چارپادار
کوچه ها هنوز تاریک و مشعل ها روی دیوار روشن ، اما تکاپو توام با هیاهو شروع شده و دسته دسته چارپاداران با چارپایان سواره و پیاده در کوچه ها جابجا می شدند. زنان در حال جاروکشی جلوی در خانه ها و آب پاشی بودند. مسجدی ها از نماز صبح فارغ و به خانه می رفتند. داروغه مشعل ها را یک به یک خاموش می کرد. زنان و دختران دیگ آب بر سر و ابریق و کوزه بر دست به سمت چشمه شهر می رفتند... و در این هیاهو مادر با شتاب مرا به سوی خانه الله وردی خان می برد. در هشتی ورودی خانه خان بار کوچ انباشت شده بود و الاغ و استر و اسب در بیرون کوچه به حلقه های دیوار بسته بودند. مرد چارپاداربا کمک مرد سرایدار در حال حمل بار به روی چارپایان بود. به آنها خداقوت گفتیم از هشتی گذشتیم وارد اندرونی شدیم در حیاط در تاریک روشن نور مشعل مادر با جانبانو همسر خان سلام و احوالپرسی کردم من هم سلام کردم ، مادر سفارش کرد اول جوانم را سپردم به خدا و بعد به شما ، خدا بر سروری و سالاری شما بیافزاید علی مراد مرا چون فرزند خود عزیز دارید. و جانبانو قول و اطمینان میداد که مادر نگران نباشد ، چراغ موشی را به سمت صورتم گرفت و گفت : ماشاءالله مرد رشیدی شده ، رخ به ریش آذین و پشت لب سیاه ساخته ، خدا بر مادرش ببخشاید.
به هشتی برگشتیم ، دور از چشم مرد چارپادار و زن خان مادر با چشمان اشکبار مرا غرق بوسه ساخت دستار از سرم کشید سرم را پایین آورد و فرق سرم را از روی موها بوسید و دعای قلعه حصار(1) را برایم خواند. نصیحت کرد که با رعیت مهربان باشم و مبادا در خشم کلامی زشت بر رعیت بگویم و یا با تازیانه و ترکه جانی را آزرده سازم. فکر می کردم مادرم از فرط نگرانی اش برای من چارپایان را رعیت خطاب می کرد. این بار تکرار سفارش من نزد مرد چارپادار و هوا اندک اندک روشن می شد که مادر همچنان که زیر لب دعا می خواند عقب عقب کوچه را پیمود و دورگردید تا در خم کوچه ناپدید شد. و من کار جدید چارپاداری را نزد مرد چارپادار آغاز کردم.
**********
دو روز پیش پدر ناگهان با یک چوپان بدل(2) به خیل(3) اِزابَرَک(4) آمد و مرا با خود به سنگسر آورد. گله چند روز بود که از کویر به ازابرک آمده بود و پدر به سنگسر رفته بود تا با مادر و بقیه خانواده را به خیل کوچ کنند ، من سنگسر را همیشه در پاییز می دیدم و از وقتی رسما چوپان شده بودم بهار سنگسر را ندیده بودم. تماشای گندمزارهای سرسبزدربند و دشت زیارت برایم بسیار جذاب بود. اولین بار بود که می شنیدم پدر از چوپان شدن من ناخشنود است و مژده میدهد که چارپاداری بسیار راحت تر از چوپانی است. قرار شده بود که من چارپادار الله وردیخان شوم و با کوچ خانواده اش به خیل کلک ساهون(5) در آن سوی شهر فیروزکوه بروم. از همسالان و هم بازی های کودکی راجع به وصف خیل های آن سوی فیروزکوه به خصوص کوه بزرگ دماوند و رودهای پرخروش نمرود و هراز زیاد شنیده بودم خیلی کنجکاو بودم تا آنجا را ببینم. اما جدا شدن از پدر ومادر و خانواده هم برایم چندان آسان نبود.
**********
از سالی که درس مکتب خانه تمام شد و قرار شد همراه پدر به چوپانی بروم فقط چند روز بدل پاییزی در شهر سنگسر بودم. از اول چله زمستان که زایمان گوسفندان شروع می شد بدل رفتن تا بهار ممنوع بود و بهار گله به خیل می رسید ، مادر و بقیه خانواده نیز از سنگسر به خیل می آمدند و دیگر ضرورتی به بدل گرفتن و رفتنم به شهر نبود تا آخر تابستان با خانواده در خیل همراه بودیم و آنگاه خانواده به شهر کوچ و ما چوپان ها با گله به سوی کویر گرمسیری روانه می شدیم در آخر پاییز که گله در چراگاه قشلاقی مستقر و آغل برقرار می شد ، چوپان بدل می آمد و به نوبت چوپانان به مرخصی می رفتند. کار چوپانی در بهارو تابستان راحت تر و دوست داشتنی بود اما در زمستان بسیار سخت و طاقت فرسا بود و همین سختی کار زمستانی بود که با ذوق پذیرفتم چارپادار الله وردیخان شوم.الله وردیخان 6 اسب و 3 استر و 14 خر داشت که البته در این کوچ 6 الاغ را آورده بودند و بقیه همراه گله های خان بود. 2 اسب در اختیار خان بود که چند روز زودتر به لاریجان رفته بود و یک اسب به کماندار داده بودند که محافظ کوچ در مسیر باشد . خیل ییلاقی الله وردیخان در ارتفاعات بلند البرز کوه در نزدیکی کوه بلند حوض شاه به نام کلک ساهون بود.
**********
کار بارکردن الاغ ها بسیار آسان بود ، در خیل ازابرک و در کویر و مسیر کوچ گله به کرات انواع بارها را به روی الاغ بسته بودم و در این کار مهارت داشتم . اما ما در ازابرک اسب و استر نداشتیم و حتی من یک بار هم سوار اینها نشده بودم و فن بارکردن این چارپای بلندقامت تر را نمی دانستم. هوا رو به روشنی می رفت و این خشم جانبانو را برانگیخته بود و بر سر چارپادار فریاد می کشید که ما باید در تاریکی هوا از سنگسر بیرون می رفتیم، اولین خطابش به من چنین بود:
- علیمراد برو اندورنی خورجین اسب و نمد ها را بیاور
- چشم بانو ، کجاست؟
به همراه من تا آخر هشتی آمد و در آستانه حیاط فریاد زد:
- رخسارا خورجین ها و نمد ها را به علیمراد بده ، عجله کنید دیر شد ، کوچ الان حرکت می کند.
سپس به من اشاره کرد که به سمت اتاق پنجدری بروم ، روی پله های پنجدری بودم که در آستانه در اولین نگاهم به نگاه رخسارا برخورد کرد ، بی آنکه کلامی یا سلامی بگویم محو و ساکت ایستادم ،سرگیرا(6) بر سر نداشت و ساخته مکنه(7) پرگل اش تا پشت زانوانش آویزان بود.
- تو علیمرادی؟
- بله بانو
- بانو مادرم است... جانبانو ... جهان بانو ... من رخسارا هستم ، خورجین ها اینجاست نمدها هم کنارش است.
**********
فاصله خیل سال های قبل من (ازابرک) تا سنگسر کوتاه بود و کوچ خانواده انفرادی یا 2 خانواده با هم بود ودر کمتر از نیمروزی کوچ (8) به مقصد می رسید ، اما کوچ امسال طولانی بود و سه شبانه روز طول می کشید و بیشتر اهل خیل با هم حرکت می کردند و دو مرد جنگی کماندار محافظ کوچ بودند. هوا کاملا روشن شده و تلالو آفتاب بر سر قلل کوه کافر قلعه می درخشید که افسار چاریایان را از حلقه های دیوار خانه خان باز کردیم و حرک کوچ با آب پاشی توسط زن و مرد سرایدار پشت سرمان آغاز شد. پسرهای کوچک خان را در جعبه چوبین کجاوه مانند بر استر سوار کرده بودند ، دختر کوچک خان نیز بر اسب سوار شده بود ، اما جانبانو و رخسارا چون هوا روشن شده بود سوار نشدند و پیاده با کوچ می آمدند از گردنه آرگرگه که گذشتیم در کنار صخره ای اسبها را نگه داشتیم تا زن و دختر خان سوار شوند ، و این دومین نگاه آن روز بود که با نگاه رخسارا در هم می آمیخت، حسب اتفاق من موظف شده بودم افسار اسب را نگه دارم تا رخسارا سوار شود ، فاصله اسب از سکوی صخره ای که رخسارا بر آن ایستاده بود زیاد بود و رخسارا اشاره کرد که اسب را نزدیکتر بیاورم ، گرچه کار با اسب را بلد نبودم ، اما آنقدر حیوان را جابجا کردم تا در بهترین وضعیت نزدیک به سکوی صخره ای قرار گرفت ، تشکر توام با لبخند رخسارا هنگامی که روی اسب قرار می گرفت تیری بود که سینه ام را شکافت و آتشی به جانم انداخت که در این کوچ قرار روز و خواب شب را از من ربود.
**********
من از عشق چیزی نمی دانستم ،هنگامی که چوپانان نی می زدند و دوبیتی هجران ، غم جدایی و عشق می خواندند ، این اشعار را سرگرمی موزونی می دانستم که فقط برای شنیدن لذت بخش خوش آوایی و خوش صدایی آن است و اگر افسانه ای از عشق و عاشقی می شنیدم آن را به عالم دیوانگان ربط می دادم. می دانستم که همه مردان جوان به رسم یک سنت روزی داماد خواهند شد که بزرگترها به خواستگاری دختری بروند و بقیه رسومات الی آخر. و در خیال نوجوانی مانده بودم که بانوی آینده سیاه چادر من کیست؟ در ازابرک 2 دختر هم سن وسال من بودند که من در انتخاب آنها مانده بودم ، گاهی خدیجه را همسر آینده تصور می کردم و گاهی زیور و بعضی مواقع هم در خیال دنبال بهتر از آنها بودم. تا اینکه یک روز در موقع رخت شستن در کنار چشمه جیغ و دادشان بلند شد که همه از سیاه چادر ها بیرون پریدیم تا چه خبر شده ؟ صحنه ای غم انگیز و وحشتناک ، موهای همدیگر را می کشیدند و هرچه حرف زشت بود که نثار هم می کردند و آخر هم لجن های ته چشمه را به سر و روی می پاشیدند که مادران ترکه به دست با تنبیه جانانه ای آنها را به سمت سیاه چادرها بردند. و هر چه در خیال با هر کدام شان بافته بودم پنبه شد و سوخت و دیگر هرگز به آنها و شبیه آنها فکر نکردم تا امروز و این دو برخورد و این تنگی دل و سوزسینه و افروختگی جان که سخت حیرانم کرده بود. تازه پی بردم دلباختگی چیست و چه دردی است و این نغمه های سوزناک که چوپانان می خوانند از کجاست. هرچه فکر می کردم خفقان سینه بیشتر می شد. من کجا و دختر خان کجا؟ چوپانی فقیر و اینک چارپاداری تازه کار و بینوا در مقابل دختر خانی که با شاهزادگان و امیران و صاحب منصبان حشر ونشر داشت و شمار گله و گوسفندان و املاک و مراتع ییلاق و قشلاقش از حد و حساب من خارج بود.
**********
بعد از سوارشدن زن و دختر خان کوچ حرکت کرد اندکی جلوتر تجمع سایر کوچ های هم مسیر در دره چیک چیک لوبار بود ، من همانند مرد چارپادار که افسار اسب جانبانو را در در دست داشت ، افسار اسب رخسارا را در دست داشتم و هر چند بار نگاهی به عقب می انداختم که سلامت اسب و سوار! مطمئن باشم و پاسخ ام نگاه و تبسمی بود که هم خشنودم میکرد و هم آتش درون را شعله ورتر. سرو صدای الاغ ها در نزدیکی تجمع سایر کوچ ها و خطر سقوط بارهایشان فرمان تلخ مرد چارپادار را به همراه داشت که به جلو بشتابم و مراقب درگیری چارپایان باشم. گرچه از این فرمان ناخشنود بودم اما چاره ای نبود اسب را نگه داشتم ، افسار را به سمت رخسارا دراز کردم ، با همان لبخند از من گرفت و تشکر کرد ، خیلی تلاش کردم و در دل تمرین که بگویم مواظب خودت باش که نتوانستم ، دوان از او و اسبش جدا و به سمت الاغ ها شتافتم. تمام خانواده هایی که در آنجا آماده پیوستن به ما بودند از چوپان ها و کارگران الله وردیخان بودند . تعداد الاغ ها به 30 می رسید که با 3 استر و 3 اسب و یک اسب مرد کماندار کل چارپایان کوچ بزرگ را تشکیل می داد. با فریاد مرد کماندار قطار کوچ به سمت گل رودبار به حرک درآمد. کماندار دیگر پیاده در انتهای کوچ می آمد. من مسئولیت 6 الاغ خان را داشتم و مرد چارپادار مسئولیت 6 اسب و استر را بر عهده داشت. هیاهو و سروصدای زیادی در قطار کوچ برپا بود. من مرتب به جلو تند می رفتم و آنگاه رو به عقب می ایستادم تا حرکت چارپایان را زیر نظر داشته باشم. اما نگاه به دیگری بود، ناگهان متوجه رفتار زشت خود شدم بی آنکه بدانم حرکت بدی انجام می دادم ، اگر دیگران متوجه من می شدند پی می بردند که من چشم چرانی می کنم و یا می گفتند که این چارپادار جدید جوان چشم ناپاکی است. هوشیار شدم و گرچه برایم سخت بود اما خودم را جمع و جور نگه می داشتم، که کسی نگاه مرا هرزه فرض نکند، که رسیدن چنین خبری به خان مجازاتی سخت در پی داشت.
**********
آرزو داشتم جای من با جای مرد چارپادار عوض می شد.
آرزو داشتم ماری می جهید و اسب رخسارا رم می کرد و من به شتاب یوز میپریدم و افسار اسب رخسارا را گرفته و اسب را آرام می کردم.
آرزو داشتم سفر کوچ طولانی می شد.
آرزو داشتم بیشتر مسیر پرشیب و صخره ای باشد که لازم گردد افسار اسب رخسارا به دست بگیرم.
آرزو داشتم در گل رودبار توت تازه از درخت می چیدم و به همه و منجمله رخسارا می دادم.
آرزو داشتم کاش رخسارا دختر یک چوپان فقیر بود و نه دختر چنین خانی .
و صدها آرزوی دیگر....
و باز هوشیار شدم که بسیاری از آرزوهایم بد است ، احمقانه است ، بد دیگری را خواستن است ، حسودانه است.... چند سال از نصایح ملای مکتب خانه می گذشت و من امروز در ظاهر و باطن خلاف نصایح اش عمل می کردم. استغفرالله گفتم و آرزوهایم را اصلاح کردم.
**********
از کنار امامزاده زینعلی وعینعلی گذشتیم ، کماندار فریاد زد کسی برای زیارت نرود ، دیر شده و به منزل نمی رسیم. زیارت که خوب بود اما نشد ، یعنی قسمت نشد کسی پیاده یا سوار شود. از این به بعد سربالایی بود و راه پیمودن سخت ، همهمه صدای راندن چارپایان در کوه می پیچید. به بالای گردنه آبگرم که رسیدیم پیرمردی بانگ اذان داد ، همه نگاهها به سمت آسمان و آفتاب چرخید ، کماندار با اسب به بالای گردنه رفت و فریاد زد که هنوز ظهر نرسیده و باید تا آبگرم برویم. مرد چارپادار از من خواست که بند بار الاغ ها را محکم کنم و سرباری ها رابه عقب بکشم که در سرازیری گردن حیوان اذیت نشود. سرازیری تندی بود و می دانستم که باید افسار اسب نگه دارم. نهایت دقت در محکم کردن بند بار الاغ ها را انجام که در مسیر مشکلی پیش نیاید تا مجبور به رها سازی افسار اسب رخسارا نشوم ، اما افسار اسب رخسارا در دست مرد چارپادار بود ، جان بانو خود افسار اسبش را داشت و من افسار اسب دختر کوچک خان را داشتم ، افسار قاطر پسرها را هم کماندار پیاده در دست داشت. هربار که در شیب تند اسب جهشی به پایین داشت ، دختر کوچک خان جیغ کوتاهی از ترس می کشید که فقط دلشوره مرا زیاد میکرد. سرانجام به ته دره رسیدیم ، و این مسئولیت ناخوشایند تمام و افسار به دست دختر کوچک خان سپردم و در کنار الاغ ها به پیش می رفتم. بوی تند گوگرد نشان از نزدیک شدن به آبگرم را داشت ، کماندار دستور توقف داد و کوچ در اطراف چشمه آبگرم پراکنده شد. جانبانو مرا صدا کرد که اسبش را به کنار سکوی سنگی ببرم ومن تا از پیاده کردن جانبانو فارغ شوم ، رخسارا با کمک مرد چارپادار پیاده شده بود. جانبانو سوار کماندار را صدا زد و با او سخنی گفت که بلافاصله کماندار فریاد زد همه مردها از کنار چشمه دورشوند و به پشت تپه بروند. در حالیکه ما به سمت پشت تپه و چشمه های آب سرد می رفتیم زنها و دختران به سمت چشمه آبگرم می دویدند. بعد از خواندن نماز ، به دستور چارپادار خورجین استری را پایین آورده و از داخل نان و کیسه پوستی ماست چکیده را در آوردم. به کمانداران سواره و پیاده هر کدام یک نان و قدری ماست چکیده دادم ، من و چارپادار هم با هم بر یک سفره به خوردن مشغول شدیم ، چارپایان در اطراف چشمه ها می چریدند و مردم نیز هر کدام در جایی نشسته مشغول غذا خوردن خوردن بودند. زنان و دختران بتدریج به این سوی تپه می آمدند و به مردان خود در غذاخوردن ملحق می شدند . یکی از قول جانبانو به چارپادار پیغام فرستادن غذا داد و چار پادار از خورجینی دیگر دو ظرف مسی دسته دار در آورده و به دستورش 5 تکه نان و مقداری ماست چکیده روی آن یا 2 ظرف مسی به سمت چشمه آبگرم حرکت کردم .بچه ها در کنار آب گرم و داخل حوض بودند ، زن و دختر خان بر پلاسی آن طرف تر از چشمه نشسته بودند و سرگیرا را روی پایشان انداخته بودند. سلام کردم ، خدا قوت شنیدم ، سفره نان و ظروف مسی را تحویل دادم ، جانبانو امر به ایستادن کرد تکه نانی برداشت و از داخل یکی ظرف ها چند قورمه و از داخل ظرف دیگر مقداری آرشه بر نان گذاشت و به من داد ، در تمام مدت سرم را به زیر و نگاهم را به زمین دوخته بودم که شهره به پاکی چشم گردم و خودم از این ریاکاری چندش ام می شد. تصادم نگاهم در نگاه رخسارا موج داغی بر صورتم به حرکت درمی آورد و دلشوره این بلا که با سرخی صورتم همراه بود آزارم میداد. آرشه و قورمه ها را بین کماندارها و چارپادار تقسیم کردم و خودم تا خواستم بخورم نگاه خیره کودکی آنسوتر مرا به سمتش کشاند و همه سهم خود را به او بخشیدم. نه آنکه زیاد اهل خیر باشم اشتهایم سخت کور بود. سر صحبت بازشده بود و از چگونگی چارپادارشدنم می پرسیدند که جوابی نیکو نداشتم. کماندار می گفت که ما آخرین کوچ امروز هستیم و از کولی ها که پایین چشمه آبگرم اردو زده بودند شنیده که سه کوچ تا به حال گذشته اند. و تعجیل داشت که زودتر حرکت کنیم. چارپادار اسب ها و استر را به طرف چشمه آبگرم برد و مرا مامور تنظیم بار الاغ ها برای حرکت در سربالایی نمود از آبگرم تا گردنه بشم گورسفید سربالایی بود. این بار نیز توفیق کمک به رخسارا در سوارشدن اسب از دست رفت. لحظه ای بعد با فرمان کماندار کوچ حرکت کرد. از سربالایی تند دره آبگرم که گذشتیم ، در دشت هموار چلیم صحرا به پیشنهاد چارپادار قرار شد بر استری سوارشوم. از پیشنهاد ذوق کردم چون احساس درد و خستگی در پا می کردم ، اما من تا آن روز فقط بر الاغ سوارشده بودم و مهارت سوارشدن بر استر آن هم چموش را نداشتم و از طرفی دوست نداشتم رخسارا ناشی بودن مرا موقع سوارشدن ببیند.
**********
در عشایر سنگسری اسب ویژه سواری مردان دارای زین و رکاب می باشد ، اما برای زنان و کودکان اسب و استر را مانند الاغ پالان پوشانده ، خورجین و یا بار سبکی بر دوطرف آویزان و با نمد یا قالیچه وسط را تخت و آنگاه زنان بر آن می نشینند ، لذا هم سوار شدن به علت نداشتن رکاب سخت است و خطرات سقوط در رم کردن حیوان ، سرازیری و سربالای تند وجود دارد ، در چلیم صحرا سنگ بزرگی که سکو شود ندیدم و لذا خود را آویزان و با هر زحمتی که بود به بالای بارهای استر رساندم. این بار از گروه چارپایان الله وردیخان عقب ماندم و هم صحبت مرد و زنی شدم که مختاباد خان بودند و جالب بود مرا به اسم می شناختند ، دشت هموار چلیم صحرا زود تمام شد و اندکی بعد از چشمه گنداب با شروع سربالایی مردها باید پیاده می شدیم، اوضاع بر وفق مراد علیمراد شد ، مرد چارپادار به جلو دویده بود تا مشکل بار یکی از الاغ ها را برطرف کند و از آنجا همصحبت مرد دیگری شده بود و فریاد کرد که مراقیت اسب و استر باشم. استر های بی مسافر در جلو ، استر پسرها در پشت سر ، اسب دختر کوچک خان بعد از آن ، جانبانو در وسط و رخسارا در آخر حرکت می کردند. الاغ های مختاباد پشت سر ما بودند. دلشوره اینکه چارپادار بخواهد مرا به مراقبت الاغ ها بفرستد آزارم می داد ، اما بودن در کنار رخسارا چه دلخوشی برایم داشت ، جز یک خداقوت از او و مادرش چیزی دیگری نشنیدم، نه حرف و صحبتی ، نه سئوالی ، نه دستوری یا در خواستی ... کوچ در سکوت سواران و فریاد پیاده ها در راندن چارپایان به پیش می رفت.
**********
جانبانو ناگهان سکوت را شکست و از رخسارا پرسید که قصه پوست پلنگ آویزان به دیوار پنجدری را می داند؟ و آنگاه خاطره ای از سفر سال های دور را شرح داد که در یک کوچ بهاره در کنار درخت اورس یک یوز درشت اندام چمپاتمه زده بود و به کوچ می نگریست ، زنان و کودکان از هیبت نگاه یوز ترسیده بودند ، کماندار ناگهان تیری به سمت ش انداخت ، تیر به او خورده یا نخورده که یوز به جای فرار به سمت کماندار یورش برد ، اسب کماندار رم کرد و او را محکم به زمین زد ، فریاد و همهمه در کوچ بلند شد و زنان و کودکان جیغ و فریاد می کشیدند و مردان با چوبدستی و دشنه به سمت یوز که با کماندار گلاویز شده بود تاختند ، الله وردیخان با اسب ش سریع تاخت و به نزدیک آوردگاه که رسید از اسب خود را به روی یوز پرتاب کرد و با خنجرش شاهرگ یوز را زد و کماندار زخمی را از مرگ نجات داد. جان بانو شجاعت خان را با آب و تاب شرح می داد و محل وقایع را با اشاره دست نشان می داد ، ماجرا به حدی برایم جالب بود و تحت تاثیر بودم که بدون توجه به چشمانی که از بالای اسب به من می نگریست ، خنجرم را از شال کمر در آورده و نیمه از غلاف کشیده بودم که ناگاه صدای رخسارا مرا به خود آورد:
- مگه یوزپلنگ دیدی علیمراد!؟
سرم را بلند کرد با همان تبسم مرا می نگریست ، جانبانو نیز کنجکاوانه سرش را برگرداند و به من نگریست ، شاید اولین بار بود در عمرم خجالت را می فهمیدم ، خنجر را در غلاف کوبیدم و به میان شال کمر فرو بردم. عرق سردی تمام بدن را پوشاند ، طوری که قطرات ش را روی صورت حس می کردم با گوشه آویزان دستار صورتم را پاک کردم. از این کارم سخت کلافه شده بودم که فریاد مردی که داد میزد "شکار...شکار..." حواس همه را به سمت کوه قرمز رنگ جلب شد که در میان انبوه درختان اورس دسته ای بز کوهی در حال دویدن بودند. رخسارا از مادرش خواست کماندار را برای شکار بفرستد و جانبانو اشاره کرد که اینجا قرق شخصی امیر زیار خان افتری است که شکار کردن ما اسباب دلخوری او با الله وردیخان خواهد شد.
**********
نزدیک های غروب بود که به گردنه بشم رسیدیم ، در کنار چشمه بعضی زنان و دختران از چارپایان پیاده شده بودند ، کماندار فریاد می زد :
- زودتر ... زودتر تا شب نشده باید به گورسفید برسیم.
آنچه منتظر بودم اتفاق افتاد ، رخسارا از من خواست اسب را به کنار سکویی ببرم تا پیاده شود ، و من سرانجام جرات به خرج دادم و در موقع پایین آمدن اش با لحنی بریده و خفه چند کلمه " مراقب باشید ... آرام ... پای تان را آنطرف تر" گفتم . اسب جانبانو را نیز به همین شکل به کنار سکوی سنگی بردم و او به پایین پرید و بلافاصله از من خواست اسب ها را به جلوتر ببرم و از آنها دور شوم . کماندار باز فریاد تعجیل سرداد ، اندکی بعد جانبانو و دخترانش به طرف من آمدند ، کاسه ای آب به دختر کوچکترش داد و بعد نوشیدن دخترش به پسران کوچکش که بر استر سوار بودند نیز نوشاند . من اسب رخسارا را به پای سکویی بردم و با جراتی بیشتر با او گفتگو کردم و سوار شد و آنگاه مادرش نیز سوارشد. شیب سربالای زیاد نبود که ضرورتی در نگاهداری افسار اسب ها باشد ، اما افسار اسب رخسارا را در دست داشتم و از سربالایی گردنه بالا می رفتیم ، فقط جانبانو چند کلمه امر و نهی در جهت درست نشستن پسرهایش می گفت و دیگر هیچ صحبتی از این خانواده نشنیدم . اسب و استر توانمند بودند و براحتی پیش می رفتند اما الاغ ها خسته بودند و فرمان راندن چارپادار و سایرین همراه با صدای اصابت ضربات چوبدستی و شلاق بر کمر حیوان ها در کوه می پیچید. سرانجام به بالای گردنه رسیدیم . جانبانو به کوه دماوند اشاره کرد و به بچه هایش نشان می داد . آسمان رنگپ نارنجی و قرمزی غروب را به خود گرفته بود و کوه سفید دماوند در میان غبار دیده می شد. محو تماشای منظره جدید بودم که چارپادار به سمت اسب ها آمد و مرا برای تنظیم بار الاغ ها برای حرکت در سرازیری به جلو فرستاد.
**********
هوا تاریک شد که در کنار آبادی گورسفید اطراق کردیم بار الاغ ها را باز کرده و پایین آوردم ، با طناب جفت دست هایشان را محکم بستم و در چمنزار رها کردم ، جانبانو با فرزندانش و زن مختاباد با راهنمایی کماندار به داخل آبادی رفتند ، پارس سگ ها در آبادی بلند بود ، کماندارها مشعل روشن کرده بودند و از همه می خواستند چارپایان را محکم ببندند. خانواده های کوچ هر کدام در گوشه ای آتش برپا و غذا می پختند. من نگران شام پختن بودم که مرد چارپادار خبر داد الله وردیخان همه ساله در کوچ گله گوسفندان بره ای به آشنای افتری می دهد و امشب شام میهمان آشنای افتری خواهیم بود. خورجین ها وبارهای خان را مانند حلقه ای پشت به باد دیوار کردیم . و پلاس(9) داخل حلقه بارها انداختیم. هنوز از نماز فارغ نشده بودیم که مردی دیگ شام ما را آورد. کماندارها ، مرد چارپادار ،مرد مختاباد و من شام را که ته چین پرگوشتی بود خوردیم. موقع خواب کماندارها به اطراف اردو رفتند و ما با نمد خواب مان همانجا خوابیدیم . زمین نمناک بود و هوا سوز سردی را داشت و خواب از چشمان گریخته و در بیداری آنچه در روز سخت بر من گذاشته چون خواب خوش بارها تکرار می شد. دلشوره ای غریب سینه ام را می فشرد ، این دلبستگی دیوانه وار از کجا پیدا شد؟ اگر رخسارا نیز دل ش با من باشد که بر این دوستی متقابل نیز مردد و نگران بودم ، با این وصله ناجور بودن باید چه می کردم ؟ داستان ها شنیده بودم که گدا زاده ای عاشق شاهزاده شد و سر خویش به باد داده است ، تصمیم زندگی را خان می گیرد و نه دختر خان و نه حتی نظر زن خان نیز مهم نخواهد بود. هرچه تلاش کردم خوابم نبرد ،در کنار اردو آتش دیدم ، نمد بر دوش به سمتش رفتم ، یکی از کمانداران بود ، کنار شعله های آتش نشستن لذت بخش بود ، سر صحبت با کماندار باز شد:
- علیمراد مگر در بیابان تا به حال نخوابیدی ؟
- چرا ، هفت سالی چوپانی کردم
- اینجا که از همراه گله خوابیدن راحت تر است ، پس چرا نمی خوابی ؟
- نمی دانم ، تغییر جا و عادت است ، دلشوره چارپاداری دارم
- از چوپانی که راحت تره ، سیر و سفرش هم زیاده ، تو جوانی برات خوشه
- بعد از رسیدن کوچ به خیل کارم چیه؟
- بسته به نظر خان داره ، چند روزی شاید تو کار برپایی چادر مشغولت کنه ، بعد می فرسته برید بارفروش برنج بیارید ، ممکنه شما را تا ری یا خوار هم بفرسته ، مگه چارپادار بهت نگفته؟
- فرصت نشد بپرسم.
- الله وردیخان چطور آدمیه؟
- خان همیشه خانه ، بد و بیراه میگه ، ترکه و شلاق هم میزنه ، گاهی هم فحش میده ، اما اهل حلال و حرامه ، حق و حقوق رعیت از چوپان گرفته تا مختاباد ، چارپادار، کماندار، چوبدار و هرچی زیردست داره کمال و تمام میده ، از غذا و لباس و بدل هم خوب میرسه ، اما وای به حال کسی که عصبانیش بکنه ، مگه تو الله وردیخان را نمی شناسی ؟ چطور چارپادارش شدی؟
- نه نمی شناسم ، بابام دو روز پیش مرا از ازابرک آورد و گفت بیایم چارپادار الله وردیخان شوم ، صبح هم مادرم من را تحویل جانبانو داد، همین، حتی نمیدانم چقدر برام مواجب قرار بستن ...
- اگه خوب حرف گوش کن باشی و شیطنت و جوانی نکنی ، خان اذیتت نمی کنه ، پیشش راضی میمونی...
صدای پارس سگ های آبادی بلند شد ، کماندار مشعلی آتش کرد و با فلاخن به سمت آبادی رفت :
- همین جا بنشین تا برگردم ، برم ببینم چه خبره ؟...
**********
در این سال هایی که چوپانی می کردم ، تنها با پدرم و خرده مالدارها سرو کار داشتم ، هیچکدام هیچ وقت تا به حال سرم دادی نکشیده و ترکه یا دست بر من بلند نکرده بودند ، در مکتب خانه چند بار در حد ترکه بر کف دست تنبیه شده بودم که آن هم با نوازش ملای مکتب و بوسیدن فرق سرم بعد از هر تعطیلی مکتب جبران می شد. لطفی که در حق دیگران نمی شد . در کویر و خیل نیز چند بار کوتاهی و تخطی از کار داشتم که مستوجب مجازات بود ، اما فقط با سخنی آرام اندرز شدم و در حالیکه دیگران داد و فریاد بر سرشان می بارید یا به زیر مشت و لگد و ترکه می افتادند ، با من چنین نمی شد و این تبعیض در برخورد با من اعتراض برادرکوچکترم را در پی داشت که خطای هر دو مان یکی است چرا علیمراد تنبیه نمی شود؟ اما پدری که این همه سال با مهربانی با من برخورد کرده بود و مرا که هرگز طعم تنبیه نچشیده بودم ، به پیش خانی فرستاده که هر آن ممکن است به بهانه ای آوار بد و بیراه و حتی کتک کاری بر من خراب شود و از همه بدتر این تحقیر در برابر چشمان دخترش باشد. و اگر خان از آنچه در درون من می گذشت با خبر می شد و پی به راز دلبستگی ام به رخسارا می برد که واویلا بود. کاش همچنان پیش پدر چوپان خرده مالداری می ماندم و پایم به دستگاه عریض و طویل خان برای چارپاداری باز نمی شد. هم نشینی با مرد کماندار نه تنها آرامم نکرد بلکه دلشوره ای دیگر به جانم انداخت و هراس درونی ام بیشتر شد.
**********
بعد از این همه بیخوابی تازه چشمم داشت به خواب گرم می شد ، که صدای اذان پیرمرد همسفرمان بیدارم کرد ، به کنار نهر رفته وضو ساختم و محتاجانه و ملتمسانه تر از هر زمان دیگری رو به درگاه خدا ایستادم. مرد کماندار با فریادش همه را بیدار کرد و همهمه در تاریکی صبح بر پا شد ، چارپایان را برای بارگیری آماده کردیم ، مختاباد به دنبال همسرش و اهل خان به آبادی رفت ، لحظه ای بعد کوچ دشت گورسفید را به سمت کلارخان ترک کرد ، نزدیکی های کلارخان هوا کاملا روشن شد و توانستم رخسار و قامت رخسارا را ببینم ، از دیشب تا آن لحظه که او را ندیده بودم به نظرم چند سال طولانی گذشته بود. مسیر هموار بود و نگرانی فقط انحراف چارپایان از جاده به سمت گندمزار بود که باید مانع می شدیم ، مرد مختاباد صبحانه اهل کوچ را در حرکت توزیع کرد . بدون خستگی از کلارخان و سرانزا گذشتیم در ابتدا تنگه سرانزا قراول های قلعه لحظه ای کوچ را متوقف کردند و سپس حرکت کردیم ، رود داخل تنگه پر آب بود ، چارپادار خواست که افسار اسب نگاه دارم ، سریع به عقب برگشتم و افسار اسب رخسارا را گرفتم ، سلام گفتم ، هم از جانبانو و هم از رخسارا خدا قوت شنیدم ، باز طپش دل به اوج رسید و موج گرما بر صورتم دوید ، اما چارپادار اشاره کرد که افسار اسب دختر کوچک خان را نگه دارم . چند بار به آب زدم و سرانجام از تنگه رد شدیم ، جانبانو اشاره کرد که در خورجین یکی از قاطرها پاییچ اضافی هست ، برداشتم و مشغول تعویض پاپیچ خیس خودم شدم ، اسب جانبانو و رخسارا کنارم ایستاده بودند ، جرات سر بلند کردن نداشتم . کماندار از دور فریاد زد که چرا ایستاده ایم و جانبانو به مرد چارپادار گفت که بگوید پاپیچ علیمراد خیس شده ، صبر کنید تا عوض کند....
**********
نزدیک ظهر به فیروزکوه رسیدیم تا اذان خیلی مانده بود اما جانبانو از کماندار خواست کوچ بایستد تا مردم به زیارت بروند. کماندار با بی میلی در کنار رودخانه جلیزجند کوچ را متوقف نمود. چمن زار بزرگ و پر علوفه ای بود و چارپایان در آن مشغول چرا شدند ، از صحبت چارپادار فهمیدم که باید کنار چارپایان بمانم ، جانبانو و فرزندانش با سایر مردم کوچ به سمت فیروزکوه حرکت کردند و من خودم را با محکم کردن بند بار حیوان ها مشغول کردم. ناگهان جانبانو برگشت و با صدای بلند به چارپاردار گفت:
- علیمراد سفر اولش است ، به زیارت امامزاده اسماعیل بفرستش
بی آنکه منتظر اشاره مرد چارپادار بمانم با شعف بسیار به سمت آنها دویدم ، مسافت پیاده روی زیاد بود و در کنار رودخانه خروشان حرکت می کردیم ، آب رود از گل رودبار خیلی بیشتر بود، با السلام گفتن و دعا خواندن پیرمرد همسفر پی بردم که به امامزاده نزدیک شده ایم ، امامزاده آنسوی رودخانه قرار در زیر یک صخره بسیار بزرگ قرار داشت ، که اگر شکاری بر بالای صخره رم می کرد ممکن بود سیل سنگریزه بر سر زایرین می ریخت. دو تیر سپیدار کنار هم روی رودخانه پل انداخته بودند که با احتیاط همه از آن رد شدیم بقعه کوچکی بر قبر امامزاده اسماعیل برپا بود که چند پنجره کوچک سیاه شده با دود شمع و مشعل در اطراف آن قرار داشت. همه داخل بقعه جا نمی شدیم ، پیرمرد با صدای بلند زیارت نامه خواند و ما تکرار کردیم. مرد کماندار که همراه ما آمده و آنسوی رودخانه ایستاده بود فریاد زد که عجله کنید هوا ممکن است خراب شود. لکه های بزرگ ابر سفید آسمان را پوشانده بود. با اشاره جانبانو من نیز به همراه مردان دیگر به داخل بقعه رفتم . بیش از آنکه از زیارت خوشحال باشم از توجه و دلسوزی که مادر رخسارا در حقم می نمود خشنودتر بودم. در برگشت کماندار به جانبانو گزارش داد که 5 سکه نقره به قراول های سرانزا باج داده است و جانبانو غرید که مگر نگفته ای ما کوچ الله وردیخان هستیم؟ و کماندار توضیح می داد که تمکین نمی کرده اند....
