شغل پدری
روزی که نتایج کنکور را اعلام کردند ، چه ذوقی که نداشتم و چه تبریک ها که نشنیدم. شکر خدا دکترا ، لیسانس و فوق لیسانس نبود ، کاردانی بود ، دو سال از جوانی به پای این کاردانی رفت ، و اینک هر کجا دنبال کار می گردم ، تا مدرکم را می بینند ،سری تکان داده ، تاسفی می گویند و دوباره در جستجوی کار از این اداره به آن اداره و از این نهاد به به آن نهاد و فقط یک جا یک فرم برایم پرکردند و شماره تماس که با شما تماس می گیریم و آن یک دفتر کاریابی خصوصی بود که انبوهی از درخواست اشتغال متقاضیان را انباشت کرده بود.
تشویق اطرافیان به ادامه تحصیل برایم آزاردهنده بود که در کاردانی چه گلی چیده بودم که باز دوسال گرفتار کارشناسی شوم ، در سربازی شانس آورده که پدر مریض احوال و کار افتاده بود و کمیسیون نظام وظیفه زود پذیرفت و معاف دائم شدم که مراقبت پدر بر عهده گیرم. و در این احوال مجبور که خود را زیر دیپلم معرفی که در کارخانه ای مشغول کار شوم ، که کار سخت طاقت فرسا و زندگی در شهر سخت و رفت و آمد بین روستا تا محل کار هم غیر ممکن و بدتر از همه قراردادهای کوتاه مدت و اخراج پایان قرارداد و مجدد از این کارگاه به آن کارگاه دنبال کار ... .
یک سالی بدین منوال سخت گذشت که نتیجه پس انداز بسیار اندک و ناچیز بود و کاملا مایوس که این فوق دبپلم چه به درد ما خورد!؟ که روزی خانمی از همان دفتر کاریابی زنگ زد . مژدگانی شغل بسیار آبرومند را داد که سراسیمه به حضور شرفیاب شدم.
- بهمن زایری هستم ، تماس گرفته بودید شغل مناسب ...
- خوش آمدید ، خیلی خوش شانس بودید ، شغل بسیار خوبی است ، امیدوارم که در مراحل گزینش موفق شوید
- دولتی است؟
- نه ... نه کاملا شخصی است ، سفارش یکی از صمیمی ترین دوستان من هست
- ببخشید کارگری یا اداری؟
- هیچ کدام ، البته فعلا محرمانه است تا تایید گزینش شما انجام شود.
- گزینش ؟ ممکنه بفرمایید چه شغلیه؟
- شغل بسیار راحت و آبرومندیه ، حقوقش ممکنه خیلی کم باشه اما مزایا اش بسیار زیاده ، یعنی در حدی است که شما دغدغه دیگری نداشته باشید، مسکن با لوازم کامل زندگی در حد متعارف ، خورد و خوراک ، سالی یکی دو سفر ... در وقت آزاد هم می توانی برای خودت جداگانه جایی مشغول باشی البته اگه دوست داشتی
- سرایداری ؟
- نه عرض کردم که فعلا محرمانه است
- ساعت کار ش ؟
- شبانه روزی است ، خوب البته استراحت و بیکاری هم داری ، حجم کارت سال به سال کمتر می شود اما مسئولیت شما بیشتر ، البته بازنشستگی هم ندارید منتهی در آن سن فقط مسئولیت تشریفاتی داری و عملا دیگر کاری نداری البته شاید با عنوانی بزرگ یک شغل دیگر نیز به شغل ات اضافه شود که تغییر چندانی در حجم کاری ات نخواهد داشت. البته این شغل یک مشکل کوچک هم داره یعنی یک شرط داره که امیدوارم قبول کنی
- شرطش چیست؟
- تا آخر عمر حق ازدواج نداری ، بنابر این اگر عاشق هستی یا کسی را نامزد داری ، از همین الان بگویم که در گزینش رد می شوی.
- عذر می خواهم ، قراره کار اطلاعاتی یا جاسوسی بکنم !؟
- نه آقای زایری ... این شغل منحصر به فرد است ، شما عجله نکنید ، به موقع اش صاحب کار به شما توضیح خواهد داد ، البته اگر در گزینش قبول شدید..
خوشحالی پیدا کردن شغل مناسب در این مصاحبه به اضطراب و دل شوره مبدل شد ، به حرف های خانم کارمند دفتر کاریابی به دیده شک و تردید می نگریستم و با نگرانی به سوالات او پاسخ می دادم ، از خانواده ، از گذشته ، از تحصیل ، از آدرس سکونت ، از دوستان ، از اخلاق و پرسش های با ربط و بی ربط بسیار پرسید و همه جواب های مرا یاد داشت می کرد.
خوب که تامل می کردم کار شبانه روزی با این مزایا و با این شرط های عجیب که نباید ازدواج کنم و حق ترک کار را تا آخر عمر ندارم و باز نشست هم نمی شوم ، تا حدودی مشکوک بود و عقل حکم می کرد خود را در دردسر نیاندازم. اما در جستجوی کار آبرومند و در عین حال راحت آنقدر دربدری و گرفتاری دیده بودم که ریسک این کار مشکوک را به جان می خریدم و فقط خدا خدا می کردم که کار خلاف ، قاچاق و یا جاسوسی بیگانه و ضد امنیتی نباشد.
به محض دومین تماس تلفنی خود را به دفتر کاریابی رساندم و همان خانم مسئول با گرمی از من استقبال و مژده که در تحقیقات اولیه سربلند در آمده ای ...
- چند نکته دیگر باید یاد آور شوم ،صاحب کار شما یک خانم بسیار نجیب است که البته تنها مشکل ش ناخشنودی از مرد جماعت است ،اما از آنجایی که این مسئولیت فقط از عهده مردها بر می آید به ناچار پذیرفته که یک مرد استخدام کند. رازداری شغلی خیلی مهم است و اسراری که در این شغل کسب می کنی فقط باید در سینه ات محبوس داری . یک قرارداد رسمی در محضر تنظیم می گردد و تو باید در آنجا تضمین بدهی که هرگز تحت هیچ شرایطی ترک کار نخواهی کرد.
- ولی من ضامن ندارم ، در ثانی اگر شرایط کار سخت بود و یا حقوق ناچیز و اجازه ترک کار را هم نداشته باشم ...
- نگران نباش ، کار بسیار راحت است و هرگز سختی احساس نخواهی کرد ، تنها نگرانی شما شرط عدم ازدواج تا پایان عمر می باشد ، خوب در مقابل مزایای دیگر التزام به این شرط می ارزد، اگر هم به قول من باور نداری موقع تنظیم قرارداد شرایط خود را می توانی بیان کنی و از کارفرما هم تعهد به تضمین حق و حقوق خود بگیری. اما کارفرما برای تضمین خود رقم پولی را برای حق فسخ پیشنهاد می دهد که البته به علت طولانی بودن مدت قرارداد و بی ثباتی ارزش پول معادل وزنی یا سکه ای طلا حق ضمانت را باید متعهد شوی.
- ببینید خانم محترم ،درسته که من دنبال چنین کار با ثبات و با مزایای خوب هستم ، اما حق بدید از این محرمانه بودن و این شرط های عجیب نگران باشم .
- مطمئن باشد قبل از امضای قرارداد شغل شما تشریح می گردد و شما در صورت رضایت به استخدام پای قرارداد را امضا خواهی کرد
- من معذرت می خواهم ، مجبورم بپرسم ، کار اطلاعاتی و امنیتی است ؟
- نه ، هفته پیش که عرض کردم
- پس برای چی نباید ازدواج کنم !؟ شما جای خواهر من هستی ،من شرمنده که این را می گویم ، بی ادبی منظور نفرمایید ، تمام نیاز های زندگی که مسکن وپوشاک و خورد وخوراک و حالا چند سفر تفریحی سیاحتی نیست یک نیاز های دیگری هم هست که فقط با ازدواج ... ببخشید
- به همه مسایل رفاهی شما توجه می شود ، در حد بسیار مطلوب که کاملا راضی باشید.
- معذرت می خواهم شما جای خواهر من هستی ، من فرد مقیدی هستم.
- دقیقا صاحب کار شما نیز به این موضوع توجه داشته و آن را از محاسن شما میداند و از این بابت بسیار خشنود نیز هست. البته من به شما حق میدهم که نگران باشید اما به محض تنظیم قرارداد تمامی نگرانی های شما بر طرف می گردد ، ساعت 9 صبح روز شنبه به این آدرس این شرکت می روید (کاغذی را به من داد) خانم رحمت خانی منتظر شماست ، ایشان مدیر کارگزینی این شرکت هستند ، البته شما را برای استخدام در آن شرکت نمی خواهد ، بلکه محل کار شما در جای دیگری است ، حواستون باشه که ایشون از تمام کسانی که می خواهد استخدام کند تست روانشناسی بعمل می آورد و خیلی هم جدی است به سوالات ش با دقت پاسخ بده و کارهایی که خودش مستقیم یا با واسطه فرد دیگری از شما می خواهد سعی کن بسیار طبیعی و خونسرد انجام دهی. حواست به منشی اش باشه ممکنه در قالب یک آدم کنجکاو ازت چیزهایی بپرسه و عکس العمل شما را به خانم رحمت خانی گزارش بده ، خویشتنداری و سکوت خیلی به شما کمک می کند.
تا روز شنبه دلم به هزار راه رفت ، با دل نگرانی در راس موعد به شرکت رفتم ، مقررات نگهبانی شرکت خیلی منظم بود ، بعد ازاینکه گفتم با کارگزینی کار دارم ، از من کارت شناسایی خواسته و بعد چند تلفن و هماهنگی مرا به سمت ساختمان اداری در انتهای محوطه بسیار زیبا وسرسبز هدایت نمودند. سرانجام وارد واحد کارگزینی شدم ، خانم منشی در حال توضیح دادن به دو نفر متقاضی استخدام بود و به آنها گفت که تلفنی دعوت به کار خواهند شد. روحیه ام بهتر شد ، خودم را به خانم منشی معرفی کردم ، به گرمی خوش آمد گفت ، نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت .
- آقای زایری 5 دقیقه تاخیر داشتید
- معذرت می خواهم در نگهبانی ورودی معطل شدم.
تلفن را برداشت و به خانم رحمت خانی آمدنم را اطلاع داد ، بلافاصله با اشاره دست مرا به سمت اطاق مدیر کارگزینی راهنمایی کرد. وارد شدم و سلام کردم ، خانم مدیر از جا بلند شد و به من خوش آمد گفت و تعارف کرد که بنشینم . زنی سبزه رو ، میانسال ، با ابهت یک رئیس ، مانتو و روسری قهوه ای پشت میز نشست و با تلفن سفارش چایی داد . دختر بچه ای حدودا 5 تا 6 ساله با لباس و آرایه موهای کودکانه بسیار زیبا آن طرف تر از میز خانم مدیر روی صندلی نشسته بود و با یک کتاب مصور مشغول بود.
- دخترم مهلا ست ، امروز پیش دبستانی نرفته و اومده به دفتر کار مادرش
- خدا ببخشه برای شما
- سلامت باشید ،(با لحنی خاص کودکان رو به دخترش ) مهلا خانم سلام گفتی مامان
زیاد هم رفتار خانم رحمت خانی به نظر جدی نمی آمد ، شاید هم داشت تست روانشناسسی مرا انجام می داد ، اما چطوری؟ دخترش کتاب مصور را بست با لبخند به من نگاه کرد :
- سلام حال شما خوبه
- سلام خیلی ممنون ، حال شما چطوره مهلا خانم
- متشکرم ، برای من یک شعر می خوانی
انتظار هر نوع تست روانی را داشتم جز برای یک بچه شعر خواندن ، با تردید به خانم رحمت خانی نگاه کردم با اشاره سرش فهمیدم که در معرض تست قرار دارم.
- چه شعری بخونم؟
- هر چی بلدی ، یه توپ دارم ...
خوشبختانه از بس خواهرزاده هایم این توپ قلقلی را خوانده بودند که من کامل آن را حفظ بودم و به گمان اینکه جز برنامه تست می باشد ، با کمی لکنت آن را خواندم. از داخل کیف ش دفتر نقاشی و جعبه مداد رنگی را در آورده و به من داد و از من خواست یک نقاشی بکشم
- چی بکشم؟
- یک خانه بابا مامان بچه تلویزیون مبل ... همه را بکش
عجب تست سختی بود ، درمانده بودم که نتیجه مورد قبول چه می باشد طبیعی یا کودکانه ؟ رنگی یا سیاه و سفید؟ ساده یا شلوغ؟ رنگ های شاد یا رنگ های تیره؟ هیچ از نقاشی سر در نمی آوردم ، شانس خودم را به مرحله آزمایش گذاشتم و نقاشی را شروع کردم ، سکوت نا خوشایندی در اتاق حاکم بود. هر با سرم را بلند کردم ، نگاهم به نگاه خانم رحمت خانی می افتاد که خیره رفتارم را تحت نظر داشت. لحظات به سختی می گذشت ، سرانجام کار را تمام کردم و دفتر را به سمت خانم رحمت خانی بردم ، اشاره کرد به دخترش بدهم . مهلا سریع از من گرفت نگاهی به نقاشی و نگاهی به صورت من انداخت و با تبسم کودکانه در من خیره شد . مادرش پرسید:
- چطوره مهلا؟
- (همچنان مرا می نگریست) خیلی خوبه مامان
خیلی جالب شده بود این بچه نه تنها مجری تست های روانی خانم مدیر بود ، بلکه نظر کارشناسی هم می داد، خانم رحمت خانی از پشت میز خارج شد و به طرف من آمد
- ممنون که زحمت کشیدی و آمدی ، امیدوارم همکاری خوبی با هم داشته باشیم ، اگه اجازه بدید عصری با شما تماس بگیرم و نتیجه را به شما اطلاع دهم.
- خواهش می کنم
در این لحظه خانمی با چایی وارد شد ، از خانم رحمت خانی عذرخواهی که تاخیر شد ، با اشاره خانم رحمت خانی چایی را به من تعارف کرد و با اصرار خانم مدیر نشستم تا چایی را بخورم.
عصر شنبه بیقرار منتظر تلفن بودم تا اینکه زنگ خورد، بعد از معارفه و احوالپرسی:
- اجازه می فرمایید با شما مذاکرات نهایی انجام شود.
- من در خدمت هستم.
قرار ملاقات تعیین شد و ساعتی بعد در محل یک پارک بازی کودکان بودم . در جمع شلوغ دنبال خانم رحمت خانی می گشتم که مهلا مرا پیداکرد ، تصور بسیار خوب صبح در مورد شغل ، در بعد از ظهر و با قرار در چنین محلی به یک دلسردی توام با دلشوره سنگین مبدل شد. خانم رحمت خانی از بابت زحمتی !! که به من داده بود عذرخواهی میکرد والبته این عذرخواهی بیشتر نگرانم می کرد. در این گیرودار مهلا از مادرش بستنی میخواست و اصرار میکرد و خانم رحمت خانی موکول به بعد از رفتن من می کرد . برای لحظه ای حس تملق کافرما در من گل کرد و علیرغم منع خانم رحمت خانی سریع به دکه کنار زمین بازی کودکان رفتم و سریع با 3 بستنی برگشتم . مهلا با تشکر و ذوق فراوان بستنی را از من گرفت ، اما نگاه سنگین و اعتراضی خانم رحمت خانی در زمانی که بستنی را به طرفش تعارف می کردم مرا میخکوب کرد ، احساس کردم کار خام و بیموردی انجام داده ام و الان است که در گزینش رد شوم. اما با تذکری آرام که ضرورتی برای چنین کاری نبوده بستنی را که نزدیک بود روی دستان آب شود از من گرفت. با راهنمایی اش روی صندلی سیمانی کنار زمین بازی نشستیم ، معلوم بود که بستنی قیفی اسباب دردسر شده است :
- ببخشید آقای زایری که در چنین محلی مجبور شدم با شما صحبت کنم ، در این ساعت برای مهلا اینجا برنامه ریزی کرده بودم ،نمی خواستم برنامه ...
- خواهش می کنم ، در خدمت هستم.
- کاری که قراره مسئولیت اش را به شما واگذار نمایم ، از نظر سختی کار، بسیار راحت است ، اما مسئولیت آن خیلی سنگینه ، باید با دل وجان دل به کار ببندی ، خودت را غرق درکاراحساس کنی و اصلا علاقه عمیق و قلبی به این کار پیداکنی ، نه آنکه به من گزارش و بیلان بدهی ، من مطمئن هستم که موفق می شوی ، البته اگر احساس کنی نمی توانی مانعی ندارد ، به پاس آشنایی این چند روزه با اینکه مدرک تحصیلی شما به درد شرکت ما نمی خوره اما از مدیر عامل درخواست می کنم یک کار موقت به شما بدهند تا شغل مناسب با مدرک خود را پیداکنی. اما خیلی امیدوارم که شغل پیشنهادی ما را قبول کنی
- خیلی ممنون خانم رحمت خانی ، شما بفرمایید که مسئولیت و کار من چیست تا من عرض کنم خدمت شما
مهلا روی اسب کوچک گردونه سوار شده بود و هر دور که به سمت ما می آمد برای مادرش دست تکان می داد ، من هم می خواستم برایش دست تکان بدهم ، اما به خوب بودن و بد بودن این کار تردید داشتم که خود خانم رحمت خانی:
- اگه زحمتی نیست برای دخترم دست تکان دهید ، خوشحال بشه
- چشم ، می فرمودید در مورد شغل من
- شغل پدری
- شغل پدری!!!؟
- بله شغل پدری
- شغل پدری!! یعنی چی؟
- بابا یی
- بله؟
- مهلا از من پدر می خواهد ، من بعد از خیانت همسرم و اعتیاد و آبروریزی و طلاق ، از همه مرد ها بیزارم ، من قید همسر وزندگی را زده ام ، اما دخترم که نباید به پای من بسوزد ، چند ماهی است پیله کرده که بابا می خواهم ، با زحمت فراوان قانع اش کردم که باباش آدم خوبی نیست ، اما ول کن نیست و یک بابای بهتر می خواهد ، می دانم مسئولیت سنگینی است ، خیلی سنگین ، امیدوارم قبول کنی ، من هم کمک ت می کنم ....
دستم را که برای تکان دادن به مهلا بالا برده بودم در بالا بی حرکت مانده بود ، بستنی در آن یکی دستم آب شد شیرابه روی انگشتانم مالیده و بر روی شلوارم ریخت ، نمی دانم چه مدت در این حال بودم که ناگهان به خود آمدم ، مهلا جلویم ایستاده بود و از بستنی و حضورم در پارک تشکر می کرد ، دست خانم رحمت خانی که یک بسته دستمال کاغذی را به سمت من دراز کرده بود ، بی حرکت بود ، مهلا دستمال را از دست مادرش گرفت و گسترده لک بستنی روی شلوارم را وسیع تر ساخت.
ساعتی بعد سخت کلافه و بیقرار پیاده به سمت خانه می رفتم ، نگاه نافذ مهلا از جلوی چشمانم رد نمی شد. تلفن همراه به صدا در آمد ، دفتر کاریابی بود :
- سلام آقای زایری
- سلام
- برای مصاحبه رفتی؟ ( جوابی ندادم) الو ... می خواستم اسم شما را در لیست متقاضی کار نگه داریم یا خط بزنیم ( باز هم جوابی ندادم ، یعنی نمی دانستم چی بگویم) الو...
گوشی راقطع کردم اما دوباره زنگ زد:
- آقای زایری ، نمی دانم خانم رحمت خانی با شما چه برخوردی کرده ، گرچه به ظاهر خیلی بد اخلاقه ، اما باور کنید قلب بسیار مهربانی دارد ، قبول کنید تجربه زندگی قبلی سخت بوده ما نتوانستیم قانع اش کنیم ، این بود که روی دخترش کار کردیم وادارش کردیم که مادرش اصرار کنه بابا می خواهد ، ماشاالله دختر زبر وزرنگیه ، کلافه کرد مادرشو از بس گفت بابا می خواهم... الو... الو
صدای بوق و ترمز ماشین مرا از جا پراند ، نمی دانم وسط
خیابان چکار می کردم؟ گوشی همراه از دستم افتاد درب باتری و باتری گوشی از
هم جدا شد. درب باتری شکست ، نمی دونم درب عاریه ای می تونه باتری را نگه
داره ؟ اصلا این گوشی دیگه کار می کنه؟
- ۹۷/۰۹/۰۲