پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

حلالیت 2

حلالیت2

 ماجراهای مربوط به حلالیت و وبلاگ قدیمی خیلی طولانی بود این جا چند قسمتی کردیم

باید حلالیت خواست، یا باید حلالیت گرفت.

چقدر دل ها شکستم؟ چقدر دیگران را آزار دادم؟ چقدر حقی را ادا نکردم؟ چقدر بر گردن خود حق دیگران ایجاد کردم؟ چقدر برگشت امانتی را فراموش کردم؟ چه اشتباهاتی در قضاوت به ضرر دیگران مرتکب شدم؟ چه برداشت ناصحیح به ضرر سازمان متبوع خود داشته ام؟ چه کوتاهی یا سهل انگاری در رفع آلام مراجعین داشته ام؟

از کی و چگونه باید حلالیت بخواهم؟ 

===

قابلمه فقط استخوان

بعد از به خیر گذشتن ماجرا شرط ادب حکم می کرد که به احترام لطف فرماندهی و معاون دیگر ماجرایی غیرعادی رخ ندهد و رفتار ما نمونه باشد. و همین جور هم شد. شبی نزدیک سحر از خواب بیدارم کردند و بساط کله پاچه مفصلی برقرار بود که با چشمان خواب آلود نوش جان کردیم. در پایان ماجرا پی بردم که قابلمه از بهداری سرقت شده است. به دلایل و تجربیات شخصی خوشم نیامد. پدربزرگم مرا در خصوص خوردن ماکولات شبهه ناک بسیار منع و ترسانده بود و آثار این نصیحت به حدی بود که من هیچگاه به محصول درخت دیگران دست درازی نمی کردم و حتی از گرفتن خوراکی از آنها که زمین شان از اصلاحات ارضی شاهنشاهی به دست رسیده بود و یا خبر داشتم که زارع آن حق دیگری راغصب کرده است، امتناع می کردم. و این در حالی بود که همسالان من در مسیر هر روزه چارپاداری مان بین ییلاق و شهر به راحتی به کوچه باغ های شهمیرزاد و باغات علی آباد و دربند دستبرد می زدند و آن را حلال و صاحبش را راضی فرض می کردند و مرا به خاطر نخوردن  میوه های غنیمتی سرزنش و مسخره می کردند. سرانجام مقاومت من شکست و همرنگ جماعت در مقابل وسوسه سیب خوشرنگ گلاب غنیمتی از باغ دربند توسط یکی از همسفران تاب نیاورده، از او گرفته  و با یک استغفار شروع به گاز زدن نمودم. بسیار خوشمزه بود. اما همان گاز اول و آخر من شد. سیب در گلویم گیر کرد و شدت سرفه از دربند تا مهدیشهرتا حد خفگی ادامه داشت. احساس بد خفه شدن تا درد شدید گلو و سینه و شانه و اضطراب پیامد آن درس عبرتی شد که حتی به شوخی هم شده هر ماکولی اجازه ورود به دهان نیابد.

با این پیش فرض کام من تلخ شد. اعتراض من مورد تمسخر و شرح این ماجرای سیب در گلو گیر کرده نیز کمکی نکرد و ناچار به سکوت شدم. عاملان سرقت کله پاچه  قابلمه را آب و استخوان خالی به روی والور بهداری منتقل کردند. و من با فرض گناه آن به گردن عاملان سکوت کردم. شما تصور بکنید بچه های بهداری را که سفره صبحانه را آماده کرده اند. از ستوان پزشک وظیفه دعوت کرده اند. یک درجه دار دیگر نیز مهمان آنهاست. کاسه ها در پیش همه گذاشته شده است. بخار از تازگی نان محلی روستایی کردی چیده برکنار سفره بلند شده است. قابلمه را از روی والور بر داشته و بر سر سفره می گذارند، در آن را بر می دارند. با فروکش بخار صحنه آب و استخوان بی گوشت و بی هیچ مخلفاتی در قابلمه ظاهر می شود. تحمل نوشتن مابقی صحنه را ندارم.

ماهیت سارقین آن شب قابلمه کله پاچه را هرگز بچه های بهداری نفهمیدند. اما اخباری به دست من آمد که قرار است در شبی دیگر عملیات تک به کله پاچه بچه های بهداری تکرار شود. نمی دانم بچه های بهداری چقدرعلاقه به کله پاچه داشتند که اکثر صبح ها این بساط در اتاق شان بر پا بود و حتی فرماندهی و معاون گروهان هم گاهی مهمان صبحانه آنان بودند. اخبار به دست آمده حاکی از این بود که بچه های مخابرات قصد اقدام مشابه هم اتاقی های ما را دارند. در عملی ناجوانمردانه به خیال تلافی گناه و تطهیر خودم در خوردن کله پاچه مسروقه موضوع را خیلی محرمانه لو دادم و حاصل آن دعوت  افتخاری از من در مراسم صبحانه کله پاچه در جمع بچه های بهداری بود. بقیه فکر می کردند چون منشی گروهان هستم دعوت ویژه شده ام.

موقع صبحانه یکی از بچه های بهداری ماجرای شکست سرقت دوم را با آب و تاب اینگونه شرح می داد:" در حال دراز کش بودم. چند بار در بهداری باز و بسته شد. باز شدن در بهداری امری عادی بود وهیچ اتفاقی نیافتاد. بین محل والور و محل خواب ما پرده پاروان بود. یک بار ناگهان دیدم سقف اتاق روشن شد. این یعنی قابلمه از روی والور برداشته شده است و نور والور مستقیم به سقف می رسد. سارقین را در جلوی محوطه گرفتیم و با میله پایه سرم حسابی کتک کاری کردیم. طفلی ها از ترس بیدار شدن فرماندهی ناله را قورت می دادند. قابلمه کله پاچه سالم و دست نخورده به روی والور برگشت. ساعتی بعد گروهبان مخابرات دو سرباز مصدوم را برای معالجه آورد. پزشک به آنها قرص مسکن و پماد داد. طفلی ها نگفتند کجا و چگونه این همه کتک خورده اند. پزشک هم سوالی از علت نکرد." همه بچه های بهداری اعتراف داشتند که در زدن دو سرباز بد شانس مخابرات  زیاده روی کرده اند و البته خدا را شکر می گفتند که آسیب جدی وارد نشده است.

انفجار جلوی دهان

شرح ماجرای سرقت ناموفق بچه های مخابرات و مصدوم شدن دو نفر، زنگ خطری شد که دیگر شوخی ها بطور جدی متوقف شود. از طرفی بعد از ماجراهای پیش آمده به دستور فرماندهی برای کلیه سربازان ستادی که از نگهبانی شب معاف بودند برنامه پاس بخشی گذاشته شده بود. تا به قول خودش خوشی زیاد زیر دل شان را نزند. پاس بخش مسئولیت جابجایی نگهبان های هر نوبت را به عهده داشت و البته مکرر باید به سنگرها سرکشی، ضمن اطمینان از آمادگی کامل نگهبانان وقوع هر حادثه غیر منتظره را به گروهبان نگهبان و حتی افسر نگهبان اطلاع می داد. سهم من از هر هفت روز یک نیمه شب پاسبخشی بود که براحتی از عهده آن بر می آمدم.

در دومین شب پاسبخشی بعد از استقرار نگهبان های نوبت دوم  و اطمینان از امن بودن اوضاع به اتاق آمدم تا ساعتی استراحت و سپس برای سرکشی و آماده کردن نگهبانان نوبت سوم اقدام کنم. با ورود به اتاق با صحنه ای عجیب مواجه شدم. سربازی اهل دولت آباد ری که در یک پایگاه فرعی در کوهستان اطراف خدمت می کرد غروب از مرخصی  برگشته بود و به علت تاریکی اجازه رفتن به پایگاه را نداده بودند. در نتیجه به سبب آشنایی با 4 نفر از هم اتاقی های ما به اتاق ما برای شب گذرانی دعوت شده بود. ما از سیگاری های هم اتاقی قول گرفته بودیم که هرگز علنی سیگار نکشند و تا حدودی موفق هم بودیم. دعوت از این مهمان سیگاری چندان برای من جالب نبود.اما چون مهمان بود نارضایتی نیز نداشتم. ناراحتی من از این بود که هر 7 هم اتاقی من و از جمله میزبانان این مهمان غریب در جای خود خوابیده بودند و متعجب هم بودم که چرا اینقدر زود خوابیده اند و تنها تخت من خالی بود که من نیاز مبرم به خواب نیم ساعته بین سرکشی ها و تعویض نوبت نگهبانی و البته خواب راحت نیمه دوم شب که پاس بخشی من تمام می شد، داشتم.

خود مهمان هم از بی مهری و بی توجهی میزبان ها و زود خوابیدن ناگهانی آنها بدون تعارف به او برای تخت کلافه بود و در وسط اتاق کنار تخمه و آجیل نشسته و با هیجانی به شدت منفی سیگار می کشید. مردد بودم که او را برای خوابیدن به روی تختم تعارف بکنم یا نه؟ چاره ای نبود، در ذهن خود مرور می کردم که چگونه صبح فردا این بی ادبی هم اتاقی ها را در مهمان نوازی به رخ شان بکشم. باید خودم زمین می خوابیدم و مهمان آنها بر تخت من! مهمان نیز متوجه معذوریت و رودربایسی من شده بود. با بی میلی و لبخندی تصنعی تعارف کردم که بر تخت من بخوابد. تشکر سردی کرد و پتویی خواست که بر زمین بخوابد. چهره اش شدید ناراحت و بر سیگار پک عمیقی زد. خود را برای تعارف مجدد آماده می کردم که صدای مهیب انفجار سیگار در جلوی دهن او هر دو ما را وحشت زده کرد. من میخکوب شدم و او ته مانده  سیگار منفجرشده را پرت کرده و خود سراسیمه به عقب جهیده بود. گیجی من از اتفاق چند ثانیه ای طول نکشید. سریع تر از انفجار جلوی دهان مهمان، پتوها از روی هم اتاقی کنار رفته و همه به وسط پریدند و هر هر خنده بلند شد. روبوسی دلجویی از مهمان ظاهر قضیه را به خیر و خوشی تمام کرد.

هیجان ماجرا به حدی زیاد بود که فتنه سیگار ادامه پیدا کرد و مقداری خرج فشنگ خالی و همزمان توتون یک سیگار هم خالی شد. اندکیخرج فشنگ در لوله کاغذی سیگار ریختند و توتون را به جای خود برگرداندند. در این میان نقشه برای شکار سیگاری ها شروع شد. چند نفری پیشنهاد شد که همه را به دلایلی که بیشتر شکایت احتمالی آنها به فرماندهی بود رد نمودیم و سرانجام قرعه شوم به نام سربازی اهل آذربایجان به نام کعبه افتاد که در آشپزخانه کار می کرد و بسیار نزد همه عزیز بود. علیرغم مخالفت من با این کار نمی دانم جو چطور مرا تحت تاثیر قرار داد که مسئولیت فراخوان وی تا اتاق به من سپرده شد. بین یکی از رانندگان و او مراوادتی بود. راننده برای وی از مریوان نوشابه می آورد و کعبه با سودی اندک آن را به سربازها می فروخت. همین موضوع را بهانه کردم و به اتاق خبازها و آشپزها رفتم. و با هزار ترفند کعبه را به سمت اتاقم کشاندم که اختلاف پولی را با راننده سر نوشابه ها حل و فصل کند.  کعبه که مشکوک شده بود و منکر هر نوع اختلافی با راننده بود با احتیاط تمام همراه من آمد. با ورود به اتاق ما در و دیوار و تخت و دست همه را مشکوک نگاه می کرد و انتظار هر نوع حادثه ای را می کشید. عدم هماهنگی قبلی من با راننده بهانه  دروغ مرا در کشاندن کعبه به اتاق ما برملا و شک او را چند برابر کرد. دوستان نامرد سیگار روشن شده را به من داده بودند و من هر لحظه در هراس بودم که سیگار در دستم منفجر نشود. خوشبختانه اولین تعارف کارگر افتاد و کعبه زود سیگار را از دستم گرفت. حال همه هم اتاقی ها سعی می کردیم به بهانه ای او را در اتاق نگه داریم تا تماشاگر صحنه هیجان انگیز انفجار سیگار بر دهان باشیم. رفتار نامعقول ما در اصرارهای  ناهماهنگ  به نرفتن او، به حدی برایش تعجب برانگیز شد که به یقین رسید برای او نقشه شومی داریم. مرا از جلوی در محکم به کناری زد. در را باز کرده و به حال فرار به سمت اتاق آشپزها دوید. ما که می خواستیم از تماشای صحنه انفجار سیگار محروم نمانیم به دنبال او دوان و البته خندان . بعضی حتی پابرهنه دویدیم.

