرش را برپا کند. یکی از چوپان ها هم برای کمک آمده بود. جانبانو غر می زد که چرا داخل چادر را مرتب نکرده است. از سرو صدا و احوالپرسی ها معلوم شد که خان نزدیک می شود . سرانجام سروکله اش از بالای سیاه چادر پیدا شد. برخلاف انتظار دستاربزرگ نداشت ، ریش جو گندمی نه چندان بلند، قبایی پشمین و شال کمری با 2 خنجر نگین دار بر تن داشت ،صدای دورگه اش نشان می داد که زیادی فریاد کشیده است . همه به سمت اش تغییر جهت داده و با احترام سلام می کردند و با عجله که راه می رفت به همه جواب می داد:

-          علیمراد... علیمراد کو

    چارپادار به من اشاره کرد ، جانبانو از چادر بیرون آمد و سلام کرد من هم سلام کردم ، خان به طرف من آمد دستانش را در دوطرف بازویم گذاشت و بازوانم را فشرد ، با صورتی شاد مرا برانداز کرد:

-          علیمراد .... ماشاءالله چه قد وبالایی ... درست مثل پدرش .... مثل پدرش

    همه در سکوت ایستاده و ما را نگاه می کردند ، من گیج شده بودم ، هیچ شباهتی به پدرم نداشتم که او چند بار تکرار کرد" درست مثل پدرش"!!، خان دستار را از سرم کنار زد و سرم را به پایین کشید و موهایم را بوسید .بعد دستم را فشرد  و با صدای بلند :

-          به کلک ساهون خوش آمدی علیمراد

   آنقدر گیج بودم که نمی دانستم چه باید بگویم که خان چرخی زد و خطاب به جمع:

-          چادرسیاه علیمراد حاضره ؟ پرده کشیدین ؟ پلاس انداختین؟ قربانی ...؟ قربانی کو؟

    دستم را گرفت و به طرف سیاه چادری که در کنار سیاه چادربزرگش برپا بود برد ، با نگاهی به درون سیاه چادر فریادش بلند شد:

-          مگه نگفتم سیاه چادر علیمراد اول حاضربشه ؟ قربانی کو؟

   چوپانی با لکنت زبان و حالتی ترسیده جلو آمده:

-          عفو کنید خان ، نمی دانستم فرش  و پرده علیمراد کدام است ؟ همین الان حاضر می کنیم

   چند مرد دیگر نزدیک شدند یکی بره در بقل نفس زنان آمد و بره را زمین گذاشت ، دوباره فریاد خان بلند شد:

-          بره!!؟ قوچ ... قوچ برای علیمراد قوچ قربانی کنید.

   زن مختاباد در منقلی آتش درست کرده و بر آن اسفند ریخته و دور من و خان می چرخاند ، خان مرتب فریاد می زد و همه پی کارهایشان می دویدند ، جانبانو به درون سیاه چادری که خان آن را به نام من اعلام کرده بود رفته و دستورات لازم در مورد چیدن فرش ها و بستن پرده می داد ، من حیران وسرگردان به این تکاپوی ناآشنا نگاه می کردم. خان به محل ساخت آغل رفته بود و سرو صدایش از آنجا بلند بود. برای یک چارپادار تازه کار چقدر امکانات می دهند؟ امکان ندارد برای همه این جور باشد ؟ شاید رنج سفر و گرفتاری دل احوالم را دگرگون ساخته و همه اینها توهم و خواب است. قوچ را جلوی سیاه چادر ذبح کردند و کلام با احترام مرد چوپان بهت و حیرت مرا افزون کرد:

-          علیمراد خان ، زحمت است از روی خون بگذرید

    مدتی مکث کردم ، اما بی اختیار از روی خون قربانی گذشته ، چشمم به جانبانو افتاد که در جلوی ورودی سیاه چادر با قرآن در پارچه پیچیده ایستاده بود :

- علیمراد ، کلام خدا را ببوس   و داخل شو...

سیاه چادر سنگسری

    با گرمی آفتاب صبحگاهی از سیاه چادر بیرون آمدم ، سرسبزی مراتع اطراف خیل خیره کننده بود ، قسمت هایی که گوسفندان عبور نکرده بودند با گل های شقایق و دیگر گل ها رنگین و چشم نواز شده بود. سفیدی لکه های بزرگ برف در زیر نورآفتاب می درخشید ، ده چادر دیگر دیشب برپاشده بود و تعداد سیاه چادر به بیش از 20 عدد می رسید ، در حالیکه در ازابرک فقط 8 چادر برپا می شد که همه خرده مالدار بودند. با بوته های گون آغل بزرگی احداث شده بود و چوپان ها در حال تکمیل آن بودند. زنان و دختران بین چشمه ها و سیاه چادرها در رفت و آمد بودند. صدای زنگ و غرغر گوسفندان که به سمت دشت پایین خیل می آمدند لحظه به لحظه بیشتر می شد. صدای ضربات سنگ بر میخ چادر شنیده می شد. با این همه زیبایی خیره کننده  و چشم نواز ، تشویش درونی بیش از حد توانم اذیتم می کرد. دیشب شام مهمان الله وردیخان بودم ، راز این همه احترام را نمی فهمیدم ، تا دیر وقت خوابم نمی برد ، دل مشغولی این 3 روز گرفتاری دل به رخسارا بود ، اما دیشب راز عجیب این شغل چارپاداری نیز اضافه و نگذاشت راحت بخوابم.

**********

    چند جا آتش افروخته شده بود ، و میله های آهنی بر آتش گذاشته بودند ، در ازابرک روز داغ  بره ها فقط یک آتش و 2 میل داغ داشتیم ، اما تعداد آتش ها در کلک ساهون بیش از 10 جا بود و بر هر کدام چند  میل آهنی بر آتش نهاده بودند ، چوپان ها بره ها را از گله جدا می کردند ، سرو صدای بره ها و گوسفندان و هیاهوی چوپان ها در کوه می پیچید، نمی دانستم چه کار باید می کردم ، وظیفه ام چیست ؟  که خان از سیاه چادر بیرون آمد و بلند به همه خدا قوت گفت ، من به سمت ش شتافتم و سلام گفتم ، دست به شانه ام زد و به همراهش به طرف بره ها رفتیم ، خان بلند صدا زد:

-          بره های علیمراد را کی داغ میکنه؟

-          ما جناب خان ... ولی کمک نداریم ،

-          ناز نکنید ، زود زود تا هوا خراب نشده تموم کنید

-          هر چی شما بفرمایید جناب خان ما دو نفریم ماشا لله بره های  علیمرادخان از چهارصد و پنجاه هم فزون ، نمی رسیم جناب خان

-          باشه شروع کن ، نق نزن ، دو نفر کمک براتون می فرستم

   بوی سوختگی پشم و پوست همه جا پیچیده بود ، صدای وحشتناک بره ها و بزغاله ها در موقع داغ شدن گوش را آزار می داد ، چوپان ها بره ها را گرفته به سمت داغ کننده می آوردند و بعد از داغ شدن یکی با فریاد نام مالک داغ شده را اعلام می کرد و پیرمردهایی که در کناری نشسته بودند یک سنگریزه در داخل کاسه ای سفالی یا مسی یا کلاه نمدی مربوط به هر مالک در آن می انداختند ، بیشترین اسم اعلامی به نام الله وردی و بعد علیمراد بود ، بقیه خرده مالدار ها هم نامشان پراکنده اعلام می شد. خان در وسط گله دور می زد و مرتب فرمان شتاب و تعجیل می داد و من بلاتکلیف ، گیج وگنگ در کناری ایستاده و فقط نظاره می کردم. صدای جانبانو از پشت سر باعث شد رو را به طرفش برگردانم:

-          علیمراد ،چرا کنار ایستادی؟... برو پیش داغ کرها ... سال اوله ... انعام بده برکت مال ت زیاد بشه ... بیا سر داغی ببر (کاسه ای نخود و کشمش و شیرینی چیکو(11) به من داد ، کیسه کوچکی نیز روی آن گذاشت) 10 سکه نقره تو کیسه هست ، به داغ کرها ، بره آورها و سرشمار بره هات  نفری یک سکه بده ( با خنده ) حواست باشه چوپان های خان ازتو انعام  نقاپند.

دلم می خواست بپرسم داستان بره های من چیست ؟ اما نتوانستم ، به زحمت تشکر کردم و به سمت داغ کر هایی که به نام علیمراد بره ها را داغ می کردند رفتم . یکی از داغ کرها با دیدن کاسه در دست من با صدای بلند داد زد :

-          خان جوان به سلامت باد

     و همه فریاد زدند (سلامت باد سلامت باد ) ، برابر سفارش جانبانو که از جلوی چادر خان مرا نظاره می کرد ،به چهار داغ کر ، به سه بره آور و پیرمرد که به نام علیمراد سنگ در کاسه می انداخت هر کدام یک سکه نقره دادم . کاسه نخود و کشمش را جلوی همه تعارف کردم هر کدام مشتی برداشته و دعا به برکت مالم می کردند. یکی از افراد گروه داغ کر بره های  الله وردی خان با صدای بلند گفت :

-          علیمراد انعام نقره داده... الله وردی خان طلا انعام میده

    سرو صدای هماهنگ "الله وردی خان طلا میده " در خیل پیچید که با فریاد متقابل خان به سکوت مبدل شد ، خان تهدید کرد که اگر تا ظهر کار داغ کردن تمام نشه از انعام نقره هم خبری نیست. به بهانه پس دادن کاسه خالی به سمت چادر خان حرکت کردم ، جملاتی را در ذهن ردیف کردم تا از جانبانو راز این اتفاقات عجیب را بپرسم . کاسه را به دستش دادم  و هنوز لب به سخن نگشوده بودم که صدای پارس سگ ها بلند شد ، همه نگاهها به سمت تپه های غرب متوجه شد ، چهار سوار به خیل نزدیک میشدند ، جانبانو زیر لب غر می زد که هنوز خیل برپا نشده باجگیرهای (12) سالار لاریجان سرو کله شون پیدا شد.

**********

    چاشت در سیاه چادر خان با فرستادگان سالار لاریجان که از نوا آمده بودند صرف شد ،مختاباد و زنش غذا را از پشت پرده به تخت پذیرایی می آوردند، صدای رخسارا را از پشت پرده شنیدم و باز همان داغی و سوزسینه که مرا از اشتها انداخت. بحث و چانه زنی بعد از ناهار بین خان و باجگیرها شروع شد ، باجگیرها می گفتند پادشاه امسال اردوی جنگی دارد و از سالار مالیات بیشتر خواسته است و خان می گفت سال پیش نیز ما برای قشون جداگانه باج دادیم ، آخر بحث به اینجا رسید که خان گفت:

-          علیمراد 21 بره و 10 من پشم و یک قوچ ، من 55 بره و 3 قوچ  و 15 من پشم و یک پوست کره و خرده مالدارها جمعا 20 بره

-          نه الله وردی خان ، این خیلی کمه ، از سهمی که برای پادشاه می فرستیم هم کمتره ، چرا علیمراد خان کره نمی دهد.

-          علیمراد ( خان به من نگاه کرد) شیر نمی دوشد ، گوسفندانش بره پی هستند

-          پس بره بیشتر بدهد ،435 تا 22 بره می شود ، خورشتی نمی دهد بره بیشتر بدهد 35 بره علیمراد ، 70 بره شما و دو پوست کره و 35 بره هم رعیت بدهند

...

   مذاکره به نتیجه نرسید و قرار شد خان به همراه آنان به نوا  برود ، تا از شخص سالار لاریجان که در نوا مستقر بود تخفیف بگیرد. چارپادار 2 اسب آماده کرد و زین بست ، جانبانو پوستین برای خان آورد :

-          هوا شاید خراب شود ، پوستین ببرید... علیمراد هم بیاید شاید بیشتر از سالار تخفیف بگیرد

-          علیمراد!... نه ، یک مرد باید در خیل باشد ، تازه  سالار با دیدن علیمراد از حسادت به جوانی و مالداری اش دق می کند کم که نمی کند بیشتر هم می کند ، شاید شب دیر بیایم یا فردا بیایم ، عصر شیردوشی هم دارید.

**********

     خان با یک مرد کماندار و سواران سالارلاریجان به تاخت رفتند. جانبانو به مرد و زن مختاباد دستورداد که چادر علیمراد را مرتب کنند. به همراه آنها به سیاه چادر منسوب به خودم رفتم ، زن مختاباد با مهربانی رو به من گفت:

-          علیمراد خان ، چرا همه گوسفندانت را بره پی میکنی ، تعدادی شیر بدوشید ، من زیاد وقت دارم ، مزد هم خیلی نمی گیرم ، هم کره ، هم ماست چکیده ، سرماست و آرشه برایت درست می کنم ، وقت شد چیکو هم برایت درست می کنم ، خورشتی ها برکت مال می شه

از فشاری که بر سرو صورتم از این گیجی می آمد نزدیک بود که بترکم ، با تحکم پرسیدم:

-          خاله بانو  ، حالی جان به من می گویید که اینجا چه خبره؟

-          چی شده خان جوان ؟

-          من خوابم یا بیدارم ، من آمدم چارپادار الله وردیخان شوم ، اما امروز 400 بره به نام من داغ شد ، باجگیرها از من باج خواستند از پارسال بیشتر خواستند ، برام سیاه چادر برپاشده .... به من بگویید این ماجرا چیست؟

   مرد و زن مختاباد نگاهی به هم انداختند و مرا با متفکرانه برانداز کردند. نگاه آنها دلشوره ام را بیشتر می کرد پرسیدم:

-          چیزی می دانید که من نباید بدانم ؟ اصلا من بیدارم ؟

-          برات می گویم ، همه چیز برایت می گویم ( زن مختاباد با صدای گرفته ای ادامه داد) علیمراد کماندار بود ، تیرش از 50 گز به بالا نیز شکار را زمین گیر می کرد ، الله وردی خیلی دوستش داشت ، بین آنها رابطه ارباب رعیتی نبود ، علیمراد یک سال زودتر زن گرفته بود و الله وردی هم تازه داماد بود ، یک روز تابستان به کوه حوض شاه برای شکار رفتند ، الله وردی خان می خواهد با فلاخن سنگ به آنسوی گله شکار پرت کند تا آنها به طرفشان رم کنند و به تیررس علیمراد برسند اما موقع پرتاب فلاخن بند فلاخن به بند دگر می پیچید و سنگ به جای سمت شکار به شقیقه علیمراد می خورد و علیمراد در دم جان می دهد این شرح الله وردی خان از ماجرا بود که بعدها می نالید و میگفت. شب دیر شد و خبری نشد ، چوپان ها با مشعل به کوه رفتند و خبری نشد ، همه فکر کردیم به خانه آشنایی در لاسم  یا نوا رفته اند ، اما صبح خبر به خیل رسید و جنازه علیمراد را آوردند ، صدای شیون از خیل برخاست ، الله وردی و اهل خیل جنازه را به امامزادگان دوازده تن ارزمان بردند و دفن کردند. زن علیمراد حامله پا به ماه بود و نگذاشتیم جنازه شوهر ببیند ، آنقدر بیقراری و خود زنی  کرد که بیگاه درد زا آغاز شد و تو بدنیا آمدی ، بر الله وردیخان تازه داماد بسیار سخت می گذشت و صبح و شام ناله می کرد و تورا به خانه اش می بردند و نوازشت می کرد. با اصرار جانبانو مادرت با چوپان صفدر حسن ازدواج کرد ، الله وردی خان 40 میش به نام صفدر حسن کرد که خرج بزرگ کردن تو باشد و در ازابرک برایش خیل جا گرفت و 40 بره آنها را به کلک ساهون آورد و به نام تو داغ کردند نرینه ها را برایت فروخت و خرج مادینه ها کرد. هر سال چله تابستان سیاه چادر علیمراد را 15 روز بر پا میکرد تا هوا ببیند و بید خور نشود و باز نمک می زد وبه انبار نجفدر می برد ، رزق ات زیاد بود و در این سال ها گوسفندانت سال به سال بیشتر شدند. تا امروز که عدد بره هایت از 400 گذشت و تعداد میش و قوچ و قصَرهایت (13) از 600 راس فزون گشته است.

    هوا تیره گشته بود و غرش رعد صحبت عجیب زن و مرد مختاباد را قطع می کرد ، آنها از غم و اندوه خان در این سال ها می گفتند ، از مکتب رفتن من ، از چوپانی من که نه کمکی برای صفدر حسن ، بل آبدیده شدنم برای زندگی ، از قدغن نمودن اینکه احدی از ازابرک  و یا هم بازی های سنگسری یتیم بودن مرا ندانند ، مخفی ماندن راز مرگ پدرم تا از آب و گل کودکی به در آیم و چند راز دیگر از مراقبت دورادور جانبانو و خان از من و مادرم و کمک های خان به صفدر حسن و اهل ازابرک  و چندین ناگفته دیگر را می گفتند. باران شروع شده بود ، مرد مختاباد ادامه داد :

-          سال پیش روز فروش بره های نر ، خان وقتی سکه های طلای تو را از مردان  چوپدار تحویل می گرفت ، برای اولین بار لقب خان بر اسمت نهاد و گفت علیمراد برای خودش خان شده است.  سال دیگر بیایید و گله اش را تحویل بگیرد. هیچ کس غیر از خان و زنش ، من و زنم  و فقط دو مرد چوپان کسی تو را نمی شناخت و خبر نداشت که تو در ازابرک هستی ؟ حتی مرد چارپادار وقتی دیروز شنید از تعجب حیران مانده بود.

    شدت باران باعث نشت آب از درزهای سیاه چادر به درون شد . زن و مرد مختاباد فرش ها را جمع کردند و بر هم در جایی خشک انباشت کردند ، زن مختاباد گفت:

-          سیاه چادرت خیلی پارگی دارد ، سال دیگر از مومن آباد چند شَقه (14) نو دوازده گز بگیر ، باید چادرت را بزرگ کنی.... (در زیر باران با جوالدوز مشغول دوختن پارگی ها شد مرد مختاباد هم دریچه های اطراف تیرک ها را تنگ تر می کرد تا باران کمتر به داخل بزند ) علیمراد خان اگر شیر بدوشی ، ثواب دارد ، برکت مالت بیشتر می شود ،گوسفندهای حیدر قلی و علی حسن  خیلی کمه ، زن هاشون  سه به یک  برایت شیر می دوشند و در مختابادی هم کمک می کنند ، چهار به یک هم حاضرند ، حتی پنج به یک بگویی با جان و دل برایت شیر می دوشند ، اما بچه دارن سه به یک بدی  ثواب داره ...

    پیرزن همچنان نصیحتم می کرد که به رعیت خیل خیر برسانم ... ولی گوش هایم چیزی نمی شنید ، به حرف هایش هیچ فکر نمی کردم ، هیچ سوالی برای پرسیدن نداشتم ، اگر هم داشتم ، جوابش را دوست نداشتم ، درون سیاه چادر نفسم می گرفت ، عزم بیرون کردم ، زن مختاباد هشدار داد که باران بند نیامده و پوستین بردارم ،بی توجه به نصیحتش بیرون رفتم در خروج ازسیاه چادر سرم به چنگه لبه ورودی گیر کرد و دستار از سرم افتاد ،دستار را باز کرده دور گردن انداختم ، نم نم باران می بارید ، از دوردست ها هنوز صدای رعد می آمد ، مه قله ها و دامنه ها را پوشانده بود ، خیل آرام و در سکوت بود ، موهای آزاد شده از زیر دستار که در باران خیس شده بود بر روی صورتم ریخته بود. از اکثر سیاه چادرها دود متصاعد و با مه بالادست  مخلوط می گردید . از کنار چادر خان  رخسارا با سرگیرایی نو که بی نور آفتاب می درخشید ، کوزه بر سر و کوزه ای دیگر در دست به سمت چشمه می رفت ، راه رفتن اش را با این هیبت از پشت سر ندیده بودم ، از سیاه چادرهای دیگر نیز زنان و دختران  با کوزه یا ابریق یا بسته رخت به سمت چشمه می رفتند ، زن مختاباد پوستین را برایم آورد ، اصرار می کرد که بر سر بیاندازم و من بی تفاوت به دور دست ها خیره بودم .

**********

      بارش باران کم شده بود ، مه از دامنه ها به سمت قله پس روی می کرد ، تابش آفتاب بر لکه های برف  زیبا می درخشید ، شقایق ها و دیگر گل های باران خورده چشم را نوازش می کردند. رخسارا از چشمه بر می گشت ،از روبرو می آمد ، سرگیرا از جلو باز بود ، ساخته مکنه گلدار و چنگوم(15) نقره و دامن کژین(16) اش نمایان بود با اینکه دور بود نگاهش با من برخورد کرد ، سریع سرگیرا با یک دست جمع کرد و حتی پایین صورتش را پوشاند ، نگاهش را به زمین دزدید ، نزدیک بود تعادلش به هم بخورد و کوزه از سرش بیافتد ، این زیبا روی خرامان دختر قاتل پدرم بود.

**********

    با صدای جانبانو رویم را برگرداندم ، پشت سرم ایستاده بود :

-          علیمراد ، الله وردی خیلی حرف با تو داره ،... می خواهد از تو حلالیت بگیره ( بی آنکه حرفی بزنم در سکوت نگاهش می کردم او هم گرفته و محزون در من می نگریست  ... ناگهان با لحنی دیگر) علیمراد ... چرا پوستین به سر نیانداختی؟ دستارت کو؟ ... تمام موهایت خیس شده ، مادرت سفارش ات را کرده بود ، تو هنوز امانت هستی.

 

پی نوشت ها:

1-       دعای قلعه حصار : دعایی که سالها پیش زنان سنگسری می خواندند { الله نامت هزار هزار – الحم و قل هوالله دو هزار – سوره یاسین سه هزار – آیت و کرسی چهار هزار – دور پسرم قلعه و حصار – کلید به دست احمد مختار – الله تو باشی نگهدار}

2-       بدل : جانشین ، ایام مرخصی چوپان فردی بدل می آید و آن ایام را نیز بدل گویند.

3-       خیل : ییلاق و اردوگاه تابستانی عشایر سنگسری تصویری از ییلاقات سنگسری - سایت سنگسر نیوز

4-       ازابرک : ییلاق تابستانی عشایر سنگسری در نزدیکی مهدیشهر

5-       خیل کلک ساهون : ییلاق کلک ساهون از بزرگترین ییلاقات عشایر سنگسری در ارتفاعات البرز مرکزی بین شهر ارجمند و روستاهای نجفدر و نوا ( نمونه ای مراتع ییلاق کلک ساهون در عکس دیده می شود)

6-       سرگیرا: چادر شطرنجی با رنگ تند قرمز و مشکی و ترکیبی از ادغام این دورنگ که اوایل دهه 60 پوشش زنان سنگسری در مهدیشهر بود که بتدریج به چادر مشکی مبدل و در حال حاضر استفاده از آن منحصر به مراسم است. (در تصویر داخل سیاه چادر یک نمونه آن بر تیرک اصلی سیاه چادر آویزان است)

7-       ساخته مکنه : مقنعه گلدوزی شده که علاوه بر پوشش سرو گردن دنباله آن تا پشت زانوها می رسید .در حال حاضر منحصر به مراسم و بسیار گران قیمت می باشد.

8-       کوچ : علاوه بر معنی متداول کوچ در فارسی ، در محاوره سنگسری به کاروان در حال عزیمت به ییلاق یا برگشت به سنگسر نیز کوچ می گویند.