قرار شد در لاسم چشمه برای ناهار و نماز اطراق کنیم و سریع کوچ به سمت لاسم چشمه حرکت کرد.
**********
هوا ناگهان رو به تغییر رفت ، باد تندی می وزید، ابرهای سیاه تقریبا تمام آسمان را پوشانده بود ، در دوردست تابش مکرر برق نیز دیده می شد. کماندار فریاد میزد که تندتر برانید تا قبل از شروع باران به سله بون برسیم ، برق ها نزدیکتر می شد و صدای رعد نیز شنیده می شد. نم نم باران شروع شده بود که کوچ به بالای دره نمرود رسید. منظره باشکوهی بود که من در عمرم چنین ندیده بودم ، نمرود بسیار بزرگتر از گل رودبار بود و اصلا قابل قیاس نبود. صدای رود با رعد آسمان و فریاد اهل کوچ در راندن چهارپایان در هم آمیخته بود. جانبانو دستور داد که پسر ها را به او بدهیم ، سریع پسر بزرگتر را از بالای استر پایین آورده بقل کردم وبه جانبانو سپردم و نگران بودم که مرد چارپادار پسر کوچکتر خان را به رخسارا نرساند که شانس با من یار بود و پسر کوچک خان را بقل کرده به پای اسب رخسارا رساندم ، رخسارا به جلو خم شد و من برادر کوچکش را به بالا به سمتش بردم ، از صبح روز قبل که دلم گرفتار شده بود این زیباترین صحنه رویارویی من با کسی بود که تمام قلبم را تصرف کرده بود. با تشکری بسیار خوشایند من ، برادرش را در پیش خود روی اسب نشاند. با صدای مرد چارپادار عقب رفته و به سمت چارپادار رفتم 3 بالاپوش پوستی در آورده بود که به من داد ، یکی را به دختر کوچک خان ، و یکی را به جانبانو و آخری که زیباتر و بزرگتر به نظر می رسید را به سمت رخسارا دراز کردم ، باز تشکر دلنشین و این بار خواستنی دلنشین تر:
- علیمراد ، خودت هم بالاپوش بر سر بیانداز ، باران داره شدید می شه ، سرما اذیتت می کند.
- نمد چوپانی دارم ، خیلی هم گرمه
- پس زودتر ، بر سر بیانداز
باران تند شده بود ، غرش رعد زمین را می لرزاند ، اما من دوست نداشتم از کنار اسب یار دور شوم...
**********
در اوج باران به کنار روستای سله بن رسیدیم ، کماندار با کدخدا صحبت کرد ، چند طویله در اختیار گرفتیم ، جانبانو با فرزندانش و زن مختاباد به خانه کدخدا رفتند بقیه افراد در جلوی طویله ها از باران پناه گرفته بودند. رعد و برق همچنان ادامه داشت و تگرگ های درشت می بارید. زمین همه جا گِل شده بود و تردد بسیار سخت بود. کمانداران به نزد مرد چارپادار آمدند و حاصل گفتگو این شد که امشب به نجفدر نمی رسند و باید در سله بن بمانند ، خروش سهمگین رود خبر از عبور سیلی می داد که ردشدن از آن غیر ممکن بود. کماندار از کدخدا گوسفندی خرید که بساط شام برپا کند با اهالی دیگر آبادی نیز صحبت شد که زنان و کودکان را در خانه ها جای دهند. آمدن گاوها از دشت به سوی طویله ها ، دردسرهایی را شروع کرد که ناچار تعدادی الاغ در بیرون اصطبل ماندند. با صاف شدن هوا قسمت های خیس بار را در آفتاب پهن کردیم ، اما چارپادار نگران بود که زیاد پهن نکنیم که هرآن ممکن است هوا مجدد متغیر شود. جانبانو پیغام داده بود که وسایلی برایش بفرستیم ، چارپادار سفارش را از بارها در آورده در کیسه ای ریخت و به دستم داد با ذوق و شوق آدرس خانه کدخدا گرفتم و شتافتم ، در که کوبیدم به جای رخسارا زنی از اهل خانه کدخدا در باز کرد ، به امید هم کلامی و دیدار یار عذر آورده و امانت به او ندادم ، لحظه ای بعد زن مختاباد آمد و کیسه از من ستاند و من فسرده و مایوس به سمت اصطبل و نزد مرد چارپادار برگشتم. آتش در جلوی اصطبل برپا کردیم و دور آن حلقه ودر این گل و لای و گرفتاری همه شکر گوی خداوند از این نعمت باران.
**********
مردی که از خانه کدخدا دیگ شام برای ما آورده بود ،سراغ علیمراد را گرفت که خود را نشان دادم بالاپوش پوستی به من داد ،همان بالاپوش دختر کوچک خان بود ، غرق اندیشه بودم که این را جانبانو فرستاده و یا رخسارا ...؟ از سر دلسوزی و سفارش مادر فرستاده شده یا پای دل در میان است...؟
وقت خواب که شد باز بیخوابی و تکرار صدای دلنشین رخسارا که می گفت (علیمراد ، خودت هم بالاپوش بر سر بیانداز ، باران داره شدید می شه ، سرما اذیتت می کند.) و لبخندش آنگاه که تشکر می کرد و برادر کوچکش را از من می گرفت. و صدها خیال خوش و پیامد آن هزاران دلشوره و یاس آنگاه که عقل حاکم می گشت که من کجا و دختر خان کجا؟ ... و پناه می بردم که خدایا نجاتم ده و رسوایی و کتکاری و سرانجام مرگ را از من دور دار... زبان دعا برای رهایی می کرد اما دل شدید وسوسه می کرد و راهی برای وصال می جست. نیمه های شب باز باران و طوفان شروع شد غرش سنگین رعد همه مردها را از خواب بیدار کرد ، در آستانه درب اصطبل آتش برپا کرده و در زیر نور شعله های آتش قطرات درشت و تند باران را تماشا می کردیم ، چارپادار نگران طغیان سیل در رودخانه و ادامه بارندگی فردا و کندی حرکت کوچ بود و من بیشرمانه در ته دل خوشنود که سفر کند شود.
**********
صبح روز سوم بعد از روشن شدن هوا کوچ حرکت کرد ، هوا بسیار معطر و دل انگیز بود و بر تمام درختان مسیر پرنده های کوچک آواز می خواندند ، سخت ترین کار رد شدن از رودخانه بود ، همه باید سواره از آب گل و آلود و خروشان رد می شدیم. حتی کماندار پیاده نیز بر استر سوار شد. من زودتر عبور کردم و آنسوی رودخانه ایستادم و حالا بی پروا نقش یک مراقب را داشتم که اسب های خان و بیشتر سوارهایشان و مهمتر رخسارا در عبور از آب دچار مشکل نگردد. افسار اسب رخسارا را گرفتم و او را به خشکی آوردم ، البته بی دخالت من نیز چنین کاری آسان انجام می شد . بین چارپادار و کماندار در انتخاب راه ارزمان یا نجفدر بحث شد و عاقبت قرار بر راه ارزمان گردید و باز باید بعد از مسافتی به آب می زدیم.
**********
لکه های ابر مجدد آسمان را می پوشاند و گرمی دم کرده هوا خبر از وقوع طوفان دیگر را می داد ، هر دو کماندار و چارپادار همه را به تند راندن تشویق می کردند ، بعد از گندمزارهای زیبای دره ارزمان(10) سربالایی برای صعود به سمت خیل شروع شد ، بار چارپایان متناسب با سربالایی تنظیم و محکم شد و به جز دو مسافر پیرو چند کودک خردسال و خانواده خان مابقی همه پیاده حرکت می کردند ، پیرمرد اذان داد اما کماندار فریاد کشید برای نماز و چاشت نمی ایستیم باید قبل از باران به خیل برسیم. اما ابرهای سیاه آمدند و باران شروع شد ، باز تکرار لحظه خوش سپردن برادر کوچک رخسارا به آغوش او مانند دیروز تکرار شد ، شدت باران از دیروز کمتر بود ، اما راه در بعضی جا به حدی گل شد که عبور چارپا و پیاده سخت گردیده بود. از تمام دره های کوچک سیلاب روان بود الاغ یکی از همسفرها در گل خوابید و گرفتاری بلندکردن و دوباره بار محکم کردن حرکت کوچ را لحظه ای متوقف نمود. گرچه باران ایستاد و هوا اندکی صاف شد ، اما خیس شدن بارها و لباس ها و گل و لای جاده حرکت کوچ را سخت کرده بود. به شوق رویارویی دیگر سراغ پسرها رفتم . جانبانو پسرش را به من داد و به روی استر در جعبه کجاوه مانند سوار کردم . به سمت اسب رخسارا حرکت کردم ، دستم را دراز کردم تا برادر کوچکش را تحویل بگیرم ، اما با لبخند و بسیار دلنشین تر از روز قبل سخن راند.
- خسته شدی علیمراد ، خیل نزدیکه ، بگذار بغلم باشد راحتم
- بار استر یکطرفه می شود
- زحمت شما می شود علیمراد ....
**********
طرز برخورد دختر خان با من هرگز شباهتی به برخورد خانواده خان با رعیت نداشت ، جانبانو با لبخند و چهره ای خشنود رویش را برگردانده وبه گفتگوی دخترش با پسرک چارپادار می نگریست. امید بزرگی در من پیدا شده بود ، اما وقتی افکار به عقب برگشت باز یاس و دلسردی مستولی شد ، در ازابرک و کویر نیز همه به طور استثنایی با من مهربان بودند و من به خوبی تبعیض آشکار در برخورد پدرم با فرزندانش را به نفع خودم می دیدم و شاید تمامی مهربانی این مادر و دختر در ادامه همان مهربانی ها و فقط از سر دلسوزی و ترحم باشد. اما دلسوزی و ترحم برای چی؟ چرا من ؟ ... باز که عقل را حاکم می کردم با خود می گفتم بهتر که همین باشد و گرنه عشق ما حتی اگر هم جانبانو طرفداری کند با غضب الله وردیخان مواجه و عقاب سختی در انتظار خواهد بود. اما پایداری حکومت عقل با استیلای حکومت دل دوامی نداشت و نمی دانستم که با این شیدایی چه باید می کردم. غروب سومین روز آشنایی بود که از همهمه کوچ پی بردم به خیل وارد شده ایم. با کنار رفتن مه از فراز کوهها عظمت و شکوه قله دماوند نمایان شد ،75 روز از سال نو گذشته بود اما کوهها پوشیده از برف بود، لحظه ای بعد پارس سگ ها بلند شد و سیاه چادرهای خیل نمایان گردید.
صدای غرغر بره ها و گله بلند بود ، چوپان ها به استقبال آمدند. با تشویش می خواستم هیبت الله وردیخان را ببینم. در تصورم مرد با سبیل های بناگوش در رفته و دستار بزرگ نگین دار و پوستین پلنگی بر دوش و کمربند زرکوب بر کمرباید می بود. اما خبری از خان نبود ، کوچ پراکنده شد ، فقط 12 سیاه چادر برپا بود که یکی خیلی بزرگ و متعلق به خان بود. چارپاها را به جلوی چادر خان بردیم و پیاده شدن سوارها مطابق میل من انجام و سپس همه بارها را باز کردیم و از چارپاها پایین آوردیم. جانبانو دستور جابجایی بارها را به مردان کماندار ، چارپادارمی داد، مرد مختاباد اجازه خواست تا شب نشده برود چادرش را برپا کند. یکی از چوپان ها هم برای کمک آمده بود. جانبانو غر می زد که چرا داخل چادر را مرتب نکرده است. از سرو صدا و احوالپرسی ها معلوم شد که خان نزدیک می شود . سرانجام سروکله اش از بالای سیاه چادر پیدا شد. برخلاف انتظار دستاربزرگ نداشت ، ریش جو گندمی نه چندان بلند، قبایی پشمین و شال کمری با 2 خنجر نگین دار بر تن داشت ،صدای دورگه اش نشان می داد که زیادی فریاد کشیده است . همه به سمت اش تغییر جهت داده و با احترام سلام می کردند و با عجله که راه می رفت به همه جواب می داد:
- علیمراد... علیمراد کو
چارپادار به من اشاره کرد ، جانبانو از چادر بیرون آمد و سلام کرد من هم سلام کردم ، خان به طرف من آمد دستانش را در دوطرف بازویم گذاشت و بازوانم را فشرد ، با صورتی شاد مرا برانداز کرد:
- علیمراد .... ماشاءالله چه قد وبالایی ... درست مثل پدرش .... مثل پدرش
همه در سکوت ایستاده و ما را نگاه می کردند ، من گیج شده بودم ، هیچ شباهتی به پدرم نداشتم که او چند بار تکرار کرد" درست مثل پدرش"!!، خان دستار را از سرم کنار زد و سرم را به پایین کشید و موهایم را بوسید .بعد دستم را فشرد و با صدای بلند :
- به کلک ساهون خوش آمدی علیمراد
آنقدر گیج بودم که نمی دانستم چه باید بگویم که خان چرخی زد و خطاب به جمع:
- چادرسیاه علیمراد حاضره ؟ پرده کشیدین ؟ پلاس انداختین؟ قربانی ...؟ قربانی کو؟
دستم را گرفت و به طرف سیاه چادری که در کنار سیاه چادربزرگش برپا بود برد ، با نگاهی به درون سیاه چادر فریادش بلند شد:
- مگه نگفتم سیاه چادر علیمراد اول حاضربشه ؟ قربانی کو؟
چوپانی با لکنت زبان و حالتی ترسیده جلو آمده:
- عفو کنید خان ، نمی دانستم فرش و پرده علیمراد کدام است ؟ همین الان حاضر می کنیم
چند مرد دیگر نزدیک شدند یکی بره در بقل نفس زنان آمد و بره را زمین گذاشت ، دوباره فریاد خان بلند شد:
- بره!!؟ قوچ ... قوچ برای علیمراد قوچ قربانی کنید.
زن مختاباد در منقلی آتش درست کرده و بر آن اسفند ریخته و دور من و خان می چرخاند ، خان مرتب فریاد می زد و همه پی کارهایشان می دویدند ، جانبانو به درون سیاه چادری که خان آن را به نام من اعلام کرده بود رفته و دستورات لازم در مورد چیدن فرش ها و بستن پرده می داد ، من حیران وسرگردان به این تکاپوی ناآشنا نگاه می کردم. خان به محل ساخت آغل رفته بود و سرو صدایش از آنجا بلند بود. برای یک چارپادار تازه کار چقدر امکانات می دهند؟ امکان ندارد برای همه این جور باشد ؟ شاید رنج سفر و گرفتاری دل احوالم را دگرگون ساخته و همه اینها توهم و خواب است. قوچ را جلوی سیاه چادر ذبح کردند و کلام با احترام مرد چوپان بهت و حیرت مرا افزون کرد:
- علیمراد خان ، زحمت است از روی خون بگذرید
مدتی مکث کردم ، اما بی اختیار از روی خون قربانی گذشته ، چشمم به جانبانو افتاد که در جلوی ورودی سیاه چادر با قرآن در پارچه پیچیده ایستاده بود :
- علیمراد ، کلام خدا را ببوس و داخل شو...
با گرمی آفتاب صبحگاهی از سیاه چادر بیرون آمدم ، سرسبزی مراتع اطراف خیل خیره کننده بود ، قسمت هایی که گوسفندان عبور نکرده بودند با گل های شقایق و دیگر گل ها رنگین و چشم نواز شده بود. سفیدی لکه های بزرگ برف در زیر نورآفتاب می درخشید ، ده چادر دیگر دیشب برپاشده بود و تعداد سیاه چادر به بیش از 20 عدد می رسید ، در حالیکه در ازابرک فقط 8 چادر برپا می شد که همه خرده مالدار بودند. با بوته های گون آغل بزرگی احداث شده بود و چوپان ها در حال تکمیل آن بودند. زنان و دختران بین چشمه ها و سیاه چادرها در رفت و آمد بودند. صدای زنگ و غرغر گوسفندان که به سمت دشت پایین خیل می آمدند لحظه به لحظه بیشتر می شد. صدای ضربات سنگ بر میخ چادر شنیده می شد. با این همه زیبایی خیره کننده و چشم نواز ، تشویش درونی بیش از حد توانم اذیتم می کرد. دیشب شام مهمان الله وردیخان بودم ، راز این همه احترام را نمی فهمیدم ، تا دیر وقت خوابم نمی برد ، دل مشغولی این 3 روز گرفتاری دل به رخسارا بود ، اما دیشب راز عجیب این شغل چارپاداری نیز اضافه و نگذاشت راحت بخوابم.
**********
چند جا آتش افروخته شده بود ، و میله های آهنی بر آتش گذاشته بودند ، در ازابرک روز داغ بره ها فقط یک آتش و 2 میل داغ داشتیم ، اما تعداد آتش ها در کلک ساهون بیش از 10 جا بود و بر هر کدام چند میل آهنی بر آتش نهاده بودند ، چوپان ها بره ها را از گله جدا می کردند ، سرو صدای بره ها و گوسفندان و هیاهوی چوپان ها در کوه می پیچید، نمی دانستم چه کار باید می کردم ، وظیفه ام چیست ؟ که خان از سیاه چادر بیرون آمد و بلند به همه خدا قوت گفت ، من به سمت ش شتافتم و سلام گفتم ، دست به شانه ام زد و به همراهش به طرف بره ها رفتیم ، خان بلند صدا زد:
- بره های علیمراد را کی داغ میکنه؟
- ما جناب خان ... ولی کمک نداریم ،
- ناز نکنید ، زود زود تا هوا خراب نشده تموم کنید
- هر چی شما بفرمایید جناب خان ما دو نفریم ماشا لله بره های علیمرادخان از چهارصد و پنجاه هم فزون ، نمی رسیم جناب خان
- باشه شروع کن ، نق نزن ، دو نفر کمک براتون می فرستم
بوی سوختگی پشم و پوست همه جا پیچیده بود ، صدای وحشتناک بره ها و بزغاله ها در موقع داغ شدن گوش را آزار می داد ، چوپان ها بره ها را گرفته به سمت داغ کننده می آوردند و بعد از داغ شدن یکی با فریاد نام مالک داغ شده را اعلام می کرد و پیرمردهایی که در کناری نشسته بودند یک سنگریزه در داخل کاسه ای سفالی یا مسی یا کلاه نمدی مربوط به هر مالک در آن می انداختند ، بیشترین اسم اعلامی به نام الله وردی و بعد علیمراد بود ، بقیه خرده مالدار ها هم نامشان پراکنده اعلام می شد. خان در وسط گله دور می زد و مرتب فرمان شتاب و تعجیل می داد و من بلاتکلیف ، گیج وگنگ در کناری ایستاده و فقط نظاره می کردم. صدای جانبانو از پشت سر باعث شد رو را به طرفش برگردانم:
- علیمراد ،چرا کنار ایستادی؟... برو پیش داغ کرها ... سال اوله ... انعام بده برکت مال ت زیاد بشه ... بیا سر داغی ببر (کاسه ای نخود و کشمش و شیرینی چیکو(11) به من داد ، کیسه کوچکی نیز روی آن گذاشت) 10 سکه نقره تو کیسه هست ، به داغ کرها ، بره آورها و سرشمار بره هات نفری یک سکه بده ( با خنده ) حواست باشه چوپان های خان ازتو انعام نقاپند.
دلم می خواست بپرسم داستان بره های من چیست ؟ اما نتوانستم ، به زحمت تشکر کردم و به سمت داغ کر هایی که به نام علیمراد بره ها را داغ می کردند رفتم . یکی از داغ کرها با دیدن کاسه در دست من با صدای بلند داد زد :
- خان جوان به سلامت باد
و همه فریاد زدند (سلامت باد سلامت باد ) ، برابر سفارش جانبانو که از جلوی چادر خان مرا نظاره می کرد ،به چهار داغ کر ، به سه بره آور و پیرمرد که به نام علیمراد سنگ در کاسه می انداخت هر کدام یک سکه نقره دادم . کاسه نخود و کشمش را جلوی همه تعارف کردم هر کدام مشتی برداشته و دعا به برکت مالم می کردند. یکی از افراد گروه داغ کر بره های الله وردی خان با صدای بلند گفت :
- علیمراد انعام نقره داده... الله وردی خان طلا انعام میده
سرو صدای هماهنگ "الله وردی خان طلا میده " در خیل پیچید که با فریاد متقابل خان به سکوت مبدل شد ، خان تهدید کرد که اگر تا ظهر کار داغ کردن تمام نشه از انعام نقره هم خبری نیست. به بهانه پس دادن کاسه خالی به سمت چادر خان حرکت کردم ، جملاتی را در ذهن ردیف کردم تا از جانبانو راز این اتفاقات عجیب را بپرسم . کاسه را به دستش دادم و هنوز لب به سخن نگشوده بودم که صدای پارس سگ ها بلند شد ، همه نگاهها به سمت تپه های غرب متوجه شد ، چهار سوار به خیل نزدیک میشدند ، جانبانو زیر لب غر می زد که هنوز خیل برپا نشده باجگیرهای (12) سالار لاریجان سرو کله شون پیدا شد.
**********
چاشت در سیاه چادر خان با فرستادگان سالار لاریجان که از نوا آمده بودند صرف شد ،مختاباد و زنش غذا را از پشت پرده به تخت پذیرایی می آوردند، صدای رخسارا را از پشت پرده شنیدم و باز همان داغی و سوزسینه که مرا از اشتها انداخت. بحث و چانه زنی بعد از ناهار بین خان و باجگیرها شروع شد ، باجگیرها می گفتند پادشاه امسال اردوی جنگی دارد و از سالار مالیات بیشتر خواسته است و خان می گفت سال پیش نیز ما برای قشون جداگانه باج دادیم ، آخر بحث به اینجا رسید که خان گفت:
- علیمراد 21 بره و 10 من پشم و یک قوچ ، من 55 بره و 3 قوچ و 15 من پشم و یک پوست کره و خرده مالدارها جمعا 20 بره
- نه الله وردی خان ، این خیلی کمه ، از سهمی که برای پادشاه می فرستیم هم کمتره ، چرا علیمراد خان کره نمی دهد.
- علیمراد ( خان به من نگاه کرد) شیر نمی دوشد ، گوسفندانش بره پی هستند
- پس بره بیشتر بدهد ،435 تا 22 بره می شود ، خورشتی نمی دهد بره بیشتر بدهد 35 بره علیمراد ، 70 بره شما و دو پوست کره و 35 بره هم رعیت بدهند
...
مذاکره به نتیجه نرسید و قرار شد خان به همراه آنان به نوا برود ، تا از شخص سالار لاریجان که در نوا مستقر بود تخفیف بگیرد. چارپادار 2 اسب آماده کرد و زین بست ، جانبانو پوستین برای خان آورد :
- هوا شاید خراب شود ، پوستین ببرید... علیمراد هم بیاید شاید بیشتر از سالار تخفیف بگیرد
- علیمراد!... نه ، یک مرد باید در خیل باشد ، تازه سالار با دیدن علیمراد از حسادت به جوانی و مالداری اش دق می کند کم که نمی کند بیشتر هم می کند ، شاید شب دیر بیایم یا فردا بیایم ، عصر شیردوشی هم دارید.
**********
خان با یک مرد کماندار و سواران سالارلاریجان به تاخت رفتند. جانبانو به مرد و زن مختاباد دستورداد که چادر علیمراد را مرتب کنند. به همراه آنها به سیاه چادر منسوب به خودم رفتم ، زن مختاباد با مهربانی رو به من گفت:
- علیمراد خان ، چرا همه گوسفندانت را بره پی میکنی ، تعدادی شیر بدوشید ، من زیاد وقت دارم ، مزد هم خیلی نمی گیرم ، هم کره ، هم ماست چکیده ، سرماست و آرشه برایت درست می کنم ، وقت شد چیکو هم برایت درست می کنم ، خورشتی ها برکت مال می شه
از فشاری که بر سرو صورتم از این گیجی می آمد نزدیک بود که بترکم ، با تحکم پرسیدم:
- خاله بانو ، حالی جان به من می گویید که اینجا چه خبره؟
- چی شده خان جوان ؟
- من خوابم یا بیدارم ، من آمدم چارپادار الله وردیخان شوم ، اما امروز 400 بره به نام من داغ شد ، باجگیرها از من باج خواستند از پارسال بیشتر خواستند ، برام سیاه چادر برپاشده .... به من بگویید این ماجرا چیست؟
مرد و زن مختاباد نگاهی به هم انداختند و مرا با متفکرانه برانداز کردند. نگاه آنها دلشوره ام را بیشتر می کرد پرسیدم:
- چیزی می دانید که من نباید بدانم ؟ اصلا من بیدارم ؟
- برات می گویم ، همه چیز برایت می گویم ( زن مختاباد با صدای گرفته ای ادامه داد) علیمراد کماندار بود ، تیرش از 50 گز به بالا نیز شکار را زمین گیر می کرد ، الله وردی خیلی دوستش داشت ، بین آنها رابطه ارباب رعیتی نبود ، علیمراد یک سال زودتر زن گرفته بود و الله وردی هم تازه داماد بود ، یک روز تابستان به کوه حوض شاه برای شکار رفتند ، الله وردی خان می خواهد با فلاخن سنگ به آنسوی گله شکار پرت کند تا آنها به طرفشان رم کنند و به تیررس علیمراد برسند اما موقع پرتاب فلاخن بند فلاخن به بند دگر می پیچید و سنگ به جای سمت شکار به شقیقه علیمراد می خورد و علیمراد در دم جان می دهد این شرح الله وردی خان از ماجرا بود که بعدها می نالید و میگفت. شب دیر شد و خبری نشد ، چوپان ها با مشعل به کوه رفتند و خبری نشد ، همه فکر کردیم به خانه آشنایی در لاسم یا نوا رفته اند ، اما صبح خبر به خیل رسید و جنازه علیمراد را آوردند ، صدای شیون از خیل برخاست ، الله وردی و اهل خیل جنازه را به امامزادگان دوازده تن ارزمان بردند و دفن کردند. زن علیمراد حامله پا به ماه بود و نگذاشتیم جنازه شوهر ببیند ، آنقدر بیقراری و خود زنی کرد که بیگاه درد زا آغاز شد و تو بدنیا آمدی ، بر الله وردیخان تازه داماد بسیار سخت می گذشت و صبح و شام ناله می کرد و تورا به خانه اش می بردند و نوازشت می کرد. با اصرار جانبانو مادرت با چوپان صفدر حسن ازدواج کرد ، الله وردی خان 40 میش به نام صفدر حسن کرد که خرج بزرگ کردن تو باشد و در ازابرک برایش خیل جا گرفت و 40 بره آنها را به کلک ساهون آورد و به نام تو داغ کردند نرینه ها را برایت فروخت و خرج مادینه ها کرد. هر سال چله تابستان سیاه چادر علیمراد را 15 روز بر پا میکرد تا هوا ببیند و بید خور نشود و باز نمک می زد وبه انبار نجفدر می برد ، رزق ات زیاد بود و در این سال ها گوسفندانت سال به سال بیشتر شدند. تا امروز که عدد بره هایت از 400 گذشت و تعداد میش و قوچ و قصَرهایت (13) از 600 راس فزون گشته است.
هوا تیره گشته بود و غرش رعد صحبت عجیب زن و مرد مختاباد را قطع می کرد ، آنها از غم و اندوه خان در این سال ها می گفتند ، از مکتب رفتن من ، از چوپانی من که نه کمکی برای صفدر حسن ، بل آبدیده شدنم برای زندگی ، از قدغن نمودن اینکه احدی از ازابرک و یا هم بازی های سنگسری یتیم بودن مرا ندانند ، مخفی ماندن راز مرگ پدرم تا از آب و گل کودکی به در آیم و چند راز دیگر از مراقبت دورادور جانبانو و خان از من و مادرم و کمک های خان به صفدر حسن و اهل ازابرک و چندین ناگفته دیگر را می گفتند. باران شروع شده بود ، مرد مختاباد ادامه داد :
- سال پیش روز فروش بره های نر ، خان وقتی سکه های طلای تو را از مردان چوپدار تحویل می گرفت ، برای اولین بار لقب خان بر اسمت نهاد و گفت علیمراد برای خودش خان شده است. سال دیگر بیایید و گله اش را تحویل بگیرد. هیچ کس غیر از خان و زنش ، من و زنم و فقط دو مرد چوپان کسی تو را نمی شناخت و خبر نداشت که تو در ازابرک هستی ؟ حتی مرد چارپادار وقتی دیروز شنید از تعجب حیران مانده بود.
شدت باران باعث نشت آب از درزهای سیاه چادر به درون شد . زن و مرد مختاباد فرش ها را جمع کردند و بر هم در جایی خشک انباشت کردند ، زن مختاباد گفت:
- سیاه چادرت خیلی پارگی دارد ، سال دیگر از مومن آباد چند شَقه (14) نو دوازده گز بگیر ، باید چادرت را بزرگ کنی.... (در زیر باران با جوالدوز مشغول دوختن پارگی ها شد مرد مختاباد هم دریچه های اطراف تیرک ها را تنگ تر می کرد تا باران کمتر به داخل بزند ) علیمراد خان اگر شیر بدوشی ، ثواب دارد ، برکت مالت بیشتر می شود ،گوسفندهای حیدر قلی و علی حسن خیلی کمه ، زن هاشون سه به یک برایت شیر می دوشند و در مختابادی هم کمک می کنند ، چهار به یک هم حاضرند ، حتی پنج به یک بگویی با جان و دل برایت شیر می دوشند ، اما بچه دارن سه به یک بدی ثواب داره ...
پیرزن همچنان نصیحتم می کرد که به رعیت خیل خیر برسانم ... ولی گوش هایم چیزی نمی شنید ، به حرف هایش هیچ فکر نمی کردم ، هیچ سوالی برای پرسیدن نداشتم ، اگر هم داشتم ، جوابش را دوست نداشتم ، درون سیاه چادر نفسم می گرفت ، عزم بیرون کردم ، زن مختاباد هشدار داد که باران بند نیامده و پوستین بردارم ،بی توجه به نصیحتش بیرون رفتم در خروج ازسیاه چادر سرم به چنگه لبه ورودی گیر کرد و دستار از سرم افتاد ،دستار را باز کرده دور گردن انداختم ، نم نم باران می بارید ، از دوردست ها هنوز صدای رعد می آمد ، مه قله ها و دامنه ها را پوشانده بود ، خیل آرام و در سکوت بود ، موهای آزاد شده از زیر دستار که در باران خیس شده بود بر روی صورتم ریخته بود. از اکثر سیاه چادرها دود متصاعد و با مه بالادست مخلوط می گردید . از کنار چادر خان رخسارا با سرگیرایی نو که بی نور آفتاب می درخشید ، کوزه بر سر و کوزه ای دیگر در دست به سمت چشمه می رفت ، راه رفتن اش را با این هیبت از پشت سر ندیده بودم ، از سیاه چادرهای دیگر نیز زنان و دختران با کوزه یا ابریق یا بسته رخت به سمت چشمه می رفتند ، زن مختاباد پوستین را برایم آورد ، اصرار می کرد که بر سر بیاندازم و من بی تفاوت به دور دست ها خیره بودم .
**********
بارش باران کم شده بود ، مه از دامنه ها به سمت قله پس روی می کرد ، تابش آفتاب بر لکه های برف زیبا می درخشید ، شقایق ها و دیگر گل های باران خورده چشم را نوازش می کردند. رخسارا از چشمه بر می گشت ،از روبرو می آمد ، سرگیرا از جلو باز بود ، ساخته مکنه گلدار و چنگوم(15) نقره و دامن کژین(16) اش نمایان بود با اینکه دور بود نگاهش با من برخورد کرد ، سریع سرگیرا با یک دست جمع کرد و حتی پایین صورتش را پوشاند ، نگاهش را به زمین دزدید ، نزدیک بود تعادلش به هم بخورد و کوزه از سرش بیافتد ، این زیبا روی خرامان دختر قاتل پدرم بود.
**********
با صدای جانبانو رویم را برگرداندم ، پشت سرم ایستاده بود :
- علیمراد ، الله وردی خیلی حرف با تو داره ،... می خواهد از تو حلالیت بگیره ( بی آنکه حرفی بزنم در سکوت نگاهش می کردم او هم گرفته و محزون در من می نگریست ... ناگهان با لحنی دیگر) علیمراد ... چرا پوستین به سر نیانداختی؟ دستارت کو؟ ... تمام موهایت خیس شده ، مادرت سفارش ات را کرده بود ، تو هنوز امانت هستی.
پی نوشت ها:
1- دعای قلعه حصار : دعایی که سالها پیش زنان سنگسری می خواندند { الله نامت هزار هزار – الحم و قل هوالله دو هزار – سوره یاسین سه هزار – آیت و کرسی چهار هزار – دور پسرم قلعه و حصار – کلید به دست احمد مختار – الله تو باشی نگهدار}
2- بدل : جانشین ، ایام مرخصی چوپان فردی بدل می آید و آن ایام را نیز بدل گویند.
3- خیل : ییلاق و اردوگاه تابستانی عشایر سنگسری تصویری از ییلاقات سنگسری - سایت سنگسر نیوز
4- ازابرک : ییلاق تابستانی عشایر سنگسری در نزدیکی مهدیشهر
5- خیل کلک ساهون : ییلاق کلک ساهون از بزرگترین ییلاقات عشایر سنگسری در ارتفاعات البرز مرکزی بین شهر ارجمند و روستاهای نجفدر و نوا ( نمونه ای مراتع ییلاق کلک ساهون در عکس دیده می شود)
6- سرگیرا: چادر شطرنجی با رنگ تند قرمز و مشکی و ترکیبی از ادغام این دورنگ که اوایل دهه 60 پوشش زنان سنگسری در مهدیشهر بود که بتدریج به چادر مشکی مبدل و در حال حاضر استفاده از آن منحصر به مراسم است. (در تصویر داخل سیاه چادر یک نمونه آن بر تیرک اصلی سیاه چادر آویزان است)
7- ساخته مکنه : مقنعه گلدوزی شده که علاوه بر پوشش سرو گردن دنباله آن تا پشت زانوها می رسید .در حال حاضر منحصر به مراسم و بسیار گران قیمت می باشد.
8- کوچ : علاوه بر معنی متداول کوچ در فارسی ، در محاوره سنگسری به کاروان در حال عزیمت به ییلاق یا برگشت به سنگسر نیز کوچ می گویند.
9- پلاس : فرشی دست باف از جنس مو و پشم
10- ارزمان : نام قدیم شهر ارجمند در شهرستان فیروزکوه استان تهران
11- چیکو: فرآورده لبنی و شیرین که قبل از پیدایش شکلات و شیرینی وارداتی بهترین نقل مجلس و پذیرایی سنگسری ها بود.
12- باجگیر: مالیات بگیر، - باج : مالیات مرتع که در گذشته به حکام محلی پرداخت می شد و در سال های اخیر به اجاره مرتع تعبیر می شد که توسط بازماندگان حکام قاجاریه مطالبه می شد، که با عنایت به قانون ملی شدن مراتع در حال حاضر مطالبه آن غیر قانونی است.
13- قصر : گوسفند یکساله و یا هر گوسفند دیگر که درآن سال بره نزاییده باشد.
14- شقه : نوار عرضی سیاه چادر از جنس مو به عرض حدود یک متر و به طول 9 الی 12 متر که در روستای مومن آباد سمنان تا چند سال پیش بافته می شد.
15- چنگوم : زینتی گران قیمت که از دوطرف مقنعه به زیر گردن آویزان میشد.استفاده از آندر حال حاضر خیلی محدود ومنحصر به مراسم است.
16- کژین یا کژین شوی : دامن قرمز رنگ و گران قیمت مخصوص دختران و زنان سنگسری
- ۹۷/۰۹/۰۴