نامه بادگیران
علی محمد بهترین دانش آموز مدرسه ما بود، از دوران ابتدایی با هم دوست بودیم، همیشه میز ما در هر کلاسی کنار هم بود، در تعطیلات و بیرون مدرسه نیز با هم بودیم، و تابستان ها چه همراه گوسفندان یا در کمک به بزرگترها در درو و برداشت زراعت از هم جدا نمی شدیم.
روستای ما در دامنه یک تپه بزرگ مشرف بر یک دشت وسیع کویری قرار دارد، امتداد تپه ماهورهای پشت روستا به کوههای بلندی می رسد که از آرزوهای کودکی من بود که بر بالای آن قله ها صعود کنم. خانه های روستای ما از سنگ و گل و خشت می باشد. خیابان و کوچه نداریم و هر کس دور خانه اش محدوده ای را حصار کرده و احشام و خرمن و توقفگاه تراکتور یا وانت در آن محدوده پراکنده می باشد.
آب روستا از قنات بزرگی می آید، که به همت جهاد سازندگی لایروبی و باز سازی شده است و بزرگترها دیگر دغدغه ریزش قنات و قطع آب را ندارند. البته جهاد کارهای دیگری هم برای ما کرده است. حمام عمومی، 3 مدرسه ، خانه بهداشت و مسجد ساخته شده ، برق و تلفن به روستا رسیده و جاده روستا تا اتصال به جاده اصلی آسفالت شده است.
دیگر از آنچه بزرگترها و پیران دوست داشتنی ما از سختی های زندگی گذشته شرح می دهند، در روستای ما خبری نیست، آنها شکر گذار هستند، و برای امام و رهبری همیشه دعا می کنند. اما جوان ترها اینگونه فکر نمی کنند و نالان هستند.
ما هم آن روز ناراحت بودیم، همه دانش آموزان کلاس غم بر چهره داشتند، حتی معلم ها و دبیرها هم ناراحت بودند، بیشتر از همه اینها من ناراحت بودم. علی محمد بهترین دوست هم کلاسی من برای همیشه از ما خداحافظی می کرد. بار دیگر یک صندلی به صندلی های خالی کلاس ما اضافه می شد. دبیر محزون کلاس را تعطیل کرد تا به بدرقه علی محمد برویم. وقتی به جلوی خانه او رسیدیم، تمام اثاثیه خانه شان را در وانت گذاشته بودند. بقیه مردان و زنان آبادی هم برای بدرقه پدر و مادر علی محمد آنجا جمع شده بودند. پدر علی محمد به دیوار خانه کاهگلی که سالیان سال در آن زندگی کرده بود می نگریست، نگاهش را چرخاند، از دشت تا تپه ماهورهای پشت روستا و کوههای دور دست را از نظر گذراند و با بغضی سنگین از بدرقه کنندگان خداحافظی کرد، صدای وانت بار برخواست، چرخ ها به چرخش درآمد و و با بجا گذاشتن گرد وخاک علی محمد و خانواده اش را با خود برد. خانه ای دیگر بر خانه های خالی روستای ما افزوده شد.
اولین روزی که مدرسه راهنمایی روستای ما را ساخته بودند، در دو نوبت صبح و عصر جمعیت دانش آموز در آن موج می زد، حتی به فکر ساختن دبیرستان هم بودند، اما در این سال ها آنقدر مدرسه خلوت شد که حتی با یک نوبتی و مختلط کردن دانش آموزان امید چندانی بر تداوم آن باقی نگذاشته است. ما در کلاس دوم راهنمایی 8 دانش آموز پسر و 5 دانش آموز دختر بودیم که با کوچ علی محمد تعداد ما به 12 نفر رسید.
با همه امکانات روستا درآمد کشاورزی و دامداری برای امرار معاش همه کافی نبود، لذا عده ای مجبور بودند که دل از دام و زمین کنده، یا رها سازند یا به دیگری بسپارند و راهی شهرها برای کارگری می شدند و در نهایت خانواده خود را نیز کوچ می دادند. روستای پر جمعیت ما روبروز خالی تر می شد و بیم آن می رفت که سال آینده مدرسه راهنمایی تعطیل شود و ما هم اگر بخواهیم تحصیل را ادامه دهیم به شهر کوچ کنیم.
اما من روستا را دوست داشتم، بچه های دیگر هم دوست داشتند، حتی علی محمد هم با گریه و ناراحتی از ما و روستا جدا شد. این سرنوشت قابل پیش بینی همه ما بود، سرنوشت و پایان غم انگیز روستای ما بود. به تکاپو افتادیم، نخستین جرقه در کلاس درس جغرافیا آغاز شد:
- آقا اجازه... چرا جمعیت شهرها هر روز بیشتر و بیشتر می شود و جمعیت روستاها روز به روز کمتر؟
- شهرها و تمدن ها ابتدا در کنار رودهای بزرگ تشکیل شد، کنار رود کشاورزی منبع درآمد بود و شهر محل استقرار حکومت ها و بازاری برای داد وستد مردم روستاها شد. هر چه کشاورزی و کسب درآمد در روستا های تابعه آن شهر ها بیشتر می شد شهر ها بزرگتر و پررونق تر می شدند
- آقا اجازه... خیلی از شهرهای بزرگ در کنار رود ها قرار ندارند
- در گذشته ها شهرهای بزرگ معمولا در مناطق پر آب ایجاد می شد، اما همیشه کشاورزی عامل ایجاد یک شهر بزرگ نیست، گاهی یک شهر در محل یک چهارراه عبور کاروان و بازرگانان ایجاد می شده است، گاهی یک بندر تجاری به یک شهر بزرگ تبدیل می شده است. در سال های اخیر صنعت باعث ایجاد شهرهای بزرگ شده است. یکی از مهم ترین عامل ایجاد شهرهای بزرگ علاقه های مذهبی مردم است، شهر مکه و مدینه و کربلا در بیابان قرار دارند. اما به خاطر علاقه مردم و رفت و آمد زیاد زایرین به شهر های بزرگ تبدیل شده اند. شهرهای مشهد و قم در ایران به برکت وجود مبارک امام رضا و خواهرش روبروز بزرگتر و با شکوه تر می شوند.
- آقا اجازه ... چرا شهرهای مذهبی بزرگ هستند؟
- هرساله میلیون ها نفر از سایر شهرها به قصد زیارت امام رضا به مشهد می آیند، این افراد در مدت اقامت به مسکن و غذا و سایر امکانات زندگی موقت نیاز دارند. افراد زیادی به شغل خدمت به زایرین مشغول هستند. هتل های زیادی ساخته می شود، فروشگاه زیادی ایجاد می شود تا نیاز زایرین فراهم شود، حتی زایرین از روستا و شهر های کوچک خرید های کلی سالیانه خود را در آنجا انجام می دهند ، برای بستگان خود سوغات تهیه می کنند، ساخت و سازها زیاد می شود و جمع زیاد شاغلین خود و خانواده شان برای رفع نیازهای روزمره باعث اشتغال جمع دیگری می شوند و مجموعه اینها باعث شده است که شهر مشهد به بزرگترین شهر در منطقه تبدیل شود.
- آقا اجازه... چرا روستای ما روبروز کم جمعیت تر می شود؟
- اشتغال در توسعه روستا حرف اول را می زند... متاسفانه روستای شما آب کافی ندارد، بنابر این اراضی کشاورزی محدود است و کفاف امرار معاش عده کمی را می کند، ماده معدنی و اولیه مناسبی برای ایجاد صنعت ندارد، راه برای صنایع تبدیلی دیگر دور است، درخت و سرسبزی زیاد برای آمدن گردشگر ندارد، بدون شغل با درآمد خوب که نمی توان زندگی کرد، پس خانواده ها مجبور می شوند روستا را ترک کنند تا در شهر به شغل و درآمد بهتر دسترسی پیدا کنند.
- آقا اجازه... ما در روستا امامزاده داریم، اما فقط خودمان آنهم غروب پنج شنبه ها و اعیاد به زیارت می رویم، چرا مردم روستا و شهرهای دیگر برای زیارت نمی آیند؟
- ( با لبخند) بچه های عزیز از این دست بقاع متبرکه در کشور ما بسیار زیاد است، احترام به آنها لازم است، اما هرگز مقام آنها قابل قیاس با مقام امام رضا نیست که مردم خود را به سختی بیاندازند و از فرسنگ ها راه دور برای زیارت بیایند.
بعد از کلاس جغرافیا بچه ها با هم جلسه گذاشتیم. همه از اینکه بزودی باید روستا را ترک کنیم دلشوره داشتیم. هرکس پیشنهادی داشت، در جمع جدی تصمیم گرفتیم با روند کوچ خانواده ها مقابله کنیم. بزرگترها به ما می خندیدند و حفظ روستا را غیر ممکن می دانستند اما ما مصمم بودیم که راهی برای درآمد بیشتر پدر و مادرمان در همین روستا پیدا کنیم.
غیر از فاطمه ، بقیه دختر ها کار ما را بی فایده دانستند و با ما همکاری نکردند، من و فاطمه همدیگر را دوست داشتیم، بدون آنکه به هم بگوییم این را می دانستیم. اتفاقا بیشتر از بقیه در صحبت با هم دچار شرم می شدیم. با اینکه بچه بودم اما آرزوهای بزرگ خودم را با نقش مهم او می پروراندم. تنها حرف خودمانی و خصوصی که با من زد و من فهمیدم که او نیز مرا دوست دارد چند روز بعد از جلسه مهم ما بود:
- پدرم می خواهد زمین ها را بفروشد، ما تابستان به مشهد می رویم، آنجا قرار است پدرم کارگری کند، زندگی در این روستا دیگر غیر ممکن و سخت است، شما هم با پدرت صحبت کن، شهر مشهد بزرگ است، شماهم کوچ کنید
- ما اراده کردیم روستا را حفظ کنیم
- بی فایده است
- ولی شما با پدرت صحبت کن... شما نباید بروید
- بی فایده است
آن روز زود از هم جدا شدیم، صدای بغض و چشمان اشک آلود او غم جانسوزی به جان من انداخت، گرچه مطمئن شدم که دوستم دارد که این خواسته را از من نموده است، اما خبر کوچ او به همراه خانواده اش برای من غیر قابل تحمل بود.
انجمن پسرها با اراده ای قوی و با طرح های بزرگ سوار بر پشت وانت جعفر آقا به شهر رفتیم. نخست به اداره جهاد کشاورزی رفتیم:
- ما بچه های روستای بادگیران هستیم، از شما می خواهیم برای ما سد بزنید، آب رودخانه های پشت کوه که به دریا می ریزد را با حفر تونل و نهر انحرافی به سمت روستای ما بیاورید، طرح بیابان زدایی اجرا کنید، مجتمع های بزرگ دامداری و مرغداری برای ما بسازید... نگذارید روستای ما متروکه شود
- آفرین برشما آینده سازان به کارشناسان اداره توصیه می کنم طرح های شما را بررسی کنند
با سفارش خوب مدیر همه کارشناسان به ما پاسخ دادند:
- در اطراف روستای شما رودخانه فصلی با آب مناسب برای سد زدن وجود ندارد، برای رودخانه های سیلابی و اتفاقی هم تنگه مناسبی برای سد زدن دیده نشده است. با این شرایط سد مخزنی بسیار پرهزینه خواهد بود و معلوم نیست هر چند سال یک بار آب گیری شود ... فواید زیادی دارد اما برای اشتغال روی آن نمی توان حساب کرد
- آب رود خانه های پشت کوه خواهان زیادی دارد، اولویت برای شرب شهرهای کویری می باشد، هزینه انتقال آن بسیار بالاست و تخصیص سهمی از آب برای روستای شما به منظور توسعه کشاورزی فعلا مقدور نیست
- طرح های بیابان زایی اشتغال موقت ایجاد می کند، فعلا اولویت با بیابان های جنوبی حاشیه کویر می باشد، حتی اگر در اطراف روستای شما این طرح ایجاد شود، اشتغال دایم برای روستای شما نخواهد داشت
- سیاست ما در ایجاد مجتمع دامداری و مرغداری حمایت از بخش خصوصی می باشد، بنابر این اولا اینکه باید یک سرمایه گذار خصوصی پیدا شود که حاضر شود در روستای شما چنین مجتمعی بسازد، ثانیا مشکل دیگر اینکه برای ساخت این مجتمع احتیاج به مزارع تولید دان و علوفه می باشد که چنین مزرعه ای در روستای شما وجود ندارد.
