پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

آخرین تماشا

آخرین تماشا

اولین بار که طعم تلخ بیماری را چشیدم، خود بیماری نبود، خبر بیماری بود.

خواهرم با یک مقدمه چینی بلند، خبر داد که نتیجه جواب خانواده دختر منفی بوده است، همه چیز به خوبی پیش می رفت، با هم صحبت کرده بودیم، تفاهم قشنگی داشتیم، تا آخرین قول و قرار دو خانواده رفته بودیم، حتی تاریخ عقد را معین کرده بودیم، چرا پا پس کشیدند؟ چه خلافی از من سرزده بود؟ چه شایعه یا تهمتی در خصوص من به آنها رسانده بودند؟ کدام فتنه گری دسیسه و دروغ بافته بود که وصلت ما سر نگیرد؟

رها نکردم، خواهر گفت رها کن قسمت نیست، من قبول نکردم و مصرانه پی گیر شدم، باید می دانستم که چرا بعد از این همه رفت و آمد و سلام وصلوات، ناگهان درها بسته شد، مستقیم جوابم ندادند و تقدیر بهانه کردند، واسطه ها علتی نیافتند، کنکاش رها نکردم، کنجکاو علت بودم نه دیگر خواهان وصلت، سرانجام خبر تلخ رسید، آغازش تعریف بود و تمجید:

( جوان خوبی است... اخلاق و جمال در کمال است...خیال از مکنت و مال و آبرو آسوده است)

و انتهایش سخت ملال انگیز:

( مشاوره ژنتیک تحقیق کردیم، سه برادرش سندروم آلپورت دارند... او نیز مبتلا خواهد شد... رنجوری آینده پدر نوه های مان بر ما سخت است ... مصلحت نیست)

تلنگری سخت دردناک بود، درک کردم که چرا خواهران از تحقیق علت به هم خوردن وصلت ناخشنود بودند، به تکاپو افتادم که ثابت کنم بیمار نیستم و نخواهم شد. به نزد پزشک شتافتم، چند آزمایش، چند معاینه و چند مشاوره ، همه تایید کردند که ژن معیوب نشانگان آلپورت را دارم، گوش هایم سنگین خواهد شد و کلیه هایم کارآیی خود را از دست خواهند داد، هر آنچه بر برادرانم گذشته بر من نیز خواهد گذشت.

به دنبال درمان دوان روان شدم، همه جا ناامیدی بود و یاس، صبوری می طلبیدند که باید بسازم و خود را با آن بیماری وفق دهم. جریان رودخانه شیرین زندگی یخ زد، افسرده شد، خشم بر خالق گرفتم، که به کدامین گناه خبر مجازات می رساند، بزرگان نصیحتم کردند و خیر خواهی خواستند که کفر نگویم و در ناشکری نگشایم و از رحم خالق مایوس نباشم، مثل آوردند که همه پیر می شویم و همه مرگ می بینیم و کسی را مجال گریز از بیماری نیست. از انتحار ترساندند که مجازاتی سخت و عذابی هولناک در پی دارد و راهی نماند جز ادامه زندگی با یاس و دلشوره و افسردگی و مملو از گلایه به درگاه خالق.

نه آنکه دیگر خود بخواهم، خیرخواهان اسباب دیگر وصلتی نیکو فراهم کردند، با دلی بی عشق به سرای سرشار از دلسوزی و محبت همسرم پا نهاده و بی شوق و ذوقی و با چهره ای همیشه محزون وعبوس به استقبال تولد فرزندانم رفتم. قدر پربها ایام سلامتی را ندانستم و رنج درون خویش را بر خویشان تحمیل نمودم و سرانجام بیماری آمد و تخت دیالیز مونس هفتگی من گردید. همسر و فرزندان دلسوزی و ترحم می کردند و گردم چون شمع می چرخیدند، دیری نگذشت که مرا با پیوند کلیه به حال اول برگرداندند.

خبرم رسید، آنکه در آغاز دلم شکسته بود، و مرا به اتهام آنکه بعد ها قرار بود بیمار شوم و کلیه ام از دست برود طرد کرده بود، به فلاکتی سخت گرفتار گشته است، و عزیز سالم انتخاب شده او گرفتار اعتیاد شده و زندگی به تباهی رسانده است و او با فرزندانش به خانه پدر برگشته و در رنج و اندوه و پشیمانی بسر می برند، یاران همراه می گفتند این عبرت است پند گیر و ناشکری نکن و من در آن عبرتی نمی دیدم که بتوان پندی بگیرم و ناشکری نکنم.

آنچه پیش بینی شوم شده بود بر سرم آمد، کلیه پیوندی پس زد و کار دوباره به دیالیز کشید، ناامیدی و یاس با ناشکری بار دیگر در هم آمیخت و بر همه چیز خشم گرفتم و همه را از خود آزرده ساختم. افسردگی بیماری تشدید و عاقبت کار به تخلیه کلیه پیوندی کشید و قرار بر ادامه دیالیز تا یافتن شرایط و فرصت مناسب دیگر برای پیوندی دیگر، که آن هم معلوم نبود با دوام باشد.

شبی با حالی سخت خراب در بیمارستان بستری گشتم، حوصله ملاقات و ملاقاتی نداشتم و راز بستری حتی از دلسوزان خانواده ام پنهان داشتم. در اتاقی دو تخته تنها بودم، گریه مونسم بود و ناله با خدا که تا کی این همه درد و رنج را باید تحمل کنم و چرا من؟

تنهایی مرا به هم ریختند و کودکی خوش سیما بر تخت مجاور بستری گردید. از هجوم این همه ملاقاتی و رفتار عجیب ملاقات کنندگان در آن وقت شب سخت متعجب گشتم. سمعکم را بر گوش و عینکم را بر چشم نهادم تا سر این رفتار عجیب ملاقات کنندگان را با این کودک بیابم.

کودکی از او بزرگتر را بالای تخت بردند، قشنگ او را آراسته بودند، گویی بازار برده فروشان بود و این کودک بیمار که دانستم نام او " بصیر" می باشد، شاهزاده خریدار بردگان می باشد، زنی که ظاهر مادر بصیر بود گفت:

- بصیر جان ... عزیزم نگاه کن برادر بزرگ تو ست، خوب نگاهش کن شبیه خودت هست، زیبا روست، بزرگ که شود مانند بابا می شود

کودک را چند بار چرخاند تا بصیر قامت برادر را خوب نگاه کند و او را از تخت پایین آورد، دخترکی کوچک را بغل کرد و بر سینی روی تخت نشاند:

- بصیر ... خواهر کوچکت را خوب نگاه کن بزرگ که شود مانند من می شود، خوشگل هست نه؟ مثل من می شود.

دخترک را پایین گذاشت و خود روی تخت کنار پای بصیر نشست، دستانش را به جلوی صورت بصیر برد

- قربون بصیر عزیزم بروم، دستام را نگاه کن، انشاء ا... تا عمر دارم همین جور می ماند، صورت مرا نگاه کن مامان... قشنگم نه؟ ... خوب مرا نگاه کن ... نگاه کردی مامان؟

- آره مامان خیلی قشنگی

زن جوان روسری را از سرش برداشت و در مقابل نگاه من حایل نگه داشت، من صورت و نگاهم را برگرداندم و حیران این نمایش بودم شنیدم:

- موهای مرا خوب نگاه کن مادر... صبر کن بافته ها را باز کنم ... اگر نامرتب است شانه نشده، صبح شانه اش می کنم که موهای افشان وبلند و شانه شده مادر را نگاه کنی

صدای آرام مردی را شنیدم:

- سیما خانم ، شما تا صبح هستی ، پرستار گفت بصیر باید زود بخوابه اجازه بده بقیه را هم ببینه

زن دیگری جلو آمد دختر زیبا و آراسته ای را بقل کرده و روی میز آلومینومی تخت گذاشت ، دختر کوچک با زبانی شیرین گفت:

- من دعا می کنم که بصیر خوب شود

- دست شما درد نکنه دختر عمه

زن دستان دختر را به طرفین کشید و طوری که بصیر او را خوب ببیند روی میز آلومینومی وادار به چرخش 360 درجه ای نمود:

- عمه جان... بصیر عزیز انشاء ا... که داماد من می شوی، خوب دختر عمه یگانه را نگاه کن، ببین چقدر قشنگه، بزرگ هم که بشه وقتی نامزد تو شد همین جور قشنگه، اندازه من می شه مثل من می شود... خوب نگاه کن

این زن هم روسری از سر برداشت و باز من نگاهم را به سمت دیوار بردم، می شنیدم:

- خوب منو نگاه کن یگانه بزرگ که شد از من هم خوشگل تر می شود، دلم می شکنه اگر شک کنی یگانه خوشگل نیست

صدای اعتراض زن دیگری به حدی مرا کنجکاو کرد که ناخودآگاه نگاهم را از دیوار به سمت نمایش عجیب روی تخت بصیر کشاندم. دختر بچه کوچک دیگری را روی تخت بصیر آورد که آرایش کودکانه بسیار زیبایی به موهایش داده بود، دو گل سر پروانه ای خوشگل در طرفین سرش گذاشته بود و بلوز دامن زیبا و خوشرنگی بر تنش بود که تا روی زانو آمده بود و جوراب رنگی ساق کوتاه و کفش بندی گلدار بر پا داشت زن با همان لحن اعتراضی ادامه داد:

- نامزد بصیر لیلاست... خاله جون ... بصیر گلم ... لیلا را خوب نگاه کن... بزرگ که شد از این هم قشنگ تر می شود، اندازه من که شد بیا خواستگاری، حتم بدان که از من و همه زن ها قشنگ تر می شود.

این زن نیز بعد از معرفی مدل نمایشگاهی دختر کوچکش، مشابه عمه بصیر خود را به معرض نمایش بصیر گذاشت، مردان ملاقاتی مداخله و از بحث احتمالی فی مابین عمه و خاله بصیر جلوگیری کردند. نوبت مرد ها و پسر ها شد، بعضی با صحبت و بعضی ساکت روبروی بصیر می ایستادند و جوانب صورت و دست ها را به او نشان می دادند و سپس به کنار رفته و نوبت مردهای مسن و جوان بعدی بود که همین کار را تکرار می کردند، علاوه بر زن هایی که خود را عمه، خاله ، زن عمو و زن دایی معرفی می کردند، بعضی زن ها هم با عنوان همسایه و یا فامیل های دورتر هم آمدند و رفتند. در این میان چند نوجوان و کودک هم معرفی شدند، در معرفی دختران هم سن وسال بصیر، حرف زیبایی و قشنگی گفته می شد و اغراق هم می شد، اما هیچ کدام مانند یگانه و لیلا به عنوان نامزد آینده معرفی نشدند. گرچه از صحبت و وصف بی حد مادرانشان بر می آمد که نیات مشابه عمه و خاله بصیر در دل دارند.

با رفتن بیشترملاقاتی ها آلبوم های زیادی را آوردند و برایش ورق می زدند و اسامی ها را می گفتند، سر وکله مرد جوانی پیدا شد که یک رایانه بقلی با خود اورده بود، در مقابل بصیر آن را راه انداخت، تصاویر و منظره های زیبایی بود، مرد جوان برای بصیر توضیح می داد و بقیه ملاقات کنندگان هم نگاه می کردند. فیلمی از خانه خدا هم نشان دادند، مادر بصیر شرح می داد:

- بصیر جان...اینجا خانه خداست، این کعبه است... این گوشه که جمعیت ازدحام کرده اند سنگ حجرالاسود قرار دارد. وقتی داماد شدی با عروس ات تو را می فرستیم برای زیارت...برای حج ... مثل این ها لباس می پوشی ... نگاه کن ... از اینجا 7 دور دور خانه خدا می چرخی... اینجا مقام ابراهیم است

چند مکان مذهبی دیگر را به بصیر نشان دادند، منظره زیبایی از یک آبشار بود:

- این آبشار در لرستان قرار دارد، بزرگ که شدی با نامزدت ... یا آن موقع دیگه زنت میری برای تماشای اینجا.... صدای آبشار را می شنوی ... حرکت آب را نگاه کن...

منظره دریا و امواج بود، مادربصیر همه این مناظر را طوری شرح می داد که آن کودک بزرگ شده و با همسرش به تماشای آن مشغول می باشد، انواع مناظر جنگلی و پرندگان آواز خوان را نشان می دادند. از رفتار این ها با این کودک 9 تا 10 ساله سخت متعجب بودم و در نظرم به یک نوع دیوانگی شباهت داشت، چند نفر دیگر هم آمدند و همه از بصیر می خواستند که آنها را تماشا کند.

حوصله ام سر رفت، مردم عجب دل خوشی دارند، بچه که سر حال وخندان است، پس این همه محبت افراطی و ناز و ادا اینها برای چیست؟ سمعک و عینک را در آوردم و خوابیدم، بیدار که شدم نیمه شب بود، بصیر خواب بود، مادرش آن سوی تخت کتاب دعایی در دست گرفته و دعا می خواند و هر چند وقت یک بار با دستمال چشم و گوشه چشم را پا ک می کرد، پدر بصیر سخت متفکر پابرهنه در اتاق قدم می زد.

با همهمه ملاقاتی های بصیر از خواب بیدار شدم، بصیر هم نشسته بود، همان ادا و اطوار شب گذشته مجدد تکرار می گردید، پرستار آشنایی با من ، آرام در گوشم گفت:

- اگر ممکن است در نمازخانه یا محوطه مدتی بسر ببرم، مادرش با بچه تنها باشد.

با اینکه خوشم نیامد بی هیچ اعتراضی اتاق را ترک کردم، ساعتی گذشت به اتاق برگشتم، تا در راه باز کردم مادر بصیر با موهای بلند افشان بر شانه ها با حالتی طناز جلوی کودکش ایستاده بود، یکی از همراهان فوری چادری برداشت که بر سرش بگذارد، اما من سریع در را بستم و به محوطه برگشتم، حیران رفتار نامعقول این خانواده با این کودک بودم، مردم چقدر الکی خوش هستند، بچه سرحال را آورده اند و روی تخت بیمارستان خوابانده و به خودنمایی جلوی او مشغول شده اند. آن دو کودک دیشبی لیلا و یگانه را با لباس های زیبای دیگر با عجله به اتاق بردند، چقدر طرف سفارشی بود که این وقت صبح تا این حد ملاقاتی اجازه ورود داشتند و نگهبان هیچ نمی گفت.

ساعتی بعد بصیر با لباس اتاق عمل بر روی تخت روان نشسته بود، به دستش سرم وصل شده بود، پرستار تخت روان را به سمت اتاق عمل می برد، جمعیت ذوق زده ملاقاتی ها همچنان به دلقک بازی جلوی بصیر مشغول و عقب عقب می رفتند، جلوی در اتاق عمل پرستار جهت تخت روان را برگرداند، همه داد می زدند و از کودک می خواستند آنها را نگاه کند، دو چادر زنانه را مانند پرده ای پشت جمعیت گرفتند، به نظرم آمد مادر بصیر یا شاید زن دیگری می خواهد جلوی بصیر برقصد، خنده ام گرفته بود، فکر کردم حتما عمل جراحی بصیر باید ختنه باشد، چرا در این سن و سال!؟ عجب فرهنگ هایی در این مملکت پیدا می شود!؟

سرانجام بصیر برای همه دست تکان داد، دو مرد و زن آبی پوش تخت او را به داخل اتاق عمل کشیدند، دو در اتاق عمل به هم آمد و بصیر و تخت او ناپدید شدند، جمعیت ملاقات کننده خندان، ناگهان و در چشم بهم زدنی گریان و پریشان شد، متحیر تر از هر زمانی برجا ایستادم، و حیران به این تغییر رفتار آنی می نگریستم. مادر بصیر مانند مرغ سر کنده به این طرف و آن طرف می دوید و صورت خود را مضروب می کرد، صدای شیون در سالن پیچیده بود و پرستاران و نگهبانان سخت در تلاش برای آرام کردن جمعیت بودند.

دو نفر دست و بازوی مادر بصیر را گرفته بودند و سخت تلاش می کردند که او را آرام کنند، ضجه هایش دل هر بیننده و شنونده ای را می آزرد شنیدم دلداری اش می دادند:

- خدا را شکر کن سالم است ... به مغزش نزده ... زود تشخیص دادند... درمان به موقع ...

نه تنها در حیرت و کلافه بودم، تا حدودی هم وحشت کرده بودم، به سراغ پرستار آشنا رفتم ، او را در حالی که آب قند به پدر بصیر که ناگهان گوشه ای بیحال افتاد، می داد به کناری کشیدم و پرسیدم:

- این جماعت چه مرگشان هست!؟ دیشب تا صبح پیش این کودک رفتند و خندیدند و رقصیدند و حالا؟...

- آخرین تماشای کودک شان بود

- آخرین تماشا؟... یعنی چی؟

- کودک مبتلا به تومور بدخیم چشم شده، یک چشم چند ماه پیش تخلیه شد و با چشم شیشه ای پرشد، چشم دیگر هم مبتلا شد، اگر به موقع تخلیه نشود ممکن است خدای نکرده تومور به مغز یا جای دیگری از بدن منتشر و باعث مرگ کودک شود، اینجوری برای همیشه نابینا می شود، اما زنده می ماند.

عرق سردی تن بوی اوره گرفته مرا خیس کرد، به تمام سال های ناشکری و قهرم با خدا یک لحظه نگریستم، یاد مثلی افتادم

( غصه می خوردم که کفش ندارم .... .... یکی را دیدم که پا نداشت)

با رضایت شخصی بیمارستان را ترک کردم، به حمام و آرایشگاه رفتم، پیرهن نویی خریدم و پوشیدم، دسته گل سرخ قشنگی تهیه کردم، جلوی در خانه قدر شناس تر از هر زمان دیگری به همسرم از صمیم قلب گفتم " دوستت دارم" ، چقدر لذت می بردم که از تعجب این محبت ناگهانی که این همه سال در مقابل عشق یکطرفه اش، از او دریغ داشته بودم، مات شده بود.

عصر آن روز بعد از سال های تلخ ناامیدی، رضایت مندترین لحظه زندگی را چشیدم، گرچه بضاعت مان در تهیه هدیه اندک بود، اما با قلبی خشنود از این اقدام از موسسه خیریه محک برمی گشتیم.

  • ۹۷/۰۹/۰۸
  • محمد علی سعیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی