پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

ناز جوانی

ناز جوانی

-          مرجان برو، همسایه تان بود ، هم سفره  و هم بازی کودکی ات ، عزادار است ، تسلی می خواهد، خوشایند نیست که نروی

این چکیده نصایح اطرافیان بود ولی ندای درون هم می گفت:

-          مرجان برو ، قلب او هنوز با توست ، آن مانع بی خبر از همهِ راز قلب تان رفته است ، خانه خالی است ، مثل روز اول

اما  شرم باز می داشت ، نباید می رفتم ، گستاخی بود ، دلی را که شکستم دیگه شکسته است ولی ندای درون می گفت:

-          تو که دلش را نشکستی ، عالم و آدم میدانند که پدرت مال و منال منوچهر را بر بی چیزی سهراب ترجیح داد ، او هم میداند که قلب تو با او بود و تو مجبور.

اما همه حقیقت این نبود ، پدر تنها نبود ، منم بی میل به شیک پوشی ، خانه بالای شهر و خودرو گران قیمت منوچهر نبودم ، ولی ندای درون می گفت:

-          ولی تو برابر پدر ایستادی ، آوازه ایستادنت پیچید ، سهراب جفای تو را جبر روزگار تصور کرد ، به پایت ماند و او نیز در جبر روزگار گرفتار شد اما هرگز هم شأن تو را برنگزید ، به زندگی با یک بیمار قانع شد.

اما  دروغ بود ، ایستادنم برای سهراب نبود ، غرور بود برای فخر فروشی بود و دیدید که چگونه زود تسلیم و پا به آن خانه از درون تهی پر زرق و برق نهادم و سوختم و او گرفتار جبر روزگار نشده بود ، به پای آن بیمار دل بسته بود، خدمتش می کرد ، وفادارش بود و گرنه وقتی می شنید که من مهره سوخته خانه پوشالی منوچهر شده ام ، به دادم می رسید ، نجاتم می داد ، نمی گذاشت که این همه سال در محنت تنهایی بسوزم. اما ندای درون می گفت :

-          وفای به عهد بالاتر از وصال در عشق است ، او نیامده چون نمی توانسته عهدی که با آن علیله بسته بوده بشکند ، و حال که دست علیله دست و پا گیر سهراب از دنیا کوتاه شده و مانع تجدید وصال رفع گشته است عشق هنوز بر پاست.

اما ، صحیح که زن اش رفته است ، جا برای من مجدد باز شده است ، یادگاری های زنش چی ؟ با آنها در این وسط چه باید بکنم ؟ ولی ندای درون می گفت:

-          باید جور مادری آنها را بکشی ، مجازات خیانت توست ، اما مجازات شیرینی خواهد بود ، در این سال ها دیگر امکان مادر شدنت نیست ، شاید همه اینها برای این بوده که تقدیر با تو یار بوده است.

اما با حرف مردم باید چه کنم ، با نگاه غریبانه آنها به نامادری و آخرین گفتار ندای درون:

-          عشق زنده است ، همه اینها فدای عشق

 

این سال های رنج تنهایی و شکست از یک طرف و این یک هفته ای که خبر تنها شدن سهراب را شنیده ام یک طرف ، بد جوری با خود کلنجار می رفتم ، نمی فهمیدم در این جنجال درون و برون  کدام درست می گویند ؟ ولی این بهترین فرصت بود ، و شاید هم آخرین فرصت ، باید می رفتم ، رفتنم پیام داشت که علیرغم دو سال زندگی با یک بیگانه ، و بعد آن این همه سال تنهایی ، هنوز قلبم برایش می تپد ، و حتی اگر لازم باشد باید غرورم را می شکستم  و بر آن بد عهدی عذر می خواستم.

بارقه امید دمید ، سال های رنج تنهایی به پایان می رفت ، مجازات خطا وعهد شکنی فقط در حد شکست غرورم باقی و مابقی به فراموشی می رفت . با خواهرش تماس گرفتم ، چه زود شناخت! و چه استقبالی کرد بر رفتنم برای عرض تسلیت به برادرش و چقدر سریع موعد دیدار را هماهنگ کرد. همه اینها نشانه های پیروزی بر تلخ کامی یک اشتباه هر چند بزرگ من  بود .

آماده شدم ، در مشکی پوشیدن و یا آراسته تر به نزد یار قدیم شتافتن تردید داشتم ، اما در ظاهر لازم بود که نشان دهم مشکی پوشیده ام ، بار دیگر غرور می شکست ، بگذار بشکند از آخرین مجازات های عهد شکنی است.

در گل فروشی مانده بودم ، شوق دیدار دیوانه ام کرده بود ، رنگ ها و گل ها را سفارش دادم ، گل فروش حیران مانده بود ، این گل آرایی که سفارش میدهی برای عرض تسلیت نیست!!!

به خانه اش رسیدم ، نشان می داد منتظر من بوده است ، تسلیت گفتم ، بقای عمر دعا کردم ، تشکر شنیدم . جای جای خانه با قاب عکس متوفی در حلقه های گل آراسته بود رمان مشکی نداشت گل آرایی شده بود، حتم دانستم کار کودکان اش هست ، نکند که کودکان راز آمدن مرا می دانسته اند و این چنین با نمایش قدرت به رویارویی من آمده اند ، یک مرد میان سال حتی اگر عاشق هم باشد چنین کار سبکی را بعید است مرتکب شود. با شنیدن صدای ضعیف موسیقی دلشوره ام به خاموشی رفت ، ضبط صوت به جای قران خوانی متداول و یا مرثیه خوانی مناسب عزاداری ، موسیقی سنتی پخش می کرد ، صدای استاد بنان بود اما ضعیف و نامفهوم ، ناخودآگاه لبخند غرور بر لبانم نقش بست ، چه زیبا می خواست با موسیقی قدیمی و آواز محزون بنان خاطره گذشته ما را زنده کند ، خوشحال شدم که دسته گل را نداده بودم ، سرش پایین بود ، فرصت مناسبی بود تا یادداشت " برای عرض تسلیت"  را بردارم ، نوای موسیقی سنتی چنان دلگرمم کرد که ضرورتی در بجا آوردن آداب مجلس تسلیت ندیدم ، سرش همچنان به پایین و چشمانش بر فرش دوخته بود ، باید سکوت را می شکستم :

-          چه موسیقی دل نشین وخاطره انگیزی ، چرا صدای پخش ضعبف است؟

به عقب رفت ، خم شد و دگمه تنظیم صدا را چرخاند ، صدای موسیقی بلند شد، حال سکوت خانه کامل شکسته شده بود ، سهراب همچنان ساکت و این بار صورت اش به سمت دستگاه قدیمی ضبط صوت بود. استاد بنان می خواند ، 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا      بی وفا بی وفا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا  

نوشدارویی نوشدارویی   نوشدارویی بعد از مرگ سهراب آمدی   سنگدل سنگدل   سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا

حالا چرا ....

دانلود "آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا" با صدای مرحوم بنان

  • ۹۷/۰۹/۰۶
  • محمد علی سعیدی

نظرات (۱)

قلم خوبی داری.
دعوتی به وبم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی