پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

مرد دوازدهم

مرد دوازدهم

  نمی دانم از کجا شروع کنم، تا یک ساعت پیش هزار مطلب در دل داشتم که دریغ از یک کاغذ پاره ای که بتوانم آنها را بنویسم و حال که دل این جلادان بی رحم اندکی به رحم آمده و این دفتر و خودکار را به من داده اند، ساعتی است که ته خودکار را در دهان می جوم و معطل بارش مطلب مانده ام که بر کاغذ به نگارش درآورم.

   چند دقیقه دیگر باید برای آوردن محموله بابت شام حرکت کنیم و من نگران هستم به محض حرکت سیل نوشتنی ها به مغزم هجوم می آورد و به محض برگشتن و فارغ شدن از حرکت و غذاخوردن و دست یابی به نوشت افزار همه محو می گرددو یا شب شده امکان نوشتن در تاریک میسر نمی باشد.

   همین طور هم شد این دو پاراگراف فوق را در زمان استراحت بعد از ظهر نوشتم و الان هم که شام خورده ایم تا چند لحظه دیگر تاریک می شود و دیگر امکان نوشتن نیست، لذا بی مقدمه شروع می کنم  و برای تویی که این نوشته های مرا بعد از مرگم یا قبل از مرگم می خوانی شرح می دهم که کی بودم و امروز بی گناه بی گناه در چه ورطه هولناکی گرفتار شده ام.

   من محمد تقی زرچیان از بازاریان نیمه متول تهران هستم. گرچه آنقدر مثل بعضی ها پولدار پولدار نبودم اما به اندازه ای داشتم که دستم به دهانم برسد و هر چه بخواهم خریداری کنم و هر سفره رنگین پر گوشت و چرب برایم فراهم و هر سفر که بخواهم بروم. مال از پدر به ارث رسید و رسم تجارت و بازار از کودکی آموخته شد. گرچه شهرت پدر را نیافتم اما مال را هلاک نکردم بلکه به آن افزودم و اوضاع را وفق مراد می دانستم.

   فرزندان هیچکدام حرفه تجارت مرا نپسندیدند و پی بهانه درس به فرنگ رفتند و تا توانستند از کیسه من پول کشیدند که سرانجام مهر پدری معتدل و بذل بی حساب و کتاب قطع و بازگشت به وطن آنها را آرزو کردم. هنوز از جنجال و کشمکش با فرزندان خلاصی نیافته بودم که مادرشان را دردی جانکاه عارض و غده های سرکش بدنش را نحیف و سنگینی درمان صرفنظر از خسارت مادی کلان جسم وجان او را آزرده تر کرد و سرانجام بعد سالی درد ورنج مرا تنها گذاشت و رفت.

    سالی به تنهایی سخت گذشت، تا اینکه خویشان به جستجوی مهرویی هم شان روانه کردم. اما هر چه مهرو انتخاب گردید مرا نپسندید و اگر هم پسندید آشکار پول و مال مرا برگزید و بی پروا برشکم گنده و هیکل بشکه ای من خرده گرفت. رنج این پیش آمد از درد فراق همسر سخت تر بود که برای این مهرویان قیافه و سن و جسم من بیزاری و مال و پول من مشتاقی می آورد و حسادت بر پول ومال افزون تر از میل بر افزون آن گردید.

    عاقبت این ناکامی سینه ام تنگ و دردی مبهم بر آن عارض ساخت و خویشان ترساندند که سن سکته قلبی پایین آمده و خود را سراسر به قصد پیش یابی بیماری پنهانی به طبیب گران محضر سپار که خویشان توان تحمل جوانمرگی بزرگ قوم را ندارند. ترس ملک الموت مرا تسلیم رای اطرافیان بسیار دلسوز نمود و فی الفور به مجهزترین و عالی ترین علاوه بر پنجه دستان طلا بلکه پنجه پا و پاشنه در مطب طلا رساندیم و سر کیسه برای غلبه بر ملک الموت شل نموده کاغذ بدل زر تقدیم نموده و انواع نوار خوابیده و دویده و فراوان تجزیه و تحلیل محتوی خون اخذ نموده و چند شبی در ویژه ترین تخت با مخصوص ترین پرستار آرمیده و با انواع کثیره حب و قرص خارج نشان و رعایت جمیع اعتدال و احتیاط با دلی مضطرب منتظر نتیجه و رای طبیب گران محضر ماندم.

    گفتم که این قلم هر وقت به دست من می رسد سر ناسازگاری شروع می کند، امروز صبح کمی یاری ام کرد که قشنگ تر بنویسم، اما الان یاری ام نمی کند و لذا معمول گزارش می دهم. در گیر ودار ناامیدی و مراجعات مکرر و گرفتن نوار فلب، پرستاری مایه امید شد و چند باری با لبخندش دل ما را خشنود نمود. جرات امتحان اش را پیدا کردم و خود را فقیر و بی نوا معرفی کردم و قصه خویش در فقر و تنهایی بازگو کردم، نمی دانم دلش سوخت، یا خودش هم درمانده بود و یا سر مال و منال مرا با خبر بود و قصد فریب داشت و یا از همه این ها گذشته جلوه ای در رخسارم دیده بود که از عمق دل عاشقانه پاسخ داد و دلبستگی افزون نمود.

     چند روزی بود که دریچه قلبم روشن شده بود و هوای عشق دوشیزه جوان، حال پیری مرا به فراموشی سپرده بودو نه به بهانه مریضی بلکه به امید دیدارش، پای به آن مطب محل کارش می نهادم که همان طبیب گران سنگ اوضاع را خراب کرد و خبر از وخامت حال قلبم داد که اگر زود به تیغ جراحی رگی از پا بر  رگ قلب افزون نشود و یا حلقه های فنر درون رگ ها را گشاد نسازد چه بسا که جان باید به عزرائیل تقدیم نمایم. جان یخ کرد و درد سینه افزون شد نامه جراحی فوری در فوری را جهت درد دل به پیش پرستار نهادم و حلقه چشم پر اشک اش تاب و توان از من برید. طاقت رنج یار نداشتم راز مالداری بر ملا نمودم و دفترچه حواله پول از جیب کت خارج و حق زیر میز طبیب را در برگه ای از آن درج و در برگه ای دیگر چند برابر هدیه نثار یار کردم. یار غافلگیر و حیران به رقم برگ حواله می نگریست و می گریست، علت گریه جویا شدم، بغض ترکاند و گفت حق تو تیغ جراحی نیست.

    بی آنکه بفهمم چه می گوید، از ترس آنچه طبیب گران محضر هشدار داده بود جلدی خود را به جراح خانه خصوصی بهتر از 6 ستاره رسانده و لباس شفا طلبان بر تن نموده و با هزار دعا و ترس بر تخت افتاده تا سحرگاه فردا مرد افسانه ای پنجه طلا، شر ملک الموت را  از من دور گرداند.

   نیمه های شب بود که مرا به بهانه آزمایش خون به بیرون بردند وسوار ماشین نموده و نزدیک صبح مرا به خانه متروکه وارد و در به رویم بستند، هر چه فریاد زدم" من سکته ای هستم، رگ های قلب من بسته شده، من می میرم کسی گوشش بدهکار نبود" . تازه فهمیدم که زندانی شده ام، دسته چک من همراه من بود و هیچ کس پولی از من در اختیار نداشت که به گروگان گیرنده ها بدهد، چند دانه گردو برای صبحانه به من دادند و از چایی و نان و پنیر خبری نبود، ناهار نیز مقداری سبزی و یک عدد سیب و کمتر از کف دستی نان بیشتر به من نرسید، به دزدان وعده پول دادم اما جواب مرا ندادند، حیران مانده بودم که به چه جرم اسیرم کرده اند. و با چه شرطی خلاصم می کنند. تنها یک حدس داشتم و آن رقیب عشق من بود، شاید آن پرستار زیبارو شاغل در آن مطب عاشقی غیر از من دارد که تحمل عشق مرا ننموده و مرا اینگونه اسیر کرده است. در بازار هر چه فکر کردم چنین دشمنی که جرات و جسارت چنین کاری کند نیافتم. فرزندانم که با پدر اینگونه شوخی نمی کنند، اگر ارث هم بخواهند آنقدر بد نشده اند که مشتاق مرگ پدر باشند. اما حدس قوی حاصل شد، آنها دوست ندارند که پرستار زیبا رو جای مادرشان را در خانه من بگیرد. شب شد و مختصر شامی به پیش من انداختند، هیچکدام از داروهای قلب که چند روز بود پی درپی و ساعت به ساعت با دقت می خوردم نزدیک به یک شبانه روز بود که از دسترسم دورشده بود. پس قاتلان من منتظر مرگ طبیعی من بودند تا شکی بر پزشک قانونی بر مرگ طبیعی  من نماند.

