پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

۳۵ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

قاب ی برای عشق

قاب ی برای عشق

ادامه پونه کنار برکه

***********

اول دی ماه سال 1336 قهوه خانه ای نزدیک اسدآباد

چایی ها داشت سرد می شد و هیچکدام میلی به نوشیدن آن نداشتند، هم حیدر و هم گلنار روی تخت چوبی جلوی قهوه خانه نشسته بودند ودر سکوت به دور دست ها خیره بودند. راننده ها و قهوه چی از ابعاد  وحشتناک زلزله  در آبادی ها صحبت میکردند. سرانجام گلنار سکوت را شکست:

-          حیدر ... نامه پدرم که برای حاجی نظر نوشته بود، وقتی داخل برکه افتادم  تو آب خیس شد، نمیدانم می توان آن را خواند یا نه ؟ تو ماشین باری هم از شما پرسیدم ، جواب ندادی ، حالا نگاه کن ، نکنه خطش خراب شده باشه؟

حیدردستمال سفید حاوی نامه را گرفت ،از داخل دستمال نامه را خارج کرد،  خواست بازش کنه که نامه پاره و دوتکه شد ، گلنار با اضطراب و نگرانی در حالیکه به دست های حیدر و نامه تکه شده نگاه میکرد با لحن تندی گفت:

-          حیدر ، مواظب باش ، نامه خراب شد.

صورت غبار غم گرفته حیدر به سمت گلنار برگشت ، نگاهی به صورت گلنار و نگاهی به نامه پاره شده انداخت ، بدون آنکه توجهی به خواندن نامه کند ،تکه های پاره شده روی هم گذاشت ، آن را تا زده دوباره در داخل دستمال سفید گذاشت ، نخ دور دستمال را پیچید  و د ر حالیکه آن را به سمت جیب کتش می برد گفت:

-          وقتی کنار برکه گفتی فرار...، دلشوره ام این بود هیچ محضری بدون رضایت پدرت ما را عقد نمی کرد ، وقتی گفتی نامه از پدرت برای آشنایی در همدان داری، مردد بودم محضر دار آن نامه را به عنوان رضایت پدر قبول میکنه یا نه؟ ولی حالا دیگه احتیاجی به رضایت پدر نیست ، پدر بزرگ هم که نداری ، پس دیگه احتیاجی به این نامه نیست... فقط شاهد برای عقد میخواهیم که ...

گلنار سراسیمه از جا برخاست ، استکان چایی کنارش افتاد و چایی روی تخت ریخت ، در حالیکه سعی میکرد صدایش زیاد اطرافیان را متوجه نسازد ، با فریادی خفه و بغض آلود صحبت حیدر را قطع کرد:

-          احتیاجی به رضایت نامه پدرم نیست!؟ برای چی نامه پدرم لازم نیست!؟ اون خدا بیامرز به خاطر عشق من و تو ، به خاطر خوشبختی من خودش را آماده ضرب و شتم  خان و افرادش کرد. پدرم حاضر شد خودش و زندگی اش را نابود کند ، تا دختر دلبندش ، دل شکسته نشود. میدونی دار و درفش یعنی چه ؟ میدونی شلاق به صورت یک مرد در جمع زدن یعنی چه ؟ آن مرد بزرگ همه اینها را میدانست ، همه این بلاها را میخواست به خاطر وصال من وتو تحمل  بکنه . نگاه های سرزنش آمیز عوام دهات ، آبرو ریزی فرار دخترش ... همه اینها را با تمام وجود به جان می خرید ، تا اشکی بر چشم و غمی بر دل من نبیند. اونوقت به همین راحتی میگی ، احتیاج به رضایت نامه پدرم نیست ؟ چون مرده ، چون زیر آوار مانده ، چون دستش از دنیا کوتاه شده ؟ دیگه نامه اش ارزش نداره ، دیگه این همه بزرگ منشی و فداکاری...

با آمدن شاگرد راننده کامیون به سمت تخت جلوی قهوه خانه فریاد خفیف گلنار قطع شد ، دست ها را به روی صورت گرفت و با هق هق ضعیف گریه به سمت کامیون دوید. شاگرد کامیون خطاب به حیدر:

-          چرا بچه ها را پایین نیاوردید ، تا همدان دیگه جایی نمی ایستیم.

-          خودشون پایین نیومدند ، احتیاجی نبود.

-          هر جور راحتید... ولی بالای گردنه هوا خیلی سرده ، خوب با پتو بپوشانید سرما نخورید.

*****************

دهم دی ماه سال 1336 منزل حاجی نظری همدان

ده روز است که گلنار در این خانه ساکن شده است ، در این ده روز هیچ خبری از حیدر و برادرش نداشته است.جز سه روز اول اقامت در این خانه که علیرغم استقبال خوب حاجی نظری، نگاه های سرد و کنایه های زن حاجی ، برایش آزاردهنده بود ، بقیه اوقات از ارج و احترام بسیار بالایی برخوردار بود. چقدر سخت بود روزهای اول شنیدن صدای اعتراض زن حاجی نظری به شوهرش که چرا خانه را یتیم خانه کرده است  و چقدر متعجب بود که چرا ناگهان رفتار این زن تغییر کرد و فوق العاده مهربان و دل رحم شد. با همه جوانی و روستایی بودنش امروزخیلی خوب به راز این تغییرناگهانی رفتار پی برده بود. چند ساعت قبل زن بسیار مهربان شده!! میزبان ، از گلنار برای برادرش خواستگاری کرده بود. تا حالا چند باربا برادرش که او هم رفتار به ظاهر دلسوزانه ای داشت اتفاقی در همان منزل ملاقات کرده بود ،ولی امروز فهمید ملاقات ها برنامه ریزی شده بوده است .برادرزن حاجی نظری کامل مردی با موهای سر پس رفته و بیشترسفید جوگندمی و صورت پر چروک که لباس های نو و اطو شده اش هیچ تناسبی با قامت و رخسارش نداشت.چهار فرزند قد ونیم قد دارد و همسرش 10 ماه قبل در اثر بیماری سل در گذشته است.

دنیای نیمه روشن مانده گلنار به سمت تاریکی گرائید. شرم صحبت در مورد دل باختگی اش به حیدرو ماجراهای پیش آمده قبل و بعد زلزله ، اینک شرایطی را ساخته بود که زن میزبان و برادرفرصت طلب اش چشم امید به وصال دخترک یتیم آواره روستایی بی کس و کار ببندند. اشتباه بزرگتر امروزش به جای آنکه بگوید نامزد دارد گفته بود که در حال حاضر داغدار است ، اگر جواب مثبت بدهد که از چاله ای خود را به چاه انداخته و اگر جواب رد بدهد ، با این برادر وخواهر یتیم به کجا آواره شود؟ دلش میخواست خبری از حیدر بگیرد اما به چه بهانه ای؟ اینکه تمام جریانش را با حیدر به حاجی نظری نگفته بود سخت آزرده و پشیمان بود.

-          حیدر کجاست؟ چه اتفاقی برایش افتاده ؟ اون مرد خیری که حاجی نظری حیدر و برادرش را به او سپرد ، چطور آدمی است؟ آه پدر مهربان کجایی که این بار نیزشجاعانه و با غیرت از دخترت دفاع کنی؟ ای ساکن بهشت برین ، تو که چون قهرمان بزرگ خود را به آغوش شکنجه و مرگ می سپردی تا من رنجیده نشوم ، کجایی که در این تنهایی ،سر بر زانویت بگذارم ؟

دست گلنار دیگر به کار نمی رفت ، بر خلاف رفتار این ده روز دیگرهیچ تمایلی در کمک به زن میزبان نداشت. دستانش بی اختیار سرو صورت خواهر وبرادرش را نوازش میکرد و کلماتی تکراری ومحبت آمیز بر زبان جاری میشد، اما افکار گلنار پیش آنها نبود، حتی خود گلنارهم آنجا نبود ، بلکه مدام در خانه پدری ، کوچه های فارسینج که اینک به تلی از خاک و آوار تبدیل شده است، برکه و جویبار اطراف آبادی با حیدر و بدون حیدر پرسه میزد.

بانگ موذن از گلدسته مسجد محل خبر غروب را داد. گلنار پرده را کنار زد. هوا تاریک شده بود. ساعتی دیگر مجلس اجباری خواستگاری برگزار می شد ، با بند بند اذان گلنار دعا میکرد و اشک می ریخت . آخرین بند اذان که تمام شد جرقه ای امید چنان شعفی در او ایجاد کرد که از شوق خواهر و برادرش را غرق بوسه ساخت.

-          پدر... پدر ، این بار نیز پدر به دادمان میرسد... به داد من میرسد. خدایا متشکرم.

 

*************

دهم دیماه سال 1336 شب کوچه های برفی همدان

حاجی نظری با قدم های سریع مسیرکوچه و خیابان را طی میکرد ،همراهش گلناربا احتیاط که مبادا روی برف ها سر بخورد دوان می آمد. حاجی نظری که ازسماجت و اصرارگلنار کلافه بود و نارضایتی همسرش از جهت خروج بیموقع قبل میهمانی نیز برایش ناخوشایند بود گفت:

-          حالا نمی شد فردا صبح می رفتیم و امانتی را از این مرد ، اسمش چی بود؟

-          حیدر

-          حیدر می گرفتیم ، الان مهمان ها می آیند و خوشایند نیست مخصوصا شما در منزل نباشید.

-          حق با شماست حاجی ... من و برادر و خواهرم تو این چند روز خیلی به شما و خانم بچه ها زحمت دادیم ... من خیلی شرمنده...

-          نه ... شما رحمت هستید ... مرحوم پدر شما در دوران سربازی خیلی برام زحمت کشید ،برگردن من حق داره ... تازه قسمت این بوده که ما با هم فامیل بشویم .برادرزنم خوب... ممکنه کمی سن بالا باشه ، ولی درعوض وضعش خوبه و دست و دلباز و خانواده دوست هست، همسرم از اینکه برادرش مجدد سرو سامان می گیره خیلی خوشحاله.

گلنار نمی خواست صحبت به اینجا بکشد ، دلشوره اش از اینکه  نامه پدرش بیش از حد آسیب ندیده باشه ،و خدای نکرده حیدر آن را دور نیانداخته باشه ، مانع از این می شد که خیابان های با چراغ برق شهر را که بار اول می دید ، توجه اش را جلب کند. فقط صدای نفس و طپش قلب خود را می شنید و بس . مسیر بیش از حد برایش طولانی بود ، گرچه آرزو داشت که آنقدر رفت و برگشت طول بکشد که مجلس مهمانی امشب شاید به هم بخورد ، اما شوق دیدار حیدر و گرفتن نامه پدر آنقدر بیقرارش کرده  بود که بی صبرانه انتظار می کشید حاجی نظر بایستد و بر کوبه دری بکوبد.

***************

دهم دیماه سال 1336 شب خانه ای پر مستاجردر همدان

احوالپرسی حاجی نظری با مرد صاحب خانه چقدر برای گلنار طولانی جلوه میکرد. سرانجام به سمت یکی از حجره های آنسوی حیاط رفتند ، درب حجره ای که باید مال حیدر بود بسته بود ،صاحبخانه از اتاق مجاور سراغ حیدر را گرفت ، زنی بچه بغل بیرون آمد ، همراهش برادر کوچک حیدر هم بود ، گلنار از دیدن برادر کوچک حیدر احساس خوشحالی کرد ، اما دلشوره امانش نمی داد که حیدر در این موقع شب کجا هست که در خانه اش نیست؟

گفتگوی حاضرین در حیاط زیاد طولانی نشد که معمای غیبت حیدر با این گفته زن همسایه حجره اش حل شد:

-          غروبی با شوهرم رفتند لالجین ، آشنایی قرار بوده در کارگاه کوزه گری برای حیدر پادویی و شاگردی جورکنه ،گفتند که شب دیر بر میگردند.

خبر برای گلنار خوشحال کننده بود ، حیدر در سلامت است و جویای کار ، اما با این تعجیل حاجی نظری در برگشتن جهت به موقع رسیدن به مهمانی امشب و این دیروقت برگشتن حیدر به خانه باید چگونه کنار می آمد؟ تنها راه حل وارسی اتاق حیدر بود. اصرارمکرر گلنار برای وارسی  و انکارو ممانعت سایرین طولانی شد ، آثار عصبانیت حاجی نظری در کلامش پیدا بود. درخواست ملتمسانه لیلا برای وارسی حجره حیدر ، در حالی بود که نگرانی اش از گلایه حیدر و دور از ادب بودن این کار از یک طرف و از طرفی دلشوره دورانداخته شدن نامه  توسط حیدر ، آسیب به نامه و ناخوانا بودن آن ، نبودن نامه در خانه و همچنان در جیب کت حیدر ماندن ، سخت وجود آزرده اش را آزرده تر می ساخت. حاجی نظری با ناراحتی از گلنار خواست که برگردند. گلنار دیگر مقاومت را صلاح نمی دانست ، از ادب به دور می دانست مردی را که در این ده روز چون فرزندانش با او و خواهر و برادرش برخورد کرده مورد بی احترامی قرار دهد . حاجی نظر با مرد صاحبخانه خداحافظی کرد ودر حال حرکت به سمت درب خروجی بود ، گام های گلنار خیلی کند او را به پیش می کشید ، ناگهان نگاهش به حجره حیدر افتاد ، درب حجره باز بود و فانوس کم نوری درون آن را روشن کرده بود. برادر کوچک حیدر درب را باز کرده و زن مستاجر همسایه بیرون حجره ایستاده و چیزی به او می گفت. گلنار سریع به طرف حجره دوید و داخل شد ، بی توجه به اعتراض زن همسایه و غرو لند های صاحب خانه و حاجی نظر کیسه ها و گونی وسایل و لباس های حیدر را با شتاب وارسی میکرد. هرچه وارسی بیشتر میشد نا امیدی گلنار نیز بیشتر می گشت. زن همسایه و مردها سکوت کرده بودند ، گلنارسعی کرد نشانی پارچه سفید حاوی نامه را به برادر کوچک حیدر تفهیم کند ، اما کودک متحیر به رفتار همسفرپشت کامیون در روز کوچ از فارسینج نگاه میکرد و هیچ نمی گفت.جستجوی زیر فرش ها هم بی نتیجه بود. لحظه ای احساس کرد کسی فانوس را از کنار او برداشت ، برگشت که چه کسی فانوس را از جایش بلند کرده است؟ حاجی نظری به داخل حجره آمده بود و فانوس را در دست گرفته بود. گلنار خواست معذرت خواهی کند اما بی اختیار گریه سرداد،زن همسایه نیز به داخل حجره وارد شد وسعی در آرام کردن گلنار داشت ، با خونسردی پرسید :

-          چیزی گم کردید؟ یکی دو ساعت صبر می کردید  حیدر بر می گشت ...

-          مرحوم پدر این خانم یک امانتی برام فرستاده که گلنار فکر میکنه شاید تو این اتاق باشه ... شاید هم همین نامه باشه؟

با شنیدن کلمه نامه گلنار از جا جست، با گوشه روسری اشک چشم هایش را پاک کرد . باور نکردنی بود ، حاجی نظری از طاقچه حجره یک قاب را برداشته و در نور نزدیک فانوس به آن خیره می نگریست ، به جای عکس درزیر شیشه قاب ، تکه های جدا شده نامه پدر لیلا ،زیبا و مرتب کنار هم چیده شده بود ، کار ظریفی از حیدر بود.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

پونه کنار برکه

21آذرماه سال 1336 نزدیک غروب حاشیه روستای فارسینج

سوز سرمای پاییز تا عمق جان را می سوزاند ، بلندای دالاخانی از اولین بارش برف پاییزی هنوز سفید پوش بود ، سپیداران بلند آخرین برگ های زرد خود را از دست میدادند. حیدر محزون تر از هر زمان دیگر گاوها را به سمت اصطبل خان می برد ، غروب آن روز غمگین و فسرده بود ، آفتاب هیچ گرمی از خود نداشت و بود ونبودش فرقی نمیکرد. درب اصطبل را می بست که دختر بچه ای آشنا نزدیک شد ، به این طرف آنطرف نگریست ،تا کسی نبیند و نشنود :

-          حیدر ، گلنار گفت  خروس خوان اول کنار برکه...

و دوان دور شد و رفت ، پای حیدر سست شد ، در آن سوز سرمای پاییزی عرق بر تنش نشست ، دستش به کار نمی رفت ، طوریکه صدای خود را می شنید زمزمه کرد:

      -    گلنار بدبخت ، چرا باز آتش را شعله ور میکنی ، چرا نمیذاری در بدبختی خودم تنها بسوزم و بمیرم.

***************

21 آذرماه سال 1336 شب منزلی در روستای فارسینج

سلامی سرد بر پدر افتاده و بیمار و سپس در کنج اتاق سر در گریبان نشست. مادر نوازشش کرد:

-          پسر عزیزم ، دختر که قطع نیست ، مصلحت خدا در وصلت تو و گلنار نبوده ، نمی تونیم که به جنگ مصلحت برویم

-          پیغام داده در کنار برکه امشب او را ببینم.

-          دختره دیوانه است ، فردا جمعه باید عروس بشه ،جافر خان بفهمه روزگار ما را سیاه میکنه ، هست ونیست ما را به آتیش میکشه. داغت را بدلم میذاره.

-          منم نمی خواستم برم ، باور کنید نمی خوام برم ، سرنوشت سیاه را قبول کردم. ولی دایه ... اون  .... اون ... میره  سر قرار ، امشب هوا سرده ... سرما میخوره ....منتظر من میمونه ... تنهایی خطر داره ... گرگ

-          حیدر عزیزم ، دایه به قربانت بره ، گریه برای مرد بده ، اون دیگه مال تو نیست ، قسمت تو جای دیگه است ... بیا شام بخور ، گلنار دیگه صاحب داره ، چه گرگ بیابون باشه ، چه جافر خان قلدر بی دین تریاکی.

-          میخوام آخرین بار برم بهش بگم ،همه سال ها به او دروغ گفتم  و هرگز دوستش نداشتم ، میخوام از من بیزار بشه و تو خونه خان دیگه خیال و غم منو نداشته باشه ، اینجوری بهتر خوشبخت میشه.

-          مادر فدات بشه پسرکم ، اون میدونه دروغ میگی ، نمی تونی هم دروغ بگی ، اشک هایت حقیقت تلخو فاش میگه ، تلخی کام هر دو بیشتر میشه ، تازه خان بو بکشه و تو را با گلنار ببینه که خونت به هدر رفته...

*****************

22آذرماه سال 1336 بعد از نیمه شب همان منزل

شب از نیمه گذشته است ، گاهگاهی صدای پارس سگ ها سکوت شب را می شکند ، حیدر در رختخواب می غلطد ، هنوز خوابش نبرده است.بانگ خروس ها بلند می شود ، صدای ناله پدر که سال هاست در کنج اتاق با بیماری دست و پنجه نرم میکند شنیده می شود. حیدر اراده کرده که نرود ، خدا خدا میکند که گلنار خواب بماند و نرود ، اگر برود توی سرما ، خطر گرگ ها ....

گاه خاطرات گذشته و لحظات خوش با گلنار بودن ، و گاه خیالات نا ممکن برای آینده ، کشتن جافر خان و عروسی با گلنار ... تمام طول شب را با حیدر همراهی میکنند.

بانگ خروس خوان دوم نیز بلند می شود .حیدر از رختخواب جدا می شود. اندکی آرام گرفته است:

-          همه چیز تمام شد، اولین خلف وعده برای آخرین قرار ، هر چه سخت و دردآور بود گذشت و تمام شد.

سوز سرمای سحرگاهی صورتش را می آزارد. نگاهی به کوچه می اندازد ، شاید دلش می خواهد بازگشت گلنار را به سمت خانه اش ببیند. نگاهش در تاریکی شب به سمت دور دست ها میرود . کورسوی فانوسی از سمت برکه دیده می شود.

-          خدای من ، هنوز آن جاست ، الان از سرما یخ میزنه

بی توجه به تصمیم نرفتنش به محل قرار ، به سمت برکه میدود .

************

22 آذرماه سال 1336 ساعت 5 صبح کناربرکه ای در نزدیکی روستای فارسینج

 درست حدس زده بود ،گلنار کنار درخت بید کنار برکه ایستاده بود.

-          چرا دیر آمدی حیدر ؟

-          نباید می اومدم ، اگه جافر خان ما را باهم ببینه ، یا خبر چین هاش خبر بدن ، تو را با شلاق سیاه میکنه  ،عروسی فردایت رابه عزا تبدیل میکنه ، خون منو می ریزه ، بیخود کردی قرار گذاشتی ، از تو بیزارم ...

هق هق گریه توان ادامه صحبت را از حیدر می گیرد.

-          از من بیزاری!؟

-          آره بیزارم ... از اول هم بیزار بودم ... همه اش دروغ بود ... من عاشق نبودم و نیستم ... تو هم برو گمشو ... برو خونه خان ... برو مادر بچه های پولدار و خوشبخت جافر خان بشو...

-          پس چرا گریه میکنی !؟... اگه بیزار باشی که خیلی خوبه ... خوشحال میشم که تو یکی رنج و اندوهی نداری  ... ولی میدونم بخاطر من داری دروغ میگی ... ولی ما نجات پیدا میکنیم ... ما فرار می کنیم ... میریم همدان.

-          غیر ممکنه ، آدم های خان ما را میگیرند ، جافر خان پدرت را بیچاره میکنه ، پدرت مقروض جافرخانه ... چاره ای نداره ، بد تر ازهمه من باید خرج پدر و مادرم و برادر و خواهرهایم را بد م ، اونا جز من کسی را ندارند. باید تسلیم سرنوشت بشویم ، تو برای نجات پدرت از چنگال مقروضی به خان و من ...

-          پدرم خودش گفت فرار کن

-          گلنار دروغ نگو ... پدرت مقروض جافرخانه ... اگه به خاطر تو نبود الان هزار بلا سر پدرت آورده بودند.

-          راست میگم ، پدرم قسمم داد که با تو فرار کنم ، امروز منو بوسید و گفت گه هرگز راضی نمی شود به خاطر قرضش به خان منو فدا بکنه . حتی راه فرار راهم به من گفت ... گفت که به مراد چوپان میسپاره به آدم های خان بگه شما را در حال فرار به سمت قشلاق و سنقر دیده و حواس آنها را به آن سمت پرت کنه و ما از راه  چغا بالا به سمت اسد آباد بریم . آدرس یه آشنایی را هم در همدان داده با یک نامه که ما را سروسامان بده و عقدمان کنه.

گریه حیدر برید ، در نور فانوس نگاهی به گلنار انداخت ، کاملا آماده فرار بود ،برای لحظه ای گرمایی از امید در خود احساس کرد.

-          تا اسد آباد راه زیاده ما بدویم هم نمی رسیم ، صبح به محض اینکه گاوها دیر از اصطبل خارج شوند ، خان دنبالم میفرسته ،و زود هم میفهمه ما فرار کردیم. از کجا معلوم از مراد چوپان  رد ما را بگیرند ... سوار ها به تاخت به ما میرسند. تازه نرسند و ما در بریم. پدرت را زیر شکنجه نابود میکنه ، تازه پدرت بتونه از شر خان یه جوری خلاص بشه ، خرج خانواده و پدر بیمارم را کی میده؟

-          خدا بزرگه ... فرصت نداریم ... برو وسایل را بردار راه بیافتیم ، الان هوا روشن میشه  ، خبر چین ها ما را می بینند.لازم نیست خان بهفمه ما فرار کردیم ، صبح قبل از اومدن بی بی دلاک با وسایل آرایش عروس به خونمون ،پدرو مادرم باید با داد وهوار فرار منو به همه خبر می کنند.

-          نه گلنار... این دیوانگی است . خودکشی ایه

-          حیدر، تو که دوست نداری من اسیر این پیر کفتار صفت معتاد بشوم؟

-          نه ، ولی نه من و نه تو چاره ای جز این نداریم.

-          حیدر به دعا اعتقاد داری؟

-          بله ، اگه فکر میکنی دعا کنیم جافر خان بمیره ، و خدا به محض شنیدن دعامون جافر خان را به درک واصل کنه ، از شر برادراش و حتی پسرش امان نداری ، شنیدم سر تصاحبت با هم بگو مگو هم کردند ، تا بابات مقرضه و تو زیبایی ...

-          پرسیدم به دعا اعتقاد داری ؟

-          بله ، ولی ما به یک معجزه...

-          وقت نداریم داره هوا روشن میشه ، مادربزرگ می گفت اگر پونه ها را بچینی و تو آب بیاندازی و اونوقت دعا کنی حتم مستجاب میشه

-          گلنار برگرد خونه ، من دارم میرم ، برای همیشه خداحافظ

-          حیدر نا امید نباش بیا کنار آب دعا کنیم .

********

22 آذرماه سال 1336 ساعت  5 و15دقیقه صبح کنارهمان برکه

گلنار فانوس را برداشت و کنار برکه نشست ، ناگهان صدای پارس سگ ها وحشتناک در آبادی پیچید ، نعره گاوها بلند شد ، تمام مرغ و خروس و مرغابی ها فریاد میکردند. گلنار با پونه ای چیده از جا بلند شد :

-          چه خبر شد؟

-          نمی دونم شاید گرگ به آبادی...

صدای مهیبی از زمین برخاست ،ناگهان گلنار به داخل برکه پرت شد ، بدون آنکه بادی بوزد درخت ها بشدت تکان میخوردند ، حیدر تعادلش به هم خورد و محکم درخت بید را گرفت تا نیافتد ، صدای غرش زمین با هیاهوی حیوانات وحشی و اهلی آبادی در هم آمیخته بود. زمین مانند درشکه رها شده در سرازیری ، بالا و پایین می جست. وحشت سراپای حیدر را فرا گرفته ، فریاد کمک خواهی گلناردر آب برکه بلند بود. فانوس بر زمین افتاده و خاموش بود ، در تاریکی به سمت صدا رفت اما نتوانست ایستاده برود و هر بار بلند شد به سمتی پرت شد . دستانش را به جلو برد و صورت خیس گلنار را لمس کرد ، لرزش زمین کمتر شد ، دستان گلنار را گرفت  و او را از برکه بیرون کشید. حالا صدای شیون و فریاد در آبادی به سرو صدای حیوانات افزوده شده بود .صدای برخورد سنگ های غلتان که از کوه به پایین سقوط می کردند شنیده می شد. گلنار با لباس خیس به شدت می لرزید و دندان هایش به میخورد ،لرزش زمین متوقف اما سرو صدا قطع نمی شد. حیدر بالاپوش خود را به گلنار داد و هردو سمت آبادی دویدند.

**********

30آذرماه سال 1336 شب اردوگاه زلزله زدگان فارسینج

امشب شب یلدا است ،انار و آجیل اهدایی مردم در چادر زلزله زدگان توزیع می شود ،گلنار3 سهم برای خود و خواهر وبرادر کوچکش می گیرد،هشت روز ازآن زلزله شوم گذشته است ، مویه و شیون از تمام چادرها بلند است ، عصری در قبرستان از دختری با کنایه شنیده بود:

-          گلی خانم ... جافر خان زنده مونده ، تو کرمانشاه علاجش کردند ، دو سه روز دیگر بر میگردد....

اما گلنار ، انگار گوشش نشنیده بود ،بر سر قبر 3 عزیزش مویه کرده ، دیگه براش فرقی نمی کرد.بعد مرگ پدر و مادر و برادرش دیگه مهم نیست چه پیش می آید ، حالا حواسش به 2 یتیم کوچکتر از خودش است. شب در چادر برای آنها لالایی می خواند ، بقیه هم چادری ها هم حال و روزشان بهتر از گلنار نبود.حتی در چادر هایی که داغدار نداشت هم کسی حال جشن یلدا را نداشت.

ناگهان پرده چادر کنار رفت ،3زن بی سلام و بی اجازه وارد شدند :

-          گلنار اینجاست؟

یکی از زن های داخل چادر فانوس را برداشت و از جا بلند شد ،نور فانوس را بیشتر کرد ، حالا گلنار و بقیه این سه مهمان ناخوانده را شناختند ، زن اول و دوم جافرخان و سومی هم جاری آنها بود. گلنار بی اختیار نیم خیز شد ، خواهر وبرادرش را که ترسیده بودند به خود چسباند.

-          بله خانم بزرگ ...

-          زهر مارو خانم بزرگ ،دختره بی حیا ،کاش به جای مادر و برادرت تو زیر آوار له می شدی.

سکوت توام با دلهره  چادر رافراگرفت ،همه از جای خود بلند شده بودند ، کسی جرات حرف زدن نداشت ، زن اول جافر خان با صدای بلند:

-          غیر از گلنار همه بیرون

-          بچه ها سرما میخورند

-          خفه شو ، غیر از گلنار همه بیرون

چادر خلوت شد ، صدای گریه بچه ها و همهمه بزرگترها در بیرون چادر بلند بود. زن های خان ها دور گلنار نشستند ، گلنار سعی میکرد لرز ناشی از ترس را پنهان کند ،زن دوم جافرخان آهسته:

-          گوش دختر ، خان علیل شده، کلی هم مال و منالش تو زلزله نفله شده ،می فهمی که چی میگم.

-          نه خانم بزرگ...

-          دختره پررو... خوب گوش کن چی میگم ، هنوز هم خاطر حیدر را میخواهی؟ ....

لیلا مات و مبهوت از رفتار زن های خان سکوت میکند و آنها مرتب سوالات خود را تکرار میکند.این بار رشته صحبت را جاری دو زن جافر خان با لحنی به ظاهر مهربان در دست می گیرد.

-          گوش کن گلنار ... ما خیر و صلاح تو را میخواهیم ،میدونیم هنوزهم خاطر حیدر را میخواهی ،اوضاع که آروم بشه ، خان و برادرهاش هر چی که دار ندار پدرت بوده را بر میدارند . ما دلمون برای جوونیت می سوزه ، حیفه که اینجور داغون بشی ،ما کلی پول و جواهر هم برات جور کردیم ، به راننده آمبولانس شیر و خورشید هم انعام دادیم صبح تو  و حیدرو با بقیه بچه یتیما ببره سنقر ، از اونجا هم میرید کرمانشاه ، یه خونه اجاره کنید ، حیدر هم زرنگه کار تو شهر پیدا میکنه و خوشبخت میشوید ،هیچ موقع هم این طرف ها تا خان و برادراش زنده اند آفتابی نمی شوید.

-          ولی ... ولی ...

-          ولی نداره ، اگه این کارو نکنی ، خواهر و برادر کوچکت از گرسنگی می میرند ، چون خان ها اجازه نمی دهند عروسشون صدقه به کسی بده ، حیدررا هم تو آتیش می سوزانند ، چون خان خوشش نمی آید ، خاطرخواه زنش زنده باشه...

*************

اول دی ماه سال 1336 جاده خاکی سنقر به اسدآباد پشت کامیون

کامیون در جلگه اسدآباد به پیش می رفت ، حیدر و گلنار از پس گرد وغبار دنباله کامیون آخرین بلندی های دالاخانی را می دیدند که از نظر محو می شد ، کودکان یتیم در گوشه ای پشت کامیون زیر پتو نشسته بودند ، اثر ماشین گرفتگی چنان زیاد بود که اندوه نداشتن پدر ومادر و ترک دیار را موقتا از ذهن کودکانه آنها دور ساخته بود.

گلنار و حیدر از زمانیکه در سنقر پشت کامیون سوار شده بودند ، همچنان ایستاده بودند و نگاه زل زده شان به انبوه خاطرات و خانواده های زیرخاک بود که برای همیشه از آنها دور می شدند. کامیون به اسدآباد نزدیک می شد. گلنار خود را به حیدر نزدیکتر نمود با بغض شکسته و سعی اینکه بچه ها نشنوند:

-          سفارش نامه پدرم ،اون روز که تو برکه افتادم خیس شد ،  خط هاش قاطی شده ، نمی دونم میشه خواند یا نه ؟

حیدر میخواست بگوید که دیگه احتیاجی به رضایت نامه پدرش برای عقد نیست ، اما بغضش اجازه نداد حرفی بزند.شاید فکر میکرد که این چه جوراستجابت دعایی بود؟

دیگه دغدغه امرار معاش پدر بیمار و خانواده اش را جز این برادر کوچک باقیمانده ندارد.

دیگه نگران مقروضی پدر گلنار به جافرخان نیستند.

لازم هم نشد از فارسینج تا اسدآباد را پیاده بدوند.

احتیاجی نبود که مراد چوپان به سواران خان نشانی اشتباهی بدهد.

زن های حسود خان برای رهایی از یک هووی زیبارو چه بذل و بخشش که نکردند.

.....

شاید هم دلشوره داشت وخجل بود که آشنای پدر گلنار و مردم  بگویند ، اینها چقدر بی حیایند که ده روز از مرگ 7 تن از عزیزان شان نگذشته ، دنبال عقد اومدند.

**************

25 خرداد سال 1390 شب میلاد ابَرعادل مرد جهان، مهدیشهر

گاهی مصلحت هایی که برای مان مقدر می شود از درک مان خارج است

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

کور اوغلوی قهرمان

کور اوغلوی قهرمان

شاید 35 سال پیش بود که در صندلی انتظارسلمانی محل مان داستان مجله ای را خواندم که نه نام مجله یادم مانده ، نه نام نویسنده و نه جزئیات داستان و نه نام قهرمانان . نویسنده اگر زنده است در سلامت و اگر سفرکرده که در پناه حق  در رحمت. اما  داستانش برایم زیبا بود ، خدا کند که نویسنده نیز راضی باشد که بازنویسی اش کردم و اگر ناراضی باشد من دیگر نمی توانم کوراوغلوی قهرمان باشم.

کور اوغلوی قهرمان

مادربزرگ چندبارقصه کوراوغلوی قهرمان را برایم گفته بود، توی کتاب داستان هم جور دیگرش را خواندم ، آقا معلم نیزیک طور دیگه تعریفش کرد.

خلاصه کوراوغلوی من شد ،مرد عاشقی که اسب سفید و تفنگ خوش دستی داشت و درکوه دشت ودامن آزاد می گشت و با خان های ظالم  می جنگید ، دزدان را ادب می کرد و عشاق را به هم می رساند ونان به گرسنگان و آب به تشنگان و سیم و زر به درماندگان می داد و خود گرفتار و شیفته دختر پادشاه شده بود و پادشاه دشمنش و دختر پادشاه گرفتار میان پدر و یاغی علیه پدر.

کوراوغلوی قهرمان من هزار داستان وهزارهنر وهزارشکست وهزار پیروزی داشت که اگر بخواهم همه ماجراهایش را بنویسم ، کلیدر دولت آبادی به مقام دوم تنزل پیدا خواهد کرد.

اما من نمی خواهم داستان کوراوغلو را برای شما بگویم می خواهم داستان خودم را بگویم که می خواستم کوراوغلوی قهرمان بشوم. بعد ازشنیدن این همه وصف از این مرد عاشق افسانه ای ، شب وروز من این شد که من باید کوراوغلوی قهرمان بشوم  و تمام کارها که کوراوغلو کرده بود ، من بزرگتر و با شکوه تر انجام بدهم .

من علیمراد دانش آموز سال پنجم ابتدایی بودم ، که آوازه کوراوغلو شدنم در دبستان پیچید و اسباب تمسخر گنده های کلاس ما وکلاس ششمی ها قرار گرفتم . کلاس ما مختلط بود و در مقابل 17 دانش آموز پسر، 7 دانش آموزدختردرنیم کت های سمت چپ نشسته بودند. ترکه و تنبیه وفلک بستن کارهر روزه بود که تنبل ها را یعنی درس نخوان ها ، مشق ننوشته ها ، فراری ها و غائبین کلاس ، اذیت کنندگان دختران و بالاخره شکایت پدر یا مادر گرفتار می ساخت. فلک بستن سنگین ترین مجازات مدرسه بود که مقصر را روی نیمکت خوابانده ، دست ها و پاهایش را به نیم کت بسته و کف پای برهنه را با ترکه چوب انار شلاق می زدند. تاول و زخم کف پا تا مدت ها فلک شده را آزار می داد، دختر ها هیچ موقع فلک نمی شدند جز یک بار یک دختری که در مدرسه ما از همه بلند قدتر بود به فلک بستند و دیگر مدرسه نیامد و برای کلفتی به خانه خان ده بالا فرستاده شد .هزار حرف پشت سر آن بدبخت بود ، به دستور خان جوانی هم که باعث بی آبرویی اش شده بود به ده دیگری برای پادویی فرستادند. پسرهایی هم که فلک می شدند جرم سنگین مانند فحش به معلم ، دزدی ،فراراز مدرسه و امثا ل این داشتند.

من پسر با ادبی بودم و درس و مشقم هم خوب بود و لذا هرگز طعم تنبیه با فلک را نچشیده بودم و در کلاس مورد احترام معلم هایم بودم.در نگهداری وسایل و کتاب و لباس بسیار سعی می کردم و لباسم کمترین وصله و پارگی را در قیاس با بقیه داشت.

در میان دختران کلاس ما دختری از غیر اهل آبادی ما بود ، پدرش استوار ژاندارمری و رئیس پاسگاه بود که تازگی به روستای ما منتقل شده بود. روزاول که اومد تنها دختر بدون روسری مدرسه ما بود ، اولین بار بود که موهای شانه شده و بلندی را می دیدم ،موهایش را از فرق سر باز کرده بود و دو گل سر پروانه ای خوشگل طرفین سرش گذاشته بود. لباسش اتو شده و هیچ وصله ای نداشت ،کفش رنگی و جوراب ساق بلند کرمی به پا داشت . تنها دانش آموزی بود که کیف داشت و تازه داخل کیفش کیف کوچکتری بود که مداد وتراش و خودنویس و خودکار و... داخل آن بود. البته از فردای آن روز با روسری و شلوار به مدرسه آمد و جز در زیبایی و تمیزی لباسها همرنگ بقیه دختران کلاس شد. تنها صورت بدون کک و مک و آفتاب سوختگی منحصر به شاهزاده جدید الورود بود.

گفتم شاهزاده ؛ من که تا آن روز در خیال بافی و آینده سازی ، دخترخاله ام که یکسال از من کوچکتر و در آن سال از من قد بلندتربود، را همراه زندگی آینده فرض می کردم ، در چالشی سخت قرار گرفتم وسرانجام جنجال درون دوشیزه پریسا تازه وارد بر دختر خاله غالب شد. چون کوراوغلو عاشق دختر پادشاه شده بود و پریسا دختر استواررئیس پاسگاه ژاندارمری خیلی بهتراز دخترخاله ام نقش دختر پادشاه را درزمانی که من کوراغلوی قهرمان می شدم بازی می کرد.

شوق و ذوق کوراغلو شدن همه چیز من شده و جز رازعشق به دختر پادشاه ، بقیه هنرهای کوراغلو علنا بازگو و خود را درآن غالب تصور و تصورم را بر همه عیان می کردم و البته گاه سرزنش و گاهی هم مسخره ام می کردند. کوراغلو به اسب و تفنگ نیاز داشت ، در آبادی فقط سه اسب بود ، دو تا متعلق به خان و یکی مال پاسگاه بود. اما هیچکدام سفید سفید نبودند ،تفنگ خان چندان خوش دست نبود ولی تفنگ ژاندارم ها قشنگ تر بود. یک روزاز مهتر خان راجع به خرید اسب سفید و تفنگ خوش دست پرسیدم ، که هر که شنید خندید ، اما مهتر قول داد که اگر دویست تومان پول به او بدهم یک کره اسب سفید و تفنگ خوش دستی برایم می آورد. من هم باور کرده بودم و در تکاپو برای جمع کردن پول ها. توجیبی ها در ماه به 2-1 قَران (ریال) نمی رسید ، اما به جد برای پس انداز تلاش کردم ، دوره گردها و چرخ وفلکی که به ده ما می آمدند ،همه بچه ها با یک قَرانی به دورشان حلقه می زدند ، اما من باید پولم را پس انداز می کردم ،هوس خروس قندی و نان شیرمالی و چرخ وفلک سوار شدن را در خودم کشتم . با هر زحمتی نجار آبادی را قانع کردم که بعد مدرسه با هفته ای یک قَران شاگردی و پادویی کنم . زندگی شیرین کودکی سخت شد ، جواب همبازی ها برای بازی را رد می کردم ، شب ها تا دیروقت بیدار بودم و لذت دار ترین لحظه ام این بود که پول پس انداز را درقلک کوزه ای می انداختم. دیگرهمه  بچه ها می دانستند که من برای خرید اسب سفید و تفنگ خود را به رنج انداخته ام و اسباب خنده تمسخر همه قرار گرفته بودم. با اینکه در دلم غوغا بود که دوشیزه پریسا راجع به کوراوغلو چه فکر می کند؟ خیال غالب این بود که اونیز شیفته و دلباخته علیمراد شده که قراراست درآینده کوراوغلوی قهرمان شود . اما دلشوره آنگاه پیدا می شد که می دیدم هر روز با دختر کدخدا  و دختر سرگروهبان پاسگاه و بدترازهمه پسر استوار پالیزی هم صحبت می باشد و این چهار تافته جدا بافته اصلا هم صحبت بقیه نمی شدند تا داستان کوراوغلو شدن من به گوشش برسد. یک روز آقای کراواتی به مدرسه ما وارد و گفتند که بازرس است در کلاس ما که آمد از چند نفر درس پرسید و سپس از همه در مورد شغل آینده سئوال کرد ، دوشیزه پریسا گفت :"هنرپیشه" من هنر پیشه را چیزی در مایه های پیشه وری تصور کردم و به یاد پیشه ور با هنر اصفهان افتادم وغرق در فکرکه منظور شاهزاده خیالی من از هنر پیشه چیست؟ از بقیه مشاغلی که بچه ها گفتند و به یادم مانده : معلم ،ناظم ، افسر، راننده ، شکارچی ، مهتر ، وزیر ، دکتر ، استوار ، خلبان و ... بود به من که رسید خیلی محکم و مطمئن گفتم :" کوراغلوی قهرمان" بازرس کراواتی خندید و موج خنده در کلاس پیچید . بازرس کراواتی گفت : "کدام حسن خان چشم پدرت را کور کرده ؟" این بار زلزله خنده بچه ها بود که کلاس را می لرزاند که بازرس پرسید :" پس دنبال شاهزاده نیگارخانم هم باید باشی " که بی اختیار سرم به سمت دوشیزه پریسا برگشت و نگاهم در نگاهش که از خنده ریسه رفته بود افتاد. با صدای محکم و البته با کمی بغض و عصبانیت گفتم : "کوراغلویی که من میخواهم ...." بازرس در حالیکه می خندید دستی به شانه ام زد و صحبتم را قطع کرد :"پسر جان فکر نان کن که خربزه آب است". پچ پچ بچه ها و نگاه تمسخرمدیروناظم ومعلم آزارم می داد ، برای همینه از هرچی بازرس و کرواتی تا حالا همچنان بدم می آید.

یک روز بعد از ظهر که سخت در کار اره کردن الوار در کارگاه نجاری بودم ، دوشیزه پریسا با دختر کدخدا و دختر سرگروهبان و پسر استوار پالیزی در جلوی نجاری ایستادند ، یه جورایی برام سخت بود ، دنبال جمله ای می گشتم که سر صحبت را با دوشیزه پریسا باز کنم که پسراستوار پالیزی پیش دستی کرد:"چطوری؟...کوراغلوی قهرمان" خودش وهرسه دخترها بدجوری خندیدند و رفتند.کمی دورتر دوشیزه پریسا سرش را برگرداند و با لبخند نگاهش درنگاهم افتاد و رفت و باز خیال های خوب و شیرین که اوهم خاطرخواه من هست و دل به دل راه دارد و شب ها تا صبح برایم شعرمی سراید وهم چون من دلشوره آینده مان را دارد. اما به جبر روزگار و به لحاظ همسایگی به ناچار با اینهایی می گردد که من بخصوص از آن پسره یه جورایی بیزارم.

 

مادربزرگ مهربون روزی پرسید:" علیمراد ... وقتی کوراوغلوشدی چه می کنی؟"

سفره دلم باز شد و بی محابا برای مادربزرگ راز دل بر ملا کردم:

1-     یاورقلی که دخترعمه سوری را طلاق داده ، وادار می کنم زن جدیدش را بیرون و از دختر عمه سوری خانم عذرخواهی و دوباره عقدش کند.

2-     خان را وادار می کنم سهم گندم رعیت را بیشتر کند.

3-     همه عروس های ده با اسب خان به خانه داماد بروند و دیگرعروسی را با الاغ و قاطر به خانه شوهرنبرند.

4-     هر که عاشق است بی رنج به معشوق رسانم.

5-   استوار پالیزی را که دایی حسن را با کتک به سربازی فرستاده ، تنبیه و دایی حسن را از اجباری بر می گردانم. و استوار پالیزی و پسرش را از ده بیرون می کنم.

6-     داد همه مظلومان از خان های ظالم بگیرم.

7-     کیسه های پر از سکه طلا در دست وارد هر ده که شدم برسرفقیران شاباش کنم.

8-     حوالت دهم تاجران دوره گرد پارچه حریربهرجهازنوعروسان به نام من بفرستند.

9-     دستور دهم درهر آبادی گاوان و گوسفندان برایم قربانی و گوشتشان بین فقیران پخش شود.

10- پریسا بانو دختر رئیس پاسگاه  را به همسری برگزیده 7 شبانه روز جشن و پایکوبی بر پا و جرم پدرش را بخشیده ...

 

صدای قهقهه خنده مادربزرگ رشته سخنرانی ام را برید . با دو دستش سرم را گرفت و گونه ام را بوسید :

-     قربون علیمراد گلم بروم ... ولی علیمراد جان ، کوراوغلوی قهرمان پیشوایش مولا مرتضی علی بود ، کوراوغلو مانند امیرمومنان که چون شیردر برابر ظالمان ، غران بود ، شبانه و بی نام ونشان به فقیران کمک می کرد، تو هم اگر بخواهی کوراغلوی قهرمان شوی ،باید بی نام نشان کمک کنی ، هیچکس نداند که یاور فقیران کیست.

 

مادربزرگ مهربان آنقدر از ارادت و اقتدای کوراوغلو به مولاعلی گفت ، که همه رفتارم عوض شد.دیگر هیچکس ازمن کلامی راجع به کوراغلو شدن نشنید ، من اراده کردم که راز کوراغلو شدنم مخفی  و کمک به فقیران در خفی و راز بماند.

اما اندیشه پریسا پریشانم کرده بود ،هرچه سعی کردم سرصحبت را با او باز کنم ،هیچوقت اورا تنها نیافتم.همراهی پسراستوار پالیزی با او همچنان خیالم را آزرده می ساخت. یک بارجلوی نجاری تنها رد می شد سریع ازجا بلند وبا اینکه تمام توانم را جمع کردم اما به زحمت توانستم فقط بگویم:" سلام" ، بی آنکه پاسخی بگوید لبخندی زد و رفت .حالی سخت بر من گذشت که بعد ها پی بردم همان حالتی که آنرا درد عاشقی می گویند هر چند که بعضی ها معتقدند بچه ها عاشق نمی شوند!

 پس اندازم از 2 تومان بیشتر شده بود و البته تا دویست تومان خیلی راه بود. تغییررفتار ناگهانی و سکوتم در باره کوراغلو برای بعضی ها سوال برانگیز شده بود ، اما به نظر می رسید همه چیز فراموش شده است. دیگرآرزوی اسب سفید و تفنگ خوش دست را فقط در دل داشتم . ملایی برای وعظ به ده آمده بود به مجلسش رفتم تا ازشیوه فقیرنوازی مولا مرتضی علی بشنوم ،اما او فقط از فرق شکافته مولا گفت ولعن ونفرین بردشمنانش و گریه و زاری حضار و تمام. مادربزرگ خیلی شیرین تراز پیروی کوراوغلو درکارنیک از مولا مرتضی علی می گفت.

آن سال نزدیک های نوروزسلف خرها پول خوبی برای پیش خرید گندم دادند.و فروشندگان دوره گرد حسابی کسب و کارشان رونق یافته بود. برای من لباس و کفش زیبایی خریدند . خیلی دوست داشتم آنها را بپوشم ، تا دوشیزه پریسا مرا با آن لباس ببیند ، اما مادر اجازه نداد و ماند که بعد از سال نو بپوشم.

دو روز مانده به عید ، از نوع صحبت معلم و سفارش مشق عید به دوشیزه پریسا دانستم که او به سفر می رود و طاقتم تاب که این 16 روزبی او چگونه به سربرم.جنجال درون کارخود راکرد با دلشوره زیاد دوراز چشم دیگران کاغذی از دفترمشق جدا و به شکل قلب بریده و سعی زیاد که با بهترین خط بر آن نوشتم ( "پریسا خانم عزیز،شاهزاده نیگار من ،راز من و تو ،دور از چشم دوستان و دشمنان می ماند ، تا روز طلوع خوشبختی، قربانت کوراغلوی قهرمان") ، کاغذ را با دلشوره و اضطراب در زنگ تفریح که همه از کلاس بیرون رفتند در کیف دوشیزه پریسا گذاشته و سریع از کلاس بیرون پریدم. قلب کوچکم داشت از قفسه سینه بیرون می پرید ،اینقدر ترسیده بودم که می خواستم برگردم و آنرا بردارم ،پیش بینی خوب یا بدش دلشوره بود .راه چاره درفراربود ، دلم را گرفتم و به خود پیچیدم ، بچه ها خبر به ناظم و معلم دادند که علیمراد دل درد کرده و جیغ و هوارش به هوا بلند شده است ، حالم و روزم طوری شد که هیچ شکی بر تمارض نماند و من روانه خانه شدم. اما از ترس به خانه نرفته و به طرف قلمستان دره سرچشمه رفتم . هنوز ترس بر من غالب بود ، به خود نهیب می زدم که کوراوغلو نباید بترسد ، اما دست خودم نبود. در وسطای قلمستان بودم که آواز محزونی مرا بسوی خود کشید. کنار قلمستان آغل گوسفندان بود ، کنار دیوار آغل قلی شل برسنگی نشسته و با دوک نخ ریسی مشغول بود و محزون آواز می خواند . اونامش علیقلی و هم سن وسال من بود ، بچه که بود تب کرد و بعد تب دیگر پای چپش به فرمانش نجنبید و لنگان شد ، پدرش شکارچی خان بود که از صخره های دالاخانی سقوط کرد و مرد و مادرش به دهی دیگر شوهرکرد ورفت.و او ماند نزد پدر بزرگ پیرش و حالا نگهبان آغل خان شده است. آوازش محزون ودل نشین بود و جانسوز و منم که شدید دلم گرفته بود در پشت درختی پناه گرفتم تا مرا نبیند و آواز قطع نکند،آن روز فهمیدم که چرا بعضی ها از غم نامه خواندن لذت می برند. تا ظهر آواز خواند و من بی توجه به عواقب تاخیر در برگشت به خانه نشستم و گوش کردم. با عصایش لنگان لنگان به را افتاد ، کنار جوی آب نشست ،وضو ساخت و برگشت به نمازایستاد. انگشت به دهان ماندم که من سالم و عزیز جز از ترس بابا و یا برای خوش آمد مادربزرگ نماز نمی خواندم و اوعلیل ذلیل درمانده دراین سن و سال و بی کسی از چه نعمتی نزد خدا شکرگزاری می کرد!

تا مرا دید به نام شناخت ، با ذوق از جا جست عصا هایش را زیر بغل گرفت و به طرفم شتافت ، در آن تنهایی غمبار ، دیدن یک آشنا برایش بسیار مغتنم بود. به لباسش ، به پایش که کفشی کهنه و پاره زخمش کرده ، به صورت آفتاب سوخته اش حیران می نگریستم  . به ناهار دعوتم کرد نان خشکی بود با ماست چکیده که هر دو بوی کپک می داد. دیدن حال زارش ترس ماجرای نامه در کیف دوشیزه پریسا را برد.

ناگهان در چشمانش اسب سفید رویا هایم را دیدم ، بلی من کوراغلو شده بودم ، من دیگه علیمراد نبودم ، من کوراغلو بودم ، ولی کسی نباید این راز را بداند ، هیچکس ، حتی مادربزرگ محرم اسرارم ، حتی دوشیزه پریسا ...

دوان به خانه آمدم ، جز چرایی تاخیر سوال دیگری نشد ، پس پریسا راز نگهداری کرده است ،ناهار آبگوشت داشتیم ،تکه نانی با گوشت و نخود برداشته و دوان به بیرون پریدم ، در اعتراض شدید مادر که:" کجا با این عجله ؟" عجولانه گفتم :" تماشای اسب سفید" و دور شدم.

قلی شل اصرار که ناهار خورده وسیراست و من اصرار که با من هم غذا بشود.

بعد از ظهربه مدرسه رفتم ، دوشیزه پریسا غایب بود ، پس به سفررفته است ، هیچ اتفاقی نیافتاد ، مغرور و مطمئن شدم که دوشیزه پریسا رازرا نگه می دارد. بعد مدرسه ، قلکم را شکستم 24 ریال پول در آن بود ، کولی های دوره گرد هنوز در آبادی بودند ، فروشنده کولی با اینکه خیلی مهربون بود هر چه التماس کردم با 24 ریال یک پیرهن  ، شلوار و کت و کفش به اندازه من بدهند قبول نکرد ، فقط کت و شلوار به من داد ، تمام حواسم جمع شده بود که کسی مرا نبیند ، به قلمستان پریدم ، خیلی طول کشید تا قلی شل قبول کند که بپوشد ، وقتی می پوشید دربرق شادی چشمهایش خودم را سوار اسب سفید دیدم که به تاخت به سوی بلندی های دالاخانی می رفتم. ازاو عهد محکم گرفتم که :"هرگز نباید به کسی بگوید من این کت و شلوار را آوردم ... هرگز... هرگز"

یکی از عصاهایش را برداشته از قلمستان خارج شدم ، درشکه کولی های دوره گرد داشت از آبادی می رفت ، از زن کولی خواستم به صورت راز عصا را نزد نجار ده ببرد که  از نو یکدست عصا با چوب وچرم خوب بسازد ، زن کولی درخواستم را رد کرد که ما امشب می رویم ، التماس کردم که به نجار بگوید به شاگردش بسپارد که فردا در سرچشمه به شما تحویل دهد و من بجای شما در سرچشمه تحویل می گیرم. از خانه یک خود نویس که جایزه گرفته بودم  و یک جعبه شهر فرنگی که فامیلی دور و شهر نشین ازمکه برایم سوغات آورده بود را به پنج ریال به زن کولی دادم  و گفتم که اگر نجار مزد بیشتر خواست فردا در سرچشمه به شاگردش خواهم داد. زن مهربان کولی که حیران رفتار و پنهان کاری ام مانده بود در این ماموریت حساس یاریم کرد.

داستان شکستن قلک ، و بیرون بردن خودنویس و جعبه شهرفرنگی توسط خواهر کوچکم لو رفت  و حمل بر این شد که من در پشت قلمستان کره اسبی خریده ام.خوشبختانه پدر نبود و زیاد از پرسش مادر واهمه نداشتم و اراده کردم  که نه دروغ بگویم و نه راز بزرگ را بر ملا سازم.

آخرین روزمدرسه آن سال نیزبه خیر گذشت ،گرچه از نبود شاهزاده نیگارمن ، دل تنگی داشتم ،اما خوشحال بودم که به او اطلاع داده ام و او اینک و در این سفر 15 روزه با اطمینان خاطر، راز تعلق خاطر به من را پنهان خواهد داشت. کلاس عصرآن روز تعطیل بود و بچه ها هورا کشان تا 14 فروردین سال بعد از مدرسه خداحافظی کردند.

در کارگاه نجاری ، استاد نجار را در حال ساخت عصا دیدم . خوش دست ساخته بود ، سوهان کشی و روغن کاری را به من سپرد ،نهایت سعی در زیباشدن کار را داشتم ،استاد گفت:"جلدی عصاها را می بری سرچشمه ، یک زن کولی با درشکه اونجا منتظره ، 2 قران مزد این هفته ات را از او می گیری ،هر چی هم انعام ازش گرفتی مال تو"

از پایین آبادی را دور زدم و برای اینکه کسی مرا نبیند ،از کنار رودخانه به سمت دره سرچشمه رفته و از آنجا به سمت قلمستان رفتم . لحظه ای که علیقلی با عصای جدیدش به این طرف و آن طرف می رفت و شاد می خندید اسب سفید مرا به بلندی ها می برد به دامنه های بلند دالاخانی. ولی اسب دیگر بالا نمی رفت ، هنوز قلی شل کفش و پیرهن نو نداشت ،تمام آخرین شب سال را به تصمیم خود فکر کردم و سرانجام تصمیم کوراغلویی را گرفتم کوراغلویی که از مرام مولا مرتضی علی پیروی می کردم. صبح بسته لباس های نویی که برایم خریده بودند را باز کردم و کفش و پیرهن را ازآن درآورده به سمت قلمستان شتافتم .

وقتی علیقلی لباس ها و کفش نو را پوشید و با عصای جدید شروع به راه رفتن به این سو و آن سو و بلند خندیدن کرد ، من سوار اسب سفید در بلندترین قله دالاخانی بودم ، گاماسیاب خروشان که هزاران نفررا آب ونان می داد چقدر در نظرم کوچک بود.

جز روز بسیار شادی برای او که مادرش به عید دیدنی اش آمده بود ، در تمام مدت تعطیلات با او بودم . فراموش کردم که بگویم در اولین دیدار او از مدرسه و درس از من بسیار پرسید و دانستم که چقدر مشتاق مدرسه است ، ماهی دوراز دریا قدر آب را می داند. تمام کتاب ها و دفترهایم را به پیش او برده و از صبح تا شام (تا رسیدن چوپان ها و گله گوسفندان) به او درس می دادم .دراین مدت کوتاه به خوبی کلاس اول و دوم را مسلط شد و درمطالعه کتاب های کلاس سوم نیز پیشرفت خوبی پیدا کرد و حتی در جدول ضرب نیز از من کم نمی آورد. بارها از نگاه چشمانش برق تشکر را می دیدم و در آن لحظات اسب سفید مرا به اوج قله های دالاخانی می رساند. اما تاکید می کردم که هرگز در هیج زمانی هیچکس نباید بداند که من این کمک را به اوکردم  و او که متعجب از این تاکید من بود قول داد که این راز همچنان راز بماند.

روز 13 فروردین اتفاق شومی افتاد ، پدر که تا آن روز چند بار به گم شدن کفش و پیرهن نوی من گیرداده بود و از بی پاسخی من به ماجرای پول قلک و جریان خود نویس و هر روز رفتنم به سرچشمه عصبانی بود، قدغن کرد که آن روز به سرچشمه بروم می گفت :" امروز لات های شهری با ایادی خان برای سیزده بدر به سرچشمه می روند و زهرماری خورده عربده می کشند و برای علیمراد خطرناک است". می خواستم بگویم من اصلا سرچشمه نمی روم ، من به قلمستان می روم. اما این اعتراف منجربه سوالات دیگری می شد که رازبزرگ کوراغلو شدن من برملا می شد. چند بار تلاش برای فراربه سمت قلمستان با مراقبت و مداخله بیجای دایی حسن که از سربازی به مرخصی آمده بود با شکست مواجه شد.

تلاش اول صبح 14 فروردین برای رفتن به قلمستان و برداشتن کتاب و تکالیف عیدم از پیش علیقلی نیز با دخالت دایی حسن بی نتیجه ماند و من بدون کتاب و دفترراهی مدرسه شدم. دوشیزه پریسا هنوز نیامده بود نگرانی همراه نداشتن تکالیف تعطیلات عید چنان فکرم را مشغول کرده که به نیامدن دوشیزه پریسا چندان توجهی نداشتم.اما همه این دلشوره ها می ارزید به اینکه راز کوراغلو شدنم و پیروی از مولا مرتضی علی در کار نیک پنهان بماند.

در برابر سوال معلم که:" تکالیف عیدت کجاست ؟" فقط سکوت کردم. و وقتی عصبانیت او بیشتر شد تند و بریده گفتم :" فردا می آرم..." . سرو صدای خنده در کلاس بلند شد که با فریاد ساکت باشید معلم ،همهمه خنده بچه ها برید و سکوت مطلق کلاس را فرا گرفت. معلم مبصر کلاس را بدنبال پدر ومادرم فرستاد و مرا روانه دفتر مدرسه کرد.

مادر نزد ناظم ومدیر سر درد دل باز کرد و تمام ماجرا های مرا در  تعطیلات عید  شرح داد؛ سیل سوالات  شروع شد:

-          پول قلک راچکار کردی؟

-          خودنویس جایزه و هدیه مکه را به کی دادی؟

-          پیرهن و کفش را به کی فروختی؟

-          از کی کره اسب خریدی؟ با این پول ها که کره الاغ هم نمیدن؟

-          کدوم آدم شیاد فریبت داده؟

-          از صبح تا شب ، بجای مشق و درس سمت دره سرچشمه چه غلطی می کردی؟

-          ....؟

 

ناظم مادرم را به بیرون فرستاد و چند سیلی آبدار به صورتم نواخت ، از شدت ضربه سیلی از چشمم آب راه افتاد نه اینکه من گریه کنم و اشکی ریخته باشم. محکم ایستاده بودم ، باید راز نگه می داشتم ، هرچه برخورد با من شدیدتر می شد اسب سفید مرا بیشتراز دامنه دالاخانی بالا می برد.

ولوله خبر آمدن رئیس پاسگاه به مدرسه باعث شد که موقتا رهایم کنند. مدیرو معاون به استقبال او شتافتند و او عصبانی وارد دفترشد ، کاغذی را از جیب خود در آورد ، کاغذ را زود شناختم شکل قلب بریده شده بود ، مال خودم بود ، استوار داد زد : "کوراوغلو دیگه کدوم بی سرو پایی ایه؟"

ناظم و مدیر کاغذ را خواندند. دربرابر نگاه  و سوال غضبناک ناظم با سر تایید کردم که کار خودم است. جناب ناظم که حالا دیگر ابهتش درنظرم شکسته شده بود، مثل خاله زنکان با پیازداغ بیشتر گلایه های مادرم راشرح داد و حالا سوالات استوار شروع شد و متهم به کار کردن برای قاچاق چی هم شدم. اسب سفید مرا به تاخت به سمت اوج می برد، پدر معشوقه من ، پادشاه ظالم مرا متهم می کند.

هرسه کلافه شده بودند ، ورود معلم ها و سوالات آنها هم وضع را برایشان پیچیده کرد. من از حال و روزشان دربرخورد با پسربچه ای چون من خنده ام گرفته بود. اما من کوراغلو بودم که پیرو مولا مرتضی علی بود و هرگز نباید دشمنم را مسخره می کردم یا به او می خندیدم ، لذا خنده ام را در حد تبسم کنترل کردم.

فرمان شدیدترین تنبیه یعنی فلک صادرشد. استوار ومدیردرجلو ، من و ناظم پشت سرشان و معلم ها پشت سر ما به سمت جایگاه صبحگاه حرکت کردیم. نام تنبیه فلک لرزه براندام همه می انداخت . هیچ دانش آموزی حتی هم کلاسی های من نمی دانستند که چه کسی باید فلک شود ، چون آثاری از ترس درمن دیده نمی شد و برعکس با چهره یک قهرمان ورزشی یا شاگرد اول مدرسه در کنار ناظم ایستاده بودم.تنها فردی که مطمئن می دانست من فلک می شوم دوشیزه پریسا بود که من بی محابا با لبخند نگاهم را در نگاهش انداختم. و شاهزاده مغرور برای اولین بارسرش را پایین انداخت .

همچنان سکوت مرگبار مدرسه فراگرفته بود که ناظم سخنرانی خود راشروع کرد:

-     دانش آموز به مدرسه می آید که درس بخواند دکتر شود مهندس شود معلم شود افسرارتش شود و به میهن خود خدمت کند. اما دانش آموز خاطی، علیمراد ده آسیابی به جای درس خواندن به بازیگوشی و شیطنت پرداخته و اسباب زحمت پدر ومادرش شده و خاطر مبارک ریاست محترم پاسگاه ژاندارمری را رنجانده است.این دانش آموز خاطی پول قلک ، خودنویس جایزه ، پیرهن و کفش عیدی را به قاچاقچی ها داده تا برایش اسب و تفنگ بیاورند.

 

همهمه خنده و سروصدا در مدرسه بلند شد ناظم داد زد:

-     ساکت ... این خطاکار تکالیف تعطیلات عید را ننوشته است وتمام تعطیلات به بازیگوشی و شیطنت در اطراف آبادی پرداخته است و بدتر ازهمه نامه اهانت آمیز به بهترین ، با ادب ترین و درسخوان ترین دانش آموز این مدرسه نوشته و با گستاخی در کیف ایشان انداخته است.

 

باردیگرهمهمه در بین دانش آموزان بلند شد ، نگاه معنی دارم را به سمت دوشیزه پریسا دوختم و بازسرش را به زیرانداخت. ناظم بار دیگر فریاد زد:

-          ساکت ... ساکت... مبصرهای کلاس پنجم و ششم  فلک را آماده کنند.

 

گوشم را کشید و مرا به طرف نیمکت حول داد. همه دانش آموزان ، معلم ها ، ناظم و مدیر اولین بار کسی را برای فلک شدن می دیدند که گریه نمی کند و فریاد غلط کردم وعذرخواهی اش بلند نیست. در مراسم فلک کردن قبلی ، فرد خاطی را چند نفر نگه می داشتند به زوربرنیمکت  می خواباندند و کفش و جورابش را از پا در می آوردند . اما من ابتدا کتم که نو بود درآوردم و به دست یکی از دوستان هم کلاسی سپردم. سپس روی نیم کت نشستم و کفش کهنه و جوراب وصله دار را از پایم در آوردم و به زیر نیم کت گذاشتم و به روی شکم بر نیم کت دراز کشیدم . اسب سفید شتابان ترازهرزمان دیگری مرا از صخره های سترگ دالاخانی بالا می برد . مدیرکه فکرمی کنم از خونسردی و صلابتم داشت سرگیجه می گرفت با لحنی مهربان گفت:" پسرم ... ما تو را دوست داریم بگو ماجرا چیه ؟ پول قلک ها را چکار کردی؟چرا مشق و تکلیفت راننوشتی؟"

و من دلم برایش سوخت که در آن لحظه من چقدر بزرگ بودم و او چقدر کوچک ، همه ی آن حضاردرنظرم کوچک بودند ، حتی دوشیزه پریسا که دیگر سرش بلند نمی کرد که مبادا نگاهم به نگاهش بیافتد.

بیشترازهمه استوارحرصش گرفته بود. پدر شاهزاده نیگار پادشاه ظالم حسابی کفری و عصبانی بود. مبصرها با طناب پاها و دستانم را محکم  به نیم کت بستند. ناظم دوباره جرم های مرا تکرار کرد و ترکه چوب اناررا برهوا بلند کرد.

ضربه اول فرود آمد ،کف پا که هیچ ،تمام هیکلم سوخت،تا آن روزچنین سوزو درد وحشتناکی را تجربه نکرده بودم. اسب سفید حالا مرا به اوج قله دالاخانی رساند ، سرچشمه های خروشان گاماسیاب و تمام دشت های آن با همه ابهتش در نظرم کوچک بود.سرم را از نیم کت بلند کردم و نگاه پیروزمندانه ام را بر آنها که مات و مبهوت نگاهم می کردند چرخاندم.سکوت کامل مدرسه فرا گرفته بود و جز صدای شکسته شدن هوای مسیر فرود ترکه و اصابت آن به پایم صدای دیگری نبود. ضربه جانسوز دوم نیز اصابت کرد ، برق شادی وجودم را روشن کرده بود ، حالا اسب سفید با جهشی بلند از بلندترین دالاخانی به هوا برخاست من بر افراز گندم زارهای سرسبز کرگساربودم.

اسب سفید فردا

ضربه سوم ترکه که به پایم خورد اسب سفید مرا به فرازبیستون رسانده بود ، جهان وآدم هایش چقدرکوچک بودند.ترکه شکسته بود ، فراش مدرسه رفت که ترکه دیگری بیاورد.ناظم سکوت مدرسه را شکست و بار دیگر لیست خطاهای مرا فریاد زد. ضربه چهارم که پایم خورد ،اسب سفید مرا به اوج بیستون رساند حال بیستون با آن همه عظمتش ، با آن داستان بزرگ عاشقانه اش ، چقدر برام کوچک بود. ضربه پنجم در حال آماده شدن بود که ناگاه فریادی توجه همه را جلب کرد وترکه  شلاق در هوا معلق ماند.:

-          نزنید... نزنید ...نزنید

 

برای لحظه ای فکر کردم فریاد دوشیزه پریسا می باشد ، شاهزاده نیگار، برای یار، درافتاده با پدر، آن پادشاه بد کردار. ولی نه صدای او نبود... وحشتناک بود صدای چکاچک عصاهایی را شنیدم که شتابان به سمت نیمکت فلک نزدیک می شد و صاحبش مرتب فریاد می زد : "نزنید"

نفس زنان نزدیک شد:

-     نزنید ... او با پولش برام کت و شلوار خرید ، او کفش و پیرهنش را به من داد ، او همدم تنهایی من بود ، او در قلمستان به من درس داد ، من می توانم بنویسم و بخوانم ... کتاب و تکلیف عیدش پیش من مانده بود دیروز نیامد ببرد برایش آوردم. التماس می کنم او را نزنید.

 

ناگهان چشمم تار شد ، اسب سفید ناپدید شد ، بیستون که هیچ ، دالاخانی که هیچ ، در پست نقطه زمین بر نیم کت فلک مدرسه سقوط کردم. کوراغلوی قهرمان چند لحظه پیش شد علیمراد زخم خورده افتاده بر نیمکت. اگر دستانم بسته نبود بلند می شدم و با نفرت تمام قلی شل را بر زمین کوبیده و خفه اش می کردم.عهد شکنی، که با خیانتش مرا از اوج قهرمانی به زیر کشید. حالا دیگر پام به شدت درد می کرد و می سوخت.اما هق هق گریه ام از درد پا نبود.

از کلمات تحسین و تشویق حالم بهم می خورد ، نمی خواستم هیچ چیزی بشنوم ، بند ها را که باز کردند ، سریع پابرهنه از آن جمع گریختم که آفرین گفتن آنها را نشنوم . جلوی در مدرسه مادرم مرا در آغوش گرفت و غرق بوسه ساخت . اشک های من و او در هم آمیخته بود . ولی منشاء گریه هامون زمین تا آسمان با هم تفاوت داشت.صدای علیقلی را می شنیدم که برای معلم ها با خواندن شعری از کتاب فارسی سواد دار شدنش را اثبات میکرد:

دست در دست هم دهیم به مهر        میهن خویش را کنیم آباد

از صدا و خواندنش بیزار بودم ، هق هق گریه ام بیشترشد، مادرم سعی می کرد آرامم کنه که ناگهان شنیدم  به کسی گفت:" دست شما درد نکنه دخترخانم " برگشتم ببینم که مادرم از کی داره تشکر میکنه ، دختر استوار رئیس پاسگاه بود که کفش ها و جوراب های مرا در دست داشت . از آغوش مادر خود را رها و دوان به طرف خانه رفتم. لکه های خون کف پا مسیر مدرسه تا خانه را رنگی کرده بود.

حالا سال ها از آن روز گذشته است ، من وعلیقلی با هم در شهر مجاور آبادی کارگاه نجاری داریم . علیقلی پاش ناتوانه اما از دستاش هزارهنر می باره ، مشتری ها همه، کاردست اونو تحسین می کنند . با اینکه دوست وشریک خوبی هستیم ، امامن هنوز نفرتم ، ازکارآن روزش باقی مونده وعصبا نی می شوم وقتی که پیش مشتری موفقیت اش را مدیون من اعلام می کنه و وقتی هم که منو به بچه هاش نشون میده  و میگه به عمو کوراغلو سلام کنید ،من از کوره در می روم

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

گناهکار

گناهکار

 گناهکار

تاکسی به سرعت خیابان را در می نوردید ، گناهکار به ساعتش نگریست ، دلشوره داشت نماز!ش قضا نشود ، می خواست بعد از نماز توبه کند

-          نه توبه زوداست ، تا آخر ترم چند بار دیگر لحظات لذت بخش را می توان تکرار کرد ، تازه بعد از این همه تلاش و دام اندازی صید به چنگ آمده است ، ترم که تمام شد از این خانه  و از این شهر میروم ، همه چیز بین من و او فراموش میشود ، من بدنبال زندگی خود و او بدنبال زندگی اش ، آن وقت توبه میکنم ، خدا بخشنده است.

 

تاکسی در پشت چراغ قرمز ایستاد و حرکت کرد ، گناهکار همچنان در کلنجار با افکار خود:

-          چقدر راحت باور کرد ، چقدر زود تسلیم شد ، چه حرف های شاعرانه و دروغ که بارش نکردم ، چه وعده ها که ندادم و چطور خانه پوشالی از عشق در خیالش نساختم ، چطور صادقم پنداشت ، و با همه این نمایش رنگینم آنگاه که گوهر بی همتای پاکدامنی اش را به پایم می شکست چه دلشوره و شرمی که نداشت .

 

تاکسی ایستاد و مسافری پیاده شد و باز حرکت و گناهکار در افکار توجیهی برای تبرئه اش:

-          من چه عذری دارم؟ او ساده بود و زودباور ، بی تجربه بود بی یاور ، بی معلم ، بی شناخت . این طبیعت بهره هوشی کم و درک پایین است ، من چه تقصیری دارم؟

 

لنگ بدقواره آویزان به دیوار توجه گناهکار را به خود جلب کرد : بی زحمت جلوی حمام نگهدار

گناهکار در سالن انتظار حمام عمومی نشسته بود :

-          اصلا مقصر اصلی پدر ومادر او هستند ، گرفتار و مقروض اند که باشند ، چرا یک اتاق خانه کوچک خود را به یک جوان دانشجوی مجرد اجاره داده اند؟ ، چرا جگر گوشه خود را به بهانه رفتن به مجلس عزای فامیل در خانه تنها گذاشته اند ؟، مگر نمی دانند که گذاشتن پنبه و آتیش کنار هم چقدر هولناک است؟

 

حمامی داد زد  : نمره 13 بفرما

آقایی بلند شد ، گناهکار و بقیه صف حمام یک ردیف روی صندلی جابجا شدند :

-          بیچاره پدر و مادر اش ، چه قدیسی که از من نساخته بودند، جوانی سربزیر ، با حجب و حیا ، اهل نماز و عبادت ، سرش فقط در درس و کتاب است ، موقع ورود به خانه ، موقع خروج از اتاقش چند بار یاالله می گوید ، آنقدر چشمانش بر زمین دوخته شده که کسی رنگش را ندیده ، بسیار معذب در هم کلامی با اهل صاحب خانه و همسایگان ، بسیار مودب در عبور از خیابان ، بی توجه به نمایش هرزگان سر چهارراهها ... بد بخت پدر و مادرش ،چه قدیسی که از من نساخته بودند.

 

صدای حمامی بلند شد : نمره یک بفرما

باز صف جابجا شد و گناهکار در نوبت اول صف قرار گرفت:

-          شاید پدر یا مادرش افراد رندی هستند ، به بنگاهی سپرده بودند که چنین مستاجری برایشان به تور بیاندازد و همه این نقشه ها برای این بوده که داماد شکار کنند ، نکند کار به شکایت و رسوایی برسد ؟ نه آنها ساده تر از اینها هستند که اینگونه تفکر کنند ، درمانده تر از آنند که بخواهند با شکایت و رسوایی مرا داماد خود کنند. به مخیله آنها هرگز خطور نمی کند که مرا با این جایگاه خانوادگی و مالی  و اجتماعی و تحصیلی هم شان خود پندارند .عاقل تر از آنند که دخترشان را با این همه ضعف  ، وصله ای جور با من تصور کنند. خوش باور تر از آنند که گمان کنند جگرگوشه آنها را در چه دامی گرفتار ساخته ام. و او شرم دارد که حادثه امروز را به پدر یا مادرش  بگوید. چرا نگران باشم؟ این راز فقط بین ما دو نفر می ماند من که زود فراموش میکنم . او هم همچنان که زود باور کرده زود از یاد می برد. هر دو میرویم بدنبال سرنوشت خود . کبوتر با کبوتر باز با باز. توانایی اش را دارم همچنان که بسادگی به چنگ اش آوردم به همین سادگی رهایش کنم ، حتی طوری از خودم بیزارش کنم که از رفتنم و رها کردنش چندان نرنجد.

 

صدای باز شدن دری شنیده شد ، حمامی داد زد : نمره 20 بفرما

گناهکار از جا پرید ، از روی میز حمامی کاغذی که روی آن عدد 20 با ساعت  ورود نوشته شده بود برداشت و به سمت نمره 20 حرکت کرد . در رختکن  از پلیدی مانده  بر لباس و بدن اش چندش اش می آمد. برای لحظه ای از خود بیزار شد:

-          این همه نقشه ، این لبخندهای ساختگی ، این کلمات عشوه آمیز ، این همه انتظار برای دام ... آیا می ارزید به یک لحظه هوس و پایان ؟ آری ... آری می ارزید ، لذت زندگی اینست ، کامیابی و خوشی همینه ، خود فریب هم زیباست ، او هم کام دل یافته است. دنیا همینه ، همه همین جور خوش می گذرانند. اگر قرار باشد تا وصال ایده آل و تشکیل زندگی در کمال، منتظر بمانیم که جوانی رفته است.

 

گناهکار وارد حمام شد، بدنش را به نوازش قطرات آب دوش سپرد . احساس شرم و گناه با شرشر آب رفت ، با کمک کف صابون پلیدی های مانده بر بدن نیز باید میرفت . غرور از پیروزی نقش فریبنده اش لذت بخش شده بود. به ساده لوحی و زود باوری طرف میخندید. بخار تصویرش را در آئینه زنگار گرفته حمام محو ساخت . کف صابون ظاهر بدن از درون سیاه شده را سفید کرده بود. چشمانش از ترس سوزش قلیایی صابون بسته بود و دیگر هیچ نمی دیدید . شرشر آب دوش همچنان بر زمین می ریخت . احساس داغی زمین کرد ، کف پا آزرده شد ، متعجب که چرا آب اینقدر داغ شده ، در تاری دید دستش را به زیر شرشر دوش برد ، ناگهان مانند برق گرفته دستش را به عقب کشید ،آرنج برهنه اش محکم به کاشی دیوار حمام اصابت و دردی جانسوز تا بازو و ساعد گناهکار تیر کشید.

-          چرا آب اینقدر داغ و سوزان شده است!!؟ آب سرد چرا قطع شده است!؟

 

فشار و داغی آب دوش حمام لحظه به لحظه بیشتر میشد ، ضربات قطرات داغ آب تنه و پاهای گناهکار را شلاق کوب میکرد ،خود را به دیوار چسپانده بود تا از سوزش هولناک قطرات آب در آن فضای کوچک حمام در امان بماند ، با دستانش کف صابون دور چشم را پا ک کرد ، بازکردن چشم همان و سوزش قلیایی صابون و دردناکی پلک زدن همان . خواست فریاد بزند  کف صابون به دهانش پرید و تلخی و تهوع و رنج حضور این مهمان ناخوانده  بر زبان افزونتر . شدت بخار فضای کوچک حمام را تار ساخته بود ، دستگیره و چفت در و شیر مخلوط دوش آنسوی شرشر داغ دوش حمام قرار داشت . باید تن به گدازآب داغ میزد و سریع شیر آب گرم را می بست ، تلاش کرد ، شیر آنقدر داغ بود که دستش طاقت نیاورد و نتوانست حتی یک دور بچرخاند ، قطرات سوزناک آب  وحشتناک سرو صورت  ، شانه و سینه را سوزاند ، کمتر از آنی تحملش برید و عقب پرید و خود را به دیوار چسباند . شر شر آتشین آب همچنان تنه و پاها را می سوزاند . کف حمام داغ و کف پا را شدیدا آزرده می ساخت ،احساس میکرد پوست از روی پا هایش کنده می شود ، روی انگشتان پا می ایستاد ،چند لحظه یک پا را بلند ، تاب تحمل که می برید پای دیگر و تکرار این پا و آن پا .

-          خدایا کمک ... خدایا کمک

 

گناهکار فریاد کشید و از حمامی کمک خواست . برق رفت و تاریکی محض یک ذره دید تار را هم  از او گرفت . در همهمه شرشر داغ آب ، صدای مبهم آژیر وضعیت قرمز و غرش توپ ضد هوایی را شنید . حتم دانست حمامی و سایرین به پناهگاه گریخته اند.

-          این وضعیت لعنتی دیگر از کجا پیدا شد!؟

نفس کشیدن برایش سخت شده بود ، بخار داغ حالا دیگر صورتش را هم می سوزاند ، تن بار دیگر به آب آتشین سپرد تا در را باز کند ، فریاد جگرخراشی سر داد و در زیر شرشر آب داغ به سمت در حمام شتافت ، اما در تاریکی سرش محکم به لوله دوش اصابت ، درد شدید و جانکاه و سوز داغ آب وادارش به عقب نشینی سریع کرد بی آنکه حتی بتواند گیره چفت پشت در را لمس کند. با ضربه سر دوش اندکی جابجا شده بود و زاویه آب پاشی کمی منحرف و این بار حتی در گوشه چسبیده به دیوار نیز بخش بیشتری از بدنش را می سوزاند. جیغ کشان :

-          خدایا توبه ... خدایا غلط کردم ... خدایا قول میدم دیگه تکرار نکنم ... دیگه نه او نه هیچ کس دیگر را فریب ندهم.

 

تنگی نفس و گرفتگی صدا مانع داد زدنش شد . تهوع شدید آزار را بیشتر میکرد . جز در مجالس عزا آن هم از نوع تصنعی تا آنروز گریه کردن را یاد نداشت . زار گریه میکرد . بار دیگر در آن ظلمت به سمت در هجوم برد و یکی از شیشه ها شکست ، زخم های ناشی از  شیشه شکسته بر بدنش و اثر سوز قلیایی صابون مزید بر این بحران جگرسوز شد. گرچه دستش به چفت در رسید ، اما ناتوان تر از آن بود که بتواند آزادش کند. شیشه شکسته نفس کشیدن را کمی بهتر کرد و از خفگی نجاتش داد ، اما داغی بخار و سوز قطرات همچنان سراپای بدن را میگداخت . گریه دیگر نبود ضجه بود:

-          خدای مهربان رحم کن ...غلط کردم ... جبران میکنم ... خدایا ، مهربانا جبران میکنم ... ببخش ... رحم کن ...

 

*

*-*-*

*-*-*-*-*

*-*-*

*

 

سال ها  از آن تاریخ گذشته است ، مهندس صاحب شرکتی شده و وضع مالی خوبی دارد. اما مطرود خانواده اش مانده که او را مجنون می پندارند . مادرش در مقابل آن همه ضجه و ناله و التماس  فقط بر زبان راضی شد تا با دختری غیر هم شان خانواده اش ازدواج کند . خواهرانش از داشتن چنین برادرزنی رنجیدند و همسران برادرانش از داشتن چنین جاری ای بیزاری جستند . مردان فامیل حیران و متعجب از این همه دلدادگی و شیفتگی و خدمت مهندس به زنی که نه سواد آنچنانی داشت و نه جمال و نه کمالی  و نه شهرت و اصل و نصبی که او را در شان خانواده خود بدانند.

اما مهندس بر خلاف تصور همه اطرافیان و حتی پدر ومادر همسرش ( که هنوز در حیرت پافشاری و اصرار غیر عادی و زار نامعقولش در زمان خواستگاری  مانده بودند) او عاشق و دلشیفته نبود ، او اسیر شده بود  و زن که نه ، اربابش هم نمی دانست که او اسیر اجباری است نه مجنون دلباخته . این همه محبت و فداکاری برای آن زن – زن که نه سرورش- از باب ترحم نبود ، بلکه اوخود سخت محتاج ترحم اش بود. هیچ کس ندانست که او غلامی و بردگی میکند نه شوهری. همه مردان جوان در مجالس تشریفاتی خواستگاری ادعای غلامی را بر زبان میرانند ، اما حتی پدر زنش نیز ندانست مرد جوانی که به روی پایش افتاده و با بغض شکسته درخواست غلامی دخترش را میکند ، صادق ترین خواستگار است.

مهندس از معدود افرادی بود که خداوند جلوه کوچکی از جهنم را در لحظه ای بسیار کوتاه در این دنیای ناباوری به او نشان داده بود.

اگر ما هم دیده بودیم هرگز عهد دروغین نمی بستیم و عهد راستین مان را هرگز نمی شکستیم.حتی اگر بگویند دیوانه اید.

  • محمد علی سعیدی
  • ۰
  • ۰

سیب درخت سیب

سیب درخت سیب

باغبان درخت سیب کاشت ، باغبان درخت سیب را دوست داشت

درخت سیب زیبا بود ، خانه باغبان با درخت سیب زیبا شد.

درخت سیب غرق در شکوفه بود ، سفیدی پوشش درخت سیب چشم باغبان را نوازش میکرد.

باغبان پرچین ساخت ، چشم رقیب حسود از تماشای درخت زیبایش دور باد.

مادر باغبان شاد بود ، او به درخت سیب پسرش افتخار میکرد.

 

چند بهار و تابستان و پاییز و زمستان گذشت ،هر بهار هزاران گل و امید  ، تابستان طراوت و سرسبزی ، پاییز غرق لباس رنگارنگ و زیبا

اما دریغ از یک دانه سیب.

باغبان دل نگران ، اما راز غم اش  را  از درخت سیب پنهان ، مادر باغبان نذر و دعا میکرد.

خاله باجی زنجیری از مهره های مار که جمجمه الاغی در وسط آویزان داشت به شاخه درخت سیب آویخت.

عمه زر بانو ، طلسمی از حکیمه ده بالا در زیر درخت سیب چال کرد.

باز بهار شد درخت سفید غرق شکوفه زیبا ، اما این بار هم  بار نداد.

باغبان همه نوع کود مقوی پرورده به پای درخت سیب ریخت ، خاک  سایه انداز را زیر و رو کرد ، اما باز هم شکوفه ها به میوه ننشست.

باغبان درخت سیب را نوازش بسیار میکرد ، از سایه ، از سرسبزی ،از خوشرنگی ، از عطر شکوفه ها و هزاران خوبی دیگر  سخن میگفت . اما درخت سیب می دانست که باغبان سیب میخواهد.

خاله باجی به مادر باغبان گفت : زمستان خانه باغبان بی سیب می ماند ، درخت بی بار  را رها و نهالی دیگرباید باغبان بکارد. درخت سیب این طعنه راشنید ، قطره شبنم از گوشه برگهایش بر زمین ریخت.

کلثوم ننه گفت : حیف باغبان که این همه زحمت برای این درخت بی بار می کشد.

شاه باجی خانم گفت : خانه ای که زمستان در آن عطر سیب نپیچد خانه نیست.

مادر باغبان در جواب همه خاله زنک ها ی همسایه و فامیل  گفت : درخت سیب ریشه در خانه دل باغبان دوانده است . سه فصلش که بسیار زیبا ست و زمستانش تنه قطور و محکم  که تکیه گاه باغبان خواهد بود .

مادر باغبان به باغبان گفت : نیش و کنایه خاله زنکان بسیار شده ، سیبی عاریه ای بر درخت ببند تا دهان مردم بسته باشد.

و باغبان درخت سیب را نوازش میکرد که نرنجد از دوستی خاله خرسگان.

کلثوم ننه گفت : دل از این درخت نمی کنی ، نهالی دیگر بکار ، تو که خانه ات وسیع است. چه عیبی دارد 2 درخت سیب داشته باشی.

شاه باجی خانم گفت : این درخت بی بار از ریشه برکن ، تک نهالی می شناسم از نژاد سیب درشتان ، خانه ات پر سیب می گردد ، عطر  و بویش  صد خانه آنسوتر افشان.

باغبان خشم فرو می برد ، پناه بر خالق گیتی ، ز شر حرف و نیش مردم بد پندار.

 

یک شب یلدا ، بوی سیب ها پیچیده در روستا ، گشت تکرار حرف خاله زنکان ده ، که ندارد باغبان در خانه اش سیبی.

باغبان در کنار درخت سیب ، با خدایش ناله ها میکرد ، تنه عور درخت سیب را غرق بوسه ها میکرد.

صبحگا هان  اهل ده دیدند باغبان قصد سفر دارد ، شنیدند کیسه زر از مادر خواسته ، اسب راهوار زین کرده ، راهی ملک صفاهان ، شهر دور دور گشته .

شاه باجی خانم اعتراض کرد : این همه تک نهال پر محصول و زیبا ، در کنار ما ، این چرا رفته به راه دور ؟

کلثوم ننه گفت: مگر نهال صفاهان چه دارد که نهال ده ما ندارد؟

عمه زر بانو گفت : غرور هم حدی دارد ، نهال ده ما را نمی پسندی ، نهال بسطام و دماوند و البرز که بود ، این همه راه دور چرا ؟ این همه رنج سفر از بهر چی ؟

آن یکی خاله زنک گفت: تا صفا هان صد منزل است ، پس درخت سیب آنجا برتر است ، باغبان قصد جبران دارد.

این یکی خاله زنک گفت : بیچاره این درخت سیب ، حال می ماند شرمسار پیش درخت سیب صفاهان ، یا ریشه اش از بیخ و بن بیرون بیاندازد باغبان.

خاله باجی گفت : بیچاره باغبان ، تاخت باید رود ، تیز باید برگردد ، رنج و بیخوابی تحمل کند ، تا بهار نیامده زود برگردد ، گرنه بعد  نوروز نهال کاشتن بی ثمر  باشد.

 

بامداد صبح نوروزی ، شیهه اسب باغبان خبر بازگشت از سفر طول ودراز را داد. تمام خاله زنکان ده جشن نوروز رها و به پشت پرچین باغبان سر کشیدند. 

باغبان در کنار درخت سیب با اره و بیل و کلنگ ایستاده بود. مادر باغبان با منقلکی آتشین از کنار باغبان می گذشت ، باغبان دست بوسی مادر کرد خندان جمله ها می گفت ، مادر تبسم بر لب به سمت پشت پرچین می رفت.

گوش خاله زنکان هرچه تیز شد تا سر گفتمان مادر و باغبان دریابند و یا چشمشان هرچه کاوید که نهال صفاهان را ببینند بی اثر ماند.

شاه باجی خانم ناله کرد : آه خدایا ما چه کردیم ؟ کاش باغبان بی سیب می ماند ، کاش این درخت سیب همچنان سرزنده می ماند.

خاله باجی گفت : بسته ... بسته ، از بس که نیش زدی باغبان دل از درخت سیب کند.

کلثوم ننه گفت: حالا یکی واسطه شود ، نهال سیب صفاهان را در گوشه ای بکارند و این درخت سیب بدبخت نیز بماند.

عمه زر بانو گفت : نان خور اضافی ، از کجا معلوم بیماری بی باری اش واگیر نباشد.

باغبان کلنگ بر داشت دور درخت سیب چرخید . جمله خاله زنکان : شرمت باد باغبان ، پس چرا لبخند داری بر لبان؟  آه چه بد عهد این مرد و مردمان .

کندن پای درخت  با ضربت کلنگ باغبان آغاز شد. پشت پرچین شیون و نفرین و آه خاله زنکان بر پاشد.

 

هر چه می جستند پشت پرچینی ها از نهال ، دیدن این تحفه زر قیمیت صفاهان شد محال .

باغبان درب خورجین باز کرد ، کیسه هایی بود سفید ، هیچ شباهت با نهالی نداشت . بوی دود اسفند گیجی خاله زنکان را بیشتر کرد ، همه باهم رو به مادر باغبان گفتند : پس نهال صفاهان کو ؟ دود اسفند بهر چی است ؟ راز دُر درون این کیسه ها چیست؟ که می پاشد پای خاک این درخت ؟

مادر باغبان گفت : باغبان با هزار امید ، از راههای پر فراز و نشیب ، از هزاران کوه و دشت ، سخت و بی پروا گذشت ، تا رسد بر ساحل زاینده رود ، تا بیابد برترین نوع کود ، حال خوشحال بعد این رنج وملال ، دل سرشار از امید  ، قلب زلال  ، با هدایی برتر از زر آمده ، ارمغانش کیسه های کود کفتر آمده.

صد دهان وامانده بود ، پشت پرچین نگاه ها حیران مانده بود.

خاله زنکان از راز دود اسفند پرسیدند  ، مادر باغبان گفت : دور باد چشم حسود ، کور باد زخم چشم ، های عشق باغبان مهربان ، بر درخت سیب اش میگردد عیان.

خاله زنکان دیدند که باغبان شاخه های زاید از درخت سیب با هنرمندی برچید ، و درخت زیباتر از هر بهار دیگر آراسته شد .

خاله زنکان  دیدند باغبان شاخه ای را بوئید ، روی  آن شاخه چند غنچه شکوفه می زدند، همه می دانستند چند روز دیگر درخت سیب غرق شکوفه خواهد شد.

  • محمد علی سعیدی