پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

داستان های کوتاه ، خاطرات ، دل نوشته ها ، دلتنگی ها

پسر چوپان

پدرم چوپان بود 50 سال چوپانی.
مادرم دختر برزگر بود ، خانه داری، خیاطی ، گلدوزی، قالیبافی، دروگری ، خرمنکوبی و همه کارهای زنانه عشایر(مختابادی) با هنر 26 محصول از شیر و شیردوشی گله گوسفندان...
ودر کنار همه اینها چه زیبا مادری کرد برای من و برادرانم

و من شدم پزشک ، بعد ها انشاء الله خواهم گفت چرا؟
حال چند وقتی است دوست دارم بنویسم

  • ۰
  • ۰

وفا یا جفا

وفا یا جفا

موسیقی اول

باتفاق خواهرم رفتیم خانه فاطمه ، تا برای نوبت آرایشگاه فردا هماهنگی کنیم. پس فردای آن روز که اتفاقا نیمه شعبان هم بود مراسم عقدمان برگزار می شد. از صبح آن روز گوشی فاطمه جواب نمی داد. اگر در حالت سکوت زنگ هم بود باید متوجه تماس های ناموفق می شد. در خانه هم نبود. نگران شدیم. بعد از کلی پرس وجوی تلفنی از آشنایان مشترک سرانجام به موبایل خواهرم زنگ زد. لحن احوالپرسی شاد خواهرم خیلی فوری تغییر کرد و حالت خشم وعتاب آلودی گرفت:

-          این حرف ها چیه خانم ؟ بعد از سه چهارماه آمد و رفت و صحبت و قرار مدار... مثلا شما تحصیل کرده ای ! باصطلاح دکتری ... چرا با آبروی برادرم بازی میکنی؟ ...

در آن طوفان شوم مکالمه تلفنی خواهرم و فاطمه ، من صدایی از فاطمه  نمی شنیدم اما لحن تند و عصبانی خواهرم نشان می داد که همه چی به هم خورده است. عصر آن روز جواهرات و سایر وسایل گرانبهایی که برای هدیه عقد و مراسم تهیه کرده بودیم پس فرستاده شد. هر چه تلاش کردم تا علت به هم خوردن را کشف کنم راه بجایی نبردم. خواهر شدیدا عصبانی ، موبایلم را از من گرفت و به یک مسافرت اجباری چند روزه تبعیدم کرد و سپس در تلفن و حضور با مهارت شایع کرد که دختره مناسب نبوده و بهروز پشیمان شده و در رفته است و وساطت دیگر فایده ای ندارد.

آواز اول

من بهروز م.  پسر کوچک خانواده ای که 5 سال پیش پدر ومادر را در سانحه ای از دست دادیم ، فارغ التحصیل مهندسی کامپیوتر ، شاغل در یک شرکت برنامه نویسی ، که دو سالی است در این شهر در خانه خواهرم زندگی میکنم. صاحب خانه خواهرم که زن مومنه و خیر رسانی بود ، واسط خیر شد و ما را با خانواده فاطمه که دانشجوی سال آخر پزشکی بود آشنا کرد و بعد از کلی رفت و آمد و سخت گیری های پدر فاطمه سرانجام جواب مثبت گرفتیم ، در چند ماه مانده تا موعد عقد رسمی ، روانشناسی و روابط عمومی و حرکات و سخن های محبت آمیز فاطمه به حدی مرا تحت تاثیر قرار داده بود ، که تصور می کردم فاطمه عاشق و دل باخته من و من مرد رویایی او هستم و متقابلا من نیز به او علاقمند شده بودم. همه چیز برای شروع وصل شیرین آماده شده بود ، که ناگهان پای کدام مرد دیگری وسط آمد یا چه چیزی از من دید که این چنین بی شرمانه  بر من جفا کرد و همه چیز را به هم ریخت. گرچه دلبستگی ام به او زیاد بود ، اما حالم از یادآوری سخنان فریبنده و رفتار ظاهرسازی و ریاکارانه اش به شدت گرفته می شد . سرانجام توانستم این عشق بی ریشه را به نفرت ریشه دار تبدیل کنم.

موسیقی دوم

خواهرم از بی دقتی در تحقیقات می نالید و من گفتم :

-          همه چیز خوب پیش رفت ، احتمالا پای یک مرد خوش تیپ تر از من ، پولدارتر و شاید یک دوست قدیمی به میان آمد. البته زن ها همه همین جورند ، دوام وفا براشون مفهومی نداره و از جفا شرمی ندارند.

-          یک باستثناء بگو

-          بله ، البته باستثنای خواهرم....

گرچه خواهرم ماهرانه به همه تفهیم کرده بود که ما رودست نخوردیم ، و این داداش بهروز با هوشم بوده که زود فهمیده دختره اهل زندگی نیست و با کلی خسارت پا پس کشیده و خلاصی یافته است، اما یک نگرانی از بر ملا شدن این راز نزد خانواده آینده ام مرا آزار میداد.