    نزدیک های صبح بود که چهار نفر دیگر را آوردند و در اتاق بی تخت خواب من رها کردند، همه ناله می کردند و یکی فحش و ناسزا می گفت، در همان تاریکی خیلی زود با هم آشنا شدیم، یک وجه مشترک داشتیم و آن ناراحتی قلبی بود، پس کسانی که ما را دزدیده اند با قلب ما کار دارند، اما آنها باید فرد با قلب سالم را بدزدند تا قلبش را برای پیوند به بیمار پولدار استفاده کنند، قلب مریض و خراب ما به چه دردشان می خورد؟ هر کسی حدسی می زدیم اما به نتیجه قطعی نمی رسیدیم. همه پول کلانی بابت جراحی قلب آماده و یا حتی پرداخته بودیم، یکی از گمان ها این بود که شاید شخصی با این طبیب گران محضر پنجه طلا دشمنی دارد و می خواهد خانواده ما را به جان این بدبخت بیاندازد و آبروی این طبیب را ببرد، اما دونفر از اسیران جراح قلب شان طبیب مشهور دیگری بود و نوبت عمل شان هم در جراح خانه دیگری هماهنگ کرده بودند، بنابر این این گمان نیز به یقین مبدل نشد. با روشن شدن هوا کشف مهم دیگری کردیم و آن اینکه علاوه بر مشکل حاد قلبی هر پنج نفر بیش از حد مردم عادی چاق بودیم. ظن خطرناک جدید این بود که بدنبال چربی شکم ما هستند، مخصوصا که متوجه شدیم همه ما چربی خون بالایی هم داریم. یکی از این آقایان که وارد کننده مواد آرایشی بود از قول مسئول فنی شرکت اش می گفت که بهترین مواد آرایش از چربی های خود انسان تهیه می شود، فقط خدا خدا می کردیم که در حد برداشت چربی شکم ما قانع شوند و به هلاک ما اقدام نکنند. صبحانه و نهار شام مثل روز قبل بود و اعتراض و سرو صدای ما هیچ ترتیب اثر داده نشد، هر چه التماس کردیم داروی قلب ما را بیاورید کسی ترتیب اثر نداد و درد سینه همه ما را به وحشت سکته و مرگ انداخته بود.

    از فکر وخیال اینکه چه بلایی بر سرم خواهد بود و از خرناس شدید هم اتاقی ها خوابم نمی برد، سر و صدای ماشین را شنیدم، نور چراغ قوه ای در حیاط توجه مرا جلب کرد، متوجه شدم چند نفر دیگر را دارند می آورند، هم سلولی ها را بیدار کردم، دقیقا اتفاق شب قبل تکرار شد 5 نفر جدید که وارد شدند، تعداد ما به 10 نفر رسید، هر کدام از آنها برای خود گمان هایی در مورد اسیر شدن داشتند، اما هیچ کدام در جمع تایید نشد. جالب اینکه آنها نیز بیماران قلبی در آستانه عمل جراحی و یا فنر برای گشاد کردن رگ قلب قلب بودند. بهترین گمان این بود که اینها می خواهند یک داروی جدید قلبی را بر ما آزمایش کنند، فقط متعجب بودیم که چرا ما در این خانه مخروبه ساکن کرده بودند؟ و چرا این قدر بد با ما برخورد می کردند؟ از وزن افراد جدید سوال کردم نتیجه مثل ما بود همه چاق و با شکم های بر آمده بودند. صحبت از فواید چربی انسانی در ساخت مواد آرایش بر وحشت تازه واردان افزود و هر کس از آرزوهای دور و دراز خود را می گفت و افسوسمی خوردیم که این همه مال امروز دردی دوا نمی کند. روز سوم اسیری به همان روال روزهای قبل گذشت، از بی غذایی همه دچار دل ضعفه شده بودیم و نخوردن چایی و نبود سیگار بعضی ها را سخت کلافه کرده بود و خودم شدید سردرد داشتم و درد قلب نیز جای خود داشت  در شب چهارم دو نفر دیگر به ما اضافه شدند که نفر دوازدهم بسیار بیقراری می کرد و فریاد می زد :"من نمی خواهم بمیرم ... من می خواهم زنده بمانم". هر چه سعی می کردیم آرامش کنیم موفق نمی شدیم، کشف جالب اینکه او از همه جوان تر و لاغرتر هم بود اما می گفت 6 رگ قلب او بسته است و اگر فردا عمل نشود می میرد.

   صبح فردا ما را در حیاط به خط کردند، مانند فیلم های وحشتناک بردگان رومی دو مرد نقابدار شلاق به دست با فریاد مار ا جابجا می کردند. در حیاط را باز کردند و یک کمپرسی وارد شد، یک نردبان کوچک پشت آن گذاشتند و همه چاره ای جز اطاعت در سوار شدن نداشتیم، اما مرد دوازدهم فقط کمی مقاومت کرد و او را به باد شلاق گرفتند و صدای نعره اش دل همه ما را به درد آورد و سرانجام گریان و نالان سوار شد و کنار ما نشست. کامیون کمپرسی حرکت کرد. ما سعی کردیم مرد دوازدهم را آرام کنیم، اما او داد می زد:

-         من نمی خواهم بمیرم... منو برگردونید بیمارستان ... من باید امروز عمل شوم

-         ما هم نمی خواهیم بمیریم

-         پس چرا کاری نمی کنید؟

-         چه کار کنیم؟ تو یک حرف زدی تو را شلاق پیچ کردند

-         دو نفر آدم دزد که بیشتر نیستند با یک راننده 3 نفر ما دوازده نفریم چهار نفر به یک نفر، راحت از عهده آنها بر می آئیم

-         ما با این هیکل و این قلب ده نفری هم باشیم حریف یک نفر نیستیم، شوخی ات گرفته؟

-         پس شما مرگ حق تان هست... چون می ترسید... اما من نمی ترسم بنابراین نباید بمیرم

   به او خندیدیم، بیچاره بیشتر از همه ما می ترسید، آنوقت ما را متهم می کرد، ولی اعتراف کنم من از همه بیشتر می ترسیدم چون بسیار به زندگی بعد از علاقه به پرستار مطب دکتر پنجه طلا امیدوار شده بودم و حدس می زدم او نیز الان به همراه پلیس آگاهی دربدر به دنبال پیداکردن من بود. کامیون ایستاد هیچکدام جرات نداشتیم بلند شویم ببینیم در کجا هستیم، صدای ماشین دیگری می آمد، ناگهان سایه ای بالا سرمان حس کردیم، اول از همه مرد دوازدهم متوجه شد و فریاد زد می خواهند ما را زیر خاک دفن کنند و فوری از کنار در بلند شده و به سمت آخر کمپرسی دوید، وحشتناک بود یک بیل لودر بود که آرام آرام داشت کج می شد، همه به همراه  مرد دوازدهم به آخر کمپرسی رفتیم، بیل لودر کج شد و ماسه شسته نرم نمدار را در قسمت مجاور در کمپرسی خالی کرد، یکی از ماها پیشنهاد پریدن از کمپرسی و فرار را کرد، اما همه درد قلب را بهانه کردیم  و از فرار و دویدن ترسیدیم، کامیون کمپرسی هم عقب و جلو رفت و باز ایستاد و یک بیل دیگر ماسه بر روی ماسه قبلی خالی کرد و کامیون به حرکت در آمد. دوباره همه نشستیم و از این اتفاق حیران بودیم هرکسی ظن خود را می گفت:

-         می خواستند ما را زیر ماسه دفن کنند

-         ولی راننده لودر دلش به حال ما سوخت و ماسه را بر سر ما خالی نکرد

-         این چه طرز آدم کشی است؟

-         قصد کشتن ما را ندارند، در راه اگر پلیس مشکوک شود می خواهند وانمود کنند بار ماسه است

-         ماسه را پلیس از کجا می بیند؟

-         از زیر در نشت می کند

-         فعلا که در جاده خاکی هستیم

-         بلند شویم تا مردم ما را بینند

-         پلیس سوار کردن بر پشت کمپرسی را جریمه می کند

-         تو این بیابون پلیس کجا بود؟ خدا کنه باشه جریمه کنه

-         جریمه برای چی!؟ ما را نجات بده

-         شوخی کردم بابا

-         یک رادیوی و روزنامه ای جایی پیدا کنیم که ببینیم اخبار در مورد ربودن ما چه می گویند؟

-         برای اینکه آبروی بیمارستان نرود، صدایش را در نمی آورند

-         ولی آگاهی الان همه اکیپ ها را بسیج کرده تا ما را پیدا کنه

-         چقدر از خانواده ها خواستند

-         دنبال پول نیستند

-         از کجا این قدر مطمئنی

-         بهشون گفتم هر چقدر پول بخواهید برای شما چک می کشم توجه نکردند

-         خوب مرد حسابی کدام شرخری جرات می کنه چک یک گروگان را نقد کنه؟

-         اگر دنبال پول بودند، آدم های خیلی پولدار تر از ما هست، چرا آمدند سراغ ما؟ آن هم همه با بیماری قلبی؟

-         من مطمئن هستم اینها ما را به یک آزمایشگاه می برند که دارو یا عمل جراحی جدید بر روی قلب ما را آزمایش کنند

-         مگر ارتش آلمان نازی هستند؟

-         بدتر از این ها  هم ممکن است باشند

    دست انداز ها نشان می داد ما در بد بیراهه ای حرکت می کنیم و راه هم خیلی طولانی است، یکی از گمان ها این بود که ما را از مرز بیرون می برند و دیگری اینکه هلیکوپتر خارجی ها در وسط کویر می نشیند و ما را به آنها می فروشند و گرنه در کشور ما که کسی کار تحقیقی انجام نمی دهد. سرانجام کامیون در یک جا ایستاد، یکی از ما آهسته سرک کشید و گفت:" بیابان برهوت هست و یک ساختمان مخروبه... خدا به ما رحم کند". در کامیون باز شد و فردی پیاده شد ما فقط صدایش را می شنیدیم و جرات بلند شدن و نگاه به او را نداشتیم، گیره در کمپرسی را رد کرد و مقداری ماسه از پشت در ریخت، ناگهان کمپرسی شروع به بلند شدن نمود همه از جا بلند شدیم و لبه ها را چسبیدیم، مرد دوازدهم از همه بیشتر وحشت کرده بود اما با هوش تر بود و همه را به سمت در  و کنار ماسه فرا خواند، راست می گفت، اگر از لبه کمپرسی که به اوج می رفت سقوط می کردیم استخوان ما سخت تر می شکست، با ریختن بیشتر ماسه ها به پایین مرد دوازدهم خود را به راحتی روی تل ماسه انداخت و ماهم البته بعد از کمی تردید لبه ها را رها و در کف کمپرسی سر خورده روی تل ماسه افتادیم و کمپرسی حرکت کرد و رفت. از روی ماسه ها بلند شدیم و لباس خود را تکاندیم. همه دست و پای خود را آزمایش می کردیم که نشکسته باشد. خوشبختانه سالم مانده بودیم اما بدجوری ترسیده بودیم و نمی دانستیم اینجا کجاست و با ما چه خواهند کرد؟

   بله عزیزانی که توفیق می یابید اینها را بخوانید، بدانید و آگاه باشید که ما الان حدود یک هفته است در این مکان که ما را با کمپرس به زمین ریختند زندانی هستیم، زندانی که هیچ دیواری ندارد، در سمت شمال تپه ماهورهایی دارد که به ما گفته اند پر از حفره های نمکی عمیق می باشد و در سمت جنوب تا چشم کار می کند بیابان است و بیابان، در شرق و غرب نیز بیابان هست و در دور دست کوههایی قرار دارد که ما تنها منظره دوست داشتنی را به صورت غروب و طلوع در آن می بینیم و در هر غروب دل من برای آن یار تازه آن پرستار مهربان و زیبارو می گیرد و در نظرم خورشید بر ما خانه او فرود می آید. یک ساختمان سنگی مسقف با تیرهای چوبی بدون در و پنجره وجود دارد که ما دوازده نفر در آن ساکن هستیم، و کمی دورتر یک انبار که بیشتر شبیه انبار مهمات زیر زمینی می باشد با در آهنی دیده می شود که دزدان یا همان نگهبان های ما در آن ساکن هستند و ما از درون آن هیچ خبری نداریم.

   بعد از تکان دادن خود از گرد و گل ماسه ها حیران و مضطرب تا نیم ساعت همان جا مانده بودیم، مرد شلاق به دست نگهبان از دو چشم سوراخ نقاب ما را برانداز می کرد و هیچ نمی گفت ما که شلاق خوردن وحشتناک و نعره های جانسوز مرد دوازدهم را دیده بودیم جرات هیچ سوالی را نداشتیم و خلاصه کنم که همه بد جوری ترسیده بودیم و هر لحظه ممکن بود از ترس قالب تهی کنیم. ناگهان در آهنی انبار باز شد و مرد ی خمیازه کشان از آن بیرون آمد، او هم نقاب بر رخسار داشت به سمت ما آمد و از نگهبانی اولی پرسید:

-         چند تاشون مردند؟

-         متاسفانه همه زنده اند

-         مگر رئیس نگفته از مردنی ترین انتخاب کنید

-         من نمی دانم، ولی از اینها که تا کنون کسی نمرده است

    دلشوره به اوج خود رسید، اینها دنبال مرگ طبیعی ما بودند و برای همین بیمارترین افراد را انتخاب کرده بودند، اما هیج کدام نمی دانستیم چه منظوری از مرگ ما دارند؟ مرد نقابدار به سمت ما آمد و ما را برانداز کرد و سپس با صدای بلند گفت:

-         خوب گوشاتون را باز کنید، گواهی فوت همه شما امضاء شده است و مجلس ختم بعضی ها هم بر پا شده است، ما شما را برای یک تحقیقات علمی در مورد خروج روح از بدن اینجا جمع کرده ایم، به ما 5 سال فرصت داده اند تا از شما مراقبت کنیم تا به مرگ طبیعی بمیرید و موقع مرگ از شما با دوربین های مخفی و مخصوص که در کل این منطقه نصب کرده اند فیلم بگیرند و سپس بررسی های علمی روی فیلم انجام شود. ما حوصله 5 سال را نداریم برای همین می خواهیم زودتر از شر این آزمایشگاه و این کویر راحت شویم.  برنامه ای که به ما داده اند دادن غذای کم به شماست که زودتر از حال بروید اما ما برای نتیجه زودتر باز هم غذای شما را کمتر می کنیم و کار شما را بیشتر. با همه این حال چون فیلم برداری می شود ما مجبوریم جلوی دوربین مخفی با شما خوب برخورد کنیم. میزان غذای شما به میزان سنگ معدنی بستگی دارد که از محل دپو در 2 کیلومتری اینجا می آورید، هرکسی سنگ کمتر بیاره غذای کمتری می گیره، ما آب خنک هم اینجا نداریم، آب اینجا شوره و قابل خوردن نیست، آبی هم که در تانکر بیابان هست آب باران است، خودتان جیره بندی کنید که زود تمام نشود و گرنه مجبورید دنبال آب شیرین مسافت دور تری بروید. هر کسی هم می خواهد فرار کنه ما مانع نمی شویم. اگر در دخمه ها و حفره های نمکی تپه بالا بیافتید کسی برای نجات شما نخواهد آمد در نتیجه حتی جنازه شما هم به خانواده شما نخواهد رسید.

    وحشتی که بر ما مستولی شد قابل بیان نبود، از بین این همه انسان چرا ما باید انتخاب می شدیم؟ چه کسی می توانست ما را نجات دهد؟ اکثر افراد متوجه یک دوگانگی در سخنان مرد نقابدار شده بودیم، اول از گواهی فوت و مجلس ختم ما گفت و آخر تهدید کرد که اگر در حفره های نمکی تپه ماهورها بیافتیم حتی جنازه ما به خانواده ما نخواهد رسید. اما این دوگانگی آنقدر روحیه نمی داد که از وحشت خلاصی یابیم. به پیشنهاد مرد نقاب دار اولی همراه او حرکت کردیم و به سمت جنوب راه افتادیم. دو سه نفر که توصیه استراحت مطلق داشتند از همراهی با ما خوداری کردند، به نگهبان اطلاع دادیم گفت:

-         دوربین های مخفی آنها را می بینند، نگران نباشید به نفع شماست که آنها زودتر از تشنگی بمیرند، آب تانکر ها دیرتر تمام می شود

-         ما براشون آب می آوریم، گناه دارند

-         هیچ لیوان و کاسه ای ندارید، با مشت یا دهان اگر می توانید برای شان آب بیاورید، تازه اگر سنگ هم نیاورند به آنها غذا تعلق نمی گیرد، شما حتی اگر ده کیلو سنگ با خود بیاورید باز با سهمیه غذاتون سیر نمی شوید چطور سهمیه به آنها می دهید؟ احساسات را بگذارید کنار، هرکس خودش از زندگی لذت ببره تا مرگ برسه

-         این خیلی ظلم است

-         آزادی کامل دارید که هرچه دوست دارید بگویید، حتی فریاد بکشید، من رفتم که محل سنگ ها و تانکر آب را به شما نشان دهم، صبر هم نمی کنم... تمام ... دیگر هم به سوال شما جواب نمی دهم

   مانده بودیم چه کار کنی، هر کس نظری داشت:

-         ما انسانیم، باید به هم نوع کمک کنیم

-         قراره همه بمیریم، کمک چه فایده؟

-         هیچکس همراه آنها نرویم... وقتی قراره بمیریم بگذارید از همین الان بمیریم

-         واقعا اگر سنگ نیاریم به ما غذا نمی دهند؟

-         حمله کنیم و آنها را از پا دربیاوریم

-         چند نفرند؟

-         دو نفر؟

-          تو انبار مهمات زیر زمینی احتمالا چند نفر دیگر هستند، شاید اسلحه گرم هم دارند

-         فوقش ما را می کشند... بهتر هست که زجر کش شویم

    مرد دوازدهم که از همه جوانتر بود، همه را آرام کرد وگفت:

-         شاید شما عمرتان را کردید؛ اما من جوانم و دوست دارم زنده بمانم و دوباره بچه ها و همسر مهربانم را ببینم. علاوه بر این تسلیم شدن در برابر مرگ در جایی که امکان حیات وجود دارد و عدم تلاش برای نجات خودکشی به حساب می آید که گناه کبیره بزرگی است و مستقیم فرد را به دوزخ وحشتناک می برد و تا ابد راه خلاصی از آتش نیست

-         پس چه کار کنیم؟

-         ما سعی می کنیم تا آخرین لحظه برای نجات تلاش کنیم، به هر حال تعدادی از ما زنده می مانند ( با صدای خفیف) و جنایت این آدم کشان را بر ملا می کنند، اگر هم توکل داشته باشیم و تلاش بکنیم ممکن است همه نجات پیدا کنیم

-         چطوری؟ اینجا صدها کیلومتر با شهر فاصله داره

-         شاید پلیس، گشت، کویر نورد، معدن یابان و زمین شناسان، چوپان ها و شتر دارها...یکی ما را ببینه و همه نجات پیدا کنیم

    مرد دوازدهم که صبح اینقدر ترسیده بود، خیلی به ما روحیه داد، سرانجام بعد از کلی صحبت در حالیکه مرد نگهبان از ما خیلی دور شده بود، همه به سمت او حرکت کردیم، خوشبختانه راه سرپائینی بود و برای من خیلی سخت نبود، اما بعضی ها در همان کیلومتر اول دچار خستگی و پادرد شدند، ما هنوز به مرد نگهبان نرسیده بودیم دیدیم که برگشت، مردد بودیم که برویم یا بایستیم، تصمیم گرفتیم جلوتر برویم به او که رسیدیم خیلی خونسرد به سمتی اشاره کرد و گفت "سنگ های معدنی آنجا" و سپس به سمت دیگر اشاره کرد و گفت "تانکر آن طرف"، چشم های همه دنبال سنگ ها می گشت که مرد نقابدار ادامه داد:" اگر تا غروب آفتاب سنگ ها رسید شام به شما می دهیم و اگر بعد از غروب آفتاب برگشتید بروید در آن ساختمان بی پنجره بخوابید ، 24 پتو در آن هست، نفری دوتا، هر کسی مُرد پتوی او را بقیه تقسیم کنند، یعنی تکه تکه کنید... اگر کسی سروصدا کنه تا مرا از خواب بیدار کنه هم شلاق می زنم هم یک یا چند وعده غذا را قطع می کنم." مرد نگهبان از ما دور شد و به سمت ساختمان برگشت.

    دل همه از گرسنگی ضعف رفته بود، و باز بگو مگو شروع شد،من یادم آمد که نماز نخوانده بودیم، یکی اعتراض کرد در این گرفتاری چه وقت نماز خواندن هست، اما در مجموع به این نتیجه رسیدیم که نماز بخوانیم و در نماز از خدا کمک بخواهیم که راه نجاتی برسد، تیمم کردیم و به نماز ایستادیم، قبله را از آفتاب و ساعت تعیین کردیم و به زحمت با هم توافق کردیم. اولین روز نماز ما فرادی خوانده شد، اما روز های بعد پشت سر یک نفر که واردتر بود به جماعت ایستادیم. بعد از نماز هرکسی یک جور دعا می کرد و بقیه آمین می گفتند:

-         خدایا ما را از این گرفتاری نجات ده

-         خدایا در این بیابان به فریاد ما برس   

-         خدایا شر این آدم کش ها را از سر ما کم نما

-         خدایا ما را به همسر و فرزندان مان برسان

-         خدایا به ما قدرت تحمل این وضع را عطا فرما

-         خدایا مرگ را از ما دورگردان

-         خدایا به ما امید به نجات عطا کن و ترس از مرگ را از ما دور گردان

    بعد از دعا موقعیت تانکر وسنگ ها را بررسی کردیم، جایی که ما ایستاده بودیم و محل تانکر آب و محل سنگ سه راس مثلثی می شد که اضلاع آن حدود یک  کیلومتربیشتر یا کمتر بود. عطش و تشنگی ما را بر آن داشت که سریع به طرف تانکر آب حرکت کنیم.ناله بعضی همراهان بلندشده بود و طپش قلب درد سینه و تنگی نفس آنها را زمینگیر کرده بود، با روحیه ترین ما همان مرد دوازدهم بود، البته او هم جوان تر بود و هم لاغرتر و با اینکه قلب او مرتب درد می گرفت، اما از تنگی نفس و ضعف وسستی در او خبری نبود، چند بار پیشرو ها ایستادند تا پسرو ها به آنها برسند. مرد دوازدهم که صبح امروز داد می کشید "من نمی خواهم بمیرم"  حالا فریاد می زد و رجز می خواند و از مرگ بیزاری می جست و می گفت که تسلیم مرگ نمی شود" مرگ اگر مرد است گو نزد من آی ... تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ" سخنرانی اش در آن کویر لم یزرع برهوت و در آن هوای داغ  گل انداخته بود:

-         دوستان از مرگ نترسید، اینها می خواهند ما را بترسانند و ناامید کنند تا زودتر بمیریم و به منظور کثیف شان برسند، هر کس از مرگ بترسد مرگ به سراغ اوخواهد آمد و اگر نترسید مطمئن باشید که مرگ از ما می گریزد، ما دو سختی بزرگ در پیش داریم که این جلادان بر ما تحمیل کرده اند، بی غذایی و رنج کار در این کویر... آنها دوست دارند ترس از مرگ نیز به آن اضافه شود، شما با نترسیدن از مرگ آنها را آرزو به دل بگذارید.

-         ما که خواه ناخواه می میریم

-         بله درسته همه می میریم، پس چرا غصه داشته باشیم که مرگ کی خواهد بود. هر وقت می خواهد بیاید، من آماده ام، اما خود جلو نمی افتم  که جناب مرگ پا شو بیا منتظرت هستم، من از مرگ بیزارم اما از آمدنش هراسی ندارم.

-         آقا تکلیف ما را روشن کن، بترسیم یا نترسیم؟

-         نه از مرگ نمی ترسیم اما دوست هم نداریم که بمیریم

    یک کیلومتر در آن کویر راه زیادی بود و بخصوص  که هوا گرم بود وهمه تشنه هم بودیم، چاره ای نبود، هر چه این مرد دوازدهم روحیه می داد، اما من و بقیه هم  مثل من هر لحظه فکر می کردیم الان به کام مرگ می رویم و اسباب خوشحالی آن جلادان را فراهم می سازیم. الکی خود را خوش نشان دادن هم سودی نداشت. اگر این اتفاق چند هفته قبل رخ داده بود من خیلی راحت مرگ را می پذیرفتم، اما این چند روز که دل بر آن پرستار ماهرو بسته ام من نباید بمیرم، باید زنده بمانم و با همین سن و سال سعی کنم او را که به من این همه امید داده است خوشبخت سازم. عزم م را جزم کرده که هر طور شده زنده بمانم، هر لحظه نظر بر آسمان داشتم تا یک چرخبال و یا چرت باز فرود آید و ما را از این میدان مرگ نجات دهد. بالاخره به تانکر آب رسیدیم، مرد دوازدهم که کم سن و سال ترین ما بود و نا خودآگاه قبول کرده بودیم رهبر گروه ما باشد، توصیه کرد کمی در سایه تانکر استراحت کنیم و بعد جرعه جرعه آب بنوشیم و کسی یک دفعه آب نخورد. آب گرم بود و هر چقدر جرعه جرعه نوشیدیم عطش ما را نمی کشت. لیوان نداشتیم و همه از کف دست استفاده می کردیم و دلشوره اسهال هم به ما اضافه شده بود، هر کدام یک جرعه می نوشیدیم و به کنار می رفتیم تا نوبت به دیگری برسد و بعد از دوازده نفر دوباره نوبت ما می شد. با نوشیدن آب بعضی ها خیلی عرق کردند و نگران شدیم که عرق مرگ نباشد. با اینکه بعضی ها هنوز می خواستند آب بنوشند مرد دوازدهم در خواست حرکت کرد:

-         اگر آدم کش ها راست بگویند و ما شب به خانه متروکه برسیم و به ما غذا ندهند همه زخم معده می گیریم. با این درد قلب که همه داریم اگر زخم معده هم بگیریم که دو دستی خود را تسلیم عزرائیل کردن است و ما باید اراده کنیم که هر طور شده به این زودی خود را تسلیم ملک الموت ننمائیم

   در دل افراد نمی دانم چه خبر بود، اما بدون هیچ اعتراضی همراه مرد دوازدهم همه حرکت کردیم. راه هموار بود وتشنگی هم برطرف شده بود، اما خس خس  نفس ها بلند بود. به محل سنگ ها رسیدیم. بی انصاف ها کوله پشتی، فرغون، ظرف دسته دار یا وسیله دیگر برای حمل راحت سنگ ها آنجا نگذاشته بودند. مدتی در مورد نوع معدنی سنگ ها هرکس صحبت و نظری می داد ولی همه اتفاق داشتیم که این سنگ ها طلا و یا اورانیوم، پلاتین و نقره نیست، در مورد بقیه موارد به اجماع نرسیدیم. حداکثر دوسنگ هر کدام می توانستیم بر داریم، با اینکه می دانستیم با سنگ کوچکتر غذای کمتر به ما می دهند، ولی هیچ کدام حال سنگ بزرگ بر داشتن را نداشتیم اما همین سنگ های کوچک هر کدام چهار یا پنج کیلو وزن داشت و مشکل بزرگ اینکه باید آن را مانند هندوانه بقل می کردیم، چون راه دیگری برای گرفتن آن نداشتیم. لشکر دوازده نفر بی گناه محکوم به مرگ شده ما به سمت کلبه متروکه حرکت کرد. راه سربالایی بود و سنگ ها واقعا سخت و بدتر از اینها آفتاب به سمت غروب می رفت و اگر دیر می جنبیدیم آن شب باید بی شام سر بر بالین، البته اگر بالینی باشد، می نهادیم. چند بار مجبور به استراحت شدیم، مرد دوازدهم همه را به حرکت و عجله دعوت می کرد و از درد زخم معده می ترساند که از درد قلب خطرناکتر هست. دل مان می خواست زودتر برویم اما مگر این پاها و این نفس با ما همراهی می کرد. یک نفر در راه که از همه عقب مانده بود سنگ ها را رها و سینه اش را گرفت  و لحظه ای بعد دراز کشید. همه سنگ ها را ریختیم  و به طرفش بر گشتیم اشک در چشمان او جمع شده بود و مایوسانه  به ما می گفت که شما بروید. مرد دوازدهم گفت:" چاره ای نداریم ما زودتر برویم تا به شام برسیم، بعد اگر غذا به حدی بود که بتوانیم ما کمتر بخوریم و از سهم ما برای او بیاوریم، برای او می آوریم تا امشب زخم معده نگیرد... فردا خدا بزرگ است" با کمی مکث و تردید همه ناچار به طرف سنگ ها رفتیم، مرد دوازدهم هم مثل ما خم شد که سنگ ها یش را بردارد، اما ناگهان بر زمین نشست و با لحنی ترسان گفت:" آه!.. وای خدای من... خدایا خودت رحم کن" همه تعجب کردیم و به طرفش رفتیم که چه دیده است اینگونه هراسان شده است، از علت سوال کردیم، در حالیکه نزدیک بود گریه را سر دهد گفت:" من تا حالا از از عقرب و رطیل خون آشام در بیابان می ترسیدم، اما ..." چند نفر با هم گفتند:"اما چی؟"   با بغض جواب داد:" اما اینجا رد کفتار هست، من هرچه بر زمین دقت کردم که ردی حیوانی پیدا کنم چیزی ندیدم چه برسد بتوانم رد کفتار را تشخیص دهم. مرد دوازدهم ادامه داد:" دوستان من، من لاغر وسبک هستم اگر در بیابان مردم یا ناتوان و مانده شدم، یک لطف در حق من بکنید و جسم مرا به آن ساختمان برسانید من نمی خواهم طعمه و خوراک کفتارها بشوم..." صدای گریه اش بلند شد. یکی گفت:

-          مرد حسابی تو به ما می گفتی از مرگ نترسیم، حالا این چه ادا اطواره را انداختی؟ تو ما را دیوانه نکنی....

-         من از مرگ نمی ترسم، اما کفتارها خیلی بی رحم هستند من نمی خواهم با گاز و پنجه آنها بر بدنم از این دنیا بروم

     من که نگران غروب آفتاب و بی شام ماندن بودم، از جمع خواستم "زود حرکت کنیم تا به شام برسیم  امکان بحث در مورد دردناک بودن دندان کفتار در داخل ساختمان هم هست". سریع سنگ های خود را برداشته و نفس زنان حرکت کردم، این بار من جلودار همه بودم، بعد از کمی راهپیمایی دیگر توان ادامه نداشتم، سنگ ها را انداختم و نشستم تا استراحت کنم، دلم برای مرد مانده در راه می سوخت که امشب کفتارها او را زنده زنده می درند، اما دقت که کردم دیدم همه یازده نفر دیگر دارند می آیند و کسی جا نمانده است. همه پیش من برای استراحت نشستند. غیر از مردی که در راه افتاده بود بقیه سنگ های خود را همراه داشتند، او از نیاوردن سنگ ها عذرخواهی می کرد  و مدعی بود امشب بی شام می خوابد تا در همان ساختمان متروکه بمیرد اما خوراک کفتار بیابان نشود.

   سرانجام در واپسین لحظات به محل ساختمان رسیدیم، مرد نقابدار از انبار مهمات بیرون آمد و سنگ ها را برانداز کرد. ما سنگ ها را در محلی که می گفت ریختیم، دوازده بشقاب رویی بر زمین ریخته بودکه دستور داد برداریم از داخل یک قابلمه با یک ملاقه بعد از سوال که سنگ هر کدام ما کدام است مقداری غذا در بشقاب ما ریخت، هر چه دقت کردم تا ببینم برای آنها که سنگ بزرگتر آورده بودند چقدر بیشتر ریخته است به نتیجه ای نرسیدم. برای مردی که سنگ خود را جا گذاشته بود غذایی نداد. مرد دوازدهم هر چه التماس کرد که "فردا صبح سنگ مرد ناتوان را می آورد و به او رحم کنند" مرد نقابدار اعتنایی نکرد و بعد از اصرار مرد دوازدهم چنان ضربه ای با ملاقه بر سرش کوفت که فریاد و ناله او برخواست. مردی که سنگ نیاورده بود از مرد دوازدهم عذرخواهی می کرد و از او خواست که به خاطرش خود را به دردسر نیاندازد. مرد نقابدار نشانی چشمه آب شور را گفت، چندان نزدیک نبود، نشانی دستشویی را هم داد، آن هم در سمت دیگر بود. در تمام محوطه فقط بر سر دستشویی یک فانوس روشن بود. مرد نقابدار گفت:" اگر باد فانوس را خاموش کرد شب بیرون نیایید و گرنه کفتارها شما را می خورند" و سپس به داخل زاغه مهمات رفت و در راه بست.

     ما سریع شروع به خوردن غذا نمودیم، قاشق به ما نداده بودند و با دست غذاخوردن خیلی سخت بود، ظاهرا آب گوشت بود، اما هیچ کدام گوشتی ندیدیم بلکه بیشتر پیاز آن هم نپخته داخل آن بود و نان راهم خرد کرده در آن ریخته بودند، مرد دوازدهم غذایش را به مرد بی غذا تعارف کرد، اما او خجالت می کشید، بدون آنکه دستان مان را شسته باشیم غذا می خوردیم و سرکشیدن از لبه بشقاب بهتر از با دست خوردن بود. با همه این مشکلات نگذاشتیم که مرد بی غذا گرسنه بماند.

     یک نفر به سمت دستشویی رفت، خبر بد بود یک آقتابه بیشتر آنحا نبود و آن هم آب نداشت،با آفتابه خالی و بشقاب غذا دسته جمعی به طرف چشمه حرکت کردیم هوا رو به تاریک می رفت و با اینکه مهتاب هم در آسمان بود، اما دید چندان کافی نبود.به هر حال به چشمه رسیدیم، به اندازه شیر سماور آب از زیر تپه کوچکی از یک ناودان فلزی به داخل برکه پای آن می ریخت، بشقاب ها را در برکه بدون مایع ظرفشویی شستیم، آب را مزمزمه کردم بیش از آنکه شور باشد تلخ و بد طمع بود، وضو ساختیم، قرار شد در دستشویی طوری در آب صرفه جویی شود که سه نفر با یک آفتابه آب سر کنند. هر بار سه نفر باهم به کنار چشمه می رفتند و با آفتابه پر بر می گشتند، قرار شد از فردا همه در روز رفع حاجت کنند که شب با این مشکل مواجه نشوند، برای یکی دو نفر دیابتی هم، گروه آخر آفتابه پرآب را در دستشویی گذاشتند.

    در تاریکی پتوها را بر داشتیم و تکان دادیم که در آن عقرب و رتیل نباشد، مقداری دلخوری در محل خوابیدن پیش آمد، از جلوی در خوابیدن، البته دری نداشت، همه می ترسیدند و کنج دیوار طرفین طرفدار زیاد داشت. با وساطت و میانجی گری مرد دوازدهم اوضاع به ظاهر به خیر گذشت و خودش قبول کرد که جلوی در بخوابد. مدتی بر روی پتو ها دراز کشیده و همه از زندگی مرفه خودمان صحبت می کردیم که چند شب قبل کجا خوابیده و حال در کجائیم و چه بر سر ما خواهد آمد. گر چه خسته بودیم اما بیخوابی و بد خوابی به سراغ ما آمده بود. البته بعضی ها راحت خوابشان برد اما صدای خرناس آنها گوش فلک را کر می کرد.

***********

    امروز که دوباره دفترچه خاطرات را به من برگرداندند، حدود دوماه گذشته است. دفترچه خاطرات نوشتن سرگرمی خوبی شده بود، اما ناگهان از من گرفتند، اول خیلی ترسیدم، به خاطر جملات دزد وجلاد که بر علیه آنها نوشته بودم، تا چند روز نگران بودم که مرا مورد اذیت و آزار بیشتر قرار دهند. اما هیچ اتفاقی نیافتاد، چند بار درخواست برگرداندن دفترچه را نمودم ، اما هیچ جوابی به من ندادند تا اینکه امروز آن را به من برگرداندند، فکر کنم دوماه گذشته است و حوصله ای برای نوشتن مانند آن روزهای اولی که دفترچه را به من داده بودند ندارم. معلوم نیست کی دوباره از من بگیرند و یا اصلا نگیرند.

    در این دوماه ایام بسیار سختی بر من گذشت، اگر چه هیچ کدام از جمع دوازده نفر نمردیم، اما به شدت همه زار و نحیف شده ایم و رمقی در تن ما نمانده است، لباس های مان برای ما گشاد شده و حتی پودر رختشویی هم به نداده اند که آنها را شتشو دهیم،   استحمام در زیر نور داغ آفتاب در کنار برکه پایین چشمه انجام می دادیم. هفته ای یک بار یک صابون کوچک به همه ما می دادند که کفاف  استحمام را هم نمی کرد.

    گرفتن ناگهانی دفترچه خاطرات فرصت باقی نگذاشت تا برنامه صبح روز بعد از استقرار در این زندان استثنایی را داشته باشم، فردای آن روز، بعد از نماز صبح  و قبل از طلوع آفتاب به سمت تانکر آب رفتیم، گرچه نسبت به روز قبل عطش کمتری داشتیم، اما برای پیشگیری از تشنگی تا می توانستیم آب نوشیدیم، سنگ ها را راحت از دیروز به مقصد رساندیم و مرد نقابدار بعد از رویت سنگ ها به ما صبحانه داد، به اندازه کف دست نان و معجونی شبیه حلوا ارده که نفهمیدیم از چه موادی درست شده بود.   بعد از کلی بحث در بین ما که چه زمانی برای سنگ ناهار برویم، به این نتیجه رسیدیم که هر چه هوا خنک تر باشد برویم بهتر است، گرچه معترض هم داشتیم که عقیده داشتند دیرتر برویم تا فاصله نوشیدن آب صبح و عصر زیاد نشود و در گرمای روز کمتر تشنه شوند. ناهار و شام اکثرا یک جور بودند، البته گاهی چیزی شبیه به آش به ما می دادند. تنها جمله ای که از مردان نقابدار آن هم با لحن بسیار عصبانی می شنیدیم این بود که " چرا شما نمی میرید... چقدر جان سخت هستید" و در مقابل این جمله مرد دوازدهم به ما روحیه صبر و استقامت می داد  و بسیار امیدوار بود که راه نجاتی مهیا شود.

     روزهای تکراری ما بسیار سخت می گذشت، تنها کار ابتکاری ما آوردن چند سنگ برای مبادا تا نزدیکی ساختمان متروکه بود تا اگر روزی شخصی نتوانست به هر علتی سنگ نیاورد، از محل این سنگ ها، سهم او را جبران نماییم. مشکل بزرگتر این بود که هم آب تانکر تمام شد و هم دپوی سنگ ها به اتمام رسید که مرد نقابدار با خبری سخت ناراحت کننده و غافلگیرانه خبر داد که 500 متر آن طرف تر تانکر آب شیرین دیگری هست  و 600 متر دورتر دپوی دیگری از سنگ ها هست که می توانیم برای سهمیه ناهار از آنها استفاده کنیم. کاش فاصله آب و سنگ در همین حد باقی می ماند، با تمام شدن اینها تانکر بعدی و محل دپوی دیگر سنگ ها باز دورتر شد، به طوری که دیگر امکان استراحت در روز برای باقی نماند و برای رفع عطش و گرفتن سهم غذا تمام روز را در حرکت بودیم.

     در این چند روز آنقدر فرصت کم داشتیم که نه وقت و نه حوصله برای نوشتن نداشتم، اما امروز که دیگر همه چیز تمام شده است حالا دوست دارم بنویسم. بر عکس هر روز صبحانه خوب به ما دادند و گفتند که "برای سنگ ناهار نرویم، دیگر احتیاجی به سنگ آوردن نیست" به جای خوشحال شدن همه وحشت کردیم، به خصوص که سروکله یک کامیون پیدا شد و پشت سر آن یک ماشین شاسی بلند که همه شماره های عقب و جلو را گل گرفته بودند، راننده ها نقاب داشتند، یک زن که ماسک سفیدی به صورتش زده بود هم پیاده شد، هر دوازده نفر در سایه ساختمان کنار دیوار نشسته بودیم و همه انتظار حادثه غیر عادی و البته خطرناک را انتظار می کشیدیم.

     صدای زن را فوری شناختم، خواستم به طرف او بروم که مرد نقابدار مانع شد و خیلی مودبانه خواهش کرد بنشینم. زن همان پرستاری بود که به او دل بسته بودم، سخنرانی خود را شروع کرد:

-              ما دوست شما هستیم، برنامه خشن ی که برای شما اجرا شد در جهت کاهش وزن شما و نجات قلب و عروق شما از بیماری بود، ما اطلاع پیدا کردیم که مشکل قلب شما جدی نیست، اما اگر رژیم غذای خود را به شدت مهار نکنید و از پشت میز و دکه خود بیرون نیامده و فعالیت بدنی مناسب نداشته باشید، بزودی بیماری قلب بر شما عارض و نابودتان خواهد کرد. به نظر ما راه درمانی شما جراحی و گذاشتن فنر در رگ قلب و یا مصرف داروی گشاد کننده عروق نبود، ما پا در گلیم کسانی نمودیم که با ترجیح منافع مادی سعی جدی در گفتن این حقیقت به شما را نداشتند، در حال حاضر نیز ما جرات رویارویی با گروههای مافیایی تولید کننده تجهیزات جراحی قلبی و داروی جدید ساخت انحصاری مرتبط و گروه های صادر کننده از آن ور آب، و هم چنین شبکه قدرتمند وارد کننده تجهیزات جراحی قلبی و داروهای انحصاری  را نداریم. فقط اینها نیستند که از سایه شوم آنها می هراسیم. بلکه این ترس از قسم شکستگان که فقط به تامین سخت سرمایه لازم برای هزینه آسان در برنامه های توریستی سرزمین از ما بهتران، می اندیشند بیشتر می هراسیم. برای اینها که عناوین پر طمطراق استاد و پنجه طلا بر خود می بندند مهم نیست که مخاطب شان کیست و حتی چه جایگاه مالی و یا روحی دارد و با اجرای خشونت بار برنامه تامین هزینه توریستی سالانه یا فصلی و حتی ماهانه آنها که البته عناوین پر طمطراق تر سفر علمی به سرزمین از ما بهتران را همراه دارند، خانواده ای را از هست و نیست می اندارند و روحیه و سلامت روانی افراد را شدید آزرده می سازند.

-         واضح تر صحبت کن... اینها که می گویی کی هستند؟ اصلا خود شما چه کاره هستید؟ با اجازه کی این همه بلا سرمان آورده اید؟

-         واضح تر از این توضیح ندارم. شما باید با هزینه سنگینی جراحی قلب می شدید. روش نوین جراحی که جان هزاران نفر را در جهان نجات داده است و امید به زندگانی را افزایش داده است برای شما نیازی نبود، شما اضافه وزن داشتید و بی تحرک بودید، اما کسی این موضوع را به شما نگفت و اگر هم گفت جدی نگفت، اما برعکس آنچه در حق شما لازم نبود خیلی جدی در شما ترس ایجاد کردند، پول کلانی از شما اخاذی می گردید، شما با کمال میل پرداخت می کردید چون حفظ جان تان مهم بود، پشت پرده این اتفاق شوم و غیر انسانی می دانید چه کسانی بودند؟ در این سوی آب سهامداران شفاخانه های خصوصی و عاملین زیر میز و روی میز بگیر  و هم چنین جماعت وارد کننده تجهیزات انحصاری که مسئولیت رونق اقتصاد گردشگری سرزمین های از ما بهتران را داشتند و آن طرف آب تولید کنندگان و صادر کننده های تجهیزات و داروهای انحصاری همگی دست به دست هم داده قرار داده بودند. قدرت این افراد و شبکه ها زیاد است و در افتادن با آنها سخت و خطرناک، ما 11 لقمه پر چرب و نرم را از دهان این شبکه در آوردیم، برای ما کار پرخطری بود اما به کمک دوست مان مرد دوازدهم که در جمع شما بود، موفق شدیم، شما امروز نه تنها بیمار قلبی نیستید، بلکه با کاهش وزن خوب توانایی های ارزشمندی را به دست آورده اید، به خودتان نگاه کنید، چقدر نسبت به دو ماه پیش توانمند تر شده اید، اندام شما به حال طبیعی برگشته است. برگشت شما باعث خوشحالی خانواده شما خواهد شد، البته ممکن است متوجه تلخی هایی هم بشوید، این تلخی ها هشدار دهنده است، اقدام ما مثل یک مرگ کوچک شما را متوجه می کند که این همه حرص و طمع و مال اندوزی و فشارهای روحی که برای کسب مال به خود وارد کرده اید، چه کاربردی برای شما و چه کاربردی برای اطرافیان شما داشته است، پس نتیجه بگیرید با وقوع مرگ واقعی و غیر قابل برگشت بر اموال شما چه می گذرد و نتیجه نهایی خواهید گرفت که اینگونه حرص و جوش و فشار به جسم وجان برای مال صحیح نیست.

-         ما که 12 نفر هستیم، این 11 و مرد دوازدهم جریان ش چیست؟( همه به مرد دوازدهم که سرش را پایین انداخته بود خیره بودیم)

-          مرد دوازدهم یک تکنسین اورژانس با مهارت بالا می باشد که داوطلب شد با ما همکاری کند که اگر اتفاقی برای شما افتاد از حادثه ناگوار پیش گیری کند، دو مرد نقابدار هم در کار امداد و احیا تبحر داشتند، هزینه این کار و حقوق این افراد از محل پول یک نفر از شما که در دست ما بود پرداخت شد، ما مابقی هزینه را به او بر می گردانیم و از او تقاضا داریم هویت ما را فاش نسازد، افرادی که قبلا پولی به شفاخانه های خصوصی و عاملین پرداخت کرده بودند، اگر ورثه آنها باز پس نگرفته باشند می توانند بروند و محترمانه پس از کسر هزینه های انجام شده مابقی را دریافت دارند. کسی هوس پی گیری و شکایت نکند، مصاحبه تلویزیونی و مطبوعاتی هم نکنید، ضرری که شما به این شبکه خطرناک زدید در مقایسه با برنامه های گسترده آنها رقم ناچیزی است، اما اگر بخواهید اطلاع رسانی کنید و این ضرر را مسری و فراگیر نمائید، برای اثبات بی فایده بودن اقدامات انجام شده در جهت کاهش وزن و توانمند سازی شما به روش غیر مرو نظر آنها، شما راهمگی به طرز مشکوکی تلف خواهند کرد. گروه ما حق الزحمه خود را گرفته است و الان شما را ترک می کنیم، برای شما انواع شیرینی و میوه را آورده ایم، همین جا خود را امتحان کنید، پول مختصری بابت هزینه سفرتان از پول همان فرد بین شما هم به شما می دهیم، آن فرد اگر دوست داشت خود را معرفی کند و شما اگر خواستید بعد در حق اش جبران کنید

-         شما می روید با چی سفر کنیم، با کامیون؟

-         اجازه دهید صحبت من تمام شود، اول خود را امتحان کنید، اگر به دنبال شیرینی رفتید تمام تلاش دوماهه شما هدر خواهد رفت و به زودی گرفتار آن شبکه های مخوف خواهید شد و اگر با میوه ساختید امید هست که به خواست خدا در خوشی و خرمی با خانواده زندگی کنید،  البته باید هوشیار باشید که دچار دوستی خاله خرسه نشوید، وقتی به خانه رسیدید خیلی ها که قدر این کاهش وزن شما را نمی دانند در مهمانی و غیر مهمانی سخت ازشما پذیرایی می کنند، مواظب باشید، آن مهمانی ها و پذیرایی امتحان دوم و دائمی شماست، آنجا شکست نخورید برنده نهایی هستید این تپه ماهورهای بالا هیچ خطری ندارد، هیچ چاله نمکی ندارد، پشت این تپه ها جاده آسفالته قرار دارد که روزانه هزاران وسیله نقلیه عمومی و شخصی از آن رد می شوند، گرچه کمی سربالایی و سر پائینی دارد ولی مسافت آن از نصف اینجا تا محل تانکر آب هم نیست

    صدای همهمه از جمع بلند شد، راه نجات بقل گوشمان بوده است، ادامه صحبت آن خانم پرستار که فقط من او را شناخته بودم بیشتر عذرخواهی و توصیه های سلامتی بود، راننده ها، مردان نقابدار و مرد دوازدهم  درِ آن انبار مهمات مرموز را باز کردند ما همیشه فکر می کردیم چند نفر با تفنگ در آن مستقر هستند، اما چند تخت پزشکی و لوازم اورژانس و احیا و کپسول های اکسیژن و دو موتوربرق  و چند وسیله آشپزی و مواد خام خوراکی،  کپسول های گاز و یخچال بود که همه را بار کامیون کردند، پتو ها و بشقاب های رویی را هم بار کردند، در زمانی که آنها وسایل را بار کامیون می کردند، خانم پرستار افراد را تک تک به نزد ماشین  فرا می خواند و بسته شیرینی و میوه تو راهی  و مقداری پول را به آنها می داد، با اینکه خیلی از جمع 11 نفره ما نسبت به این رفتار خشن باصطلاح درمانی عصبانی بودند، اما گیجی ناشی از وقایع این دوماه و ناباوری آزادی و نجات باعث شد همچون بره ای مطیع اطاعت می کردند، آخر از همه مرا صدا زد، پشت ماشین دور از چشم ده نفر دیگر ماسک را از صورتش برداشت، قطرات اشک را در چشمان او دیدم:

-         خیلی نگران بودم ... الحمدا... به خیر گذشت

-         این چه بلایی بود سرم آوردی؟

-         اگر می گفتم باید برای کاهش وزن اقدام کنی و قلب تو سالم هست قبول می کردی؟

-         نه

-         دوست ندارم بقیه متوجه طولانی شدن صحبت ما بشوند، ( پاکتی را به من داد) تمام صورت هزینه در این پاکت شرح داده شده است، حتی محاسبه پولی که امروز به ده نفر دیگر دادم، مقداری پول نقد هم برای خودت گذاشتم، بقیه پولی که به من هدیه دادی بودی را به حساب خودت واریز کردم و فیش آن در پاکت هست

-         چرا؟

-         خوب دیگه، امیدوارم از خرجی که در پولت انجام دادم راضی باشی

-         هدیه بود مال خودت بود

-         اما عجب پوست صورت ت برنزه شده، ببخشید پیش بینی لباس را نکردم، این لباس ها هم که حسابی برای شما گشاد شده، در خانه لباس جوانی ها تو داری؟ البته الان هم شما جوان شدی

    با آمدن مرد دوازدهم به سمت ما صحبت مان قطع شد، مرد دوازدهم گفت:

-         حاجی یک لطف در حق ما بکن، اگر شما را بردند آگاهی برای چهره نگاری من ، یک قیافه عجیب و غریب از من درست کنید، که هرگز مرا شناسایی نکنند، مرا بدبخت بیجاره نکنید

-         ( باخنده) اول من شما را لو می دهم

-         دست شما درد نکنه حاجی، اذیت را یک نفر دیگر کرده بعد شما  مرا لو می دهی

     هر سه بلند خندیدیم ، کامیون حرکت کرد، راننده و یک مرد نقابدار آمدند، خانم پرستار با تکان دادن دست با من خداحافظی کرد، ماشین ها رفتند و ناپدید شدند، ما 11 نفر حیران و البته آزاد ماندیم. من شیرینی ها را دور ریختم، چند نفر دیگر هم این کار را کردند، اما بعضی مردد بودند، یک نفر که همان روز اول نتوانسته بود سنگ ها را به مقصد برساند، گفت:" من فقط یک امروز این نان خامه ای ها را بخورم،  دیگر نخواهم خورد... ای بابا دلم لک زد این دوماه نه کبابی نه کره ای  نه نان شیرینی..."

    موقع خروج از آنجا سری به انبار مهمات معدن  متروکه زدیم، خالی بود، سبک بال و راحت حرکت کردیم.

     الان که این آخرین خط را می نویسم، در بلند ترین نقطه خط الراس تپه  ماهورها نشسته ایم ، تپه ماهور های سنگی و محکم که تا صبح امروز آن را حفره های مرگ تصور می کردیم. در حالی که پهنه وسیع کویری که دو ماه سخت را در آن گذراندیم ساکت و آرام در دید ما قرار دارد، در سراشیبی آن سمت دشت بزرگ دیگری دیده می شود که یک جاده شلوغ پر از ماشین با سرعت بالا درحرکت بی توجه به ما که در بالای آن تپه آنها را نظاره می کنیم عبور می کنند. تا چند لحظه دیگر سوار یکی از آنها خواهیم شد.

پایان

مهدیشهر فروردین 91
  • ۹۷/۰۹/۱۰
  • محمد علی سعیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی