پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهندس» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

هدیه آلبوم زلزله

 

هفت سال گذشته بود. سربازی هم تمام شده بود. انواع مراجعات به ادارات برای استخدام نتیجه نداده بود. در آزمون نظام مهندسی شرکت کرده بود. عضو سازمان نظام مهندسی شده بود. کارشناسی رسمی ناظر سازه . با کمک پدر دفترفنی نظارت زده بود. اما دریغ از مشتری. انتظار روزهای پررونق را می کشید. اما خبری نبود. ماهی بود که حتی یک مشتری هم نداشت. خود را سرگرم درس خواندن برای فوق لیسانس کرده بود. اما یاس و ناامیدی مانع از تمرکز بر درس می شد. بازی با رایانه و حل جدول پر کردن وقت او در ساعات حضور در دفترش بود. چند فرصتی برای برای نقشه کشی از دفاتر دوستانش یافته بود، اما در کار اصلی به عنوان  ناظر سازه جز هر چند ماه یک کار آن هم از نوعی که گرفتن حق الزحمه از صاحبکار چندان راحت نبود و دل رحمی مهندس او را مجبور تخفیف فراوان در حق الزحمه نظارتش می نمود.

 

      در مرور خاطرات هر روزه اش به روز اعلام نتایج کنکور که می رسید، موجی شاد زیر پوستش به حرکت در آمده تنش را داغ می نمود. سیل تبریک ها و تلفن ها. پخش شیرینی در فامیل و دوستان. خوشحالی و ذوق پدر و مادر. شوخی دوستان و از همان روز خطاب آقا مهندس. سور و شام به مناسبت قبولی اش در خانواده. و از همه مهمتر لیلا.

 

     لیلا دوست خواهر کوچکترش بود. چند باری او را دیده بود. در حد یک احوالپرسی. زیبا و دوست داشتنی. مهربان. در تخیلاتش برای آینده شریک و همراه. و آنگاه این تخیلات قوی و قوی تر. و سرانجام دغدغه و دلشوره و نگرانی از اینکه در آینده اش لیلا نباشد. چه دلشوره های سختی در این تخیلات منفی به او دست می داد. دلشوره ها مانع درس خواندن می گردید. اما امید برای خوشبخت کردن لیلا، برای به دست آوردن لیلا او را به تلاشی سخت در درس  وا می داشت. نتیجه اش را آن روز دید. در میان ده ها تبریک قبولی کنکور، تبریک لیلا از جنس دیگر بود. صحنه صحنه آن را به خاطر داشت. حیاط خانه شان بود. لیلا با خواهر کوچکترش وارد شد. دو دستانش بر هم نهاده گوشه چادرش لای انگشتانش فشرده ، چادر را بر روی کتابی که به سینه فشرده بود کشانده، آرام با تبسمی عمیق جلو آمد. احوالپرسی اش مانند گذشته و تبریک گفتن به همان سادگی تبریک دیگران. اما اتفاقی که حتی از نگاه دیگران دور نماند، رخسار افروخته و گلگون شده او، با عرقی چون بارش باران بر پیشانی و شقیقه ها و صدای که می لرزید و خفه در گلو به زحمت از تبریک لیلا تشکر می نمود. و بر خلاف اثرات سخت این هیجان موج شادی و غرور در قلب و اعتماد به نفسی بالا که لیلا را از آن خود کرده است.

 

    دوران پر هیجان دانشجویی شروع شد. 4 سال تا مهندسی عمران. 2 سال سربازی و حالا 7 سال گذشته بود. 7سال انتظار برای هر دو که ناگفته اما مطمئن  بودند خواهان همدیگر هستند ، عشق فی ما بین را سخت عمیق ساخته بود. لیلا درس می خواند و این بهترین بهانه و توجیه جدایی شان بود. اما واقعیت سد وصال سنت های سخت خواستگاری ، عقد و عروسی بود. به ساده ترین زبان پول لازم بود. و مهندس جوان برای پولدار شدن به زمان احتیاج داشت و زمان انتظار را سخت و طولانی می کرد. اعداد ماشین حساب آزار دهنده بود. حداقل طلا، حداقل هدایا، حداقل مراسم ، حداقل اثاثیه خانه، خانه، اجاره خانه، ماشین، زندگی و خرج زندگی در شان لیلا، برای خوشبختی لیلا. و این دفتر فنی نظارت نمی توانست این حداقل آرزوها را برآورده سازد.

 

    تاب نگاه لیلا را نداشت. اخبارش را داشت که خواستگارهای متمول را چگونه پرانده است. رنج درونش را آنگاه که به اصرار پدر و مادر در پذیرش خواستگار نه گفته است بخوبی حس می کرد. باید کاری می کرد. بار دیگر به شرکت های ساخت و ساز، حتی مناطق دور دست، به ادارات، به هر جا که فکر می کرد کاری مناسب باشد سرزده بود. و نا امید از همه جا باز در دفتر فنی نظارت بر پشت میز نشسته و با حل جدول سعی می کرد  از خیالات شوم فاصله بگیرد.

 

    امروز صبح خورشید طلوع کرد. سیاهی و تاریکی مهندس رخت بربست. مردی به دفترش آمده بود که هنوز آمدنش را باور نداشت. مرد مهمان بسیار سرشناس بود. انبوه ساز معروف، با ثروتی هنگفت، پولدار مشهور شهر. عجیب  اینکه مباشر یا نماینده نفرستاده بودو یا مهندس را به دفتر خود نخوانده بود. خودش آمده بود. با روی خوش و اخبار خوش. پیشنهادی باور نکردنی. نظارت بر ساخت و ساز بیش از 500 واحد مسکن مهر، تا آنجا که نظام مهندسی و شهرداری اجازه دهند. با تعرفه ای دو برابر تعرفه معمول. ارقام حق الزحمه نظارت برای مهندس جوان کم درآمد نجومی بود. رقم پیش پرداخت به قدری بود که می توانست همه مراسم تا وصال لیلا را به حد متوسط حتی عالی برساند. تهیه ماشین و خانه . همه چیز برای وصال مهیا شده بود. مرد ثروتمند پیشنهاد ادامه همکاری برای سال های بعد هم داده بود. وعده انعام و پاداش حسن همکاری.

 

مهندس چشمانش را می مالید که خواب نباشد. به لیلا تلفن زده بود، سیر تا پیاز اتفاق را جز به جز شرح داده بود. از ذوق زدگی آداب معمول را شکسته بود. انگار که رسما نامزد و محرم شده اند. گوشی را که گذاشته بود. از کردار بی حجب خود شرم سبکی داشت. عیبی برایش نداشت. تا چند روز دیگر همه موانع برداشته می شد. در رویایش در طلا فروشی سرویس طلای انتخابی لیلا  را سبک و سنگین می کرد. لحظات باشکوه دیگری که سال ها انتظارش را کشیده بود ، با این قرارداد بزرگ دست یافتنی شده بود.

 

ناگهان و آن هم برای اولین لیلا به دفترش آمد. مهندس جوان دست پاچه شده بود. نمی دانست چگونه پذیرایی کند. در مقابل غافلگیری سخت او، اما لیلا خونسرد و بی پرده سخن آغاز کرد.

 

"بزرگترها می گویند دختر باید سنگین باشد، نباید خود را ذوق زده خواستگاری نشان دهد، اما من سنت می شکنم. بی پروا می گویم سال هاست که دوستت دارم. از همان موقع که دانش آموز سربزیر دبیرستانی بودی. شاید هم قبل ترها. آنچنان چهارگوشه قلب مرا پر کردی که هیچ جایی برای غیر نگذاشتی. بی تو هیچ تصوری برای زندگی ندارم. روزها و شب ها انتظار می کشم که خبری از آمدنت، آمدن بزرگانت، به خانه ما بشنوم. بی تابی می کنم که بشنوم. چند وقتی است معلم حق التدرس شدم، حقوقش کم است، اما می توان ساده زندگی آغاز کرد. بارها اراده کردم، جمله ها با خود ردیف کردم، راه ها آزمودم که چگونه آنچه بر دل من می گذرد با تو در میان بگذارم. اما هر بار ترسیدم. تو مردی و مرد غرور دارد. باید متکی به بازوی خودش در اداره زندگی باشد. من این غرور را دوست دارم. جرات نکردم بگویم. جرات نکردم سنت ها و آداب و رسوم و تشریفات بشکنم و بگویم ساده هم می توانیم شروع کنیم. اما امروز ترسم بیشتر شد. با خبری که دادی به ظاهر تشریفات و آداب مورد نظر چشم مردم را نمی شکنیم. بسیار با شکوه مطابق توقعات دیگران که به ظاهر مهم تر از خود ماهستند، زندگی آغاز می کنیم.اما می ترسم خیلی می ترسم در این آغاز باشکوه چیزهای دیگری شکسته شود که شکسته شدن سنت مراسم پرخرج آغاز زندگی در برابرش بی اهمیت باشد."

 

مهندس چون موج تند سینوسی به اوج و قعر صعود و نزول می کرد. شادمانی و بیم در هم آمیخته بود. حیران و غافلگیر بود که لیلا چه می گوید؟ حال که اسباب وصال مهیا شده است. حال که همه امکانات فراهم شده است.

 

لیلا اشک شوق پاک کرد. به سئوالات مهندس جوان جوابی نداد. چادرش را کنار زد. از داخل کیفش آلبومی را خارج کرد. روی میز مهندس جوان گذاشت. بغض شکست.

 

"آنقدر دوستت دارم که رنجش ات را از بابت این هدیه با جان و دل می خرم. "

 

ساعتی است که لیلا با خداحافظی بغض آلود دفتر مهندس جوان را ترک کرده است. مهندس جوان از اشک چشم و صدای بغض آلود لیلا حیران مانده بود. مهندس آلبوم را باز کرده است. آلبوم پر است از عکس های فاجعه زلزله بم، زلزله ورزقان. و آوارهای زلزله شهرهای جهان ، آوار و جنازه، سقف های فروریخته، کودکان یتیم، مادران جوان از دست داده، پیکربندی سست ساختمان ها، میلگرد ضعیف، بی تناسبی بار سقف و ستون و طبقات ، جوشکاری ناقص، بتن تقلبی...

خرابی زلزله در ساختمان های بدون نظارت فنی دقیق

مهندس آلبوم را ورق می زند. عرق پیشانی اش را خیس کرده است. سینه اش احساس تنگی می کند. چند ساعت بعد باید به آن مرد پولدار زنگ بزند. بگوید که تمام شرایط اش را برای نحوه نظارت بر سازه این انبوه سازی عظیم پذیرفته است. او می فهمد که چرا مرد پولدار حق الزحمه اش را دوبرابر تعرفه رسمی پرداخت می کند. او می فهمد منظور مرد پولدار از پیش پرداخت حق الزحمه نظارت چیست؟ انعام و پاداش کلان؟  مهندس آلبوم را ورق می زند. آوارها، وحشتناک تر آوار ساختمان های نوساز. ودر جلوی چشمانش پرده ماتی از طلافروشی که برای لیلا طلای هدیه سر عقد را انتخاب می کرد.

  • محمد علی سعیدی