آواز دوم

امروز که این یادداشت را می نویسم دقیقا یک سال قمری از آن ماجرا گذشته است و من دو روز پیش در نیمه شعبان رسما داماد شده ام ، همسرم فریبا به مراتب زیبا و جذاب تر از نامزد قبلی ام فاطمه و صورتش بر عکس صورت رنگ پریده فاطمه گلگون می باشد، موقعیت خانوادگی و تمکن مالی شان بیشتر از خانواده فاطمه نباشد کمتر نیست. خواستگاری و اخذ جواب خیلی سریع تر و راحتر انجام شد. اتفاقا او هم پزشک است و واسطه خیر این یکی هم همان زن صاحبخانه خواهرم بود. بر عکس فاطمه زیاد از عبارات و رفتار عاشقانه استفاده نمی کند اما در عمل با قناعت و قبول با ذوق و شوق هدایای عقد مراسم ناتمام قبلی که البته خواهرم به دروغ آن را آینده نگری در حق برادر و خرید از قبل جا زده بود ، نشان داد که زن زندگی است ، پدرش مهریه کلانی پیشنهاد داد اما او آن را دقیقا بدون آنکه ما چانه زنی کنیم به حد مهریه توافق شده با نامزد قبلی ام  تعدیل داد. و من از این اتفاق بسیار خوشحالم که از شر یک جفاکار رها و به دامان یک با وفا افتاده ام. تمام هم و غم من این بود که راز بین من و فاطمه مخفی بماند و فریبا بویی از شکست تلخ من نبرد و حتی برای تعمیق علاقمندی فی مابین هم من و هم خواهرم به کرات از اولین و آخرین گزینه خواستگاری بودن فریبا می گفتیم و بر عکس او صادقانه دلایل رد خواستگاران و یا عدم توافق ها را برای ما شرح داد. خلاصه همه چیز به خیر و خوشی گذشت و فردا قرار شد با بلیط و رزرو هتل اهدایی پدر مادرش به ماه عسل برویم.

موسیقی سوم

گوشی فریبا زنگ زد از بیمارستان بود، لحن مکالمه نشان میداد سخت نگران حال یکی از بیماران ش می باشد ، مکالمه  که قطع شد با لحنی سخت غم گین گفت:

-          شاید مجبور شویم ، برنامه ماه عسل را کنسل کنیم ، حال فاطمه خانم خیلی خراب است.

تشابه اسمی این بیمار با نام نامزدم ناخودآگاه علایم دلشوره را در درونم بر پا کرد. با کنجکاوی پرسیدم :

-          دوست شماست یا فامیل تونه ؟

-          فاطمه  خودمون !

-          کدوم فاطمه؟

-          فاطمه خودمون ... شما در جریان نیستید؟

-          نه چه جریانی ؟

-          فاطمه  ، دوستم ، هم کلاسی ام ، همون که شما را معرفی کرد ، اون اینقدر از خوبی های شما گفت ندیده دل به شما بستم... چطور شما در جریان نیستی؟

-          نمی دانم راجع به کی حرف میزنی؟

-          شاید با خواهرت دوست باشد ... عجب خواهر رازداری  داری! تا حالا بهت نگفته چنین دوستی داره ، البته تقصیر من هم هست که تا حالا نپرسیدم با شما چه نسبتی داره و چطور شما را می شناسه؟ آه خدای من یک سال گذشته ! چقدر زود گذشت ! مدت ها بود رنگ پریده بود ، اما جدی نمی گرفت ، درست یک روز مانده به نیمه شعبان پارسال رفته بود آزمایش چک آپ برای عقد و متوجه بیماری اش شد عقدش هم بهم خورد، چه روحیه خوبی داشت ، درست تو اولین جلسه شیمی درمانی برای اینکه بهش روحیه بدهم گفتم که زود خوب میشی ، رنگ رخسارت مثل اول گلگون و زیبا میشه دوباره برات دسته دسته خواستگار می آید . خندید اما نم نم اشک دور چشمانش حلقه زده بود ، گفت من که میدونم شیمی درمانی بی فایده است و دیر یا زود می میرم  ، اما فریبا خیلی دوست دارم قبل از مردن تو را عروس ببینم . ما اینقدر با هم صمیمی نبودیم نمی دانم چرا اینگونه برام دلسوزی می کرد. از یک جوان مهندس کامپیوتر اینقدر گفت و گفت که بی صبرانه منتظر خواستگاری ات شدم. خودش هم مستقیم نمی خواست وارد بشه ، ازصاحب خانه خواهرت خواست میانجی بشه ، در تمام مدت سفارش شما را می کرد. پیشنهاد ایشان بود که من سلیقه خواهرت در خرید قبلی جواهرات را قبول کنم . عدد مهریه را ایشان به من پیشنهاد کرد. من فکر کردم شما یا خواهرت به او توصیه کردید که اینقدر طرف شما را داشت ،دو روز قبل از عروسی هم حالش خیلی بد شده بود، خیلی عذر خواست که نمیتوانست در جشن شرکت کنه ،ولی فراوان از من تشکر میکرد که راضی به این وصلت شدم ، زیاد هم خواهش داشت برای خوش بخت شدنت تلاش کنم ،دلسوزی هایش برای تو خیلی بی ریا تر و فزون تر از خواهرت بود . با این حال خیلی جالبه که شما ایشان را نمی شناسی!...حتی یک بار تو و خواهرت به عیادتش....

رقص آخر

زنگ تلفن صحبت فریبا را قطع کرد نمیدونم چی شنید که تو گوشی فریاد زد :سی پی آر* ... سی پی آر با تمام امکانات ... و دوان از پله ها به سمت پارکینگ رفت . سرگیجه شدیدی داشتم نمی دانم من دور اتاق می چرخیدم یا اتاق دور من می چرخید.

 

*:CPR : Cardiopulmonary resuscitation احیا قلبی ریوی ، عملیات بسیار آنی که برای برگشت علایم حیاتی بیمار در ایست قلبی تنفسی انجام می گردد.
  • ۹۷/۰۹/۰۱
  • محمد علی سعیدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی