قاب ی برای عشق

ادامه پونه کنار برکه

***********

اول دی ماه سال 1336 قهوه خانه ای نزدیک اسدآباد

چایی ها داشت سرد می شد و هیچکدام میلی به نوشیدن آن نداشتند، هم حیدر و هم گلنار روی تخت چوبی جلوی قهوه خانه نشسته بودند ودر سکوت به دور دست ها خیره بودند. راننده ها و قهوه چی از ابعاد  وحشتناک زلزله  در آبادی ها صحبت میکردند. سرانجام گلنار سکوت را شکست:

-          حیدر ... نامه پدرم که برای حاجی نظر نوشته بود، وقتی داخل برکه افتادم  تو آب خیس شد، نمیدانم می توان آن را خواند یا نه ؟ تو ماشین باری هم از شما پرسیدم ، جواب ندادی ، حالا نگاه کن ، نکنه خطش خراب شده باشه؟

حیدردستمال سفید حاوی نامه را گرفت ،از داخل دستمال نامه را خارج کرد،  خواست بازش کنه که نامه پاره و دوتکه شد ، گلنار با اضطراب و نگرانی در حالیکه به دست های حیدر و نامه تکه شده نگاه میکرد با لحن تندی گفت:

-          حیدر ، مواظب باش ، نامه خراب شد.

صورت غبار غم گرفته حیدر به سمت گلنار برگشت ، نگاهی به صورت گلنار و نگاهی به نامه پاره شده انداخت ، بدون آنکه توجهی به خواندن نامه کند ،تکه های پاره شده روی هم گذاشت ، آن را تا زده دوباره در داخل دستمال سفید گذاشت ، نخ دور دستمال را پیچید  و د ر حالیکه آن را به سمت جیب کتش می برد گفت:

-          وقتی کنار برکه گفتی فرار...، دلشوره ام این بود هیچ محضری بدون رضایت پدرت ما را عقد نمی کرد ، وقتی گفتی نامه از پدرت برای آشنایی در همدان داری، مردد بودم محضر دار آن نامه را به عنوان رضایت پدر قبول میکنه یا نه؟ ولی حالا دیگه احتیاجی به رضایت پدر نیست ، پدر بزرگ هم که نداری ، پس دیگه احتیاجی به این نامه نیست... فقط شاهد برای عقد میخواهیم که ...

گلنار سراسیمه از جا برخاست ، استکان چایی کنارش افتاد و چایی روی تخت ریخت ، در حالیکه سعی میکرد صدایش زیاد اطرافیان را متوجه نسازد ، با فریادی خفه و بغض آلود صحبت حیدر را قطع کرد:

-          احتیاجی به رضایت نامه پدرم نیست!؟ برای چی نامه پدرم لازم نیست!؟ اون خدا بیامرز به خاطر عشق من و تو ، به خاطر خوشبختی من خودش را آماده ضرب و شتم  خان و افرادش کرد. پدرم حاضر شد خودش و زندگی اش را نابود کند ، تا دختر دلبندش ، دل شکسته نشود. میدونی دار و درفش یعنی چه ؟ میدونی شلاق به صورت یک مرد در جمع زدن یعنی چه ؟ آن مرد بزرگ همه اینها را میدانست ، همه این بلاها را میخواست به خاطر وصال من وتو تحمل  بکنه . نگاه های سرزنش آمیز عوام دهات ، آبرو ریزی فرار دخترش ... همه اینها را با تمام وجود به جان می خرید ، تا اشکی بر چشم و غمی بر دل من نبیند. اونوقت به همین راحتی میگی ، احتیاج به رضایت نامه پدرم نیست ؟ چون مرده ، چون زیر آوار مانده ، چون دستش از دنیا کوتاه شده ؟ دیگه نامه اش ارزش نداره ، دیگه این همه بزرگ منشی و فداکاری...

با آمدن شاگرد راننده کامیون به سمت تخت جلوی قهوه خانه فریاد خفیف گلنار قطع شد ، دست ها را به روی صورت گرفت و با هق هق ضعیف گریه به سمت کامیون دوید. شاگرد کامیون خطاب به حیدر:

-          چرا بچه ها را پایین نیاوردید ، تا همدان دیگه جایی نمی ایستیم.

-          خودشون پایین نیومدند ، احتیاجی نبود.

-          هر جور راحتید... ولی بالای گردنه هوا خیلی سرده ، خوب با پتو بپوشانید سرما نخورید.

*****************

دهم دی ماه سال 1336 منزل حاجی نظری همدان

ده روز است که گلنار در این خانه ساکن شده است ، در این ده روز هیچ خبری از حیدر و برادرش نداشته است.جز سه روز اول اقامت در این خانه که علیرغم استقبال خوب حاجی نظری، نگاه های سرد و کنایه های زن حاجی ، برایش آزاردهنده بود ، بقیه اوقات از ارج و احترام بسیار بالایی برخوردار بود. چقدر سخت بود روزهای اول شنیدن صدای اعتراض زن حاجی نظری به شوهرش که چرا خانه را یتیم خانه کرده است  و چقدر متعجب بود که چرا ناگهان رفتار این زن تغییر کرد و فوق العاده مهربان و دل رحم شد. با همه جوانی و روستایی بودنش امروزخیلی خوب به راز این تغییرناگهانی رفتار پی برده بود. چند ساعت قبل زن بسیار مهربان شده!! میزبان ، از گلنار برای برادرش خواستگاری کرده بود. تا حالا چند باربا برادرش که او هم رفتار به ظاهر دلسوزانه ای داشت اتفاقی در همان منزل ملاقات کرده بود ،ولی امروز فهمید ملاقات ها برنامه ریزی شده بوده است .برادرزن حاجی نظری کامل مردی با موهای سر پس رفته و بیشترسفید جوگندمی و صورت پر چروک که لباس های نو و اطو شده اش هیچ تناسبی با قامت و رخسارش نداشت.چهار فرزند قد ونیم قد دارد و همسرش 10 ماه قبل در اثر بیماری سل در گذشته است.

دنیای نیمه روشن مانده گلنار به سمت تاریکی گرائید. شرم صحبت در مورد دل باختگی اش به حیدرو ماجراهای پیش آمده قبل و بعد زلزله ، اینک شرایطی را ساخته بود که زن میزبان و برادرفرصت طلب اش چشم امید به وصال دخترک یتیم آواره روستایی بی کس و کار ببندند. اشتباه بزرگتر امروزش به جای آنکه بگوید نامزد دارد گفته بود که در حال حاضر داغدار است ، اگر جواب مثبت بدهد که از چاله ای خود را به چاه انداخته و اگر جواب رد بدهد ، با این برادر وخواهر یتیم به کجا آواره شود؟ دلش میخواست خبری از حیدر بگیرد اما به چه بهانه ای؟ اینکه تمام جریانش را با حیدر به حاجی نظری نگفته بود سخت آزرده و پشیمان بود.

-          حیدر کجاست؟ چه اتفاقی برایش افتاده ؟ اون مرد خیری که حاجی نظری حیدر و برادرش را به او سپرد ، چطور آدمی است؟ آه پدر مهربان کجایی که این بار نیزشجاعانه و با غیرت از دخترت دفاع کنی؟ ای ساکن بهشت برین ، تو که چون قهرمان بزرگ خود را به آغوش شکنجه و مرگ می سپردی تا من رنجیده نشوم ، کجایی که در این تنهایی ،سر بر زانویت بگذارم ؟

دست گلنار دیگر به کار نمی رفت ، بر خلاف رفتار این ده روز دیگرهیچ تمایلی در کمک به زن میزبان نداشت. دستانش بی اختیار سرو صورت خواهر وبرادرش را نوازش میکرد و کلماتی تکراری ومحبت آمیز بر زبان جاری میشد، اما افکار گلنار پیش آنها نبود، حتی خود گلنارهم آنجا نبود ، بلکه مدام در خانه پدری ، کوچه های فارسینج که اینک به تلی از خاک و آوار تبدیل شده است، برکه و جویبار اطراف آبادی با حیدر و بدون حیدر پرسه میزد.

بانگ موذن از گلدسته مسجد محل خبر غروب را داد. گلنار پرده را کنار زد. هوا تاریک شده بود. ساعتی دیگر مجلس اجباری خواستگاری برگزار می شد ، با بند بند اذان گلنار دعا میکرد و اشک می ریخت . آخرین بند اذان که تمام شد جرقه ای امید چنان شعفی در او ایجاد کرد که از شوق خواهر و برادرش را غرق بوسه ساخت.

-          پدر... پدر ، این بار نیز پدر به دادمان میرسد... به داد من میرسد. خدایا متشکرم.

 

*************

دهم دیماه سال 1336 شب کوچه های برفی همدان

حاجی نظری با قدم های سریع مسیرکوچه و خیابان را طی میکرد ،همراهش گلناربا احتیاط که مبادا روی برف ها سر بخورد دوان می آمد. حاجی نظری که ازسماجت و اصرارگلنار کلافه بود و نارضایتی همسرش از جهت خروج بیموقع قبل میهمانی نیز برایش ناخوشایند بود گفت:

-          حالا نمی شد فردا صبح می رفتیم و امانتی را از این مرد ، اسمش چی بود؟

-          حیدر

-          حیدر می گرفتیم ، الان مهمان ها می آیند و خوشایند نیست مخصوصا شما در منزل نباشید.

-          حق با شماست حاجی ... من و برادر و خواهرم تو این چند روز خیلی به شما و خانم بچه ها زحمت دادیم ... من خیلی شرمنده...

-          نه ... شما رحمت هستید ... مرحوم پدر شما در دوران سربازی خیلی برام زحمت کشید ،برگردن من حق داره ... تازه قسمت این بوده که ما با هم فامیل بشویم .برادرزنم خوب... ممکنه کمی سن بالا باشه ، ولی درعوض وضعش خوبه و دست و دلباز و خانواده دوست هست، همسرم از اینکه برادرش مجدد سرو سامان می گیره خیلی خوشحاله.

گلنار نمی خواست صحبت به اینجا بکشد ، دلشوره اش از اینکه  نامه پدرش بیش از حد آسیب ندیده باشه ،و خدای نکرده حیدر آن را دور نیانداخته باشه ، مانع از این می شد که خیابان های با چراغ برق شهر را که بار اول می دید ، توجه اش را جلب کند. فقط صدای نفس و طپش قلب خود را می شنید و بس . مسیر بیش از حد برایش طولانی بود ، گرچه آرزو داشت که آنقدر رفت و برگشت طول بکشد که مجلس مهمانی امشب شاید به هم بخورد ، اما شوق دیدار حیدر و گرفتن نامه پدر آنقدر بیقرارش کرده  بود که بی صبرانه انتظار می کشید حاجی نظر بایستد و بر کوبه دری بکوبد.

***************

دهم دیماه سال 1336 شب خانه ای پر مستاجردر همدان

احوالپرسی حاجی نظری با مرد صاحب خانه چقدر برای گلنار طولانی جلوه میکرد. سرانجام به سمت یکی از حجره های آنسوی حیاط رفتند ، درب حجره ای که باید مال حیدر بود بسته بود ،صاحبخانه از اتاق مجاور سراغ حیدر را گرفت ، زنی بچه بغل بیرون آمد ، همراهش برادر کوچک حیدر هم بود ، گلنار از دیدن برادر کوچک حیدر احساس خوشحالی کرد ، اما دلشوره امانش نمی داد که حیدر در این موقع شب کجا هست که در خانه اش نیست؟

گفتگوی حاضرین در حیاط زیاد طولانی نشد که معمای غیبت حیدر با این گفته زن همسایه حجره اش حل شد:

-          غروبی با شوهرم رفتند لالجین ، آشنایی قرار بوده در کارگاه کوزه گری برای حیدر پادویی و شاگردی جورکنه ،گفتند که شب دیر بر میگردند.

خبر برای گلنار خوشحال کننده بود ، حیدر در سلامت است و جویای کار ، اما با این تعجیل حاجی نظری در برگشتن جهت به موقع رسیدن به مهمانی امشب و این دیروقت برگشتن حیدر به خانه باید چگونه کنار می آمد؟ تنها راه حل وارسی اتاق حیدر بود. اصرارمکرر گلنار برای وارسی  و انکارو ممانعت سایرین طولانی شد ، آثار عصبانیت حاجی نظری در کلامش پیدا بود. درخواست ملتمسانه لیلا برای وارسی حجره حیدر ، در حالی بود که نگرانی اش از گلایه حیدر و دور از ادب بودن این کار از یک طرف و از طرفی دلشوره دورانداخته شدن نامه  توسط حیدر ، آسیب به نامه و ناخوانا بودن آن ، نبودن نامه در خانه و همچنان در جیب کت حیدر ماندن ، سخت وجود آزرده اش را آزرده تر می ساخت. حاجی نظری با ناراحتی از گلنار خواست که برگردند. گلنار دیگر مقاومت را صلاح نمی دانست ، از ادب به دور می دانست مردی را که در این ده روز چون فرزندانش با او و خواهر و برادرش برخورد کرده مورد بی احترامی قرار دهد . حاجی نظر با مرد صاحبخانه خداحافظی کرد ودر حال حرکت به سمت درب خروجی بود ، گام های گلنار خیلی کند او را به پیش می کشید ، ناگهان نگاهش به حجره حیدر افتاد ، درب حجره باز بود و فانوس کم نوری درون آن را روشن کرده بود. برادر کوچک حیدر درب را باز کرده و زن مستاجر همسایه بیرون حجره ایستاده و چیزی به او می گفت. گلنار سریع به طرف حجره دوید و داخل شد ، بی توجه به اعتراض زن همسایه و غرو لند های صاحب خانه و حاجی نظر کیسه ها و گونی وسایل و لباس های حیدر را با شتاب وارسی میکرد. هرچه وارسی بیشتر میشد نا امیدی گلنار نیز بیشتر می گشت. زن همسایه و مردها سکوت کرده بودند ، گلنارسعی کرد نشانی پارچه سفید حاوی نامه را به برادر کوچک حیدر تفهیم کند ، اما کودک متحیر به رفتار همسفرپشت کامیون در روز کوچ از فارسینج نگاه میکرد و هیچ نمی گفت.جستجوی زیر فرش ها هم بی نتیجه بود. لحظه ای احساس کرد کسی فانوس را از کنار او برداشت ، برگشت که چه کسی فانوس را از جایش بلند کرده است؟ حاجی نظری به داخل حجره آمده بود و فانوس را در دست گرفته بود. گلنار خواست معذرت خواهی کند اما بی اختیار گریه سرداد،زن همسایه نیز به داخل حجره وارد شد وسعی در آرام کردن گلنار داشت ، با خونسردی پرسید :

-          چیزی گم کردید؟ یکی دو ساعت صبر می کردید  حیدر بر می گشت ...

-          مرحوم پدر این خانم یک امانتی برام فرستاده که گلنار فکر میکنه شاید تو این اتاق باشه ... شاید هم همین نامه باشه؟

با شنیدن کلمه نامه گلنار از جا جست، با گوشه روسری اشک چشم هایش را پاک کرد . باور نکردنی بود ، حاجی نظری از طاقچه حجره یک قاب را برداشته و در نور نزدیک فانوس به آن خیره می نگریست ، به جای عکس درزیر شیشه قاب ، تکه های جدا شده نامه پدر لیلا ،زیبا و مرتب کنار هم چیده شده بود ، کار ظریفی از حیدر بود.