پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

استک سو آسکور گلالک دار

دنیای من با دنیای شما اونقدر تفاوت دارد که شاید زبان هم را درک نکنیم . ما ساده زندگی می کنیم و آن همه تعلقات و پیچیدگی هایی که شما در زندگی دارید ما هرگز نداریم و به آنهم فکر نمی کنیم. از آن همه عشق و دوست داشتن و در کنار آن حرمان و تلخی جدایی یا وفا وبیوفایی که شما مشغله ذهن تان می باشد ، ما در حدی جزیی و با ماهیتی متفاوت و با حالتی گذرا و روزمره و بی آنکه دغدغه ای در پی داشته باشد از کنارش می گذریم.

زندگی اجتماعی چه در طبیعت و دور از انسان های متمدن و چه در کنار آدم های متمدن محصول ترس غریزی از تنها بودن می باشد و گرنه هیچ تعلق خاطر به همدیگر نداشته و نداریم و آنگاه که نفیر گلوله ای یکی از ما را به زمین اندازد ، ما بقی گریخته و در دوردست تر هراسان به گرد هم جمع می گردیم ، بی آنکه دلواپس کسی باشیم که تا لحظاتی پیش در جمع ما و با ما بود. و هم چنین است زمانی که یکی از ما را آدمی از جمع ما جدا و به مسلخ می برد.

در موعدی خاص و کوتاه از سال میلی در حد هوس و نه آنچه مانند شما عشق باشد به جنس مخالف در ما پدیدار ، که مهم فقط جنس مخالف بودن است و بس  و البته پیامد آن درگیری ها و نزاع ها و سرانجام وصال قدرت برتر و پیروز نه با یکی ، که هر چند در توان باشد. تمام عشوه و کنار وصال در چند روز کوتاه سپری و سپس تب هوس خاموش و بی تفاوت و بی عشق و بی تعلق خاطر در کنار هم زندگی جمعی می گذرد.

اما آنقدر بی عشق نیستیم ، چهار ماه بعد جمع بسیاری در گروه ما مادر می شوند. و اینجاست که شکوه عشق بزرگ ، حتی بزرگتر و والاتر از بسیاری از عشق نمایی های جمع شما در این جمع مادران به فرزندان دیده می شود. اما متاسفانه همین عشق بزرگ بعد از اندک فراقی خاموش می گردد. وباز زندگی بی تفاوت مادر و فرزند در کنار یکدیگر مانند بقیه گروه ، بی آنکه دلبستگی بیشتر از یک احساس نیاز به با هم بودن غریزی وجود داشته باشد.

اما من با بقیه فرق داشتم ، من دوست داشتنی را تجربه کردم که دیگران چنین سعادتی را نداشتند.

نام من اِستَک سو آسکور گِلالَک دار(1) است ، چند روز قبل از رسیدن گله به خیل(2) در اواخر بهار به دنیا آمدم ، مادرم آمیجک(3) بود. ناتوان از همراهی گله در سرعت کوچ بهاره مرا در خورجین الاغی می انداختند و فقط به وقت شیرخوردن که از نزدیک شدن صدای آشنا و بیقرارمادرکه می فهمیدم زمان خروج از آن کیسه تاریک می باشد ، کنار مادر بودم و چه با محبت مادر مرا می بوئید و گاهی هم موهایم را لیس می زد. و بلافاصله بعد شیرخوردن بی توجه به ناله های اعتراض ما جدای مان می کردند و من در تاریکی کیسه خورجین و مادر نمی دانم درکجا؟.

سرانجام من به همراه گله به خیل رسیدم . مرد چوپان برای آخرین بار از کیسه خورجین مرا بیرون آورد و کنار مادر رهایم ساخت ، در خیل تکاپو و هیاهوی فراوان بر پا بود ، غیر از چوپانان آدم های دیگری کوچک و بزرگ دیده می شدند که همه شتابان مشغول کار بودند ، سیاه چادر ها برپا شده بود و اثاثیه به درون آن جابجا می شد. آدم ها سوای کوچک و بزرگ دو دسته بودند ، دسته ای از جنس مردان چوپان که تا به حال هر وقت که با دستان خشن مرا از خورجین در می آوردند و یا با خشونت مرا از مادرم جدا  و به داخل کیسه خورجین می انداختند، آنها را دیده بودم و صدای بم و خشن آنها برایم آشنا بود و دسته ای دیگرکه اولین بار آنها را می دیدم ، ریزاندام تر و لطیف و البته در برخورد با ما بسیار مهربان تر و بیشتر سرگرم در درون سیاه چادرها ... .

برای اولین بار بعد از شیرخوردن در میان گله از این سو به آنسو می رفتم و گاه حتی زیکزاگ از خوشحالی می جهیدم. بزرگتر ها خوابیده بودند و کوچکتر ها که تازه من از همه آنها کوچکتر بودم . بعضی خوابیده و بعضی چون من در گله بازی می کردند . ساعتی از شادی با مادر و دیگران بودن نگذشته بود که مردهای کوچک و بزرگ گله را محاصره کردند . همهمه بزرگی از سروصدای گله و مردان در هم آمیخته بود ، بعد از مدتی سرو صدا  و دویدن مرد ها و پرتاب چوبدستی و سنگ گله دو قسمت شد ، مادرها همه در یک قسمت  و کوچکترها و بزرگترهایی که مادر نبودند در قسمت دیگر قرار گرفتند. مرد جوانی پای مرا گرفت و مرا به سمت گله دوم پرت کرد. بزرگترهای گله ما بی خیال می چریدند ، اما کوچکتر ها که بعد از مدت ها با مادربودن در مسیر کوچ  امروز جدا شده بودند به شدت زار می زدند و مادرها را صدا می کردند . آنسو کمی دورتر که فاصله هر لحظه بیشتر می شد صدای ناله مادرها یی که فرزندانشان را جدا کرده بودند در کوهستان می پیچید. چند بار عده ای جسارت به خرج دادند تا از گله بچه ها گریخته و خود را به گله مادرها  برسانند ، اما ضربات چوبدستی  وپرتاب سنگ مردان چوپان و آدم های کمک شان ، طفلی ها را مضروب و شکست خورده به گله بر می گرداند. تلاش های مادران نیز برای فرار از گله مادرها و پیوستن به فرزندان نیز با همین شیوه سرکوب می شد. من از میان آن همه همهمه صدای مادرم  را می شنیدم و بیقرار بودم که به سمت ش بدوم .

مرد چوپان ناگهان پاهایم را گرفت ، بلندم کرد و نگاهی به من انداخت و به مرا به سمت خیل برد ، نزدیک خیل فریاد کشید:

-          گلبار... عمو ... گلبار ... گلبار... عمو گلبار

آدم کوچکی از دسته لطیف های مهربان از داخل یکی از سیاه چادرها بیرون آمد و به سمت ما دوید:

-          اومدم عمو

-          برات یک بزغاله خوشگل آوردم ، استک سو آسکور گلالک داره ، کوچکه با گله قصَرها (4) نمیتونه راه بیاد ، مواظبش باش ، غروب که گله برای شیردوشی آمد ببر پیش مادرش شیر بخوره ، دوباره ببرش تو سیاه چادر تا فردا ظهر

-          دستت درد نکنه عمو اصغر ، چقدر خوشگله

آدم کوچولو از دسته لطیف های مهربان که نامش گلبار بود مرا از دست مرد چوپان که عمویش بود گرفت ودر حالیکه سرم را می بوسید و از عمویش تشکر میکرد و در آغوش اش مرا می فشرد و به طرف سیاه چادر برد.

مدتی که گذشت بر عکس مردهای چوپان و آدم بزرگ ها من نه تنها از گلبار نمی ترسیدم ، بلکه دوست داشتم همیشه در کنارش باشم ، روزی دوبار که گله از کوه پایین آمده و برای شیردوشی کنار خیل مستقر می شد ، گلبار مرا نزد مادرم میبرد تا شیر بخورم. آن همه سروصدای مادران گله برای فرزندانشان 3 روز بیشتر طول نکشید و سکوت آنها نشان میداد که تنها عشق بزرگ زندگی شان  که دوست داشتن فرزندشان بود با این چند روز جدایی به فراموشی سپرده شده بود. و در این گله تنها مادر من بود که پیشاپیش همه به سمت خیل می دوید ،با فریاد مرا صدا می زد تا به من برسد و شیرم دهد . و از اینکه گلبار در کنارم بود چندان خوشنود نبود. علاقه من به مادرم فقط به شیرش آن هم موقع گرسنگی بود ، روزهای اول چند بار اشتباهی دهان بر پستان پرشیر دیگری گذاشتم که با ضربه سر و شاخ  صاحبش تنبیه شدم و آموختم تنها از شیر مادر خودم باید بهره مند باشم. اما دوستی مادر با من از جنس دیگری بود و هر بار که گلبار مرا در آغوش می گرفت و می برد ناله اعتراضش بلند می شد.