با ناامیدی از جهاد کشاورزی بیرون آمده . به اداره ارشاد اسلامی رفتیم:
- آقای مدیر امامزاده روستای ما را به همه ایران معرفی کنید، قنات روستای ما را به عنوان اثر باستانی به ثبت برسانید، روستای ما را روستای نمونه گردشگری معرفی کنید، مجتمع های تفریحی و توریستی در روستای ما بسازید ...
- احسنت... باعث افتخار ماست که چنین نوجوانان آینده ساز با طرح های زیبا در روستای شما وجود دارند.
با سفارش موکد مدیر کارشناسان طرح های ما را به سرعت بررسی و پاسخ گفتند:
- احترام امامزاده روستای شما بسیار لازم است، ما آن را در لیست بقاع متبرکه شهرستان معرفی می کنیم. اما با توجه به انبوه این نوع امامزاده ها انتظار حضور مداوم زایر نباید داشته باشید
- امثال این نوع قنات زیاد است، تازه قنات هایی هم که ثبت ملی شده اند شغل ایجاد نکرده اند
- روستای شما نه جلوه کویری دارد نه جلوه کوهستانی، نه چشم انداز سرسبز ...بنابراین با اولویت انتخاب روستای نمونه گردشگری خیلی فاصله دارد.
- مجتمع های تفریحی و توریستی را بخش خصوصی می سازد، اداره ارشاد فقط حمایت می کند، شما سرمایه گذار را معرفی کنید، حمایت از ما خواهد بود.
از خروجی اداره ارشاد اسلامی سراغ اداره صنایع و معادن را گرفتیم:
- آقای مدیر... اگر اداره صنایع و معادن اقدامی نکند، روستای ما نابود خواهد شد و ما مجبور به ترک روستا می شویم. برای ما مجتمع صنایع روستایی بسازید. معادن اطراف روستای ما را فعال کنید، صنایع تبدیلی در روستا ایجاد کنید...
- ( با لبخند) شما نگران آلودگی محیط زیست روستا نیستید؟
- آقای مدیر... روستای ما همان طور که از نامش پیداست، همیشه در معرض وزش باد شدید قرار دارد و سریع هوای آلوده دور می شود و نگران آلودگی هوا نمی باشیم، ما شغل و منبع درآمدی برای پدران خود می خواهیم که مجبور به ترک روستا نشویم.
- علاقمندی شما نوجوانان برای حفظ روستا بسیار قابل تقدیر هست، دستور می دهم کارشناسان پیشنهادهای شما را بررسی کنند.
کارشناسان به پیشنهاد های ما توجه نموده و پاسخ دادند:
- معدن مهم و دارای ارزش استخراج در اطراف روستای شما وجود ندارد.
- در مورد واحد های صنعتی بخش خصوصی اگر بخواهد در روستای شما کارخانه بزند ما استقبال می کنیم، شما باید دنبال سرمایه دار علاقمند باشید و از او دعوت کنید در کنار روستا کارخانه بسازد.
- طرح دولتی برای احداث واحد صنعتی در روستای شما قابل توجیه نیست، آب کافی ندارد، به علت دوری از شهر رفت وآمد مدیران و مهندسان سخت می باشد، جابجایی مواد اولیه و تولیدی هزینه بیشتری دارد، ... خلاصه بگویم صنعت در روستای شما صرفه اقتصادی ندارد
با اینکه جواب کارشناسان صنایع و معادن مایوسانه بود لیستی از کارآفرینان و سرمایه داران شهرستانی و استانی و کشوری را گرفتیم و به سمت اداره راه به راه افتادیم.
- آقای مدیر... جاده و آزاد راه تهران مشهد را از کنار روستای ما عبور دهید، مردم ما زمین به رایگان در اختیار راهسازی قرار می دهند، عبور جاده از کنار روستای ما باعث رونق اقتصادی می شود، جایگاه عرضه سوخت و مجتمع رفاهی و خدماتی بین جاده ای می تواند اشتغال خوبی در روستای ما ایجاد نماید.
- شما می خواهید شاغل شوید؟
- پدران ما در حال کوچ به شهرها هستند، ما می خواهیم برای آنها شغل و منبع درآمد ایجاد کنیم تا مجبور به ترک روستا نشویم.
این مدیر نیز مانند بقیه ما را مورد تشویق و تحسین قرار داد، اما لطف بزرگی در حق ما کرد و به جای کارشناسان خود جواب ما را داد:
- عزیزان من انتخاب مسیر یک محور اصلی بر اساس نزدیک ترین و کم عارضه ترین محل شناسایی و مطالعه می شود. انحراف محور جاده به سمت روستای شما مسیر را طولانی می کند و علاوه بر این به علت وزش باد های شدید نگهداری محور در ایام طوفان سخت خواهد بود، توصیه دوستانه من به شما مذاکره و مکاتبه با کارآفرینان می باشد.
مراجعه به فرمانداری و بخشداری و ادارات دیگر نیز نتیجه ای نداد و لشکر شکست خورده نوجوانان به سمت روستا برگشتیم. برای بار دوم فاطمه به استقبال و صحبت با من آمد و از نتیجه پرسید، ناامیدش نکردم:
- قرار شده برای کار آفرینان نامه بنویسیم و از آنها بخواهیم که در روستای ما یک کارخانه بسازند.
با آدرس هایی که داشتیم و به دست آوردیم 700 نامه برای سرمایه داران کارآفرین نوشتیم، کلاس اولی ها و کلاس سومی ها هم به میدان آمدند و برای رئیس جمهور، وزیران و نمایندگان مجلس و استاندار نامه نوشتند. با ارسال این همه نامه برای 70 نامه پاسخ آمد، 63 نامه تشکر ساده از پیشنهاد ما نموده، اما با دلیل و یا بدون دلیل معذوریت خود را اعلام کرده بودند. در هفت نامه دیگر ضمن تشکر از پیشنهاد ما خبر بررسی کارشناسی فنی و اقتصادی را داده بودند. چند ماه بعد جواب تکمیلی آن 7 نامه نیز آمد، همه به دلایل فنی یا اقتصادی از سرمایه گذاری در روستای ما امتناع کرده بودند.
بهار روستای ما در آن سال بسیار زیبا شده بود، تمام صحرا سرسبز بود. و گل ها در وزش مداوم باد می رقصیدند. می دانستم که آخرین بهار هست که من در آنجا هستم، حتی اگر پدرم قصد کوچ نداشت من دیگر دوست نداشتم آنجا بمانم. هر شب از فکر اینکه فاطمه با خانواده اش بعد از امتحانات از روستا کوچ خواهند کرد دچار دلشوره و بی خوابی می شدم. اگر ما هم کوچ می کردیم معلوم نبود پدرم حتما به همان شهر کوچ کند و یا در آن شهر بزرگ باز هم همسایه باشیم. تصمیم گرفتم با او صحبت کنم.
قلب کوچک من در سینه ام پرپر می زد، با هر دختری به راحتی صحبت می کردم، اما نمی دانم چرا در صحبت با فاطمه صورت م برافروخته می شد و جانم به لرز می افتاد، فاطمه از کنار صندوق پست بر می گشت در مسیر ایستادم.
- فاطمه خانم... خانواده شما حتما از روستا کوچ خواهند کرد؟
- تلاش شما برای نجات روستا دوست داشتنی بود، ولی نتیجه نداد، پدرم چاره ای جز کوچ ندارد، اما من دوست ندارم از این روستا برویم... شما چه کار می کنید؟
- پدر من نیز قصد کوچ دارد... اما نمی دانم به کچا؟
- نامه ها و پی گیری شما که هیچ سودی نداشت، من امروز یک نامه فرستادم ، خیلی امیدوارم که با این نامه روستای ما نجات پیدا کند
- برای کی نامه نوشتید؟
- برای کسی که قدرت اش با اراده الهی از همه آنهایی که شما و دوستان تان نامه نوشتید بالاتر است، برای امام رضا سلام خدا بر او و خاندان پاکش باد نوشتم
- برای امام رضا؟ به کدام آدرس؟
- مشهد مقدس، حرم رضوی، ضریع مطهر
با اینکه از کار فاطمه خنده ام گرفته بود، اما نخواستم حرفی بزنم که اسباب رنجش او فراهم گردد، شاید آخرین بار بود که او را می دیدم و با کوچ او دیگر نمی توانستم او را ببینم، علیرغم شدت برافروختگی رخسار و طپش قلب کوچک با تمام قدرت سعی کردم که راز دل را با او علنی و از او بخواهم با نامه در ارتباط باشیم، شرم مانع می شد که سکوت را بشکنم، فاطمه می خواست خداحافظی کند که با لکنت گفتم:
- فاطمه خانم اجازه می خواستم موضوع مهمی را با شما در میان بگذارم.
- صبر کن تا جواب نامه امام رضا سلام خدا بر او و خاندان پاکش باد برسد.
- مگر برای امام رضا چه نوشته ای؟
- بیا این پیش نویس نامه است ... بخوان
فاطمه رفت، و جز ایام امتحانات دیگر او را نمی دیدم و شاید فرصت هم صحبتی چهارم پیش نمی آمد. ورقه ای را که به من داده بود باز کردم:
{ محضر مبارک امام هشتم علی ابن موسی الرضا
سلام خداوند و مقربین بارگاهش بر شما و اجداد و اولاد طاهرین شما باد
امام عزیز، هم جواری با شما افتخار بزرگی است که نصیب من و خانواده من می شود، اما روستای ما از سکنه خالی می شود و وسعت بزرگ طرفداران و دوستداران شما محدود به شهر و به خصوص هم جواری شما می گردد.
روستای کوچک ما که روبروز کوچک تر می شود، شهرت به حب اهل بیت دارد، بارگاه امامزاده روستای ما صرف انتساب به خاندان جلیل شما اعتبار دارد.
امام بزرگوار، تمام تلاش نوجوانان روستا برای ایجاد شغل و درآمد پایدار برای پدران مان که مجبور به ترک روستا نباشند با شکست مواجه شده است، و بزودی برای کار و درآمد مجبور به کوچ به هم جواری شما یا شهرهای دیگر خواهند شد.
شما که از همه ما نزد خداوند بسیار عزیزتر هستی، شما که به افتخار قدوم مبارک شهر بزرگ مشهد از این همه رونق و شکوفایی برخوردار نموده ای، شما که این همه دل ها را بسوی خود مجذوب نموده ای.
از شما می خواهم، از درگاه الهی بخواهید به اعجاز بزرگ روستای ما مورد توجه قرار گیرد و محبان شما در اقصی نقاط و از جمله در روستای ما همچنان با عزت زندگی نمایند.
منتظر کرامات ملکوتی آن حضرت... دوستدار خاندان شما.... فاطمه از روستای بادگیران}
تنها اعجازی که به ذهن من می رسید، این بود که امام رضا به خواب یکی از علما و بزرگان بیاید و وصفی از امامزاده روستای ما بنماید که سیل مشتاقان و زایرین روانه روستای ما شده و اسباب رونق اقتصادی ما فراهم گردد. اما تا این رویا محقق شود، فاطمه و خانواده اش از این روستا رفته اند. اعجاز دیگر کشف معدن بزرگ طلا یا معدن پر اشتغال دیگر و یا فوران آب قنات بود که همگی با عقل جور در نمی آمد. نامه را هم معلوم نیست پست چی چه بلایی بر سرش بیاورد و اسباب خنده چند نفر شود.
در آن ایام امتحانات پیش از آنکه حواسم به درس باشد، به نابودی روستای ما بود که بتدریج همه ما را از خود دور و پراکنده می ساخت. اخباری از قرار معامله زمین پدر فاطمه در روستا پخش شده بود که شنیدنش سینه کوچک مرا تنگ می کرد. پدر من نیز از کوچ سخن می گفت، آشنایی در تهران برای او یک شغل کارگری در کوره پزخانه پیدا کرده بود، پدر یک بار رفته بود، از سختی کار می گفت، اما چاره ای نبود، زمین و آب روستا کفاف امرار معاش خانواده ما را نمی داد. در شهر مجاور نیز شغل مناسبی نبود و رفت و آمد نیز بین روستا و شهر مقدور نبود. با این محاسبات دور شدن من و فاطمه از هم قطعی بود، در سنی هم نبودم که راز دل را به مادر بگویم، نگران بودم سرم داد بزند و بگوید بچه ای و دهنت بوی شیر می دهد و یا فکر خرابی در حق من نموده و این چند دیدار با فاطمه نیز محدود و غیر ممکن شود. دل به دریا زدم و از پدر خواستم به جای کوچ به تهران به مشهد کوچ کنیم، پدر هم جواری با امام رضا را افتخار دانست اما متاسف بود که در آنجا کاری برای او پیدا نمی شود.
آخرین امتحان جغرافیا بود، تا لحظاتی دیگر فاطمه از مدرسه می رفت و دو روز دیگر خانواده آنها برای همیشه از روستا کوچ می کرد، به محض اینکه ورق امتحان ش را تحویل داد من هم از جا جهیده ورقه را به معلم داده و به همراهش بیرون رفتم تا شاید بتوانم راز دل را آشکار کنم و از او بخواهم آدرس محل زندگی جدید را برای من بنویسد.
در محوطه مدرسه دو ماشین سفید رنگ توقف و چند نفر از آن پیاده شده بودند، با مدیر مدرسه صحبت می کردند، ناگهان مدیر فاطمه را صدا زد و فاطمه به سمت آنها رفت، کنجکاو شدم که اینها کی هستند و مدیر با فاطمه چه کار دارد؟ به سمت شان رفتم. روی ماشین آرم آستان قدس رضوی بود. میخکوب بر جا ایستادم، تازه واردان با فاطمه صحبت می کردند، جلوتر رفتم تا بشنوم:
- آستان قدس رضوی در راستای توسعه ملی، برنامه تولید انرژی پاک را در اهداف خود دارد، کارشناسان در جستجوی منطقه ای مناسب برای ایجاد نیروگاه بادی و خورشیدی بودند، حسب اتفاق یکی از این مهندسان این طرح در کشیک خدام حرم رضوی بوده است که نامه شما را می بیند، ابتدا جدی با نامه شما برخورد نمی کند، اما فردا در اطلس جغرافیا نام منطقه شما را جستجو می کند مناسب ترین محل برای احداث نیروگاه بادی می باشد، گروه ویژه ای در آستان قدس رضوی مستندات مربوط به اقلیم روستا شما را بررسی می کنند و سریع تصمیم می گیرند که برای احداث نیروگاه بادی اقدام کنند، طرح نیروگاه خورشیدی نیز مورد مطالعه قرار می گیرد، سیاست آستان قدس استفاده از نیروهای بومی برای ساخت و راه اندازی است، جوانان این روستا برای ادامه تحصیل در رشته های مهندسی برق و مکانیک برای محافظت و بهره برداری و حتی توسعه نیروگاه بورسیه خواهند شد و خانه های سازمانی مناسب در روستا ایجاد خواهد شد. در مرحله ساخت تا راه اندازی حداقل 50 نفر نیروی کار لازم هست و البته در بهره برداری نیز نیروی تخصصی و آموزش دیده مورد احتیاج می باشد.
لحظاتی بعد در مسجد روستا مجری طرح نیروگاه بادی و خورشیدی، ابعاد طرح را برای مردم تشریح می کرد، از شادمانی در پوست نمی گنجیدم، دیگر لازم نبود مردان روستا برای کار به شهر بروند، بلکه تعداد زیادی از مهاجرین به روستا بر می گشتند، حتی پدر علی محمد نیز شاید برمی گشت. ما برای ادامه تحصیل بورسیه می شدیم و با شغل مهندسی در روستا می ماندیم. جالب بود که همه هیاهو و رفت و آمد پسرها و نامه نگاری جواب نداده بود و نامه فاطمه که من در دل به آن می خندیدم این همه غوغا کرد.
فاطمه را دیدم، جرات من بیشتر شده بود با شتاب به سمت او رفتم:
- فاطمه خانم ... مشکل اشتغال پدران ما حل شد... دیگر که به مشهد نمی روید؟
- فردا انشاء ا... به مشهد می رویم.
- چرا!؟
- می رویم حضوری از امام رضا که سلام خداوند و ملائک بر او باد برای این عنایت بزرگش تشکر کنیم.k