گنج سکون خان
سال نخست کار پزشکی من بود، عجیب علاقه داشتم که در طبابت مردمدار بوده و پای درد دل بیماران بنشینم و باصطلاح سنگ صبور آنها بشوم ،اما در ساعات شلوغ درمانگاه این ویزیت طولانی دردسر ساز می شد و اعتراضات بیماران عجول داروطلب را به همراه داشت. در یکی از این ایام فردی با لیستی ازداروهایی که معمولا در درمان یک اختلال روانی موسوم به شیزوفرنی تجویزمی گردد ، مراجعه و خیلی محترمانه درخواست تجویز لیست را در دفترچه بیمه اش نمود. من تازه کار مغرور و از طرفی مقید به اصول اول مصاحبه بعد معاینه بعد تست بعد تشخیص بعد درمان ، از این نوع دیکته یا رونویسی نسخه ناخشنود و این کار را در آن مقطع حمل بر توهین به مقام علمی خود تلقی می کردم. لذا در رعایت اصول حرفه ای با حفظ خونسردی از بیمار خواستم که بنشیند تا نوع بیماری اش را تشخیص دهم و بعد بهترین دارو را که خودم صلاح می دانم نسخه کنم ، علیرغم حدود 20 دقیقه مصاحبه با اندکی معاینه در تجربه آن روز سخت شکست خوردم و در حالیکه سر وصدای سالن انتظار بلند شده بود ، لیست پیشنهادی را بدون دستور مصرف در دفترچه بیمه نسخه و به دست بیمار سپردم . بیمار باهوش که متوجه ناراحتی من شده بود در موقع خروج گفت :
- آقای دکتر ، حق با شماست من هیچ علاقه ای به خوردن این مواد سمی و شیمیایی ندارم ، ولی متاسفانه یک دستور است که باید اینها را هر روز بخورم و من محکوم هستم که اطاعت کنم .
- دستور کی ؟!!
- ماجرای من طولانی است ، صلاح نیست وقت بیماران را بگیرم ، اما دفترچه خاطراتم را به شما میدهم تا بخوانید
در را باز کرد و از اتاق معاینه خارج شد و رفت. همان شب بعد از تعطیلی درمانگاه ، هنگام خروج او را جلوی در دیدم ، دفترچه قطع بزرگ و قطور دستش بود ، به طرفم دراز کرد و خیلی آمرانه گفت:
- یک هفته مهلت داری که بخوانی ، افشای راز نابودی به همراه دارد ، پایان مهلت همین جا سالم ازشما پس می گیرم.
دفترچه را به من داد و بی آنکه فرصت تشکر به من بدهد سریع دور شد و رفت.
دفترچه خاطرات که نبود بلکه داستان بخشی از زندگی اش بود که خیلی دقیق و با جزئیات نوشته بود ، سعی می کنم تا حد ممکن خلاصه آنچه که از آن ماجرای طولانی به یادم مانده در اینجا از زبان نویسنده اش بنویسم ، اگر شخص دیگری نیزآن دفتر را خوانده و در خلاصه ذیل با آن دفتر مغایرت و اختلافی می بیند بداند که این تفاوت ناشی از ضعف حافظه و گذشت زمان طولانی از مطالعه مندرجات آن دفتر می باشد و گرنه قصد خاصی در این تغییرات احتمالی نداشتم.
من کوچکترین فرزند خانواده بودم ، خواهرانم به خانه شوهر رفته و برادرانم یکی در ایتالیا رحل اقامت افکنده و دیگری به فیلیپین برای تحصیل رفته بود ومن تنها با پدر ومادرم زندگی میکردم. وضع ما نسبتا خوب بود در آمد مزرعه و مرتع بزرگی در نزدیکی فیروزکوه که موروثی پدرم بود زندگی مرفهی را برایمان فراهم کرده بود.چند سال قبل از انقلاب با توصیه و سفارش هژبر یزدانی ، پدرم با رهن مزرعه و مرتع موروثی و خانه مان در تهران وام کلانی از بانکی گرفت و ناگهان رفاه ما دو چندان شد ، دلارهای هنگفتی برای برادرانم ارسال شد و زندگی مجللی در خارج برایشان مهیا گردید. داماد ها نیز از این وفور ناگهانی پول بی بهره نماندند.اولین تاخیر در پرداخت سررسید ها بدون هیچ نگرانی با توصیه هژبر مهربان حل شد . تا اینکه سرانجام رسما ورشکستگی پدر اعلام شد و بانک دست بر مزرعه ، مرتع و خانه مان گذاشت . عمو هژبر مهربان به داد ما رسید و با خرید اموال به قیمت عادلانه پدرم را از زندانی شدن نجات داد. و آنقدر مهربان بود که خانه باغ بزرگ خود را در شهمیرزاد بدون آنکه از ما اجاره ای بگیرد به ما سپرد. مادرم نفرینش میکرد که او باعث بدبختی ما شده و این توصیه به بانک و وام همه بهانه ای بوده که مرتع بزرگ ما را از چنگ مان در بیاورد. اما پدر دعایش میکرد که او سرمایه داری مهربان بوده و در بحران ورشکستگی به داد ما رسیده و خانه اش را به رایگان به ما سپرده است. زندگی بر ما سخت شد ، پدر که عمری خوش نشین بود ، توان انجام هیچ کار درآمد زایی را نداشت ، لذا چشم او به دنبال انعام گاه و بیگاه هژبر یزدانی بود. لذا خانه مختص ما نبود و به خصوص تابستان ها میهمان های ویژه و سفارشی عمو هژبر در باغ لنگر می انداختند. روسای بانک های مختلف ، مسئولین جنگلبانی ، مسئولین ثبت اسناد و املاک ، شهرداران و مقامات ساواک میهمان های سفارشی بودند که همه نوع بساطی برای عیش آنها در باغ فراهم می شد و مادرم بسیار دلشوره داشت که من گرفتار منقل نشده و یا به شیشه های زهرماری نزدیک نشوم. در بین میهمان ها سرهنگ زالتاشیان رئیس ساواک سمنان بیشتر از همه در باغ جا خوش کرده بود و گاه طفیلی هایی هم با خودش می آورد.
تمام این مقدمه به اینجا میرسد که این سرهنگ زالتاشیان دختری داشت آتوسا نام که تقریبا هم سن وسال من بود و بسیار اهل شوخی و لودگی و بی پروا که هیچ حجب و شرمی در کارش نبود و تا می توانست سربه سرم میگذاشت ، اما من که از تغییر ناگهانی زندگی شدید افسرده بودم و به شدت درس میخواندم تا مهندس کشاورزی شوم و موقعیت گذشته خانوادگی را بازگردانم ، حال و حوصله اش را نداشتم و خود را از معرض رفتار شیطنت آمیزش دور نگاه میداشتم. البته ادعا نمی کنم یوسف پیامبر بودم بلکه جدا می ترسیدم ، شاید یکی از دلایل هم مراقبت چهار چشمی مادر از من بود.
شهریور 1357 در اوج انقلاب هژبر یزدانی دستگیر شد ، دیگر حتی یک میهمان هم نداشتیم ،پدر مجبور شد به دامغان دنبال کار برود . نمی دانم تاثیر حرف های مادرم از نفرتش از یزدانی و مهمانهایش بود یا به خاطر اینکه از بقیه همسن و سال ها کم نیارم ، که به انقلابیون پیوستم و کارم شد جلسه و مسجد و تظاهرات و پخش اعلامیه و اینجور کارها که همه مشغول بودند. ظاهرا با انعامی از سوی سرهنگ زالتاشیان به پدر قرار شد در روزهای پرخطر انقلاب زن ودخترش محرمانه در باغ اقامت کنند . میخواستم ماجرا را به دوستان انقلابی لو بدهم ، اما خود ما و باغ در معرض خطر قرار می گرفتیم و از طرفی بنابه توصیه مادر اینها هرچه باشند اینک به ما پناه آورده اند. مدرسه در اعتصاب و تعطیل بود ، آتوسا دیگر شر و شور تابستان را نداشت ، مدتی که گذشت این بار من بودم که خود را در برابرش باخته بودم ، دل باختگی به حدی شد که اقامت در منزل بر بیرون رفتن را ترجیح می دادم.
خلاصه که سخت عاشق شدم و حسرت که در این دو سه سال چرا به این فرشته زیبا و پاک (البته در تصور عاشقانه ام از درون پاک و در ظاهر جلف) کم محلی کرده ام. هر چه آتش عشق بیشتر می شد شرمم در گفتگو با آن دلبر ماهرو هم افزونی می یافت. از اشتها افتاده بودم و بیخوابی بر من عارض شده بود. وقتی از عصبانیتش در گفتگوی تلفنی فهمیدم که دوست پسرش به او خیانت کرده و البته همراه خانواده اش به ترکیه رفته و از دسترسش خارج شده هم خوشحال بودم و هم از تصور یک رقیب تا حد انفجار خشمگین می شدم. چند روز بعداز فرار شاه به خارج از گفتگوها فهمیدم که قرار است زن و دختر سرهنگ زالتاشیان به ترکیه فرستاده شوند. به معنای واقعی تب کردم البته لرز هم داشتم. بالاخره دل به دریا زدم و نامه بلند بالایی برایش نوشتم و آنرا با نقاشی ابر گل و پروانه و قلب آراستم وبه هر زحمتی بود به او رساندم. لامروت حتی صفحه اول نامه ام را کامل نخواند در حالیکه آنرا تا می زد و موشک کاغذی با آن درست میکرد به سمتم آمد :
- بارک اله ... گل پسر ... پس عاشقم شدی...
مثل چوب خشک ایستاده بودم که او با عشوه وادا یک باردور من چرخید .
- دست خودم نیست کار دل ...
- اوه ... دل هم داری
با نوک تیز موشک کاغذی روی صورتم بازی میکرد با اینکه صورتم را آزار میداد اما لذت می بردم با تمام قدرت با لبخند به صورتش خیره شدم.
- قول میدم خوشبختت کنم ...
قهقهه خنده اش بلند شد.
- کثافت فرصت طلب بی سروپا ، فکر کردی چند تا جوجه کمونیست خارجی با عوام بیسواد تو کشور سروصدا راه انداختند و اعلیحضرت به مسافرت تشریف بردند ، حال و روز دختر جناب سرهنگ زالتاشیان اینقدر خرابه که هر بچه ننه دهاتی عاشقش بشه.
- من ... من .... از صمیم قلب شما را دوست دارم ، شما را می پرستم.
- خفه ... خفه ... آخه بیشعور اون موقع که میخواستم مزه حال کردن با یک پسر خدمتکار دهاتی را بچِشم ، چرا اخم می کردی و در میرفتی و حال ندادی؟ عاشق سینه چاک!... هان چه مرگت بود.
ناگهان سرو کله مادرش پیدا شد:
- چیه دختر ... چرا سروصدا راه انداختی ؟
- مامی ... این بچه باغبون گدا دل باخته ام شده ... میمیره برام
- اِه... طفلی ... اونم خاطر خوات شده ... گناه داره مادر ... سر به سرش نذار از بسکه دخترم خوشگله شاهزاده و گدا زاده قربونش میرند.
دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و در آن فرو می رفتم و کنایه و تمسخرهای خرد کننده این مادر ودختر را نمی شنیدم. قاه قاه خندیدن و مرا دست انداختن ادامه داشت ، تا اینکه مادرش رفت ، مانند بره دست و پابسته در مقابل آن دختر گستاخ ایستاده بودم و او با انواع حرکات و کلمات رکیک که از بیان آن شرم دارم دست از من بر نمی داشت. دست آخر که ظاهرا خسته شده بود ، در حالیکه نیشگون دردناکی از گونه ام میگرفت :
- خوب گوشاتو واکن ، بچه گدا ، خاطرخواه من باید بچه پولدار باشه ... هر وقت جیبت پرپول شد ، آخرین مدل ماشین زیر پات بود ، خونه و ویلای در شان من داشتی ،هدیه میلیونی تونستی برام بخری ،تونستی تو جزایر هاوایی و قناری و سواحل اسپانیا برام هتل رزرو کنی ... اونوقت منم عاشق سینه چاکت میشم.
با ضربه ای زشت و حرکتی شرم آور که مجبور شدم بر زمین بنشینم از مقابلم گذشت و رفت و دیگر هرگز اورا ندیدم. اما من همچنان بی اختیار دوستش داشتم و تا مدت ها آرزو داشتم که باز اورا ببینم.
اراده کرده بودم که ثروتمند شوم. هرگاه که وسوسه دل غالب بود برای خاطر معشوق و آخرین سفارش اش و هر گاه که عقل و منطق غالب می شد برای انتقام از رفتار هرزه و تحقیرش . در هردو حال باید پولدار می شدم. دو سال تا دیپلم چهار سال تا مهندس کشاورزی شدن و چندسال تا شرکت کشت و صنعت راه انداختن ، راهی طولانی بود. باید راه نزدیکتری می جستم. تجارت ، اختراع ، اکتشاف ، معدن طلا وحتی سرقت به همه فکر کردم ، اما تنها راه مطمئن و سریع، یافتن گنج بود.
خلاصه درس و دبیرستان را رها و بیل وکلنگ به دست روانه خرابه های باستانی و قبرستان بت پرستان شدم.در قبر بت پرستان مربوط به قبل از آریایی ها ، علاوه بر بعضی وسایل و سکه های باستانی چهار نوع بت وجود داشت ،بت چوبی برای فقرا ، بت سفالی برای طبقه متوسط ، بت برنز برای طبقه متمول و بت طلا برای حاکمان و اشراف که هیچ قبری بی بت نبود مگر آنکه قبلا نبش شده باشد. بت های چوبی پوسیده و بی ارزش بودند. سفالی ها برای موزه ها در خارج خریدار داشت. اما آنچه زندگی را متحول میکرد بت طلا در قبر اشراف بود که متاسفانه یک سال تلاشم در این جستجو بی نتیجه ماند. بقیه ها بت ها و لوازم هم به دلال ها و قاچاقچی ها بسیار ارزان فروخته شد. تا سر قیمت پافشاری میکردم و یا از فروش منصرف می شدم تهدید به لو رفتن نزد کمیته می شدم. پاییز 58 کمیته ای ها به خانه باغ هجوم آورده و سه روز به ما مهلت دادند که باغ را ترک کنیم . پدرم فوری نزد شیخ عالمی حاکم شرع سمنان رفت و ماجرای توصیه هژبریزدانی به بانک برای وام و برشکستگی و از دست رفتن مال و منال را شرح داد ، نمی دانم چه شد که دل شیخ عالمی به رحم آمد و حکم داد که با اجاره ای اندک تا یک سال دیگر در خانه باغ بمانیم. اما کمیته ای ها از این حکم خوششان نیامد و از آن به بعد نگرانی ام بیشتر که مرا در واکاوی زمین برای گنج نگیرند. قبرستانی در اطراف سنگسر که دیگر به آن مهدیشهر می گفتند باقی نماند که من واکاوی نکرده باشم. امامزاده ها ، قلعه ها و آسیاب قدیمی نیز از زخم کلنگ من محفوظ نماندند. پول خوبی بدست آورده بودم، اما با ثروتمند شدن در حد مورد نظر دختر سرهنگ زالتاشیان خیلی فاصله داشتم. تابستان سال 59 وسوسه گنج زرریس ذوالفقارخان مرا به کوههای کافر قلعه و سر دربند کشاند.
ماجرای زر ریس ذوالفقارخان سنگسری حاکم منطقه سمنان در زمان فتحعلیشاه قاجار، چنین بوده که وی در فتح هرات غنایم جنگی زیادی منجمله جواهرات اهدایی فرماندار انگلیسی هندوستان به شورشیان هرات را به چنگ می آورد و درشبی که جاسوسانش از دربار خبر عزلش از حکومت سمنان و سنگسر را به او میدهند آن را با کمک دو پیشکار محرم اسرار در غاری در اطراف سنگسر که از قبل شناسایی و آماده کرده منتقل و در هنگامیکه دو پیشکار درون غار در حال جاسازی جواهرات بودند سنگ چین بالای غار که درپشت آن انبوهی از سنگریزه ها (به زبان سنگسری ریس) انباشته شده بود ، را خراب میکند که بلافاصله حجم کلانی قلوه سنگ در جلوی دهانه غار ریزش و دهانه کاملا مسدود و در زیر قلوه سنگ ها مخفی میگردد. احتمالا دو پیشکار زنده به گور شده از دود آتش درون غار خفه می شوند. از مادر فتحعیلشاه نقل است که دربرگشت از سفردر نزدیکی نجف اشرف ذوالفقارخان در آخرین لحظه های عمر مرتب این جمله را تکرار میکرده است { حیف از آن زر که در ریس بماند}.
تمام تابستان 59 کوههای کافرقلعه سنگسر و دره سردربند را جستجو کردم ، دهها تن قلوه سنگ را جابجا کردم اما دریغ از حفره یا غاری که نشانی از گنج زر ریس ذوالفقارخان در آن پیدا شود. فردای روزی که خرمشهر سقوط کرده و شایعه تعرض به نوامیس هموطنان در خوزستان مردم را به شدت عصبانی کرده بود و جوان های باصطلاح غیرتی به سوی جبهه حرکت کردند من بار دیگر به کوههای لهرد در شمال غرب سنگسر رفتم . در این مدت هرچه حفره و غار بزرگ در این کوه دیده بودم همه در امتداد یک لایه قطور سنگی قرار داشتند ، بنابر اگر ریس ( انبوه قلوه سنگ) در امتداد همین لایه باشد غار زرریس هم باید آنجا باشد. با این فرضیه جستجو را شروع کردم ، ناگهان در یک دره فرعی سنگ بری هایی توجه مرا جلب کرد. آثار فرسایش نشان میداد که این کنده کاری ها باید مربوط به هزاران سال پیش باشد. کشف بزرگی بود در پایین کنده کاری ها چند سنگ بزرگ مشخص بود که بوسیله افرادی روی هم چیده شده است. سریع اقدام به جابجا کردن سنگ های چیده شده کردم ، خزه و رطوبت کنار سنگ نشان میداد که حتم زیر این سنگ حفره پر رطوبتی باید باشدکه معمولا مجاری مرطوب به غارهای بزرگ و آبدار مربوط می باشند. سنگ رویی خیلی سنگین بود با دسته بیل و کلنگ اهرم درست کرده و سانت سانت سنگ را جابجا کردم . حدسم کاملا درست بود حفره بزرگی پشت سنگ واقع بود. چراغ قوه را به داخل غار تاباندم انتهایش نامعلوم بود ، به هر زحمتی داخل شدم و پیش رفتم . کف و دیواره غار کنده کاری شده بود . چند اسکلت در گوشه ای افتاد بود سرنیزه های زنگ زده فراوان دیده می شد. به پیشروی در دهلیز ادامه دادم ،گرچه این دالان طولانی پیچ وخم و سراشیبی و سربالایی زیاد داشت ، اما حرکت در آن آسان بود و مشخص بود مسیر کامل به دست افرادی در گذشته دور بهسازی شده است. ناگهان وارد تالار بزرگی پر از قندیل های آهکی غول پیکر شدم ، در وسط تالار مجسمه بزرگی از یک انسان روی سکویی قرار داشت ، ارتفاع مجسمه از 3 متر بیشتر بود ، 2 بال بزرگ بر روی شانه هایش قرار داشت ، لمسش کردم ، مطمئن شدم که از طلای ناب می باشد . چشمانم را مالیدم که خواب نباشم . نه خواب نبودم ، حتی اگر کل مجسمه طلا نبود ،همین روکش طلا ارزش فوق العاده داشت . چراغ قوه را به اطراف تالار چرخاندم هر گوشه کنار مجسمه ای کوچک و بزرگ ازطلا قرار داشت . در گوشه ای از تالار نمایی حوض مانند دیده شد که درون آن پر از سنگ های رنگین و درخشان و سکه های درشت و کوچک بود. همه را با دست لمس میکردم که مطمئن شوم خواب نمی بینم. چندین بار مجسمه ها ی کوچک و بزرگ و خزانه را وارسی کردم تا اطمینان حاصل کنم همه چیز درست است ، من به ثروتی فوق تصور دست یافته بودم. خروج از غار را در آن لحظه خطرناک دانستم ،هر چوپان یا رهگذری اگر مرا می دید ،باید زنده نمی ماند وگرنه دردسر می شد. روی جواهرات دراز کشیدم ، چراغ قوه را خاموش کردم و منتظر شدم شب بشود تا از غار خارج شوم. در تاریکی مطلق نقشه هایم را برای آینده مرور میکردم. گاهی دل غالب می شد که وصال با آتوسا را در یک قدمی می دیدم ، و گاهی هم عقل غالب بود که انتقام از رفتار زشت و تحقیر آمیزش را در انواع اشکال ممکنه بررسی میکردم. طرح تشکیل یک گروه مسلح بادیگارد برای حفاظت از خودم در برابر اجحاف دلالان و قاچاقچی های عتیقه جات ، چگونگی شریک کردن برادرانم در خارج از کشور و راههای خروج جواهرات به خارج و دهها طرح و نقشه برای آغاز زندگی جدید در آن تاریکی ، آینده ام را روشن نگاه داشته بود. با اینکه خیلی خسته بودم و پلک هایم سنگینی میکرد ولی از شوق و هیجان خوابم نمی برد. ناگهان صدای همهمه خفیفی شنیدم ، خواب از سرم پرید و رشته افکار بریده شد. همراه همهمه شعاع هایی از نور و بوی روغن سوخته دلشوره به جانم انداخت . اشخاصی داشتند به سمت تالار می آمدند ، پس من تنها کسی نبودم که به گنج بزرگ دست یافته بودم. اما رقیب هر که باشد مرا شریک که نمیکند هیچ بلکه درجا مرا از سر راه خود بر می داشت. از روی حوض جواهرات خودم را به پشت یکی از ستون ها رساندم و در استتار کامل منتظر ماندم که رقبا را شناسائی کنم ، آرزو کردم که کاش اسلحه ای را از قاچاقچی ها خریده بودم. افراد مشعل به دست وارد تالار شدند ، دالانی که آنها آمدند درست سمت مقابل دالانی بود که من وارد شده بودم. همه مشعل داران زن بودند. مردد ماندم که خوابم یا بیدار، چون رهبر آنها و تنها کسی که مشعل نداشت آتوسا بود. به طرف مجسمه بزرگ آمدند ، همه زن ها در مقابل مجسمه زانو زدند ولی آتوسا ایستاد و مانند کشیشان اورادی را خواند ، با اینکه می شنیدم که به سنگسری میخواند، اما یک کلمه آن را متوجه نشدم. روپوش شنل مانند سفیدی برتن داشت و شال سفید بلندی را بر سرش انداخته بود.هر چه فکر میکردم که با این هیبت و لباس در این غار چه میکند؟ به نتیجه ای نمی رسیدم. یا کابوس می بینم و یا اگر کابوس نیست ، ساواکی ها قبلا این غار را شناسایی کرده اند و حالا درون غار تشکیلاتی شبیه فراموش خانه راه انداخته و افراد با این هیبت را جذب خود نگاه داشته اند. این قوی ترین نظریه ای بود که برای آن وضعیت می توانستم تصور کنم. بنابراین با توجه به شقاوت ساواک و شخص سرهنگ زالتاشیان و پیامد های لو رفتن تشکیلات مرگ حتمی در انتظار من بود. اما علیرغم همه این دلشوره ها و ترس و وحشت ، دیدن آتوسا در آن هیبت با شکوه ، با آن شال سفید و تابش نور مشعل و انعکاس نور از طلاها به سمت صورتش ، آتش نیمه خاموش دل باختگی را در من باز شعله ورتر ساخت. دیگر هیچ اندیشه نداشته و دلشوره و پریشانی کاهش وعاشقانه محو تماشای نمایش نیایش یار گشتم. مدتی بعد ناگهان نمایش نیایش قطع و زنان مشعل دار در تالار پراکنده شدند ، من همچنان غرق تماشای آتوسا بودم ، چقدر در مقابل آن لباس های رنگ وارنگ که در باغ می پوشید ، این لباس برایش برازنده بود. قامتش باشکوه و اندامش پر جذبه و زیبایی اش در آن حال از وصف خارج بود. ناگهان روشنایی نوری از پشت سر توجهم را از یار به سمت دیوار غار منحرف نمود. یکی از زنان مشعل دار پشت سر من ایستاده بود و به من زل زده بود ، به من اشاره کرد که به سمت آتوسا بروم ، کمی ترس و دلهره داشتم اما به مصداق شعری عاشقانه به پیش رفتم و هراسی از سوختن و مردن نداشتم {به استقبال جانان عاشق دیوانه می آید به هرجا شمع روشن میشود پروانه می آید } مطمئن به سوی یار به پیش رفتم ، لحظه ای بعد مشعل داران گرد من و آتوسا حلقه زده بودند. آتوسا با لحنی بسیار آمرانه و جدی رو به من گفت:
- شما کی هستید؟ با چه جراتی به اینجا آمدید؟
- آتوسا خانم ،چطور به این زودی مرا فراموش کردید؟ باغ هژبر یزدانی شهمیرزاد...
- تو با چه جراتی مرا به نام دشمن صدا میکنی؟
- آتوسا خانم ، دشمن کدام است ، من به خاطر عشق شما خواب و قرار ندارم ؟ برای فرمایش شما که باید ثروتمند بشوم چه کار ها که نکردم ،همین جا هم به خاطر شما آمدم.
- ساکت... تو باز مرا به نام دشمنم صدا کردی ... نمیدانی من کیستم؟
- چرا شما آتوسا زالتاشیان دختر جناب سرهنگ...
- ساکت ... من سکادخت دختر سکونخان بزرگ هستم ، آتوسا که تو میگویی دختر کاراشاه ، زن داراشاه و مادر خاراشاه می باشد .کاراشاه از قوم ما واز ملکه مقتدرما شکست خورد وکشته شد. آتوسا کینه توز شوهرش داراشاه را وادار به حمله به سرزمین سکا نمود. در نبردی هولناک در دو سوی رود سکادریا قوم سکا قتل عام شدند و سکا دریا این رود بزرگ جوی خون شد که بعد آن را جیحون نامیدند. آتوسا خون آشام سکون خان بزرگ و سایر سکاسران را به بند کشید و ما را با حقارت به سوی پرس شهر حرکت داد . اما در کنار رود گل رودبار کابوسی وحشت انگیر بر داراشاه هراس افکند و بر خلاف رای آتوسا دستور آزادی سکاسران را داد و ما را در این کوهستان خشک تبعید نمود. سکاسران به فرمان سکونخان در سکاسر قلعه و بارو ساختند و و صد سوار به ساحل جوی خون برگشته و خزائن مخفی و مدفون را درنهان به این غار آوردند.و همچنان در این غار مخفی است تا روزی که انتقام از داراشاه و نوادگانش بستانیم. حال توکیستی و در قصر سکونخان چه میکنی؟
- آتوسا خانم ، اینها که گفتی من هیج جا....
- من سکادخت هستم ، وای بر تو اگر بار دیگر مرا به نام دشمنم بخوانی ، تو کیستی؟
- شما که مرا می شناسی ، من دل باخته شما هستم ، به خاطر شما و برای اینکه در آخرین ملاقات فرمودید باید پول دار باشم آنقدر دنبال گنج گشتم تا به اینجا رسیدم.
آتوسا همچنان مُصِر بود که سکادخت می باشد ، باز جویی ها هم چنان ادامه داشت مرا به تالار دیگری بردند ، آتوسا در هیبت یک ملکه مقتدر بر تخت نشست و مردان ریش سفید و زنان شال سفید بر سر باز جویی ها را ادامه دادند. اول حدس می زدم شایعاتی که در شهر راجع به اختلاف اندازی قومی که بوسیله بقایای ساواک انجام می شود به نوعی با آنچه می بینم در ارتباط است و آتوسا به دستور پدرش سرهنگ زالتاشیان در این نمایش بر طرح کهنه اختلاف سکا و پارسی ها کار می کند. حتی از من پرسید که چرا نام سکاسر را به مهدیشهر تغییر داده ام . و من نهایت سعی میکردم جوابی ندهم که دردسر برایم درست شود. و وقتی پرسید آیا این مهدی که قرار است از ظالمان انتقام بگیرد و حق به مظلومان بدهد ،آیا انتقام خون به ناحق ریخته قوم سکا را هم خواهد گرفت ؟ پاک کلافه و درمانده شده بودم . از یک طرف از شادی در پوست نمی گنجیدم که معشوقه ام در این نمایش سوال و جواب مرا به بازی گرفته بود و از طرفی این انکار آتوسا بودن و این بحث تاریخی و ادعاهای عجیب و غریب و این هیبت های ترسناک اطرافیان او و از همه بدتر سوالاتی که واقعا بلد نبودم چه جوابی بدهم که شری بر پا نشود دلشوره ای خانه خراب کن به جانم انداخته بود. سرانجام مجبور شدم بپذیرم که او سکادخت است و اتفاقی شبیه آتوسا درآمده است و آنگاه تمام ماجرای برشگستگی پدر ، باغ شهمیرزاد ، دل باختگی به آتوسا و حتی برخورد بد آتوسا در آخرین دیدار را مو به مو شرح دادم. بعد از اتمام سخنم دستوری داد که به جز دو زن ، همه حاضرین با نهایت احترام برای او عقب عقب رفته و تالار را ترک کردند. با اشاره یکی از زن ها روی تختی در کنار تالار نشستم. به اشاره ای جامی از نوشیدنی برایم آوردند و بی آنکه بدانم چیست به یک نفس تمام جام را نوشیدم. آتوسا که دیگر باور کرده بودم سکادخت می باشد با لحنی بسیار آرام تر از زمان بازجویی از من پرسید:
- پرسشی دارم ، به راستی ودرستی پاسخ میگویی؟
- با کمال میل
- چند بار گفتی دل باخته من هستی ، اما معلوم شد دلباخته دختری هستی که همسان من است ، اینک اگر آن دخترکه دوست ندارم نام شوم او را بشنوم در اینجا بود تو بین من و او کدام را بر میگزیدی ؟
- مشخصه ... شما بانوی من
- چرا؟
- از آن زیبایی که دلباخته اش شدم شما هیچ کم نداری . اما او جلف و سبک رفتار بود و شما با وقار و سنگین و متین.
نمی دانم چرا این جملات را گفتم و چطور شد که در سوالش اورا برگزیدم و اگر واقعا او همان آتوسا بود و در این نمایش من فریب خورده بودم که کارم زار می شد. نگاهش با تبسم مستقیم به سمت من بود و من حیران در کار خود که ناگاه دو دستش را محکم به هم زد. با خود گفتم به اوج تراژدی نمایش رسیده ایم و الان جلاد وارد می شود . اما جلادی نیامد بلکه زنان نوازنده با دف و سازهایی که هرگز ندیده بودم و ندیدم به مجلس آمده و بزم گرمی آغاز کردند. اما من هیچ لذتی نبردم ، دلشوره مرا سخت آزار میداد ، که من کجایم ؟ اینجا کجاست ؟ و اینها کی هستند؟ و عاقبت چه خواهد شد؟...
بزم که تمام شد با غذایی بسیار لذیذ از من پذیرایی کردند. سکادخت از تخت خود پایین آمد و روبروی من نشست برای لحظه ای احساس کردم اگر این خواب یا رویا نباشد من خوشبخت ترین لحظه ای زنگی ام در حال آغاز می باشد که سکادخت شروع به سخن کرد:
- مرد جوان ،از دیدار شما امروز بسیار مسرور شدم و اوقاتی خوش بر من گذشت ، اما به عشق شما اگر چه میدانم راست میگویی نمی توانم پاسخ بگویم. چون اگر شوی برگزینم عمر طولانی من به یک باره تمام می شود و من نمی توانم پادشاهی سکاها را بر ایران بزرگ از کوههای پربرف ترکستان تا سواحل زیبای دریاهای سیاه ،سفید میانه و سرخ ببینم. اما از تو خوشمان آمد و اولین کسی هستی که زنده از این غار خراج خواهی شد به شرط آنکه محکم راز نگه داری و لب از لب باز نگشایی و گرنه به مرگی فجیع خواهی مرد. و این لطف ما در حق تو فقط به خاطر راستی و درستی توست ، نه به خاطر اظهار عشق و دل باختگی . صبح به عشق کس دیگری به غار پا نهادی و اینک دل باخته دیگری شده ای . چرا ؟ چون صورتمان یکسان است ، پس تو نه عاشق آن دختر بودی و نه دل در گرو من سپردی ، بلکه دل داده رخسارو ظاهرمان بودی که اتفاقا یکسان می باشد. و اگر سومی یافت شود که رخسارش چون من یا آن دختر باشد ، او در دل ت به جای ما خواهد نشست. این طور نیست؟
- نه سکادخت برزگ بانوی من... من ...
- این یک دروغت را به راستی هایی که داشتی می بخشم . دیروقت است و من وقت استراحتم است ، بیرون نیمه شب است و تاریک ، اینجا استراحت کن تا صبح افرادم تو را به بیرون غار بفرستند . فراموش نکن هرگز راجع به اسرار این غار و گنج سکون خان با کسی صحبت نکنی و یا هوس بازگشت به غار را نداشته باشی و گرنه مرگی بد در انتظارت خواهد بود. این اولین و آخرین ترحم من به کسی بود که وارد حریم امن ما شده بود ، مطمئن باش که ترحم ما تکرار نخواهد شد. برای همیشه بدرود ... بدرود ... بدرود
سکادخت دستی برایم تکان داد ورفت ، یادم نیست آن حال سخت چگونه بر من گذشت و چگونه خوابم برد.
بیدار که شدم متوجه گشتم در بیمارستان روزبه تهران بستری هستم ، به نظرم مدت طولانی بود که بستری بودم ،تازه داشتم وقایع درون غار را با خود مرور میکردم که چند نفر با روپوش سفید وارد شدند . دور مریض تخت مجاور من جمع شدند یک نفر گزارشی ازوضع بیمارآن تخت میداد و مرد مسنی که به نظر میرسید استاد آنها ست سئوالاتی میکرد و اوجواب می داد. سپس همه دور تخت من جمع شدند ، فردی که استادبود، پرسید :
- انترن این تخت کیه؟
- منم استاد
- شرح حال را بخوانید خانم دکتر صبوری
خدای من ، این خانم دکتر صبوری نام که قرار بود شرح حال مرا بخواند، خود خود آتوسا بود ، نه خود سکادخت بود، فقط به جای شال سفید مقنعه مشکی بر سر داشت . مات و متحیر مانده بودم که شرح حال خواندن را شروع کرد.
- بیمار مذکر حدود 19 ساله ،کیس حادی است که از بیمارستان تدین سمنان ارجاع و اعزام شده است ، برابر شرح حال پزشک ارجاع دهنده ، نامبرده صبح 6 روز پیش در نزدیکی معدن سرب و روی سردربند مهدیشهر در حالت کما توسط یک معدن چی به بیمارستان مهدی شهر تحویل می شود . در بررسی اولیه در بیمارستان مهدیشهر و سمنان هیچ آثار ضربه ای به سر یا سایر نقاط بدن دیده نشده است ، علامتی دال بر سکته مغزی نداشته است ، آزمایشات همگی نرمال بوده و هیچ اختلال متابولیک یافت نشده است. نتیجه تست ها برای بررسی مسمومیت دارویی یا شیمیایی و یا مواد روانگردان منفی بوده است.
- پس علت کما چی بوده ؟
- به تشخیص دقیقی نرسیدیم استاد ، البته حافظه کوتاه مدتش آسیب دیده
- سابقه بیماری قبلی؟ ، تمارض برای فرار از سربازی؟
- هیچ سابقه ای نداشته است ، مادرش ذکر کرده بیشتر به کوهنوردی و جمع آوری عتیقه جات علاقه داشته است.
- چرا به بخش ما فرستادند؟
- استاد ، توهم و هذیان های شدیدی داره
- مثلا ؟
- راجع به پادشاهی بزرگ ایران صحبت میکنه ، میگه نگران خرمشهر نباشید ، کل عراق و خاورمیانه تا دریای سیاه و مدیترانه و سرخ و از آن طرف هم بیشتر خاک اتحاد جماهیر شوروی تا کوههای برفی ترکستان قلمرو ایران می باشد و بزودی پادشاهی بزرگ ایران زمین به فرمان سکادخت تشکیل می شود.
یکی از دانشجویان پسر با پوزخند و اشاره گفت:
- استاد ببخشید یک سری توهم هم راجع به خانم دکتر صبوری داره
- چه توهمی!؟
- خانم دکتر خودشون بگویند بهتره
همه شروع به خندیدن کردند ، آتوسا یا سکادخت که حالا اسم خانم دکتر صبوری به خود گرفته بود با دو دستش مقنعه خود را مرتب کرد و گفت:
- استاد ، مرتب منو صدا میزنه بانو سکادخت ... گاهی هم میگه آتوسا ... البته خیلی اظهار عشق و علاقه هم میکنه
همهمه خنده دانشجویان بلند شد ،آتوسا که حالا شده بود خانم دکتر صبوری هم میخندید. با اینکه متوجه بودم مورد تمسخر قرار گرفته ام ،اما یه جورهایی از اینکه باعث شادی سکادخت شده بودم خوشجال بودم.اما من باراول بود که آتوسا را با این شکل و شمایل در بیمارستان می دیدم و یادم نمی آمد این حرف هایی را که به آن استاد می گفت من چه زمانی به او گفته بودم.......
آنچه را که تا حالا نوشتم خلاصه و چند بریده از دفترچه خاطرا ت طولانی آن بیماربود که تاکنون یادم مانده است . البته ادامه اش و بخصوص بحث و گفتگویش با دانشجوی انترنی به نام صبوری بسیار زیاد بود که گاهی دلم برایش می سوخت . صفحات مربوط به خداحافظی اش از بیمارستان روزبه و دکتر صبوری هم خیلی مفصل بود نمیدانم چرا یک جمله را بسیار درشت نوشته بود و دور آن هم دورنگ خط کشیده بود.
{ یادم آمد که بانو سکادخت گفت : مردها اسیر ظاهر و صورت می شوند و داد می زنند که عاشق شده ایم ، اما این عشق و هیاهو فقط در صورت باقی می ماند و بس و از صاحب صورت دیگر هیچ}
در ادامه خاطرات ماجراهای خسته کننده ای از وقایع آن ایام و بیشتر جنگ نوشته بود.
درست سر یک هفته جلوی درمانگاه آمد و دفترچه خاطرات را از من گرفت. بدون اینکه اجازه دهد سوالی بکنم یا حتی تشکر نمایم گفت:
- دکتر ، من اشتباه بزرگی کردم و رازی که باید تا ابد محرمانه می ماند را فاش کردم ، اما تو جوانی و آرزوهای بزرگ ، مواظب خودت باش ، سکادخت به کسی ترحم نمی کند ، مبادا زبانت بلغزد و راز گنج سکونخان را فاش کنی....
بدون آنکه فرصت صحبت به من بدهد ،سراشیبی جلوی درمانگاه را سریع پایین رفت و در کوچه باغ های آن سمت خیابان شهید بهشتی ناپدید شد.
بد جوری میخکوب جلوی درمانگاه ایستاده بودم که مرحوم مرتضی رجبی نگهبان درمانگاه به سمت من آمد و بی مقدمه گفت:
- بنده خدا بد جوری قاطی کرده ، چی بود بهش دادی ... بعید که برگردونه .... بیچاره ها وضعشون خیلی خوب بود ، هژبر برای اینکه مرتع بزرگ پدرش را در اطراف فیروزکوه از چنگش در بیاره ، اورا شدید مقروض بانک کرد و سپس برشکسته و دست آخر هم مرتع از دستش رفت وپسره بدبخت هم دیوانه شد ، هژبر که رفت خارج ، بابای این بدبخت هم که مرد ، مرتع هم که افتاد دست بنیاد مستضعفان، فقط مجنونی یارو یادگاری موند.
- ازدواج کرده ؟
- نه بدبخت ، چند سال پیش چند نفر خیر ، واسطه شدند و تا حدی هم جور شد با یک دختر افغانی ازدواج کنه ، تو جلسه خواستگاری اول از تاریخ میگه که افغانستان جزیی از ایران هست و افغان ها یک نژاد ایرانی هستند و با ما هیچ فرقی ندارند که طرف دختره خیلی خوششون می آید ، اما با آمدن دختره در مقابلش بلند میشه و بهش میگه درود برشاهزاده سکادخت و واسطه ها هرچی سعی میکنند اوضاع را کنترل کنند او گاهی دختره را آتوسا و گاهی خانم دکتر نمیدونم چی صدا میکنه و بالاخره با ناراحتی افغانی ها او و واسطه ها را از خانه بیرون میکنند.
دقیق یادم نمانده که چند روز دیگر گذشت که ناگهان دکتر معالی پزشک قانونی مهدیشهر سراغ مرا گرفت ، دفترچه همان بیمار دستش بود و ته برگ نسخه مرا به من نشان داد :
- شما آخرین دکتری هستید که اورا ویزیت کردید ، تشخیص شما چی بود؟
- اتفاقی افتاده؟
- متاسفانه ایشون خود کشی کردند ، تمام شواهد به نفع خودکشی ایه ، اما بازپرس پرونده تاکید داره بررسی بیشتری راجع به سابقه بیماری اش داشته باشیم.
- چطور؟ و کجا؟
- با طناب دار و در باغ بنیاد مستضعفان ، ظاهرا قبل از انقلاب در آن باغ زندگی میکرده است
- خدا بیامرزه ... چه کمکی از دست من ساخته است.
- تشخیص شما راجع به بیماری اش برای تکمیل پرونده کافیه.
- اما متاسفانه من تشخیصی برایش نگذاشتم ، فقط با نگاه به ته برگ های قبلی دفترچه و اطمینان از مصرف داروها را برایش نسخه کردم
- چون تازه کاری از من یک نصیحت داشته باش ، هیچ موقع برای هیچ بیماری به خصوص بیماران روانی قبل از تشخیص قطعی خودت نسخه اش را رونویسی نکن ، شانس آوردی من از بیمارستان روزبه تهران می توانم سابقه اش را در بیاورم ، وگرنه ابتدای کار معلوم نبود تو چه دردسری می افتادی!؟
جرا ت نکردم حتی یک کلمه راجع به دفترچه خاطراتش حرف بزنم.
چند سال بعد که با عده ای برای شکار کبک به کوههای سردربند رفته بودیم ، در دامنه کوه تمام نشانی هایی که برای غار گنج سکونخان در آن دفتر خاطرات خوانده بودم ، دیدم . دقیق دقیق خود دهانه غار بود که با سنگ های بزرگ مسدود شده بود ، مثل کسی که سگ هار دنبالش کرده باشد از سرازیری کوه به سمت پایین دوان گریختم ، با سراسیمه دویدن من بقیه دوستانم نیز از کمین گاه خارج و تمام زحمت گروه برای حلقه محاصره کبک ها به هدر رفت. کبک ها ناگهان پر و از تیررس ما دور شدند ، سینه ام درد گرفته و نفس زنان روی سنگی در ته دره نشسته بودم. داشتم دروغی را آماده میکردم که توجیهی برای این حرکت نابهنگام خودم که گروه را در شکار این همه کبک ناکام کرد ، داشته باشم.- ۹۷/۰۹/۰۱