روز بروز بزرگتر و چالاک تر می شدم ، حالا دیگر گلبار مرا در آغوش نمی گرفت ، بلکه من در کنار او حرکت میکردم ، هر وقت او می دوید من می دویدم  ، و وقتی می ایستاد یا می نشست من هم کنارش می ایستادم. براحتی همه علف ها را میخوردم ، جایی که من همراه گلبار می رفتم ، گله نمی توانست بیاید ، بنابر این علفزارهای پر گل و همیشه تازه و سرسبز کنار چشمه و حاشیه مزرعه ته دره اختصاصی من بود. در داخل سیاه چادر جز روی فرش پذیرایی و یا روی سفره غذا ، رفتن  به بقیه قسمت ها برای من آزاد بود . البته گاهی مادر و خواهر و برادران گلبار به مزاحمت من اعتراض می کردند که سریع گلبار مرا در آغوش می گرفت ، می بوسید و با دستان کوچک مهربان اش نوازشم می کرد. هم سالان گلبار گاها به همراهی من با گلبار حسادت می کردند ، کوچولو های از جنس مهربان و لطیف  موقعی که من در آغوش گلبار بودند مرا نوازش میکردند و با احتیاط می بوسیدند اما اگر رها بودم از آنها فرار می کردم و فقط گلبار می توانست مرا بگیرد. اما کوچولو های از جنس خشن با چوب یا سنگ مرا اذیت میکردند و گلبار چندبار برای دفاع ازمن با آنها دعوا کرد.

یک روز سخت زندگی من ، خوردن شیر مادر برایم ممنوع شد ، خیلی تلخ بود ، صدای مادرم را می شنیدم ، خودم هم بیقراری می کردم ، اما گلبار مرا محکم داشت و اجازه نمی داد که از سیاه چادر بیرون بروم ، تا چند روز هر موقع که گله به نزدیک خیل می رسید ، مادرم بلند ناله می کرد ، اما بعد از یک هفته دیگر صدای او را نشنیدم ، من هم دیگر زیاد علاقه ای به خوردن شیر مادر نداشتم. تمام عشق مادری به فرزندش به پایان رسید. و مادرم مانند بقیه مادران گله فرزندش را فراموش کرد.

من حسرت عشق و علاقه جاودانی در بین شما آدم ها را میخورم ، دلبستگی مادر به فرزند فقط مال ایام شیردهی نیست ،متقابل است و با چند روز ، چند ماه و حتی چند سال جدایی از هم نمی گسلد. با هم بدون شما فقط برای رفع ترس از تنهایی نیست ، و اوج با هم بودن شما دلبستگی و تعلق خاطر و دلتنگی ها و دلشوره ها در زوج های جاودانه ایست که وصل شان حاصل عشقی پایدارو نه مانند گروه ما هوسی غریزی ، چند روزه و گذرا و آن هم با خشونت و قهر و غضب در انتخاب و زشت تراز همه ؛ چند انتخاب برای یک قدرت پیروز ...

اما در تعجبم که شما آدم ها قدردان این عشق جاودانه نمی باشید و چه تلخ بود می شنیدم قصه آدم هایی که زندگی شان در حد زندگی ما تنزل یافته بود و  بر عکس چه زیبا بود که مادر بچه های ایل هر شب قبل از خواب برای بچه هایش از عشق و محبت و وفاداری  قصه ها می گفت.

پاییز نزدیک شد ، پدر گلبار یک روز مرا گرفت ، دستی به پشتم کشید و با خوشحالی گفت:

-          آفرین گلبار خانم ، خوب رشد کرده ، میتونه زمستون با گله بره کویر

گلبار با شادی گفت :

-          پس نمی کشی اش بابا؟ به مرد قصاب هم نمی فروشی اش ؟

-           نه بابا جون ، قوی شده ، بزرگ شده ، میتونه زمستون سخت کویر را تحمل کنه  ، 2 سال بعد هم مادر میشه ... از فردا بفرستش گله تا سم اش به راه رفتن در صخره ها عادت کنه ، با گله موندن اخت بشه.

-          بابا ... دوست دارم تا روز کوچ گله به سمت کویر استک سو آسکور گلالک دار با من باشه.

-          ولی دختر گلم ، اگه با گله راه رفتن عادت نکنه ...

-          من خودم یادش میدهم

...

فردای آن روز گلبار مرا به داخل گله برد و کنار گله ایستاد ، مادرم را دیدم به طرفش رفتم  و مانند روزهای بهار و اوایل تابستان سرم را به سمت پستان ش بردم تا بار دیگر شیرلذیذ مادر را مزمزه کنم که با ضربه شاخ اش به گوشه ای پرت شدم . به سمت گلبار پناه بردم اما او مرا به سمت گله هول میداد. از آن روز به بعد هر وقت گله به خیل می آمد ، گلبار مرا به داخل گله می برد. تا اینکه روز تلخ و سخت کوچ ایل فرا رسید . اثاث و فرش ها را از سیاه چادر خارج کردند و به پشت الاغ و قاطرها بستند . لحظه ای بعد سیاه چادر بر زمین خوابید و در چشم به هم زدنی خیل از سیاه چادر و اثاثیه خالی شد . ته دره آنسوی رودخانه کامیون ها ایستاده بودند و بار الاغ ها و قاطرها را به داخل کامیون ها بار می زدند. به جز چوپان ها آدم های خیل همه از دامنه کوه پایین آمدند. من هم با گلبار پایین آمده بودم ، بیش از هر روز دیگر گلبار مرا نوازش میکرد و غرق بوسه می ساخت با من حرف می زد:

-          اگر تو را با خود به شهر ببرم ، در اولین جشن تو را می کشند ، تو باید بری کویر تا بهار دیگر بزی  بشی و برگردی ، آن وقت زمستان دیگر مادر می شوی ...

یکی فریاد زد:

-          گلبار دیگه بزغاله رها کن بیا سوار شو ...

گلبار باز مرا غرق بوسه ساخت ، موهای مرا دست کشید و نوازشم کرد ، دستانش را دور گردنم حلقه کرد...باز فریادی بلند شد:

-          احمدبابا... بی زحمت بالا که میری این بزغاله را ببر بالا...

تا اینکه تو آمدی ، گلبار چه زیبا سفارش مرا کرد:

-          عمو احمد بابا ... استک سو آسکور گلالک دار دوست عزیز منه ... به چوپان ها بگو مواظبش باشند ... اذیتش نکنند.

مرا بر الاغ بستی و به میان گله آوردی ، اما من نگاهم به ته دره ، به جاده ، به آدم های خیل به کوچولو، به کوچولو از جنس لطیف و مهربان ، به گلبار بود که سوار بر کامیون به شهر می رفتند. 2 روز است که زار فریاد می زنم . نه اثری از سیاه چادر دیده می شود و نه گلبار .چند بار خواستم به سمت دره بدوم اما چوپان ها با فریاد و پرتاب سنگ مرا ترساندند . حتی تو هم بر سرم فریاد کشیدی که به گله برگردم. من دل تنگی دارم ، مثل دلتنگی آدم ها برای یک آدم کوچولوی مهربان از جنس لطیف. تو نمی توانی درکم کنی ، من می دانم که گلبار کوچولو هم در شهر الان به فکر من است. شاید هم دلتنگ من است.

 

فرهنگ لغت:

1-       استک سو آسکور گلالک دار : نامی برای یک نوع بز بر اساس رنگ مو ها و منگوله زیر گلو

2-       خیل : محل اردوی تابستانی عشایر سنگسری در دامنه و ارتفاعات البرز

3-       آمیجک : بزی که بعد از موسم زایمان گله ، معمولا نیمه دوم بهار زایمان کرده باشد.

4-       قصَر : گوسفند و بز نازا ؛ گله قصَرها : گاها گله ای از گوسفندان و بزهای فاقد شیر و بره ها وبزغاله با نرها و کَل ها ترکیب این نوع گله را میدهند که دور از محل خیل استقرار می یابند.

  • ۹۷/۰۹/۰۲
  • محمد علی سعیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی