پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

خان داداش حسابگر من

    خان داداش من، آنقدر حسابگر و دقیق می باشد  که مثل و نظیر ندارد. ریال به ریال و حتی کسری از ریال را حساب می کند و با احدی تعارف در محاسبات ندارد. ماشین حساب همیشه دم دستش حاضر و توجهی  به تذکرات اخلاقی اطرافیان نداشته و وقعی بر نصیحت بزرگان به داشتن اندکی دست و دل بازی نمی نهد. فکر کنم با گفتن فقط یک خاطره بتوان دیدگاه سیاسی – اقتصادی خان داداشم را تمام و کمال شرح دهم.

    سال های قبل خان داداش در هیچ انتخاباتی شرکت نمی کرد ، اما این سال ها به طور جدی در همه انتخابات شرکت می کند اما هرگز نمی دانیم به کی و چگونه رای می دهد. وقتی دلیل این تغییر نگرش ناگهانی سیاسی را جویا شدیم ، با چنان پاسخ منطقی مواجه شدیم که کسی را یارای اظهار نظر دیگری نبود. خان داداش در توجیه این تغییر موضع فرمودند:

-          قبلا برای شرکت در انتخابات ، اولا در صف  رفت و آمد به صندوق ، وقت هدر می رفت . دوما دست به جوهر آلوده که برای رفع لک جوهر کلی آب و صابون هدر می رفت .سوما مهر بر شناسنامه به اندازه چند میکروگرم بر وزن شناسنامه می افزود و چون شناسنامه همیشه همراه من است ، در رفت و آمدها به اندازه میکروکالری بر مصرف انرژی خودم و بنزین ماشینم در دراز مدت تاثیر داشت که هر 3 اینها با سیاست صرفه جویی من در تضاد بود.

-           فرمایش شما کاملا متین و درست ، اما حالا چرا در انتخابات شرکت می کنی؟

-          این موضوع به تغییر نگرش من در مورد سلامتی بر می گردد ، اولا که رفت و آمد تا پای صندوق برای کاهش چربی خون مفید است و در مصرف داروی ضد چربی و داروی قلب وعروق و خدای نکرده جراحی قلب و فنر و غیره صرفه جویی می شود ، دوما موقع شستن لک جوهربر دست ، بقیه دست نیزتمیزمی شود که به سلامتی کمک می کند و سوما سنگینی حتی میکروگرمی شناسنامه باعث مصرف بیشتر کالری شده و به سلامت قلب و عروق من کمک می کند، و از همه این ها گذشته بهترین بهانه در برابر خانم و بچه ها برای یک جمعه به سفرو گشت و گذار نرفتن و صرفه جویی مصرف بنزین و استهلاک ماشین می باشد.

   با بیان این خاطره  که اغراق هم نکردم فکر کنم شما با بینش سیاسی اقتصادی خانوادگی و اجتماعی خان داداش من کاملا آشنا شدید و حالا می توانم آخرین ماجرا از کارهای حسابگری خان داداشم را شرح دهم.