جلوی ورودی اتاق آشپزها و خبازها  کعبه سیگار بر لب و وحشت زده از تعقیب ما سعی می کرد  با دو دست در اتاق را ببندد و ما خندان  با تمام قدرت مانع بسته شدن در می شدیم.  خبازها و سایر آشپزها متحیر از جدال کعبه عصبانی و گروه خندان ما نیم خیز به صحنه مات شده بودند. که ناگهان سیگار منفجر و دود از بینی کعبه خارج شد. گروه ما راضی از هیجان تماشای صحنه انفجار به سرعت به سمت اتاق خود بر گشتیم. همه خود را به خواب زدند. اما تخت ها از شدت خنده می لرزید و من به بهانه سرکشی به نگهبان ها  به پشت بام رفتم.

کعبه فردا از همه ما انتقام گرفت. اما بعد ها که دانشجوی پزشکی شدم. در مبحث  آسیب شناسی ریه تا مدت ها فکرم مشغول کعبه بود که کار ما چه ضربه سختی به بافت ریه او وارد کرده است. و در دراز مدت کعبه چه سختی ها باید با برونشکتازی یا برونشیت مزمن تحمل کند. که انتقام او اصلا قابل قیاس با جنایت ما نبود.

شکل انتقام این بود که خبر دادند کعبه دست خود را روغنی و به کف دیگ سیاه مالیده است و هر هشت نفر ما و حتی آن مهمان قربانی را در مسیر دستشویی هدف گرفته است. با سیاه شدن صورت و لباس چند نفر از هم اتاقی ها و وقت تنگ اجرای صبحگاه که قرائت دستور با من بود، باعث شد از سمت پنجره اتاق به حیاط پریده و محوطه را دور زده و خود را دستشویی رساندم. کدام خبر چین خبر به کعبه داد که در صف طولانی دستشویی از پنجره دیدم کعبه شتابان به سمت پله های دستشویی می آید. پنجره دستشویی به حدی از بیرون بلند بود که اگر چند تشک بادی پایین آن می گذاشتند و به من می گفتند بپر، من هرگز پایین نمی پریدم. اما ترس از سیاه شدن توسط کعبه به حدی بود که بی محابا خودم را از آن بلندی پایین انداختم. اما تا از این سقوط بلند به خود بیایم و از جا بلند شوم، کعبه بر سر من ایستاده بود. تهدید که نتیجه عکس می داد. از تطمیع جلو انداختن نوبت مرخصی نیز نتیجه ای نگرفتم. به التماس افتادم و با تمام قدرت مانع برخورد دستش با صورتم شدم. البته فتنه را به گردن سیگاری ها انداختم. که سرانجام دلش به رحم آمد و به سیاه کردن اندک لباسم قناعت کرد. همان روز در خواب شیرین عصرگاهی احساس کردم در اتاق باز شد و دستی صورت مرا نوازش کرد. با بسته شدن سریع در مثل برق گرفته ها از جا پریدم. آئینه منظره ای مسخره از صورتم نشان داد. حسودها در تحریک کعبه کم نگذاشته بودند. کتری آب گرم در یک دست، صابون و لیف در دست دیگر با سعی در  استتار خطوط سیاه صورت از جلوی جمع کثیری از سربازان و درجه داران آفتاب گرفته پای دیوارنشسته سان دیدم و خود را به دستشویی رساندم.

دریاچه مصنوعی

هشیار شدن ما در پیامد خطرناک انفجار سیگار جلوی دهان و خطراتی که ممکن بود برای قربانی ایجاد نماید، اسباب سرزنش همدیگر شد و خبر دادند که ستوان پزشک وظیفه بعد از شنیدن این نوع شوخی خیلی عصبانی شده است. جلسه ای در اتاق تشکیل و همه باتفاق متعهد شدیم که دیگر چنین کار خطرناکی مرتکب نشویم. اذیت ها در حد پرت کردن حواس سر سفره و قرار دادن فلفل تند در قاشق پر از برنج سربازانی که از فلفل متنفر بودند، بیشتر نبود. گاهی هم لیوان آبی پر از نمک می شد و تشنه از نگهبانی برگشته را غافلگیر می کرد.

در جریانی پر افتخار برای من که ریا نشود ذکر نمی کنم، من از سمت منشی گروهان برکنار و مانند بقیه سربازان مدتی به نگهبانی  و پست تامین جاده رفتم. بهار شده بود. طبیعت کردستان مسحور کننده، زیبا و چشم نواز بود. صدای دلنشین پرندگان، آواز چوپانان، حرکت آهنگین رمه ها و تلاش برزگران مرد و زن، پیر و جوان  مناظری دوست داشتنی بودند که از تماشای آنها سیر نمی شدیم. با این اوصاف پست تامین جاده از نشستن در دفتر گروهان، نوشتن نامه ها و گزارشات و پا کوبیدن مکرر برای فرمانده و معاونش  به مراتب خوشایندتر بود. در عین حال که از تماشای مناظر زیبا و دوست داشتنی لذت می بردم به وظیفه مراقبت از مردم و خودروهای عبوری نیز اهمیت می دادم تا در نهایت آرامش حرکت کنند. اما بعضی از هم پستی ها به این موضوع اهمیت نمی داده و بی خیال مسئولیت گاهی حتی می خوابیدند و تنها خواهش آنها این بود که به محض ظاهر شدن جیب گشت فرماندهی در ابتدای پیچ جاده آنها را بیدار تا گرفتار تنبیه و توبیخ نشوند.

دراز کشیدن و خوابیدن بی خیال یکی از همه پستی ها بر چمن حاشیه یک جویبار مرا کلافه کرده بود. نه احساس مسئولیت، شاید احساس غالب حسادت بود که تصمیم گرفتم درس عبرتی به هم سنگری های خود در پست تامین جاده بدهم. نقشه عملیات را طراحی کردم. محاسبات دقیق پستی و بلندی اطراف محل خواب دوست عزیزم انجام شد. با سرنیزه خطوط محیط  یک بیضی به درازی قد سرباز خفته در اطرافش بر خاک و سبزه رسم شد. یک تل خاک نرم در نزدیکی محل عملیات شناسایی گردید. با سرنیزه خاک آماده و بوسیله کلاه آهنی مقدار زیادی خاک به اطراف سرباز خواب آلود منتقل گردید. روی خط بیضی رسم شده دیواره خاکی ایجاد کردم. درسمت بالای شیب ارتفاع دیواره  خاکی حدود 7 تا 8 سانتی متری و در سمت پایین ارتفاع به 35 سانتی متر می رسید. کار انحراف جویبار به سمت محوطه داخل دیداره خاکی با کمک سرنیزه آغاز شد. .در کمتر از نیم ساعت آب در کانال احداث شده جریان یافت. با تجهیزات نگهبانی آماده و بی توجه به دوستم اندکی دورتر رفته و خیلی جدی به وظیفه مراقبت از جاده پرداختم. زیر چشمی مراقب دریاچه مصنوعی نیز بودم. آب وارد شده بود. و قسمت های گود را پر می کرد. اطراف پوتین سطح آب بالا آمد. باسن و قسمت پایین شلوار کاملا در آب بود. از بیدار نشدن سرباز متعجب بودم و نگران که مبادا بیهوش باشد. ناله ای کرد و کمی جابجاشد. آب به زیر پشت کمر و نزدیک شانه او رسید. شاید فکر می کرد عرق کرده است. دست هایش بلند شد. آرام غلطی زد. چشم اندکی گشود و بست. کمی بیشتر جابجا شد. ناگهان وحشت زد غلطتید و از جا جهید. دیواره خاکی خراب شد و آب گل آلود سیل مانند در حاشیه جویبار به حرکت در آمد. تمام لباسش و حتی صورت، دست و موی سرش به شدت گل اندود شده بود. و شرشر آب قهوه ای رنگ از لباسش می چکید. من خنده خود را قورت داده و وانمود می کردم سرگرم نگهبانی جاده بوده و متوجه بلایی که بر سرش آمده نشده ام.

در چند نوبت دیگر که توفیق پست تامین جاده را داشتم، هیچ هم پستی جرات خوابیدن را نداشت.

  • ۹۷/۰۹/۱۵
  • محمد علی سعیدی

حلالیت

سربازی

شوخی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی