پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

جام مرا نشکن

جام مرا نشکن

اجتماعی

پسرها از من قوی تر بودند هیکل شان هم بزرگتر بود با هم دوست بودند و من تنها بودم ، دورخَر مرا گرفته بودند، هرچه التماس میکردم و قسم شان میدادم اذیت نکنند تا من بروم گوششان بدهکار نبود یکی بند افسار را گرفته و این و انور می کشید ، یکی عصای مرا از زیر پام کشید و با آن ادای مسلسل بدست گرفتن فیلم های جنگی را در آورد. یکی بند پالان را باز کرده بود و سرانجام یک نفر با نوک تیز چوب از عقب پوست خررا تحریک و  منجر جفتک زدن شدید و سقوط من شد. با اینکه زمین علفزار بود اما خیلی دردم آمد ،پسرها همه فرار کردند پالان به روی پایم افتاده بود و نمی توانستم حرکت کنم. مردی خر را که در حال فرار بود گرفت  ، پالان را به رویش بست و کمکم کرد سوار شوم . به خانه که رسیدم زدم زیر گریه و گفتم که دیگه به مدرسه نمی روم ، بچه ها مرا مسخره می کنند و هر روز اذیت می کنند من نمی خواهم درس بخوانم دیگه به شارک علیا نمی روم ... مادر دلسوز نتوانست مرا قانع کند به سراغ معلم سال قبلم رفت و این مرد باز برام سخن ها گفت و روحیه داد و در رودربایسی قبول کردم که فردا نیز به مدرسه در شارک علیا بروم.

 

جغرافیا

روستای شارک علیا بزرگترین روستای منطقه ماست دو مدرسه ابتدایی دخترانه و پسرانه و یک مدرسه راهنمایی مختلط دارد. روستای من نامش شارک سفلی و حدود 3 کیلومتر پایین تر قرار دارد روستای ما فقط یک مدرسه دو کلاسه دارد سال اول ودوم در یک کلاس و سال سوم و چهارم و پنجم در یک کلاس دیگر، جمع دانش آموزان روستای ما در آن سال ها حدود 10 تا 12 نفر بود و فقط یک معلم بود که همه پایه ها را درس میداد و ضمنا مدیر هم بود. شارک علیا با یک جاده که تازگی ها آسفالت شده با فاصله 20 کیلومتر به شهر وصل است .این جاده از فاصله 250 متری روستای ما می گذرد. شغل اهالی دو روستا کشاورزی و دامداری بود . البته در شارک علیا خانه بهداشت ، دفتر پست روستایی ، مرکز خدمات کشاورزی ، شرکت تعاونی ، مسجد و کتابخانه ، شعبه نفت و دو مغازه دیگر هم هست.

 

تاریخ

13سال پیش از این واقعه من در داخل تریلی یک تراکتور در ده کیلومتری روستای ما در یک شب برفی و سرد به دنیا آمدم . درد زایمان مادرم از بعد از ظهر شروع می شود ، اما تا شب من دنیا نمی آیم ، قابله می گوید بچه از پا آمده و برای مادر و خودش خطر دارد باید به شهر برویم. عمویم به شارک علیا رفته و با یک تراکتور به روستا بر میگردد مادر و مرا که فقط پایم به دنیا آمده بود در تریلی پشت تراکتور می خوابانند ، قابله و زن های فامیل نیز دور مادرم در تریلی می نشینند.و هرچه لحاف و پتو داشتند بر سر خود ، مادرم و من می ریزند. ده کیلومتر پایین تر از روستا  در برف و بوران راننده تراکتور جاده را گم می کند عموو پدرم پیاده می شوند تا در زیر برف های تازه جاده رابیابند ، ساعتی بعد نعره و جیغ مادرم قطع می شود ودر عوض صدای گریه من بلند می گردد ، قابله مردها را صدا می زند که برگردیم و از پدر مژدگانی پسر می طلبد. کودکی را در شارک سفلی گذراندم ، چند بار مرا برای مداوا به شهر بردند ، کودکی با محبت مضاعف اطرافیان زود سپری شد. پنج سال ابتدایی  با نمرات خوب در دبستان دو کلاسه شارک سفلی گذراندم ، سه سرباز معلم در این 5 سال در درس خیلی کمک کردند . آخرین سرباز معلم  خیلی خانواده ام را تشویق نمود که به شهر یا حداقل شارک علیا کوچ کنند تا من درسم را ادامه دهم. اما کوچ میسر نشد و با پی گیری اش قرار شد من با خر مسیر دو روستا را همه روزه طی کرده تا در مدرسه راهنمایی شارک علیا درس بخوانم.

علوم

به علت وضعیت سخت حین زایمان قسمتی از بدنم فلج و صورتم بد فرم شده بود ،حرکات دست ها و صحبت کردن مانند مردم عادی بود ، اما در پاها به خصوص پای چپم سخت ناتوان بود و بدون عصا قادر به راه رفتن نبودم . شکل سر وصورتم نیز مانند بقیه نبود و قداَم نیز از اکثر افراد کوتاه تر مانده بود. ، اما من به آن عادت کرده بودم . بعدها با فیزیوتراپی وضع حرکتی ام بهتر شد و پوشیدن کفش مخصوص خیلی به من کمک کرد تا بدون عصا نیز بتوانم راه بروم. دکترها که به پدر و مادرم روحیه میدادند می گفتند خدا را شکر کنید که خیلی خوش شانس بوده که به قسمت های هوش و تکلم اش در مغزهیچ آسیبی نرسیده است. دکترها می گفتند فرم صورتش مشکلی نیست اما اگر دوست داشته باشید با جراحی پلاستیک براحتی به حال طبیعی در می آید. اما دخل خانواده ما کفاف خرج جراحی پلاستیک را نداشت و کمیته امداد و بهزیستی برای اعمال زیبایی هزینه و مساعدتی نمی کردند.

انشاء

فردای آن روز با دلشوره سوار خر شده به شارک علیا رفتم ، میخ طویله را در علفزار نزدیک مدرسه کوبیدم و با عصای زیر بغل وارد مدرسه شدم . تمام روز دلشوره ام برای زمان تعطیل شدن و دوباره اذیت پسرها بود. در زنگ تفریح هم از کلاس خارج نمی شدم تا کمتر اذیت شوم. زنگ آخر زده شد و من مضطرب از هر روز دیگر حرکت کردم ، خواستم موضوع را به دبیرها یا مدیر بگویم ، اما می ترسیدم حالت انتقامی و اذیت بچه ها بیشتر شود. از مدرسه که بیرون آمدم  یکی ازپسرها سوار خر من شده بود و حیوان را اذیت میکرد یکی دیگر در حال در آوردن میخ طویله از زمین بود. اما زورش نمی رسید در بیاورد. به التماس افتادم که اجازه دهند سوارشوم و به روستایم بروم . اونی که با میخ طویله ور می رفت  فریاد زد گدا چاله ای این که در نمی آید چطور میخواهی بری؟ به طرفش رفتم ته عصایم را در حلقه میخ طویله فرو برده آن را به روی سنگی در کنار میخ تکیه داده و با شیوه اهرم با یک حرکت سریع میخ را از زمین کندم. کف زدن و تمسخر به اوج خود رسیده بود . در اختلافات دو روستا بعضی افراد شارک علیا مردم شارک سفلی را گدا چاله ای صدا می زدند. بچه ها با فریاد دسته جمعی" گدا چاله ای خر سوار ترمز خرت را نگهدار" دورم حلقه کرده بودند و نمی گذاشتند سوار خرم بشوم ، هر چه التماس می کردم ، تمسخر و اذیت آنها بیشتر می شد یکی محکم عصا را از زیر بغلم کشید تا با آن مسلسل بازی کند که در کنار خر بد جوری زمین افتادم . ناگهان صدای فریادی زنانه سکوت را بر بچه ها حاکم کرد.

-          بس کنید ... خجالت بکشید ... با مهمان این رفتار زشته ...

همه پسرها عقب رفتند ، پسری که بر خر سوار شده بود پایین پرید ، بانوی شجاع که همه را میخکوب کرده بود همچنان  با فریاد سخن می گفت . فکر می کردم مادر یکی از این پسرها باشد، اما نه ، یکی از دختر های هم کلاسی بود که حرف هاش مثل حرف آدم بزرگ ها بود :

-          این پسر مهمان روستای ماست ...مهمان عزیز است ... مال هر کجا باشد. پدرم جانش را نداده که با هم اختلاف داشته باشیم . مردم شارک سفلی مثل مردم ما انسان هستند . حق نداریم به آنها توهین کنیم. اگر کسی بدنش ضعیف باشد ما حق نداریم او را اذیت کنیم....

اما این بانوی شجاع که همه پسرها از او حساب می بردند از نزدیک شدن به خر می ترسید و از پسر ها خواست خر را نگه دارند تا من سوار شوم.

از آن روز به بعد جز چند مورد جزیی و گذرا دیگر کسی مرا اذیت نمی کرد. با تعدادی از پسرها هم دوست شده بودم. اما بیشترین توجه را همان دختر به من داشت اکثرا زنگ تفریح ها بدون آنکه کسی متوجه شود مقداری از تنقلات خودش را به من میداد  در روزهای برفی که من چند روز به مدرسه نمی رفتم فقط او دفاتر پاکنویس اش را به من میداد تا من جواب مسایل را از آنها پیدا کنم و پاکنویس خود را کامل کنم. البته من نیز به تلافی تنقلاتی را از روستا با خود می بردم اما هرچه نعارف کردم هیچوقت چیزی از من نگرفت. بر عکس بعضی نوشت افزار و دفاتر زیبا را که می گفت بنیاد شهید برایش فرستاده و اضافی است به من می داد.

این دختر زکیه صفری نام داشت پدرش در جنگ با عراق شهید شده بود ، تنها دختری بود که برعکس بقیه دختران کلاس که لباس محلی رنگی می پوشیدند  مانند بعضی زنان و دختران شهری مقنعه ، مانتو و چادر مشکی داشت . بچه ها می گفتند بنیاد شهید این لباس ها را به آنها داده است. جز درسخوان های متوسط کلاس بود و در فعالیت های فوق برنامه تنها دختری بود که اکثرا با مقاله در مناسبت های مختلف مطرح بود. از یک خاطره از پدر شهیدش که در مناسبتی در کلاس نقل کرد ، پی بردم پدرش قبل ازشهید شدن مجروح بوده و با عصایی درست مثل عصای من اما بزرگتر راه می رفته است چند هفته بعد از بهبودی و حرکت بدون عصا آخرین خداحافظی را میکند و می رود.

3 سال راهنمایی با محبت های زکیه و دبیران دلسوز به خوبی سپری شد. من مورد حمایت سازمان بهزیستی قرار گرفته و مسئول پرونده من خانم رزاقی بسیار مهربان و دلسوز بود و حتی چند بار برای رسیدگی به وضع من به مدرسه و خانه ما آمد. اتفاقا این خانم از خانواده شهدا بود و در اردوهای بنیاد شهید با زکیه و مادرش نیز آشنا و دوست بود.

برای سال اول دبیرستان باید به شهر میرفتم ، ثبت نام در دبیرستان انجام شد ، اما پیدا کردن خانه در شهر خیلی مشکل شد ،9 تا پسر هم کلاسی سال قبل من در 2 گروه 4 و 5 نفره برای خود خانه اجاره کرده بودند اما حاضر نبودند مرا شریک و هم اتاقی بگیرند.البته خود پدرم هم زیاد راضی نبود که من هم اتاقی آنها بشوم. نزد رابط بهزیستی خانم رزاقی رفتم ،خیلی خود را به زحمت انداخت ، حتی در خانه فامیل های خود مکانی ارزان برایم پیدا کرد ولی از دبیرستان دور بود ، ظاهرا امکان ادامه تحصیل من با مشکل مواجه شد و ناامید باید برمی گشتیم. خانم رزاقی یک راه حل خوب پیدا کرد ، در شهر مجاور یک دبیرستان شبانه روزی پسرانه بود. اما پدرم از این پیشنهاد استقبال نکرد و مشکل دیگر که تماس با دبیرستان شبانه روزی به علت تکمیل ظرفیت بی نتیجه ماند. اما خانم رزاقی قول داد که هر جور شده یک راه حل پیدا می کند.

3 روز بود که پدرم و اطرافیانم هیچ تلاش دیگری برایم نمی کردند و من مایوس می پذیرفتم که ادامه تحصیل دیگر ممکن نیست. کنار جوی آب روستا در سایه درخت گردو مشغول پوست کندن گردوهایی بودم که پیش من انباشت کرده بودند. ماشین پاترولی به سمت روستای ما پیچید . زود شناختم ماشین بهزیستی بود. عصا زیر بغل به سمت آنها شتافتم. سراغ پدرم را گرفتند ، خانم رزاقی مژده داد که درست شده است. قرار شد من بدون هیچ هزینه ای با سرویس ویژه ای که بنیاد شهبد برای زکیه و دو دختر دیگراز شارک علیا به شهر گذاشته بود به شهر رفت و آمد نمایم. راننده زیاد موافق نبوده اما خانم رزاقی با تشریح وضعیت من نزد مسئول بنیاد شهید و اصرار و پیگیری ،سرانجام هماهنگ کرده بود که من نیز از آن سرویس استفاده کنم. خیلی تاکید شد زودتر از موعد در مسیر حضور داشته تا راننده معطل و عصبانی نشود.

صبح زود فاصله 250متری روستا تا کنار جاده شارک علیا به شهر می رفتم . یک پیکان سواری سرویس قراردادی بنیاد شهید بود. زکیه و 2 دختر دیگر که از خواهران شهدای شارک علیا بودند در صندلی عقب می نشستند و من جلو و کنار راننده می نشستم. خوشبختانه دبیرستان من در مسیر دبیرستان شاهد دخترانه قرار داشت ومن زودتر پیاده می شدم. دو دختر دیگر یک سال از ما بزرگتر بودند. در سال اول دبیرستان که محتوی درسی من وزکیه یکی بود ، در مسیر اکثرا راجع به آن درس ها و تاخر و تقدم مباحث در دو دبیرستان صحبت می کردیم ،اما در سال های دوم و سوم که رشته تحصیلی ما متفاوت بود کمتر این بحث ها را داشتیم. در این 3 سال بارها و بارها حمایت زکیه را از خودم دیدم .حتی از خانم رزاقی شنیدم که جریان استفاده من از سرویس را زکیه پیشنهاد کرده است .ظاهرا آنها در هفته دفاع مقدس در مراسم ویژه خانواده شهدا که با هم بوده اند وقتی صحبت مشکل ادامه تحصیل من به میان می آید زکیه این پیشنهاد را طرح و همانجا خانم رزاقی هماهنگی اولیه را با مسئولین بنیاد شهید به عمل می آورد. زمستان ها که روزها کوتاه بود و زمین از برف پوشیده بود ، پدر یا عمویم مرا به کنار جاده می رساندند و در برگشت به استقبال می آمدند. یک روز بورانی که پدر دیر آمده زکیه از من خواست که پیاده نشوم و به راننده اصرار که صبر کند تا پدرم برسد. کارشان که به مشاجره رسید من عذرخواهی کرده پیاده شدم و به سمت روستا حرکت کردم که دیدم زکیه و دو دختر دیگر نیز پیاده شده اند و راننده که شدید کلافه شده بود از هر 4 نفر ما خواست سوار شده و به سمت روستای شارک سفلی حرکت کرد ، لغزندگی و گل ولای جاده فرعی روستای ما عصبانیت راننده را بیشتر و زکیه با عنوان اینکه یک بار این اتفاق افتاده و نباید مرا با این شرایط خاص در بیابان رها کند از من دفاع می کرد. تا اینکه پدرم رسید ....

تابستان سال سوم بعد از امتحانات نهایی با پی گیری خانم رزاقی من در دفتر مخابرات شارک علیا مشغول به کارشدم ، با پیگیری ایشان و مساعدت بهزیستی درتامین پیش پرداخت، یک موتورسیکلت 3 چرخه قسطی خریداری کردم و با این وسیله بین دو روستا و حتی شهر رفت و آمد میکردم ، گاها اطرافیان را نیز در کنار خود می نشاندم و بسیاری از امور مورد نیاز خانواده را در شهرخودم انجام میدادم. درآمد مخابرات خوب بود ، دو دستگاه رایانه نیز آورده بودند که به صورت کافی نت استفاده می شد. 50 درصد درآمد کافی نت مال من بود. زکیه گاه تنها و گاها با خواهرزاده اش  برای استفاده کافی نت می آمدند. هرچه سعی میکردم پول از ایشان نگیرم، برعکس بیشتر نیز روی میز میگذاشت و می رفت .

تا اینجا باید بپذیرید که من حق داشتم یا دل ام حق داشت دل بسته زکیه باشد. هر وقت می آمد ضربان دل بالا می رفت و هر وقت می رفت احساس خفگی درسینه نشان دلتنگی داشت. پاییز آن سال خوشایند من نبود. دو دختر هم سرویسی ما دانشگاه قبول شدند و بنیاد شهید فقط برای یک نفر (زکیه) با سرویس ایاب و ذهاب به شهر موافقت نکرده بود. لذا آنها به شهر کوچ کردند. ابتدا تصمیم گرفتم با موتورسیکلت سه چرخ من تنهایی به شهر آمد و رفت نمایم ، ولی توصیه همه منع این کاربخصوص در زمستان بود ، علاوه بر این کاردر دفتر مخابرات که به آن علاقمند شده بودم و منبع درآمدی خوبی برای من و خانواده ام بود از دست می رفت. مجموعه شرایط پیش آمده منجر به اخذ یک موافقت برای گذراندن پیش دانشگاهی بدون حضور در کلاس و ماندن در شغل پیمانی دفتر مخابرات روستایی شارک علیا شد.

زکیه و مادرش پنج شنبه و جمعه را در روستا بودند و عصر پنج شنبه به امامزاده روستا که گلزار شهدای روستا هم در آنجا بود می رفتند. من هم برادرم را عصر پنج شنبه با خود به دفتر مخابرات آورده ، جانشین می گذاشتم وخود به امامزاده می رفتم و با احترام زیاد قبور شهدا زیارت را می کردم ، اگر بگویم کارم بی ریا بود که دروغ گفتم ، اما مقام شهدا را قدر می دانستم وسعی می کردم با علاقه زیارت و دعا ها را بخوانم و این فقط منحصر به قبر شهید صفری نبود. زکیه و مادرش در کنار قبر شهید صفری مدتی می نشستند و قرآن ودعا می خواندند و خیرات فراوان نیز می کردند ، احوالپرسی آنها با من بسیار صمیمانه و محبت آمیز و از خیرات ها بسیار به من تعارف می کردند. روزهای برفی زمستانی که آنها نمی آمدند من تنهایی به امامزاده می رفتم ، برف روی سنگ قبرها را پاک می کردم و با شهید صفری درد دل می کردم.

به توصیه خانم رزاقی در کنکور پیام نور ثبت نام کردم. امتحان پیش دانشگاهی تمام شد ، با خبر بودم که خانواده شهید صفری به روستا آمده اند. اما زکیه را نمی دیدم و حتی پنج شنبه ها نیز به امامزاده نمی آمد. برعکس امتحان کنکورکه تمام شد فراوان او را می دیدم .یک جنجال درونی آزارم میداد ازیک طرف آنقدر او را دوست داشتم که آرزوی قبولی در یک رشته خوب آرزوی من نیز بود و از طرفی نگران بودم با داشتن سهمیه شاهد و تلاش زیادی که کرده بود حتم در یک رشته خوب در تهران قبول می شد و آن وقت فاصله من و او چقدر زیاد می شد؟

خانم رزاقی برای تهیه مسکن من تلاش های زیادی کرده بود ،با یک وام قرض الحسنه پیش پرداخت قرارداد انجام شد ، بنیاد مسکن در همان منطقه ای که خانه شهید صفری واقع بود ، تعدای خانه ارزان قیمت می ساخت که یک واحد به من اختصاص پیدا کرد ، روز اولین بازدید خانم رزاقی هم از بهزیستی آمده بود ، زکیه و مادرش به دیدنش آمدند و وقتی در جریان کار مسکن من قرار گرفتم ، به من تبریک گفتند من از فرصت استفاده و نقشه را به آنها نشان دادم و زکیه بسیار دلسوزانه پیشنهاد تغییراتی در نقشه داد و خانم رزاقی هم قول داد با مهندس بنیاد مسکن صحبت کند که این تغییرات اعمال شود.

کار نظام وظیفه نیز به راحتی حل شد و کارت معافیت دائم را گرفتم. راز دل را با مادر گشودم و اولین مخالفت که برایم ازدواج زود است، شروع شد. پدر و عمه ها نیز همین نظر را داشتند. و من کم کم اصرار را شروع کردم که زکیه اینک اینجاست و به من علاقمند و اگر نتایج دانشگاه اعلام و برای تحصیل به شهر دوری برود ، معلوم نیست چه پیش آید ، از دل برود هر آنکه از دیده برفت.

از مشتری های ثابت کافی نت زکیه بود و قبل و بعد استفاده از اینترنت از احوالپرسی گرم و برخورد با محبت اش برخوردار می شدم. گاها خواهرزاده اش آب میوه و یا بستنی از شرکت تعاونی می گرفت که همیشه 3 تا بود یکی برای من و دو تا برای آنان. اما هیچگاه نتوانستم قانع اش کنم که میهمان من  باشد و هزینه کافی نت را پرداخت نکند.

موبه مو لحظات خوش با زکیه بودن را برای مادر شرح می دادم. مهر مادری اثر کرد و مادر مدافع من شد. در جلسه شور خانوادگی عمه ام با عبرت ناخوشایند " نکند دختره مشکل داره که زیر پای یه علیل نشسته " دل همه را لرزاند و بدتر دل مرا سوزاند و اشکم را جاری ساخت.

سرانجام خواستگاری انجام شد، اما نتیجه مایوس کننده بود.ابتدا مادرش گفته بوده که دخترم باید درس بخواند وازدواج زود است و وقتی مادرم اصرار می کند که اجازه دهید دختر و پسر با هم صحبت داشته باشند، صراحتا جواب منفی می دهند. البته با عذرخواهی فراوان که دخترم امانت بزرگ پدر شهیدش می باشد و او شرمنده است که نمی تواند چنین اجازه ای بدهد.

از آن روز به بعد دیگر زکیه به کافی نت دفتر مخابرات روستایی نیامد. پنج شنبه بعد ازظهر با لباس و وضعی آراسته به امامزاده و گلزار شهدا رفتم. برخورد مادرش با من خیلی سنگین بود و زکیه به سلام من حتی جواب نداد وسرش را از کتاب دعا یا قرآن که مشغول خواندن بود بلند نکرد.

احساس خفگی می کردم ،تنم خیس عرق شده بود،آرزو می کردم بیدار شوم و باور کنم این یک کابوس است. به هر زحمتی از محوطه گلزار شهدا بیرون آمدم ،روی موتورسه چرخ نشستم ،روشن اش نکردم ،مدت طولانی خیره به دور دست ها ، بیحرکت و بدون عکس العمل به مردم در عبور و بی پاسخ به سلام و احوالپرسی آنها گذشت.

شب مادر بی فایده دلداری ام می داد و از دخترانی می گفت که هم شان من هستند و ازاینکه شغل و موتور دارم و بزودی صاحب خانه می شوم به حدی خوششان می آید که نقص رخسار و علت پاها برای شان مهم نیست.

جمعه ها از مخابرات اجازه تعطیل داشتم ، اما من هم برای درآمد بیشتر و هم برای دیدن زکیه همه جمعه ها دفتر را باز نگه می داشتم. اما دیگر حوصله کار در روز جمعه را نداشتم . اصرار مادر که خانه نشستن برای روحیه ام خوب نیست بر انکار من که بی حوصله ام فائق آمد و با تاخیر روانه شارک علیا شدم.مادر زکیه به دفتر آمد خیلی عادی احوالپرسی کرد و البته از تاخیر هم پرسید که نتوانستم جوابی بدهم ، شماره تلفنی را داد تا برایش بگیرم ، شماره تلفن آشنا بود متعلق به خانم رزاقی بود. با اینکه در آموزش اولیه کار دفتر مخابراتی آموخته بودم که نباید مکالمات را شنود کنم و من هم خیلی بر این اخلاق مقید بودم ، اما آن لحظه عجیب مشتاق بودم که بدانم بین مادر زکیه و مسئول پرونده من در بهزیستی چه می گذرد، که با بسته بودن کامل درب کابین  از صحبت بسیار آهسته مادر زکیه هیچ دستگیرم نشد.

2 روز بعد خانم رزاقی به شارک علیا آمد ،کامل در جریان خواستگاری بود. فوری رفت سر اصل مطلب و گله مندی که چرا قبل از چنین مهمی او را در جریان نگذاشته ام و گلایه که چرا پنج شنبه در مزار شهدا ایجاد مزاحمت برای خانواده شهید صفری نموده ام. و من قصه عشق گفتم و کمک خواستم و او صد دلیل تراشید که این عشق فرجامی غیرممکن دارد و دل ها را کدر می کند و باید فراموش اش کنم  و حتی پیشنهاد کرد که مرا نزد مشاور خوب روانشناس خواهد برد که این جنون را از فکرم پاک سازد. و وقتی از چرایی این محبت زکیه در این سال ها گفتم و به اینجا رساندم که : "اگر بامن نبودش هیچ میلی    چرا حام مرا بشکست لیلی "  در جواب شنیدم که همه به منزله احسان و صدقه در حق یک بینوا بوده و بس و حتی از لابلای حرف ها ی خانم رزاقی پی بردم که مبلغ زیادی بابت اضافه کرایه من از طرف مادر زکیه به راننده سرویس در سه سال گذشته پرداخت شده است و کمک های پنهانی دیگر که از باب رحم و شفقت و احسان فی سبیل الله بوده است. همه حرف های خانم رزاقی خردکننده بود و هرچه با جملات بازی میکرد که کمتر برنجم سودی نداشت، اما خردکننده ترین قسمت صحبتش این بود که گفت : " زکیه خانم همیشه تو را به چشم یک برادر نگاه میکرده است."

روز های اولی که بچه های شارک علیا مرا اذیت و مسخره می کردند و خَرَم را به این سو و آن سو می کشیدند من التماس می کردم اما گریه نکردم ولی در آن لحظه التماس نمی کردم بغضم ترکید و بی خجالت گریه کردم. خانم رزاقی در دفتر را بست تا کسی وارد نشود و مرا در آن حال نبیند. متاثر شده بود ولی نمی خواست مطابق میلم کمکی کند ، برایم از دختران هم شان من که تحت پوشش بهزیستی هستند سخن می گفت که مشکل آنچنانی هم ندارند و بر وصلت با من افتخار میکنند و حاضرند حتی از شهر به روستا بیایند و مرا خوشبخت نمایند و چنان زندگی شیرینی برایم فراهم می سازند که آنی زکیه را فراموش بکنم. و چه وعده ها که از حمایت سازمان بهزیستی از زوج های تحت پوشش نداد.

من با سکوت و البته هق هق ضعیف گریه به او فهماندم که اختیار ترک فکر زکیه دست خودم نیست. و  خانم رزاقی اصرار که مرا از فکر کردن به زکیه نجات دهد. آن عیوب جسمانی را که تا به حال یک فرصت و یا نعمت خفیه الهی معرفی می کرد، در آن لحظه جوری دیگری مطرح کرد:

-          فرض کنیم با جراحی پلاستیک ، صورتت  زیبا شود ، با نقص پا چه میکنی؟ پایت با جراحی و کفش مخصوص تمرین و ورزش اصلاح شود ، با قدت کوتاهترت نسبت به زکیه چه می کنی؟ کفش مخصوص ات را پاشنه بلند بسازند تا هم قداَش شوی؟اختلاف تحصیلی را چکار میکنی؟ میدانی که او درسخوان و رشته لوکس قبول خواهدشد ، فرض که همه اینها درست شود و تو هم در رشته خوب ادامه تحصیل دهی ، با حرف مردم عوام شارک علیا در مورد شارک سفلی ، معذرت می خواهم  که می گویند گداچاله ای باید چکار کرد؟ تو فقط خودت را می بینی و به احساسات یک دختر برای یک عمر زندگی هیچ توجهی نداری.

ترجیح دادم جوابش را ندهم ، از او خواستم لحظه ای در دفتر بماند ، عصایم را برداشتم و شتابان به سوی مسجد رفتم ، از قفسه کتابخانه مسجد کتاب داستان راستان جلد دوم را برداشته و به نزد خانم رزاقی باز گشتم. داستان جبیر و ذولفا را باز کردم و ملتمسانه از خانم رزاقی تقاضا کردم که آن را به دست زکیه برساند تا بخواند ، اما خانم رزاقی که تا به حال به هیچ تقاضای من اینگونه نه نگفته بود شدید مخالفت کرد. داستان را قبلا شنیده یا خوانده بود ،استدلال هایش را هرگز نپسندیدم ، اما روحیه ام را ضعیف کرد:

-          جبیر از صحابه پیامبر بوده است ، تو چطور جرات میکنی خودت را با او قیاس کنی؟ آنجا حکم خدا و پیامبر بوده ، چه ارتباطی این حکم به شما دارد؟ مسئله جبیر و ذولفا قصه عاشقانه نبوده است که آن را به دلباختگی غیر عاقلانه ات ربط بدهی؟ اگر این روایت بر فرض هم صحیح باشد صدها روایت و حدیث دیگر ضد آن در توصیه به ازدواج با کفو و هم شان وجود دارد.

-          معذرت میخواهم خانم رزاقی... جسارتم را ببخشید ، شما قلبا مسلمانید یا برای حفظ ظاهر در جمع خانواده شهید بودن و یا کارمند ماندن اینگونه از خدا و پیامبر حرف می زنید.

-          اعتقاداتم را که امیدوارم خدا قبول کند ، اگر رفتاری داشتم که ریا تصور شده خدا مرا ببخشد ، ادعا نمی کنم که کارم در بهزیستی همه اش برای رضای خداست ، شعار هم نمی دهم که با بچه های تحت پوشش دقیقا مثل بچه های خودم رفتار می کنم ، اما دوست دارم از این فرصت طلایی که برایم فراهم شده نهایت استفاده را ببرم و صادقانه خدمت کنم . هیچ دستور کاری ازسازمان برای امروز و این بحث نداشتم ، خودم خواستم کمکی کرده باشم ، البته خواست مادر زکیه هم بود...

-          که مزاحم آنها نشوم!

-          مزاحمت حرف منه ، آن ها بیشتر نگران رنجیدن بیشتر شما بودند.

-          شما که این محبت در حق من خارج از شرح وظایف شغلی انجام دادید ، این یکی را هم زحمت بکش ، فقط یک بار زکیه داستان جبیر و ذولفا را بخواند

-          کار بی فایده ای است ، بر عکس ممکن است تردیدی در ایمان ایجاد کند و یک عمر رنجش روح در پی داشته باشد

-          مگر رفتار پیامبر و صحابه الگوی ما نیست؟

-          فرض که چنین باشد ، این خانواده دِینشان را به اسلام ادا کرده اند ،قبل از انقلاب آزار و اذیت خان و ژاندارم ها ، بعد انقلاب مدام در جبهه ، فردای تولد اولین دختر در عملیات ،سال ها مجروحیت ، باز جبهه ، و آخر هم شهید شدن ، می دانی زکیه کی دنیا آمده ؟ شش ماه بعد از شهید شدن پدرش . می دانی این مادر با چه سختی این 2 دختر را بزرگ کرده است ، می دانی زن شهید بودن و ماندن یعنی چه؟... انصاف نیست عهد و آزمایش دیگری به نام  ادای دینی برای این خانواده ایجاد شود.

هر چه بحث ادامه پیدا میکرد ، خانم رزاقی مرا ناامیدتر میکرد، و وقتی گفتم کتاب را با واسطه بهتری برای زکیه می فرستم ، حتی تهدید کرد که ماجرای ارسال کتاب برای زکیه را به مادرش می گوید ، تا زکیه از خواندن داستان بی فایده که فقط شاید خدای نکرده تردید در ایمان اش ایجاد کند ممانعت کند. و آنگاه که گفتم واسطه من شهید صفری می باشد ، اشک در چشمانش جمع شد و باز گفت : بی فایده است.میخواهی چه کار کنی!؟....

سخت انتظار پنج شنبه را می کشیدم ،عصر پنج شنبه زودتر از همه اهالی به امامزاده رفتم ، همه قبور شهدا را شستم ، یک شیشه گلاب را در اطراف قبر شهید صفری پاشیدم ، صفحه داستان جبیر و ذولفا در کتاب داستان راستان را تا زدم طوریکه نشان دار و مشخص باشد و آن را برروی سنگ قبر شهید صفری گذاشتم و از امامزاده بیرون آمدم ، نزدیک غروب دوباره به امامزاده سر زدم کتاب نبود. تصوری مبنی بر برداشتن کتاب توسط  دیگری نداشتم ، اما نگران بودم که آیا مادرزکیه اجازه میدهد که زکیه آن داستان  را بخواند یا نه ؟

هیچ اتفاق خاصی نیافتاد تا اینکه چند روز پیش خادم مسجد از من سراغ کتاب داستان راستان را گرفت و تاکید که کمیاب است و تجدید چاپ نشده است. شماره چند کتابفروشی را در شهر های مختلف گرفتم و زنگ زدم نتیجه منفی بود. خادم مسجد بار دیگر یادآوری کرد. باید مطمئن می شدم که در نزد خانواده شهید صفری است و یک جوری خادم را از نگرانی در می آوردم. بخت یار شد و خواهر زاده زکیه را دیدم به زحمت حالی اش کردم که به مادربزرگش برساند کتابی که در قبرستان جا مانده امانتی است و مواظب باشند که گم نشود. دوید و رفت و چند لحظه بعد بازگشت و با لحن شیرین کودکانه اش گفت :

-          خاله ام گفت هدیه پدر شهید مان است و ما مواظبیم.

برق شادی دلم را روشن کرد: اول کتاب در دست زکیه است ، دوم داستان جبیر و ذولفا را خوانده است ، سوم کتاب روی سنگ قبر را هدیه ای از جانب پدرش دانسته ، پس خانم رزاقی به مادرش در مورد کتاب داستان راستان چیزی نگفته است ، چهارم با سوال من از خواهرزاده زکیه ، زکیه اینک حتم میداند که من این کتاب را آنجا گذاشته ام و بیشتر به داستان جبیر و ذولفا  و سپس به خود من فکر می کند.

خیلی دوست داشتم و منتظر بودم زکیه را یک بار دیگر ببینم ، دوست داشتم حال که کتاب را هدیه پدرشهیدش دانسته آن را برای همیشه نزد خود نگاه دارد. از مشخصات جلد اول داستان راستان که در کتابخانه مسجد بود شاید بتوان با آگهی اینترنتی به همان نمونه از جلد دوم دست یافت و جایگزین نمود. سریع به مسجد رفتم و کتاب داستان راستان جلد اول را با خود به دفتر آوردم. صفحه اول را باز کردم تا مشخصات ناشر و تاریخ چاپ را یادداشت کنم .عبارتی توجه ام را جلب کرد که در گوشه چپ بالای صفحه مشخصات با خودکار نوشته شده بود .{ اهدایی به کتابخانه مسجد رسول اکرم(ص) روستای شارک علیا جهت مطالعه عموم مردم به خصوص جوانان – م.صفری 22 بهمن 1366 التماس دعا}

آن برق شادی که دلم را روشن کرده بود ، اینک تابش نورش تغییر کرده بود. غروب معمولا خادم به مسجد می آمد ، رفتم که  ماجرای کتاب جلد دوم را توضیح بدهم ، هنوز خادم نیامده بود به سمت کتابخانه رفتم تا کتاب داستان راستان را که عصر برداشته بودم سرجایش بگذارم ، با تعجب دیدم که کتاب جلد دوم نیز سرجایش هست ، خیلی زیبا با نایلون رنگی جلدش پوشانده  شده بود، برداشتم درصفحه اول عین عبارت مندرج در جلد اول با خودکار نوشته شده بود، اما روی حرف (م.) با روان نویس قرمز و خوش خط کلمه (شهید) تازه نوشته شده بود. ورق زدم تا به صفحه داستان جبیر و ذولفا رسیدم ، آثار تازدن در پنج شنبه گذشته هنوز کاملا صاف نشده بود. چند تا کتاب دیگر در آن قفسه که همه چاب قبل از انقلاب یا اوایل انقلاب بود را نگاه کردم همه اهدایی م.صفری به کتابخانه مسجد بود.
  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

وفا یا جفا

وفا یا جفا

موسیقی اول

باتفاق خواهرم رفتیم خانه فاطمه ، تا برای نوبت آرایشگاه فردا هماهنگی کنیم. پس فردای آن روز که اتفاقا نیمه شعبان هم بود مراسم عقدمان برگزار می شد. از صبح آن روز گوشی فاطمه جواب نمی داد. اگر در حالت سکوت زنگ هم بود باید متوجه تماس های ناموفق می شد. در خانه هم نبود. نگران شدیم. بعد از کلی پرس وجوی تلفنی از آشنایان مشترک سرانجام به موبایل خواهرم زنگ زد. لحن احوالپرسی شاد خواهرم خیلی فوری تغییر کرد و حالت خشم وعتاب آلودی گرفت:

-          این حرف ها چیه خانم ؟ بعد از سه چهارماه آمد و رفت و صحبت و قرار مدار... مثلا شما تحصیل کرده ای ! باصطلاح دکتری ... چرا با آبروی برادرم بازی میکنی؟ ...

در آن طوفان شوم مکالمه تلفنی خواهرم و فاطمه ، من صدایی از فاطمه  نمی شنیدم اما لحن تند و عصبانی خواهرم نشان می داد که همه چی به هم خورده است. عصر آن روز جواهرات و سایر وسایل گرانبهایی که برای هدیه عقد و مراسم تهیه کرده بودیم پس فرستاده شد. هر چه تلاش کردم تا علت به هم خوردن را کشف کنم راه بجایی نبردم. خواهر شدیدا عصبانی ، موبایلم را از من گرفت و به یک مسافرت اجباری چند روزه تبعیدم کرد و سپس در تلفن و حضور با مهارت شایع کرد که دختره مناسب نبوده و بهروز پشیمان شده و در رفته است و وساطت دیگر فایده ای ندارد.

آواز اول

من بهروز م.  پسر کوچک خانواده ای که 5 سال پیش پدر ومادر را در سانحه ای از دست دادیم ، فارغ التحصیل مهندسی کامپیوتر ، شاغل در یک شرکت برنامه نویسی ، که دو سالی است در این شهر در خانه خواهرم زندگی میکنم. صاحب خانه خواهرم که زن مومنه و خیر رسانی بود ، واسط خیر شد و ما را با خانواده فاطمه که دانشجوی سال آخر پزشکی بود آشنا کرد و بعد از کلی رفت و آمد و سخت گیری های پدر فاطمه سرانجام جواب مثبت گرفتیم ، در چند ماه مانده تا موعد عقد رسمی ، روانشناسی و روابط عمومی و حرکات و سخن های محبت آمیز فاطمه به حدی مرا تحت تاثیر قرار داده بود ، که تصور می کردم فاطمه عاشق و دل باخته من و من مرد رویایی او هستم و متقابلا من نیز به او علاقمند شده بودم. همه چیز برای شروع وصل شیرین آماده شده بود ، که ناگهان پای کدام مرد دیگری وسط آمد یا چه چیزی از من دید که این چنین بی شرمانه  بر من جفا کرد و همه چیز را به هم ریخت. گرچه دلبستگی ام به او زیاد بود ، اما حالم از یادآوری سخنان فریبنده و رفتار ظاهرسازی و ریاکارانه اش به شدت گرفته می شد . سرانجام توانستم این عشق بی ریشه را به نفرت ریشه دار تبدیل کنم.

موسیقی دوم

خواهرم از بی دقتی در تحقیقات می نالید و من گفتم :

-          همه چیز خوب پیش رفت ، احتمالا پای یک مرد خوش تیپ تر از من ، پولدارتر و شاید یک دوست قدیمی به میان آمد. البته زن ها همه همین جورند ، دوام وفا براشون مفهومی نداره و از جفا شرمی ندارند.

-          یک باستثناء بگو

-          بله ، البته باستثنای خواهرم....

گرچه خواهرم ماهرانه به همه تفهیم کرده بود که ما رودست نخوردیم ، و این داداش بهروز با هوشم بوده که زود فهمیده دختره اهل زندگی نیست و با کلی خسارت پا پس کشیده و خلاصی یافته است، اما یک نگرانی از بر ملا شدن این راز نزد خانواده آینده ام مرا آزار میداد.

آواز دوم

امروز که این یادداشت را می نویسم دقیقا یک سال قمری از آن ماجرا گذشته است و من دو روز پیش در نیمه شعبان رسما داماد شده ام ، همسرم فریبا به مراتب زیبا و جذاب تر از نامزد قبلی ام فاطمه و صورتش بر عکس صورت رنگ پریده فاطمه گلگون می باشد، موقعیت خانوادگی و تمکن مالی شان بیشتر از خانواده فاطمه نباشد کمتر نیست. خواستگاری و اخذ جواب خیلی سریع تر و راحتر انجام شد. اتفاقا او هم پزشک است و واسطه خیر این یکی هم همان زن صاحبخانه خواهرم بود. بر عکس فاطمه زیاد از عبارات و رفتار عاشقانه استفاده نمی کند اما در عمل با قناعت و قبول با ذوق و شوق هدایای عقد مراسم ناتمام قبلی که البته خواهرم به دروغ آن را آینده نگری در حق برادر و خرید از قبل جا زده بود ، نشان داد که زن زندگی است ، پدرش مهریه کلانی پیشنهاد داد اما او آن را دقیقا بدون آنکه ما چانه زنی کنیم به حد مهریه توافق شده با نامزد قبلی ام  تعدیل داد. و من از این اتفاق بسیار خوشحالم که از شر یک جفاکار رها و به دامان یک با وفا افتاده ام. تمام هم و غم من این بود که راز بین من و فاطمه مخفی بماند و فریبا بویی از شکست تلخ من نبرد و حتی برای تعمیق علاقمندی فی مابین هم من و هم خواهرم به کرات از اولین و آخرین گزینه خواستگاری بودن فریبا می گفتیم و بر عکس او صادقانه دلایل رد خواستگاران و یا عدم توافق ها را برای ما شرح داد. خلاصه همه چیز به خیر و خوشی گذشت و فردا قرار شد با بلیط و رزرو هتل اهدایی پدر مادرش به ماه عسل برویم.

موسیقی سوم

گوشی فریبا زنگ زد از بیمارستان بود، لحن مکالمه نشان میداد سخت نگران حال یکی از بیماران ش می باشد ، مکالمه  که قطع شد با لحنی سخت غم گین گفت:

-          شاید مجبور شویم ، برنامه ماه عسل را کنسل کنیم ، حال فاطمه خانم خیلی خراب است.

تشابه اسمی این بیمار با نام نامزدم ناخودآگاه علایم دلشوره را در درونم بر پا کرد. با کنجکاوی پرسیدم :

-          دوست شماست یا فامیل تونه ؟

-          فاطمه  خودمون !

-          کدوم فاطمه؟

-          فاطمه خودمون ... شما در جریان نیستید؟

-          نه چه جریانی ؟

-          فاطمه  ، دوستم ، هم کلاسی ام ، همون که شما را معرفی کرد ، اون اینقدر از خوبی های شما گفت ندیده دل به شما بستم... چطور شما در جریان نیستی؟

-          نمی دانم راجع به کی حرف میزنی؟

-          شاید با خواهرت دوست باشد ... عجب خواهر رازداری  داری! تا حالا بهت نگفته چنین دوستی داره ، البته تقصیر من هم هست که تا حالا نپرسیدم با شما چه نسبتی داره و چطور شما را می شناسه؟ آه خدای من یک سال گذشته ! چقدر زود گذشت ! مدت ها بود رنگ پریده بود ، اما جدی نمی گرفت ، درست یک روز مانده به نیمه شعبان پارسال رفته بود آزمایش چک آپ برای عقد و متوجه بیماری اش شد عقدش هم بهم خورد، چه روحیه خوبی داشت ، درست تو اولین جلسه شیمی درمانی برای اینکه بهش روحیه بدهم گفتم که زود خوب میشی ، رنگ رخسارت مثل اول گلگون و زیبا میشه دوباره برات دسته دسته خواستگار می آید . خندید اما نم نم اشک دور چشمانش حلقه زده بود ، گفت من که میدونم شیمی درمانی بی فایده است و دیر یا زود می میرم  ، اما فریبا خیلی دوست دارم قبل از مردن تو را عروس ببینم . ما اینقدر با هم صمیمی نبودیم نمی دانم چرا اینگونه برام دلسوزی می کرد. از یک جوان مهندس کامپیوتر اینقدر گفت و گفت که بی صبرانه منتظر خواستگاری ات شدم. خودش هم مستقیم نمی خواست وارد بشه ، ازصاحب خانه خواهرت خواست میانجی بشه ، در تمام مدت سفارش شما را می کرد. پیشنهاد ایشان بود که من سلیقه خواهرت در خرید قبلی جواهرات را قبول کنم . عدد مهریه را ایشان به من پیشنهاد کرد. من فکر کردم شما یا خواهرت به او توصیه کردید که اینقدر طرف شما را داشت ،دو روز قبل از عروسی هم حالش خیلی بد شده بود، خیلی عذر خواست که نمیتوانست در جشن شرکت کنه ،ولی فراوان از من تشکر میکرد که راضی به این وصلت شدم ، زیاد هم خواهش داشت برای خوش بخت شدنت تلاش کنم ،دلسوزی هایش برای تو خیلی بی ریا تر و فزون تر از خواهرت بود . با این حال خیلی جالبه که شما ایشان را نمی شناسی!...حتی یک بار تو و خواهرت به عیادتش....

رقص آخر

زنگ تلفن صحبت فریبا را قطع کرد نمیدونم چی شنید که تو گوشی فریاد زد :سی پی آر* ... سی پی آر با تمام امکانات ... و دوان از پله ها به سمت پارکینگ رفت . سرگیجه شدیدی داشتم نمی دانم من دور اتاق می چرخیدم یا اتاق دور من می چرخید.

 

*:CPR : Cardiopulmonary resuscitation احیا قلبی ریوی ، عملیات بسیار آنی که برای برگشت علایم حیاتی بیمار در ایست قلبی تنفسی انجام می گردد.
  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

بد ترین شکل دلتنگی

امروز که غمنامه زندگی ام را برایت شرح میدهم بدان که از هر چه مذهب و دین و مهاجر و مُبلغ دینی چه آنکه به آسمان ربطش بدهند و چه آنکه از زمین روئیده باشد بیزارم و میخواهم بیزار بمانم.

از کودکی که یادم می آید مرا به جلسات دینی بردند و مرتب از آئین نو ومناجات و عبادت و اخلاق تکرار و تکرار برایم گفتند و از آن طرف از مصیبت ها و آزار و اذیت بر اندیشه آئینی ما و هم کیشانم  در تاخت و تاز متعصب های جاهل انقلاب کرده و به قدرت رسیده سخن ها شنیدم که حاصل کار اعتقادی عمیق بر دین بر حق خودم  و نفرتی رو به فزون از رفتار و کردار آنانکه در جهل و تعصب کور خود ، آئین مقدس مرا ضاله خوانده و مرا از ابتدایی ترین حق زندگی یعنی آزادی عقیده محروم ساختند.

علیرغم همه ظلم متعصبین چه جاهلان عامی و چه حکومتی ها بر علیه ما ، در محیطی بسیار با نشاط و در رفاهی بسیار بهتر از هم سالان غیر هم کیش خود بزرگ شدم . گرچه به ظاهر مطرود اکثریت جامعه بودیم و به کرات این پدیده تاسف بار در تمام جلسات دینی و جمع خصوصی و عمومی تاکید می گردید ، اما جمع خوش مشرب و شاد نسبتا بزرگی داشتیم و بودند بسیار غیر هم کیشان بی تفاوتی که با ما خوش بودند . و اسباب هر نوع دلخوشی  برای سن وسال ما فراهم بود. محدودیت های خشن ارتباط دختر و پسر در غیر هم کیشان ما بخصوص جوانان گرفتار والدین متعصب و داستان ها که از حرمان این افراد برای ما نقل می شد باعث می شد که قدر آزادی درون گروه دینی خود را بسیار بدانیم.

در میان انبوه آموزش ها ی دینی و انواع تحلیل های نفرت ساز از مخالفین مان ، به بحث اخلاق خوب و ایجاد جاذبه در بین گمراهان و یا جوانان خانواده های گمراه مانده ، و از همه مهمتر افراد بی تفاوت و دارای استعداد بالقوه برای جذب بسیار توجه می شد. و در همین راستا داشتن ظاهری زیبا و برازنده و خوش مشربی تبلیغ و آموزش داده می شد. علاقه ای به درس و مدرسه نداشتم و اگر نبود اصرار والدین که سریع رها میکردم ، اما هرگز بی علاقگی به تحصیل را جایی عنوان نکرده بلکه مانند بقیه هم سالانم با تکرار جملاتی از این دست " درس خواندن چه فایده ؟ ما را که دانشگاه راه نمی دهند" بهانه جالبی برای گریز از درس می ساختم. در اهداف مظلوم نمایی و تحت تاثیر قرار دادن هم کلاسی ها خوب کار میکردم اما هر چه تلاش کردم موفق به جذب حتی یک نفر هم نشدم ، اکثر دوستان من اهل تفریح و بازی و شیطنت های خاص جوانی بودند و کمترین توجه ای به اعتقادات دینی حتی مربوط به عقاید خانواده خود نداشتند. بعضی هم که تعصب کور داشتند و چادر مشکی حتی در کلاس از سرشان پایین نمی آمد که نزدیک شدن به آنها بسیار خطرناک و حتی منع شده بدیم. با هر زحمتی که بود دیپلم را گرفتم  واز درس مدرسه راحت شدم.

مدتی در یک کارگاه عینک سازی مربوط به یکی از فامیل ها سرگرم بودم ، تا اینکه به توصیه بزرگان هم کیش در یک فروشگاه لوازم التحریر مشغول به کار شدم. بحث مشتری مداری و جذب مشتری نه فقط برای فروشگاه ، بلکه برای نجات و هدایت بسوی دین حق مرتب به من توصیه می گردید. ونهایت سعی را دراین وظیفه شغلی و در عین حال دینی به عمل می آوردم.

تا اینکه پسر دانشجویی برای تهیه کپی از یک جزوه وارد شد ، از پرسیدن قیمت و محاسبات اش و تاکید دورو کپی گرفتن حدس زدم که خیلی حسابگر می باشد ، در هنگام کپی گرفتن بسیاری از صفحات فقط تیتر و صفحات دارای حجم مطلب کمتر را حذف و مرتب تعداد را شمارش می کرد و هنوز کلی اوراق مانده بود که جزوه را جمع کرد و گفت : " کافی است" ، حدس زدم که نقدی همراهش در حال حاضر کفایت کپی کامل را نمی کند ، به نظر آمد شکار خوبی است با اشاره مدیر فروشگاه که او هم متوجه کم پولی مشتری شده بود عملیات جذب را شروع کردم:

-          میهمان باشید ، قابلی نداره

-           خواهش می کنم ، چقدر تقدیم کنم

-          دانشجو هستید ؟ چه رشته ای ؟

-          مهندسی الکترونیک ... چقدر...

-          اوه چه عالی ...  آیدا هستم ، افتخار آشنایی با آقای مهندس ؟...

-          بله!؟

-          افتخار آشنایی با آقای مهندس ؟

-          من هنوز دانشجو هستم تا مهندسی خیلی مانده ، جعفری هستم

-          خیلی خوشوقتم آقای جعفری، ظاهرا بار اول است که ما در خدمت شما هستیم ، بار اول ما 50 درصد تخفیف میدهیم ، دستور مدیریت فروشگاه هست ، البته شما بار اول می توانید مهمان باشید باعث افتخار ماست.

تیرم به هدف خورد ، حدسم درست بود ، نقدی همراهش کم بود ، با شنیدن 50 در صد تخفیف ذوق کرد و بقیه جزوه راهم داد تا برایش کپی گرفتم.

این مقدمه آشنایی ما بود ، گرچه خدمات آن روز با اندکی ضرر انجام شد ، اما هم تبلیغ خوبی برای فروشگاه ما بود و هم دیدگاه افراد تحصیل کرده را نسبت به عقاید ما جلب می کرد.

با اینکه موارد مشابه زیادی برخورد داشتم ، اما جعفری استثنا بود ، در برخورد و نگاهش شرم خاص و دوست داشتنی موج میزد و با اینکه در آداب معاشرت ضعیف تر از بقیه به نظر میرسد اما هرگز آثاری از هرزگی نگاه و عطش هوس آلود بقیه را در او نمی دیدم. دستور کار جذب با راهنمایی پدرم و یک مشاور مبلغ دین مان جز به جز در مورد جعفری اجرا و نتیجه لحظه به لحظه گزارش می گردید و تشویق فراوان بابت این موفقیتم در جلسات که حسادت دوستانم به خصوص پسرها را بر می انگیخت.

جعفری مشتاقانه مطالب را می گرفت و بسیار زود می پذیرفت ، حتی در جایی که برای من شبهه بود او بدون هیچ تردیدی قبول می کرد ، نه اینکه اصلا سوالی نکند و ابهامی در تعالیم دین ما نداشته باشد ، اما ابهامات و سوالاتش به حدی سطحی بود که براحتی از عهده پاسخ آن بر می آمدم. صمیمیت گفتگوهای ما به حدی شد که پیشنهاد قدم زدن در پارک را براحتی پذیرفت که آغاز جدیدی در ارتباط های ما بود.  بتدریج پی به وضعیت سخت خانوادگی اش در روستا  بردم و برایم بسیار جالب بود که صادقانه از نداری ها و سختی های زندگی می گفت و هیچ تمایلی در او در فخر فروشی و تظاهر به داشتن مال و منال نبود. ساده می پوشید ، و اراده قوی در تمیزی ، نظم و ادب داشت.

با اینکه پیشنهاد گرویدن رسمی به آئین جدید ما را به بهانه ترس از اخراج دانشگاه و یا نیافتن کار و همچنین اختلال و بروز ناراحتی در روابط خانوادگی اش نپذیرفت ، اما از سوی مبلغ و اعضای جلسه دینی ما  تاکید شد که من با جدیت بیشتر به ارتباط عاطفی و جذب جعفری ادامه دهم. احساس کردم ماموریت لذت بخشی است ، رفتار و متانت جعفری کم کم مرا شیفته خود ساخت و اینک فراتر از انجام وظیف دینی ، احساس کردم که دل باخته او شده ام ، دل باختگی که مسلم با عشق های گذرای قبلی نسبت به دوست پسرهای هم کیش تفاوت فراوانی داشت . اولین بار مفهوم دل تنگی  و رنج انتظار را تجربه کردم . ازآن به بعد من حرف ها را به سمت آینده و خوشی ها ی زندگی می کشاندم ولی او خارج از حوصله ام  مشتاقانه از دین من می پرسید و علاقمند که چگونه آداب دینی را بجا بیاورد . به استثناء اعلان علنی  و تبلیغ برای دین ، تقریبا حقانیت آئین ما را پذیرفته بود و پایش به مراسم ومناجات باز شد. بابت این موفقیت در جذب رسما تشویق شدم ، و از طرفی  تعلق خاطر به او ، رفتار مرا در مقابل پسران هم کیش بسیار تعدیل نمود و حتی حساسیت و شاید هم حسادت هوشمند پسرخاله ام را بر انگیخت. در یک جلسه که دست در دست با جعفری از پله ها ی سالن زیر زمینی پایین می آمدیم ، همه اعضای حاضر در سالن با شادی و شعف فراوان برای ما کف زدند اما هوشمند و در کنارش کیوان نه تنها برای ما کف نمی زدند بلکه آثار خشم و ناراحتی در چهره آنها پیدا بود. شدت علاقمندی به جعفری به حدی زیاد شد که تحمل دوری اش در تعطیلات تابستانی را نداشتم و تشویقش نمودم ترم تابستانی بگیرد. اوقات به خوشی می گذشت اما دو مشکل آزاردهنده که گاها به دلشوره مبدل می شد مرا اذیت میکرد ، دخترها ازداشتن لحظات خوش و شوخی ها با نامزدشان و یا دوست پسرهایشان بسیارمی گفتند ومی خندیدند من برای اینکه درمقابل آنها کم نیاورم به دروغ چیزهایی را سر هم می کردم ، اما نگرانی ام از اینکه جعفری فردی بدون احساس و غریزه  باشد مرا می رنجاند ، هیچ فرصتی که تنها در خلوتی قرار بگیریم مهیا نشده بود و علیرغم این همه با هم بودن و این همه اظهار علاقه و عشق  حتی دریغ از یک بوسه ، حداکثر تماس ما با یکدیگر فقط برخورد دست هایمان بود. مشکل نگران کننده دیگر اصرار مبلغ و پدرم به علنی شدن گرویدن جعفری به آئین ما و امتناع ایشان بود ، پیامد های سنگین اعلان علنی را همه می دانستیم ، اخراج از دانشگاه  و محروم ماندن از ادامه تحصیل در ایران و نابودی آینده شغلی کاملا قابل پیش بینی بود. مبلغ و پدرم از این بابت هیچ نگرانی نداشتند ، اما من مطمئن نبودم که جعفری بتواند در بازار و تجارت هم پای هم کیشانم ترقی نماید ، سوا اینکه علاقه افراطی اش به تحصیل با این اخراج ضربه روحی سختی به او وارد می کرد. خروج رسمی از کشوربرای ادامه تحصیل در خارج به علت مسئله سربازی جعفری غیر ممکن و از طرفی اصرار مبلغ و پدرم در ماندن در ایران راه  خروج غیر قانونی را نیز بر ما بسته بود.

چندین ماه بدین شکل گذشت ، رفتار و برخورد های تکراری جعفری کم کم برایم کسل کننده می شد ، اما به دلایلی که خودم نمی فهمیدم و در کنترل من نبود دلبستگی من به او لحظه به لحظه بیشتر می شد و در پی آن دل نگرانی ها نیز بیشتر. از طرفی حرکات رکیک و طعنه ها و کنایه های هوشمند و کیوان نیز در نوع خودش تا حدی آزار دهنده بود. یک روز صبح که مادر خانه نبود و من برای رفتن به فروشگاه آماده می شدم ، ناگهان سرو کله هوشمند در خانه ما پیدا شد ، بساط گله گذاری را شروع  و اندکی نگذشت کار به مشاجره کشید و در گستاخی تمام از من تمنای هوس آلودی داشت ، شدید عصبی و کلافه بودم ، با تمام قدرتم چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که سوزش و درد کف دستم نزدیک بود خود مرا از پا به در آورد. تمام بدنم می لرزید و هر چه سعی می کردم که آثار ترس مخفی بماند میسر نشد . هوشمند چنان شوکه شده بود که  هیچ عکس العملی نتوانست نشان دهد ، قطرات خون از بینی اش او را به سمت دستشویی کشاند ،سراسیمه مانتو پوشیده  و در راه پله روسری را به سر بسته و از خانه بیرون پریدم . علیرغم ترس و دلشوره و عوارض آزار دهنده آن ، یک احساس خوشایندی از غرور و توانمندی در خود داشتم. با اینکه در خیال داشتم که شجاعتم را در نواختن سیلی به صورت پسرخاله ام  با آب وتاب برای جعفری شرح دهم ، اما زود به خود آمده ، و به دلایلی چون جلوگیری از حساس شدن و یا بدبین شدن جعفری نسبت به شخص خودم ، حفظ آبروی افراد هم کیش و امثال آن از درد دل با جعفری خودداری ودر عوض با آب وتاب تمام موضوع را با پدرم در میان گذاشتم ، در اوج خشم وناراحتی من پدرم با لبخند و خونسرد مرا به خویشتنداری دعوت و این جسارت هوشمند را لغزش نه چندان مهم جوانی تلقی کرد و حتی نصیحتم کرد :"... تا توانی دلی بدست آور... دل شکستن هنر نمی باشد".

پدرم از اعضای مهم هیئت 9 نفره ای بود که هدایت مذهبی هم کیشانم را در منطقه بر عهده داشتند. مانده بودم که خشم من صحیح است یا درایت و سیاست پدرم . از آن به بعد احساس وابستگی بیشتری به جعفری میکردم ، دلم می خواست این قایم موشک بازی ایشان تمام شده و با همه پیامد های ناهنجار، گرویدن خود را به دین جدید اعلام و در نهایت زندگی مشترک ما سریع تر آغاز شود . هر چند که خودم نیز نمی توانستم شکسته شدن غرورش را در داماد سر خانه شدن تحمل نمایم.

تمام روز نگاهم به در کتابفروشی بود که بیاید اما نیامد ، تلفن هم نزد ، بالاخره من زنگ زدم ، گرفتار درس بود گفت که فردا شب یک ساعت زودتر از جلسه می آید تا با هم باشیم . اما فردا عصر تلفن فروشگاه شماره ناشناسی را نشان میداد ، گوشی را که برداشتم خودش بود ، شدید مضطرب بود و اصرار که راز تلفن بر ملا نشود ، گفت "بستگان یکی از همکلاسی هایش که در نیروی انتظامی بوده خیلی خصوصی به من خبر داده که فردی در تماس تلفنی ناشناس رابطه ام را با شما  با نشانی های دقیق و حتی ساعت و محل جلسه امشب را لو داده  و من اصلا نمی توانم شرکت کنم " . شوک نگران کننده ای  به من وارد شد درمانده  بودم که چه عکس العملی نشان بدهم که التماس کنان ادامه داد : " خواهش میکنم هر چی عکس یا فیلم از من در موبایل و دوربین بچه ها هست پاک شود... اوضاع که آرام شد یک جای امنی همدیگر را ملاقات می کنیم."

این بدبیاری دیگر از کجا پیدا شد ، سریع با پدر تماس گرفته و موضوع را اطلاع دادم و البته خواهش کردم منشا خبر محرمانه بماند. ساعتی نگذشت که پدر در تماس تلفنی ، بسیار قاطع از من خواست که جعفری را امشب حتما به  جلسه بیاورم. حدس زدم پدر میخواهد از این فرصت استفاده و جعفری رسما دین جدید خود را اعلام کند . هر چند که می دانستم  جعفری از گرفتاری های احتمالی شدیدا ناراحت می شود ، اما با خودم گفتم مرگ یک بار و شیون یک بار ، ضمن تماس با موبایل جعفری ، فکر می کردم که چگونه استرس او را کاهش و با خیال راحت تری اورا به جلسه بکشانم. ولی موبایلش خاموش بود و تمام تماس ها با خوابگاه و دوستانش نتیجه نداد.

دو ساعت به شروع جلسه مانده بود که کیوان زنگ زد و با لحنی طلب کارانه ازمن پرسید که جعفری را متقاعد کرده ام یا نه؟ من که از لحن صحبتش به شدت کلافه بودم ، با لحن تندتری گفتم :" جعفری مشکلی نداره ، جلسه می آد خوبم می آد". و گوشی را قطع کردم.

موعد جلسه با دلشوره به سمت محل حرکت کردم ، حدود 50 متر مانده بود که دو تن از دوستان را دیدم ، تعجب کردند که چرا جعفری همراهم نیست ، خوش نداشتم از جریان چیزی بدانند ، اما اخبار آنها از من بیشتر بود ، و حتی به من گفتند:" وقتی پلیس خواست جعفری را دستگیر کنه ، با صدای بلند جیغ کشیده ،از مردم کمک بخواهم ... دست جعفری را گرفته و به طرز مظلومانه ای فریاد بکشم مگه گناهش چیه ..." . با نیشخند گفتم :" به همین خیال باشید ... این پلیس های سنگدل که من می شناسم ... با این ادا و اطوار دلشان به رحم نمی آید." وقتی یکی از دوستانم در جواب من گفت: " این کار برای جلب ترحم پلیس که نیست ... برای فلیمبرداری و ارائه به سازمان حقوق بشره..." ، انگار چشم هایم سیاهی رفت و عرق سردی بر تمام بدنم نشست. خوب که به اطراف نگاه کردم  چند تای دیگه از جوانان هم کیش را پراکنده در اطراف با دوربین های عکاسی و موبایل به دست دیدم که همگی منتظر بروز یک حادثه بودند. وارد ساختمان که شدم مرا به سمت طبقه بالا راهنمایی کردند در حالیکه جلسه در زیرزمین برگزار می شد. در پیچ پاگرد پله کیوان با یک لپ تاپ کنار پنجره نشسته بود و و دوربین یا وبکم را ازگوشه پنجره به سمت خیابان نصب کرده بود ، به سوالش در مورد نیامدن جعفری جوابی نداده و به طبقه بالا رفته و وارد اتاق شدم . پدر با چند تن دیگر آنجا بودند و از هر پنجره یک دوربین ولپ تاب با کابل های متصل به هم ظاهرا تمام خیابان را پوشش تصویری داده بودند. پدر با عصبانیت پرسید:

-          پس جعفری کجاست ؟

-          نمیدونم

-          نمیدونی؟! ... چطور نمیدونی؟!

-          موبایلش خاموش بود... بچه های خوابگاه هم ازاو خبری نداشتند ... من نگرانم

-          نگرانی؟ تو همه را مسخره کردی ... مگه به کیوان نگفتی جعفری می آید؟

-          چرا، معذرت می خواهم ، از لحن آمرانه اش خوشم نیامد....

-          با معذرت که مشکل حل نمیشه... میدونی چند نفرو سرکار گذاشتی ... میدونی چقدر مسخره می شویم...

پدر خیلی عصبانی بود ، و مرتب مرا سرکوفت میزد ، در تمام طول عمرم او را با چنین حالی ندیده بودم . ناگهان یکی از بچه ها داد زد: " پلیس ... گشت پلیس اومد" همه به طرف لپ تاپ ها رفتند ، سکوت کامل برقرار شد ، شعاع های نورگردون را از پنجره می دیدم ، ظاهرا چند دقیقه ماشین گشت پلیس در نزدیکی ساختمان توقف کرد و بدون اینکه هیچ اتفاقی رخ دهد ، از محل دورشد. پدردر حالیکه دستور جمع آوری دوربین و قطع اینترنت را می داد، به یکی ازدوستانش گفت که با سیامک و گروهش تماس گرفته و عذر خواهی کند و از دلشان در بیاورد.

در تمام مدت جلسه حواسم به مناجات و سایر مراسم نبود . شب جملات مادر اندکی روحیه مرا بهتر کرد ، ظاهرا عصبانیت پدر از جعفری نبوده ، بلکه از دروغ من به کیوان در خصوص آمدن جعفری به جلسه و تدارک وسیع برای پوشش خبری آنلاین دستگیری جعفری بوده است که حدود 20 نفر در آماده باش کامل در چند کشورازجمله مهندس سیامک در کانادا آماده شکار صحنه بوده اند که همه چیز خراب شده است. حالم از عصبانیت پدر گرفته بود و خودم حسرت میخوردم که چطور این موقعیت استثنایی از دست رفت . گرچه مدتی کوتاه برای جعفری سخت می گذشت اما او یک قهرمان مشهور می شد و من چقدر افتخار می کردم.

شب را به سختی به صبح رساندم ، شاید نزدیک های 9 صبح بود که موبایلم با شماره نا مشخص زنگ خورد ، صدای آشنای جعفری بود. به روستای شان رفته بود ،موبایل را در خوابگاه جا گذاشته و چون نگران من بود که دیشب در یورش پلیس آسیبی ندیده باشم به شهر نزدیک روستا آمده و از تلفن عمومی برام زنگ می زد ، و وقتی براش شرح دادم که هیچ اتفاقی نیافتاده خیلی متعجب بود. روحیه ام با این مکالمه تلفنی خیلی بهتر شد. قرار شد جعفری برای عذرخواهی به منزل ما بیاید. من عذرخواهی اش را دوست نداشتم ، اما آمدنش به منزل ما را مغتنم شمردم و بسیار خوشحال بودم.

سرانجام جعفری از روستا برگشت و مستقیم به خانه ما آمده بود ، مادر به فروشگاه زنگ زد و خبرش را داد ، با شتاب خود را به خانه رساندم  ، کلی محصول روستایی سوغاتی آورده بود ،احوالپرسی گرم و متفاوت از مراحل قبل داشتیم . نهار با ما بود و پدرفقط  یادآوری کرد که رژیم هرگز جرات برخورد با افراد ما را ندارد ، آنها عمدا این خبر را به تو رساندند که در شما ترس و وحشت ایجاد کنند ، ما مورد حمایت سازمان ملل و سازمان حقوق بشرو کشورهای قدرتمند طرفداری آزادی دینی هستیم و شما نباید به این تهدید توجه می کردید. بعد ازظهر مانع رفتنش شدم در اتاق پذیرایی مشغول مطالعه شد ، اشیاء عتیقه پدرم  را وارسی کرد و برایش خیلی جالب بود. یک نوبت اورژانسی از آرایشگاه برای خودم گرفتم و به مادرم توصیه کردم که مراقب جعفری باشد که نرود . لباسی که فکر می کردم برای جعفری جذاب باشد پوشیدم . اما بعد از ظهر به خوشی که انتظار داشتم نگذشت ، جعفری سردرد شدیدی گرفت و حالت دل پیچه و تهوع داشت ، باتفاق مادرم او را به دکتر بردیم ، تشخیص مسمومیت غذایی داده شد ، جالب بود که مثل بچه کوچک از آمپول می ترسید و بالاخره بدون تزریق از درمانگاه خارج شدیم. اصرار که خداحافظی و برود و من و مادر پافشاری که نه با این حال صلاح نیست. امتناع ایشان با طرح ترس از شناسائی اش در برگشت به خانه ، اصلا برایم خوشایند نبود،و سخت حالم گرفته شد . سرانجام وقتی قانع نشد که خطری ندارد با یک سورپرایز که واقعا غافلگیر شد از کوچه بالایی وارد منزل یکی از آشنایان شده و از زیر زمین گوشه حیاط آنها به موتورخانه ساختمان ما وارد و در حالیکه ماتش برده بود ، دستش را گرفته و ازپله ها بالا رفتیم. تمام دلخوشی ام به این بود که این توهم آزاردهنده در مورد مشکلات احساسات عاطفی و غریزی اش در آن بعد از ظهر و یا شب اقامتش در منزل ما برطرف می گردد، اما بروز این بیماری و حال بد او همه نقشه هایم را نقش بر آب کرد. ما رسما نامزد اعلام نشده بودیم. سعی کردم به نحو احسن از او پرستاری نمایم. پدر و عمویم و مُبلغ دینی نیز به عیادت او آمدند، نزدیک غروب گفت که میخواهد به حمام برود شاید حالش بهتر شود. او را به حمام اتاق خواب خودم راهنمایی کردم ، نگرانش بودم که دچارعدم تعادل نشود ، متوجه معذب بودنش شدم لذا در حمام را بستم و خود به دعا برای سلامتی اش مشغول شدم. شب عذرخواهی کرد و سر میز شام نیامد ، با این حال خراب اجازه ندادیم به خوابگاه برود ، نیمه شب یک بار دیگر به حمام رفت و در همان اتاق من خوابید. صبح که بیدارشدم رفته بود. صحنه های روز قبل مثل یک ترکیبی  ازکابوس و رویا بود. از خوابگاه زنگ زد گفت که حالش بهتر شده است و عذرخواهی فراوان و تشکراز زحمات ما  و وعده ملاقات در اولین فرصت.

فردا بعد از ظهر با یک دسته گل قرمز به فروشگاه آمد ، داشتم بال در می آوردم ، مدت زیادی در فروشگاه ماند و برام بسیار جالب و جذاب بود که حتی چند بار پاسخگوی مشتری ها بود و حتی در گرفتن زیراکس و کپی کمکم می کرد. اصرار کردم به خانه برویم که به بهانه خجالت کشیدن از پدر و مادرم نپذیرفت.

دو شب بعد در خانه مهمان داشتیم ، از دوستان قدیمی پدرم بودند که ما هیچکدام را نمی شناختیم ، 3 نفر آنها ظاهرا از خارج از کشور آمده بودند ، وقتی مذاکرات رسمی آنها شروع شد ، من و مادر سالن پذیرایی راترک و هر کدام به اتاق خودمان رفتیم ،یکی دوساعت نگذشته بود که صدای ممتد زنگ در و بدنبال آن صدای آژیر و بلندگویی که می گفت خانه در محاصره است و درخواست تسلیم داشت ،مرا مانند اسفند روی آتش از جا پراند ، سریع از پله ها پایین آمده و وارد پذیرایی شدم ، پدر و مهمانها همگی دست پاچه کاغذها و وسایلی را در کیف ها گذاشتند و با شتاب به سمت زیر زمین حرکت کردند. به دستور پدر پشت درب بازکن مشغول سرگرم کردن مامورها شدم . لحظه ای بعد از پنجره دیدم که ماموری از بالای در به درون حیاط پرید ،بلافصله درب خانه باز و تعداد زیادی مامور مسلح وارد حیاط خانه ما شدند. پدر از من ومادر خواست جیغ و داد راه بیاندازیم و خودش سریع لباس مهمانی را درآورده وبا لباس استراحت به استقبال مامورها رفت ...

یک ساعت بعد به جز اتاق من تمام خانه مورد کنکاش ماموران قرار گرفت ، وسایل زیادی را با خود بردند و حتی تعدادی از لامپ های لوسترها را نیز باز کرده  و در جعبه های مخصوصی که همراه آنها بود گذاشتند. پدر را دست بند زده  بودند. یک لباس شخصی که بی سیمی بدست داشت به سمت من ومادر آمد و با لحنی عوام فریبانه از مزاحمت پیش آمده عذرحواهی نمود.

آن شب با همه سختی گذشت ، صبح اخبار وحشتناکی رسید ، تمام مهمان های پدرم بعد از عبور از در مخفی زیر زمینی  در خانه پشتی دستگیر شده بودند. تمام هم کیشان و غیر هم کیشان آشنا از ما دلجویی کردند ، حتی جعفری هم وقتی با خبر شد خیلی ناراحت شد، افسوس می خورد کاش چند جلد کتاب کتابخانه پدرم را با خود برده بود تا به دست ماموران نمی افتاد، اما عوامل رژیم هیچ کتابی را با خود نبرده بودند ، به او هم که گفتم خیلی تعجب کرد. تمام بحث ها سر مظلومیت پیروان دین ما از یک طرف و نبود آزادی عقیده و خفقان و فشار قدرت متعصب حاکم از طرف دیگربود. همه منتظر عکس العمل سازمان حقوق بشر و دولت های قدرتمند طرفدار آزادی بودیم.

روز هفتم من ومادر باتفاق وکیل مان برای ملاقات به دادگاه انقلاب رفتیم ، وکیل داخل رفت و ما حدود 2 ساعت بیرون منتظر ماندیم که وکیل با جواب منفی به طرف ما آمد:" متاسفانه پرونده خیلی سنگینه ... میگن بحث اعتقادات مذهبی نیست ... موضوع جاسوسی است ، تمام جلسه مذاکره با چند دوربین مخفی ثبت شده است ، سیصد هزار دلار ارز و مقادیری یورو ضمیمه پرونده شده است، همراه یکی از مهمان ها سلاح کمری کشف شده است ولپ تابی که شکسته شده بوده بازسازی شده است. متاسفانه همسرتون بعداز دیدن فیلم ها اعتراف سنگینی کرده است ، من نمیدونم چه راهی برای دفاع باید پیدا کنم."

شرح آن لحظات سنگین و تلخ برایم خیلی سخت است. مادر هم حال خوبی نداشت. هر چی فکر می کردم توجیهی برای کار پدر پیدا کنم میسر نشد جز آنکه آن را توطئه ای از سوی عوامل متعصب رژیم برای بد نام کردن پدرم که افراد برجسته مذهبی در منطقه بود ، تلقی نمایم.

بدتر از همه کسی به فکر من و جعفری نبود و او که از ماجرا ترسیده بود کمتر آفتابی می شد. سه روز بعد مادر به کتابفروشی زنگ زد و به شدت مضطرب از من خواست فوری به خانه بروم.

خانه ما شلوغ بود ، مبلغ ،هوشمند ، کیوان و چند تن دیگر همه ناراحت ایستاده و منتظر من بودند. یک لپ تاب روشن روی میز بود . طرز نگاه همه به من دلشوره ام را زیادتر می کرد ، نیش و کنایه هوشمند بلند و از من خواست دسته گلی که به آب داده ام را نگاه کنم. همه نگاه ها به سمت مانیتور لپ تاب متمرکزشده بود. باور نکردنی بود ، تصویر از حمام اتاق خواب من بود و جعفری به شیوه مسلمانان در حمام در حال نماز خواندن بود ، خوب نگاه کردم متاسفانه خودش بود ،تصویر مربوط به روزی بود که در خانه ما بیماربود ، لرز درونی ،سراسر تنم را فرا گرفت ، سردم شد ،پاهایم سست شد و روی زانو نشستم ،هوشمند میخواست نطق کند که مادر مانع شد ،یکی از دخترها برایم آب قند آورد.

ساعتی بعد در اتاق خوابم سرم را روی زانوی مادر گذاشته و آرام آرام اشک می ریختم ، مادر موهای مرا نوازش می کرد و سعی میکرد آرامم کند می گفت: " تو گناهی نداری ، اون کثافت جاسوس رژیم بوده ، تمام مدت ما را فریب داده است و همچنان در تعصب دینی کور خود بوده ... با احساسات دختر عزیزم بازی کرده ، مردیکه شیاد هوسران حتی در خانه ما شب گذرانی کرده ... تو گناهی نداری دختر مظلوم من ... خودتو اصلا سرزنش نکن ... تنها اشتباه من وتو این بود که راه مخفی شوفاژخانه را به او نشان دادیم ، این اشتباه وحشتناک و غیر قابل بخشش است ، ولی تو نگران نباش ، به همه میگم من راه مخفی را نشان دادم و دخترم کاملا بی تقصیر بوده...."

مادر مرتب  صحبت میکرد و روحیه می داد ، او هرگز از آتش درون من خبر نداشت ، بیچاره فکر میکرد ناراحتی من از شکست طرح جذب دینی و یا ضربه ای است که به گروه کاری پدر وارد شده است.  مادر ادامه داد :"مبلغ طرح خوبی برای ضایع کردن اون کثافت ریخته ... امشب براحتی انتقام می گیری ،قرار شده  دخترها در خانه ما جمع بشوند و پسرها بیرون باشند که اگه مامورها ریختند سوژه ای دستشان نباشه تازه مبلغ میگفته به صلاح پدر و دیگر زندانی ها هست که امشب تعداد زیادی از جوانان دستگیر شوند، این جو را در خارج به نفع پدر می کنه و رژیم راحت تر تحت فشار قرار می گیره،  تو فقط این جاسوس کثافت را با تلفن به خانه بکش و اینجا طبق نقشه حسابی ضایع اش کن ... هوشمند خیلی دوست داره اون سیلی که به ناحق به صورتش زدی ، امشب در جمع و هُوی کردن بچه ها چند تا به این دهاتی بی سر وپا بزنی..."

هرچه سعی میکردم نفرتی در وجودم از این دروغگوی جاسوس ایجاد کنم ،موفق نمی شدم ، خوشبختانه همه فکر می کردند ناراحتی شدیدم به خاطر رودست بدی است که خورده ام و کسی گمان نمی کرد که در درون من غوغای دیگری است و اگر پی به این می بردند که مارک جنون و دیوانگی و پیامدهای تلخ آن واویلا می شد. دلم می خواست همه اینها یک کابوس بیشتر نباشد. اما متاسفانه واقعیت داشت ،شبکه اطلاع رسانی فعال شد و گروه زیادی از دختران در داخل خانه جمع شدند و پسرها در خیابان های اطراف پراکنده حضور پیدا کردند. قرار شد من صید را به قربانگاه بکشانم ، تلفن کردم هرچه توصیه شد عادی عادی برخورد کنم نتوانستم ، دعوتش کردم فوری به خانه ما بیاید ، اما پشت تلفن مثل همیشه با من احوالپرسی کرد و وقتی پرسید اوضاع امنیتی خانه ما چطور است ؟ با عصبانیت تمام فریاد کشیدم :"برای ما ممکنه امن نباشه ولی برای تو امن  ، خودت هم میدونی که برات امن  امنِِ ِ ... اون نا امنی برای پدرم بود که تموم شد..." بغضم ترکید و گریه سر دادم ، مبلغ گوشی را سریع از دستم گرفت و خاموش کرد و با ناراحتی گفت:" خراب کردی دختر ... اون فهمید ... محاله که بیاد..." زنگ تلفن صحبتش را قطع کرد حتم خود جعفری بود،همه یک جوری سعی میکردند که مرا وادار کنند با آرامش او را دعوت کنم ،با هر زحمتی که بود توصیه اطرافیان را رعایت و اعتمادش را جلب کردم ،نقش بازی کردن خیلی سخت بود و وقتی تلفن تمام شد بی اختیار باز زیر گریه زدم. مبلغ در طی یک سخنرانی همه را آماده می کرد تا ضربه روحی سنگینی به جعفری خیانتکار وارد سازند، از هوشمند به خاطر کشف ماهیت این جاسوس تقدیر فراوان شد و همه برایش کف زدند ، هوشمند در توضیحی مفتضح گفت :" من از اول به این مردک مشکوک بودم و از اینکه دختر خاله ما را فریب داده خیلی رنج می بردم ،چون آدم گمراه و متعصبی بود می دانستم حتما یک جایی مراسم خود را انجام میدهد لذا یک دوربین در حمام نصب کردم که 4 ساعت حافظه داشت و تنظیم شد هروقت برق حمام روشن شد به کار بیافتد. متاسفانه به علت هجوم ماموران من نگران بودم که دوربین را کشف و با خود برده اند ، اما امروز ظهر اتفاقی که برای دیدن خاله اومدم ،محتویات دوربین را درلپ تاب ریختم که همه این آشغال جاسوس را دیدید." بار دیگر برای هوشمند همه کف زدند. مبلغ از هوشمند و بقیه آقایان خواست که به بیرون بروند و آخرین سفارشات در مورد ضربه کارآمد روحی به جعفری برای من و دختران حاضر تشریح نمود . در موقع خروج مردان، مادر با اصرار فراوان لپ تاب و دوربین را از هوشمند گرفت ، نزدیک بود کار به مشاجره این خاله و خواهرزاده بیانجامد که با پا در میانی مبلغ موضوع به نفع مادر خاتمه یافت ، از کار مادر سر در نمی آوردم که چرا اینگونه با اصرار لپ تاب هوشمند را از او گرفت. پچ پچ دخترها بلند بود ،برای یک لحظه احساس کردم نه تنها نمی توانم سیلی تلافی جویانه به صورت جعفری بزنم بلکه تحمل تحقیر شدنش را در جمع نداشتم ، به طبقه بالا و اتاق خودم رفتم و سریع با تلفن به او خبر دادم که نیاید و وقتی نگران شد که چه شده در حال شرح ماجرا دوربین حمام و ماجرای طرح تخریب روحی و روانی اش بودم که ورود مادر باعث شد تلفن را قطع کردم. خوشبختانه موقع آمدن مادر لحظه ای بود که من گریه میکردم و مادر متوجه تلفن من نشد. لپ تاب و دوربین را آورده بود ، مجدد مرا نوازش کرد و در عین حال از خوبی های خواهرزاده اش هوشمند گفت : "درسته که کار بدی کرده است اما اگر این کار را نمی کرد ما همچنان  از جاسوس رژیم ضربه می دیدیم." مادرم گرچه سعی می کرد از هوشمند چهره موجه ای برایم بسازد ، اما از لابلای حرف هایش و تماشای فیلم ها پی به اهداف پست و کثیف هوشمند بردم ازهفت کلبپ ،دو کلبپ مربوط به عبادت جعفری و پنج کلیپ از بدن برهنه من در هنگام استحمام بود که متاسفانه خیال بافی هایم در خلوت حمام با خودم که هر بیننده ای را به تمسخر و مضحکه من وا می داشت نیز به وضوح مشخص بود. تازه فهمیدم که چرا مادر با این همه اصرار لپ تاپ و دوربین را از هوشمند گرفت. آن شب هر چه مهمانها انتظار کشیدند جعفری نیامد موبایل اش هم خاموش بود ،پذیرایی مختصری از مهمانها انجام و همه رفتند ، من و مادر تنها مانده بودیم  که سروکله هوشمند با یک دسته گل پیدا شد ، مادر خیلی خوشحال و ذوق زده از او استقبال کرد ، اما من با سیلی ای محکم تر از سیلی قبلی و پرت کردن آب دهان به صورتش ، گل ها را از دستش گرفته و پرت کردم. ودر حالیکه از ناراحتی جیغ می کشیدم به سمت طبقه بالا دویدم و اتاق خودم رفتم.

چند روز به سر کار نرفتم و در خانه تنها ماندم ، تصاویر خودم را در لپ تاب هوشمند که هنوز پیشم بود پاک کردم ، محتویات دوربین را هم کامل تخلیه کردم. اما بارها و بارها عبادت جعفری را در حمام نگاه کردم ، به خلوصش رشک می بردم و افسوس می خوردم که چرا در این مدت گمراه مانده و من نتوانسته بودم هدایت اش کنم ، در اوج ناراحتی ازبعضی کارهایش نظیر خیس کردن سرو صورت که مثلا باور کنم واقعا دوش گرفته است میخندیدم.صدای شرشر آب در وان مجاورصوت غالب کلبپ بود و لذا نجوایش خیلی مبهم و هر چه کلنجار رفتم که بفهمم که در دعای بعد از نمازش  چه میگوید ، نتیجه ای نگرفتم . زاویه صورتش نسبت به دوربین طوری بود که اشک چشمش بوضوح مشخص می شد. او چرا گریه می کرد؟ و در عین گمراهی با همان عقیده خودش از خدایش چه می خواست؟ سوالات بی پاسخی بودکه فکر مرا سخت مشغول می کرد. خیلی دوست داشتم زنگ بزند ،اما برعکس هروقت تلفن زنگ می خورد دلشوره داشتم که نکند او پشت خط باشد.سرانجام یک پیام کوتاه از او رسید:" سلام نامه ای در صندوق پست شما با نام جعلی رز انداختم ،مطمئنم بعد از خواندن نامه آن را معدوم و راز مرا مخفی نگاه میداری. برای همیشه خدا نگهدار." سریع از پله ها به پایین پریدم و پشت در حیاط نامه را از داخل صندوق برداشته بودم ، پاکت جالبی بود نوشته بود( برای آیدا تقدیم از رز). سریع تر ازپایین آمدن از پله ها بالا رفتم در اتاقم را بستم و نامه اش را خواندم.

++++++++++++++++++++++

به نام آفریدگار همه انسان ها

آیدای مهربان نمی گویم مرا ببخش که آنچه در نظر تو انجام داده ام بخشودنی نیست ،دیگر لزومی ندارد که دروغی بگویم یا بنویسم ، بنابر این آنچه که می نویسم باور کن صادقانه است و خواهش می کنم بعد از خواندن کل نامه را سوزانده و محو گردانی و گرنه از بابت دلباختگی اسباب تمسخر و از بابت افشای اسرار محرمانه دادگاهی می شوم. نا خواسته و مجبور در این مسیر وارد شدم ، توجیه ام کردند که برای مصالح امنیتی کشور باید فداکاری کنم ،رفع نیاز مادی نیز یکی از انگیزه ها بود. یک مشاور مربوط به مسایل دین شما با چند کتاب کاملا مسایل مربوط به پیدایش این دین و نقش حکومت های بیگانه و ماجرا های تاریخی مرتبط را برایم تشریح نمود و چند بار مرا تست کرد تا مطمئن شود  بطلان عقاید شما را باور کرده ام . از عقاید خودم بگویم ، که آنچه دارم از خانواده و برادرانم و مطالعه کتاب ها و شرکت در سخنرانی ها می باشد و و حکومت و نهاد های دولتی تاثیر چندانی در ایجاد یا تقویت عقایدم نداشتند ، اما در جریان مطالعه در دین شما به حقایقی دست یافتم که اعتقادم به مسائل دینی ام قوی تر شد.

در جلسات توجیهی دیگر، اهداف ماموریتم نفوذ در خانواده شما و جلب اعتماد کامل بود، آنها تاکید کردند که هرگز نباید در مسایل دینی مقاومتی نشان بدهم و حتی به من گفتند در مواقع ضروری ترک نماز و روزه و انجام بعضی گناهان نظیر خوردن و نوشیدن حرام ، حشر ونشر با نامحرم و حتی گناه سنگین تر مجاز می باشم .

در ابتدای آشنایی برداشت من راجع به شما این بود که از طرف محفل دینی تان دستور جذب مرا داری و تمام خوش رفتاری و اظهار علاقه شما ظاهری و نمایشی و در چهار چوب ماموریت تان می باشد. دقیقا نمی دانم که از چه زمانی دل بسته شما شدم که از آن به بعد از اینکه رفتارت ظاهر نمایی باشد رنج می بردم . هر وقت از عشق سخن می گفتی بیشتر آزرده می شدم چون حدس می زدم کلمات دیکته شده ای را صرفا برای جذب من در گروه تان بیان می کنی. کم کم که دلبستگی بیشتر شد و تا حدودی هم خود را امیدوار میکردم که این علاقه دوطرفه می باشد ، دلشوره ام ازجدایی راه عقیدتی مان سخت ناراحتم می کرد. با ادله محکمی که از بطلان عقاید شما در دست داشتم و مواردی از چندگانگی که در جریان تبلیغ از زبان مبلغ شما کشف کرده بودم ، امید داشتم تو را نجات دهم و راه خوشبختی را در پیش بگیریم. موضوع را با همان مشاور مسایل دینی شما در میان گذاشتم ، ایشان استقبال کرد و راهنمایی های خوبی هم نمود.اما یک ساعت بعد مرا احضار کردند و به اتاقی بردند که روبروی من مردی زیر یک نورافکن پور نور نشسته بود. چهره اش را نمی توانستم واضح ببینم ،بعد ها دانستم فرمانده تیم عملیاتی ماست خیلی خشن صحبت می کرد:

" تو در حال حاضر یک نظامی هستی ، هیچ کاری بدون اجازه مافوق حق نداری انجام دهی ... ماموریت ما در حوزه امنیت ، مقابله با خرابکاری ، جلوگیری از تخلیه اطلاعات استراتژیک و خنثی سازی عملیات سیاسی اقتصادی و احیانا نظامی دشمن می باشد. به ما دین و عقیده افراد ربطی ندارد. حتی اگر آن دختر بخواهد از اعتقاداتش دست ببرد و هم کیش تو شود باید با تمام قدرت مانع شوی ... حتی خود تو هم باید بتدریج رسما هم کیش او بشوی ، بدون اینکه هیچ تردید یا شبهه ایجاد کنی... اگر هم برایت مشاور گرفتیم تا با بطلان عقاید آنها آشنا شوی برای این بوده که در بین راه جذب تبلیغ فریبنده آنها نشوی و مرتکب خیانت در ماموریت نگردی و گرنه عقاید تو برای ما چندان مهم نیست."

در بد دردسری قرار گرفته بودم ، نه راه پس داشتم و نه راه پیش ،هم ازطرف تیم عملیاتی و هم از طرف گروه شما تحت فشار بودم که عضو علنی و رسمی دین جدید شوم ، اعلام رسمی این کار،یعنی خداحافظی با تحصیل و آینده ای که با تحصیلات عالی دانشگاهی برای خود تصور کرده بودم ، من هیچ تمایلی به همکاری طولانی و یا استخدام دائمی در تیم اطلاعاتی و عملیاتی نداشتم. این فشار ها از یک طرف و دلبستگی به شما از طرف دیگر و در جانب سوم پنهان کاری از خانواده مظلوم و ساده روستایی ام مرا در وضعیت روحی بسیار بدی قرار داده بود.

تنها چیزی که از من در این مدت می خواستند ،گزارش و عکس از افرادی بود که با پدرت ملاقات داشتند بود و بس. و به گزارشاتم در مورد مسائل دینی و جلسات تبلیغی هیچ توجه ای نمی شد و صراحتا از من خواسته شد وقت خود را صرف مسائل جزیی و بی اهمیت غیر امنیتی ننمایم.

تا اینک یک بار ناگهانی احضار شدم ،برای شناسائی صدای فردی بود که از طریق یک تلفن همگانی گزارش دقیقی از من و رفت و آمد هایم به فروشگاه لوازم التحریر می داد ، صدایش را خوب شناختم و مطمئن بودم که پسرخاله شما هوشمند می باشد ، باورکردنش برایم سخت بود ،او حتی بیشرمانه به مقدسات دین شما هتاکی می نمود ،بسیار دقیق ساعت و محل جلسات را گزارش میکرد. طوری که شک کردم که او هم مانند من مامور می باشد ، اما افراد تیم این نظر مرا رد و فرضیه یک نقشه برای ایجاد خوراک تبلیغاتی در رسانه های خارجی مطرح گردید.  بعد از ساعتی به من دیکته شد که در تلفن به شما داستان ساختگی خبر یکی از هم کلاسی ها و عذر نیامدن در جلسه شب را مطرح سازم. من از ترس پرس و جوی بیشتر شما موبایل را خاموش و به روستا رفتم و در تلفن فردا واقعا نگران بودم که عملیاتی بر علیه شما انجام نشده باشد.

آن روز اخبار بسیار جالبی از طرف گروه شنود تلفن خانه شما به من داده شد که دلباختگی مرا به شما افزون کرد ، گزارش تلفنی هوشمند یک اقدام خودسرانه و انتقامی از شما بوده است. موضوع سیلی زدن شما را به هوشمند ، بحث شما با پدرتان و بالاخره طرح تهیه فیلم آنلاین از دستگیری من و پوشش خبری  و عصبانیت همه از خرابکاری شما وسایر وقایع آن روز و آن شب ،که همگی شنود شدهه بود ، نگرش من در خصوص علاقه متقابل شما نسبت به من را به باور کامل رساند. و به پیرو این باور ، دل تنگی و وابستگی قلبی به شما افزون و همین طور دلشوره های مرتبط نیز زیاده از حد گردید.

حساس ترین و سخت ترین قسمت ماموریت بعد از 15 ماه آموزش به من محول گردید ، تعداد زیادی لامپ متناسب با سرپیچ های مختلف حاوی دوربین های وایرلس و چند ابزار شنود به من تحویل که طبق نقشه در قسمت های مختلف خانه شما کار بگذارم. با استقبال گرم مادرتان به خانه وارد شدم که بلافاصله به شما اطلاع داد ، از فرصتی که تنها می ماندم استفاده و لامپ لوسترها را تعویض کردم  ، با خروج یک ساعته شما از منزل کار من تمام شد و به جزدر اتاق خواب شما که دوست نداشتم افراد تیم عملیاتی شما را در استراحت ببینند، بقیه خانه را به طور کامل تحت پوشش قرار دادم. خواستم بروم که مادرتان مانع شد تا اینکه شما با آرایش و آن لباس زیبا برگشتید. تا مدتی قبل یکی از دل نگرانی  هایم ، اخباری در مورد روابط بی بند وبار دختران و پسران هم کیش شما بود که برایم تشریح شده بود. که این تصور راجع به تو یکی دیگر از آزردگی من بود ، با خبر ایستادگی شجاعانه ات در برابر هوشمند یقین حاصل کردم که حداقل تو یکی استثناء هستی ، خیلی دلم می خواست از زبان خودت ماجرا را بشنوم که انتظار بی نتیجه ای بود.

زیبایی تو در آن بعد ازظهر غیر قابل وصف و خیره کننده بود ، حالا دیگر طرز صحبت و رفتارت ، آن موزیک که گذاشته بودی و آن فضا و شرایط داشت دیوانه ام می کرد. نزدیک بود که بلغزم و در مقابل پاکی عشق تو مرتکب رفتار هرزه ای بشوم  ، علیرغم همه آنچه که در مدت طولانی آشنایی  و البته بیشتر در چند روز اخیر بر درون دلم گذشته بود، هنوز واقعیتی تلخ پیش رویم قرار داشت که تو هرگز مال من نمی شدی و امکان وصالمان میسر نبود. من به اعتقاد خودم باوری سخت داشتم و گرچه فرد پای بند و مقیدی نبودم اما هر چه با خود کلنجار می رفتم در اصول اعتقادی ام جای عدول نمی دیدم و از طرفی بطلان عقیده شما چنان برایم ثابت شده بود که در اوج دلبستگی به شما ، تمام چالشم با خود در پیدا کردن راهی امید بخش در باور صحت دین جدید شما بی نتیجه ماند. واز طرف دیگر در مورد شما نیز که از 3 سالگی تحت تعالیم فشرده دینی قرار داشته اید و در این سال ها صاحب ایمانی محکم در باورهایت شده بودی و از طرفی نفرت و بیزاری از رفتار و برخوردهای متعصبین و خشک مقدس های مخالف آئین شما ، احتمال وجود حتی روزنه ای امید در تغییر عقیده ات را غیر ممکن می ساخت. و اگر ادله بطلان را برایت تشریح می کردم ، جز عصبیت و اغتشاش فکری و احیانا سرخوردگی پیامد دیگری نداشت و حتی اگر معجزه ای رخ دهد و تو از عقایدت برمی گشتی پیامد های تلخ طرد خانوادگی با این وابستگی شدید ت به پدر و مادربسیار ناگوار خواهد بود. آنچه که می نویسم فشرده افکار من است و منصفانه نیست که تصور کنی قصد بازی با جملاتی را دارم که تخریب روانی اعتقادات شما را در پی داشته باشد. در جایی از قول نویسنده ای شاید گارسیا مارکز بود خوانده بودم : بدترین شکل دل‌تنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید

و این بدترین دلتنگی را در آن بعد ازظهرسخت داشتم  و اگر خود را به بیماری زدم برای این بود که بیش ازاین مرتکب جفا در حق محبت پاک تو نگردم. و درمانگاه بهانه برای گریز بود اما همراهی دلسوزانه تو و مادرت شرمساری مرا بیشتر و اعتماد شما در عبور من از معبر مخفی  این خجالت را از حد گذراند . اما رک بگویم پشیمان نیستم از اینکه در راستای ماموریتم  معبر مخفی را لو دادم که اگر چنین نمی کردم ، و افراد تحت تعقیب از آنجا می گریختند ، با توجه به ضبط چند جانبه مذاکرات آنها و وسایل و ارز همراهشان ، جرم پدرتان بسیار سنگین تر و تاوان جرایم آن افراد نیز بر دوش او می افتاد.

هر چه سعی می کنم دلسوزی و پرستاری صادقانه و آن نگاه معصوم همدری ات را از جلوی چشمانم دور سازم نمی توانم. راه گریز را بر من بسته بودی و موعد عبادت واجب می گذشت ، گرچه به من تفهیم کرده بودند که در شرایط اضطرارترک صلاه مانعی ندارد ، اما من باور در صحت فتوی آنها نداشتم ، به خصوص که دیده بودم برای آنها فقط کار در حوزه ماموریتشان مهم است و بس. علاوه بر این در آن لحظات بسیار سخت احتیاج به نجوا با خداوند و طلب کمک از او داشتم. اما هرگز تصور نمی کردم  دستان هرزه ای برای کاری زشت و یا حرکتی انتقامی به قصد آزار شما در حمام مخصوص شما دوربین نصب کرده باشد.

3 ساعت قبل از آنکه آخرین تلفن را به من بزنی مرا احضار کرده بودند و تحت باز جویی شدید قرار داشتم که برای چه در حال ماموریت نماز خوانده بودم. خشم و ناراحتی من نه از لو رفتن ماموریت ام بود و نه از اینکه باز جویم هیچ کدام از دلایل مرا راجع به عدم ترک نماز نمی پذیرفت ، بلکه حرص و عصبناتیم مربوط به شنود مکالمه شرم آور هوشمند و کیوان در مورد چرایی نصب دوربین در حمام مخصوص تو و کشف اتفاقی ماجرا من بود. چطور ممکن است انسانی اینقدر رذل ، پست فطرت و بیمار باشد که برعلیه حیثیت و آبروی دختر خاله و هم کیش خود مرتکب چنین جنایتی بشود. البته روز بعد وقتی یکی از افراد تیم گفت که ازشنود تلفن هوشمند متوجه شده اند خاله اش فیلم ها را از او گرفته و تو هم متوجه شده و مجدد مضروبش ساخته بودی بسیار خوشحال شدم . اما در آن زمان که همه پل های فیمابین را خراب شده می دیدم ، باور کن تمام فکرم  نجات تو از شر این توطئه هوشمند و کیوان بود و البته تلاش هایی در متقاعد کردن مسئولان تیم در وادار کردن نیروی انتظامی به مداخله و دستگیری هوشمند وکیوان و منهدم کردن فیلم های های مرتبط با شما را انجام دادم که متاسفانه مورد تمسخر قرار گرفتم و باز همان حرف های تکراری که به ماموریت ما ربطی ندارد.

تمام نقشه گروه شما در کشاندن من به خانه تان لو رفته بود و من منتظر تلفن شما بودم ، اما صدای بغض آلود و جملات آخرشما طوری بیان شد که همه افراد دوروبر من که مکالمه ما را شنود میکردند متوجه شدند که تو را به مجبوربه تماس با من نموده اند و تو هم غیر مستقیم با اشاره امن امن بودن برای من می خواستی به من بفهمانی که لو رفته ام . نیش و کنایه افراد تیم جای خود داشت ، برای من که فکر میکردم همه چیز بین ما تمام شده است ،رفتارت کاملا غیر منتظره بود. گریه و صحبت توام با بغض در تلفن دوم و شرح اتفاق و سفارش به نیامدنم به جلسه و قطع ناگهانی تلفن ، حالم را آشفته تر ساخت ،و آشفتگی ام را یکی از افراد مسن تیم با کنایه نیش دارش بدتر کرد: " آخه مرد حسابی ... گیرم دختره کافر بود ... چرا با دلش این کار را کردی؟"

آن شب به من اجازه ندادند به خوابگاه و حتی بیرون بروم ، حتی موبایل را هم از من گرفتند ، صبح مجددا مورد باز جویی قرار گرفتم  و تا ظهر منتظر ماندم ، نزدیک ظهر مرا پیش فردی بردند که تا آن روز ندیده بودم. بر خلاف باز جوها برخورد احترام آمیزی با من داشت و در نهایت به من گفت :" ... ارزش کار شما در متلاشی ساختن شبکه بزرگ جاسوسی بسیار بالا بوده است ، برای همین پاداش بسیار خوبی برایت در نظر گرفته شده است که تا هفته آینده به حسابت واریز می شود ؛ امتیازات دیگری هم برای شما در نظر گرفته شده است که اقدام خواهد شد. با توجه به اهمیت قابل توجه عملیات و کشف شما، از مرکز تاکید شده ازنافرمانی و خطای شما در نماز نابجا چشم پوشی شود ، اما از این لحظه به بعد از همکاری با ما معاف می گردید ، برای شما یک مشاور تعیین شده که اگر در رابطه با مسایل مربوط به همکاری با ما دچار مشکل شدی راهنمایی و کمکت کنند."

موقع آخرین خروج از آن مکان فردی به من گفت :" چقدر زود مهره سوخته شدی جعفری؟"

چند روزبود که نمی توانستم درس بخوانم ، دلم نمی خواهد به این پاداش کلان که به حسابم ریختند دست بزنم  ، می خواهم آرزوهایم ،همان موفقیت تحصیلی باشد. جای باز شده تو را در دایره آرزوهایم نمی دانستم چگونه باید ببندم ، به دنبال مشاور تعیین شده رفتم ، تمام آنچه در دل راجع به تو داشتم با او در میان گذاشتم ، خیلی با حوصله گوش می کرد و یادداشت بر می داشت ، تنها سوالی که از من کرد این بود : " برام توضیح ندادی که در آن شبی که در اتاق دختره خوابیدی چه کار ها کردی ؟" با تعجب گفتم:" فقط خودم را به مریضی زدم ... همین تا اینکه خوابم برد و صبح که بیدارشدم آیدا  روی مبل در هال خواب بود و چون نماز صبح قضا میشد بسیار بی سرو صدا از خانه آنها خارج شدم و چند کوچه آنطرفتر با اطمینان که تحت تعقیب آنها نیستم نمازم را در مسجدی خواندم و به خوابگاه رفتم" در حالیکه پوزخندی بر لب داشت : "قرار نشد از من پنهان کاری کنی..." با نگرانی و ناراحتی گفتم:" جناب ... من هیچ چیزی را پنهان نکردم..." پوزخندش بیشتر شد و با لحنی تمسخر آمیز گفت:" شاید بقیه را هالو گیر بیاری ... ولی جوون من بهترین دوره روانشناسی و روانکاوی را دیده ام ... عیبی نداره ، شرم داشتن گاهی هم خوبه اما نه پیش من مشاور ، فعلا به تو توصیه میکنم برو آزمایش ایدز،  هپاتیت و از این جور مرض ها ، خود تو چک کن  تا ببینی بلایی سر خود نیاورده باشی ...".

نمی دانم چه حالی به من دست داد و چطور نتوانستم خودم را کنترل کنم ، لحظه ای که به خودم آمدم دو تن از کارکنان مشاوربازوانم را گرفته و مرا به دیوار محکم چسبانده بودند ، تلفن و وسایل روی میز به هم ریخته بود و مشاور در حال مرتب کردن لباس هایش بود ، با قیافه حق به جانبی به سمت من آمد :" ... فکر نکن الکی الکی دری به تخته خورد و تشویقی  از معاون وزیر گرفتی و کلی پول به جیب زدی ... هر غلطی دلت خواست میتونی انجام بدی ... بار آخر باشه که..."

بدم می آید بیش از این مزخرفات و تهمت های  جناب مشاور را بنویسم . دو روز در خوابگاه خود را محبوس کرده ام ، هم اتاقی ها نگران حال من شده اند . درد جانکاه اینکه هیچ کس ندارم که با او درد دل کنم. متاسفم که با فرستادن این نامه که شاید اندکی از آلام درونی ام را بکاهد ،  تو را بیشتر رنجاندم . تمنا دارم نامه را بسوزان ومعدوم کن ، چون نمیدانم چه چیر خوب است یا بد لذا هیچ سفارشی ندارم .

آنکه الزام جبری است فراموش شود . ع. ج.

++++++++++++++++++++

بیش از چهار بار نامه راخواندم ، بیان احساسم راجع به نامه و راجع به کل شخص جعفری سودی ندارد.  سرانجام نامه ها را پاره کردم در یک بشقاب چینی  ریختم ، از آشپزخانه کبریت برداشتم ، ولی پاره های نامه خیس بود ، خیلی هم خیس بود ، در بشقاب آبی نبود ، اثر اشک چشمانم بود ، نتوانستم و نخواستم آنرا آتش بزنم ، نوار چسب برداشتم تا پاره ها را به هم بچسبانم ، نم اشک بر نامه مانع چسبیدن پاره ها می شد.

این اشک چشم چیست که نه اجازه می دهد که به هم بچسبد و نه فرصتی که بسوزد.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

ازدواج ِ مثلثی ِمتساوی الساقین

و اما دختر های هم کلاسی ازشکار نابی که صید کرده بودم رشک و حسادت را در بیان و نگاه وطعنه هایشان می دیدم ، البته چهار چشمی مواظب بودم که شکار از دستم نلغزد و در نرود.

از شوخی که نوشتم بگذریم . در دانشگاه با  او آشنا شدم . از اون بچه  درسخوان های درست و حسابی که به جز درس ، کتاب ، جزوه ، تحقیقات اینترنتی و دور اساتید پرسه زدن در هیچ صراط منفی و مثبت دیگری دیده نمی شد.  این آقای شهره به خرخونی در ضمن خجالتی به خصوص در برابر جنس مخالف و به قول بچه های روانشناسی خوانده انزوا طلب و به قول بچه های اهل تفریح و خوشی بی احساس هم بود.

از این نکته منفی دوران خوش جوانی که بگذریم ، خیلی از حسابگرها و آینده نگرها ، به اهمیت این گنج بالقوه پی برده بودند که البته من هم همین جور. که ماجراهای ما در این زمینه طولانی و از حوصله خارج.

در اوج ناباوری یک روز مسئول آموزش دانشکده که خانم مسنی بود سراغ مرا گرفت و تقاضای یک ملاقات فوری و خصوصی کرد. مطمئن بودم که موضوع خواستگاری از من است و دلشوره داشتم که برای کدام پسر فامیلش مرا نشان کرده است . ولی خواستگاری برای فامیل خودش نبود:

-          مسعود رستگاری می شناسی ؟

-          بله شاگرد اول کلاسمونه.

-          مادرش از من آدرس تو را خواسته ، ظاهرا میخواد یک سری تحقیق بکنه ، البته هنوز تصمیمی نگرفتند ، خیلی هم اصرار دارند محرمانه بمونه ، ولی من عادت دارم بدون رضایت دانشجو ، آدرسش را به کسی ندهم. خوب ... اجازه میدی که آدرس شما را بهشون بدم.

از این لحن صحبت اصلا خوشم نیامد ، خواستم سنتی عمل کنم و باصطلاح سنگین برخورد کنم و بگویم باید فکر کنم ... ولی نگران شدم که مبادا پرنده از لب پنجره ام بپرد که فوری گفتم:

-          شما صاحب اختیارید ، هر جور صلاح میدانید.

-          البته این را هم اضافه کنم ، که ظاهرا به این زودی ها قصد ازدواجی ندارند ، اما وزارت علوم الزام کرده که برای استفاده از بورس  تحصیلی خارج حتما باید متاهل باشد و گرنه از بورس خبری نیست.

این جمله هم برایم ناخوشایند بود اما خبرش داغ و عالی بود ، بورس تحصیلی و اعزام به خارج ، بهتر از این نمی شد. اینکه این همای سعادت چطوری بر سر من فرود آمده ؟ و میان این همه دختر هم کلاسی حتی از من قشنگ تر و متمول تر، من برگزیده شدم ؟ و نکنه که گوشه گیری ناشی از بیماری باشه ؟ و یا کم حرفی اش ناشی از افسردگی باشد؟ دلشوره هایی بود که آن لحظات خوش را خراب میکرد. با اینکه سعی خلاصه نویسی دارم اما حیفم می آید که دومین خاطره آن روز را شرح ندهم.

می دانستم که در کتابخانه هست ، جلوی کتابخانه کمین کردم و ساعتی انتظار کشیدم ، خودم را آماده کردم که باب صحبت را شروع و بورس تحصیلی را تبریک بگویم و در عالم خیال بافی جور کردم که باهم قدم هم بزنیم و شاید بیرون دانشگاه با هم جایی نهار هم بخوریم. سرانجام انتظار بسر رسید و بر پلکان کتابخانه ظاهر شد ، خیلی عادی در خلاف مسیر او حرکت کردم که وانمود شود اتفاقی از آنجا می گذرم  به نزدیکش که رسیدم :

-          سلام آقا مسعود

-          سَ ... لام

-          خسته نباشید ، حال شما خوبه

اگر بگویم صورتش درست مثل لبو قرمز شده بود باور کنید اغراق نکردم. طفلی بد جوری غافلگیر شده بود که ناگهان سروکله چند تا از هم کلاسی ها از دور پیدا شد که در هر حال مصلحت در " با اجازه " و "خدا حافظ"  گفتن و ترک صحنه بود.

جریان خواستگاری ، بیا برو ، تحقیقات جدی و یا  تشریفاتی ، عقد ، میهمانی ، خرید و عروسی در کمتر از هشت نه ماه به خیر و خوشی انجام شد. مسعود نه تنها دیگر پیش من خجالتی نبود ، بلکه بر عکس خیلی شوخ و سرزنده بود ، تنها مشکل او همچنان روابط عمومی بود ، آثار معذب بودن او را در جریان اولین برخورد با فامیلان جدید می دیدم و از همه بدتر در بوروکراسی اداری وزارت علوم برای کارهای بورسیه ، من بیشتر از او با کارکنان بحث و پی گیری میکردم . و اگر به پای او بود با این امروز برو فردا بیا خدا میدانست چه وقت ویزای ما آماده می شد.

زندگی شیرین را در ایران شروع کردیم و در خارج ادامه دادیم ، سال اول زندگی درخارج بسیار سخت بود ، اما با مشارکت در یک پروژه صنعتی – تحقیقاتی وضع ما خیلی بهتر شد و حتی می توانستیم پس انداز همه داشته باشیم.

از نظر عقیدتی هر دو مسلمان بودیم ، اما خیلی از مسایل را خرافه دانسته و زیاد پای بند نبودیم ،  من روزه ماه مبارک را خیلی دوست داشتم و او هم به احترام من خود را مقید کرده بود که روزه بگیرد. رابطه ما با همسایگان خارجی خیلی خوب بود و از احترام متقابل برخوردار بودیم. در بعضی مراسم ایرانیان و مسلمانان هم گاها شرکت میکردیم.

آمدن دخترمان زندگی ما را شیرین تر کرد. نه که اصلا هیچ موقع بحث و جدلی نداشته باشیم ، اما هردو سعی می کردیم در عذر خواهی پیش دستی کنیم و به تلافی کدورت پیش آمده سیل محبت نثار هم می کردیم.

5 سال اقامت خارج تمام و به وطن برگشتیم ، موقعیت عالی شغلی برای همسرم فراهم شد ، پس انداز خوبی هم از خارج با خود آورده بودیم. به اصرار مادر شوهرم 2 واحد آپارتمان طبقه سوم را به یک واحد تجمیع و نوسازی و نما کاری کل سه طبقه آپارتمانش را با طرحی زیبا انجام داده و همانجا ساکن شدیم .

طبقه اول دو مستاجر با رهن نشسته بودند که همسرم مبلغ رهن آنها را پرداخته و تبدیل به اجاره نمود که کمک خرج مستقلی برای مادرش شود. در طبقه دوم  یک واحد در اختیار مادرشوهرم بود و واحد دیگر به یک بیوه جوانی به نام معصومه خانم اجاره داده شده بود. ظاهرا معصومه خانم زمانی آشنای صمیمی و همسایه خانواده شوهرم بوده که بعد از ازدواج از آن محل  رفته بوده ولی از دو سال قبل ، بعد از فوت همسرش ، مستاجر مادرشوهرش شده و مجدد همسایه او می شود.

معصومه خانم که تقریبا هم سن وسال من بود ، گرچه فوت ناگهانی همسرش او را شکسته و افسرده نشان می داد اما سعی می کرد خود را سرزنده و شاداب نگاه دارد. مدام در خانه مادر شوهرم با شوق و ذوق تمام کمک حال پیرزن بود.

استقبال معصومه خانم  از من و مسعود مرا سخت غافلگیر کرد ، بدون روسری و با لباس معمول خانگی با مسعود مصافحه کرد و با لحنی بسیار خودمانی و صمیمی خوش آمد گفت. مسعود در خارج با چنین زنانی برخورد زیادی داشت و دست دادن در احوالپرسی با زنان برایش عادی شده بود . اما تعجب و دلشوره من زمانی شروع شد که متوجه شدم برخورد معصومه با سایر مردان آپارتمان هرگز مانند برخورد با شوهرم خودمانی نبود و بر عکس شدید اهل مراعات و حتی از چادر مشکی نیز استفاده میکرد. در برخورد با من و دخترم بیدریغ محبت می کرد و وقتی فهمید که من برای بار دوم آماده مادر شدن هستم ، توجه اش را به من افزون و پروانه وار گردم می چرخید. این محبت بیش از حد که هرگز نتوانستم ریا و تمارضی در آن ببینم ، ناخودآگاه محبت متقابل اورا در دلم نشاند.

مسعود نیز که مدعی بود حاملگی اولم در خارج به من سخت گذشته است و میخواست تلافی کنی ، افراطی مرا مورد توجه قرار داده بود.اما یکی دوبار حرف هایی زد که افکارم را مشغول کرد:

-          عزیزم به محض اینکه بچه ما دنیا اومد از اینجا می رویم . این محل برای زندگی ما خوب نیست ، یک جای بهتری یک ساختمان شیک و خوب اجاره می کنیم و می رویم آنجا...

-          مسعود جان ، اینجا هیچ عیبی نداره ، مادرت ، همسایه های خوب ، خانه شیک وعالی ، محله خوب ... بهتر از اینجا جایی نداریم

-          ولی بهتره برویم یک محل دیگر

اندوه بزرگی در پشت کلامش حس میکردم ، حتم چیزی را از من پنهان می کرد. حس ششم به من می گفت که موضوع به معصومه ارتباط دارد ، اما تصوری قابل قبول که خودم را قانع کند در ذهنم شکل نگرفت. بحث جابجایی خانه با مادرشوهرم هم مطرح شد که البته سوالش در باره علت بی جواب ماند و بالطبع شدیدا مخالفت شد.

وقتی برای زایمان در بیمارستان بستری شدم ، مسعود تمام مدت در بیمارستان در سالن انتظار بدون خواب و غذای درست و حسابی ماند و هرچه معصومه خانم و مادر شوهرم اصرار کردند که برای استراحت به خانه برود ، نپذیرفت . مسعود موقع ترخیص با تعجب مادرش و دخترم و معصومه خانم را با تاکسی فرستاد و اصرار که باید پسر نوقدم و مادرش ( که اشاره به من بود) را با خودش و تنها به خانه بیاورد. در مسیرجلوی یک طلا فروشی توقف و با خواهشش طلا فروش انواع سینه ریزها را به داخل ماشین آورد تا من بپسندم و انتخاب کنم ، انکار من که حال وقتش نیست و اصرار او که باید هدیه ای با ارزش از او بپذیرم ، بنده خدا طلا فروش و پادویش را به شک انداخته بود که ما کاهبردار حرفه ای نباشیم ، که سرانجام با پذیرفتن یک طرح ساده وزیبا به سمت خانه حرکت کردیم. بذل محبت غیر عادی و تکرارجملات عاشقانه توام با بغض اندکی مرا نگران میکرد.

معصومه خانم مانند خواهری مهربان از من و پسر نو رسیده ام مراقبت میکرد و اجازه نمی داد دست به سیاه و سفید بزنم. از مادرم و میهمان ها با جان و دل پذیرایی میکرد. مسعود در پیش من خود را بسیار شاد نشان میداد و مدام قربون صدقه ام می رفت ، اما وقتی حواسش نبود و از دور مراقبش بودم  آثار دلشوره و اندوهی بزرگ را در رفتارش می دیدم.

دیشب جشن شش ماهگی پسرم را گرفتیم ، خیلی خوش گذشت ، اما موقع خوابیدن مسعود شدیدا بیقرار بود ، در اتاق خواب قدم میزد و دستانش را به هم می مالید ، روی تختخواب نشسته و متحیر نگاهش می کردم ، به طرف من آمد و کنار تخت زانو زد و نشست ، سرش را بالا گرفته و نگاهش را در نگاهم دوخت و با لحنی گریان گفت:

-          عزیزم ... عزیزم ... می دانم که ناراحت می شوی ... می دانم که دارم کار زشتی میکنم  ... می دانم که در مقابل خوبی تو من خیلی بد شدم ... هر جای اعترافم خیلی برات سخت شد محکم سیلی بزن ... نه سیلی که دستت درد می گیره ...

از جا پرید ، در حمام را باز کرد و یک لنگه دمپایی مردانه را آورد و روی تخت جلوی من گذاشت ، داشتم دق میکردم ، نفسم بند آمده . توان هیچ حرفی را نداشتم. مطمئن بودم که اتفاق شومی شکل گرفته یا در حال شکل گیری می باشد ، با همه اضطراب دوست داشتم از کل موضوع که یقین داشتم بیشتر از یک سال است که دغدغه فکری همسرم شده و او را رنج میدهد آگاه شوم لذا سکوت کردم تا ادامه دهد.

-          ... دستت درد میگیره با این دمپایی بزن ... خواهش می کنم اگر مرا دوست داری محکم بزن

-          مسعود جان ، این حرف ها چیه ؟

-          من خیلی بدم ... من بلد نیستم با جملات بازی کنم ، بلد نیستم دروغ بگویم ، قبل از اعتراف باید پیش تو قسم بخورم تا باور کنی

-          من همیشه تو را باور می کنم

-          نه این یکی فرق می کنه ، میدونی گرچه در عبادت و مسائل دینی به اندازه تو اهمیت نمی دهم ، ولی خدا و عظمت خدا را کامل قبول دارم . به خدا قسم ... به خدا قسم  یک ذره حتی یک ذره از علاقه ام به تو از آن روزیکه زندگی را شروع کردیم کم که نشده بلکه روز به روز زیادتر هم می شود.

-          من لایق این همه محبت...

-          اجازه بده من حرفامو بگم ... فقط خواهش می کنم عصبانی که شدی با این دمپایی بزن ، خودت را با زدن من تخلیه کن، التماست می کنم چیزی به درون دلت نریز که باعث کدورت و آزردگی ات شود.

چقدر بده که مرد آدم گریه کنه و تازه زنش ندونه برای چی اینقدر پریشان حال شده است. دلشوره خود من از رفتار او کم نبود و می خواستم هر چه که وحشتناک هم باشد زودتر آگاه شوم ، به زحمت خونسردی خود را حفظ کرده  و گفتم:

-          مسعود جان ، زن وشوهر باید محرم اسرار و سنگ صبور هم باشند ، اونقدر دوستت دارم که اگه بگی باید بمیرم ، باور کن آمده مردن می شوم ، هر چی تو دل داری بی دغدغه ، بی نگرانی خالی کن ، من اگه سنگ صبورت نباشم کی باید باشه ، راحت عقده دلت را باز کن

بعد از کلی عذرخواهی های تکراری که دیگه داشت برام خسته کننده می شد ، قرار شد من فقط گوش کنم و او راز بزرگی را برام شرح دهد که شرح طولانی گفته هایش راخلاصه کردم:

-          خانواده معصومه همسایه دیوار به دیوارما بودند ، اونوقت که آپارتمان را نساخته بودیم  خانه مان حیاط داشت و حیاط محل بازی ما بچه ها بود ، علاوه بر بازی به توصیه بزرگان من در درس معصومه که همیشه ضعیف بود کمکش می کردم ، سال های دبیرستان احساس کردم دلبستگی خاصی به معصومه دارم ،که روبه روز و ماه به ماه و سال به سال بیشتر می شد ، چند بار قصد کردم که با او در این مورد صحبت کنم ، اما همیشه دوست داشتم او پیش قدم شود ، چون رفتارش با من نسبت به بقیه پسرهای همسایه خیلی تفاوت داشت و غیر ازمن با هیچ پسری صحبت نمی کرد و من هیچ شکی نداشتم که او بیش از من دلباخته ام است. سال پیش دانشگاهی سخت خود را درگیر کنکور کرده بودم و در اتاق اختصاصی محبوس و از اخبار بیرون کم اطلاع بودم که یک روز شوم مادرم مرا صدا زد که معصومه خانم با نامزدش برای خداحافظی اومدند و میخواهند به پابوس امام رضا بروند. کابوس وحشتناک و خردکننده ای بود ، معصومه حلقه نامزدی در دست داشت و صورتش هم آرایش شده بود ، مرد جوان و خوش پوشی هم پیش او ایستاده بود ، معصومه با شادی تمام من و نامزدش را به همدیگر معرفی کرد ،من هیچ توان صحبت نداشتم ، اما مادرم مرتب با جملات تبریک ، دعا و التماس دعا فضای سکوت را در هم می شکست. ضربه سخت این اتفاق تمام زحمات کنکور آن سال را به هم ریخت و من برای فرار از سربازی به رشته سطح پایین دانشگاه آزاد پناه بردم ، بعد از چند ماه به خود آمده و بیزار از همه چیز دوباره درس خواندن را شروع و تقدیر شد که هم کلاسی شما بشوم. در سال های دانشگاه کم کم خاطره معصومه از ذهن رفت و با الزام به ازدواج  برای بورس تحصیلی و قدم نهادن شما به زندگی ام ، حتی خوشحال هم بودم که فرد بیوفایی مثل معصومه را فراموش کرده ام. اما برگشت به ایران و پیدا شدن معصومه بعد از 10 سال ، آن هم بیوه ، بدون فرزند ، بی آنکه بخواهم ، آتش درونی سال های جوانی و نوجوانی را مجدد شعله ور ساخت ، هر چه از او می گریختم ،او به من نزدیک تر می شد ، هر چه سعی میکردم از جلوی دیدگان دورش کنم ،او زودتر از دیداربا تو در برابرم ظاهر می شد ، اول ها یک جوری نگاه ترحم به زندگی  وتنهایی اش داشتم ، ولی کم کم ، علیرغم تمام تلاش هایم در گوشه دلم جایی برای خود باز کرد ، به حدی در برابرش ناتوان شدم که تصمیم گرفتم از اینجا برویم که آن هم میسر نشد... تو هم بدون اینکه متوجه باشی هر زمان که او خواست به خانه راهش دادی و تمام گریزگاه ها را به رویم بستی .گر چه بخشودنی نیستم مرا ببخش ، دیگه تسلیم دل شدم ، در پیش تو شرمنده این بی ارادگی و ضعف خودم هستم ، از چند ماه پیش تصمیم گرفتم که موضوع را به تو بگویم ، ولی جرات این گستاخی را در برابرت نداشتم ، هرگز نمی توانم ذره ای کدورت و ناراحتی در تو ببینم ، کمکم کن ، شاید راهی باشه 3 نفری شاد با هم زندگی کنیم  ، البته معصومه به خاطر برقرار ماندن مستمری مرحوم شوهرش هیچ موقع نمی تواند به عقد دایم کسی درآید. شاید نگاه تو به او ترحم باشد ، اما نگاه من ترحم نیست ، صراحتا اعتراف کنم هیچ راهی برای خارج کردن او از دلم ندارم . وقتی امشب در جشن تو با او اینقدردست در دست هم  زیبا و موزون دور پسر مون می چرخیدید من جرات پیدا کردم که با شما این راز خفه کننده را در میان بگذارم . خواهش می کنم کمکم کن...

شاید حدود 2 ساعت با تکرار زیاد عذر خواهی ، ندامت و شرمندگی  و چند بار گریه و تقاضای مضحکه کتکم بزن ، مسعود برایم سخن گفت که من خلاصه آن را در بند بالا نوشتم. من در سکوت کامل و در حالیکه احساس میکردم دارم خفه میشوم و یا نفس های آخرم هست به حرف هایش گوش می کردم.

دیشب تا صبح خوابم نبرد ، آرزو میکردم همه این ها که امشب شنیدم و همه آنچه را در این 15 ماه دیدم کابوسی بیش نباشد ،اما متاسفانه واقعیتی تلخ پیش روی من قرار داشت. گاه دلم برای معصومه می سوخت و گاه دندان هایم را بهم می سائیدم که این مکاره پس فطرت چطور با رفتار فریبنده نه تنها در دل مسعود ، حتی در دل من نیز جا خوش کرده است.

باید قبل از آنکه زندگی ام نابود شوم چاره بیاندیشم ، راهکارهایم را طبقه بندی کردم و عواقب هر کدام را بررسی کردم.

1-      مرگ معصومه ، علنی که قصاص و اعدام می شدم و مخفی که یک عمر اضطراب پلیس آگاهی و عذاب وجدان.

2-     ترک همیشه مسعود ، بچه ها را چه کنم ، بدون آنها هرگز ، با آنها بروم  از پدرشان چه بگویم

 3-      بیرون کردن معصومه از آپارتمان

4-      کوچ خودمان از آن محل

5-      پیدا شدن سروکله یک خواستگار سمج برای معصومه

6-      در گیر شدن و زهر چشم گرفتن از معصومه

7-      قدرتمندانه در برابر مسعود ایستادن

8-      رجوع به محکمه قضایی

9-      رجوع به رمال برای قطع تعلق خاطر مسعود به معصومه

10-      بردن مسعود حهت مشاوره روان شناسی یا روانپزشکی

11-  .....

......

-          تسلیم شدن و تن دادن به اینکه نیمی از مسعود به زن دیگری سپرده شود.

تمام راهها را بارها و بارها مرور کردم ، صداقت مسعود و گرفتاری قلبش را کامل درک می کردم ، هر مخالفتی آسیب روحی مسعود را بیشتر می کرد و از طرفی داروی مسکن موقت بوده و علاج کامل در کار نبود ، و هر لحظه ممکن بود معصومه با این افسون و شگرد ش اوضاع را از کنترل من خارج کند . هر چه بیشتر فکر می کردم نتایج مایوس کننده تر بود . گرچه تصمیم آخر تصمیم خفه کننده و دهشتناکی برای من بود ، اما ظاهرا تنها راه نجات همین بود. مصیبت این تصمیم ، فقط از دست دادن نیمی از مسعود نبود ، طعنه ها و نیش و کنایه اطرافیان که بماند ، دلشوره تجربه تلخ دیگران که زن دوم ، پا از گلیم خود فراتر نهاده و زندگی زن اول را بلعیده و او را کامل از چشم همسر انداخته است، اضطرابی بی حد به جانم انداخته بود. تا صبح  تمام جوانب شوم این تصمیم مرور کردم .

مسعود نیز تا صبح نخوابیده بود ، از شرم جرات روبرو شدن با من را نداشت ، مردد بودم که مثل همیشه برایش صبحانه حاضر کنم یا نه ؟ خودم را با پسرم مشغول و بی تفاوت نشان میدادم ، که با زنگ راننده شرکتش سریع لباس پوشید و فقط  گفت امروز به شهرستان جهت ماموریت میرود و ممکن است شب دیر بیاید. به خود آمدم و ازاینکه بدون صبحانه روانه اش کرده بودم خجل بودم . لحظه ای بعد معصومه با یک نان بربری تازه وارد شد و سوال که چرا مسعود امروز زود رفته است؟ و من در سکوت و او کنجکاو و شاید هم واقعا!! نگران که چرا رنگم چنین است و چشمانم قرمز . علیرغم نفرتم از رفتارش ، امروز صبح نیز بیش از همه روزهای دیگر محبت !! فریبنده اش را نثارم کرد ، بر عکس برخورد سردم را به حساب بیماری گذاشت و بیش از بقیه روزها  چون پروانه دورم چرخید و مادری کرد.

چند ساعت صبح امروز نیز به کلنجار با خودم گذشت ، تا وقتی معصومه در خانه ام بود به دقت رفتارش تحت نظر گرفتم تا آثاری از تظاهر و ریاکاری در او ببینم ، اما برعکس محبتش قلبی و رفتارش صادقانه بود مگر آنکه مهارت فوق العاده در کتمان ظاهرسازی داشته باشد. دلم از دیدگاه ترحم و حتی بالاتر از ترحم درحد دوستی متقابل به نفع معصومه رای می داد.خودم را قانع کردم که او گرچه بد شانسی آورده اما مثل بقیه باید از موهبت زندگی برخوردار شود و امیدوارم در برابر فدا کاری ام ، ناجوانمردانه مرا از میدان بدر نکند.نگاه ها و نیش ها ی مداخله گر که نام عرف و فرهنگ بر آن نهاده بودند شاید قابل تحمل باشد، می خواستم تفال به دیوان حافظ بزنم که از نتیجه خوب یا بدش ترسیدم و منصرف شدم.

ساعت 11 صبح تصمیم قطعی و خانه خراب کن را گرفتم ، پیش خانواده و مادرم اگر مطرح میکردم با مخالفت جدی و سرزنش مواجه می شدم ، بنابر بهترین گزینه مادر شوهرم بود و امید داشتم در پیامدهای نگران کننده دراز مدت حداقل او به فریادم برسد. پسرم خواب بود و دخترم را معصومه به پارک برده بود و من با دست و پای لرزان و قلب تپان به خانه مادر شوهرم رفتم . نیم ساعت مقدمه چینی کردم بطوریکه آثار نگرانی را در چهره اش دیدم و آنگاه به اصل مطلب پرداختم:

-          میدانم که دیوانگی محض است ... شاید هم انتحار زندگی است ، ولی خوب فکرهایم را کردم  ... رک برم سر اصل مطلب ... خوشبختی مسعود به اینست که من تحمل یک هوو را داشته باشم.

-          راست راستی دوانه شدی دختر... این چه حرفی ایه؟ نکنه خدای نکرده مشکل یا مریضی داری که نمیتونی به شوهرت برسی ؟ ... خوب میبرمت پیش بهترین متخصص زنان ...

فکر همه پیامد های ناهنجار را کرده بودم جز این تهمت که مشکل زناشویی دارم ، این دیگه واقعا درد آور بود ، حرفش را قطع کردم :

-          نه مادر جون ... من شکر خدا سالمِ سالمم .

-          پس این چرت و پرت چیه که میگی؟

-          مادر جون ... خیلی فکر کردم مادر جون ، هیچ چاره دیگری نداریم ، من خودم راضی نیستم ، اما مصلحت من و ادامه خوش زندگی به این است که هرچه سخت باشه من هوو را با جان و دل قبول کنم. آقا مسعود را خیلی دوست دارم و نمی خواهم اندک غم یا کدورتی در خاطرش ببینم ، خوشی او خوشی من هم هست.

-          یعنی چه ؟... چه اتفاقی افتاده ؟... کدام پدر سوخته ای زیر پای پسرم نشسته؟.... هان ....هان ... مسعود .... مسعود ... دسته گل هم به آب داده؟

-          آرام باشید مادر ... تورو خدا آرام باشید؟

-          تو نزدی تو دهنش ... تو ساکت شدی ؟... تو نمی خواهی زندگی ات را مواظب باشی؟

-          مادر جون آروم ، نقل این حرف ها نیست ، دست خود مسعود هم نیست ، نه که زندگی ام را دوست ندارم ،ولی می ترسم مسعود...

-          مسعود چی ... چکار کرده ، جون بسرم کردی  

-          یک عشق قدیمی عود کرده است ،مسعود گناهی نداره ، این قسمت و تقدیره .... مادرجون اگه شما حمایت کنی  فکر می کنم 3 نفری خوشبخت می شویم . یک مثلث متساوی الساقین خوشبخت.

-          غلط کرده با دو بچه به این نازی و زنی چون فرشته عاشق یه بی سروپا شده . این کدوم پدرسوخته است که زیر پای مرد زن و بچه دار نشسته؟

-          مادر فحش ندید... آدم عزیزیه ، دوست داشتنیه ... خودیه ، درد کشیده است ،او هم انسان است اوهم حق زندگی داره، اگر خودم را جای او بگذارم کاملا من هم به او حق میدهم

-          کی را میگی که اینقدر خوبه؟؟ و به این راحتی تو وشوهرتو خام کرده است.

-          معصومه خانم

-          معصومه! ..... معصومه! ... مسعود عاشق معصومه شده ؟...

صدای قهقهه خنده مادر شوهرم بلند شد ، مغزم از شدت فشار داشت منفجر می شد . مادر شوهر همچنان می خندید ، بلند شد از یخچال آبی برداشت و نوشید و با لحنی کاملا متفاوت با قبل گفت :

-          مسعود خودش گفت عاشق شده؟

-          بله مادر جون ... اصلا دست خودش نیست

-          خدایا مرا ببخش..

ناگهان چهره مادر شوهرم به طرز نگران کننده ای در هم شد و به فکری عمیق فرو رفت ، مدتی در سکوت گذشت و چندبار پشت دستش را زد و زیر لب با خودش حرف میزد، با نگرانی پرسیدم :

-          چی شده مادرجون

-          خدا مرا ببخشه ، من چرا در این همه سال به مسعود نگفتم معصومه خواهر رضائی اش است ، مادر معصومه مریض شده بود و من حدود یک ماه به معصومه شیر دادم ، همه این موضوع را میدانند ...معصومه برای همین منو مامان صدا میکنه ... همه میدانیم ... ولی چرا مسعود...

صدای غرش رعد شنیده شد ، توجه ام به پنجره جلب شد ، باران شدیدی می بارید ، نگران بودم معصومه خانم و دخترم زیر باران سرما نخورند.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

گنج سکون خان

گنج سکون خان

سال نخست کار پزشکی من بود، عجیب علاقه داشتم که در طبابت مردمدار بوده و پای درد دل بیماران بنشینم و باصطلاح سنگ صبور آنها بشوم ،اما در ساعات شلوغ درمانگاه این ویزیت طولانی دردسر ساز می شد و اعتراضات بیماران عجول داروطلب را به همراه داشت. در یکی از این ایام فردی با لیستی ازداروهایی که معمولا در درمان یک اختلال روانی موسوم به شیزوفرنی تجویزمی گردد ، مراجعه و خیلی محترمانه درخواست تجویز لیست را در دفترچه بیمه اش نمود. من تازه کار مغرور و از طرفی مقید به اصول اول مصاحبه بعد معاینه بعد تست بعد تشخیص بعد درمان ، از این نوع دیکته یا رونویسی نسخه ناخشنود و این کار را در آن مقطع حمل بر توهین به مقام علمی خود تلقی می کردم. لذا در رعایت اصول حرفه ای با حفظ خونسردی از بیمار خواستم که بنشیند تا نوع بیماری اش را تشخیص دهم و بعد بهترین دارو را که خودم صلاح می دانم نسخه کنم ، علیرغم حدود 20 دقیقه مصاحبه با اندکی معاینه در تجربه آن روز سخت شکست خوردم و در حالیکه سر وصدای سالن انتظار بلند شده بود ، لیست پیشنهادی را بدون دستور مصرف در دفترچه بیمه نسخه و به دست بیمار سپردم . بیمار باهوش که متوجه ناراحتی من شده بود در موقع خروج گفت :

-          آقای دکتر ، حق با شماست من هیچ علاقه ای به خوردن این مواد سمی و شیمیایی ندارم ، ولی متاسفانه یک دستور است که باید اینها را هر روز بخورم و من محکوم هستم که اطاعت کنم .

-          دستور کی ؟!!

-          ماجرای من طولانی است ، صلاح نیست وقت بیماران را بگیرم ، اما دفترچه خاطراتم را به شما میدهم تا بخوانید

 

در را باز کرد و از اتاق معاینه خارج شد و رفت. همان شب بعد از تعطیلی درمانگاه ، هنگام خروج او را جلوی در دیدم ، دفترچه قطع بزرگ و قطور دستش بود ، به طرفم دراز کرد  و خیلی آمرانه گفت:

-          یک هفته مهلت داری که بخوانی ، افشای راز نابودی به همراه دارد ، پایان مهلت همین جا سالم ازشما پس می گیرم.

دفترچه را به من داد و بی آنکه فرصت تشکر به من بدهد سریع دور شد و رفت.

دفترچه خاطرات که نبود بلکه داستان بخشی از زندگی اش بود که خیلی دقیق و با جزئیات نوشته بود ، سعی می کنم تا حد ممکن خلاصه آنچه که از آن ماجرای طولانی به یادم مانده در اینجا از زبان نویسنده اش بنویسم ، اگر شخص دیگری نیزآن دفتر را خوانده و در خلاصه ذیل با آن دفتر مغایرت و اختلافی می بیند بداند که این تفاوت ناشی از ضعف حافظه و گذشت زمان طولانی از مطالعه مندرجات آن دفتر می باشد و گرنه قصد خاصی در این تغییرات احتمالی  نداشتم.

 

 

من کوچکترین فرزند خانواده بودم ، خواهرانم به خانه شوهر رفته و برادرانم یکی در ایتالیا رحل اقامت افکنده و دیگری به فیلیپین برای تحصیل رفته بود ومن تنها با پدر ومادرم زندگی میکردم. وضع ما نسبتا خوب بود در آمد مزرعه و مرتع بزرگی در نزدیکی فیروزکوه که موروثی پدرم بود زندگی مرفهی را برایمان فراهم کرده بود.چند سال قبل از انقلاب با توصیه و سفارش هژبر یزدانی ، پدرم با رهن مزرعه و مرتع موروثی و خانه مان در تهران وام کلانی از بانکی گرفت و ناگهان رفاه ما دو چندان شد ، دلارهای هنگفتی برای برادرانم ارسال شد و زندگی مجللی در خارج برایشان مهیا گردید. داماد ها نیز از این وفور ناگهانی پول بی بهره نماندند.اولین تاخیر در پرداخت سررسید ها بدون هیچ نگرانی با توصیه هژبر مهربان حل شد . تا اینکه سرانجام رسما ورشکستگی پدر اعلام شد و بانک دست بر مزرعه ، مرتع و خانه مان گذاشت . عمو هژبر مهربان به داد ما رسید و با خرید اموال به قیمت عادلانه پدرم را از زندانی شدن نجات داد. و آنقدر مهربان بود که خانه باغ بزرگ خود را در شهمیرزاد بدون آنکه از ما اجاره ای بگیرد به ما سپرد. مادرم نفرینش میکرد که او باعث بدبختی ما شده و این توصیه به بانک و وام همه بهانه ای بوده که مرتع بزرگ ما را از چنگ مان در بیاورد. اما پدر دعایش میکرد که او سرمایه داری مهربان بوده و در بحران ورشکستگی به داد ما رسیده و خانه اش را به رایگان به ما سپرده است. زندگی بر ما سخت شد ، پدر که عمری خوش نشین بود ، توان انجام هیچ کار درآمد زایی را نداشت ، لذا چشم او به دنبال انعام گاه و بیگاه هژبر یزدانی بود. لذا خانه مختص ما نبود و به خصوص تابستان ها میهمان های ویژه و سفارشی عمو هژبر در باغ لنگر می انداختند. روسای بانک های مختلف ، مسئولین جنگلبانی ، مسئولین ثبت اسناد و املاک ،  شهرداران و مقامات ساواک  میهمان های سفارشی بودند که همه نوع بساطی برای عیش آنها در باغ فراهم می شد و مادرم بسیار دلشوره داشت که من گرفتار منقل نشده و یا به شیشه های زهرماری نزدیک نشوم. در بین میهمان ها سرهنگ زالتاشیان رئیس ساواک سمنان بیشتر از همه در باغ جا خوش کرده بود و گاه طفیلی هایی هم با خودش می آورد.

تمام این مقدمه به اینجا میرسد که این سرهنگ زالتاشیان دختری داشت آتوسا نام که تقریبا هم سن وسال من بود و بسیار اهل شوخی و لودگی و بی پروا که هیچ حجب و شرمی در کارش نبود و تا می توانست سربه سرم میگذاشت ، اما من که از تغییر ناگهانی زندگی شدید افسرده بودم و به شدت درس میخواندم تا مهندس کشاورزی شوم و موقعیت گذشته خانوادگی را بازگردانم ، حال و حوصله اش را نداشتم و خود را از معرض رفتار شیطنت آمیزش دور نگاه میداشتم. البته ادعا نمی کنم یوسف پیامبر بودم بلکه جدا می ترسیدم ، شاید یکی از دلایل هم مراقبت چهار چشمی مادر از من بود.

شهریور 1357 در اوج انقلاب هژبر یزدانی دستگیر شد ، دیگر حتی یک میهمان هم نداشتیم ،پدر مجبور شد به دامغان دنبال کار برود . نمی دانم تاثیر حرف های مادرم از نفرتش از یزدانی و مهمانهایش بود یا به خاطر اینکه از بقیه همسن و سال ها کم نیارم ، که به انقلابیون پیوستم و کارم شد جلسه و مسجد و تظاهرات و پخش اعلامیه و اینجور کارها که همه مشغول بودند. ظاهرا با انعامی از سوی سرهنگ زالتاشیان به پدر قرار شد در روزهای پرخطر انقلاب زن ودخترش محرمانه در باغ  اقامت کنند . میخواستم ماجرا را به دوستان انقلابی لو بدهم ، اما خود ما و باغ در معرض خطر قرار می گرفتیم و از طرفی بنابه توصیه مادر اینها هرچه باشند اینک به ما پناه آورده اند. مدرسه در اعتصاب و تعطیل بود ، آتوسا دیگر شر و شور تابستان را نداشت ، مدتی که گذشت این بار من بودم که خود را در برابرش باخته بودم ، دل باختگی به حدی شد که اقامت در منزل بر بیرون رفتن را ترجیح می دادم.

خلاصه که سخت عاشق شدم و حسرت که در این دو سه سال چرا به این فرشته زیبا و پاک (البته در تصور عاشقانه ام از درون پاک و در ظاهر جلف) کم محلی کرده ام. هر چه آتش عشق بیشتر می شد شرمم در گفتگو با آن دلبر ماهرو هم افزونی می یافت. از اشتها افتاده بودم و بیخوابی بر من عارض شده بود. وقتی از عصبانیتش در گفتگوی تلفنی فهمیدم که دوست پسرش به او خیانت کرده و البته همراه خانواده اش به ترکیه رفته و از دسترسش خارج شده هم خوشحال بودم و هم از تصور یک رقیب تا حد انفجار خشمگین می شدم. چند روز بعداز فرار شاه به خارج  از گفتگوها فهمیدم که قرار است زن و دختر سرهنگ زالتاشیان به ترکیه فرستاده شوند. به معنای واقعی تب کردم البته لرز هم داشتم. بالاخره دل به دریا زدم و نامه بلند بالایی برایش نوشتم و آنرا با نقاشی ابر گل و پروانه و قلب آراستم  وبه هر زحمتی بود به او رساندم. لامروت حتی صفحه اول نامه ام را کامل نخواند  در حالیکه آنرا تا می زد و موشک کاغذی با آن درست میکرد به سمتم آمد :

-          بارک اله ... گل پسر ... پس عاشقم شدی...

مثل چوب خشک ایستاده بودم که او با عشوه وادا یک باردور من چرخید .

-          دست خودم نیست کار دل ...

-          اوه ... دل هم داری

با نوک تیز موشک کاغذی روی صورتم بازی میکرد با اینکه صورتم را آزار میداد اما لذت می بردم  با تمام قدرت با لبخند به صورتش خیره شدم.

-          قول میدم خوشبختت کنم ...

قهقهه خنده اش بلند شد.

-          کثافت فرصت طلب بی سروپا ، فکر کردی چند تا جوجه کمونیست خارجی با عوام بیسواد تو کشور سروصدا  راه انداختند و اعلیحضرت به مسافرت تشریف بردند ، حال و روز دختر جناب سرهنگ زالتاشیان اینقدر خرابه که هر بچه ننه دهاتی عاشقش بشه.

-          من ... من .... از صمیم قلب شما را دوست دارم  ، شما را می پرستم.

-          خفه ... خفه ... آخه بیشعور اون موقع که میخواستم مزه حال کردن با یک پسر خدمتکار دهاتی را بچِشم ، چرا اخم می کردی و در میرفتی و حال ندادی؟ عاشق سینه چاک!... هان چه مرگت بود.

ناگهان سرو کله مادرش پیدا شد:

-          چیه دختر ... چرا سروصدا راه انداختی ؟

-          مامی ... این بچه باغبون گدا دل باخته ام شده ... میمیره برام

-          اِه... طفلی  ... اونم خاطر خوات شده ... گناه داره مادر ... سر به سرش نذار از بسکه دخترم خوشگله شاهزاده و گدا زاده قربونش میرند.

دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و در آن فرو می رفتم و کنایه و تمسخرهای خرد کننده این مادر ودختر را نمی شنیدم. قاه قاه خندیدن و مرا دست انداختن ادامه داشت ، تا اینکه مادرش رفت ، مانند بره دست و پابسته در مقابل آن  دختر گستاخ ایستاده بودم  و او با انواع حرکات و کلمات رکیک که از بیان آن شرم دارم دست از من بر نمی داشت. دست آخر که ظاهرا خسته شده بود ، در حالیکه نیشگون دردناکی از گونه ام میگرفت :

-          خوب گوشاتو واکن ، بچه گدا ، خاطرخواه من باید بچه پولدار باشه ... هر وقت جیبت پرپول شد ، آخرین مدل ماشین زیر پات بود ، خونه و ویلای در شان من داشتی ،هدیه میلیونی تونستی برام بخری ،تونستی تو جزایر هاوایی و قناری و سواحل اسپانیا برام هتل رزرو کنی ... اونوقت منم عاشق سینه چاکت میشم.

با ضربه ای زشت و حرکتی شرم آور که مجبور شدم بر زمین بنشینم از مقابلم گذشت و رفت و دیگر هرگز اورا ندیدم. اما من همچنان بی اختیار دوستش داشتم و تا مدت ها آرزو داشتم که باز اورا ببینم.

اراده کرده بودم که ثروتمند شوم. هرگاه که وسوسه دل غالب بود برای خاطر معشوق و آخرین سفارش اش و هر گاه که عقل و منطق غالب می شد برای انتقام از رفتار هرزه و تحقیرش . در هردو حال باید پولدار می شدم.  دو سال تا دیپلم  چهار سال تا مهندس کشاورزی شدن و چندسال تا شرکت کشت و صنعت راه انداختن ، راهی طولانی بود. باید راه نزدیکتری می جستم. تجارت ، اختراع ، اکتشاف ، معدن طلا وحتی سرقت به همه فکر کردم  ، اما تنها راه مطمئن و سریع، یافتن گنج بود.

خلاصه درس و دبیرستان را رها و بیل وکلنگ به دست روانه خرابه های باستانی و قبرستان بت پرستان شدم.در قبر بت پرستان مربوط به قبل از آریایی ها ، علاوه بر بعضی وسایل و سکه های باستانی چهار نوع بت وجود داشت ،بت چوبی برای فقرا ، بت سفالی برای طبقه متوسط ، بت برنز برای طبقه متمول و بت طلا برای حاکمان و اشراف که هیچ قبری بی بت نبود مگر آنکه قبلا نبش شده باشد. بت های چوبی پوسیده و بی ارزش بودند. سفالی ها برای موزه ها در خارج خریدار داشت. اما آنچه زندگی را متحول میکرد بت طلا در قبر اشراف بود که متاسفانه یک سال تلاشم در این جستجو بی نتیجه ماند. بقیه ها بت ها و لوازم هم به دلال ها و قاچاقچی ها بسیار ارزان فروخته شد. تا سر قیمت پافشاری میکردم و یا از فروش منصرف می شدم تهدید به لو رفتن نزد کمیته می شدم. پاییز 58 کمیته ای ها به خانه باغ هجوم آورده و سه روز به ما مهلت دادند که باغ را ترک کنیم . پدرم فوری نزد شیخ عالمی حاکم شرع  سمنان رفت و ماجرای توصیه هژبریزدانی به بانک برای وام و برشکستگی و از دست رفتن مال و منال را شرح داد ، نمی دانم چه شد که دل شیخ عالمی به رحم آمد و حکم داد که با اجاره ای اندک تا یک سال دیگر در خانه باغ بمانیم. اما کمیته ای ها از این حکم خوششان نیامد و از آن به بعد نگرانی ام بیشتر که مرا در واکاوی زمین برای گنج نگیرند. قبرستانی در اطراف سنگسر که دیگر به آن مهدیشهر می گفتند باقی نماند که من واکاوی نکرده باشم. امامزاده ها ، قلعه ها و آسیاب قدیمی نیز از زخم کلنگ من محفوظ نماندند. پول خوبی بدست آورده بودم، اما با ثروتمند شدن در حد مورد نظر دختر سرهنگ زالتاشیان خیلی فاصله داشتم. تابستان سال 59 وسوسه گنج زرریس ذوالفقارخان مرا به کوههای کافر قلعه و سر دربند کشاند.

ماجرای زر ریس ذوالفقارخان سنگسری حاکم منطقه سمنان در زمان فتحعلیشاه قاجار، چنین بوده که وی در فتح هرات غنایم جنگی زیادی منجمله جواهرات اهدایی فرماندار انگلیسی هندوستان به شورشیان هرات را به چنگ می آورد و درشبی که جاسوسانش از دربار خبر عزلش از حکومت سمنان و سنگسر را به او میدهند آن را با کمک دو پیشکار محرم اسرار در غاری در اطراف سنگسر که از قبل شناسایی و آماده کرده منتقل و در هنگامیکه دو پیشکار درون غار در حال جاسازی جواهرات بودند سنگ چین بالای غار که درپشت آن انبوهی از سنگریزه ها (به زبان سنگسری ریس) انباشته شده بود ، را خراب میکند که بلافاصله حجم کلانی قلوه سنگ در جلوی دهانه غار ریزش و دهانه کاملا مسدود و در زیر قلوه سنگ ها مخفی میگردد. احتمالا دو پیشکار زنده به گور شده از دود آتش درون غار خفه می شوند. از مادر فتحعیلشاه نقل است که دربرگشت از سفردر نزدیکی نجف اشرف ذوالفقارخان در آخرین لحظه های عمر مرتب این جمله را تکرار میکرده است { حیف از آن زر که در ریس بماند}.

تمام تابستان 59 کوههای کافرقلعه سنگسر و دره سردربند را جستجو کردم ، دهها تن قلوه سنگ را جابجا کردم  اما دریغ از حفره یا غاری که نشانی از گنج زر ریس ذوالفقارخان در آن پیدا شود. فردای روزی که خرمشهر سقوط کرده و شایعه تعرض به نوامیس هموطنان در خوزستان مردم را به شدت عصبانی کرده بود و جوان های باصطلاح غیرتی به سوی جبهه حرکت کردند  من بار دیگر به کوههای لهرد در شمال غرب سنگسر رفتم . در این مدت هرچه حفره و غار بزرگ در این کوه دیده بودم همه در امتداد یک لایه قطور سنگی قرار داشتند ، بنابر اگر ریس ( انبوه قلوه سنگ) در امتداد همین لایه باشد غار زرریس هم باید آنجا باشد. با این فرضیه جستجو را شروع کردم ، ناگهان در یک دره فرعی سنگ بری هایی توجه مرا جلب کرد. آثار فرسایش نشان میداد  که این کنده کاری ها باید مربوط به هزاران سال پیش باشد. کشف بزرگی بود در پایین کنده کاری ها چند سنگ بزرگ مشخص بود که بوسیله افرادی روی هم چیده شده است. سریع اقدام به جابجا کردن سنگ های چیده شده کردم ، خزه و رطوبت کنار سنگ نشان میداد که حتم زیر این سنگ  حفره پر رطوبتی باید باشدکه معمولا مجاری مرطوب به غارهای بزرگ و آبدار مربوط می باشند. سنگ رویی خیلی سنگین بود با دسته بیل و کلنگ اهرم درست کرده و سانت سانت سنگ را جابجا کردم . حدسم کاملا درست بود حفره بزرگی پشت سنگ واقع بود. چراغ قوه را به داخل غار تاباندم انتهایش نامعلوم بود ، به هر زحمتی داخل شدم و پیش رفتم . کف و دیواره غار کنده کاری شده بود . چند اسکلت در گوشه ای افتاد بود  سرنیزه های زنگ زده فراوان دیده می شد. به پیشروی در دهلیز ادامه دادم ،گرچه این دالان طولانی پیچ وخم و سراشیبی و سربالایی زیاد داشت ، اما حرکت در آن آسان بود و مشخص بود مسیر کامل به دست افرادی در گذشته دور بهسازی شده است. ناگهان وارد تالار بزرگی پر از قندیل های آهکی غول پیکر شدم ، در وسط تالار مجسمه بزرگی از یک  انسان روی سکویی قرار داشت ، ارتفاع مجسمه از 3 متر بیشتر بود ، 2 بال بزرگ بر روی شانه هایش قرار داشت ، لمسش کردم ، مطمئن شدم که از طلای ناب می باشد . چشمانم را مالیدم که خواب نباشم . نه خواب نبودم ، حتی اگر کل مجسمه طلا نبود ،همین روکش طلا ارزش فوق العاده داشت . چراغ قوه را به اطراف تالار چرخاندم هر گوشه کنار مجسمه ای کوچک و بزرگ ازطلا قرار داشت . در گوشه ای از تالار نمایی حوض مانند دیده شد که درون آن پر از سنگ های رنگین و درخشان و سکه های درشت و کوچک بود. همه را با دست لمس میکردم که مطمئن شوم خواب نمی بینم. چندین بار مجسمه ها ی کوچک و بزرگ و خزانه را وارسی کردم تا اطمینان حاصل کنم همه چیز درست است ، من به ثروتی فوق تصور دست یافته بودم. خروج از غار را در آن لحظه خطرناک دانستم ،هر چوپان یا رهگذری اگر مرا می دید ،باید زنده نمی ماند وگرنه دردسر می شد. روی جواهرات دراز کشیدم ، چراغ قوه را خاموش کردم و منتظر شدم شب بشود تا از غار خارج شوم. در تاریکی مطلق نقشه هایم را برای آینده مرور میکردم. گاهی دل غالب می شد که وصال با آتوسا را در یک قدمی می دیدم ، و گاهی هم عقل غالب بود که انتقام از رفتار زشت و تحقیر آمیزش را در انواع اشکال ممکنه بررسی میکردم. طرح تشکیل یک گروه مسلح بادیگارد برای حفاظت از خودم در برابر اجحاف دلالان و قاچاقچی های عتیقه جات ، چگونگی شریک کردن برادرانم در خارج از کشور و راههای خروج جواهرات به خارج و دهها طرح و نقشه برای آغاز زندگی جدید در آن تاریکی ، آینده ام را روشن نگاه داشته بود. با اینکه خیلی خسته بودم و پلک هایم سنگینی میکرد ولی از شوق و هیجان خوابم نمی برد. ناگهان صدای همهمه خفیفی شنیدم ، خواب از سرم پرید و رشته افکار بریده شد. همراه همهمه شعاع هایی از نور و بوی روغن سوخته دلشوره به جانم انداخت . اشخاصی داشتند به سمت تالار می آمدند ، پس من تنها کسی نبودم که به گنج بزرگ دست یافته بودم. اما رقیب هر که باشد مرا شریک که نمیکند هیچ بلکه درجا مرا از سر راه خود بر می داشت. از روی حوض جواهرات خودم را به پشت یکی از ستون ها رساندم و در استتار کامل منتظر ماندم که رقبا را شناسائی کنم ، آرزو کردم که کاش اسلحه ای را از قاچاقچی ها خریده بودم. افراد مشعل به دست وارد تالار شدند ، دالانی که آنها آمدند درست سمت مقابل دالانی بود که من وارد شده بودم. همه مشعل داران زن بودند. مردد ماندم که خوابم یا بیدار، چون رهبر آنها و تنها کسی که مشعل نداشت آتوسا بود. به طرف مجسمه بزرگ آمدند ، همه زن ها در مقابل مجسمه زانو زدند ولی آتوسا ایستاد و مانند کشیشان اورادی را خواند ، با اینکه می شنیدم که به سنگسری میخواند، اما یک کلمه آن را متوجه نشدم. روپوش شنل مانند سفیدی برتن داشت و شال سفید بلندی را بر سرش انداخته بود.هر چه فکر میکردم که با این هیبت و لباس در این غار چه میکند؟ به نتیجه ای نمی رسیدم. یا کابوس می بینم  و یا اگر کابوس نیست ، ساواکی ها قبلا این غار را شناسایی کرده اند و حالا درون غار تشکیلاتی شبیه فراموش خانه راه انداخته و افراد با این هیبت را جذب خود نگاه داشته اند. این قوی ترین نظریه ای بود که برای آن وضعیت می توانستم تصور کنم. بنابراین با توجه به شقاوت ساواک و شخص سرهنگ زالتاشیان و پیامد های لو رفتن تشکیلات مرگ حتمی در انتظار من بود. اما علیرغم همه این دلشوره ها و ترس و وحشت ، دیدن آتوسا در آن هیبت با شکوه ، با آن شال سفید و تابش نور مشعل و انعکاس نور از طلاها به سمت صورتش ، آتش نیمه خاموش دل باختگی را در من باز شعله ورتر ساخت. دیگر هیچ اندیشه نداشته و دلشوره و پریشانی کاهش وعاشقانه محو تماشای نمایش نیایش یار گشتم. مدتی بعد ناگهان نمایش نیایش قطع و زنان مشعل دار در تالار پراکنده شدند ، من همچنان غرق تماشای آتوسا بودم ، چقدر در مقابل آن لباس های رنگ وارنگ که در باغ می پوشید ، این لباس برایش برازنده بود. قامتش باشکوه و اندامش پر جذبه و زیبایی اش در آن حال از وصف خارج بود. ناگهان روشنایی نوری از پشت سر توجهم را از یار به سمت دیوار غار منحرف نمود. یکی از زنان مشعل دار پشت سر من ایستاده بود و به من زل زده بود ، به من اشاره کرد که به سمت آتوسا بروم ، کمی ترس و دلهره داشتم اما به مصداق شعری عاشقانه به پیش رفتم  و هراسی از سوختن و مردن نداشتم {به استقبال جانان عاشق دیوانه می آید         به هرجا شمع روشن میشود پروانه می آید }  مطمئن به سوی یار به پیش رفتم ، لحظه ای بعد مشعل داران گرد من و آتوسا حلقه زده بودند. آتوسا با لحنی بسیار آمرانه و جدی رو به من گفت:

-          شما کی هستید؟ با چه جراتی به اینجا آمدید؟

-           آتوسا خانم ،چطور به این زودی مرا فراموش کردید؟ باغ هژبر یزدانی شهمیرزاد...

-          تو با چه جراتی مرا به نام دشمن صدا میکنی؟

-          آتوسا خانم ، دشمن کدام است ، من به خاطر عشق شما خواب و قرار ندارم ؟ برای فرمایش شما که باید ثروتمند بشوم چه کار ها که نکردم ،همین جا هم به خاطر شما آمدم.

-          ساکت... تو باز مرا به نام دشمنم صدا کردی ... نمیدانی من کیستم؟

-          چرا شما آتوسا زالتاشیان دختر جناب سرهنگ...

-          ساکت ... من سکادخت دختر سکونخان بزرگ هستم ، آتوسا که تو میگویی دختر کاراشاه ، زن داراشاه و مادر خاراشاه می باشد .کاراشاه از قوم ما واز ملکه مقتدرما شکست خورد وکشته شد. آتوسا کینه توز شوهرش داراشاه را وادار به حمله به سرزمین سکا نمود. در نبردی هولناک در دو سوی رود سکادریا قوم سکا قتل عام شدند و سکا دریا این رود بزرگ جوی خون شد که بعد آن را جیحون نامیدند. آتوسا خون آشام سکون خان بزرگ و سایر سکاسران را به بند کشید و ما را با حقارت به سوی پرس شهر حرکت داد . اما در کنار رود گل رودبار کابوسی وحشت انگیر بر داراشاه هراس افکند و بر خلاف رای آتوسا دستور آزادی سکاسران را داد و ما را در این کوهستان خشک تبعید نمود. سکاسران به فرمان سکونخان در سکاسر قلعه و بارو ساختند و و صد سوار به ساحل جوی خون برگشته و خزائن مخفی و مدفون را درنهان به این غار آوردند.و همچنان در این غار مخفی است تا روزی که انتقام از داراشاه و نوادگانش بستانیم. حال توکیستی و در قصر سکونخان چه میکنی؟

-          آتوسا خانم ، اینها که گفتی من هیج جا....

-          من سکادخت هستم ، وای بر تو اگر بار دیگر مرا به نام دشمنم بخوانی ، تو کیستی؟

-          شما که مرا می شناسی ، من دل باخته شما هستم ، به خاطر شما و برای اینکه در آخرین ملاقات فرمودید باید پول دار باشم آنقدر دنبال گنج گشتم تا به اینجا رسیدم.

آتوسا همچنان مُصِر بود که سکادخت می باشد ، باز جویی ها هم چنان ادامه داشت مرا به تالار دیگری بردند ، آتوسا در هیبت یک ملکه مقتدر بر تخت نشست و مردان ریش سفید و زنان شال سفید بر سر باز جویی ها را ادامه دادند. اول حدس می زدم شایعاتی که در شهر راجع به اختلاف اندازی  قومی که بوسیله بقایای ساواک انجام می شود به نوعی با آنچه می بینم در ارتباط است و آتوسا به دستور پدرش سرهنگ زالتاشیان در این نمایش بر طرح کهنه اختلاف سکا و پارسی ها کار می کند. حتی از من پرسید که چرا نام سکاسر را به مهدیشهر تغییر داده ام . و من نهایت سعی میکردم جوابی ندهم که دردسر برایم درست شود. و وقتی پرسید آیا این مهدی که قرار است از ظالمان انتقام بگیرد و حق به مظلومان بدهد ،آیا انتقام خون به ناحق ریخته قوم سکا را هم خواهد گرفت ؟ پاک کلافه و درمانده شده بودم . از یک طرف از شادی در پوست نمی گنجیدم که معشوقه ام در این نمایش سوال و جواب مرا به بازی گرفته بود و از طرفی این انکار آتوسا بودن و این بحث تاریخی و ادعاهای عجیب و غریب و این هیبت های ترسناک اطرافیان او و از همه بدتر سوالاتی که واقعا بلد نبودم چه جوابی بدهم که شری بر پا نشود دلشوره ای خانه خراب کن به جانم انداخته بود. سرانجام مجبور شدم بپذیرم که او سکادخت است و اتفاقی شبیه آتوسا درآمده است و آنگاه تمام ماجرای  برشگستگی پدر ، باغ شهمیرزاد ، دل باختگی به آتوسا و حتی برخورد بد آتوسا در آخرین دیدار را مو به مو شرح دادم. بعد از اتمام سخنم دستوری داد که به جز دو زن ، همه حاضرین با نهایت احترام برای او عقب عقب رفته و تالار را ترک کردند. با اشاره یکی از زن ها روی تختی در کنار تالار نشستم. به اشاره ای جامی از نوشیدنی برایم آوردند و بی آنکه بدانم چیست به یک نفس تمام جام را نوشیدم. آتوسا که دیگر باور کرده بودم سکادخت می باشد با لحنی بسیار آرام تر از زمان بازجویی از من پرسید:

-          پرسشی دارم ، به راستی ودرستی پاسخ میگویی؟

-          با کمال میل

-          چند بار گفتی دل باخته من هستی ، اما معلوم شد دلباخته دختری هستی که همسان من است ، اینک اگر آن دخترکه دوست ندارم نام شوم او را بشنوم در اینجا بود تو بین من و او کدام را بر میگزیدی ؟

-          مشخصه ... شما بانوی من

-          چرا؟

-          از آن زیبایی که دلباخته اش شدم شما هیچ کم نداری . اما او جلف و سبک رفتار بود و شما با وقار و سنگین و متین.

نمی دانم چرا این جملات را گفتم و چطور شد که در سوالش اورا برگزیدم و اگر واقعا او همان آتوسا بود و در این نمایش من فریب خورده بودم که کارم زار می شد. نگاهش با تبسم مستقیم به سمت من بود و من حیران در کار خود که ناگاه دو دستش را محکم به هم زد. با خود گفتم به اوج تراژدی نمایش رسیده ایم و الان جلاد وارد می شود . اما جلادی نیامد بلکه زنان نوازنده با دف و سازهایی که هرگز ندیده بودم و ندیدم به مجلس آمده و بزم گرمی آغاز کردند. اما من هیچ لذتی نبردم ، دلشوره مرا سخت آزار میداد ، که من کجایم ؟ اینجا کجاست ؟ و اینها کی هستند؟ و عاقبت چه خواهد شد؟...

بزم که تمام شد با غذایی بسیار لذیذ از من پذیرایی کردند. سکادخت از تخت خود پایین آمد و روبروی من نشست برای لحظه ای احساس کردم اگر این خواب یا رویا نباشد من خوشبخت ترین لحظه ای زنگی ام در حال آغاز می باشد که سکادخت شروع به سخن کرد:

-          مرد جوان ،از دیدار شما امروز بسیار مسرور شدم و اوقاتی خوش بر من گذشت ، اما به عشق شما اگر چه میدانم راست میگویی نمی توانم پاسخ بگویم. چون اگر شوی برگزینم عمر طولانی من به یک باره تمام می شود و من نمی توانم پادشاهی سکاها را بر ایران بزرگ از کوههای پربرف ترکستان تا سواحل زیبای دریاهای سیاه ،سفید میانه و سرخ ببینم. اما از تو خوشمان آمد و اولین کسی هستی که زنده از این غار خراج خواهی شد به شرط آنکه محکم راز نگه داری و لب از لب باز نگشایی و گرنه به مرگی فجیع خواهی مرد. و این لطف ما در حق تو فقط به خاطر راستی و درستی توست ، نه به خاطر اظهار عشق و دل باختگی . صبح به عشق کس دیگری به غار پا نهادی و اینک دل باخته دیگری شده ای . چرا ؟ چون صورتمان یکسان است ، پس تو نه عاشق آن دختر بودی و نه دل در گرو من سپردی ، بلکه دل داده رخسارو ظاهرمان بودی که اتفاقا یکسان می باشد. و اگر سومی یافت شود که رخسارش چون من یا آن دختر باشد ، او در دل ت به جای ما خواهد نشست. این طور نیست؟

-          نه سکادخت برزگ بانوی من... من ...

-          این یک دروغت را به راستی هایی که داشتی می بخشم . دیروقت است و من وقت استراحتم است ، بیرون نیمه شب است و تاریک ، اینجا استراحت کن تا صبح افرادم تو را به بیرون غار بفرستند . فراموش نکن هرگز راجع به اسرار این غار و گنج سکون خان با کسی صحبت نکنی و یا هوس بازگشت به غار را نداشته باشی و گرنه مرگی بد در انتظارت خواهد بود. این اولین و آخرین ترحم من به کسی بود که وارد حریم امن ما شده بود ، مطمئن باش که ترحم ما تکرار نخواهد شد. برای همیشه بدرود ... بدرود ... بدرود

سکادخت دستی برایم تکان داد ورفت ، یادم نیست آن حال سخت چگونه بر من گذشت و چگونه خوابم برد.

بیدار که شدم متوجه گشتم در بیمارستان روزبه تهران بستری هستم ، به نظرم مدت طولانی بود که بستری بودم ،تازه داشتم وقایع درون غار را با خود مرور میکردم که چند نفر با روپوش سفید وارد شدند . دور مریض تخت مجاور من جمع شدند یک نفر گزارشی ازوضع بیمارآن تخت میداد و مرد مسنی که به نظر میرسید استاد آنها ست سئوالاتی میکرد و اوجواب می داد. سپس همه دور تخت من جمع شدند ، فردی که استادبود،  پرسید :

-          انترن این تخت کیه؟

-          منم استاد

-          شرح حال را بخوانید خانم دکتر صبوری

خدای من ، این خانم دکتر صبوری نام که قرار بود شرح حال مرا بخواند، خود خود آتوسا بود ، نه خود سکادخت بود، فقط به جای  شال سفید مقنعه مشکی بر سر داشت . مات و متحیر مانده بودم که شرح حال خواندن را شروع کرد.

-          بیمار مذکر حدود 19 ساله ،کیس حادی است که از بیمارستان تدین سمنان ارجاع و اعزام شده است ، برابر شرح حال پزشک ارجاع دهنده ، نامبرده صبح 6 روز پیش در نزدیکی معدن سرب و روی سردربند مهدیشهر در حالت کما توسط یک معدن چی به بیمارستان مهدی شهر تحویل می شود . در بررسی اولیه در بیمارستان مهدیشهر و سمنان هیچ آثار ضربه ای به سر یا سایر نقاط بدن دیده نشده است ، علامتی دال بر سکته مغزی نداشته است ، آزمایشات همگی نرمال بوده و هیچ اختلال متابولیک یافت نشده است. نتیجه تست ها برای بررسی مسمومیت دارویی یا شیمیایی و یا مواد روانگردان منفی بوده است.

-          پس علت کما چی بوده ؟

-          به تشخیص دقیقی نرسیدیم استاد ، البته حافظه کوتاه مدتش آسیب دیده

-          سابقه بیماری قبلی؟ ، تمارض برای فرار از سربازی؟

-          هیچ سابقه ای نداشته است ، مادرش ذکر کرده بیشتر به کوهنوردی و جمع آوری عتیقه جات علاقه داشته است.

-          چرا به بخش ما فرستادند؟

-          استاد ، توهم و هذیان های شدیدی داره

-          مثلا ؟

-          راجع به پادشاهی بزرگ ایران صحبت میکنه ، میگه نگران خرمشهر نباشید ، کل عراق و خاورمیانه تا دریای سیاه و مدیترانه و سرخ و از آن طرف هم بیشتر خاک اتحاد جماهیر شوروی تا کوههای برفی ترکستان قلمرو ایران می باشد و بزودی پادشاهی بزرگ ایران زمین به فرمان سکادخت تشکیل می شود.

یکی از دانشجویان پسر با پوزخند و اشاره گفت:

-          استاد ببخشید یک سری توهم هم راجع به خانم دکتر صبوری داره

-          چه توهمی!؟

-          خانم دکتر خودشون بگویند بهتره

همه شروع به خندیدن کردند ، آتوسا یا سکادخت که حالا اسم خانم دکتر صبوری به خود گرفته بود با دو دستش مقنعه خود را مرتب کرد و گفت:

-          استاد ، مرتب منو صدا میزنه بانو سکادخت ... گاهی هم میگه آتوسا ... البته خیلی اظهار عشق و علاقه هم میکنه

همهمه خنده دانشجویان بلند شد ،آتوسا  که حالا شده بود خانم دکتر صبوری هم میخندید. با اینکه متوجه بودم مورد تمسخر قرار گرفته ام ،اما یه جورهایی از اینکه باعث شادی سکادخت شده بودم خوشجال بودم.اما من باراول بود که آتوسا را با این شکل و شمایل در بیمارستان می دیدم و یادم نمی آمد این حرف هایی را که به آن استاد می گفت من چه زمانی به او گفته بودم.......

 

 

آنچه را که تا حالا نوشتم خلاصه و چند بریده از دفترچه خاطرا ت طولانی آن بیماربود که تاکنون یادم مانده است . البته ادامه اش و بخصوص بحث و گفتگویش با دانشجوی انترنی به نام صبوری بسیار زیاد بود که گاهی دلم برایش می سوخت . صفحات مربوط به خداحافظی اش از بیمارستان روزبه و دکتر صبوری هم خیلی مفصل بود نمیدانم چرا یک جمله را بسیار درشت نوشته بود و دور آن هم دورنگ خط کشیده بود.

{ یادم آمد که بانو سکادخت گفت : مردها اسیر ظاهر و صورت می شوند و داد می زنند که عاشق شده ایم ، اما این عشق و هیاهو فقط در صورت باقی می ماند و بس و از صاحب صورت دیگر هیچ}

در ادامه خاطرات ماجراهای خسته کننده ای از وقایع آن ایام و بیشتر جنگ نوشته بود.

 درست سر یک هفته جلوی درمانگاه آمد و دفترچه خاطرات را از من گرفت. بدون اینکه اجازه دهد سوالی بکنم یا حتی تشکر نمایم گفت:

-          دکتر ، من اشتباه بزرگی کردم و رازی که باید تا ابد محرمانه می ماند را فاش کردم  ، اما تو جوانی و آرزوهای بزرگ ، مواظب خودت باش ، سکادخت به کسی ترحم نمی کند ، مبادا زبانت بلغزد و راز گنج سکونخان را فاش کنی....

بدون آنکه فرصت صحبت به من بدهد ،سراشیبی جلوی درمانگاه را سریع پایین رفت و در کوچه باغ های آن سمت خیابان شهید بهشتی ناپدید شد.

بد جوری میخکوب جلوی درمانگاه ایستاده بودم که مرحوم مرتضی رجبی نگهبان درمانگاه به سمت من آمد و بی مقدمه گفت:

-          بنده خدا بد جوری قاطی کرده ، چی بود بهش دادی ... بعید که برگردونه .... بیچاره ها وضعشون خیلی خوب بود ، هژبر برای اینکه مرتع بزرگ پدرش را در اطراف فیروزکوه از چنگش در بیاره ، اورا شدید مقروض بانک کرد و سپس برشکسته و دست آخر هم مرتع از دستش رفت وپسره بدبخت هم دیوانه شد ، هژبر که رفت خارج  ، بابای این بدبخت هم که مرد ، مرتع هم که افتاد دست بنیاد مستضعفان، فقط مجنونی یارو یادگاری موند.

-          ازدواج کرده ؟

-          نه بدبخت ، چند سال پیش چند نفر خیر ، واسطه شدند و تا حدی هم جور شد با یک دختر افغانی ازدواج کنه ، تو جلسه خواستگاری اول از تاریخ میگه که افغانستان جزیی از ایران هست و افغان ها یک نژاد ایرانی هستند و با ما  هیچ فرقی ندارند که طرف دختره خیلی خوششون می آید ، اما با آمدن دختره در مقابلش بلند میشه و بهش میگه درود برشاهزاده  سکادخت  و واسطه ها هرچی سعی میکنند اوضاع را کنترل کنند او گاهی دختره را آتوسا و گاهی خانم دکتر نمیدونم چی صدا میکنه و بالاخره با ناراحتی افغانی ها او و واسطه ها را از خانه بیرون میکنند.

دقیق یادم نمانده که چند روز دیگر گذشت که ناگهان دکتر معالی پزشک قانونی مهدیشهر سراغ مرا گرفت ، دفترچه همان بیمار دستش بود و ته برگ نسخه مرا به من نشان داد :

-          شما آخرین دکتری هستید که اورا ویزیت کردید ، تشخیص شما چی بود؟

-          اتفاقی افتاده؟

-          متاسفانه ایشون خود کشی کردند ، تمام شواهد به نفع خودکشی ایه ، اما بازپرس پرونده تاکید داره بررسی بیشتری راجع به سابقه بیماری اش داشته باشیم.

-          چطور؟ و کجا؟

-          با طناب دار و در باغ بنیاد مستضعفان ، ظاهرا قبل از انقلاب در آن باغ زندگی میکرده است

-          خدا بیامرزه ... چه کمکی از دست من ساخته است.

-          تشخیص شما راجع به بیماری اش برای تکمیل پرونده کافیه.

-          اما متاسفانه من تشخیصی برایش نگذاشتم ، فقط با نگاه به ته برگ های قبلی دفترچه و اطمینان از مصرف داروها را برایش نسخه کردم

-          چون تازه کاری از من یک نصیحت داشته باش ، هیچ موقع برای هیچ بیماری به خصوص بیماران روانی قبل از تشخیص قطعی خودت نسخه اش را رونویسی نکن ، شانس آوردی من از بیمارستان روزبه تهران می توانم سابقه اش را در بیاورم ، وگرنه ابتدای کار معلوم نبود تو چه دردسری می افتادی!؟

جرا ت نکردم حتی یک کلمه راجع به دفترچه خاطراتش حرف بزنم.

چند سال بعد که با عده ای برای شکار کبک به کوههای سردربند رفته بودیم ، در دامنه کوه تمام نشانی هایی که برای غار گنج سکونخان در آن دفتر خاطرات خوانده بودم  ، دیدم . دقیق دقیق خود دهانه غار بود که با سنگ های بزرگ مسدود شده بود ، مثل کسی که سگ هار دنبالش کرده باشد از سرازیری کوه به سمت پایین دوان گریختم ، با سراسیمه دویدن من بقیه دوستانم نیز از کمین گاه خارج و تمام زحمت گروه برای حلقه محاصره کبک ها به هدر رفت. کبک ها ناگهان پر و از تیررس ما دور شدند ، سینه ام درد گرفته و نفس زنان روی سنگی در ته دره نشسته بودم. داشتم دروغی را آماده میکردم که توجیهی برای این حرکت نابهنگام خودم که گروه را در شکار این همه کبک ناکام کرد ، داشته باشم.
  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

قاب ی برای عشق

قاب ی برای عشق

ادامه پونه کنار برکه

***********

اول دی ماه سال 1336 قهوه خانه ای نزدیک اسدآباد

چایی ها داشت سرد می شد و هیچکدام میلی به نوشیدن آن نداشتند، هم حیدر و هم گلنار روی تخت چوبی جلوی قهوه خانه نشسته بودند ودر سکوت به دور دست ها خیره بودند. راننده ها و قهوه چی از ابعاد  وحشتناک زلزله  در آبادی ها صحبت میکردند. سرانجام گلنار سکوت را شکست:

-          حیدر ... نامه پدرم که برای حاجی نظر نوشته بود، وقتی داخل برکه افتادم  تو آب خیس شد، نمیدانم می توان آن را خواند یا نه ؟ تو ماشین باری هم از شما پرسیدم ، جواب ندادی ، حالا نگاه کن ، نکنه خطش خراب شده باشه؟

حیدردستمال سفید حاوی نامه را گرفت ،از داخل دستمال نامه را خارج کرد،  خواست بازش کنه که نامه پاره و دوتکه شد ، گلنار با اضطراب و نگرانی در حالیکه به دست های حیدر و نامه تکه شده نگاه میکرد با لحن تندی گفت:

-          حیدر ، مواظب باش ، نامه خراب شد.

صورت غبار غم گرفته حیدر به سمت گلنار برگشت ، نگاهی به صورت گلنار و نگاهی به نامه پاره شده انداخت ، بدون آنکه توجهی به خواندن نامه کند ،تکه های پاره شده روی هم گذاشت ، آن را تا زده دوباره در داخل دستمال سفید گذاشت ، نخ دور دستمال را پیچید  و د ر حالیکه آن را به سمت جیب کتش می برد گفت:

-          وقتی کنار برکه گفتی فرار...، دلشوره ام این بود هیچ محضری بدون رضایت پدرت ما را عقد نمی کرد ، وقتی گفتی نامه از پدرت برای آشنایی در همدان داری، مردد بودم محضر دار آن نامه را به عنوان رضایت پدر قبول میکنه یا نه؟ ولی حالا دیگه احتیاجی به رضایت پدر نیست ، پدر بزرگ هم که نداری ، پس دیگه احتیاجی به این نامه نیست... فقط شاهد برای عقد میخواهیم که ...

گلنار سراسیمه از جا برخاست ، استکان چایی کنارش افتاد و چایی روی تخت ریخت ، در حالیکه سعی میکرد صدایش زیاد اطرافیان را متوجه نسازد ، با فریادی خفه و بغض آلود صحبت حیدر را قطع کرد:

-          احتیاجی به رضایت نامه پدرم نیست!؟ برای چی نامه پدرم لازم نیست!؟ اون خدا بیامرز به خاطر عشق من و تو ، به خاطر خوشبختی من خودش را آماده ضرب و شتم  خان و افرادش کرد. پدرم حاضر شد خودش و زندگی اش را نابود کند ، تا دختر دلبندش ، دل شکسته نشود. میدونی دار و درفش یعنی چه ؟ میدونی شلاق به صورت یک مرد در جمع زدن یعنی چه ؟ آن مرد بزرگ همه اینها را میدانست ، همه این بلاها را میخواست به خاطر وصال من وتو تحمل  بکنه . نگاه های سرزنش آمیز عوام دهات ، آبرو ریزی فرار دخترش ... همه اینها را با تمام وجود به جان می خرید ، تا اشکی بر چشم و غمی بر دل من نبیند. اونوقت به همین راحتی میگی ، احتیاج به رضایت نامه پدرم نیست ؟ چون مرده ، چون زیر آوار مانده ، چون دستش از دنیا کوتاه شده ؟ دیگه نامه اش ارزش نداره ، دیگه این همه بزرگ منشی و فداکاری...

با آمدن شاگرد راننده کامیون به سمت تخت جلوی قهوه خانه فریاد خفیف گلنار قطع شد ، دست ها را به روی صورت گرفت و با هق هق ضعیف گریه به سمت کامیون دوید. شاگرد کامیون خطاب به حیدر:

-          چرا بچه ها را پایین نیاوردید ، تا همدان دیگه جایی نمی ایستیم.

-          خودشون پایین نیومدند ، احتیاجی نبود.

-          هر جور راحتید... ولی بالای گردنه هوا خیلی سرده ، خوب با پتو بپوشانید سرما نخورید.

*****************

دهم دی ماه سال 1336 منزل حاجی نظری همدان

ده روز است که گلنار در این خانه ساکن شده است ، در این ده روز هیچ خبری از حیدر و برادرش نداشته است.جز سه روز اول اقامت در این خانه که علیرغم استقبال خوب حاجی نظری، نگاه های سرد و کنایه های زن حاجی ، برایش آزاردهنده بود ، بقیه اوقات از ارج و احترام بسیار بالایی برخوردار بود. چقدر سخت بود روزهای اول شنیدن صدای اعتراض زن حاجی نظری به شوهرش که چرا خانه را یتیم خانه کرده است  و چقدر متعجب بود که چرا ناگهان رفتار این زن تغییر کرد و فوق العاده مهربان و دل رحم شد. با همه جوانی و روستایی بودنش امروزخیلی خوب به راز این تغییرناگهانی رفتار پی برده بود. چند ساعت قبل زن بسیار مهربان شده!! میزبان ، از گلنار برای برادرش خواستگاری کرده بود. تا حالا چند باربا برادرش که او هم رفتار به ظاهر دلسوزانه ای داشت اتفاقی در همان منزل ملاقات کرده بود ،ولی امروز فهمید ملاقات ها برنامه ریزی شده بوده است .برادرزن حاجی نظری کامل مردی با موهای سر پس رفته و بیشترسفید جوگندمی و صورت پر چروک که لباس های نو و اطو شده اش هیچ تناسبی با قامت و رخسارش نداشت.چهار فرزند قد ونیم قد دارد و همسرش 10 ماه قبل در اثر بیماری سل در گذشته است.

دنیای نیمه روشن مانده گلنار به سمت تاریکی گرائید. شرم صحبت در مورد دل باختگی اش به حیدرو ماجراهای پیش آمده قبل و بعد زلزله ، اینک شرایطی را ساخته بود که زن میزبان و برادرفرصت طلب اش چشم امید به وصال دخترک یتیم آواره روستایی بی کس و کار ببندند. اشتباه بزرگتر امروزش به جای آنکه بگوید نامزد دارد گفته بود که در حال حاضر داغدار است ، اگر جواب مثبت بدهد که از چاله ای خود را به چاه انداخته و اگر جواب رد بدهد ، با این برادر وخواهر یتیم به کجا آواره شود؟ دلش میخواست خبری از حیدر بگیرد اما به چه بهانه ای؟ اینکه تمام جریانش را با حیدر به حاجی نظری نگفته بود سخت آزرده و پشیمان بود.

-          حیدر کجاست؟ چه اتفاقی برایش افتاده ؟ اون مرد خیری که حاجی نظری حیدر و برادرش را به او سپرد ، چطور آدمی است؟ آه پدر مهربان کجایی که این بار نیزشجاعانه و با غیرت از دخترت دفاع کنی؟ ای ساکن بهشت برین ، تو که چون قهرمان بزرگ خود را به آغوش شکنجه و مرگ می سپردی تا من رنجیده نشوم ، کجایی که در این تنهایی ،سر بر زانویت بگذارم ؟

دست گلنار دیگر به کار نمی رفت ، بر خلاف رفتار این ده روز دیگرهیچ تمایلی در کمک به زن میزبان نداشت. دستانش بی اختیار سرو صورت خواهر وبرادرش را نوازش میکرد و کلماتی تکراری ومحبت آمیز بر زبان جاری میشد، اما افکار گلنار پیش آنها نبود، حتی خود گلنارهم آنجا نبود ، بلکه مدام در خانه پدری ، کوچه های فارسینج که اینک به تلی از خاک و آوار تبدیل شده است، برکه و جویبار اطراف آبادی با حیدر و بدون حیدر پرسه میزد.

بانگ موذن از گلدسته مسجد محل خبر غروب را داد. گلنار پرده را کنار زد. هوا تاریک شده بود. ساعتی دیگر مجلس اجباری خواستگاری برگزار می شد ، با بند بند اذان گلنار دعا میکرد و اشک می ریخت . آخرین بند اذان که تمام شد جرقه ای امید چنان شعفی در او ایجاد کرد که از شوق خواهر و برادرش را غرق بوسه ساخت.

-          پدر... پدر ، این بار نیز پدر به دادمان میرسد... به داد من میرسد. خدایا متشکرم.

 

*************

دهم دیماه سال 1336 شب کوچه های برفی همدان

حاجی نظری با قدم های سریع مسیرکوچه و خیابان را طی میکرد ،همراهش گلناربا احتیاط که مبادا روی برف ها سر بخورد دوان می آمد. حاجی نظری که ازسماجت و اصرارگلنار کلافه بود و نارضایتی همسرش از جهت خروج بیموقع قبل میهمانی نیز برایش ناخوشایند بود گفت:

-          حالا نمی شد فردا صبح می رفتیم و امانتی را از این مرد ، اسمش چی بود؟

-          حیدر

-          حیدر می گرفتیم ، الان مهمان ها می آیند و خوشایند نیست مخصوصا شما در منزل نباشید.

-          حق با شماست حاجی ... من و برادر و خواهرم تو این چند روز خیلی به شما و خانم بچه ها زحمت دادیم ... من خیلی شرمنده...

-          نه ... شما رحمت هستید ... مرحوم پدر شما در دوران سربازی خیلی برام زحمت کشید ،برگردن من حق داره ... تازه قسمت این بوده که ما با هم فامیل بشویم .برادرزنم خوب... ممکنه کمی سن بالا باشه ، ولی درعوض وضعش خوبه و دست و دلباز و خانواده دوست هست، همسرم از اینکه برادرش مجدد سرو سامان می گیره خیلی خوشحاله.

گلنار نمی خواست صحبت به اینجا بکشد ، دلشوره اش از اینکه  نامه پدرش بیش از حد آسیب ندیده باشه ،و خدای نکرده حیدر آن را دور نیانداخته باشه ، مانع از این می شد که خیابان های با چراغ برق شهر را که بار اول می دید ، توجه اش را جلب کند. فقط صدای نفس و طپش قلب خود را می شنید و بس . مسیر بیش از حد برایش طولانی بود ، گرچه آرزو داشت که آنقدر رفت و برگشت طول بکشد که مجلس مهمانی امشب شاید به هم بخورد ، اما شوق دیدار حیدر و گرفتن نامه پدر آنقدر بیقرارش کرده  بود که بی صبرانه انتظار می کشید حاجی نظر بایستد و بر کوبه دری بکوبد.

***************

دهم دیماه سال 1336 شب خانه ای پر مستاجردر همدان

احوالپرسی حاجی نظری با مرد صاحب خانه چقدر برای گلنار طولانی جلوه میکرد. سرانجام به سمت یکی از حجره های آنسوی حیاط رفتند ، درب حجره ای که باید مال حیدر بود بسته بود ،صاحبخانه از اتاق مجاور سراغ حیدر را گرفت ، زنی بچه بغل بیرون آمد ، همراهش برادر کوچک حیدر هم بود ، گلنار از دیدن برادر کوچک حیدر احساس خوشحالی کرد ، اما دلشوره امانش نمی داد که حیدر در این موقع شب کجا هست که در خانه اش نیست؟

گفتگوی حاضرین در حیاط زیاد طولانی نشد که معمای غیبت حیدر با این گفته زن همسایه حجره اش حل شد:

-          غروبی با شوهرم رفتند لالجین ، آشنایی قرار بوده در کارگاه کوزه گری برای حیدر پادویی و شاگردی جورکنه ،گفتند که شب دیر بر میگردند.

خبر برای گلنار خوشحال کننده بود ، حیدر در سلامت است و جویای کار ، اما با این تعجیل حاجی نظری در برگشتن جهت به موقع رسیدن به مهمانی امشب و این دیروقت برگشتن حیدر به خانه باید چگونه کنار می آمد؟ تنها راه حل وارسی اتاق حیدر بود. اصرارمکرر گلنار برای وارسی  و انکارو ممانعت سایرین طولانی شد ، آثار عصبانیت حاجی نظری در کلامش پیدا بود. درخواست ملتمسانه لیلا برای وارسی حجره حیدر ، در حالی بود که نگرانی اش از گلایه حیدر و دور از ادب بودن این کار از یک طرف و از طرفی دلشوره دورانداخته شدن نامه  توسط حیدر ، آسیب به نامه و ناخوانا بودن آن ، نبودن نامه در خانه و همچنان در جیب کت حیدر ماندن ، سخت وجود آزرده اش را آزرده تر می ساخت. حاجی نظری با ناراحتی از گلنار خواست که برگردند. گلنار دیگر مقاومت را صلاح نمی دانست ، از ادب به دور می دانست مردی را که در این ده روز چون فرزندانش با او و خواهر و برادرش برخورد کرده مورد بی احترامی قرار دهد . حاجی نظر با مرد صاحبخانه خداحافظی کرد ودر حال حرکت به سمت درب خروجی بود ، گام های گلنار خیلی کند او را به پیش می کشید ، ناگهان نگاهش به حجره حیدر افتاد ، درب حجره باز بود و فانوس کم نوری درون آن را روشن کرده بود. برادر کوچک حیدر درب را باز کرده و زن مستاجر همسایه بیرون حجره ایستاده و چیزی به او می گفت. گلنار سریع به طرف حجره دوید و داخل شد ، بی توجه به اعتراض زن همسایه و غرو لند های صاحب خانه و حاجی نظر کیسه ها و گونی وسایل و لباس های حیدر را با شتاب وارسی میکرد. هرچه وارسی بیشتر میشد نا امیدی گلنار نیز بیشتر می گشت. زن همسایه و مردها سکوت کرده بودند ، گلنارسعی کرد نشانی پارچه سفید حاوی نامه را به برادر کوچک حیدر تفهیم کند ، اما کودک متحیر به رفتار همسفرپشت کامیون در روز کوچ از فارسینج نگاه میکرد و هیچ نمی گفت.جستجوی زیر فرش ها هم بی نتیجه بود. لحظه ای احساس کرد کسی فانوس را از کنار او برداشت ، برگشت که چه کسی فانوس را از جایش بلند کرده است؟ حاجی نظری به داخل حجره آمده بود و فانوس را در دست گرفته بود. گلنار خواست معذرت خواهی کند اما بی اختیار گریه سرداد،زن همسایه نیز به داخل حجره وارد شد وسعی در آرام کردن گلنار داشت ، با خونسردی پرسید :

-          چیزی گم کردید؟ یکی دو ساعت صبر می کردید  حیدر بر می گشت ...

-          مرحوم پدر این خانم یک امانتی برام فرستاده که گلنار فکر میکنه شاید تو این اتاق باشه ... شاید هم همین نامه باشه؟

با شنیدن کلمه نامه گلنار از جا جست، با گوشه روسری اشک چشم هایش را پاک کرد . باور نکردنی بود ، حاجی نظری از طاقچه حجره یک قاب را برداشته و در نور نزدیک فانوس به آن خیره می نگریست ، به جای عکس درزیر شیشه قاب ، تکه های جدا شده نامه پدر لیلا ،زیبا و مرتب کنار هم چیده شده بود ، کار ظریفی از حیدر بود.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

پونه کنار برکه

21آذرماه سال 1336 نزدیک غروب حاشیه روستای فارسینج

سوز سرمای پاییز تا عمق جان را می سوزاند ، بلندای دالاخانی از اولین بارش برف پاییزی هنوز سفید پوش بود ، سپیداران بلند آخرین برگ های زرد خود را از دست میدادند. حیدر محزون تر از هر زمان دیگر گاوها را به سمت اصطبل خان می برد ، غروب آن روز غمگین و فسرده بود ، آفتاب هیچ گرمی از خود نداشت و بود ونبودش فرقی نمیکرد. درب اصطبل را می بست که دختر بچه ای آشنا نزدیک شد ، به این طرف آنطرف نگریست ،تا کسی نبیند و نشنود :

-          حیدر ، گلنار گفت  خروس خوان اول کنار برکه...

و دوان دور شد و رفت ، پای حیدر سست شد ، در آن سوز سرمای پاییزی عرق بر تنش نشست ، دستش به کار نمی رفت ، طوریکه صدای خود را می شنید زمزمه کرد:

      -    گلنار بدبخت ، چرا باز آتش را شعله ور میکنی ، چرا نمیذاری در بدبختی خودم تنها بسوزم و بمیرم.

***************

21 آذرماه سال 1336 شب منزلی در روستای فارسینج

سلامی سرد بر پدر افتاده و بیمار و سپس در کنج اتاق سر در گریبان نشست. مادر نوازشش کرد:

-          پسر عزیزم ، دختر که قطع نیست ، مصلحت خدا در وصلت تو و گلنار نبوده ، نمی تونیم که به جنگ مصلحت برویم

-          پیغام داده در کنار برکه امشب او را ببینم.

-          دختره دیوانه است ، فردا جمعه باید عروس بشه ،جافر خان بفهمه روزگار ما را سیاه میکنه ، هست ونیست ما را به آتیش میکشه. داغت را بدلم میذاره.

-          منم نمی خواستم برم ، باور کنید نمی خوام برم ، سرنوشت سیاه را قبول کردم. ولی دایه ... اون  .... اون ... میره  سر قرار ، امشب هوا سرده ... سرما میخوره ....منتظر من میمونه ... تنهایی خطر داره ... گرگ

-          حیدر عزیزم ، دایه به قربانت بره ، گریه برای مرد بده ، اون دیگه مال تو نیست ، قسمت تو جای دیگه است ... بیا شام بخور ، گلنار دیگه صاحب داره ، چه گرگ بیابون باشه ، چه جافر خان قلدر بی دین تریاکی.

-          میخوام آخرین بار برم بهش بگم ،همه سال ها به او دروغ گفتم  و هرگز دوستش نداشتم ، میخوام از من بیزار بشه و تو خونه خان دیگه خیال و غم منو نداشته باشه ، اینجوری بهتر خوشبخت میشه.

-          مادر فدات بشه پسرکم ، اون میدونه دروغ میگی ، نمی تونی هم دروغ بگی ، اشک هایت حقیقت تلخو فاش میگه ، تلخی کام هر دو بیشتر میشه ، تازه خان بو بکشه و تو را با گلنار ببینه که خونت به هدر رفته...

*****************

22آذرماه سال 1336 بعد از نیمه شب همان منزل

شب از نیمه گذشته است ، گاهگاهی صدای پارس سگ ها سکوت شب را می شکند ، حیدر در رختخواب می غلطد ، هنوز خوابش نبرده است.بانگ خروس ها بلند می شود ، صدای ناله پدر که سال هاست در کنج اتاق با بیماری دست و پنجه نرم میکند شنیده می شود. حیدر اراده کرده که نرود ، خدا خدا میکند که گلنار خواب بماند و نرود ، اگر برود توی سرما ، خطر گرگ ها ....

گاه خاطرات گذشته و لحظات خوش با گلنار بودن ، و گاه خیالات نا ممکن برای آینده ، کشتن جافر خان و عروسی با گلنار ... تمام طول شب را با حیدر همراهی میکنند.

بانگ خروس خوان دوم نیز بلند می شود .حیدر از رختخواب جدا می شود. اندکی آرام گرفته است:

-          همه چیز تمام شد، اولین خلف وعده برای آخرین قرار ، هر چه سخت و دردآور بود گذشت و تمام شد.

سوز سرمای سحرگاهی صورتش را می آزارد. نگاهی به کوچه می اندازد ، شاید دلش می خواهد بازگشت گلنار را به سمت خانه اش ببیند. نگاهش در تاریکی شب به سمت دور دست ها میرود . کورسوی فانوسی از سمت برکه دیده می شود.

-          خدای من ، هنوز آن جاست ، الان از سرما یخ میزنه

بی توجه به تصمیم نرفتنش به محل قرار ، به سمت برکه میدود .

************

22 آذرماه سال 1336 ساعت 5 صبح کناربرکه ای در نزدیکی روستای فارسینج

 درست حدس زده بود ،گلنار کنار درخت بید کنار برکه ایستاده بود.

-          چرا دیر آمدی حیدر ؟

-          نباید می اومدم ، اگه جافر خان ما را باهم ببینه ، یا خبر چین هاش خبر بدن ، تو را با شلاق سیاه میکنه  ،عروسی فردایت رابه عزا تبدیل میکنه ، خون منو می ریزه ، بیخود کردی قرار گذاشتی ، از تو بیزارم ...

هق هق گریه توان ادامه صحبت را از حیدر می گیرد.

-          از من بیزاری!؟

-          آره بیزارم ... از اول هم بیزار بودم ... همه اش دروغ بود ... من عاشق نبودم و نیستم ... تو هم برو گمشو ... برو خونه خان ... برو مادر بچه های پولدار و خوشبخت جافر خان بشو...

-          پس چرا گریه میکنی !؟... اگه بیزار باشی که خیلی خوبه ... خوشحال میشم که تو یکی رنج و اندوهی نداری  ... ولی میدونم بخاطر من داری دروغ میگی ... ولی ما نجات پیدا میکنیم ... ما فرار می کنیم ... میریم همدان.

-          غیر ممکنه ، آدم های خان ما را میگیرند ، جافر خان پدرت را بیچاره میکنه ، پدرت مقروض جافرخانه ... چاره ای نداره ، بد تر ازهمه من باید خرج پدر و مادرم و برادر و خواهرهایم را بد م ، اونا جز من کسی را ندارند. باید تسلیم سرنوشت بشویم ، تو برای نجات پدرت از چنگال مقروضی به خان و من ...

-          پدرم خودش گفت فرار کن

-          گلنار دروغ نگو ... پدرت مقروض جافرخانه ... اگه به خاطر تو نبود الان هزار بلا سر پدرت آورده بودند.

-          راست میگم ، پدرم قسمم داد که با تو فرار کنم ، امروز منو بوسید و گفت گه هرگز راضی نمی شود به خاطر قرضش به خان منو فدا بکنه . حتی راه فرار راهم به من گفت ... گفت که به مراد چوپان میسپاره به آدم های خان بگه شما را در حال فرار به سمت قشلاق و سنقر دیده و حواس آنها را به آن سمت پرت کنه و ما از راه  چغا بالا به سمت اسد آباد بریم . آدرس یه آشنایی را هم در همدان داده با یک نامه که ما را سروسامان بده و عقدمان کنه.

گریه حیدر برید ، در نور فانوس نگاهی به گلنار انداخت ، کاملا آماده فرار بود ،برای لحظه ای گرمایی از امید در خود احساس کرد.

-          تا اسد آباد راه زیاده ما بدویم هم نمی رسیم ، صبح به محض اینکه گاوها دیر از اصطبل خارج شوند ، خان دنبالم میفرسته ،و زود هم میفهمه ما فرار کردیم. از کجا معلوم از مراد چوپان  رد ما را بگیرند ... سوار ها به تاخت به ما میرسند. تازه نرسند و ما در بریم. پدرت را زیر شکنجه نابود میکنه ، تازه پدرت بتونه از شر خان یه جوری خلاص بشه ، خرج خانواده و پدر بیمارم را کی میده؟

-          خدا بزرگه ... فرصت نداریم ... برو وسایل را بردار راه بیافتیم ، الان هوا روشن میشه  ، خبر چین ها ما را می بینند.لازم نیست خان بهفمه ما فرار کردیم ، صبح قبل از اومدن بی بی دلاک با وسایل آرایش عروس به خونمون ،پدرو مادرم باید با داد وهوار فرار منو به همه خبر می کنند.

-          نه گلنار... این دیوانگی است . خودکشی ایه

-          حیدر، تو که دوست نداری من اسیر این پیر کفتار صفت معتاد بشوم؟

-          نه ، ولی نه من و نه تو چاره ای جز این نداریم.

-          حیدر به دعا اعتقاد داری؟

-          بله ، اگه فکر میکنی دعا کنیم جافر خان بمیره ، و خدا به محض شنیدن دعامون جافر خان را به درک واصل کنه ، از شر برادراش و حتی پسرش امان نداری ، شنیدم سر تصاحبت با هم بگو مگو هم کردند ، تا بابات مقرضه و تو زیبایی ...

-          پرسیدم به دعا اعتقاد داری ؟

-          بله ، ولی ما به یک معجزه...

-          وقت نداریم داره هوا روشن میشه ، مادربزرگ می گفت اگر پونه ها را بچینی و تو آب بیاندازی و اونوقت دعا کنی حتم مستجاب میشه

-          گلنار برگرد خونه ، من دارم میرم ، برای همیشه خداحافظ

-          حیدر نا امید نباش بیا کنار آب دعا کنیم .

********

22 آذرماه سال 1336 ساعت  5 و15دقیقه صبح کنارهمان برکه

گلنار فانوس را برداشت و کنار برکه نشست ، ناگهان صدای پارس سگ ها وحشتناک در آبادی پیچید ، نعره گاوها بلند شد ، تمام مرغ و خروس و مرغابی ها فریاد میکردند. گلنار با پونه ای چیده از جا بلند شد :

-          چه خبر شد؟

-          نمی دونم شاید گرگ به آبادی...

صدای مهیبی از زمین برخاست ،ناگهان گلنار به داخل برکه پرت شد ، بدون آنکه بادی بوزد درخت ها بشدت تکان میخوردند ، حیدر تعادلش به هم خورد و محکم درخت بید را گرفت تا نیافتد ، صدای غرش زمین با هیاهوی حیوانات وحشی و اهلی آبادی در هم آمیخته بود. زمین مانند درشکه رها شده در سرازیری ، بالا و پایین می جست. وحشت سراپای حیدر را فرا گرفته ، فریاد کمک خواهی گلناردر آب برکه بلند بود. فانوس بر زمین افتاده و خاموش بود ، در تاریکی به سمت صدا رفت اما نتوانست ایستاده برود و هر بار بلند شد به سمتی پرت شد . دستانش را به جلو برد و صورت خیس گلنار را لمس کرد ، لرزش زمین کمتر شد ، دستان گلنار را گرفت  و او را از برکه بیرون کشید. حالا صدای شیون و فریاد در آبادی به سرو صدای حیوانات افزوده شده بود .صدای برخورد سنگ های غلتان که از کوه به پایین سقوط می کردند شنیده می شد. گلنار با لباس خیس به شدت می لرزید و دندان هایش به میخورد ،لرزش زمین متوقف اما سرو صدا قطع نمی شد. حیدر بالاپوش خود را به گلنار داد و هردو سمت آبادی دویدند.

**********

30آذرماه سال 1336 شب اردوگاه زلزله زدگان فارسینج

امشب شب یلدا است ،انار و آجیل اهدایی مردم در چادر زلزله زدگان توزیع می شود ،گلنار3 سهم برای خود و خواهر وبرادر کوچکش می گیرد،هشت روز ازآن زلزله شوم گذشته است ، مویه و شیون از تمام چادرها بلند است ، عصری در قبرستان از دختری با کنایه شنیده بود:

-          گلی خانم ... جافر خان زنده مونده ، تو کرمانشاه علاجش کردند ، دو سه روز دیگر بر میگردد....

اما گلنار ، انگار گوشش نشنیده بود ،بر سر قبر 3 عزیزش مویه کرده ، دیگه براش فرقی نمی کرد.بعد مرگ پدر و مادر و برادرش دیگه مهم نیست چه پیش می آید ، حالا حواسش به 2 یتیم کوچکتر از خودش است. شب در چادر برای آنها لالایی می خواند ، بقیه هم چادری ها هم حال و روزشان بهتر از گلنار نبود.حتی در چادر هایی که داغدار نداشت هم کسی حال جشن یلدا را نداشت.

ناگهان پرده چادر کنار رفت ،3زن بی سلام و بی اجازه وارد شدند :

-          گلنار اینجاست؟

یکی از زن های داخل چادر فانوس را برداشت و از جا بلند شد ،نور فانوس را بیشتر کرد ، حالا گلنار و بقیه این سه مهمان ناخوانده را شناختند ، زن اول و دوم جافرخان و سومی هم جاری آنها بود. گلنار بی اختیار نیم خیز شد ، خواهر وبرادرش را که ترسیده بودند به خود چسباند.

-          بله خانم بزرگ ...

-          زهر مارو خانم بزرگ ،دختره بی حیا ،کاش به جای مادر و برادرت تو زیر آوار له می شدی.

سکوت توام با دلهره  چادر رافراگرفت ،همه از جای خود بلند شده بودند ، کسی جرات حرف زدن نداشت ، زن اول جافر خان با صدای بلند:

-          غیر از گلنار همه بیرون

-          بچه ها سرما میخورند

-          خفه شو ، غیر از گلنار همه بیرون

چادر خلوت شد ، صدای گریه بچه ها و همهمه بزرگترها در بیرون چادر بلند بود. زن های خان ها دور گلنار نشستند ، گلنار سعی میکرد لرز ناشی از ترس را پنهان کند ،زن دوم جافرخان آهسته:

-          گوش دختر ، خان علیل شده، کلی هم مال و منالش تو زلزله نفله شده ،می فهمی که چی میگم.

-          نه خانم بزرگ...

-          دختره پررو... خوب گوش کن چی میگم ، هنوز هم خاطر حیدر را میخواهی؟ ....

لیلا مات و مبهوت از رفتار زن های خان سکوت میکند و آنها مرتب سوالات خود را تکرار میکند.این بار رشته صحبت را جاری دو زن جافر خان با لحنی به ظاهر مهربان در دست می گیرد.

-          گوش کن گلنار ... ما خیر و صلاح تو را میخواهیم ،میدونیم هنوزهم خاطر حیدر را میخواهی ،اوضاع که آروم بشه ، خان و برادرهاش هر چی که دار ندار پدرت بوده را بر میدارند . ما دلمون برای جوونیت می سوزه ، حیفه که اینجور داغون بشی ،ما کلی پول و جواهر هم برات جور کردیم ، به راننده آمبولانس شیر و خورشید هم انعام دادیم صبح تو  و حیدرو با بقیه بچه یتیما ببره سنقر ، از اونجا هم میرید کرمانشاه ، یه خونه اجاره کنید ، حیدر هم زرنگه کار تو شهر پیدا میکنه و خوشبخت میشوید ،هیچ موقع هم این طرف ها تا خان و برادراش زنده اند آفتابی نمی شوید.

-          ولی ... ولی ...

-          ولی نداره ، اگه این کارو نکنی ، خواهر و برادر کوچکت از گرسنگی می میرند ، چون خان ها اجازه نمی دهند عروسشون صدقه به کسی بده ، حیدررا هم تو آتیش می سوزانند ، چون خان خوشش نمی آید ، خاطرخواه زنش زنده باشه...

*************

اول دی ماه سال 1336 جاده خاکی سنقر به اسدآباد پشت کامیون

کامیون در جلگه اسدآباد به پیش می رفت ، حیدر و گلنار از پس گرد وغبار دنباله کامیون آخرین بلندی های دالاخانی را می دیدند که از نظر محو می شد ، کودکان یتیم در گوشه ای پشت کامیون زیر پتو نشسته بودند ، اثر ماشین گرفتگی چنان زیاد بود که اندوه نداشتن پدر ومادر و ترک دیار را موقتا از ذهن کودکانه آنها دور ساخته بود.

گلنار و حیدر از زمانیکه در سنقر پشت کامیون سوار شده بودند ، همچنان ایستاده بودند و نگاه زل زده شان به انبوه خاطرات و خانواده های زیرخاک بود که برای همیشه از آنها دور می شدند. کامیون به اسدآباد نزدیک می شد. گلنار خود را به حیدر نزدیکتر نمود با بغض شکسته و سعی اینکه بچه ها نشنوند:

-          سفارش نامه پدرم ،اون روز که تو برکه افتادم خیس شد ،  خط هاش قاطی شده ، نمی دونم میشه خواند یا نه ؟

حیدر میخواست بگوید که دیگه احتیاجی به رضایت نامه پدرش برای عقد نیست ، اما بغضش اجازه نداد حرفی بزند.شاید فکر میکرد که این چه جوراستجابت دعایی بود؟

دیگه دغدغه امرار معاش پدر بیمار و خانواده اش را جز این برادر کوچک باقیمانده ندارد.

دیگه نگران مقروضی پدر گلنار به جافرخان نیستند.

لازم هم نشد از فارسینج تا اسدآباد را پیاده بدوند.

احتیاجی نبود که مراد چوپان به سواران خان نشانی اشتباهی بدهد.

زن های حسود خان برای رهایی از یک هووی زیبارو چه بذل و بخشش که نکردند.

.....

شاید هم دلشوره داشت وخجل بود که آشنای پدر گلنار و مردم  بگویند ، اینها چقدر بی حیایند که ده روز از مرگ 7 تن از عزیزان شان نگذشته ، دنبال عقد اومدند.

**************

25 خرداد سال 1390 شب میلاد ابَرعادل مرد جهان، مهدیشهر

گاهی مصلحت هایی که برای مان مقدر می شود از درک مان خارج است

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

کور اوغلوی قهرمان

کور اوغلوی قهرمان

شاید 35 سال پیش بود که در صندلی انتظارسلمانی محل مان داستان مجله ای را خواندم که نه نام مجله یادم مانده ، نه نام نویسنده و نه جزئیات داستان و نه نام قهرمانان . نویسنده اگر زنده است در سلامت و اگر سفرکرده که در پناه حق  در رحمت. اما  داستانش برایم زیبا بود ، خدا کند که نویسنده نیز راضی باشد که بازنویسی اش کردم و اگر ناراضی باشد من دیگر نمی توانم کوراوغلوی قهرمان باشم.

کور اوغلوی قهرمان

مادربزرگ چندبارقصه کوراوغلوی قهرمان را برایم گفته بود، توی کتاب داستان هم جور دیگرش را خواندم ، آقا معلم نیزیک طور دیگه تعریفش کرد.

خلاصه کوراوغلوی من شد ،مرد عاشقی که اسب سفید و تفنگ خوش دستی داشت و درکوه دشت ودامن آزاد می گشت و با خان های ظالم  می جنگید ، دزدان را ادب می کرد و عشاق را به هم می رساند ونان به گرسنگان و آب به تشنگان و سیم و زر به درماندگان می داد و خود گرفتار و شیفته دختر پادشاه شده بود و پادشاه دشمنش و دختر پادشاه گرفتار میان پدر و یاغی علیه پدر.

کوراوغلوی قهرمان من هزار داستان وهزارهنر وهزارشکست وهزار پیروزی داشت که اگر بخواهم همه ماجراهایش را بنویسم ، کلیدر دولت آبادی به مقام دوم تنزل پیدا خواهد کرد.

اما من نمی خواهم داستان کوراوغلو را برای شما بگویم می خواهم داستان خودم را بگویم که می خواستم کوراوغلوی قهرمان بشوم. بعد ازشنیدن این همه وصف از این مرد عاشق افسانه ای ، شب وروز من این شد که من باید کوراوغلوی قهرمان بشوم  و تمام کارها که کوراوغلو کرده بود ، من بزرگتر و با شکوه تر انجام بدهم .

من علیمراد دانش آموز سال پنجم ابتدایی بودم ، که آوازه کوراوغلو شدنم در دبستان پیچید و اسباب تمسخر گنده های کلاس ما وکلاس ششمی ها قرار گرفتم . کلاس ما مختلط بود و در مقابل 17 دانش آموز پسر، 7 دانش آموزدختردرنیم کت های سمت چپ نشسته بودند. ترکه و تنبیه وفلک بستن کارهر روزه بود که تنبل ها را یعنی درس نخوان ها ، مشق ننوشته ها ، فراری ها و غائبین کلاس ، اذیت کنندگان دختران و بالاخره شکایت پدر یا مادر گرفتار می ساخت. فلک بستن سنگین ترین مجازات مدرسه بود که مقصر را روی نیمکت خوابانده ، دست ها و پاهایش را به نیم کت بسته و کف پای برهنه را با ترکه چوب انار شلاق می زدند. تاول و زخم کف پا تا مدت ها فلک شده را آزار می داد، دختر ها هیچ موقع فلک نمی شدند جز یک بار یک دختری که در مدرسه ما از همه بلند قدتر بود به فلک بستند و دیگر مدرسه نیامد و برای کلفتی به خانه خان ده بالا فرستاده شد .هزار حرف پشت سر آن بدبخت بود ، به دستور خان جوانی هم که باعث بی آبرویی اش شده بود به ده دیگری برای پادویی فرستادند. پسرهایی هم که فلک می شدند جرم سنگین مانند فحش به معلم ، دزدی ،فراراز مدرسه و امثا ل این داشتند.

من پسر با ادبی بودم و درس و مشقم هم خوب بود و لذا هرگز طعم تنبیه با فلک را نچشیده بودم و در کلاس مورد احترام معلم هایم بودم.در نگهداری وسایل و کتاب و لباس بسیار سعی می کردم و لباسم کمترین وصله و پارگی را در قیاس با بقیه داشت.

در میان دختران کلاس ما دختری از غیر اهل آبادی ما بود ، پدرش استوار ژاندارمری و رئیس پاسگاه بود که تازگی به روستای ما منتقل شده بود. روزاول که اومد تنها دختر بدون روسری مدرسه ما بود ، اولین بار بود که موهای شانه شده و بلندی را می دیدم ،موهایش را از فرق سر باز کرده بود و دو گل سر پروانه ای خوشگل طرفین سرش گذاشته بود. لباسش اتو شده و هیچ وصله ای نداشت ،کفش رنگی و جوراب ساق بلند کرمی به پا داشت . تنها دانش آموزی بود که کیف داشت و تازه داخل کیفش کیف کوچکتری بود که مداد وتراش و خودنویس و خودکار و... داخل آن بود. البته از فردای آن روز با روسری و شلوار به مدرسه آمد و جز در زیبایی و تمیزی لباسها همرنگ بقیه دختران کلاس شد. تنها صورت بدون کک و مک و آفتاب سوختگی منحصر به شاهزاده جدید الورود بود.

گفتم شاهزاده ؛ من که تا آن روز در خیال بافی و آینده سازی ، دخترخاله ام که یکسال از من کوچکتر و در آن سال از من قد بلندتربود، را همراه زندگی آینده فرض می کردم ، در چالشی سخت قرار گرفتم وسرانجام جنجال درون دوشیزه پریسا تازه وارد بر دختر خاله غالب شد. چون کوراوغلو عاشق دختر پادشاه شده بود و پریسا دختر استواررئیس پاسگاه ژاندارمری خیلی بهتراز دخترخاله ام نقش دختر پادشاه را درزمانی که من کوراغلوی قهرمان می شدم بازی می کرد.

شوق و ذوق کوراغلو شدن همه چیز من شده و جز رازعشق به دختر پادشاه ، بقیه هنرهای کوراغلو علنا بازگو و خود را درآن غالب تصور و تصورم را بر همه عیان می کردم و البته گاه سرزنش و گاهی هم مسخره ام می کردند. کوراغلو به اسب و تفنگ نیاز داشت ، در آبادی فقط سه اسب بود ، دو تا متعلق به خان و یکی مال پاسگاه بود. اما هیچکدام سفید سفید نبودند ،تفنگ خان چندان خوش دست نبود ولی تفنگ ژاندارم ها قشنگ تر بود. یک روزاز مهتر خان راجع به خرید اسب سفید و تفنگ خوش دست پرسیدم ، که هر که شنید خندید ، اما مهتر قول داد که اگر دویست تومان پول به او بدهم یک کره اسب سفید و تفنگ خوش دستی برایم می آورد. من هم باور کرده بودم و در تکاپو برای جمع کردن پول ها. توجیبی ها در ماه به 2-1 قَران (ریال) نمی رسید ، اما به جد برای پس انداز تلاش کردم ، دوره گردها و چرخ وفلکی که به ده ما می آمدند ،همه بچه ها با یک قَرانی به دورشان حلقه می زدند ، اما من باید پولم را پس انداز می کردم ،هوس خروس قندی و نان شیرمالی و چرخ وفلک سوار شدن را در خودم کشتم . با هر زحمتی نجار آبادی را قانع کردم که بعد مدرسه با هفته ای یک قَران شاگردی و پادویی کنم . زندگی شیرین کودکی سخت شد ، جواب همبازی ها برای بازی را رد می کردم ، شب ها تا دیروقت بیدار بودم و لذت دار ترین لحظه ام این بود که پول پس انداز را درقلک کوزه ای می انداختم. دیگرهمه  بچه ها می دانستند که من برای خرید اسب سفید و تفنگ خود را به رنج انداخته ام و اسباب خنده تمسخر همه قرار گرفته بودم. با اینکه در دلم غوغا بود که دوشیزه پریسا راجع به کوراوغلو چه فکر می کند؟ خیال غالب این بود که اونیز شیفته و دلباخته علیمراد شده که قراراست درآینده کوراوغلوی قهرمان شود . اما دلشوره آنگاه پیدا می شد که می دیدم هر روز با دختر کدخدا  و دختر سرگروهبان پاسگاه و بدترازهمه پسر استوار پالیزی هم صحبت می باشد و این چهار تافته جدا بافته اصلا هم صحبت بقیه نمی شدند تا داستان کوراوغلو شدن من به گوشش برسد. یک روز آقای کراواتی به مدرسه ما وارد و گفتند که بازرس است در کلاس ما که آمد از چند نفر درس پرسید و سپس از همه در مورد شغل آینده سئوال کرد ، دوشیزه پریسا گفت :"هنرپیشه" من هنر پیشه را چیزی در مایه های پیشه وری تصور کردم و به یاد پیشه ور با هنر اصفهان افتادم وغرق در فکرکه منظور شاهزاده خیالی من از هنر پیشه چیست؟ از بقیه مشاغلی که بچه ها گفتند و به یادم مانده : معلم ،ناظم ، افسر، راننده ، شکارچی ، مهتر ، وزیر ، دکتر ، استوار ، خلبان و ... بود به من که رسید خیلی محکم و مطمئن گفتم :" کوراغلوی قهرمان" بازرس کراواتی خندید و موج خنده در کلاس پیچید . بازرس کراواتی گفت : "کدام حسن خان چشم پدرت را کور کرده ؟" این بار زلزله خنده بچه ها بود که کلاس را می لرزاند که بازرس پرسید :" پس دنبال شاهزاده نیگارخانم هم باید باشی " که بی اختیار سرم به سمت دوشیزه پریسا برگشت و نگاهم در نگاهش که از خنده ریسه رفته بود افتاد. با صدای محکم و البته با کمی بغض و عصبانیت گفتم : "کوراغلویی که من میخواهم ...." بازرس در حالیکه می خندید دستی به شانه ام زد و صحبتم را قطع کرد :"پسر جان فکر نان کن که خربزه آب است". پچ پچ بچه ها و نگاه تمسخرمدیروناظم ومعلم آزارم می داد ، برای همینه از هرچی بازرس و کرواتی تا حالا همچنان بدم می آید.

یک روز بعد از ظهر که سخت در کار اره کردن الوار در کارگاه نجاری بودم ، دوشیزه پریسا با دختر کدخدا و دختر سرگروهبان و پسر استوار پالیزی در جلوی نجاری ایستادند ، یه جورایی برام سخت بود ، دنبال جمله ای می گشتم که سر صحبت را با دوشیزه پریسا باز کنم که پسراستوار پالیزی پیش دستی کرد:"چطوری؟...کوراغلوی قهرمان" خودش وهرسه دخترها بدجوری خندیدند و رفتند.کمی دورتر دوشیزه پریسا سرش را برگرداند و با لبخند نگاهش درنگاهم افتاد و رفت و باز خیال های خوب و شیرین که اوهم خاطرخواه من هست و دل به دل راه دارد و شب ها تا صبح برایم شعرمی سراید وهم چون من دلشوره آینده مان را دارد. اما به جبر روزگار و به لحاظ همسایگی به ناچار با اینهایی می گردد که من بخصوص از آن پسره یه جورایی بیزارم.

 

مادربزرگ مهربون روزی پرسید:" علیمراد ... وقتی کوراوغلوشدی چه می کنی؟"

سفره دلم باز شد و بی محابا برای مادربزرگ راز دل بر ملا کردم:

1-     یاورقلی که دخترعمه سوری را طلاق داده ، وادار می کنم زن جدیدش را بیرون و از دختر عمه سوری خانم عذرخواهی و دوباره عقدش کند.

2-     خان را وادار می کنم سهم گندم رعیت را بیشتر کند.

3-     همه عروس های ده با اسب خان به خانه داماد بروند و دیگرعروسی را با الاغ و قاطر به خانه شوهرنبرند.

4-     هر که عاشق است بی رنج به معشوق رسانم.

5-   استوار پالیزی را که دایی حسن را با کتک به سربازی فرستاده ، تنبیه و دایی حسن را از اجباری بر می گردانم. و استوار پالیزی و پسرش را از ده بیرون می کنم.

6-     داد همه مظلومان از خان های ظالم بگیرم.

7-     کیسه های پر از سکه طلا در دست وارد هر ده که شدم برسرفقیران شاباش کنم.

8-     حوالت دهم تاجران دوره گرد پارچه حریربهرجهازنوعروسان به نام من بفرستند.

9-     دستور دهم درهر آبادی گاوان و گوسفندان برایم قربانی و گوشتشان بین فقیران پخش شود.

10- پریسا بانو دختر رئیس پاسگاه  را به همسری برگزیده 7 شبانه روز جشن و پایکوبی بر پا و جرم پدرش را بخشیده ...

 

صدای قهقهه خنده مادربزرگ رشته سخنرانی ام را برید . با دو دستش سرم را گرفت و گونه ام را بوسید :

-     قربون علیمراد گلم بروم ... ولی علیمراد جان ، کوراوغلوی قهرمان پیشوایش مولا مرتضی علی بود ، کوراوغلو مانند امیرمومنان که چون شیردر برابر ظالمان ، غران بود ، شبانه و بی نام ونشان به فقیران کمک می کرد، تو هم اگر بخواهی کوراغلوی قهرمان شوی ،باید بی نام نشان کمک کنی ، هیچکس نداند که یاور فقیران کیست.

 

مادربزرگ مهربان آنقدر از ارادت و اقتدای کوراوغلو به مولاعلی گفت ، که همه رفتارم عوض شد.دیگر هیچکس ازمن کلامی راجع به کوراغلو شدن نشنید ، من اراده کردم که راز کوراغلو شدنم مخفی  و کمک به فقیران در خفی و راز بماند.

اما اندیشه پریسا پریشانم کرده بود ،هرچه سعی کردم سرصحبت را با او باز کنم ،هیچوقت اورا تنها نیافتم.همراهی پسراستوار پالیزی با او همچنان خیالم را آزرده می ساخت. یک بارجلوی نجاری تنها رد می شد سریع ازجا بلند وبا اینکه تمام توانم را جمع کردم اما به زحمت توانستم فقط بگویم:" سلام" ، بی آنکه پاسخی بگوید لبخندی زد و رفت .حالی سخت بر من گذشت که بعد ها پی بردم همان حالتی که آنرا درد عاشقی می گویند هر چند که بعضی ها معتقدند بچه ها عاشق نمی شوند!

 پس اندازم از 2 تومان بیشتر شده بود و البته تا دویست تومان خیلی راه بود. تغییررفتار ناگهانی و سکوتم در باره کوراغلو برای بعضی ها سوال برانگیز شده بود ، اما به نظر می رسید همه چیز فراموش شده است. دیگرآرزوی اسب سفید و تفنگ خوش دست را فقط در دل داشتم . ملایی برای وعظ به ده آمده بود به مجلسش رفتم تا ازشیوه فقیرنوازی مولا مرتضی علی بشنوم ،اما او فقط از فرق شکافته مولا گفت ولعن ونفرین بردشمنانش و گریه و زاری حضار و تمام. مادربزرگ خیلی شیرین تراز پیروی کوراوغلو درکارنیک از مولا مرتضی علی می گفت.

آن سال نزدیک های نوروزسلف خرها پول خوبی برای پیش خرید گندم دادند.و فروشندگان دوره گرد حسابی کسب و کارشان رونق یافته بود. برای من لباس و کفش زیبایی خریدند . خیلی دوست داشتم آنها را بپوشم ، تا دوشیزه پریسا مرا با آن لباس ببیند ، اما مادر اجازه نداد و ماند که بعد از سال نو بپوشم.

دو روز مانده به عید ، از نوع صحبت معلم و سفارش مشق عید به دوشیزه پریسا دانستم که او به سفر می رود و طاقتم تاب که این 16 روزبی او چگونه به سربرم.جنجال درون کارخود راکرد با دلشوره زیاد دوراز چشم دیگران کاغذی از دفترمشق جدا و به شکل قلب بریده و سعی زیاد که با بهترین خط بر آن نوشتم ( "پریسا خانم عزیز،شاهزاده نیگار من ،راز من و تو ،دور از چشم دوستان و دشمنان می ماند ، تا روز طلوع خوشبختی، قربانت کوراغلوی قهرمان") ، کاغذ را با دلشوره و اضطراب در زنگ تفریح که همه از کلاس بیرون رفتند در کیف دوشیزه پریسا گذاشته و سریع از کلاس بیرون پریدم. قلب کوچکم داشت از قفسه سینه بیرون می پرید ،اینقدر ترسیده بودم که می خواستم برگردم و آنرا بردارم ،پیش بینی خوب یا بدش دلشوره بود .راه چاره درفراربود ، دلم را گرفتم و به خود پیچیدم ، بچه ها خبر به ناظم و معلم دادند که علیمراد دل درد کرده و جیغ و هوارش به هوا بلند شده است ، حالم و روزم طوری شد که هیچ شکی بر تمارض نماند و من روانه خانه شدم. اما از ترس به خانه نرفته و به طرف قلمستان دره سرچشمه رفتم . هنوز ترس بر من غالب بود ، به خود نهیب می زدم که کوراوغلو نباید بترسد ، اما دست خودم نبود. در وسطای قلمستان بودم که آواز محزونی مرا بسوی خود کشید. کنار قلمستان آغل گوسفندان بود ، کنار دیوار آغل قلی شل برسنگی نشسته و با دوک نخ ریسی مشغول بود و محزون آواز می خواند . اونامش علیقلی و هم سن وسال من بود ، بچه که بود تب کرد و بعد تب دیگر پای چپش به فرمانش نجنبید و لنگان شد ، پدرش شکارچی خان بود که از صخره های دالاخانی سقوط کرد و مرد و مادرش به دهی دیگر شوهرکرد ورفت.و او ماند نزد پدر بزرگ پیرش و حالا نگهبان آغل خان شده است. آوازش محزون ودل نشین بود و جانسوز و منم که شدید دلم گرفته بود در پشت درختی پناه گرفتم تا مرا نبیند و آواز قطع نکند،آن روز فهمیدم که چرا بعضی ها از غم نامه خواندن لذت می برند. تا ظهر آواز خواند و من بی توجه به عواقب تاخیر در برگشت به خانه نشستم و گوش کردم. با عصایش لنگان لنگان به را افتاد ، کنار جوی آب نشست ،وضو ساخت و برگشت به نمازایستاد. انگشت به دهان ماندم که من سالم و عزیز جز از ترس بابا و یا برای خوش آمد مادربزرگ نماز نمی خواندم و اوعلیل ذلیل درمانده دراین سن و سال و بی کسی از چه نعمتی نزد خدا شکرگزاری می کرد!

تا مرا دید به نام شناخت ، با ذوق از جا جست عصا هایش را زیر بغل گرفت و به طرفم شتافت ، در آن تنهایی غمبار ، دیدن یک آشنا برایش بسیار مغتنم بود. به لباسش ، به پایش که کفشی کهنه و پاره زخمش کرده ، به صورت آفتاب سوخته اش حیران می نگریستم  . به ناهار دعوتم کرد نان خشکی بود با ماست چکیده که هر دو بوی کپک می داد. دیدن حال زارش ترس ماجرای نامه در کیف دوشیزه پریسا را برد.

ناگهان در چشمانش اسب سفید رویا هایم را دیدم ، بلی من کوراغلو شده بودم ، من دیگه علیمراد نبودم ، من کوراغلو بودم ، ولی کسی نباید این راز را بداند ، هیچکس ، حتی مادربزرگ محرم اسرارم ، حتی دوشیزه پریسا ...

دوان به خانه آمدم ، جز چرایی تاخیر سوال دیگری نشد ، پس پریسا راز نگهداری کرده است ،ناهار آبگوشت داشتیم ،تکه نانی با گوشت و نخود برداشته و دوان به بیرون پریدم ، در اعتراض شدید مادر که:" کجا با این عجله ؟" عجولانه گفتم :" تماشای اسب سفید" و دور شدم.

قلی شل اصرار که ناهار خورده وسیراست و من اصرار که با من هم غذا بشود.

بعد از ظهربه مدرسه رفتم ، دوشیزه پریسا غایب بود ، پس به سفررفته است ، هیچ اتفاقی نیافتاد ، مغرور و مطمئن شدم که دوشیزه پریسا رازرا نگه می دارد. بعد مدرسه ، قلکم را شکستم 24 ریال پول در آن بود ، کولی های دوره گرد هنوز در آبادی بودند ، فروشنده کولی با اینکه خیلی مهربون بود هر چه التماس کردم با 24 ریال یک پیرهن  ، شلوار و کت و کفش به اندازه من بدهند قبول نکرد ، فقط کت و شلوار به من داد ، تمام حواسم جمع شده بود که کسی مرا نبیند ، به قلمستان پریدم ، خیلی طول کشید تا قلی شل قبول کند که بپوشد ، وقتی می پوشید دربرق شادی چشمهایش خودم را سوار اسب سفید دیدم که به تاخت به سوی بلندی های دالاخانی می رفتم. ازاو عهد محکم گرفتم که :"هرگز نباید به کسی بگوید من این کت و شلوار را آوردم ... هرگز... هرگز"

یکی از عصاهایش را برداشته از قلمستان خارج شدم ، درشکه کولی های دوره گرد داشت از آبادی می رفت ، از زن کولی خواستم به صورت راز عصا را نزد نجار ده ببرد که  از نو یکدست عصا با چوب وچرم خوب بسازد ، زن کولی درخواستم را رد کرد که ما امشب می رویم ، التماس کردم که به نجار بگوید به شاگردش بسپارد که فردا در سرچشمه به شما تحویل دهد و من بجای شما در سرچشمه تحویل می گیرم. از خانه یک خود نویس که جایزه گرفته بودم  و یک جعبه شهر فرنگی که فامیلی دور و شهر نشین ازمکه برایم سوغات آورده بود را به پنج ریال به زن کولی دادم  و گفتم که اگر نجار مزد بیشتر خواست فردا در سرچشمه به شاگردش خواهم داد. زن مهربان کولی که حیران رفتار و پنهان کاری ام مانده بود در این ماموریت حساس یاریم کرد.

داستان شکستن قلک ، و بیرون بردن خودنویس و جعبه شهرفرنگی توسط خواهر کوچکم لو رفت  و حمل بر این شد که من در پشت قلمستان کره اسبی خریده ام.خوشبختانه پدر نبود و زیاد از پرسش مادر واهمه نداشتم و اراده کردم  که نه دروغ بگویم و نه راز بزرگ را بر ملا سازم.

آخرین روزمدرسه آن سال نیزبه خیر گذشت ،گرچه از نبود شاهزاده نیگارمن ، دل تنگی داشتم ،اما خوشحال بودم که به او اطلاع داده ام و او اینک و در این سفر 15 روزه با اطمینان خاطر، راز تعلق خاطر به من را پنهان خواهد داشت. کلاس عصرآن روز تعطیل بود و بچه ها هورا کشان تا 14 فروردین سال بعد از مدرسه خداحافظی کردند.

در کارگاه نجاری ، استاد نجار را در حال ساخت عصا دیدم . خوش دست ساخته بود ، سوهان کشی و روغن کاری را به من سپرد ،نهایت سعی در زیباشدن کار را داشتم ،استاد گفت:"جلدی عصاها را می بری سرچشمه ، یک زن کولی با درشکه اونجا منتظره ، 2 قران مزد این هفته ات را از او می گیری ،هر چی هم انعام ازش گرفتی مال تو"

از پایین آبادی را دور زدم و برای اینکه کسی مرا نبیند ،از کنار رودخانه به سمت دره سرچشمه رفته و از آنجا به سمت قلمستان رفتم . لحظه ای که علیقلی با عصای جدیدش به این طرف و آن طرف می رفت و شاد می خندید اسب سفید مرا به بلندی ها می برد به دامنه های بلند دالاخانی. ولی اسب دیگر بالا نمی رفت ، هنوز قلی شل کفش و پیرهن نو نداشت ،تمام آخرین شب سال را به تصمیم خود فکر کردم و سرانجام تصمیم کوراغلویی را گرفتم کوراغلویی که از مرام مولا مرتضی علی پیروی می کردم. صبح بسته لباس های نویی که برایم خریده بودند را باز کردم و کفش و پیرهن را ازآن درآورده به سمت قلمستان شتافتم .

وقتی علیقلی لباس ها و کفش نو را پوشید و با عصای جدید شروع به راه رفتن به این سو و آن سو و بلند خندیدن کرد ، من سوار اسب سفید در بلندترین قله دالاخانی بودم ، گاماسیاب خروشان که هزاران نفررا آب ونان می داد چقدر در نظرم کوچک بود.

جز روز بسیار شادی برای او که مادرش به عید دیدنی اش آمده بود ، در تمام مدت تعطیلات با او بودم . فراموش کردم که بگویم در اولین دیدار او از مدرسه و درس از من بسیار پرسید و دانستم که چقدر مشتاق مدرسه است ، ماهی دوراز دریا قدر آب را می داند. تمام کتاب ها و دفترهایم را به پیش او برده و از صبح تا شام (تا رسیدن چوپان ها و گله گوسفندان) به او درس می دادم .دراین مدت کوتاه به خوبی کلاس اول و دوم را مسلط شد و درمطالعه کتاب های کلاس سوم نیز پیشرفت خوبی پیدا کرد و حتی در جدول ضرب نیز از من کم نمی آورد. بارها از نگاه چشمانش برق تشکر را می دیدم و در آن لحظات اسب سفید مرا به اوج قله های دالاخانی می رساند. اما تاکید می کردم که هرگز در هیج زمانی هیچکس نباید بداند که من این کمک را به اوکردم  و او که متعجب از این تاکید من بود قول داد که این راز همچنان راز بماند.

روز 13 فروردین اتفاق شومی افتاد ، پدر که تا آن روز چند بار به گم شدن کفش و پیرهن نوی من گیرداده بود و از بی پاسخی من به ماجرای پول قلک و جریان خود نویس و هر روز رفتنم به سرچشمه عصبانی بود، قدغن کرد که آن روز به سرچشمه بروم می گفت :" امروز لات های شهری با ایادی خان برای سیزده بدر به سرچشمه می روند و زهرماری خورده عربده می کشند و برای علیمراد خطرناک است". می خواستم بگویم من اصلا سرچشمه نمی روم ، من به قلمستان می روم. اما این اعتراف منجربه سوالات دیگری می شد که رازبزرگ کوراغلو شدن من برملا می شد. چند بار تلاش برای فراربه سمت قلمستان با مراقبت و مداخله بیجای دایی حسن که از سربازی به مرخصی آمده بود با شکست مواجه شد.

تلاش اول صبح 14 فروردین برای رفتن به قلمستان و برداشتن کتاب و تکالیف عیدم از پیش علیقلی نیز با دخالت دایی حسن بی نتیجه ماند و من بدون کتاب و دفترراهی مدرسه شدم. دوشیزه پریسا هنوز نیامده بود نگرانی همراه نداشتن تکالیف تعطیلات عید چنان فکرم را مشغول کرده که به نیامدن دوشیزه پریسا چندان توجهی نداشتم.اما همه این دلشوره ها می ارزید به اینکه راز کوراغلو شدنم و پیروی از مولا مرتضی علی در کار نیک پنهان بماند.

در برابر سوال معلم که:" تکالیف عیدت کجاست ؟" فقط سکوت کردم. و وقتی عصبانیت او بیشتر شد تند و بریده گفتم :" فردا می آرم..." . سرو صدای خنده در کلاس بلند شد که با فریاد ساکت باشید معلم ،همهمه خنده بچه ها برید و سکوت مطلق کلاس را فرا گرفت. معلم مبصر کلاس را بدنبال پدر ومادرم فرستاد و مرا روانه دفتر مدرسه کرد.

مادر نزد ناظم ومدیر سر درد دل باز کرد و تمام ماجرا های مرا در  تعطیلات عید  شرح داد؛ سیل سوالات  شروع شد:

-          پول قلک راچکار کردی؟

-          خودنویس جایزه و هدیه مکه را به کی دادی؟

-          پیرهن و کفش را به کی فروختی؟

-          از کی کره اسب خریدی؟ با این پول ها که کره الاغ هم نمیدن؟

-          کدوم آدم شیاد فریبت داده؟

-          از صبح تا شب ، بجای مشق و درس سمت دره سرچشمه چه غلطی می کردی؟

-          ....؟

 

ناظم مادرم را به بیرون فرستاد و چند سیلی آبدار به صورتم نواخت ، از شدت ضربه سیلی از چشمم آب راه افتاد نه اینکه من گریه کنم و اشکی ریخته باشم. محکم ایستاده بودم ، باید راز نگه می داشتم ، هرچه برخورد با من شدیدتر می شد اسب سفید مرا بیشتراز دامنه دالاخانی بالا می برد.

ولوله خبر آمدن رئیس پاسگاه به مدرسه باعث شد که موقتا رهایم کنند. مدیرو معاون به استقبال او شتافتند و او عصبانی وارد دفترشد ، کاغذی را از جیب خود در آورد ، کاغذ را زود شناختم شکل قلب بریده شده بود ، مال خودم بود ، استوار داد زد : "کوراوغلو دیگه کدوم بی سرو پایی ایه؟"

ناظم و مدیر کاغذ را خواندند. دربرابر نگاه  و سوال غضبناک ناظم با سر تایید کردم که کار خودم است. جناب ناظم که حالا دیگر ابهتش درنظرم شکسته شده بود، مثل خاله زنکان با پیازداغ بیشتر گلایه های مادرم راشرح داد و حالا سوالات استوار شروع شد و متهم به کار کردن برای قاچاق چی هم شدم. اسب سفید مرا به تاخت به سمت اوج می برد، پدر معشوقه من ، پادشاه ظالم مرا متهم می کند.

هرسه کلافه شده بودند ، ورود معلم ها و سوالات آنها هم وضع را برایشان پیچیده کرد. من از حال و روزشان دربرخورد با پسربچه ای چون من خنده ام گرفته بود. اما من کوراغلو بودم که پیرو مولا مرتضی علی بود و هرگز نباید دشمنم را مسخره می کردم یا به او می خندیدم ، لذا خنده ام را در حد تبسم کنترل کردم.

فرمان شدیدترین تنبیه یعنی فلک صادرشد. استوار ومدیردرجلو ، من و ناظم پشت سرشان و معلم ها پشت سر ما به سمت جایگاه صبحگاه حرکت کردیم. نام تنبیه فلک لرزه براندام همه می انداخت . هیچ دانش آموزی حتی هم کلاسی های من نمی دانستند که چه کسی باید فلک شود ، چون آثاری از ترس درمن دیده نمی شد و برعکس با چهره یک قهرمان ورزشی یا شاگرد اول مدرسه در کنار ناظم ایستاده بودم.تنها فردی که مطمئن می دانست من فلک می شوم دوشیزه پریسا بود که من بی محابا با لبخند نگاهم را در نگاهش انداختم. و شاهزاده مغرور برای اولین بارسرش را پایین انداخت .

همچنان سکوت مرگبار مدرسه فراگرفته بود که ناظم سخنرانی خود راشروع کرد:

-     دانش آموز به مدرسه می آید که درس بخواند دکتر شود مهندس شود معلم شود افسرارتش شود و به میهن خود خدمت کند. اما دانش آموز خاطی، علیمراد ده آسیابی به جای درس خواندن به بازیگوشی و شیطنت پرداخته و اسباب زحمت پدر ومادرش شده و خاطر مبارک ریاست محترم پاسگاه ژاندارمری را رنجانده است.این دانش آموز خاطی پول قلک ، خودنویس جایزه ، پیرهن و کفش عیدی را به قاچاقچی ها داده تا برایش اسب و تفنگ بیاورند.

 

همهمه خنده و سروصدا در مدرسه بلند شد ناظم داد زد:

-     ساکت ... این خطاکار تکالیف تعطیلات عید را ننوشته است وتمام تعطیلات به بازیگوشی و شیطنت در اطراف آبادی پرداخته است و بدتر ازهمه نامه اهانت آمیز به بهترین ، با ادب ترین و درسخوان ترین دانش آموز این مدرسه نوشته و با گستاخی در کیف ایشان انداخته است.

 

باردیگرهمهمه در بین دانش آموزان بلند شد ، نگاه معنی دارم را به سمت دوشیزه پریسا دوختم و بازسرش را به زیرانداخت. ناظم بار دیگر فریاد زد:

-          ساکت ... ساکت... مبصرهای کلاس پنجم و ششم  فلک را آماده کنند.

 

گوشم را کشید و مرا به طرف نیمکت حول داد. همه دانش آموزان ، معلم ها ، ناظم و مدیر اولین بار کسی را برای فلک شدن می دیدند که گریه نمی کند و فریاد غلط کردم وعذرخواهی اش بلند نیست. در مراسم فلک کردن قبلی ، فرد خاطی را چند نفر نگه می داشتند به زوربرنیمکت  می خواباندند و کفش و جورابش را از پا در می آوردند . اما من ابتدا کتم که نو بود درآوردم و به دست یکی از دوستان هم کلاسی سپردم. سپس روی نیم کت نشستم و کفش کهنه و جوراب وصله دار را از پایم در آوردم و به زیر نیم کت گذاشتم و به روی شکم بر نیم کت دراز کشیدم . اسب سفید شتابان ترازهرزمان دیگری مرا از صخره های سترگ دالاخانی بالا می برد . مدیرکه فکرمی کنم از خونسردی و صلابتم داشت سرگیجه می گرفت با لحنی مهربان گفت:" پسرم ... ما تو را دوست داریم بگو ماجرا چیه ؟ پول قلک ها را چکار کردی؟چرا مشق و تکلیفت راننوشتی؟"

و من دلم برایش سوخت که در آن لحظه من چقدر بزرگ بودم و او چقدر کوچک ، همه ی آن حضاردرنظرم کوچک بودند ، حتی دوشیزه پریسا که دیگر سرش بلند نمی کرد که مبادا نگاهم به نگاهش بیافتد.

بیشترازهمه استوارحرصش گرفته بود. پدر شاهزاده نیگار پادشاه ظالم حسابی کفری و عصبانی بود. مبصرها با طناب پاها و دستانم را محکم  به نیم کت بستند. ناظم دوباره جرم های مرا تکرار کرد و ترکه چوب اناررا برهوا بلند کرد.

ضربه اول فرود آمد ،کف پا که هیچ ،تمام هیکلم سوخت،تا آن روزچنین سوزو درد وحشتناکی را تجربه نکرده بودم. اسب سفید حالا مرا به اوج قله دالاخانی رساند ، سرچشمه های خروشان گاماسیاب و تمام دشت های آن با همه ابهتش در نظرم کوچک بود.سرم را از نیم کت بلند کردم و نگاه پیروزمندانه ام را بر آنها که مات و مبهوت نگاهم می کردند چرخاندم.سکوت کامل مدرسه فرا گرفته بود و جز صدای شکسته شدن هوای مسیر فرود ترکه و اصابت آن به پایم صدای دیگری نبود. ضربه جانسوز دوم نیز اصابت کرد ، برق شادی وجودم را روشن کرده بود ، حالا اسب سفید با جهشی بلند از بلندترین دالاخانی به هوا برخاست من بر افراز گندم زارهای سرسبز کرگساربودم.

اسب سفید فردا

ضربه سوم ترکه که به پایم خورد اسب سفید مرا به فرازبیستون رسانده بود ، جهان وآدم هایش چقدرکوچک بودند.ترکه شکسته بود ، فراش مدرسه رفت که ترکه دیگری بیاورد.ناظم سکوت مدرسه را شکست و بار دیگر لیست خطاهای مرا فریاد زد. ضربه چهارم که پایم خورد ،اسب سفید مرا به اوج بیستون رساند حال بیستون با آن همه عظمتش ، با آن داستان بزرگ عاشقانه اش ، چقدر برام کوچک بود. ضربه پنجم در حال آماده شدن بود که ناگاه فریادی توجه همه را جلب کرد وترکه  شلاق در هوا معلق ماند.:

-          نزنید... نزنید ...نزنید

 

برای لحظه ای فکر کردم فریاد دوشیزه پریسا می باشد ، شاهزاده نیگار، برای یار، درافتاده با پدر، آن پادشاه بد کردار. ولی نه صدای او نبود... وحشتناک بود صدای چکاچک عصاهایی را شنیدم که شتابان به سمت نیمکت فلک نزدیک می شد و صاحبش مرتب فریاد می زد : "نزنید"

نفس زنان نزدیک شد:

-     نزنید ... او با پولش برام کت و شلوار خرید ، او کفش و پیرهنش را به من داد ، او همدم تنهایی من بود ، او در قلمستان به من درس داد ، من می توانم بنویسم و بخوانم ... کتاب و تکلیف عیدش پیش من مانده بود دیروز نیامد ببرد برایش آوردم. التماس می کنم او را نزنید.

 

ناگهان چشمم تار شد ، اسب سفید ناپدید شد ، بیستون که هیچ ، دالاخانی که هیچ ، در پست نقطه زمین بر نیم کت فلک مدرسه سقوط کردم. کوراغلوی قهرمان چند لحظه پیش شد علیمراد زخم خورده افتاده بر نیمکت. اگر دستانم بسته نبود بلند می شدم و با نفرت تمام قلی شل را بر زمین کوبیده و خفه اش می کردم.عهد شکنی، که با خیانتش مرا از اوج قهرمانی به زیر کشید. حالا دیگر پام به شدت درد می کرد و می سوخت.اما هق هق گریه ام از درد پا نبود.

از کلمات تحسین و تشویق حالم بهم می خورد ، نمی خواستم هیچ چیزی بشنوم ، بند ها را که باز کردند ، سریع پابرهنه از آن جمع گریختم که آفرین گفتن آنها را نشنوم . جلوی در مدرسه مادرم مرا در آغوش گرفت و غرق بوسه ساخت . اشک های من و او در هم آمیخته بود . ولی منشاء گریه هامون زمین تا آسمان با هم تفاوت داشت.صدای علیقلی را می شنیدم که برای معلم ها با خواندن شعری از کتاب فارسی سواد دار شدنش را اثبات میکرد:

دست در دست هم دهیم به مهر        میهن خویش را کنیم آباد

از صدا و خواندنش بیزار بودم ، هق هق گریه ام بیشترشد، مادرم سعی می کرد آرامم کنه که ناگهان شنیدم  به کسی گفت:" دست شما درد نکنه دخترخانم " برگشتم ببینم که مادرم از کی داره تشکر میکنه ، دختر استوار رئیس پاسگاه بود که کفش ها و جوراب های مرا در دست داشت . از آغوش مادر خود را رها و دوان به طرف خانه رفتم. لکه های خون کف پا مسیر مدرسه تا خانه را رنگی کرده بود.

حالا سال ها از آن روز گذشته است ، من وعلیقلی با هم در شهر مجاور آبادی کارگاه نجاری داریم . علیقلی پاش ناتوانه اما از دستاش هزارهنر می باره ، مشتری ها همه، کاردست اونو تحسین می کنند . با اینکه دوست وشریک خوبی هستیم ، امامن هنوز نفرتم ، ازکارآن روزش باقی مونده وعصبا نی می شوم وقتی که پیش مشتری موفقیت اش را مدیون من اعلام می کنه و وقتی هم که منو به بچه هاش نشون میده  و میگه به عمو کوراغلو سلام کنید ،من از کوره در می روم

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

گناهکار

گناهکار

 گناهکار

تاکسی به سرعت خیابان را در می نوردید ، گناهکار به ساعتش نگریست ، دلشوره داشت نماز!ش قضا نشود ، می خواست بعد از نماز توبه کند

-          نه توبه زوداست ، تا آخر ترم چند بار دیگر لحظات لذت بخش را می توان تکرار کرد ، تازه بعد از این همه تلاش و دام اندازی صید به چنگ آمده است ، ترم که تمام شد از این خانه  و از این شهر میروم ، همه چیز بین من و او فراموش میشود ، من بدنبال زندگی خود و او بدنبال زندگی اش ، آن وقت توبه میکنم ، خدا بخشنده است.

 

تاکسی در پشت چراغ قرمز ایستاد و حرکت کرد ، گناهکار همچنان در کلنجار با افکار خود:

-          چقدر راحت باور کرد ، چقدر زود تسلیم شد ، چه حرف های شاعرانه و دروغ که بارش نکردم ، چه وعده ها که ندادم و چطور خانه پوشالی از عشق در خیالش نساختم ، چطور صادقم پنداشت ، و با همه این نمایش رنگینم آنگاه که گوهر بی همتای پاکدامنی اش را به پایم می شکست چه دلشوره و شرمی که نداشت .

 

تاکسی ایستاد و مسافری پیاده شد و باز حرکت و گناهکار در افکار توجیهی برای تبرئه اش:

-          من چه عذری دارم؟ او ساده بود و زودباور ، بی تجربه بود بی یاور ، بی معلم ، بی شناخت . این طبیعت بهره هوشی کم و درک پایین است ، من چه تقصیری دارم؟

 

لنگ بدقواره آویزان به دیوار توجه گناهکار را به خود جلب کرد : بی زحمت جلوی حمام نگهدار

گناهکار در سالن انتظار حمام عمومی نشسته بود :

-          اصلا مقصر اصلی پدر ومادر او هستند ، گرفتار و مقروض اند که باشند ، چرا یک اتاق خانه کوچک خود را به یک جوان دانشجوی مجرد اجاره داده اند؟ ، چرا جگر گوشه خود را به بهانه رفتن به مجلس عزای فامیل در خانه تنها گذاشته اند ؟، مگر نمی دانند که گذاشتن پنبه و آتیش کنار هم چقدر هولناک است؟

 

حمامی داد زد  : نمره 13 بفرما

آقایی بلند شد ، گناهکار و بقیه صف حمام یک ردیف روی صندلی جابجا شدند :

-          بیچاره پدر و مادر اش ، چه قدیسی که از من نساخته بودند، جوانی سربزیر ، با حجب و حیا ، اهل نماز و عبادت ، سرش فقط در درس و کتاب است ، موقع ورود به خانه ، موقع خروج از اتاقش چند بار یاالله می گوید ، آنقدر چشمانش بر زمین دوخته شده که کسی رنگش را ندیده ، بسیار معذب در هم کلامی با اهل صاحب خانه و همسایگان ، بسیار مودب در عبور از خیابان ، بی توجه به نمایش هرزگان سر چهارراهها ... بد بخت پدر و مادرش ،چه قدیسی که از من نساخته بودند.

 

صدای حمامی بلند شد : نمره یک بفرما

باز صف جابجا شد و گناهکار در نوبت اول صف قرار گرفت:

-          شاید پدر یا مادرش افراد رندی هستند ، به بنگاهی سپرده بودند که چنین مستاجری برایشان به تور بیاندازد و همه این نقشه ها برای این بوده که داماد شکار کنند ، نکند کار به شکایت و رسوایی برسد ؟ نه آنها ساده تر از اینها هستند که اینگونه تفکر کنند ، درمانده تر از آنند که بخواهند با شکایت و رسوایی مرا داماد خود کنند. به مخیله آنها هرگز خطور نمی کند که مرا با این جایگاه خانوادگی و مالی  و اجتماعی و تحصیلی هم شان خود پندارند .عاقل تر از آنند که دخترشان را با این همه ضعف  ، وصله ای جور با من تصور کنند. خوش باور تر از آنند که گمان کنند جگرگوشه آنها را در چه دامی گرفتار ساخته ام. و او شرم دارد که حادثه امروز را به پدر یا مادرش  بگوید. چرا نگران باشم؟ این راز فقط بین ما دو نفر می ماند من که زود فراموش میکنم . او هم همچنان که زود باور کرده زود از یاد می برد. هر دو میرویم بدنبال سرنوشت خود . کبوتر با کبوتر باز با باز. توانایی اش را دارم همچنان که بسادگی به چنگ اش آوردم به همین سادگی رهایش کنم ، حتی طوری از خودم بیزارش کنم که از رفتنم و رها کردنش چندان نرنجد.

 

صدای باز شدن دری شنیده شد ، حمامی داد زد : نمره 20 بفرما

گناهکار از جا پرید ، از روی میز حمامی کاغذی که روی آن عدد 20 با ساعت  ورود نوشته شده بود برداشت و به سمت نمره 20 حرکت کرد . در رختکن  از پلیدی مانده  بر لباس و بدن اش چندش اش می آمد. برای لحظه ای از خود بیزار شد:

-          این همه نقشه ، این لبخندهای ساختگی ، این کلمات عشوه آمیز ، این همه انتظار برای دام ... آیا می ارزید به یک لحظه هوس و پایان ؟ آری ... آری می ارزید ، لذت زندگی اینست ، کامیابی و خوشی همینه ، خود فریب هم زیباست ، او هم کام دل یافته است. دنیا همینه ، همه همین جور خوش می گذرانند. اگر قرار باشد تا وصال ایده آل و تشکیل زندگی در کمال، منتظر بمانیم که جوانی رفته است.

 

گناهکار وارد حمام شد، بدنش را به نوازش قطرات آب دوش سپرد . احساس شرم و گناه با شرشر آب رفت ، با کمک کف صابون پلیدی های مانده بر بدن نیز باید میرفت . غرور از پیروزی نقش فریبنده اش لذت بخش شده بود. به ساده لوحی و زود باوری طرف میخندید. بخار تصویرش را در آئینه زنگار گرفته حمام محو ساخت . کف صابون ظاهر بدن از درون سیاه شده را سفید کرده بود. چشمانش از ترس سوزش قلیایی صابون بسته بود و دیگر هیچ نمی دیدید . شرشر آب دوش همچنان بر زمین می ریخت . احساس داغی زمین کرد ، کف پا آزرده شد ، متعجب که چرا آب اینقدر داغ شده ، در تاری دید دستش را به زیر شرشر دوش برد ، ناگهان مانند برق گرفته دستش را به عقب کشید ،آرنج برهنه اش محکم به کاشی دیوار حمام اصابت و دردی جانسوز تا بازو و ساعد گناهکار تیر کشید.

-          چرا آب اینقدر داغ و سوزان شده است!!؟ آب سرد چرا قطع شده است!؟

 

فشار و داغی آب دوش حمام لحظه به لحظه بیشتر میشد ، ضربات قطرات داغ آب تنه و پاهای گناهکار را شلاق کوب میکرد ،خود را به دیوار چسپانده بود تا از سوزش هولناک قطرات آب در آن فضای کوچک حمام در امان بماند ، با دستانش کف صابون دور چشم را پا ک کرد ، بازکردن چشم همان و سوزش قلیایی صابون و دردناکی پلک زدن همان . خواست فریاد بزند  کف صابون به دهانش پرید و تلخی و تهوع و رنج حضور این مهمان ناخوانده  بر زبان افزونتر . شدت بخار فضای کوچک حمام را تار ساخته بود ، دستگیره و چفت در و شیر مخلوط دوش آنسوی شرشر داغ دوش حمام قرار داشت . باید تن به گدازآب داغ میزد و سریع شیر آب گرم را می بست ، تلاش کرد ، شیر آنقدر داغ بود که دستش طاقت نیاورد و نتوانست حتی یک دور بچرخاند ، قطرات سوزناک آب  وحشتناک سرو صورت  ، شانه و سینه را سوزاند ، کمتر از آنی تحملش برید و عقب پرید و خود را به دیوار چسباند . شر شر آتشین آب همچنان تنه و پاها را می سوزاند . کف حمام داغ و کف پا را شدیدا آزرده می ساخت ،احساس میکرد پوست از روی پا هایش کنده می شود ، روی انگشتان پا می ایستاد ،چند لحظه یک پا را بلند ، تاب تحمل که می برید پای دیگر و تکرار این پا و آن پا .

-          خدایا کمک ... خدایا کمک

 

گناهکار فریاد کشید و از حمامی کمک خواست . برق رفت و تاریکی محض یک ذره دید تار را هم  از او گرفت . در همهمه شرشر داغ آب ، صدای مبهم آژیر وضعیت قرمز و غرش توپ ضد هوایی را شنید . حتم دانست حمامی و سایرین به پناهگاه گریخته اند.

-          این وضعیت لعنتی دیگر از کجا پیدا شد!؟

نفس کشیدن برایش سخت شده بود ، بخار داغ حالا دیگر صورتش را هم می سوزاند ، تن بار دیگر به آب آتشین سپرد تا در را باز کند ، فریاد جگرخراشی سر داد و در زیر شرشر آب داغ به سمت در حمام شتافت ، اما در تاریکی سرش محکم به لوله دوش اصابت ، درد شدید و جانکاه و سوز داغ آب وادارش به عقب نشینی سریع کرد بی آنکه حتی بتواند گیره چفت پشت در را لمس کند. با ضربه سر دوش اندکی جابجا شده بود و زاویه آب پاشی کمی منحرف و این بار حتی در گوشه چسبیده به دیوار نیز بخش بیشتری از بدنش را می سوزاند. جیغ کشان :

-          خدایا توبه ... خدایا غلط کردم ... خدایا قول میدم دیگه تکرار نکنم ... دیگه نه او نه هیچ کس دیگر را فریب ندهم.

 

تنگی نفس و گرفتگی صدا مانع داد زدنش شد . تهوع شدید آزار را بیشتر میکرد . جز در مجالس عزا آن هم از نوع تصنعی تا آنروز گریه کردن را یاد نداشت . زار گریه میکرد . بار دیگر در آن ظلمت به سمت در هجوم برد و یکی از شیشه ها شکست ، زخم های ناشی از  شیشه شکسته بر بدنش و اثر سوز قلیایی صابون مزید بر این بحران جگرسوز شد. گرچه دستش به چفت در رسید ، اما ناتوان تر از آن بود که بتواند آزادش کند. شیشه شکسته نفس کشیدن را کمی بهتر کرد و از خفگی نجاتش داد ، اما داغی بخار و سوز قطرات همچنان سراپای بدن را میگداخت . گریه دیگر نبود ضجه بود:

-          خدای مهربان رحم کن ...غلط کردم ... جبران میکنم ... خدایا ، مهربانا جبران میکنم ... ببخش ... رحم کن ...

 

*

*-*-*

*-*-*-*-*

*-*-*

*

 

سال ها  از آن تاریخ گذشته است ، مهندس صاحب شرکتی شده و وضع مالی خوبی دارد. اما مطرود خانواده اش مانده که او را مجنون می پندارند . مادرش در مقابل آن همه ضجه و ناله و التماس  فقط بر زبان راضی شد تا با دختری غیر هم شان خانواده اش ازدواج کند . خواهرانش از داشتن چنین برادرزنی رنجیدند و همسران برادرانش از داشتن چنین جاری ای بیزاری جستند . مردان فامیل حیران و متعجب از این همه دلدادگی و شیفتگی و خدمت مهندس به زنی که نه سواد آنچنانی داشت و نه جمال و نه کمالی  و نه شهرت و اصل و نصبی که او را در شان خانواده خود بدانند.

اما مهندس بر خلاف تصور همه اطرافیان و حتی پدر ومادر همسرش ( که هنوز در حیرت پافشاری و اصرار غیر عادی و زار نامعقولش در زمان خواستگاری  مانده بودند) او عاشق و دلشیفته نبود ، او اسیر شده بود  و زن که نه ، اربابش هم نمی دانست که او اسیر اجباری است نه مجنون دلباخته . این همه محبت و فداکاری برای آن زن – زن که نه سرورش- از باب ترحم نبود ، بلکه اوخود سخت محتاج ترحم اش بود. هیچ کس ندانست که او غلامی و بردگی میکند نه شوهری. همه مردان جوان در مجالس تشریفاتی خواستگاری ادعای غلامی را بر زبان میرانند ، اما حتی پدر زنش نیز ندانست مرد جوانی که به روی پایش افتاده و با بغض شکسته درخواست غلامی دخترش را میکند ، صادق ترین خواستگار است.

مهندس از معدود افرادی بود که خداوند جلوه کوچکی از جهنم را در لحظه ای بسیار کوتاه در این دنیای ناباوری به او نشان داده بود.

اگر ما هم دیده بودیم هرگز عهد دروغین نمی بستیم و عهد راستین مان را هرگز نمی شکستیم.حتی اگر بگویند دیوانه اید.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

سیب درخت سیب

سیب درخت سیب

باغبان درخت سیب کاشت ، باغبان درخت سیب را دوست داشت

درخت سیب زیبا بود ، خانه باغبان با درخت سیب زیبا شد.

درخت سیب غرق در شکوفه بود ، سفیدی پوشش درخت سیب چشم باغبان را نوازش میکرد.

باغبان پرچین ساخت ، چشم رقیب حسود از تماشای درخت زیبایش دور باد.

مادر باغبان شاد بود ، او به درخت سیب پسرش افتخار میکرد.

 

چند بهار و تابستان و پاییز و زمستان گذشت ،هر بهار هزاران گل و امید  ، تابستان طراوت و سرسبزی ، پاییز غرق لباس رنگارنگ و زیبا

اما دریغ از یک دانه سیب.

باغبان دل نگران ، اما راز غم اش  را  از درخت سیب پنهان ، مادر باغبان نذر و دعا میکرد.

خاله باجی زنجیری از مهره های مار که جمجمه الاغی در وسط آویزان داشت به شاخه درخت سیب آویخت.

عمه زر بانو ، طلسمی از حکیمه ده بالا در زیر درخت سیب چال کرد.

باز بهار شد درخت سفید غرق شکوفه زیبا ، اما این بار هم  بار نداد.

باغبان همه نوع کود مقوی پرورده به پای درخت سیب ریخت ، خاک  سایه انداز را زیر و رو کرد ، اما باز هم شکوفه ها به میوه ننشست.

باغبان درخت سیب را نوازش بسیار میکرد ، از سایه ، از سرسبزی ،از خوشرنگی ، از عطر شکوفه ها و هزاران خوبی دیگر  سخن میگفت . اما درخت سیب می دانست که باغبان سیب میخواهد.

خاله باجی به مادر باغبان گفت : زمستان خانه باغبان بی سیب می ماند ، درخت بی بار  را رها و نهالی دیگرباید باغبان بکارد. درخت سیب این طعنه راشنید ، قطره شبنم از گوشه برگهایش بر زمین ریخت.

کلثوم ننه گفت : حیف باغبان که این همه زحمت برای این درخت بی بار می کشد.

شاه باجی خانم گفت : خانه ای که زمستان در آن عطر سیب نپیچد خانه نیست.

مادر باغبان در جواب همه خاله زنک ها ی همسایه و فامیل  گفت : درخت سیب ریشه در خانه دل باغبان دوانده است . سه فصلش که بسیار زیبا ست و زمستانش تنه قطور و محکم  که تکیه گاه باغبان خواهد بود .

مادر باغبان به باغبان گفت : نیش و کنایه خاله زنکان بسیار شده ، سیبی عاریه ای بر درخت ببند تا دهان مردم بسته باشد.

و باغبان درخت سیب را نوازش میکرد که نرنجد از دوستی خاله خرسگان.

کلثوم ننه گفت : دل از این درخت نمی کنی ، نهالی دیگر بکار ، تو که خانه ات وسیع است. چه عیبی دارد 2 درخت سیب داشته باشی.

شاه باجی خانم گفت : این درخت بی بار از ریشه برکن ، تک نهالی می شناسم از نژاد سیب درشتان ، خانه ات پر سیب می گردد ، عطر  و بویش  صد خانه آنسوتر افشان.

باغبان خشم فرو می برد ، پناه بر خالق گیتی ، ز شر حرف و نیش مردم بد پندار.

 

یک شب یلدا ، بوی سیب ها پیچیده در روستا ، گشت تکرار حرف خاله زنکان ده ، که ندارد باغبان در خانه اش سیبی.

باغبان در کنار درخت سیب ، با خدایش ناله ها میکرد ، تنه عور درخت سیب را غرق بوسه ها میکرد.

صبحگا هان  اهل ده دیدند باغبان قصد سفر دارد ، شنیدند کیسه زر از مادر خواسته ، اسب راهوار زین کرده ، راهی ملک صفاهان ، شهر دور دور گشته .

شاه باجی خانم اعتراض کرد : این همه تک نهال پر محصول و زیبا ، در کنار ما ، این چرا رفته به راه دور ؟

کلثوم ننه گفت: مگر نهال صفاهان چه دارد که نهال ده ما ندارد؟

عمه زر بانو گفت : غرور هم حدی دارد ، نهال ده ما را نمی پسندی ، نهال بسطام و دماوند و البرز که بود ، این همه راه دور چرا ؟ این همه رنج سفر از بهر چی ؟

آن یکی خاله زنک گفت: تا صفا هان صد منزل است ، پس درخت سیب آنجا برتر است ، باغبان قصد جبران دارد.

این یکی خاله زنک گفت : بیچاره این درخت سیب ، حال می ماند شرمسار پیش درخت سیب صفاهان ، یا ریشه اش از بیخ و بن بیرون بیاندازد باغبان.

خاله باجی گفت : بیچاره باغبان ، تاخت باید رود ، تیز باید برگردد ، رنج و بیخوابی تحمل کند ، تا بهار نیامده زود برگردد ، گرنه بعد  نوروز نهال کاشتن بی ثمر  باشد.

 

بامداد صبح نوروزی ، شیهه اسب باغبان خبر بازگشت از سفر طول ودراز را داد. تمام خاله زنکان ده جشن نوروز رها و به پشت پرچین باغبان سر کشیدند. 

باغبان در کنار درخت سیب با اره و بیل و کلنگ ایستاده بود. مادر باغبان با منقلکی آتشین از کنار باغبان می گذشت ، باغبان دست بوسی مادر کرد خندان جمله ها می گفت ، مادر تبسم بر لب به سمت پشت پرچین می رفت.

گوش خاله زنکان هرچه تیز شد تا سر گفتمان مادر و باغبان دریابند و یا چشمشان هرچه کاوید که نهال صفاهان را ببینند بی اثر ماند.

شاه باجی خانم ناله کرد : آه خدایا ما چه کردیم ؟ کاش باغبان بی سیب می ماند ، کاش این درخت سیب همچنان سرزنده می ماند.

خاله باجی گفت : بسته ... بسته ، از بس که نیش زدی باغبان دل از درخت سیب کند.

کلثوم ننه گفت: حالا یکی واسطه شود ، نهال سیب صفاهان را در گوشه ای بکارند و این درخت سیب بدبخت نیز بماند.

عمه زر بانو گفت : نان خور اضافی ، از کجا معلوم بیماری بی باری اش واگیر نباشد.

باغبان کلنگ بر داشت دور درخت سیب چرخید . جمله خاله زنکان : شرمت باد باغبان ، پس چرا لبخند داری بر لبان؟  آه چه بد عهد این مرد و مردمان .

کندن پای درخت  با ضربت کلنگ باغبان آغاز شد. پشت پرچین شیون و نفرین و آه خاله زنکان بر پاشد.

 

هر چه می جستند پشت پرچینی ها از نهال ، دیدن این تحفه زر قیمیت صفاهان شد محال .

باغبان درب خورجین باز کرد ، کیسه هایی بود سفید ، هیچ شباهت با نهالی نداشت . بوی دود اسفند گیجی خاله زنکان را بیشتر کرد ، همه باهم رو به مادر باغبان گفتند : پس نهال صفاهان کو ؟ دود اسفند بهر چی است ؟ راز دُر درون این کیسه ها چیست؟ که می پاشد پای خاک این درخت ؟

مادر باغبان گفت : باغبان با هزار امید ، از راههای پر فراز و نشیب ، از هزاران کوه و دشت ، سخت و بی پروا گذشت ، تا رسد بر ساحل زاینده رود ، تا بیابد برترین نوع کود ، حال خوشحال بعد این رنج وملال ، دل سرشار از امید  ، قلب زلال  ، با هدایی برتر از زر آمده ، ارمغانش کیسه های کود کفتر آمده.

صد دهان وامانده بود ، پشت پرچین نگاه ها حیران مانده بود.

خاله زنکان از راز دود اسفند پرسیدند  ، مادر باغبان گفت : دور باد چشم حسود ، کور باد زخم چشم ، های عشق باغبان مهربان ، بر درخت سیب اش میگردد عیان.

خاله زنکان دیدند که باغبان شاخه های زاید از درخت سیب با هنرمندی برچید ، و درخت زیباتر از هر بهار دیگر آراسته شد .

خاله زنکان  دیدند باغبان شاخه ای را بوئید ، روی  آن شاخه چند غنچه شکوفه می زدند، همه می دانستند چند روز دیگر درخت سیب غرق شکوفه خواهد شد.

  • محمد علی سعیدی