    مادرم شاغل در یک شرکت دولتی بود و حقوق خوبی داشت، اما پدرم شغل آزاد داشت و از حدود 20 سال پیش خود را بیمه مشاغل آزاد تامین اجتماعی کرده بود. که البته با احتساب 10 سال کار قبلی در یک شرکت ، چند ماه دیگر 30 سال ساتبقه  بیمه اش  پر و بازنشسته می گردید. با اینکه خان داداش پول بیمه را پول زور می دانست ، اما به توصیه هم فکران حسابگرش برای 2 سال آخر برمبنای حداکثر دستمزد برای پدر بیمه محاسبه و پرداخت می کرد تا مشمول بازنشستگی با حداکثر مستمری گردد و چه دردسرها که برای پدر بابت این حسابگری ایجاد نشد ، از باطل کردن پروانه کسب پدر گرفته تا او را کارگر یک شرکت ، با حقوق بسیار بالا جا زدن و درگیری با بازرس بیمه و امثال این ها ، که حسابی پدر را کلافه کرده بود. اما خان داداش حسابگری می کرد که با این طرح در همان چند ماه اول بازنشستگی کل سرمایه گذاری پرداخت حق بیمه یکجا به صورت مستمری ماهیانه بر می گردد و مابقی تا روزی که پدر زنده است که 120 سال زنده باشد سود سرشار است. با این حال پرداخت حداکثر حق بیمه از طریق شرکت ساختگی ، برای خان داداش چندان خوشایند نبود و در جستجوی راهی برای جبران ، حتی قبل از بازنشستگی بود ، لذا هر بار به بهانه چک آپ پدر را به بیمارستان تامین اجتماعی که همه خدمات آن رایگان بود می برد و به هر بهانه ای تمام داروهای عمومی مورد نیاز ما سه خانواده و حتی دوستانش را از این طریق فراهم می کرد و گاه بجای انعام یا حتی مزد به پادوها و کارگران ساعتی قرص پروفن و سرماخوردگی یا شربت معده می داد. نصایح خیراندیشان که می گفتند این کار خلاف است و در حد سرقت از صندوق چند میلیون شریک تامین اجتماعی است ، را با جمله دندان شکنی که من حتی ثلث یا ربع حق بیمه ماهیانه پدر راهم نمی توانم با این طریق زنده گردانم، پاسخ می داد. تلاش های خان داداش برای پیداکردن یک بیماری در پدر که منجر به مرخصی استعلاجی و وصول غرامت دستمزد ایام بیماری از بیمه گردد بی نتیجه ماند و پدر در تمارض به رنجوری با خان داداش همکاری نمی کرد.

   اما این چک آپ های مکرر پدر، بالاخره منجر به فاجعه گردید و پدر با پیدا شدن یک بیماری جدی در بیمارستان تامین اجتماعی بستری گردید. هزینه بیمارستان کاملا رایگان بود و از این بابت خان داداش نگرانی نداشت و آوازه حق طلبی خان داداش بین تمام پزشکان و پرسنل پیچیده و حتی اگر هم دارویی و یا خدمتی باید در خارج بیمارستان انجام می شد ، کسی جرات حواله آن به ما را نداشت و خود بیمارستان نمی دانم از کدام طریق حل و فصل می کرد. اما تلفن ناگهانی خان داداش نگران کننده بود که از من خواست فوری با شوهرم به نزد ش برویم. بعد از کلی بد و بیراه به شانس و اقبال و قانون های مسخره بیمه و ای کاش پدر را به جای بیمه تامین اجتماعی ، بیمه عمر می کردیم ، که  با این حرفها شدیدا دلشوره به جانم انداخت  ، بدون آنکه توجهی به سوال من در مورد سلامتی پدر بکند ، رک و صریح از من وشوهرم خواست که باید  طلاق مصلحتی بگیریم و سپس رو به من کرده و با تحکم گفت:

-          گفته باشم دو سوم مستمری مال من است ، بدون هیچ منتی

داشتم پس می افتادم ، بغضم ترکید

-          مگه بابا چی شده؟

-          هنوز چیزی نشده ، اما متاسفانه عمرش به بازنشستگی نمی رسه ، و اگه تو از شوهرت طلاق نگیری ، همه پرداخت زور حق بیمه این چند ساله باد هوا میشه، البته طلاق شما صوری است و می تونید با صیغه مخفی از چشم بیمه ای ها یک عمر خوش زندگی کنید و یک سوم مستمری بابا را هم بگیرید ، سهم زحمت مرا هم که به من می دیدید.

حالم منقلب شد ، دست و پام به لرزه افتاد ، اما شوهرم هرچی توانست جلوی من نثار خان داداشم کرد و آب پاکی را رو دستش ریخت که طلاق بی طلاق و سپس منو با آن حال خراب سوار ماشین کرد و بی توجه به حالم تا رسیدن به خانه نصیحتم می کرد که نباید به بچه ها نان دروغ و لقمه حرام بدهیم.

عصر به بیمارستان رفتیم و پدر را که از وخامت بیماری اش خبر نداشت ملاقات کردیم.در برگشت سروکله خان داداش در جلوی بیمارستان پیدا شد و سماجت که باید با من حرف بزنه ، حاصل کلامش این بود که عمر دست خداست، اگر پدر این بیماری را نداشت ، هم سایه اش بر سر ما مستدام بود و هم این پول زور حق بیمه که این سال ها داده بودیم با سود کلانش بر می گشت. حال که متاسفانه پدر عمرش کفاف نمی دهد که خودش مستمری از بیمه بگیرد ما باید در جستجوی راهی برای اینکار باشیم . اگر تو از شوهرت طلاق صوری بگیری و نامش در سجل توخط بخورد ، تحت تکفل پدر می روی و لذا تا زنده ای مستمری خواهی داشت که یک سوم خودت را بر میداری و دوسوم مرا میدی.

برسرش داد کشیدم:

-          خجالت بکش، بخاطر مستمری از شوهرم طلاق بگیرم ، محاله ، من هم بخوام شوهرم ابدا ....

-          خوب باشه پنجاه پنجاه

-          خان داداش ... چرا نمی فهمی نمیشه... اصلا اومد پسرهام 18 سال را رد کردند و اون موقع بابای اونا مرد ، مستمری شوهرم را کی میگیره ؟ به این جاش فکر کردی؟

-          آبجی شوهرت جوونه...

-          کی فکرش رو می کرد که بابا هم اینجوری بشه

-          پس یک راه حل دیگه، یک کمی ریسکش زیاده، ولی محکم کاری بکنیم شاید بشه

-          چیه ، فوت بابا را اعلام نکنیم ، یا یک نفر شبیه به اون به بیمه قالب کنیم

-          نه امکان نداره،  لو میره ، ما را بدبخت و بیچاره می کنند

-          مامان  کارش را کتمان کنه

-          نه امکان نداره ، کد ملی همه چی را خراب کرده ، درلیست شاغلین اسم مامان را دارند.

-          پس چکار کنیم؟

-          یک زن دیگه برای بابا بگیریم

-          این هم شد فکر... آخه خان داداش زن جدید مستمری را برای خودش بر می داره ، تازه ارثم هم طلب می کنه ، آبرو و اعصاب مامان روبه هم می ریزه

-          گفتم که ریسکش زیاده اما فکرش را کردم ، اون زن افغانی بیوه که می اومد خونه ما و بابا در خانه تکانی کمک می کرد.

-          افغانی !!؟... مگه عقد می کنند؟

-          عقد زن افغانی آسونه ... یک مقدار دوندگی لازم داره. چون تابعیت می گیره خیلی هم خوشحال می شه ، فقط میمونه تضمین این که ارث نخواد و مستمری را کامل به ما بده  ، البته چاره ای نیست یک جزیی حق الزحمه باید براش کنار گذاشت.

بحث من و خان داداش به این نتیجه رسید که من برم خواستگاری زن افغانی برای بابا ، خان داداش بره بابا را یک جوری به این وصلت راضی کنه و زن داداش با مادر صحبت و در جهت رضایت او اقدام کنه.

علیرغم مخالفت شوهرم که این جور پول ازبیمه گرفتن حرامه و عاقبت به خیری نداره ، من به خواستگاری ساقی بانو رفتم ، شرم دارم شرح دهم که چقدر ناشیانه خواستگاری کردم که دست از پا درازتر شکست خورده برگشتم و شانس آوردم که کتک نخوردم ، شکستم را به خان داداش اطلاع دادم و او به اتفاق زنش دست به کار شد و پیروزمندانه خبر داد که موافقت را اخذ کرده است. شگرد های خان داداش و زن داداش از این قرار بود:

به پدر گفته بود که یک زن افغانی بسیار مومنه بیوه با دو بچه یتیم  را دارند از ایران اخراج می کنند و او در افغانستان تحت اشغال کافران کسی را ندارد و بدبخت می شود ، اما اگر اجازه دهی به عقد شما در آید به او تابعیت ایران می دهند و یک عمر دعاگو خواهد بود.

به مادر گفته بودند ، لازم است این زن در خانه شان  کلفتی کند و برای اینکه به خان داداش محرم شود باید به عقد بابا در آید ، مادر چند راهکار دیگر برای محرم شدن پیشنهاد کرد که همه را به بهانه ای رد و سرانجام قانع اش کرده بودند.

به ساقی بانو هم گفته بودند بزودی همه اتباع افغان را از ایران بیرون می کنند و با این عقد صوری او تابعیت می گیرد و می تواند تا ابد درایران بماند ، بنده خدا فقط دلخوش به شناسنامه ایرانی کرده بود و چشم طمع به مستمری و ارث هم نداشته و گفته اگر شناسنامه بگیرد هرنوع تضمینی برای عدم ارث طلبی یا ادعا نداشتن برمستمری خواهد داد و همه مستمری را یک جا به خان داداش می بخشد. البته خان داداش به دروغ یک قول هایی هم در مورد تابعیت فرزندانش داده بود که می گفت بعد ها یک راه حل پیدا می کنیم.

سخت ترین قسمت کار محضر دار و آزمایشگاه بود که به آنها گفته بودند خطای بدی از پدرمان سرزده و آبروی ما در خطر است و از آنها خواسته بودند زیاد سوال و جواب نکنند ، با همین شیوه مراحل اداری اخذ رضایت قانونی مادر بر ازدواج مجدد پدرالبته با کلی پی گیری و سماجت اخذ شد و با یک آزمایش چک آپ چند ماه پیش پدرم، مجوز بهداشتی برای عقد صادر و مسئول مربوطه از خیر کلاس آموزش قبل از ازدواج گذشته بود.

با رضایت شخصی پدر از بیمارستان ترخیص  و کار عقد به خیر و خوشی با حداقل مهریه انجام شد ، خان داداش سفته های تضمین را به امضا و اثر انگشت ساقی بانو و شاهد فامیلش که پاک گیج شده بود رساند. و قرار شد فردا برای شناسنامه و کار تابعیت ساقی بانو اقدام شود و پدر به بیمارستان برای ادامه درمان برگردد.

روال اداری اخذ تابعیت ایرانی چندان آسان نبود و از بس طولانی شده بود که خان داداش پدر را با ساقی بانو در اداره امور اتباع بیگانه تنها گذاشته بود و خود دنبال امور تجارتش رفته بود و البته با تلفن از دور اوضاع را مراقب بود. پدر راضی به برگشت به بیمارستان نبود و خان داداش هم قانع شده بود که پزشکان گفته اند کاری از دستشان بر نمی آید ، پس بگذار آخر عمری راحت باشد.

ظاهر پدر به مریض نمی خورد ، احتمال اشتباه بودن آزمایشات و تشخیص ناصحیح را با خان داداش در میان گذاشتم و البته از ته قلب هم خیلی دوست داشتم که آزمایش اشتباه باشد، اما خان داداش گفت پزشک از آزمایشگاه و سوابق رایانه ای تحقیق کرده و اگرهم اشتباهی بود در چک آپ های قبلی بوده است و چند آزمایش آخر همه متاسفانه بدخیمی شدید بیماری را گزارش کرده اند.

