جام مرا نشکن
اجتماعی
پسرها از من قوی تر بودند هیکل شان هم بزرگتر بود با هم دوست بودند و من تنها بودم ، دورخَر مرا گرفته بودند، هرچه التماس میکردم و قسم شان میدادم اذیت نکنند تا من بروم گوششان بدهکار نبود یکی بند افسار را گرفته و این و انور می کشید ، یکی عصای مرا از زیر پام کشید و با آن ادای مسلسل بدست گرفتن فیلم های جنگی را در آورد. یکی بند پالان را باز کرده بود و سرانجام یک نفر با نوک تیز چوب از عقب پوست خررا تحریک و منجر جفتک زدن شدید و سقوط من شد. با اینکه زمین علفزار بود اما خیلی دردم آمد ،پسرها همه فرار کردند پالان به روی پایم افتاده بود و نمی توانستم حرکت کنم. مردی خر را که در حال فرار بود گرفت ، پالان را به رویش بست و کمکم کرد سوار شوم . به خانه که رسیدم زدم زیر گریه و گفتم که دیگه به مدرسه نمی روم ، بچه ها مرا مسخره می کنند و هر روز اذیت می کنند من نمی خواهم درس بخوانم دیگه به شارک علیا نمی روم ... مادر دلسوز نتوانست مرا قانع کند به سراغ معلم سال قبلم رفت و این مرد باز برام سخن ها گفت و روحیه داد و در رودربایسی قبول کردم که فردا نیز به مدرسه در شارک علیا بروم.
جغرافیا
روستای شارک علیا بزرگترین روستای منطقه ماست دو مدرسه ابتدایی دخترانه و پسرانه و یک مدرسه راهنمایی مختلط دارد. روستای من نامش شارک سفلی و حدود 3 کیلومتر پایین تر قرار دارد روستای ما فقط یک مدرسه دو کلاسه دارد سال اول ودوم در یک کلاس و سال سوم و چهارم و پنجم در یک کلاس دیگر، جمع دانش آموزان روستای ما در آن سال ها حدود 10 تا 12 نفر بود و فقط یک معلم بود که همه پایه ها را درس میداد و ضمنا مدیر هم بود. شارک علیا با یک جاده که تازگی ها آسفالت شده با فاصله 20 کیلومتر به شهر وصل است .این جاده از فاصله 250 متری روستای ما می گذرد. شغل اهالی دو روستا کشاورزی و دامداری بود . البته در شارک علیا خانه بهداشت ، دفتر پست روستایی ، مرکز خدمات کشاورزی ، شرکت تعاونی ، مسجد و کتابخانه ، شعبه نفت و دو مغازه دیگر هم هست.
تاریخ
13سال پیش از این واقعه من در داخل تریلی یک تراکتور در ده کیلومتری روستای ما در یک شب برفی و سرد به دنیا آمدم . درد زایمان مادرم از بعد از ظهر شروع می شود ، اما تا شب من دنیا نمی آیم ، قابله می گوید بچه از پا آمده و برای مادر و خودش خطر دارد باید به شهر برویم. عمویم به شارک علیا رفته و با یک تراکتور به روستا بر میگردد مادر و مرا که فقط پایم به دنیا آمده بود در تریلی پشت تراکتور می خوابانند ، قابله و زن های فامیل نیز دور مادرم در تریلی می نشینند.و هرچه لحاف و پتو داشتند بر سر خود ، مادرم و من می ریزند. ده کیلومتر پایین تر از روستا در برف و بوران راننده تراکتور جاده را گم می کند عموو پدرم پیاده می شوند تا در زیر برف های تازه جاده رابیابند ، ساعتی بعد نعره و جیغ مادرم قطع می شود ودر عوض صدای گریه من بلند می گردد ، قابله مردها را صدا می زند که برگردیم و از پدر مژدگانی پسر می طلبد. کودکی را در شارک سفلی گذراندم ، چند بار مرا برای مداوا به شهر بردند ، کودکی با محبت مضاعف اطرافیان زود سپری شد. پنج سال ابتدایی با نمرات خوب در دبستان دو کلاسه شارک سفلی گذراندم ، سه سرباز معلم در این 5 سال در درس خیلی کمک کردند . آخرین سرباز معلم خیلی خانواده ام را تشویق نمود که به شهر یا حداقل شارک علیا کوچ کنند تا من درسم را ادامه دهم. اما کوچ میسر نشد و با پی گیری اش قرار شد من با خر مسیر دو روستا را همه روزه طی کرده تا در مدرسه راهنمایی شارک علیا درس بخوانم.
علوم
به علت وضعیت سخت حین زایمان قسمتی از بدنم فلج و صورتم بد فرم شده بود ،حرکات دست ها و صحبت کردن مانند مردم عادی بود ، اما در پاها به خصوص پای چپم سخت ناتوان بود و بدون عصا قادر به راه رفتن نبودم . شکل سر وصورتم نیز مانند بقیه نبود و قداَم نیز از اکثر افراد کوتاه تر مانده بود. ، اما من به آن عادت کرده بودم . بعدها با فیزیوتراپی وضع حرکتی ام بهتر شد و پوشیدن کفش مخصوص خیلی به من کمک کرد تا بدون عصا نیز بتوانم راه بروم. دکترها که به پدر و مادرم روحیه میدادند می گفتند خدا را شکر کنید که خیلی خوش شانس بوده که به قسمت های هوش و تکلم اش در مغزهیچ آسیبی نرسیده است. دکترها می گفتند فرم صورتش مشکلی نیست اما اگر دوست داشته باشید با جراحی پلاستیک براحتی به حال طبیعی در می آید. اما دخل خانواده ما کفاف خرج جراحی پلاستیک را نداشت و کمیته امداد و بهزیستی برای اعمال زیبایی هزینه و مساعدتی نمی کردند.
انشاء
فردای آن روز با دلشوره سوار خر شده به شارک علیا رفتم ، میخ طویله را در علفزار نزدیک مدرسه کوبیدم و با عصای زیر بغل وارد مدرسه شدم . تمام روز دلشوره ام برای زمان تعطیل شدن و دوباره اذیت پسرها بود. در زنگ تفریح هم از کلاس خارج نمی شدم تا کمتر اذیت شوم. زنگ آخر زده شد و من مضطرب از هر روز دیگر حرکت کردم ، خواستم موضوع را به دبیرها یا مدیر بگویم ، اما می ترسیدم حالت انتقامی و اذیت بچه ها بیشتر شود. از مدرسه که بیرون آمدم یکی ازپسرها سوار خر من شده بود و حیوان را اذیت میکرد یکی دیگر در حال در آوردن میخ طویله از زمین بود. اما زورش نمی رسید در بیاورد. به التماس افتادم که اجازه دهند سوارشوم و به روستایم بروم . اونی که با میخ طویله ور می رفت فریاد زد گدا چاله ای این که در نمی آید چطور میخواهی بری؟ به طرفش رفتم ته عصایم را در حلقه میخ طویله فرو برده آن را به روی سنگی در کنار میخ تکیه داده و با شیوه اهرم با یک حرکت سریع میخ را از زمین کندم. کف زدن و تمسخر به اوج خود رسیده بود . در اختلافات دو روستا بعضی افراد شارک علیا مردم شارک سفلی را گدا چاله ای صدا می زدند. بچه ها با فریاد دسته جمعی" گدا چاله ای خر سوار ترمز خرت را نگهدار" دورم حلقه کرده بودند و نمی گذاشتند سوار خرم بشوم ، هر چه التماس می کردم ، تمسخر و اذیت آنها بیشتر می شد یکی محکم عصا را از زیر بغلم کشید تا با آن مسلسل بازی کند که در کنار خر بد جوری زمین افتادم . ناگهان صدای فریادی زنانه سکوت را بر بچه ها حاکم کرد.
- بس کنید ... خجالت بکشید ... با مهمان این رفتار زشته ...
همه پسرها عقب رفتند ، پسری که بر خر سوار شده بود پایین پرید ، بانوی شجاع که همه را میخکوب کرده بود همچنان با فریاد سخن می گفت . فکر می کردم مادر یکی از این پسرها باشد، اما نه ، یکی از دختر های هم کلاسی بود که حرف هاش مثل حرف آدم بزرگ ها بود :
- این پسر مهمان روستای ماست ...مهمان عزیز است ... مال هر کجا باشد. پدرم جانش را نداده که با هم اختلاف داشته باشیم . مردم شارک سفلی مثل مردم ما انسان هستند . حق نداریم به آنها توهین کنیم. اگر کسی بدنش ضعیف باشد ما حق نداریم او را اذیت کنیم....
اما این بانوی شجاع که همه پسرها از او حساب می بردند از نزدیک شدن به خر می ترسید و از پسر ها خواست خر را نگه دارند تا من سوار شوم.
از آن روز به بعد جز چند مورد جزیی و گذرا دیگر کسی مرا اذیت نمی کرد. با تعدادی از پسرها هم دوست شده بودم. اما بیشترین توجه را همان دختر به من داشت اکثرا زنگ تفریح ها بدون آنکه کسی متوجه شود مقداری از تنقلات خودش را به من میداد در روزهای برفی که من چند روز به مدرسه نمی رفتم فقط او دفاتر پاکنویس اش را به من میداد تا من جواب مسایل را از آنها پیدا کنم و پاکنویس خود را کامل کنم. البته من نیز به تلافی تنقلاتی را از روستا با خود می بردم اما هرچه نعارف کردم هیچوقت چیزی از من نگرفت. بر عکس بعضی نوشت افزار و دفاتر زیبا را که می گفت بنیاد شهید برایش فرستاده و اضافی است به من می داد.
این دختر زکیه صفری نام داشت پدرش در جنگ با عراق شهید شده بود ، تنها دختری بود که برعکس بقیه دختران کلاس که لباس محلی رنگی می پوشیدند مانند بعضی زنان و دختران شهری مقنعه ، مانتو و چادر مشکی داشت . بچه ها می گفتند بنیاد شهید این لباس ها را به آنها داده است. جز درسخوان های متوسط کلاس بود و در فعالیت های فوق برنامه تنها دختری بود که اکثرا با مقاله در مناسبت های مختلف مطرح بود. از یک خاطره از پدر شهیدش که در مناسبتی در کلاس نقل کرد ، پی بردم پدرش قبل ازشهید شدن مجروح بوده و با عصایی درست مثل عصای من اما بزرگتر راه می رفته است چند هفته بعد از بهبودی و حرکت بدون عصا آخرین خداحافظی را میکند و می رود.
3 سال راهنمایی با محبت های زکیه و دبیران دلسوز به خوبی سپری شد. من مورد حمایت سازمان بهزیستی قرار گرفته و مسئول پرونده من خانم رزاقی بسیار مهربان و دلسوز بود و حتی چند بار برای رسیدگی به وضع من به مدرسه و خانه ما آمد. اتفاقا این خانم از خانواده شهدا بود و در اردوهای بنیاد شهید با زکیه و مادرش نیز آشنا و دوست بود.
برای سال اول دبیرستان باید به شهر میرفتم ، ثبت نام در دبیرستان انجام شد ، اما پیدا کردن خانه در شهر خیلی مشکل شد ،9 تا پسر هم کلاسی سال قبل من در 2 گروه 4 و 5 نفره برای خود خانه اجاره کرده بودند اما حاضر نبودند مرا شریک و هم اتاقی بگیرند.البته خود پدرم هم زیاد راضی نبود که من هم اتاقی آنها بشوم. نزد رابط بهزیستی خانم رزاقی رفتم ،خیلی خود را به زحمت انداخت ، حتی در خانه فامیل های خود مکانی ارزان برایم پیدا کرد ولی از دبیرستان دور بود ، ظاهرا امکان ادامه تحصیل من با مشکل مواجه شد و ناامید باید برمی گشتیم. خانم رزاقی یک راه حل خوب پیدا کرد ، در شهر مجاور یک دبیرستان شبانه روزی پسرانه بود. اما پدرم از این پیشنهاد استقبال نکرد و مشکل دیگر که تماس با دبیرستان شبانه روزی به علت تکمیل ظرفیت بی نتیجه ماند. اما خانم رزاقی قول داد که هر جور شده یک راه حل پیدا می کند.
3 روز بود که پدرم و اطرافیانم هیچ تلاش دیگری برایم نمی کردند و من مایوس می پذیرفتم که ادامه تحصیل دیگر ممکن نیست. کنار جوی آب روستا در سایه درخت گردو مشغول پوست کندن گردوهایی بودم که پیش من انباشت کرده بودند. ماشین پاترولی به سمت روستای ما پیچید . زود شناختم ماشین بهزیستی بود. عصا زیر بغل به سمت آنها شتافتم. سراغ پدرم را گرفتند ، خانم رزاقی مژده داد که درست شده است. قرار شد من بدون هیچ هزینه ای با سرویس ویژه ای که بنیاد شهبد برای زکیه و دو دختر دیگراز شارک علیا به شهر گذاشته بود به شهر رفت و آمد نمایم. راننده زیاد موافق نبوده اما خانم رزاقی با تشریح وضعیت من نزد مسئول بنیاد شهید و اصرار و پیگیری ،سرانجام هماهنگ کرده بود که من نیز از آن سرویس استفاده کنم. خیلی تاکید شد زودتر از موعد در مسیر حضور داشته تا راننده معطل و عصبانی نشود.
صبح زود فاصله 250متری روستا تا کنار جاده شارک علیا به شهر می رفتم . یک پیکان سواری سرویس قراردادی بنیاد شهید بود. زکیه و 2 دختر دیگر که از خواهران شهدای شارک علیا بودند در صندلی عقب می نشستند و من جلو و کنار راننده می نشستم. خوشبختانه دبیرستان من در مسیر دبیرستان شاهد دخترانه قرار داشت ومن زودتر پیاده می شدم. دو دختر دیگر یک سال از ما بزرگتر بودند. در سال اول دبیرستان که محتوی درسی من وزکیه یکی بود ، در مسیر اکثرا راجع به آن درس ها و تاخر و تقدم مباحث در دو دبیرستان صحبت می کردیم ،اما در سال های دوم و سوم که رشته تحصیلی ما متفاوت بود کمتر این بحث ها را داشتیم. در این 3 سال بارها و بارها حمایت زکیه را از خودم دیدم .حتی از خانم رزاقی شنیدم که جریان استفاده من از سرویس را زکیه پیشنهاد کرده است .ظاهرا آنها در هفته دفاع مقدس در مراسم ویژه خانواده شهدا که با هم بوده اند وقتی صحبت مشکل ادامه تحصیل من به میان می آید زکیه این پیشنهاد را طرح و همانجا خانم رزاقی هماهنگی اولیه را با مسئولین بنیاد شهید به عمل می آورد. زمستان ها که روزها کوتاه بود و زمین از برف پوشیده بود ، پدر یا عمویم مرا به کنار جاده می رساندند و در برگشت به استقبال می آمدند. یک روز بورانی که پدر دیر آمده زکیه از من خواست که پیاده نشوم و به راننده اصرار که صبر کند تا پدرم برسد. کارشان که به مشاجره رسید من عذرخواهی کرده پیاده شدم و به سمت روستا حرکت کردم که دیدم زکیه و دو دختر دیگر نیز پیاده شده اند و راننده که شدید کلافه شده بود از هر 4 نفر ما خواست سوار شده و به سمت روستای شارک سفلی حرکت کرد ، لغزندگی و گل ولای جاده فرعی روستای ما عصبانیت راننده را بیشتر و زکیه با عنوان اینکه یک بار این اتفاق افتاده و نباید مرا با این شرایط خاص در بیابان رها کند از من دفاع می کرد. تا اینکه پدرم رسید ....
تابستان سال سوم بعد از امتحانات نهایی با پی گیری خانم رزاقی من در دفتر مخابرات شارک علیا مشغول به کارشدم ، با پیگیری ایشان و مساعدت بهزیستی درتامین پیش پرداخت، یک موتورسیکلت 3 چرخه قسطی خریداری کردم و با این وسیله بین دو روستا و حتی شهر رفت و آمد میکردم ، گاها اطرافیان را نیز در کنار خود می نشاندم و بسیاری از امور مورد نیاز خانواده را در شهرخودم انجام میدادم. درآمد مخابرات خوب بود ، دو دستگاه رایانه نیز آورده بودند که به صورت کافی نت استفاده می شد. 50 درصد درآمد کافی نت مال من بود. زکیه گاه تنها و گاها با خواهرزاده اش برای استفاده کافی نت می آمدند. هرچه سعی میکردم پول از ایشان نگیرم، برعکس بیشتر نیز روی میز میگذاشت و می رفت .
تا اینجا باید بپذیرید که من حق داشتم یا دل ام حق داشت دل بسته زکیه باشد. هر وقت می آمد ضربان دل بالا می رفت و هر وقت می رفت احساس خفگی درسینه نشان دلتنگی داشت. پاییز آن سال خوشایند من نبود. دو دختر هم سرویسی ما دانشگاه قبول شدند و بنیاد شهید فقط برای یک نفر (زکیه) با سرویس ایاب و ذهاب به شهر موافقت نکرده بود. لذا آنها به شهر کوچ کردند. ابتدا تصمیم گرفتم با موتورسیکلت سه چرخ من تنهایی به شهر آمد و رفت نمایم ، ولی توصیه همه منع این کاربخصوص در زمستان بود ، علاوه بر این کاردر دفتر مخابرات که به آن علاقمند شده بودم و منبع درآمدی خوبی برای من و خانواده ام بود از دست می رفت. مجموعه شرایط پیش آمده منجر به اخذ یک موافقت برای گذراندن پیش دانشگاهی بدون حضور در کلاس و ماندن در شغل پیمانی دفتر مخابرات روستایی شارک علیا شد.
زکیه و مادرش پنج شنبه و جمعه را در روستا بودند و عصر پنج شنبه به امامزاده روستا که گلزار شهدای روستا هم در آنجا بود می رفتند. من هم برادرم را عصر پنج شنبه با خود به دفتر مخابرات آورده ، جانشین می گذاشتم وخود به امامزاده می رفتم و با احترام زیاد قبور شهدا زیارت را می کردم ، اگر بگویم کارم بی ریا بود که دروغ گفتم ، اما مقام شهدا را قدر می دانستم وسعی می کردم با علاقه زیارت و دعا ها را بخوانم و این فقط منحصر به قبر شهید صفری نبود. زکیه و مادرش در کنار قبر شهید صفری مدتی می نشستند و قرآن ودعا می خواندند و خیرات فراوان نیز می کردند ، احوالپرسی آنها با من بسیار صمیمانه و محبت آمیز و از خیرات ها بسیار به من تعارف می کردند. روزهای برفی زمستانی که آنها نمی آمدند من تنهایی به امامزاده می رفتم ، برف روی سنگ قبرها را پاک می کردم و با شهید صفری درد دل می کردم.
به توصیه خانم رزاقی در کنکور پیام نور ثبت نام کردم. امتحان پیش دانشگاهی تمام شد ، با خبر بودم که خانواده شهید صفری به روستا آمده اند. اما زکیه را نمی دیدم و حتی پنج شنبه ها نیز به امامزاده نمی آمد. برعکس امتحان کنکورکه تمام شد فراوان او را می دیدم .یک جنجال درونی آزارم میداد ازیک طرف آنقدر او را دوست داشتم که آرزوی قبولی در یک رشته خوب آرزوی من نیز بود و از طرفی نگران بودم با داشتن سهمیه شاهد و تلاش زیادی که کرده بود حتم در یک رشته خوب در تهران قبول می شد و آن وقت فاصله من و او چقدر زیاد می شد؟
خانم رزاقی برای تهیه مسکن من تلاش های زیادی کرده بود ،با یک وام قرض الحسنه پیش پرداخت قرارداد انجام شد ، بنیاد مسکن در همان منطقه ای که خانه شهید صفری واقع بود ، تعدای خانه ارزان قیمت می ساخت که یک واحد به من اختصاص پیدا کرد ، روز اولین بازدید خانم رزاقی هم از بهزیستی آمده بود ، زکیه و مادرش به دیدنش آمدند و وقتی در جریان کار مسکن من قرار گرفتم ، به من تبریک گفتند من از فرصت استفاده و نقشه را به آنها نشان دادم و زکیه بسیار دلسوزانه پیشنهاد تغییراتی در نقشه داد و خانم رزاقی هم قول داد با مهندس بنیاد مسکن صحبت کند که این تغییرات اعمال شود.
کار نظام وظیفه نیز به راحتی حل شد و کارت معافیت دائم را گرفتم. راز دل را با مادر گشودم و اولین مخالفت که برایم ازدواج زود است، شروع شد. پدر و عمه ها نیز همین نظر را داشتند. و من کم کم اصرار را شروع کردم که زکیه اینک اینجاست و به من علاقمند و اگر نتایج دانشگاه اعلام و برای تحصیل به شهر دوری برود ، معلوم نیست چه پیش آید ، از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
از مشتری های ثابت کافی نت زکیه بود و قبل و بعد استفاده از اینترنت از احوالپرسی گرم و برخورد با محبت اش برخوردار می شدم. گاها خواهرزاده اش آب میوه و یا بستنی از شرکت تعاونی می گرفت که همیشه 3 تا بود یکی برای من و دو تا برای آنان. اما هیچگاه نتوانستم قانع اش کنم که میهمان من باشد و هزینه کافی نت را پرداخت نکند.
موبه مو لحظات خوش با زکیه بودن را برای مادر شرح می دادم. مهر مادری اثر کرد و مادر مدافع من شد. در جلسه شور خانوادگی عمه ام با عبرت ناخوشایند " نکند دختره مشکل داره که زیر پای یه علیل نشسته " دل همه را لرزاند و بدتر دل مرا سوزاند و اشکم را جاری ساخت.
سرانجام خواستگاری انجام شد، اما نتیجه مایوس کننده بود.ابتدا مادرش گفته بوده که دخترم باید درس بخواند وازدواج زود است و وقتی مادرم اصرار می کند که اجازه دهید دختر و پسر با هم صحبت داشته باشند، صراحتا جواب منفی می دهند. البته با عذرخواهی فراوان که دخترم امانت بزرگ پدر شهیدش می باشد و او شرمنده است که نمی تواند چنین اجازه ای بدهد.
از آن روز به بعد دیگر زکیه به کافی نت دفتر مخابرات روستایی نیامد. پنج شنبه بعد ازظهر با لباس و وضعی آراسته به امامزاده و گلزار شهدا رفتم. برخورد مادرش با من خیلی سنگین بود و زکیه به سلام من حتی جواب نداد وسرش را از کتاب دعا یا قرآن که مشغول خواندن بود بلند نکرد.
احساس خفگی می کردم ،تنم خیس عرق شده بود،آرزو می کردم بیدار شوم و باور کنم این یک کابوس است. به هر زحمتی از محوطه گلزار شهدا بیرون آمدم ،روی موتورسه چرخ نشستم ،روشن اش نکردم ،مدت طولانی خیره به دور دست ها ، بیحرکت و بدون عکس العمل به مردم در عبور و بی پاسخ به سلام و احوالپرسی آنها گذشت.
شب مادر بی فایده دلداری ام می داد و از دخترانی می گفت که هم شان من هستند و ازاینکه شغل و موتور دارم و بزودی صاحب خانه می شوم به حدی خوششان می آید که نقص رخسار و علت پاها برای شان مهم نیست.
جمعه ها از مخابرات اجازه تعطیل داشتم ، اما من هم برای درآمد بیشتر و هم برای دیدن زکیه همه جمعه ها دفتر را باز نگه می داشتم. اما دیگر حوصله کار در روز جمعه را نداشتم . اصرار مادر که خانه نشستن برای روحیه ام خوب نیست بر انکار من که بی حوصله ام فائق آمد و با تاخیر روانه شارک علیا شدم.مادر زکیه به دفتر آمد خیلی عادی احوالپرسی کرد و البته از تاخیر هم پرسید که نتوانستم جوابی بدهم ، شماره تلفنی را داد تا برایش بگیرم ، شماره تلفن آشنا بود متعلق به خانم رزاقی بود. با اینکه در آموزش اولیه کار دفتر مخابراتی آموخته بودم که نباید مکالمات را شنود کنم و من هم خیلی بر این اخلاق مقید بودم ، اما آن لحظه عجیب مشتاق بودم که بدانم بین مادر زکیه و مسئول پرونده من در بهزیستی چه می گذرد، که با بسته بودن کامل درب کابین از صحبت بسیار آهسته مادر زکیه هیچ دستگیرم نشد.
2 روز بعد خانم رزاقی به شارک علیا آمد ،کامل در جریان خواستگاری بود. فوری رفت سر اصل مطلب و گله مندی که چرا قبل از چنین مهمی او را در جریان نگذاشته ام و گلایه که چرا پنج شنبه در مزار شهدا ایجاد مزاحمت برای خانواده شهید صفری نموده ام. و من قصه عشق گفتم و کمک خواستم و او صد دلیل تراشید که این عشق فرجامی غیرممکن دارد و دل ها را کدر می کند و باید فراموش اش کنم و حتی پیشنهاد کرد که مرا نزد مشاور خوب روانشناس خواهد برد که این جنون را از فکرم پاک سازد. و وقتی از چرایی این محبت زکیه در این سال ها گفتم و به اینجا رساندم که : "اگر بامن نبودش هیچ میلی چرا حام مرا بشکست لیلی " در جواب شنیدم که همه به منزله احسان و صدقه در حق یک بینوا بوده و بس و حتی از لابلای حرف ها ی خانم رزاقی پی بردم که مبلغ زیادی بابت اضافه کرایه من از طرف مادر زکیه به راننده سرویس در سه سال گذشته پرداخت شده است و کمک های پنهانی دیگر که از باب رحم و شفقت و احسان فی سبیل الله بوده است. همه حرف های خانم رزاقی خردکننده بود و هرچه با جملات بازی میکرد که کمتر برنجم سودی نداشت، اما خردکننده ترین قسمت صحبتش این بود که گفت : " زکیه خانم همیشه تو را به چشم یک برادر نگاه میکرده است."
روز های اولی که بچه های شارک علیا مرا اذیت و مسخره می کردند و خَرَم را به این سو و آن سو می کشیدند من التماس می کردم اما گریه نکردم ولی در آن لحظه التماس نمی کردم بغضم ترکید و بی خجالت گریه کردم. خانم رزاقی در دفتر را بست تا کسی وارد نشود و مرا در آن حال نبیند. متاثر شده بود ولی نمی خواست مطابق میلم کمکی کند ، برایم از دختران هم شان من که تحت پوشش بهزیستی هستند سخن می گفت که مشکل آنچنانی هم ندارند و بر وصلت با من افتخار میکنند و حاضرند حتی از شهر به روستا بیایند و مرا خوشبخت نمایند و چنان زندگی شیرینی برایم فراهم می سازند که آنی زکیه را فراموش بکنم. و چه وعده ها که از حمایت سازمان بهزیستی از زوج های تحت پوشش نداد.
من با سکوت و البته هق هق ضعیف گریه به او فهماندم که اختیار ترک فکر زکیه دست خودم نیست. و خانم رزاقی اصرار که مرا از فکر کردن به زکیه نجات دهد. آن عیوب جسمانی را که تا به حال یک فرصت و یا نعمت خفیه الهی معرفی می کرد، در آن لحظه جوری دیگری مطرح کرد:
- فرض کنیم با جراحی پلاستیک ، صورتت زیبا شود ، با نقص پا چه میکنی؟ پایت با جراحی و کفش مخصوص تمرین و ورزش اصلاح شود ، با قدت کوتاهترت نسبت به زکیه چه می کنی؟ کفش مخصوص ات را پاشنه بلند بسازند تا هم قداَش شوی؟اختلاف تحصیلی را چکار میکنی؟ میدانی که او درسخوان و رشته لوکس قبول خواهدشد ، فرض که همه اینها درست شود و تو هم در رشته خوب ادامه تحصیل دهی ، با حرف مردم عوام شارک علیا در مورد شارک سفلی ، معذرت می خواهم که می گویند گداچاله ای باید چکار کرد؟ تو فقط خودت را می بینی و به احساسات یک دختر برای یک عمر زندگی هیچ توجهی نداری.
ترجیح دادم جوابش را ندهم ، از او خواستم لحظه ای در دفتر بماند ، عصایم را برداشتم و شتابان به سوی مسجد رفتم ، از قفسه کتابخانه مسجد کتاب داستان راستان جلد دوم را برداشته و به نزد خانم رزاقی باز گشتم. داستان جبیر و ذولفا را باز کردم و ملتمسانه از خانم رزاقی تقاضا کردم که آن را به دست زکیه برساند تا بخواند ، اما خانم رزاقی که تا به حال به هیچ تقاضای من اینگونه نه نگفته بود شدید مخالفت کرد. داستان را قبلا شنیده یا خوانده بود ،استدلال هایش را هرگز نپسندیدم ، اما روحیه ام را ضعیف کرد:
- جبیر از صحابه پیامبر بوده است ، تو چطور جرات میکنی خودت را با او قیاس کنی؟ آنجا حکم خدا و پیامبر بوده ، چه ارتباطی این حکم به شما دارد؟ مسئله جبیر و ذولفا قصه عاشقانه نبوده است که آن را به دلباختگی غیر عاقلانه ات ربط بدهی؟ اگر این روایت بر فرض هم صحیح باشد صدها روایت و حدیث دیگر ضد آن در توصیه به ازدواج با کفو و هم شان وجود دارد.
- معذرت میخواهم خانم رزاقی... جسارتم را ببخشید ، شما قلبا مسلمانید یا برای حفظ ظاهر در جمع خانواده شهید بودن و یا کارمند ماندن اینگونه از خدا و پیامبر حرف می زنید.
- اعتقاداتم را که امیدوارم خدا قبول کند ، اگر رفتاری داشتم که ریا تصور شده خدا مرا ببخشد ، ادعا نمی کنم که کارم در بهزیستی همه اش برای رضای خداست ، شعار هم نمی دهم که با بچه های تحت پوشش دقیقا مثل بچه های خودم رفتار می کنم ، اما دوست دارم از این فرصت طلایی که برایم فراهم شده نهایت استفاده را ببرم و صادقانه خدمت کنم . هیچ دستور کاری ازسازمان برای امروز و این بحث نداشتم ، خودم خواستم کمکی کرده باشم ، البته خواست مادر زکیه هم بود...
- که مزاحم آنها نشوم!
- مزاحمت حرف منه ، آن ها بیشتر نگران رنجیدن بیشتر شما بودند.
- شما که این محبت در حق من خارج از شرح وظایف شغلی انجام دادید ، این یکی را هم زحمت بکش ، فقط یک بار زکیه داستان جبیر و ذولفا را بخواند
- کار بی فایده ای است ، بر عکس ممکن است تردیدی در ایمان ایجاد کند و یک عمر رنجش روح در پی داشته باشد
- مگر رفتار پیامبر و صحابه الگوی ما نیست؟
- فرض که چنین باشد ، این خانواده دِینشان را به اسلام ادا کرده اند ،قبل از انقلاب آزار و اذیت خان و ژاندارم ها ، بعد انقلاب مدام در جبهه ، فردای تولد اولین دختر در عملیات ،سال ها مجروحیت ، باز جبهه ، و آخر هم شهید شدن ، می دانی زکیه کی دنیا آمده ؟ شش ماه بعد از شهید شدن پدرش . می دانی این مادر با چه سختی این 2 دختر را بزرگ کرده است ، می دانی زن شهید بودن و ماندن یعنی چه؟... انصاف نیست عهد و آزمایش دیگری به نام ادای دینی برای این خانواده ایجاد شود.
هر چه بحث ادامه پیدا میکرد ، خانم رزاقی مرا ناامیدتر میکرد، و وقتی گفتم کتاب را با واسطه بهتری برای زکیه می فرستم ، حتی تهدید کرد که ماجرای ارسال کتاب برای زکیه را به مادرش می گوید ، تا زکیه از خواندن داستان بی فایده که فقط شاید خدای نکرده تردید در ایمان اش ایجاد کند ممانعت کند. و آنگاه که گفتم واسطه من شهید صفری می باشد ، اشک در چشمانش جمع شد و باز گفت : بی فایده است.میخواهی چه کار کنی!؟....
سخت انتظار پنج شنبه را می کشیدم ،عصر پنج شنبه زودتر از همه اهالی به امامزاده رفتم ، همه قبور شهدا را شستم ، یک شیشه گلاب را در اطراف قبر شهید صفری پاشیدم ، صفحه داستان جبیر و ذولفا در کتاب داستان راستان را تا زدم طوریکه نشان دار و مشخص باشد و آن را برروی سنگ قبر شهید صفری گذاشتم و از امامزاده بیرون آمدم ، نزدیک غروب دوباره به امامزاده سر زدم کتاب نبود. تصوری مبنی بر برداشتن کتاب توسط دیگری نداشتم ، اما نگران بودم که آیا مادرزکیه اجازه میدهد که زکیه آن داستان را بخواند یا نه ؟
هیچ اتفاق خاصی نیافتاد تا اینکه چند روز پیش خادم مسجد از من سراغ کتاب داستان راستان را گرفت و تاکید که کمیاب است و تجدید چاپ نشده است. شماره چند کتابفروشی را در شهر های مختلف گرفتم و زنگ زدم نتیجه منفی بود. خادم مسجد بار دیگر یادآوری کرد. باید مطمئن می شدم که در نزد خانواده شهید صفری است و یک جوری خادم را از نگرانی در می آوردم. بخت یار شد و خواهر زاده زکیه را دیدم به زحمت حالی اش کردم که به مادربزرگش برساند کتابی که در قبرستان جا مانده امانتی است و مواظب باشند که گم نشود. دوید و رفت و چند لحظه بعد بازگشت و با لحن شیرین کودکانه اش گفت :
- خاله ام گفت هدیه پدر شهید مان است و ما مواظبیم.
برق شادی دلم را روشن کرد: اول کتاب در دست زکیه است ، دوم داستان جبیر و ذولفا را خوانده است ، سوم کتاب روی سنگ قبر را هدیه ای از جانب پدرش دانسته ، پس خانم رزاقی به مادرش در مورد کتاب داستان راستان چیزی نگفته است ، چهارم با سوال من از خواهرزاده زکیه ، زکیه اینک حتم میداند که من این کتاب را آنجا گذاشته ام و بیشتر به داستان جبیر و ذولفا و سپس به خود من فکر می کند.
خیلی دوست داشتم و منتظر بودم زکیه را یک بار دیگر ببینم ، دوست داشتم حال که کتاب را هدیه پدرشهیدش دانسته آن را برای همیشه نزد خود نگاه دارد. از مشخصات جلد اول داستان راستان که در کتابخانه مسجد بود شاید بتوان با آگهی اینترنتی به همان نمونه از جلد دوم دست یافت و جایگزین نمود. سریع به مسجد رفتم و کتاب داستان راستان جلد اول را با خود به دفتر آوردم. صفحه اول را باز کردم تا مشخصات ناشر و تاریخ چاپ را یادداشت کنم .عبارتی توجه ام را جلب کرد که در گوشه چپ بالای صفحه مشخصات با خودکار نوشته شده بود .{ اهدایی به کتابخانه مسجد رسول اکرم(ص) روستای شارک علیا جهت مطالعه عموم مردم به خصوص جوانان – م.صفری 22 بهمن 1366 التماس دعا}
آن برق شادی که دلم را روشن کرده بود ، اینک تابش نورش تغییر کرده بود. غروب معمولا خادم به مسجد می آمد ، رفتم که ماجرای کتاب جلد دوم را توضیح بدهم ، هنوز خادم نیامده بود به سمت کتابخانه رفتم تا کتاب داستان راستان را که عصر برداشته بودم سرجایش بگذارم ، با تعجب دیدم که کتاب جلد دوم نیز سرجایش هست ، خیلی زیبا با نایلون رنگی جلدش پوشانده شده بود، برداشتم درصفحه اول عین عبارت مندرج در جلد اول با خودکار نوشته شده بود، اما روی حرف (م.) با روان نویس قرمز و خوش خط کلمه (شهید) تازه نوشته شده بود. ورق زدم تا به صفحه داستان جبیر و ذولفا رسیدم ، آثار تازدن در پنج شنبه گذشته هنوز کاملا صاف نشده بود. چند تا کتاب دیگر در آن قفسه که همه چاب قبل از انقلاب یا اوایل انقلاب بود را نگاه کردم همه اهدایی م.صفری به کتابخانه مسجد بود.- ۹۷/۰۹/۰۱