9-       پلاس : فرشی دست باف از جنس مو و پشم

10-    ارزمان : نام قدیم شهر ارجمند در شهرستان فیروزکوه استان تهران

11-    چیکو: فرآورده لبنی و شیرین که قبل از پیدایش شکلات و شیرینی وارداتی بهترین نقل مجلس و پذیرایی سنگسری ها بود.

12-    باجگیر: مالیات بگیر، - باج : مالیات مرتع که در گذشته به حکام محلی پرداخت می شد و در سال های اخیر به اجاره مرتع تعبیر می شد که توسط بازماندگان حکام قاجاریه مطالبه می شد، که با عنایت به قانون ملی شدن مراتع در حال حاضر مطالبه آن غیر قانونی است.

13-    قصر : گوسفند یکساله و یا هر گوسفند دیگر که درآن سال بره نزاییده باشد.

14-    شقه : نوار عرضی سیاه چادر از جنس مو به عرض حدود یک متر و به طول 9 الی 12 متر که در روستای مومن آباد سمنان تا چند سال پیش بافته می شد.

15-    چنگوم : زینتی گران قیمت که از دوطرف مقنعه به زیر گردن آویزان میشد.استفاده از آندر حال حاضر خیلی محدود ومنحصر به مراسم است.

16-    کژین یا کژین شوی : دامن قرمز رنگ و گران قیمت مخصوص دختران و زنان سنگسری

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

یار مجازی من

یار مجازی من

    زندگی با مادر بزرگ که فقط یکسره و یکنواخت محبت را نثار من می کند چندان سخت نیست ، اما در این دنیای بی کسی و تنهایی آنکه مونس و همدم  صمیمی من می باشد رایانه خانگی من با یاران مجازی بسیار دوست داشتنی است که چند سالی است با آنها مانوس و سرگرم می باشم ، تا حدی که تمام غم های زندگی سخت من به فراموشی رفت و امید توام با غروری زیبا جایش نشست.

     از زندگی با پدر و مادر جز خاطرات تیره و غبارآلود و صحنه های ناهنجار جرو بحث گرفته تا کتک کاری و فحاشی که تکرار آن هر بار بغض را در گلویم می فشارد ، چیزی برای گفتن ندارم ، آخرین تلخ یاد آن زندگی روزی بود که مادر در اینترنت سایت ترک مواد را به پدرم نشان میداد و از او میخواست اراده کند و برای ترک اقدام کند و پدر فریاد می زد که  بجای این مزخرفات اینترنت پول بدهد و مادر فریاد که پول دسترنج کارش برای زندگی است و نه دود لعنتی و سرانجام پدر مانیتور را به گوشه ای پرت که خرد شد و دیگر هرگز پدر را و آن خانه را ندیدم.

    همانروز مادر گریان مرا به شهرستان نزد مادر بزرگ آورد و یک سالی با مادربزرگ زندگی کردیم. مادرم تحصیلات عالی داشت اما پدر زیر دیپلم ، هر دو در یک شرکت کار می کردند که پدر را به علت اعتیاد اخراج کردند و مادر تنها کار می کرد و زندگی می چرخید تا اینکه این کوچ اجباری و جدایی وطلاق پیش آمد.

     کلمات بین من و مادربزرگ و مادر سرشار از محبت بود و دیگر آن فحاشی و هتاکی و سرو صدا را در این زندگی جدید نشنیدم ، مادر در درس و کار با رایانه خیلی کمک م می کرد ، و در مدرسه جدید سرآمد هم کلاسی ها که البته حسادت بعضی ها را بر انگیخت و پیامد آن انزوا و ناتوان در پیداکردن حتی یک دوست.

     اوقات خوش با مادر بودن زود سپری شد و مادر برای کار مجدد به تهران رفت و فقط تعطیلات با ما بود و این هفته ای یک روز باهم بودن نیز چندان دوام نیاورد و مادر زندگی جدید تشکیل داد و همه به این نتیجه رسیدیم که من نزد مادربزرگ بمانم.

     مادربزرگ فقط قربون صدقه ام می رفت و مرتب نوازش و غرق بوسه ام می کرد و برابر سفارش مادر تمام سعی اش بر این بود که مرا از شر بازی های کامپیوتری نجات داده و به سمت درس و مشق بکشاند.

     هر چه اطلاعات م در مورد مسائل بزرگترها بیشتر می شد ، از اینکه مادرم مرا رها کرده و برای ارضای امیال خود با مردی غیر از پدر زندگی جدیدی ساخته ، رنج می بردم و بتدریج نفرت و بیزاری از مادرو پدری که نمی دانستم زنده هست یا مرده تمام وجودم را پرکرده بود. به تلفن هایش ابتدا سرد  جواب داده و کم کم از جواب دادن طفره می رفتم و اگر نبود ملاحضه حال مادربزرگ مهربان که حتی هدایایش را هم به صورتش پرت می کردم.

     در این تنهایی سخت ، دنیای مجازی به دادم رسید . ابتدا همان وضعیت انزوا در مدرسه و دبیرستان باعث ناتوانی در برقراری ارتباط اینترنتی نیز می شد ، در دهها وبلاگ به امید یافتن دوست پیام می گذاشتم ، دنباله روی شاید صدها شناسه را داشتم ، اما اقدام متقابل آنها بسیار اندک و برایم قانع کننده نبود. دیدن وبلاگ های که از نظر محتوی بسیار ضعیف بودند اما صدها نظر و یادداشت هر متنی را به صورت اغراق آمیز تحسین وتشویق می کرد و شناسه هایی که صدها شناسه دنباله رو نشان از گروه های بسیار صمیمی داشت ،متعجبانه حسرت می خوردم و آرزوی من به داشتن چنین جمع دوست داشتنی به نتیجه مطلوب دلخواه نمی رسید.

    در این تنهایی و بی کسی رنج آور درد دل هایم را در رایانه خانگی هم می نوشتم و با خواندن و مرورش احساس کاذب سبکی می کردم. مادربزرگم کنارم می نشست و مرتب نصیحت می کرد دوستان اینترنتی دوست نمی شوند ، سعی کن در دبیرستان با هم کلاسی های خوب و درسخوان دوست بشوی ، مادربزرگ سوادی که از رایانه و اینترنت چیزی دستگیرش شود  نداشت ، حدس می زدم گاهگاهی که مادر به دیدنم می آید اطلاعات سری مرا می خواند ، این گمان نفرتم را از مادر بیشتر کرد ، ومجبور به استفاده از رمز عبور برای دستگاه شدم.

    کم کم دوستان هم رای و هم فکر را پیدا کردم ، اولین دوست صمیمی ام  در دنیای مجازی هدی نام داشت ساکن خرمشهر بود و اتفاقی هم رشته و هم پایه تحصیلی من . به تدریج در حلقه ما افراد دیگری وارد شدند به طوری که در طی یک سال حداقل 60 شناسه مطالب مرا دنبال می کردند و بسیار صمیمانه و عمیق مطالب مرا خوانده و نظرات موافق و گاها مخالف می دادند. دوستان صمیمی دنیای مجازی من و موارد مورد علاقه آنها به شرح ذیل بودند:

1-     هدی اهل خرمشهر، محصل ، شعر و ادب ، بیشتر اشعار عاشقانه ، توجه به درس های مشترک

2-     نیما اهل سنندج ، محصل ، علاقمند به طبیعت

3-     زکریای رازی 1388اهل زنجان ، محصل ، علاقمند به شیمی و اختراع و اکتشاف

4-     نادره ک. اهل فومن ، دانشجو ، طنز و اشعار عاشقانه

5-     زهره اهل بیرجند ، محصل ، بیشتر مسائل درسی ،عکس های زیبا و جالب

6-     کاملیا اهل نیشابور، دانشجو ، دنیای اینترنت و نرم افزار

7-     جواد اهل گرگان ، دانشجو ،مسایل مذهبی و اخلاق

8-     گل گاو زبان اهل تهران ، بیکار، شوخی و طنز

9-     پرستو اهل کنگاور ، متن های پر از غم و ناامیدی

10- مظاهر اهل کابل ، اشعار رودکی و سنایی و فردوسی

11- استاد جابر اهل سیرجان ، فیلم و سریال های صدا و سیما و سینما

12- طرلان بشارتی اهل تبریز،محصل ، بحث های درسی و خاطرات مدرسه ، هنر کار با ریاضیات

13- سمیرا اهل رامسر ، محصل ، کشفیات فیزیکی و عکس های منظومه شمسی

14- حسین صفاری اهل خرم آباد ، عکس های هنری و دوربین

15- خالد ایوبی اهل مریوان ، کشفیات هوا وفضا

16- گوزل آنا اهل خوی ، داستان های کوتاه عاشقانه

17- محمود کاظمی اهل بندرانزلی ، دانلود مداحی ها و موسیقی

18- فرشته اهل مشهد ،خانه دار،خواص خوراکی ها ، آشپزی ، ویتامین های غذایی

19- سید حسن عمادی ، دانشجو ، داستان ، داستان کوتاه ، فیلم نامه ، شخصیت های ادبی

20- سهیل اهل کرمان ، دانشجو ، جنگ افزارها ، جت و موشک

21- رویا اهل کرج ، محصل ، عشق و زندگی ، شادی

22- کاکلی اهل نهاوند ، محصل ، دوستی و صحبت در همه زمینه ها

23- ثریا اهل تهران ، شعر و ادبیات کلاسیک

24- عماد اهل اصفهان ، فلسفه ، دین ، مبارزه با خرافات

25- تفتان آتشین ،اهل سراوان ، محصل ، فرهنگ و رسومات بلوچستان

26- خاک سرخ اهل شهرکرد ، خاطرات جبهه و جنگ

27- کلاهخود اهل برازجان ، محصل ، عکس و بحث در مورد خلیج فارس

28- میرشکار اهل بجنورد ، طبیعت گردی و کوهنوردی

29- خاله مرجان اهل تهران ، خاطره ، داستان ، مطالب و عکس های شگفت انگیز

30- سیامک پیامی اهل رشت ، دانشجو ، لطیفه ،شعر ، عکس های دیدنی

31- خشایاربزرگ اهل دزفول ، ایران باستان ،کشورگشایی ، آریوبرزن و سورنا

32- کی میا اهل فلاورجان ، کربلا ، عاشورا و عزاداری

33- سوزنبان اهل طبس ، هواشناسی ، کویر شناسی و عکس های کویری

34- جسی کا اهل ارومیه ، دوستی ، محبت ، شعرهای عاشقانه

35- ریحانه ساکن تورنتو کانادا ، دانشجو شعر و غزل فارسی

36- مجید جوکار ساکن لندن انگلستان ، فوتبال و ورزش

37- گل اندام اهل کرمانشاه ، دانشجو ، جن و ماورا طبیعت ، عکس ها و داستان های ترسناک

38- اسمعیل اهل قوچان ، محصل ، پرنده شناسی ، عکس های زیبا پرندگان

39- بهروز ساکن پونا هندوستان ، دانشجو ، دیدنی ها و شگفتی های شبه قاره

40- پرچم اهل تهران ، دانشجو ، ایران ، انقلاب اسلامی ، آزادی ، مبارزه با استکبار

41- محبوبه اهل تویسرکان ، محصل ، دانستنی ها و دیدنی ها

42- فاطیما ساکن سن پترزبورگ روسیه ، دانشجو ، معماها ، شگفتی ها و راه حل های پیچیده ریاضی

43- گل صورتی اهل اراک ، دانشجو، راه های ثروتمند شدن و زندگی ثروتمندان و مشاهیر جهان

44- حسین عناصری ساکن وین اطریش ، دانشجو ، عشق ، شعر و ادبیات

45- آرش اهل سقز، محصل ، شگفتی ها و عجایب جهان و طبیعت و ارتباط با فیزیک و شیمی

46- مینا اهل ساری ، دانشجو ، عرفان و خداشناسی و عبادت

47- عباس اهل زاهدان ، دانشجو ، زندگی و سیره پیامبر و ائمه معصومین

48- قمری اهل هرات ، اختراع ها و مخترعین و مکتشفین جهان

49- کماندار اهل مزارشریف ، عشق و زندگی ، فرهنگ و رسومات تاجیک ، ازبک و افغان

50- عاشیق اکبر اهل ماکو ، اشعار ترکی و ترجمه

51- روح سیاه اهل ورامین ، محصل ، داستان و خاطره های شگفت انگیر و ترسناک

52- رحمان اهل بابلسر ، دانشجو ، نماز ، دعا و شگفتی های آن

53- زلف مشکین اهل هرسین ، غزلیات و قصیده ، شعر نو

54- محسن اهل یاسوج ، محصل ، بحث علمی در اکتشافات پتروشیمی ، نفت ، گاز و انرژی های پاک

55- Alexander from Manchester UK,  Images of Nature , hard life

56- Sandy from Massachusetts USA , Islam and Quran

57- Edeline from Frankfort German, Love and life

58- Margaret from Melbourne, Australia , Talk about Islam and justice

59- Tiffany.J from kamloops Kanada , Religion and politics

60- قلب غمین از ایران ، محبت مادرفرزندی ، حکایت ها ، اخلاق و حدیث

    غیر از این 60 دوست مجازی که مرتب با هم مکاتبه اینترنتی داشتیم و برای مطالب همدیگر به طور منظم تایید ، تشویق و یاد داشت می گذاشتیم ، تعدادی دوست اتفاقی دیگر نیز به حلقه ما گاها تصادفی اضافه ، اما حضورشان زیاد دوامی نداشت و به نظر می آمد حوصله بحث های طولانی و پی گیری های علمی ما را نداشتند. حفظ ادب در محاوره مجازی برای گروه 61 نفره ما بسیار مهم بود و لذا بطور هماهنگ وب گردهای ناهنجار و بی ادب را سریع طرد و بلوکه می کردیم. از آنچه که در مدرسه و رسانه ما را از اینترنت و خطرات آن می ترسانند ، در جمع صمیمانه ما خبری نبود ، بلکه بر عکس بسیار راحت ازمشکلات درسی و کنجکاوی علمی گرفته تا سرگرمی ها و حتی درددل و آلام روحی درونی را با هم در میان گذاشته جواب و تسکین واقعی می یافتیم.

    بیشتر از همه من در این جمع لذت می بردم ، گذشته تلخ و درناک زندگی پر تنش بین پدر ومادرم ، گم شدن پدر همیشه معتادم و از همه بدتر بی وفایی مادر که با آن همه ادعا و تحصیلات ، یگانه فرزندش را  نزد یک پیرزن ( هر چند بسیار با محبت ) رها و خود به دنبال عیش و خوشی و زندگی با مرد دیگری رفت ، باعث شد که من در این دنیای بیرونی سراسر رنج و تنهایی ، در دنیای درون سیم ها وامواج نهایت بهره مندی را از مصاحبت دوستان مجازی داشته باشم. البته تعدادی از این دوستان به خصوص قلب غمین همیشه مرا نصیحت می کردند که با مادر مهربان باشم ، اما من با کینه ای شدید توصیه آنها را رد و گناه مادرم را نابخشودنی اعلام می کردم.

 

      همه دوستان به کار و درس همدیگر بسیار اهمیت می دادیم ، در ایام امتحانات پست ها و یادداشت ها به حداقل می رسید ، همدیگر را به اخلاق خوب تشویق می کردیم ، و آنچه از آموزه های دینی ، عبادی و رفتار زندگی که باید من از پدر و مادر می آموختم ، بسیار علمی تر و منطقی تر از دوستان آموختم . تعداد زیادی از دوستان محصل هم پایه و هم رشته من بودند و براحتی مشکلات درسی همدیگر را حل می کردیم ، مشکل درسی نبود که من سئوال کنم و تا یکی و دو روز بعد بهترین و دقیق ترین جواب را دوستانم برایم نفرستند. سوالاتی که از من می شد انگیزه ورود من به دنیای تحقیق و مطالعه می گردید و در حالیکه خودم بیشتر می آموختم جواب را برایشان یادداشت می کردم و تشکر آنها غرور و اعتماد به نفس خوشایندی را در من ایجاد میکرد. پیشرفت تحصیلی و خودباوری بسیار قوی در من ایجاد شده بود . حال دیگر از منزوی بودن و محرومیت از پدر ومادر رنج نمی بردم.

خداوند زحکمت ببندد دری          به رحمت گشاید در دیگری

     مادرم بارها تلاش کرد با بهانه های مختلف با من ارتباط صمیمی داشته باشد ، مادربزرگ خیلی واسطه شد تا این آب گل آلود را زلال نماید ، اما من فقط به احترام مادربزرگ و به خاطر دل این پیرزن فقط در حد یک احوالپرسی ساده با مادر برخورد می کردم  و ناپدری که حتی جواب سلامی هم از من نمی شنید. خلاصه هر تعطیلی که مادر تنها یا با شوهر جدیدش به نزد مادربزرگ می آمدند با دل پرخون برمی گشتند.

     دوستان خارجی که پیدا کرده بودم ، مرتب از ایران و اسلام سوال می کردند وبا بقیه گروه به تناسب معلومات و اطلاعات به آنها پاسخ می دادیم ، خواندن متن های آنها و هم چنین تهیه پاسخ به زبان انگلیسی انگیزه و تمرین بسیار خوبی برای کار عملی با زبان خارجه بود و موفقیت های خوبی نیز به دست آوردم. با اینکه زیاد پای بند جدی به مسایل دینی نبودم اما در برابر سوالات دوستان خارجی و حتی تمایل دو تن از آنان به اسلام با شوق زایدالوصفی تلاش می کردم که منابع مطمئن و دقیق مبتنی بر عقل و علم برای پاسخ به آنها یافته و در پذیرش اسلام آنها رایاری و  اقناع نمایم و از این بابت که بسیار جلوتر از حتی  دبیر معارف و خیلی از مدعیان دیگر بودم احساس غرور می کردم. و صد البته در تقویت بنیه اعتقادی خودم که با دیدن پاره ای ظواهر و ریاکاری سست شده بود، بسیار موثر ومفید بود.

      از اتفاقات جالب در این دوران خوش با دوستان مجازی ، یک روز زکریای رازی  لینک سایتی را آدرس داد که در آن مسابقات علمی برگزار و جوایزی هم با قرعه به شرکت کنندگان اهدا می شد. به طور وسیع در بین دوستان شرکت در مسابقات این سایت در بین دوستان مجازی مطرح بود و اکثر افراد در مورد پاسخ سوالات که عمدتا درسی هم بود همدیگر را راهنمایی می کردند. پشتیبان سایت یک نهاد دولتی بود که ما آخر نفهمیدیم مربوط به کدام وزارتخانه می شد. اما هرنهادی که بود در جمع ما خوب سروصدا را انداخته بود. یک شب به محض ورود به دنیای مجازی سیلی از یادداشت های تبریک در ذیل آخرین پست خود مشاهده کردم ، ناباورانه به سایت مراجعه کردم ، 4 نفر برنده اعلام شده بود که من در صدر آنها برنده 12 سکه بهار آزادی شده بودم ،3 نفر دیگر که افراد نا آشنایی بودند به ترتیب 8 ، 4 و 2 سکه برنده شده بودند که اعلام شده بود معادل ریالی آن پول به حساب ما حواله خواهد شد.  باز هم  در ناباوری و  دلشوره اینکه کلاهبرداری اینترنتی نباشد شماره حساب بانکی مادربزرگ را اعلام کردم و 3 روز بعد پول کلانی در حساب مادربزرگ واریز شده بود. مادربزرگ که  چنین اتفاقی را سخت باور کرده بود و تمامی دوستان مجازی مرا تشویق کردند و البته بعضی ها نصیحت که قدر این جایزه را بدانم و به ولخرجی نیافتم. این مسابقه علمی و درسی که سوالاتش شبیه تست کنکور بود همه ماهه تکرار می شد و علاوه بر تقویت درسی سرگرمی خوبی هم بود ،البته 3 تن از دوستان مجازی در مسابقات بعدی برنده جوایز 8 و 2 سکه ای شدند و هیچ کس از گروه 61 نفره شانس 12 سکه مرا به دست نیاورد. از اینکه کمتر به مستمری اندک مادربزرگ وابسته شده بودم بسیار خوشحال بودم و از مادربزرگ خواهش می کردم هرگز مادر و ناپدری متوجه این خوش اقبالی من نشوند. والبته از محل این پول هدایایی به مناسبت ها برای مادربزرگ می گرفتم که خیلی  هم ذوق می کرد.

     سرانجام اتفاقی که برای همه هولناک و غیرقابل تحمل می باشد و بر عکس برای من با دلی سرشار از کینه اتفاقی عادی بیش نبود رخ داد. با پچ پچ معاون دبیرستان و دبیر مرا از کلاس بیرون آوردند و دایی ام با چشمان اشکبار مرا به خانه مادربزرگ برده بود ،ازدحام زیادی برپا و صدای شیون بلند بود ، همه گریان مرا در آغوش گرفته و تسلیت می گفتند، مردها روزنامه ای که شرح ماجرای قتل وحشتناک مادرم را نوشته بود دست به دست می چرخاندند. بیشتر از همه مادربزرگ بی قرار بود و در مویه اش به زاریتیمی من اشاره می کرد بیچاره پیرزن نمی دانست از روزی که افیون و مخدر زندگی پدر و مادر مرا متلاشی کرد من زاریتیم شده بودم. ظاهرا روز قبل مادرم در جلوی شرکت مورد حمله با ضربات چاقوی پدرم قرار گرفته و در دم جان سپرده بود و ناپدری در این درگیری شدیدا مجروح و در بیمارستان بستری است ، پدرم موقع فرار از دست نگهبانان و  کارکنان شرکت به وسط اتوبان پریده بود و در تصادفی مرگبار برای همیشه پرونده زندگی سراسر درد و رنج و آوارگی اش بسته شده بود. تشریفات کلانتری و اداری انجام شد و جنازه مادرم برای تدفین به زادگاهش منتقل شد ،از سرنوشت جنازه پدرم و نحوه تشیع و تدفینوی بی خبر ماندم. با بی میلی لباس مشکی پوشیدم و فقط به خاطر رضایت مادربزرگ و حفظ آبروی خانواده اش به ظاهر خود را ناراحت نشان می دادم.

    یک هفته در خانه مادربزرگ تشریفات خسته کننده مراسم عزاداری بود و در این مدت من نه دبیرستان رفتم و نه توانستم با دوستان مجازی ام در اینترنت درد دل بکنم. بعد از شب هفت همه رفتند و من ومادربزرگ تنها ماندیم. برای من انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اما بیقراری مادربزرگ رنجم می داد. صبح روز هشتم معاون دبیرستان ، یکی از دبیرها و چند تن از هم کلاسی ها به خانه مادربزرگ آمده و با تشریفاتی مرا به دبیرستان بردند ، بندگان خدا همه از من محزون تربودند. عصر با عجله به سراغ دوستان مجازی رفتم ، نمی دانم از روزنامه یا چه طریقی باخبر شده بودند که همه به احترام من یک هفته محاورات مجازی را کامل تعطیل کرده بودند و از شب قبل همه با یادداشت های متنوع تسلیت برای من فعالیت دنیای دوستی مجازی را شروع کرده بودند، ریتم و جملات همدردی به حدی تاثیر گذار بود که علیرغم میل باطنی نفرت خود را از مادر پنهان و از آنها صمیمانه تشکر کردم. من مجدد بی تفاوت به حادثه رخ داده با دوستان مجازی مشغول بودم.

     هشت ماه دیگر مانده بود که به سن قانونی برسم ، دایی ام با حکم دادگاه به عنوان قیم قانونی من با دو جریان اداری متضاد قانونی از یک طرف پی گیر سهم دیه من بابت مرگ پدراز بیمه شخص ثالث راننده ای که به نظر من کاملا بی گناه بود و از طرف دیگر به دنبال اثبات کفالت مادرم بر من برای دریافت مستمری بازماندگان تامین اجتماعی بود. اما غرور جوانی من علیرغم نیاز مالی هیچ تمایلی برای پی گیری های دایی ام را نداشتم. اما دوستان مجازی با دلیل ها و نصایح دوستانه مرا مجاب کردند که در برابر محرومیت معنوی صلاح نیست از حق مادی خود در گذرم. بار دیگر درهمان مسابقه نفر دوم برنده 8 سکه بهار آزادی شدم که تشویق و تبریک فراوان دوستان را به همراه داشت و بعضی ها از این خوش اقبالی غبطه می خوردند.

     نتایج کنکور اعلام شد ، در یک رشته روزانه خوب دانشگاهی در تهران قبول شدم. در مقابل تبریک فراوان دوستان مجازی من از همه تشکر و موفقیتم را مدیون راهنمایی و مساعدت دلسوزانه آنها می دانستم. و پیشنهاد کردم همه با نام واقعی یک قرار ملاقات دسته جمعی در تهران را بگذاریم و اعلام کردم هزینه پذیرایی را شخصا عهده دار می شوم. در میان افرادی که حضورا قبولی مرا تبریک می گفتند ناپدری ام بود که همراه دایی ام به پیشم آمد ، بعد از کشته شدن پدر و مادر ، نسبت به ناپدری آنقدر نفرت نداشتم و به احترام حضور دایی با او مهربان برخورد نمودم. در لابلای صحبت ها مسئله سکونت من در تهران را پیش کشیدند و مطلب را به آنجا رساندند که آپارتمان مادرم خالی است و محل مناسبی برای سکونت من می باشد. اما غرورم باز مانع شد و خاطر هر دو را مکدر ساختم. دایی ظاهرا با سهم دیه شخص ثالث تصادف منجر به فوت پدر، 3 دانگ مشارکت ناپدری را از او خریده وبا رضایت مادربزرگ تمام آپارتمان را به نام من کرده بود. من هیچ خشنودی از کارش نشان ندادم. اما دوستان همیشه خوب مجازی در یادداشت ها و نظرات ذیل این درد دل من همه با بحث احقاق حق ، احساسی و یا موهبتی الهی باز مرا تسلیم و مجاب به پذیرش اقامت در آپارتمان اشتراکی مادر و ناپدری که حالا به نام من شده بود، نمودند.

       با ثبت نام و بازگشایی دانشگاه به اتفاق مادربزرگ به تهران کوچ کردیم  و در آپارتمان مستقر شدیم . دایی ام اقرار نامه ای محضری از ناپدری به من داد که بنا به وصیت مادرم در آخرین لحظه همه اثاثیه و فرش موجود در آپارتمان با سلب هرگونه ادعایی از خود به نام من کرده بود. از این کار رقت آمیزناپدری اصلا خوشم نیامد.

      مادربزرگ با دیدن وسایل زندگی دخترش باز بیقراری اش شروع شد  و من سراغ میز رایانه مادرم رفتم ، دستگاه را روشن و به کنکاش در کاغذ های داخل کشو پرداختم ، دیدن یک لیست اسامی با شرحی از مشخصات که همگی نام و شناسه مجازی دوستان من بود ، عصبانیت مرا به اوج رساند که نزدیک بود با مشت به شیشه بکوبم ، مادر یک هکر قهار بود و اطلاعات رایانه ای و اینترنتی بالایی داشت . مجددا نفرت ام از او به اوج رسید ، دستگاه را روشن کردم  و وارد صندوق پست الکترونیک وی شدم ، خوشبختانه رمز ورود ذخیره بود و براحتی صندوق باز شد . جز چند نامه الکترونیک موسسات علمی و تحقیقاتی بقیه نامه ها از شخصی به نام مریم بود. عنوان یکی از نامه های وارده  توجه مرا جلب کرد:( خدا نکنه ، انشاءالله که با جگرگوشه ات آشتی میکنی و خوشبختی هردو را ....) نامه را باز کردم پاسخی بود به نامه مادرم که بخش هایی ازنامه مادرم چنین نوشته بود:

     { مریم عزیز ، دوست دوران شادی و سختی ام ...

     با اینکه در طرح ایجاد دوستان مجازی برای فرزندم موفق شده ام ، اما بسیار نگرانم ، عمر دست خداست ، اگر برایم حادثه ای رخ دهد و نتوانم ادامه دهم ، بار دیگر با ناشی گری خود ضربه ای مهلک تر از ضربات روحی قبلی به او وارد می سازم که دیگر امکان جبران یا نیست یا بسیار سخت است....

     اسامی 60 تن از دوستان مجازی که برایش ایجاد کرده ام  با شناسه کابری و رمز عبور و خلاصه ای از عقاید وتعلقات خاطراین کاربران فرضی در فایل ضمیمه برایت ارسال می کنم ، استدعا دارم  همه هفته به این محیط وارد شده و چنانچه غیر از کاربری فرزند دلبندم بقیه را غیر فعال دیدی بدان که من دچار مشکل شده ام و شما مانند من با دلسوزی و با رعایت نکات ذیل فضا را همچنان برای عزیزم فعال و پرنشاط نگه دار.

1-     سعی کن روزانه حداقل 5 یا 6 نفر برایش یادداشت بگذراند.

2-     یادداشت ها همیشه موافق وتشویق نباشد بلکه گاهی مخالفت ملایم و یا اعتراض نیز وجود داشته باشد تا عزیزم در برخورد با آرا مخالف آبدیده شود.

3-     در مناسبت ها تعداد بیشتری از کاربران را وارد کن.

4-     حجم پست های کاربران را در حدی قرار بده که حوصله مطالعه تک تک آنها را داشته باشد.

5-     بیشتر مطالب پست بطور غیر مستقیم مربوط به دروس اش باشد ، اما مطالب مورد علاقه جوانان و اقتضای شرایط بعد از بلوغ  نیز با رعایت تمام شئونات اخلاقی در پست بعضی کاربران گنجانده شود.

6-     از کاربران با نام خارجی برای تقویت زبان انگلیسی او استفاده می کنم . متن ها هرگز سنگین و طولانی نباشد و علاقه او را به مسایل اعتقادی تقویت نماید. در پاسخ ها از نظر املا و گرامر دقت کن و با ملایمت در برطرف کردن اشکالات یاری اش کن.

7-     عشق ظاهری در این سن بلایی خانمان سوز است ، نمی خواهم تجربه شوم من برای جگرگوشه ام  تکرار شود. فضا را برای درددل و تخلیه کامل منویات درونی اش باز نگه دار و به محض مشاهده کوچکترین گرفتاری دل ، با حضور قدرتمندانه و رقابتی کاربران جنس مخالف در حد اعتدال هرگز اجازه  نده  گرفتار عشق ظاهری رنگ  و بازی کلام شود.

8-     چنانچه ضرورت ایجاب کرد در این فضا به عشق واقعی دست یابد یکی از کاربران را با شخصیت واقعی ایده آل از هر نظر ماهرانه جایگزین کن و در نقش واسطه خیر دل ها را در دنیای مجازی به هم نزدیک نگه دار ... می دانم که این کاری سخت ومشکل می باشد اما با مهارتی که در شما سراغ دارم غیرممکن نیست. از سرنوشت من عبرت بگیر و در انتخاب فرد ایده آل نهایت دقت و وسواس را به خرج بده.

9-     یک وکالت بلاعزل در خصوص سهام من در سازمان بورس و اوراق بهادار به نام شما تهیه و به آدرست پست می کنم ،سود سهام را دریافت و بعد از کسر هزینه های اینترنت به هر مقدار که صلاح میدانی ، مابقی را در مسابقه که مشخصات و آدرس سایت و رمز ورود در فایل ضمیمه موجود می باشد بصورت جایزه برایش ارسال کن. سئوال مسابقه را از مشاورین کلاس های کنکور تهیه و برای طبیعی جلوه نمودن هربار چهار اسم مجهول را برنده اعلام کن و متناسب با مانده سود هر چند ماه نام او را در لیست اول تا چهارم قرار بده. انشاالله بعد از قبولی او در دانشگاه متناسب با شرایط جدید راهی طبیعی برای انتقال این هدیه کشف و اقدام کن و در نهایت بعد از رسیدن به کمال و خروج از دوران بحران جوانی بعد از کسر حق الزحمه خود مابقی سهام را به نام جگرگوشه عزیزم انتقال بده.

10- ضمن استفاده از تنوع عقاید در بین کاربران هدف اصلی تقویت اطلاعات عمومی ، پیش بسوی خروج از انزواطلبی  و اجتماعی شدن ، پایداری باور های مثبت و سازنده دینی ، توکل به رحمت الهی و امید به آینده و از همه مهمتر داشتن روحیه ای شاد و فراموش کردن کوتاهی که در حق اش انجام دادم باشد.

....

     صدای شیون مادر بزرگ مرا از خواندن بقیه نامه بازداشت به سمت اتاق خواب رفتم ، مادربزرگ چمدان کوچک پر از لباس سیسمونی مرا که خودش 19 سال پیش برایم تهیه کرده بود باز کرده و بر روی لباس ها دست می کشید وگریه میکرد که این همه سال چرا مادرم آن را نو نگه داشته است؟

      سه قاب عکس روی میز توالت ، کنار آباژور و بالاسر تخت خواب بود ،یکی از دوران کودکی ام ، یکی از دوران نوجوانی  و یکی هم مربوط به 2 سال پیش در خانه مادربزرگ در حال کار با رایانه ،  نمی دانم با چه دوربین و چگونه از نیمرخ من عکس گرفته بود که من متوجه نشده بودم.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

شغل پدری

شغل پدری

     روزی که نتایج کنکور را اعلام کردند ، چه ذوقی که نداشتم و چه تبریک ها که نشنیدم. شکر خدا دکترا ، لیسانس و فوق لیسانس نبود ، کاردانی بود ، دو سال از جوانی به پای این کاردانی رفت ، و اینک هر کجا دنبال کار می گردم ، تا مدرکم را می بینند ،سری تکان داده ، تاسفی  می گویند و دوباره در جستجوی کار از این اداره به آن اداره  و از این نهاد به به آن نهاد و فقط یک جا یک فرم برایم پرکردند و شماره تماس که با شما تماس می گیریم و آن یک  دفتر کاریابی خصوصی بود که انبوهی از درخواست اشتغال متقاضیان را انباشت کرده بود.

      تشویق اطرافیان به ادامه تحصیل برایم آزاردهنده بود که در کاردانی چه گلی چیده بودم که باز دوسال گرفتار کارشناسی شوم ، در سربازی شانس آورده که پدر مریض احوال و کار افتاده بود و کمیسیون نظام وظیفه زود پذیرفت و معاف دائم شدم که مراقبت پدر بر عهده گیرم. و در این احوال مجبور که خود را زیر دیپلم معرفی که در کارخانه ای مشغول کار شوم ، که کار سخت طاقت فرسا و زندگی در شهر سخت و رفت و آمد بین روستا تا محل کار هم غیر ممکن و بدتر از همه قراردادهای کوتاه مدت و اخراج پایان قرارداد و مجدد از این کارگاه به آن کارگاه دنبال کار ... .

    یک سالی بدین منوال سخت گذشت که نتیجه پس انداز بسیار اندک و ناچیز بود و کاملا مایوس که این فوق دبپلم چه به درد ما خورد!؟ که روزی خانمی از  همان دفتر کاریابی زنگ زد . مژدگانی شغل بسیار آبرومند را داد که سراسیمه به حضور شرفیاب شدم.

-         بهمن زایری هستم ، تماس گرفته بودید شغل مناسب ...

-         خوش آمدید ، خیلی خوش شانس بودید ، شغل بسیار خوبی است ، امیدوارم که در مراحل گزینش موفق شوید

-         دولتی است؟

-         نه ... نه  کاملا شخصی است ، سفارش یکی از صمیمی ترین دوستان من هست

-         ببخشید کارگری یا اداری؟

-         هیچ کدام ، البته فعلا محرمانه است تا تایید گزینش شما انجام شود.

-         گزینش ؟ ممکنه بفرمایید چه شغلیه؟

-         شغل بسیار راحت و آبرومندیه ، حقوقش ممکنه خیلی کم باشه اما مزایا اش بسیار زیاده ، یعنی در حدی است که شما دغدغه دیگری نداشته باشید، مسکن با لوازم کامل زندگی در حد متعارف ، خورد و خوراک ، سالی یکی دو سفر ... در وقت آزاد هم می توانی برای خودت جداگانه جایی مشغول باشی البته اگه دوست داشتی

-         سرایداری ؟

-         نه عرض کردم که فعلا محرمانه است

-         ساعت کار ش ؟

-         شبانه روزی است ، خوب البته استراحت و بیکاری هم داری ، حجم کارت سال به سال کمتر می شود اما مسئولیت شما بیشتر ، البته بازنشستگی هم ندارید منتهی در آن سن فقط مسئولیت تشریفاتی داری و عملا دیگر کاری نداری البته شاید با عنوانی بزرگ  یک شغل دیگر نیز به شغل ات اضافه شود که تغییر چندانی در حجم کاری ات نخواهد داشت. البته این شغل یک مشکل کوچک هم داره یعنی یک شرط داره که امیدوارم قبول کنی

-         شرطش چیست؟

-         تا آخر عمر حق ازدواج نداری ، بنابر این اگر عاشق هستی یا کسی را نامزد داری ، از همین الان بگویم که در گزینش رد می شوی.

-         عذر می خواهم ، قراره کار اطلاعاتی یا جاسوسی بکنم !؟

-         نه آقای زایری ... این شغل منحصر به فرد است ، شما عجله نکنید ، به موقع اش صاحب کار به شما توضیح خواهد داد ، البته اگر در گزینش قبول شدید..

    خوشحالی پیدا کردن شغل مناسب در این مصاحبه به اضطراب و دل شوره مبدل شد ، به حرف های خانم کارمند دفتر کاریابی به دیده شک و تردید می نگریستم و با نگرانی به سوالات او پاسخ می دادم ، از خانواده ، از گذشته ، از تحصیل ، از آدرس سکونت ، از دوستان ، از اخلاق و پرسش های با ربط و بی ربط بسیار پرسید و همه جواب های مرا یاد داشت می کرد.

    خوب که تامل می کردم کار شبانه روزی با این مزایا و با این شرط های عجیب که نباید ازدواج کنم و حق ترک کار را تا آخر عمر ندارم و باز نشست هم نمی شوم ، تا حدودی مشکوک بود و عقل حکم می کرد خود را در دردسر نیاندازم. اما در جستجوی کار آبرومند و در عین حال راحت آنقدر دربدری و گرفتاری دیده بودم که ریسک این کار مشکوک را به جان می خریدم و فقط خدا خدا می کردم که کار خلاف ، قاچاق و یا جاسوسی بیگانه و ضد امنیتی نباشد.

    به محض دومین تماس تلفنی خود را به دفتر کاریابی رساندم و همان خانم مسئول با گرمی از من استقبال و مژده که در تحقیقات اولیه سربلند در آمده ای ...

-         چند نکته دیگر باید یاد آور شوم ،صاحب کار شما یک خانم بسیار نجیب است که البته تنها مشکل ش ناخشنودی از مرد جماعت است ،اما از آنجایی که این مسئولیت فقط از عهده مردها بر می آید به ناچار پذیرفته که یک مرد استخدام کند. رازداری شغلی خیلی مهم است و اسراری که در این شغل کسب می کنی فقط باید در سینه ات محبوس داری . یک قرارداد رسمی در محضر تنظیم می گردد و تو باید در آنجا تضمین بدهی که هرگز تحت هیچ شرایطی ترک کار نخواهی کرد.

-         ولی من ضامن ندارم ، در ثانی اگر شرایط کار سخت بود و یا حقوق ناچیز و اجازه ترک کار را هم نداشته باشم ...

-         نگران نباش ، کار بسیار راحت است و هرگز سختی احساس نخواهی کرد ، تنها نگرانی شما شرط عدم ازدواج تا پایان عمر می باشد ، خوب در مقابل مزایای دیگر التزام به این شرط می ارزد، اگر هم به قول من باور نداری موقع تنظیم قرارداد شرایط خود را می توانی بیان کنی و از کارفرما هم تعهد به تضمین حق و حقوق خود بگیری. اما کارفرما برای تضمین خود رقم پولی را برای حق فسخ پیشنهاد می دهد که البته به علت طولانی بودن مدت قرارداد و بی ثباتی ارزش پول معادل وزنی یا سکه ای طلا حق ضمانت را باید متعهد شوی.

-         ببینید خانم محترم ،درسته که من دنبال چنین کار با ثبات و با مزایای خوب هستم ، اما حق بدید از این محرمانه بودن و این شرط های عجیب نگران باشم .

-         مطمئن باشد قبل از امضای قرارداد شغل شما تشریح می گردد و شما در صورت رضایت به استخدام پای قرارداد  را امضا خواهی کرد

-         من معذرت می خواهم ، مجبورم بپرسم ، کار اطلاعاتی و امنیتی است ؟

-         نه ، هفته پیش که عرض کردم

-         پس برای چی نباید ازدواج کنم !؟ شما جای خواهر من هستی ،من شرمنده که این را می گویم ، بی ادبی منظور نفرمایید ، تمام نیاز های زندگی که مسکن وپوشاک و خورد وخوراک و حالا چند سفر تفریحی سیاحتی نیست یک نیاز های دیگری هم هست که فقط با ازدواج ... ببخشید

-         به همه مسایل رفاهی شما توجه می شود ، در حد بسیار مطلوب که کاملا راضی باشید.

-         معذرت می خواهم شما جای خواهر من هستی ، من فرد مقیدی هستم.

-         دقیقا صاحب کار شما نیز به این موضوع توجه داشته و آن را از محاسن شما میداند و از این بابت بسیار خشنود نیز هست. البته من به شما حق میدهم که نگران باشید اما به محض تنظیم قرارداد تمامی نگرانی های شما بر طرف می گردد ، ساعت 9 صبح روز شنبه به این آدرس این شرکت می روید (کاغذی را به من داد) خانم رحمت خانی منتظر شماست ، ایشان مدیر کارگزینی این شرکت هستند ، البته شما را برای استخدام در آن شرکت نمی خواهد ، بلکه محل کار شما در جای دیگری است ، حواستون باشه که ایشون از تمام کسانی که می خواهد استخدام کند تست روانشناسی بعمل می آورد و خیلی هم جدی است به سوالات ش با دقت پاسخ بده و کارهایی که خودش مستقیم یا با واسطه فرد دیگری از شما می خواهد سعی کن بسیار طبیعی و خونسرد انجام دهی. حواست به منشی اش باشه ممکنه در قالب یک آدم کنجکاو ازت چیزهایی بپرسه و عکس العمل شما را به خانم رحمت خانی گزارش بده ، خویشتنداری و سکوت خیلی به شما کمک می کند.

    تا روز شنبه دلم به هزار راه رفت ، با دل نگرانی در راس موعد به شرکت رفتم ، مقررات نگهبانی شرکت خیلی منظم بود ، بعد ازاینکه گفتم با کارگزینی کار دارم ، از من کارت شناسایی خواسته و بعد چند تلفن و هماهنگی مرا به سمت ساختمان اداری در انتهای محوطه بسیار زیبا وسرسبز هدایت نمودند. سرانجام وارد واحد کارگزینی شدم ، خانم منشی در حال توضیح دادن به دو نفر متقاضی استخدام بود و به آنها گفت که تلفنی دعوت به کار خواهند شد. روحیه ام بهتر شد ، خودم را به خانم منشی معرفی کردم ، به گرمی خوش آمد گفت ، نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت .

-         آقای زایری 5 دقیقه تاخیر داشتید

-         معذرت می خواهم در نگهبانی ورودی معطل شدم.

      تلفن را برداشت و به خانم رحمت خانی آمدنم را اطلاع داد ، بلافاصله با اشاره دست مرا به سمت اطاق مدیر کارگزینی راهنمایی کرد. وارد شدم و سلام کردم ، خانم مدیر از جا بلند شد و به من خوش آمد گفت و تعارف کرد که بنشینم . زنی سبزه رو ، میانسال ، با ابهت یک رئیس ، مانتو و روسری قهوه ای  پشت میز نشست و با تلفن سفارش چایی داد . دختر بچه ای حدودا 5 تا 6 ساله با لباس و آرایه موهای کودکانه بسیار زیبا آن طرف تر از میز خانم  مدیر روی صندلی نشسته بود و با یک کتاب مصور مشغول بود.

-         دخترم مهلا ست ، امروز پیش دبستانی نرفته و اومده به دفتر کار مادرش

-         خدا ببخشه برای شما

-         سلامت باشید ،(با لحنی خاص کودکان رو به دخترش ) مهلا خانم  سلام گفتی مامان

    زیاد هم رفتار خانم رحمت خانی به نظر جدی نمی آمد ، شاید هم داشت تست روانشناسسی مرا انجام می داد ، اما چطوری؟ دخترش کتاب مصور را بست با لبخند به من نگاه کرد :

-         سلام حال شما خوبه

-         سلام خیلی ممنون ، حال شما چطوره مهلا خانم

-         متشکرم ، برای من یک شعر می خوانی

     انتظار هر نوع تست روانی را داشتم  جز برای یک بچه شعر خواندن ، با تردید به خانم رحمت خانی نگاه کردم با اشاره سرش فهمیدم که در معرض تست قرار دارم.

-         چه شعری بخونم؟

-         هر چی بلدی ، یه توپ دارم ...

    خوشبختانه از بس خواهرزاده هایم این توپ قلقلی را خوانده بودند که من کامل آن را حفظ بودم و به گمان اینکه جز برنامه تست می باشد ، با کمی لکنت آن را خواندم. از داخل کیف ش دفتر نقاشی و جعبه مداد رنگی را در آورده و به من داد و از من خواست یک نقاشی بکشم

-         چی بکشم؟

-         یک خانه  بابا مامان بچه تلویزیون مبل ... همه را بکش

    عجب تست سختی بود ، درمانده بودم که نتیجه مورد قبول چه می باشد  طبیعی یا کودکانه ؟ رنگی یا سیاه و سفید؟ ساده یا شلوغ؟ رنگ های شاد یا رنگ های تیره؟ هیچ از نقاشی سر در نمی آوردم ، شانس خودم را به مرحله آزمایش گذاشتم و نقاشی را شروع کردم ، سکوت نا خوشایندی در اتاق حاکم بود. هر با سرم را بلند کردم ، نگاهم به نگاه خانم رحمت خانی می افتاد که خیره رفتارم را تحت نظر داشت. لحظات به سختی می گذشت ، سرانجام کار را تمام کردم و دفتر را به سمت خانم رحمت خانی بردم ، اشاره کرد به دخترش بدهم . مهلا سریع از من گرفت نگاهی به نقاشی و نگاهی به صورت من انداخت و با تبسم کودکانه در من خیره شد . مادرش پرسید:

-         چطوره مهلا؟

-         (همچنان مرا می نگریست) خیلی خوبه مامان

     خیلی جالب شده بود این بچه نه تنها مجری تست های روانی خانم مدیر بود ، بلکه نظر کارشناسی هم می داد، خانم رحمت خانی از پشت میز خارج شد و به طرف من آمد

-         ممنون که زحمت کشیدی و آمدی ، امیدوارم همکاری خوبی با هم داشته باشیم ، اگه اجازه بدید عصری با شما تماس بگیرم و نتیجه را به شما اطلاع دهم.

-         خواهش می کنم

     در این لحظه خانمی با چایی وارد شد ، از خانم رحمت خانی عذرخواهی که تاخیر شد ، با اشاره خانم رحمت خانی چایی را به من تعارف کرد و با اصرار خانم مدیر نشستم تا چایی را بخورم.

    عصر شنبه بیقرار منتظر تلفن بودم تا اینکه زنگ خورد، بعد از معارفه و احوالپرسی:

-         اجازه می فرمایید با شما مذاکرات نهایی انجام شود.

-         من در خدمت هستم.

     قرار ملاقات تعیین شد و ساعتی بعد در محل یک پارک بازی کودکان بودم . در جمع شلوغ دنبال خانم رحمت خانی می گشتم که مهلا مرا پیداکرد ، تصور بسیار خوب صبح در مورد شغل ، در بعد از ظهر و با قرار در چنین محلی به یک دلسردی توام با دلشوره سنگین مبدل شد. خانم رحمت خانی از بابت زحمتی !! که به من داده بود عذرخواهی میکرد والبته این عذرخواهی بیشتر نگرانم می کرد. در این گیرودار مهلا از مادرش بستنی میخواست و اصرار میکرد و خانم رحمت خانی موکول به بعد از رفتن من می کرد . برای لحظه ای حس تملق کافرما در من گل کرد و علیرغم منع خانم رحمت خانی سریع به دکه کنار زمین بازی کودکان رفتم و سریع با 3 بستنی برگشتم . مهلا با تشکر و ذوق فراوان بستنی را از من گرفت ، اما نگاه سنگین و اعتراضی خانم رحمت خانی در زمانی که بستنی را به طرفش تعارف می کردم مرا میخکوب کرد ، احساس کردم کار خام و بیموردی انجام داده ام و الان است که در گزینش رد شوم. اما با تذکری آرام که ضرورتی برای چنین کاری نبوده بستنی را که نزدیک بود روی دستان آب شود از من گرفت. با راهنمایی اش روی صندلی سیمانی کنار زمین بازی نشستیم ، معلوم بود که بستنی قیفی اسباب دردسر شده است :

-         ببخشید آقای زایری که در چنین محلی مجبور شدم با شما صحبت کنم ، در این ساعت برای مهلا اینجا برنامه ریزی کرده بودم ،نمی خواستم برنامه ...

-         خواهش می کنم ، در خدمت هستم.

-         کاری که قراره مسئولیت اش را به شما واگذار نمایم ، از نظر سختی کار، بسیار راحت است ، اما مسئولیت آن خیلی سنگینه ، باید با دل وجان دل به کار ببندی ، خودت را غرق درکاراحساس کنی و اصلا علاقه عمیق و قلبی به این کار پیداکنی ، نه آنکه به من گزارش و بیلان بدهی ، من مطمئن هستم که موفق می شوی ، البته اگر احساس کنی نمی توانی مانعی ندارد ، به پاس آشنایی این چند روزه با اینکه مدرک تحصیلی شما به درد شرکت ما نمی خوره اما از مدیر عامل درخواست می کنم  یک کار موقت به شما بدهند تا شغل مناسب با مدرک خود را پیداکنی. اما خیلی امیدوارم که شغل پیشنهادی ما را قبول کنی

-         خیلی ممنون خانم رحمت خانی ، شما بفرمایید که مسئولیت و کار من چیست تا من عرض کنم خدمت شما

مهلا روی اسب کوچک گردونه  سوار شده بود و هر دور که به سمت ما می آمد برای مادرش دست تکان می داد ، من هم می خواستم برایش دست تکان بدهم ، اما به خوب بودن و بد بودن این کار تردید داشتم که خود خانم رحمت خانی:

-         اگه زحمتی نیست برای دخترم دست تکان دهید ، خوشحال بشه

-         چشم ،  می فرمودید در مورد شغل من

-         شغل پدری

-         شغل پدری!!!؟

-         بله شغل پدری

-         شغل پدری!! یعنی چی؟

-         بابا یی

-         بله؟

-         مهلا از من پدر می خواهد ، من بعد از خیانت همسرم و اعتیاد و آبروریزی و طلاق ، از همه مرد ها بیزارم ، من قید همسر وزندگی را زده ام ، اما دخترم که نباید به پای من بسوزد ، چند ماهی است پیله کرده که بابا می خواهم ، با زحمت فراوان قانع اش کردم که باباش آدم خوبی نیست ، اما ول کن نیست و یک بابای بهتر می خواهد ، می دانم مسئولیت سنگینی است ، خیلی سنگین ، امیدوارم قبول کنی ، من هم کمک ت می کنم ....

    دستم را که برای تکان دادن به مهلا بالا برده بودم در بالا بی حرکت مانده بود ، بستنی در آن یکی دستم آب شد شیرابه روی انگشتانم مالیده و بر روی شلوارم ریخت ، نمی دانم چه مدت در این حال بودم که ناگهان به خود آمدم ، مهلا جلویم ایستاده بود و از بستنی و حضورم در پارک تشکر می کرد ، دست  خانم رحمت خانی که یک بسته دستمال کاغذی را به سمت من دراز کرده بود ، بی حرکت بود ، مهلا دستمال را از دست مادرش گرفت و گسترده لک بستنی روی شلوارم را وسیع تر ساخت.

    ساعتی بعد سخت کلافه و بیقرار پیاده به سمت خانه می رفتم ، نگاه نافذ مهلا از جلوی چشمانم رد نمی شد. تلفن همراه به صدا در آمد ، دفتر کاریابی بود :

-         سلام آقای زایری

-         سلام

-         برای مصاحبه رفتی؟ ( جوابی ندادم) الو ... می خواستم اسم شما را در لیست متقاضی کار نگه داریم یا خط بزنیم ( باز هم جوابی ندادم ، یعنی نمی دانستم چی بگویم) الو...  

گوشی راقطع کردم اما دوباره زنگ زد:

-         آقای زایری ، نمی دانم خانم رحمت خانی با شما چه برخوردی کرده ، گرچه به ظاهر خیلی بد اخلاقه ، اما باور کنید قلب بسیار مهربانی دارد ، قبول کنید تجربه زندگی قبلی سخت بوده ما نتوانستیم قانع اش کنیم ، این بود که روی دخترش کار کردیم  وادارش کردیم که مادرش اصرار کنه بابا می خواهد ، ماشاالله دختر زبر وزرنگیه ، کلافه کرد مادرشو از بس گفت بابا می خواهم... الو... الو

  صدای بوق و ترمز ماشین مرا از جا پراند ، نمی دانم وسط خیابان چکار می کردم؟ گوشی همراه از دستم افتاد درب باتری و باتری گوشی از هم جدا شد. درب باتری شکست ، نمی دونم درب عاریه ای می تونه باتری را نگه داره ؟ اصلا این گوشی دیگه کار می کنه؟

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

استک سو آسکور گلالک دار

دنیای من با دنیای شما اونقدر تفاوت دارد که شاید زبان هم را درک نکنیم . ما ساده زندگی می کنیم و آن همه تعلقات و پیچیدگی هایی که شما در زندگی دارید ما هرگز نداریم و به آنهم فکر نمی کنیم. از آن همه عشق و دوست داشتن و در کنار آن حرمان و تلخی جدایی یا وفا وبیوفایی که شما مشغله ذهن تان می باشد ، ما در حدی جزیی و با ماهیتی متفاوت و با حالتی گذرا و روزمره و بی آنکه دغدغه ای در پی داشته باشد از کنارش می گذریم.

زندگی اجتماعی چه در طبیعت و دور از انسان های متمدن و چه در کنار آدم های متمدن محصول ترس غریزی از تنها بودن می باشد و گرنه هیچ تعلق خاطر به همدیگر نداشته و نداریم و آنگاه که نفیر گلوله ای یکی از ما را به زمین اندازد ، ما بقی گریخته و در دوردست تر هراسان به گرد هم جمع می گردیم ، بی آنکه دلواپس کسی باشیم که تا لحظاتی پیش در جمع ما و با ما بود. و هم چنین است زمانی که یکی از ما را آدمی از جمع ما جدا و به مسلخ می برد.

در موعدی خاص و کوتاه از سال میلی در حد هوس و نه آنچه مانند شما عشق باشد به جنس مخالف در ما پدیدار ، که مهم فقط جنس مخالف بودن است و بس  و البته پیامد آن درگیری ها و نزاع ها و سرانجام وصال قدرت برتر و پیروز نه با یکی ، که هر چند در توان باشد. تمام عشوه و کنار وصال در چند روز کوتاه سپری و سپس تب هوس خاموش و بی تفاوت و بی عشق و بی تعلق خاطر در کنار هم زندگی جمعی می گذرد.

اما آنقدر بی عشق نیستیم ، چهار ماه بعد جمع بسیاری در گروه ما مادر می شوند. و اینجاست که شکوه عشق بزرگ ، حتی بزرگتر و والاتر از بسیاری از عشق نمایی های جمع شما در این جمع مادران به فرزندان دیده می شود. اما متاسفانه همین عشق بزرگ بعد از اندک فراقی خاموش می گردد. وباز زندگی بی تفاوت مادر و فرزند در کنار یکدیگر مانند بقیه گروه ، بی آنکه دلبستگی بیشتر از یک احساس نیاز به با هم بودن غریزی وجود داشته باشد.

اما من با بقیه فرق داشتم ، من دوست داشتنی را تجربه کردم که دیگران چنین سعادتی را نداشتند.

نام من اِستَک سو آسکور گِلالَک دار(1) است ، چند روز قبل از رسیدن گله به خیل(2) در اواخر بهار به دنیا آمدم ، مادرم آمیجک(3) بود. ناتوان از همراهی گله در سرعت کوچ بهاره مرا در خورجین الاغی می انداختند و فقط به وقت شیرخوردن که از نزدیک شدن صدای آشنا و بیقرارمادرکه می فهمیدم زمان خروج از آن کیسه تاریک می باشد ، کنار مادر بودم و چه با محبت مادر مرا می بوئید و گاهی هم موهایم را لیس می زد. و بلافاصله بعد شیرخوردن بی توجه به ناله های اعتراض ما جدای مان می کردند و من در تاریکی کیسه خورجین و مادر نمی دانم درکجا؟.

سرانجام من به همراه گله به خیل رسیدم . مرد چوپان برای آخرین بار از کیسه خورجین مرا بیرون آورد و کنار مادر رهایم ساخت ، در خیل تکاپو و هیاهوی فراوان بر پا بود ، غیر از چوپانان آدم های دیگری کوچک و بزرگ دیده می شدند که همه شتابان مشغول کار بودند ، سیاه چادر ها برپا شده بود و اثاثیه به درون آن جابجا می شد. آدم ها سوای کوچک و بزرگ دو دسته بودند ، دسته ای از جنس مردان چوپان که تا به حال هر وقت که با دستان خشن مرا از خورجین در می آوردند و یا با خشونت مرا از مادرم جدا  و به داخل کیسه خورجین می انداختند، آنها را دیده بودم و صدای بم و خشن آنها برایم آشنا بود و دسته ای دیگرکه اولین بار آنها را می دیدم ، ریزاندام تر و لطیف و البته در برخورد با ما بسیار مهربان تر و بیشتر سرگرم در درون سیاه چادرها ... .

برای اولین بار بعد از شیرخوردن در میان گله از این سو به آنسو می رفتم و گاه حتی زیکزاگ از خوشحالی می جهیدم. بزرگتر ها خوابیده بودند و کوچکتر ها که تازه من از همه آنها کوچکتر بودم . بعضی خوابیده و بعضی چون من در گله بازی می کردند . ساعتی از شادی با مادر و دیگران بودن نگذشته بود که مردهای کوچک و بزرگ گله را محاصره کردند . همهمه بزرگی از سروصدای گله و مردان در هم آمیخته بود ، بعد از مدتی سرو صدا  و دویدن مرد ها و پرتاب چوبدستی و سنگ گله دو قسمت شد ، مادرها همه در یک قسمت  و کوچکترها و بزرگترهایی که مادر نبودند در قسمت دیگر قرار گرفتند. مرد جوانی پای مرا گرفت و مرا به سمت گله دوم پرت کرد. بزرگترهای گله ما بی خیال می چریدند ، اما کوچکتر ها که بعد از مدت ها با مادربودن در مسیر کوچ  امروز جدا شده بودند به شدت زار می زدند و مادرها را صدا می کردند . آنسو کمی دورتر که فاصله هر لحظه بیشتر می شد صدای ناله مادرها یی که فرزندانشان را جدا کرده بودند در کوهستان می پیچید. چند بار عده ای جسارت به خرج دادند تا از گله بچه ها گریخته و خود را به گله مادرها  برسانند ، اما ضربات چوبدستی  وپرتاب سنگ مردان چوپان و آدم های کمک شان ، طفلی ها را مضروب و شکست خورده به گله بر می گرداند. تلاش های مادران نیز برای فرار از گله مادرها و پیوستن به فرزندان نیز با همین شیوه سرکوب می شد. من از میان آن همه همهمه صدای مادرم  را می شنیدم و بیقرار بودم که به سمت ش بدوم .

مرد چوپان ناگهان پاهایم را گرفت ، بلندم کرد و نگاهی به من انداخت و به مرا به سمت خیل برد ، نزدیک خیل فریاد کشید:

-          گلبار... عمو ... گلبار ... گلبار... عمو گلبار

آدم کوچکی از دسته لطیف های مهربان از داخل یکی از سیاه چادرها بیرون آمد و به سمت ما دوید:

-          اومدم عمو

-          برات یک بزغاله خوشگل آوردم ، استک سو آسکور گلالک داره ، کوچکه با گله قصَرها (4) نمیتونه راه بیاد ، مواظبش باش ، غروب که گله برای شیردوشی آمد ببر پیش مادرش شیر بخوره ، دوباره ببرش تو سیاه چادر تا فردا ظهر

-          دستت درد نکنه عمو اصغر ، چقدر خوشگله

آدم کوچولو از دسته لطیف های مهربان که نامش گلبار بود مرا از دست مرد چوپان که عمویش بود گرفت ودر حالیکه سرم را می بوسید و از عمویش تشکر میکرد و در آغوش اش مرا می فشرد و به طرف سیاه چادر برد.

مدتی که گذشت بر عکس مردهای چوپان و آدم بزرگ ها من نه تنها از گلبار نمی ترسیدم ، بلکه دوست داشتم همیشه در کنارش باشم ، روزی دوبار که گله از کوه پایین آمده و برای شیردوشی کنار خیل مستقر می شد ، گلبار مرا نزد مادرم میبرد تا شیر بخورم. آن همه سروصدای مادران گله برای فرزندانشان 3 روز بیشتر طول نکشید و سکوت آنها نشان میداد که تنها عشق بزرگ زندگی شان  که دوست داشتن فرزندشان بود با این چند روز جدایی به فراموشی سپرده شده بود. و در این گله تنها مادر من بود که پیشاپیش همه به سمت خیل می دوید ،با فریاد مرا صدا می زد تا به من برسد و شیرم دهد . و از اینکه گلبار در کنارم بود چندان خوشنود نبود. علاقه من به مادرم فقط به شیرش آن هم موقع گرسنگی بود ، روزهای اول چند بار اشتباهی دهان بر پستان پرشیر دیگری گذاشتم که با ضربه سر و شاخ  صاحبش تنبیه شدم و آموختم تنها از شیر مادر خودم باید بهره مند باشم. اما دوستی مادر با من از جنس دیگری بود و هر بار که گلبار مرا در آغوش می گرفت و می برد ناله اعتراضش بلند می شد.

روز بروز بزرگتر و چالاک تر می شدم ، حالا دیگر گلبار مرا در آغوش نمی گرفت ، بلکه من در کنار او حرکت میکردم ، هر وقت او می دوید من می دویدم  ، و وقتی می ایستاد یا می نشست من هم کنارش می ایستادم. براحتی همه علف ها را میخوردم ، جایی که من همراه گلبار می رفتم ، گله نمی توانست بیاید ، بنابر این علفزارهای پر گل و همیشه تازه و سرسبز کنار چشمه و حاشیه مزرعه ته دره اختصاصی من بود. در داخل سیاه چادر جز روی فرش پذیرایی و یا روی سفره غذا ، رفتن  به بقیه قسمت ها برای من آزاد بود . البته گاهی مادر و خواهر و برادران گلبار به مزاحمت من اعتراض می کردند که سریع گلبار مرا در آغوش می گرفت ، می بوسید و با دستان کوچک مهربان اش نوازشم می کرد. هم سالان گلبار گاها به همراهی من با گلبار حسادت می کردند ، کوچولو های از جنس مهربان و لطیف  موقعی که من در آغوش گلبار بودند مرا نوازش میکردند و با احتیاط می بوسیدند اما اگر رها بودم از آنها فرار می کردم و فقط گلبار می توانست مرا بگیرد. اما کوچولو های از جنس خشن با چوب یا سنگ مرا اذیت میکردند و گلبار چندبار برای دفاع ازمن با آنها دعوا کرد.

یک روز سخت زندگی من ، خوردن شیر مادر برایم ممنوع شد ، خیلی تلخ بود ، صدای مادرم را می شنیدم ، خودم هم بیقراری می کردم ، اما گلبار مرا محکم داشت و اجازه نمی داد که از سیاه چادر بیرون بروم ، تا چند روز هر موقع که گله به نزدیک خیل می رسید ، مادرم بلند ناله می کرد ، اما بعد از یک هفته دیگر صدای او را نشنیدم ، من هم دیگر زیاد علاقه ای به خوردن شیر مادر نداشتم. تمام عشق مادری به فرزندش به پایان رسید. و مادرم مانند بقیه مادران گله فرزندش را فراموش کرد.

من حسرت عشق و علاقه جاودانی در بین شما آدم ها را میخورم ، دلبستگی مادر به فرزند فقط مال ایام شیردهی نیست ،متقابل است و با چند روز ، چند ماه و حتی چند سال جدایی از هم نمی گسلد. با هم بدون شما فقط برای رفع ترس از تنهایی نیست ، و اوج با هم بودن شما دلبستگی و تعلق خاطر و دلتنگی ها و دلشوره ها در زوج های جاودانه ایست که وصل شان حاصل عشقی پایدارو نه مانند گروه ما هوسی غریزی ، چند روزه و گذرا و آن هم با خشونت و قهر و غضب در انتخاب و زشت تراز همه ؛ چند انتخاب برای یک قدرت پیروز ...

اما در تعجبم که شما آدم ها قدردان این عشق جاودانه نمی باشید و چه تلخ بود می شنیدم قصه آدم هایی که زندگی شان در حد زندگی ما تنزل یافته بود و  بر عکس چه زیبا بود که مادر بچه های ایل هر شب قبل از خواب برای بچه هایش از عشق و محبت و وفاداری  قصه ها می گفت.

پاییز نزدیک شد ، پدر گلبار یک روز مرا گرفت ، دستی به پشتم کشید و با خوشحالی گفت:

-          آفرین گلبار خانم ، خوب رشد کرده ، میتونه زمستون با گله بره کویر

گلبار با شادی گفت :

-          پس نمی کشی اش بابا؟ به مرد قصاب هم نمی فروشی اش ؟

-           نه بابا جون ، قوی شده ، بزرگ شده ، میتونه زمستون سخت کویر را تحمل کنه  ، 2 سال بعد هم مادر میشه ... از فردا بفرستش گله تا سم اش به راه رفتن در صخره ها عادت کنه ، با گله موندن اخت بشه.

-          بابا ... دوست دارم تا روز کوچ گله به سمت کویر استک سو آسکور گلالک دار با من باشه.

-          ولی دختر گلم ، اگه با گله راه رفتن عادت نکنه ...

-          من خودم یادش میدهم

...

فردای آن روز گلبار مرا به داخل گله برد و کنار گله ایستاد ، مادرم را دیدم به طرفش رفتم  و مانند روزهای بهار و اوایل تابستان سرم را به سمت پستان ش بردم تا بار دیگر شیرلذیذ مادر را مزمزه کنم که با ضربه شاخ اش به گوشه ای پرت شدم . به سمت گلبار پناه بردم اما او مرا به سمت گله هول میداد. از آن روز به بعد هر وقت گله به خیل می آمد ، گلبار مرا به داخل گله می برد. تا اینکه روز تلخ و سخت کوچ ایل فرا رسید . اثاث و فرش ها را از سیاه چادر خارج کردند و به پشت الاغ و قاطرها بستند . لحظه ای بعد سیاه چادر بر زمین خوابید و در چشم به هم زدنی خیل از سیاه چادر و اثاثیه خالی شد . ته دره آنسوی رودخانه کامیون ها ایستاده بودند و بار الاغ ها و قاطرها را به داخل کامیون ها بار می زدند. به جز چوپان ها آدم های خیل همه از دامنه کوه پایین آمدند. من هم با گلبار پایین آمده بودم ، بیش از هر روز دیگر گلبار مرا نوازش میکرد و غرق بوسه می ساخت با من حرف می زد:

-          اگر تو را با خود به شهر ببرم ، در اولین جشن تو را می کشند ، تو باید بری کویر تا بهار دیگر بزی  بشی و برگردی ، آن وقت زمستان دیگر مادر می شوی ...

یکی فریاد زد:

-          گلبار دیگه بزغاله رها کن بیا سوار شو ...

گلبار باز مرا غرق بوسه ساخت ، موهای مرا دست کشید و نوازشم کرد ، دستانش را دور گردنم حلقه کرد...باز فریادی بلند شد:

-          احمدبابا... بی زحمت بالا که میری این بزغاله را ببر بالا...

تا اینکه تو آمدی ، گلبار چه زیبا سفارش مرا کرد:

-          عمو احمد بابا ... استک سو آسکور گلالک دار دوست عزیز منه ... به چوپان ها بگو مواظبش باشند ... اذیتش نکنند.

مرا بر الاغ بستی و به میان گله آوردی ، اما من نگاهم به ته دره ، به جاده ، به آدم های خیل به کوچولو، به کوچولو از جنس لطیف و مهربان ، به گلبار بود که سوار بر کامیون به شهر می رفتند. 2 روز است که زار فریاد می زنم . نه اثری از سیاه چادر دیده می شود و نه گلبار .چند بار خواستم به سمت دره بدوم اما چوپان ها با فریاد و پرتاب سنگ مرا ترساندند . حتی تو هم بر سرم فریاد کشیدی که به گله برگردم. من دل تنگی دارم ، مثل دلتنگی آدم ها برای یک آدم کوچولوی مهربان از جنس لطیف. تو نمی توانی درکم کنی ، من می دانم که گلبار کوچولو هم در شهر الان به فکر من است. شاید هم دلتنگ من است.

 

فرهنگ لغت:

1-       استک سو آسکور گلالک دار : نامی برای یک نوع بز بر اساس رنگ مو ها و منگوله زیر گلو

2-       خیل : محل اردوی تابستانی عشایر سنگسری در دامنه و ارتفاعات البرز

3-       آمیجک : بزی که بعد از موسم زایمان گله ، معمولا نیمه دوم بهار زایمان کرده باشد.

4-       قصَر : گوسفند و بز نازا ؛ گله قصَرها : گاها گله ای از گوسفندان و بزهای فاقد شیر و بره ها وبزغاله با نرها و کَل ها ترکیب این نوع گله را میدهند که دور از محل خیل استقرار می یابند.

  • محمد علی سعیدی