کار تابعیت ساقی بانو چند روزی طول کشید ، نمی دانم درست شده بود یا نه که یک روز مادر با نگرانی  تماس گرفت و خبر داد که بابا یادداشت در خانه گذاشته که به مشهد برای زیارت رفته است. همراه بابا در دسترس نبود ، خوب معلوم بود، در مسیر آنتن نمی داد. سراسیمه سوار تاکسی و به طرف خانه ساقی بانو رفتم ، خدا خدا می کردم که ساقی در خانه باشد. اما نبود و صاحبخانه گفت که با بچه هایش و مرد میانسالی صبح به مشهد رفتند. پرسیدم:

-          کی بر می گردند؟

-          نمی دانم ، چیزی نگفتند ، اگه برای کار در خانه  می خواهی ، برو دنبال یکی دیگه ، ساقی شوهر کرده و دیگه برای کار به خانه مردم نمی ره.

نفسم داشت بند می آمد ، خونسردی خود را به زحمت حفظ کرده و سعی کردم با وانمود به بی خبری اطلاعات بیشتری بدست بیاورم.

-          واقعا!... چه خوب شوهر کرد... خیلی خوشحال بود! ... نه؟

-          خوشحال که چه عرض کنم ، عمر دست خداست ، می گفت دکترا جوابش کردند... اصلا شما با هاش چکار دارید؟

-          هیچی ... هیچی می خواستم ببینم کی بر می گرده؟

-          حالا حالا ها بر نمی گردند ، بیشتر اثاث اش را برده ، یخچال را هم خالی و از برق کشید ، تمام اجاره عقب افتاده را یکجا که داد ، اجاره چند ماه بعد هم از پیش داد. شوهر بیچاره اش آخرعمری بد جوری دست و دلبازی می کرد. تو این چند روزی همش از بیرون براشون غذای گرون  و گرم می آورد...

خداحافظی کردم ، نگران ولخرجی بابا در این آخر عمری و کسب باقیات صالحات نبودم ، نگران حال مادر بودم که اگر بفهمد بابا با زن جدیدش به سفر رفته چه حالی خواهد شد. به خان داداش اطلاع دادم ، متوجه شوک وارده به حسابگری او از خرج سفرو دست و دلبازی برای بچه یتیم ها شدم ، اما زود دل رحمی خود را نشان داد و گفت این آخر عمری بگذار توشه آخرت کسب کند ، هر چی خرج کنه به اندازه یک ماه  مستمری که از بیمه می ستانیم نخواهد شد. هر دو قرار گذاشتیم که همراهی ساقی بانو را با او از مادر کتمان کنیم. اما من که خود یک زن و طرفدار مادر بودم شدیدا از عمل ساقی بانو عصبانی و کلافه بودم. اما چاره ای نبود و دستمان به جایی بند نمی شد و اگر به مشهد می رفتیم ، ممکن بود با این حال پدر ، این آخر عمری دردسر درست شود.

هیچ خبری از پدر و ساقی نداشتیم ، و بیشتر از همه مادر جویای پدرو ناراحت بود ، نگرانی من و خان داداش هم این بود که مبادا سراغی از ساقی بانو بگیرد و واویلا بر پا شود. شوهرم هم کاسه داغ تر از آش شده بود و بد جوری خود را نگران حال پدر زنش نشان می داد ، شاید هم ریا نمی کرد و سلامتی پدرم  برای این داماد مهم بود.

شاید 2 هفته از سفر پدر وساقی به مشهد گذشته بود که به اصرار مادر قرار شد خان داداش به مشهد برود و هتل به هتل سراغ بابا را بگیرد و اگر لازم شد از پلیس هم کمک بگیرد ، که ناگهان ساقی بانو با تلفن خانه ما تماس گرفت ،با لهجه شیرین افغانی احوالپرسی کرد و از سلامت بابا خبر داد و در خواست  داشت که مدارک پزشکی بابا را در بیمارستان برایش پست کنم ، موضوع را سریع به خان داداش اطلاع داده و خون حسابگری اش به جوش آمد که الان پدر گرفتار بیمارستان های خصوصی شده و هزینه سرسام آوری برایش می تراشند ، در حالیکه باید پدر را در بیمارستان بیمه می خواباندیم ، این همه پول بیمه دادیم برای چنین روزی ،...

صبح  جمعه به بیمارستان رفتیم ، اما کسی به ما مدارک نداد ، خان داداش عصبانی بود که چرا آدرس بیمارستان مشهد را از او نگرفته ام و اصرار که یک روز هم یک روز است و به مشهد می رود تا پدر را ترخیص و به بیمارستان بیمه شهرمان بیاورد. مادر هم در جریان بستری شدن بابا قرار گرفت و اصرار که او هم می آید و خان داداش تاکید که رفتن همه به مشهد صلاح نیست و او می رود و با پدر برمی گردد. و برای تهیه بلیط قطار رفت.

 عصری کلافه و با دلشوره در خانه بودم و شوهرم سرزنشمان می کرد که چقدر بی وفاییم که بعد از عمری زحمت پدر برای ما ، حالا او را رها کرده ایم تا یک زن افغانی در بیمارستان بستری و پرستاری اش را بکند. که مادر تماس گرفت و با خونسردی و تحکم پرسید چه کسی به شما گفته که  حاج آقا در مشهد بستری است ؟ خوشبختانه سوال از پشت تلفن بود و مادر حال خراب مرا در واماندگی ام در جواب نمی دید ، با سرفه و تغییر حرف بالاخره منشا خبر را به خان داداش حواله کردم . اما این جمله مادر که گفت اتفاقا داداشت میگه از تو شنیده ، پاک کنترل خود را از دست داده و شرم دارم که بگویم چه دروغی سرهم کردم تا ازاین گرفتاری خلاص شوم و مادر بالاخره آب پاکی بر سرم ریخت و گفت پدر چند لحظه پیش تماس گرفته و گفته حالش خوبه وپیش چند دکتر در مشهد رفته  ولی او را بستری نکرده اند و قراره هفته دیگه جواب آزمایش آخرش حاضر بشه و اگه آن هم خوب باشه  از سفر بر می گردد.اما ناگهان بغض مادر پشت تلفن ترکید و شروع به گریه کرد و گفت نمی دانم چرا مرتب از من حلالیت می خواست  که تا به حال در زندگی مشترکمان اینجور ازمن حلالیت و عذرخواهی نخواسته بود .

طبق معمول به سراغ مشاور عقل کل حسابگر رفتم ، عقیده داشت کاسه ای زیر نیم کاسه است و باید حتما به مشهد برود وامشب خواهد رفت.

نزدیک اذان مغرب ارتباط تلفنی با ساقی بانو برقرارشد :

-          حال بابا چطوره؟

-          الحمد الله خیلی خوبه ، چند دکتر خوب در مشهد رفتیم  و همه آزمایش گرفتند، که جواب ها تا حالا خوب بوده ،و فقط یک جواب مانده که در هفته دیگر می دهند.

-          پس چرا گفتی آقا بستریه؟

-          من نگفتم بستریه ، گفتم مدارک بستری را برایمان پست کنید ، الان هم آدرس ما را بنویس و فردا پیشتاز کن

کمی فکر کردم ، به نظرم راست می گفت و نگفته بود بستری ، اما چرا ما تصور بستری کردیم ، فکر کنم حدس خان داداش بود. از این باعشوه صحبت کردن ساقی خوشم نیامد ، بلکه عصبانی هم شدم ،با کنترل اعصابم از او پرسیدم:

-          برای چی رفتید مشهد ، اینجا که دکتر خوب بود

-          من نذر کرده بودم که اگر اقامت من و بچه هام جور شود بروم پابوس امام رضا قربونش برم ، به حاج آقا که گفتم ،خودش فرمو د که مرا به زیارت بیاورد ، باور کنید من اصلا اصرار نکردم. حالا آدرس را بخوانم یادداشت کنی...

-          خان داداش امشب به مشهد می آید.

-          خیلی خوبه ،  پس همین فردا بعد از ظهر من نوبت بگیرم که مدارک بیمارستان  را به دکتر نشان بدهیم. راستی من باید از شما و برادرت یک عذرخواهی بکنم ، آخه صحیح نیست که زن از شوهرش رازی را پنهان کند ، من تمام ماجرایی که شما ، برادرت و زن برادرتان گفته بودید برای حاج آقا سیر تا پاییز شرح دادم و خیلی سعی کردم که حاج آقا را آرام کنم ، ولی هنوز یک مقدار از شما ها دلخوری دارند...

با اینکه تلفن بی هیچ مشکلی وصل بود و ساقی از آن طرف صحبت می کرد ، چند الو الو پشت سرهم گفتم که وانمود کنم ارتباط قطع شده است. حالم آنقدر خراب بود که بچه ها وشوهرم برایم آب قند آوردند. شوهرم نگران حال پدر بود و این بار او گوشی را برداشته واحوال پدر را پرسید و البته آدرسی که ساقی داد را یاداشت کرد و با کنجکاوی پرسید این خانم که میگه حال حاجی خوبه ... پس چرا اینجوری شدی؟

با وضع پیش آمده خان داداش از سفر به مشهد منصرف شد و فقط دندان هایش را به هم می فشرد.  سختم بود به تلفن ساقی بانو جوابی بدهم. بعد از چند روز به بیمارستان بیمه رفتم ، کلی در مدارک پزشکی و ترخیص دنبال پرونده بابا گشتم انگار غیب شده بود ، در رایانه اطلاعات بود اما خبری از اصل پرونده نبود ، حدس زدم شاید ساقی بانو با وساطت شخص دیگری پرونده را گرفته که متصدی مدارک پزشکی این کار را غیر ممکن دانست ،  سرنخ پرونده پدر به کارمندی می رسید که تا آخر هفته در مرخصی بود. از بی نظمی بیمارستان بیمه همین بس که پرونده مدارک پزشکی پدرم به این راحتی گم شد وای به حال پدرم که می خواست در چنین بیمارستانی درمان شود. شنبه هفته بعد به نزد کارمند مربوطه رفتم ، و با عصبانیت جریان گم شدن مدارک پدرم را از او پی گیری کردم ، با خونسردی مرا برانداز کرد و پرسید پدر شما که فوت نکردند؟ با همان لحن تند پاسخ دادم ، نه خیر آقا مودب باشید. عذرخواهی کرد و مرا در اتاقش برای مدتی تنها گذاشت و وقتی برگشت گفت که فردا ساعت 8 صبح در دفتر ریاست حضور داشته باشم. بحث و مجادله سودی نداشت و با نگرانی از اینکه چه بلایی به سر پرونده پزشکی  پدرم آمده بیمارستان را ترک کردم. همان روز عصر با اصرار مادرم و قبول مراقبت از بچه ها من و شوهرم به سمت مشهد حرکت کردیم ، من از دیدن پدر خجالت می کشیدم ، و در تمام مسیر نمی دانستم چطور باید با پدر روبرو می شدم و از طرفی ابدا خوش نداشتم که قیافه ساقی بانو را در کنار پدرم ببینم . در ایستگاه قطار هرچه به شوهرم اصرار کردم که اول حرم برویم ، قبول نکرد و عقیده داشت خود امام از تو می خواهد اول عیادت پدر بیمارت را بکنی و با حلالیت پدر به زیارت امام بروی.

به آدرسی که ساقی بانو داده بود رفتیم ،زنی که خیلی شبیه ساقی بانو بود در را باز کرد ، سراغ پدر را گرفتیم ، من از اضطراب سرم گیج می رفت و نمی دانستم که برخورد پدر با من چگونه خواهد بود که زن مشابه ساقی بانو خبر داد رفته اند. پرسیدم:

-          کی برمی گردند؟

-          خدا میداند

-          مگر کجا رفتند؟

-          کابل

-          کابل برای چی؟

-          نمی دانم ، مشکل ساقی بانو و بچه ها در کنسولگری  مشهد حل نشده بود

-          آخر بابا  که گذرنامه نداشت!

-          من چه می دانم.

-          شماره تلفن ؟

-          نه تا به حال که تماس نگرفتند

-          حال بابا چطور بود؟

-          ظاهرا که شکر خدا خوب بود ، اما خیلی دکتر رفت ، شما حال پدرتان را ازمن می پرسید؟!

کلافه تر از قبل زیارتی انجام دادیم وبه شهرمان برگشتیم ،از وضع و حال و ضد ونقیض گویی من  مادر به شک افتاده و اصرارداشت که او را به مشهد ببریم ، پی گیری پرونده بیمارستانی را رها کرده بودم. و خان داداش هم سرگرم تجارت و کسب و کار خود بود. بعد از اینکه از خان داداش شنیدم نکنه  بابا تو کابل بمیره ، چنان جدلی بین ما بر پا شد که تقریبا قهر بودیم . 3 هفته دیگر گذشت و هیچ خبری از بابا نداشتیم ، تا اینکه مادر خبر داد که از دادسرا احضاریه به نام پدر آمده است و مشخص شد که شاکی بیمه تامین اجتماعی در خصوص پرونده بیمارستانی می باشد.

هر چه فکر کردم که ماجرای پرونده بیمارستان چیست عقلم به جایی قد نداد ، صبح فردا به بیمارستان رفتم و موضوع را پی گیر شدم ، همان کارمند که با او جروبحث کرده بودم توضیح خواست که چرا چند هفته قبل به دفتر ریاست مراجعه نکرده بودم . سرانجام با مراجعه به قسمت  ریاست و حراست مشخص شد ،شخصی با سرطان خون در حین شیمی درمانی فوت می کند ، همراهان متوفی گواهی فوت صادره را پاره و شناسنامه دیگری می آورند و تقاضا می کنند با آن نام گواهی فوت صادر شود ، که پزشک موضوع را به حراست و دفتر حقوقی و پزشک قانونی ارجاع می دهد و مشخص می شود برای متوفی به کرات از دفترچه پدرم که المثنی تهیه شده بوده است سوءاستفاده شده و چند بار بستری و چند آزمایش و دارو تجویز شده است . متوفی را می شناختم درست در ایام سفر پدرم به مشهد فوت کرده بود و از اقوام  زن داداش بود.

وقتی مطمئن شدم نتیجه آزمایش که با آن پایان عمر پدرم را اعلام کرده بودن مال شخص دیگری بوده ، خیلی خوشحال شدم ، و بدون نگرانی از پیامد های شکایت بیمه از پدرم  بابت سوءاستفاده شخص دیگر از دفترچه بیمه اش ، به سمت خانه شتافتم و به شوهر و مادرم نیز جریان را تلفنی در مسیر اطلاع دادم . به خانه که رسیدم ساقی بانو تماس گرفت:

-          دست شما درد نکنه پروانه اقامت دائمی من در ایران درست شد و سرانجام دیروز نامه برای گرفتن شناسنامه را گرفتم.

-          بابا ... بابا کجاست ؟

-          رفته بیرون ، پیش بنگاهی خانه پیدا کنه ، راستی  حاج آقا را در کابل هم به بیمارستان خارجی ها بردم ، شکر خدا آنجا هم گفتند آزمایشات ایران اشتباه بوده است و او کاملا سالم است. یک خبر خوش هم برای شما دارم

-          چه خبری؟

-          خدا بخواهد تا هشت ماه دیگر شما صاحب 2 برادر یا خواهر می شوید ، امروز خانم دکتر بعد از سونوگرافی به من گفت مبارکه دو قلو هستند. اما هرچی پرسیدم پسرند یا دختر گفت چند ماه دیگر معلوم می شود.

  • ۹۷/۰۹/۰۵
  • محمد علی سعیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی