ازدواج ِ مثلثی ِمتساوی الساقین
و اما دختر های هم کلاسی ازشکار نابی که صید کرده بودم رشک و حسادت را در بیان و نگاه وطعنه هایشان می دیدم ، البته چهار چشمی مواظب بودم که شکار از دستم نلغزد و در نرود.
از شوخی که نوشتم بگذریم . در دانشگاه با او آشنا شدم . از اون بچه درسخوان های درست و حسابی که به جز درس ، کتاب ، جزوه ، تحقیقات اینترنتی و دور اساتید پرسه زدن در هیچ صراط منفی و مثبت دیگری دیده نمی شد. این آقای شهره به خرخونی در ضمن خجالتی به خصوص در برابر جنس مخالف و به قول بچه های روانشناسی خوانده انزوا طلب و به قول بچه های اهل تفریح و خوشی بی احساس هم بود.
از این نکته منفی دوران خوش جوانی که بگذریم ، خیلی از حسابگرها و آینده نگرها ، به اهمیت این گنج بالقوه پی برده بودند که البته من هم همین جور. که ماجراهای ما در این زمینه طولانی و از حوصله خارج.
در اوج ناباوری یک روز مسئول آموزش دانشکده که خانم مسنی بود سراغ مرا گرفت و تقاضای یک ملاقات فوری و خصوصی کرد. مطمئن بودم که موضوع خواستگاری از من است و دلشوره داشتم که برای کدام پسر فامیلش مرا نشان کرده است . ولی خواستگاری برای فامیل خودش نبود:
- مسعود رستگاری می شناسی ؟
- بله شاگرد اول کلاسمونه.
- مادرش از من آدرس تو را خواسته ، ظاهرا میخواد یک سری تحقیق بکنه ، البته هنوز تصمیمی نگرفتند ، خیلی هم اصرار دارند محرمانه بمونه ، ولی من عادت دارم بدون رضایت دانشجو ، آدرسش را به کسی ندهم. خوب ... اجازه میدی که آدرس شما را بهشون بدم.
از این لحن صحبت اصلا خوشم نیامد ، خواستم سنتی عمل کنم و باصطلاح سنگین برخورد کنم و بگویم باید فکر کنم ... ولی نگران شدم که مبادا پرنده از لب پنجره ام بپرد که فوری گفتم:
- شما صاحب اختیارید ، هر جور صلاح میدانید.
- البته این را هم اضافه کنم ، که ظاهرا به این زودی ها قصد ازدواجی ندارند ، اما وزارت علوم الزام کرده که برای استفاده از بورس تحصیلی خارج حتما باید متاهل باشد و گرنه از بورس خبری نیست.
این جمله هم برایم ناخوشایند بود اما خبرش داغ و عالی بود ، بورس تحصیلی و اعزام به خارج ، بهتر از این نمی شد. اینکه این همای سعادت چطوری بر سر من فرود آمده ؟ و میان این همه دختر هم کلاسی حتی از من قشنگ تر و متمول تر، من برگزیده شدم ؟ و نکنه که گوشه گیری ناشی از بیماری باشه ؟ و یا کم حرفی اش ناشی از افسردگی باشد؟ دلشوره هایی بود که آن لحظات خوش را خراب میکرد. با اینکه سعی خلاصه نویسی دارم اما حیفم می آید که دومین خاطره آن روز را شرح ندهم.
می دانستم که در کتابخانه هست ، جلوی کتابخانه کمین کردم و ساعتی انتظار کشیدم ، خودم را آماده کردم که باب صحبت را شروع و بورس تحصیلی را تبریک بگویم و در عالم خیال بافی جور کردم که باهم قدم هم بزنیم و شاید بیرون دانشگاه با هم جایی نهار هم بخوریم. سرانجام انتظار بسر رسید و بر پلکان کتابخانه ظاهر شد ، خیلی عادی در خلاف مسیر او حرکت کردم که وانمود شود اتفاقی از آنجا می گذرم به نزدیکش که رسیدم :
- سلام آقا مسعود
- سَ ... لام
- خسته نباشید ، حال شما خوبه
اگر بگویم صورتش درست مثل لبو قرمز شده بود باور کنید اغراق نکردم. طفلی بد جوری غافلگیر شده بود که ناگهان سروکله چند تا از هم کلاسی ها از دور پیدا شد که در هر حال مصلحت در " با اجازه " و "خدا حافظ" گفتن و ترک صحنه بود.
جریان خواستگاری ، بیا برو ، تحقیقات جدی و یا تشریفاتی ، عقد ، میهمانی ، خرید و عروسی در کمتر از هشت نه ماه به خیر و خوشی انجام شد. مسعود نه تنها دیگر پیش من خجالتی نبود ، بلکه بر عکس خیلی شوخ و سرزنده بود ، تنها مشکل او همچنان روابط عمومی بود ، آثار معذب بودن او را در جریان اولین برخورد با فامیلان جدید می دیدم و از همه بدتر در بوروکراسی اداری وزارت علوم برای کارهای بورسیه ، من بیشتر از او با کارکنان بحث و پی گیری میکردم . و اگر به پای او بود با این امروز برو فردا بیا خدا میدانست چه وقت ویزای ما آماده می شد.
زندگی شیرین را در ایران شروع کردیم و در خارج ادامه دادیم ، سال اول زندگی درخارج بسیار سخت بود ، اما با مشارکت در یک پروژه صنعتی – تحقیقاتی وضع ما خیلی بهتر شد و حتی می توانستیم پس انداز همه داشته باشیم.
از نظر عقیدتی هر دو مسلمان بودیم ، اما خیلی از مسایل را خرافه دانسته و زیاد پای بند نبودیم ، من روزه ماه مبارک را خیلی دوست داشتم و او هم به احترام من خود را مقید کرده بود که روزه بگیرد. رابطه ما با همسایگان خارجی خیلی خوب بود و از احترام متقابل برخوردار بودیم. در بعضی مراسم ایرانیان و مسلمانان هم گاها شرکت میکردیم.
آمدن دخترمان زندگی ما را شیرین تر کرد. نه که اصلا هیچ موقع بحث و جدلی نداشته باشیم ، اما هردو سعی می کردیم در عذر خواهی پیش دستی کنیم و به تلافی کدورت پیش آمده سیل محبت نثار هم می کردیم.
5 سال اقامت خارج تمام و به وطن برگشتیم ، موقعیت عالی شغلی برای همسرم فراهم شد ، پس انداز خوبی هم از خارج با خود آورده بودیم. به اصرار مادر شوهرم 2 واحد آپارتمان طبقه سوم را به یک واحد تجمیع و نوسازی و نما کاری کل سه طبقه آپارتمانش را با طرحی زیبا انجام داده و همانجا ساکن شدیم .
طبقه اول دو مستاجر با رهن نشسته بودند که همسرم مبلغ رهن آنها را پرداخته و تبدیل به اجاره نمود که کمک خرج مستقلی برای مادرش شود. در طبقه دوم یک واحد در اختیار مادرشوهرم بود و واحد دیگر به یک بیوه جوانی به نام معصومه خانم اجاره داده شده بود. ظاهرا معصومه خانم زمانی آشنای صمیمی و همسایه خانواده شوهرم بوده که بعد از ازدواج از آن محل رفته بوده ولی از دو سال قبل ، بعد از فوت همسرش ، مستاجر مادرشوهرش شده و مجدد همسایه او می شود.
معصومه خانم که تقریبا هم سن وسال من بود ، گرچه فوت ناگهانی همسرش او را شکسته و افسرده نشان می داد اما سعی می کرد خود را سرزنده و شاداب نگاه دارد. مدام در خانه مادر شوهرم با شوق و ذوق تمام کمک حال پیرزن بود.
استقبال معصومه خانم از من و مسعود مرا سخت غافلگیر کرد ، بدون روسری و با لباس معمول خانگی با مسعود مصافحه کرد و با لحنی بسیار خودمانی و صمیمی خوش آمد گفت. مسعود در خارج با چنین زنانی برخورد زیادی داشت و دست دادن در احوالپرسی با زنان برایش عادی شده بود . اما تعجب و دلشوره من زمانی شروع شد که متوجه شدم برخورد معصومه با سایر مردان آپارتمان هرگز مانند برخورد با شوهرم خودمانی نبود و بر عکس شدید اهل مراعات و حتی از چادر مشکی نیز استفاده میکرد. در برخورد با من و دخترم بیدریغ محبت می کرد و وقتی فهمید که من برای بار دوم آماده مادر شدن هستم ، توجه اش را به من افزون و پروانه وار گردم می چرخید. این محبت بیش از حد که هرگز نتوانستم ریا و تمارضی در آن ببینم ، ناخودآگاه محبت متقابل اورا در دلم نشاند.
مسعود نیز که مدعی بود حاملگی اولم در خارج به من سخت گذشته است و میخواست تلافی کنی ، افراطی مرا مورد توجه قرار داده بود.اما یکی دوبار حرف هایی زد که افکارم را مشغول کرد:
- عزیزم به محض اینکه بچه ما دنیا اومد از اینجا می رویم . این محل برای زندگی ما خوب نیست ، یک جای بهتری یک ساختمان شیک و خوب اجاره می کنیم و می رویم آنجا...
- مسعود جان ، اینجا هیچ عیبی نداره ، مادرت ، همسایه های خوب ، خانه شیک وعالی ، محله خوب ... بهتر از اینجا جایی نداریم
- ولی بهتره برویم یک محل دیگر
اندوه بزرگی در پشت کلامش حس میکردم ، حتم چیزی را از من پنهان می کرد. حس ششم به من می گفت که موضوع به معصومه ارتباط دارد ، اما تصوری قابل قبول که خودم را قانع کند در ذهنم شکل نگرفت. بحث جابجایی خانه با مادرشوهرم هم مطرح شد که البته سوالش در باره علت بی جواب ماند و بالطبع شدیدا مخالفت شد.
وقتی برای زایمان در بیمارستان بستری شدم ، مسعود تمام مدت در بیمارستان در سالن انتظار بدون خواب و غذای درست و حسابی ماند و هرچه معصومه خانم و مادر شوهرم اصرار کردند که برای استراحت به خانه برود ، نپذیرفت . مسعود موقع ترخیص با تعجب مادرش و دخترم و معصومه خانم را با تاکسی فرستاد و اصرار که باید پسر نوقدم و مادرش ( که اشاره به من بود) را با خودش و تنها به خانه بیاورد. در مسیرجلوی یک طلا فروشی توقف و با خواهشش طلا فروش انواع سینه ریزها را به داخل ماشین آورد تا من بپسندم و انتخاب کنم ، انکار من که حال وقتش نیست و اصرار او که باید هدیه ای با ارزش از او بپذیرم ، بنده خدا طلا فروش و پادویش را به شک انداخته بود که ما کاهبردار حرفه ای نباشیم ، که سرانجام با پذیرفتن یک طرح ساده وزیبا به سمت خانه حرکت کردیم. بذل محبت غیر عادی و تکرارجملات عاشقانه توام با بغض اندکی مرا نگران میکرد.
معصومه خانم مانند خواهری مهربان از من و پسر نو رسیده ام مراقبت میکرد و اجازه نمی داد دست به سیاه و سفید بزنم. از مادرم و میهمان ها با جان و دل پذیرایی میکرد. مسعود در پیش من خود را بسیار شاد نشان میداد و مدام قربون صدقه ام می رفت ، اما وقتی حواسش نبود و از دور مراقبش بودم آثار دلشوره و اندوهی بزرگ را در رفتارش می دیدم.
دیشب جشن شش ماهگی پسرم را گرفتیم ، خیلی خوش گذشت ، اما موقع خوابیدن مسعود شدیدا بیقرار بود ، در اتاق خواب قدم میزد و دستانش را به هم می مالید ، روی تختخواب نشسته و متحیر نگاهش می کردم ، به طرف من آمد و کنار تخت زانو زد و نشست ، سرش را بالا گرفته و نگاهش را در نگاهم دوخت و با لحنی گریان گفت:
- عزیزم ... عزیزم ... می دانم که ناراحت می شوی ... می دانم که دارم کار زشتی میکنم ... می دانم که در مقابل خوبی تو من خیلی بد شدم ... هر جای اعترافم خیلی برات سخت شد محکم سیلی بزن ... نه سیلی که دستت درد می گیره ...
از جا پرید ، در حمام را باز کرد و یک لنگه دمپایی مردانه را آورد و روی تخت جلوی من گذاشت ، داشتم دق میکردم ، نفسم بند آمده . توان هیچ حرفی را نداشتم. مطمئن بودم که اتفاق شومی شکل گرفته یا در حال شکل گیری می باشد ، با همه اضطراب دوست داشتم از کل موضوع که یقین داشتم بیشتر از یک سال است که دغدغه فکری همسرم شده و او را رنج میدهد آگاه شوم لذا سکوت کردم تا ادامه دهد.
- ... دستت درد میگیره با این دمپایی بزن ... خواهش می کنم اگر مرا دوست داری محکم بزن
- مسعود جان ، این حرف ها چیه ؟
- من خیلی بدم ... من بلد نیستم با جملات بازی کنم ، بلد نیستم دروغ بگویم ، قبل از اعتراف باید پیش تو قسم بخورم تا باور کنی
- من همیشه تو را باور می کنم
- نه این یکی فرق می کنه ، میدونی گرچه در عبادت و مسائل دینی به اندازه تو اهمیت نمی دهم ، ولی خدا و عظمت خدا را کامل قبول دارم . به خدا قسم ... به خدا قسم یک ذره حتی یک ذره از علاقه ام به تو از آن روزیکه زندگی را شروع کردیم کم که نشده بلکه روز به روز زیادتر هم می شود.
- من لایق این همه محبت...
- اجازه بده من حرفامو بگم ... فقط خواهش می کنم عصبانی که شدی با این دمپایی بزن ، خودت را با زدن من تخلیه کن، التماست می کنم چیزی به درون دلت نریز که باعث کدورت و آزردگی ات شود.
چقدر بده که مرد آدم گریه کنه و تازه زنش ندونه برای چی اینقدر پریشان حال شده است. دلشوره خود من از رفتار او کم نبود و می خواستم هر چه که وحشتناک هم باشد زودتر آگاه شوم ، به زحمت خونسردی خود را حفظ کرده و گفتم:
- مسعود جان ، زن وشوهر باید محرم اسرار و سنگ صبور هم باشند ، اونقدر دوستت دارم که اگه بگی باید بمیرم ، باور کن آمده مردن می شوم ، هر چی تو دل داری بی دغدغه ، بی نگرانی خالی کن ، من اگه سنگ صبورت نباشم کی باید باشه ، راحت عقده دلت را باز کن
بعد از کلی عذرخواهی های تکراری که دیگه داشت برام خسته کننده می شد ، قرار شد من فقط گوش کنم و او راز بزرگی را برام شرح دهد که شرح طولانی گفته هایش راخلاصه کردم:
- خانواده معصومه همسایه دیوار به دیوارما بودند ، اونوقت که آپارتمان را نساخته بودیم خانه مان حیاط داشت و حیاط محل بازی ما بچه ها بود ، علاوه بر بازی به توصیه بزرگان من در درس معصومه که همیشه ضعیف بود کمکش می کردم ، سال های دبیرستان احساس کردم دلبستگی خاصی به معصومه دارم ،که روبه روز و ماه به ماه و سال به سال بیشتر می شد ، چند بار قصد کردم که با او در این مورد صحبت کنم ، اما همیشه دوست داشتم او پیش قدم شود ، چون رفتارش با من نسبت به بقیه پسرهای همسایه خیلی تفاوت داشت و غیر ازمن با هیچ پسری صحبت نمی کرد و من هیچ شکی نداشتم که او بیش از من دلباخته ام است. سال پیش دانشگاهی سخت خود را درگیر کنکور کرده بودم و در اتاق اختصاصی محبوس و از اخبار بیرون کم اطلاع بودم که یک روز شوم مادرم مرا صدا زد که معصومه خانم با نامزدش برای خداحافظی اومدند و میخواهند به پابوس امام رضا بروند. کابوس وحشتناک و خردکننده ای بود ، معصومه حلقه نامزدی در دست داشت و صورتش هم آرایش شده بود ، مرد جوان و خوش پوشی هم پیش او ایستاده بود ، معصومه با شادی تمام من و نامزدش را به همدیگر معرفی کرد ،من هیچ توان صحبت نداشتم ، اما مادرم مرتب با جملات تبریک ، دعا و التماس دعا فضای سکوت را در هم می شکست. ضربه سخت این اتفاق تمام زحمات کنکور آن سال را به هم ریخت و من برای فرار از سربازی به رشته سطح پایین دانشگاه آزاد پناه بردم ، بعد از چند ماه به خود آمده و بیزار از همه چیز دوباره درس خواندن را شروع و تقدیر شد که هم کلاسی شما بشوم. در سال های دانشگاه کم کم خاطره معصومه از ذهن رفت و با الزام به ازدواج برای بورس تحصیلی و قدم نهادن شما به زندگی ام ، حتی خوشحال هم بودم که فرد بیوفایی مثل معصومه را فراموش کرده ام. اما برگشت به ایران و پیدا شدن معصومه بعد از 10 سال ، آن هم بیوه ، بدون فرزند ، بی آنکه بخواهم ، آتش درونی سال های جوانی و نوجوانی را مجدد شعله ور ساخت ، هر چه از او می گریختم ،او به من نزدیک تر می شد ، هر چه سعی میکردم از جلوی دیدگان دورش کنم ،او زودتر از دیداربا تو در برابرم ظاهر می شد ، اول ها یک جوری نگاه ترحم به زندگی وتنهایی اش داشتم ، ولی کم کم ، علیرغم تمام تلاش هایم در گوشه دلم جایی برای خود باز کرد ، به حدی در برابرش ناتوان شدم که تصمیم گرفتم از اینجا برویم که آن هم میسر نشد... تو هم بدون اینکه متوجه باشی هر زمان که او خواست به خانه راهش دادی و تمام گریزگاه ها را به رویم بستی .گر چه بخشودنی نیستم مرا ببخش ، دیگه تسلیم دل شدم ، در پیش تو شرمنده این بی ارادگی و ضعف خودم هستم ، از چند ماه پیش تصمیم گرفتم که موضوع را به تو بگویم ، ولی جرات این گستاخی را در برابرت نداشتم ، هرگز نمی توانم ذره ای کدورت و ناراحتی در تو ببینم ، کمکم کن ، شاید راهی باشه 3 نفری شاد با هم زندگی کنیم ، البته معصومه به خاطر برقرار ماندن مستمری مرحوم شوهرش هیچ موقع نمی تواند به عقد دایم کسی درآید. شاید نگاه تو به او ترحم باشد ، اما نگاه من ترحم نیست ، صراحتا اعتراف کنم هیچ راهی برای خارج کردن او از دلم ندارم . وقتی امشب در جشن تو با او اینقدردست در دست هم زیبا و موزون دور پسر مون می چرخیدید من جرات پیدا کردم که با شما این راز خفه کننده را در میان بگذارم . خواهش می کنم کمکم کن...
شاید حدود 2 ساعت با تکرار زیاد عذر خواهی ، ندامت و شرمندگی و چند بار گریه و تقاضای مضحکه کتکم بزن ، مسعود برایم سخن گفت که من خلاصه آن را در بند بالا نوشتم. من در سکوت کامل و در حالیکه احساس میکردم دارم خفه میشوم و یا نفس های آخرم هست به حرف هایش گوش می کردم.
دیشب تا صبح خوابم نبرد ، آرزو میکردم همه این ها که امشب شنیدم و همه آنچه را در این 15 ماه دیدم کابوسی بیش نباشد ،اما متاسفانه واقعیتی تلخ پیش روی من قرار داشت. گاه دلم برای معصومه می سوخت و گاه دندان هایم را بهم می سائیدم که این مکاره پس فطرت چطور با رفتار فریبنده نه تنها در دل مسعود ، حتی در دل من نیز جا خوش کرده است.
باید قبل از آنکه زندگی ام نابود شوم چاره بیاندیشم ، راهکارهایم را طبقه بندی کردم و عواقب هر کدام را بررسی کردم.
1- مرگ معصومه ، علنی که قصاص و اعدام می شدم و مخفی که یک عمر اضطراب پلیس آگاهی و عذاب وجدان.
2- ترک همیشه مسعود ، بچه ها را چه کنم ، بدون آنها هرگز ، با آنها بروم از پدرشان چه بگویم
3- بیرون کردن معصومه از آپارتمان
4- کوچ خودمان از آن محل
5- پیدا شدن سروکله یک خواستگار سمج برای معصومه
6- در گیر شدن و زهر چشم گرفتن از معصومه
7- قدرتمندانه در برابر مسعود ایستادن
8- رجوع به محکمه قضایی
9- رجوع به رمال برای قطع تعلق خاطر مسعود به معصومه
10- بردن مسعود حهت مشاوره روان شناسی یا روانپزشکی
11- .....
......
- تسلیم شدن و تن دادن به اینکه نیمی از مسعود به زن دیگری سپرده شود.
تمام راهها را بارها و بارها مرور کردم ، صداقت مسعود و گرفتاری قلبش را کامل درک می کردم ، هر مخالفتی آسیب روحی مسعود را بیشتر می کرد و از طرفی داروی مسکن موقت بوده و علاج کامل در کار نبود ، و هر لحظه ممکن بود معصومه با این افسون و شگرد ش اوضاع را از کنترل من خارج کند . هر چه بیشتر فکر می کردم نتایج مایوس کننده تر بود . گرچه تصمیم آخر تصمیم خفه کننده و دهشتناکی برای من بود ، اما ظاهرا تنها راه نجات همین بود. مصیبت این تصمیم ، فقط از دست دادن نیمی از مسعود نبود ، طعنه ها و نیش و کنایه اطرافیان که بماند ، دلشوره تجربه تلخ دیگران که زن دوم ، پا از گلیم خود فراتر نهاده و زندگی زن اول را بلعیده و او را کامل از چشم همسر انداخته است، اضطرابی بی حد به جانم انداخته بود. تا صبح تمام جوانب شوم این تصمیم مرور کردم .
مسعود نیز تا صبح نخوابیده بود ، از شرم جرات روبرو شدن با من را نداشت ، مردد بودم که مثل همیشه برایش صبحانه حاضر کنم یا نه ؟ خودم را با پسرم مشغول و بی تفاوت نشان میدادم ، که با زنگ راننده شرکتش سریع لباس پوشید و فقط گفت امروز به شهرستان جهت ماموریت میرود و ممکن است شب دیر بیاید. به خود آمدم و ازاینکه بدون صبحانه روانه اش کرده بودم خجل بودم . لحظه ای بعد معصومه با یک نان بربری تازه وارد شد و سوال که چرا مسعود امروز زود رفته است؟ و من در سکوت و او کنجکاو و شاید هم واقعا!! نگران که چرا رنگم چنین است و چشمانم قرمز . علیرغم نفرتم از رفتارش ، امروز صبح نیز بیش از همه روزهای دیگر محبت !! فریبنده اش را نثارم کرد ، بر عکس برخورد سردم را به حساب بیماری گذاشت و بیش از بقیه روزها چون پروانه دورم چرخید و مادری کرد.
چند ساعت صبح امروز نیز به کلنجار با خودم گذشت ، تا وقتی معصومه در خانه ام بود به دقت رفتارش تحت نظر گرفتم تا آثاری از تظاهر و ریاکاری در او ببینم ، اما برعکس محبتش قلبی و رفتارش صادقانه بود مگر آنکه مهارت فوق العاده در کتمان ظاهرسازی داشته باشد. دلم از دیدگاه ترحم و حتی بالاتر از ترحم درحد دوستی متقابل به نفع معصومه رای می داد.خودم را قانع کردم که او گرچه بد شانسی آورده اما مثل بقیه باید از موهبت زندگی برخوردار شود و امیدوارم در برابر فدا کاری ام ، ناجوانمردانه مرا از میدان بدر نکند.نگاه ها و نیش ها ی مداخله گر که نام عرف و فرهنگ بر آن نهاده بودند شاید قابل تحمل باشد، می خواستم تفال به دیوان حافظ بزنم که از نتیجه خوب یا بدش ترسیدم و منصرف شدم.
ساعت 11 صبح تصمیم قطعی و خانه خراب کن را گرفتم ، پیش خانواده و مادرم اگر مطرح میکردم با مخالفت جدی و سرزنش مواجه می شدم ، بنابر بهترین گزینه مادر شوهرم بود و امید داشتم در پیامدهای نگران کننده دراز مدت حداقل او به فریادم برسد. پسرم خواب بود و دخترم را معصومه به پارک برده بود و من با دست و پای لرزان و قلب تپان به خانه مادر شوهرم رفتم . نیم ساعت مقدمه چینی کردم بطوریکه آثار نگرانی را در چهره اش دیدم و آنگاه به اصل مطلب پرداختم:
- میدانم که دیوانگی محض است ... شاید هم انتحار زندگی است ، ولی خوب فکرهایم را کردم ... رک برم سر اصل مطلب ... خوشبختی مسعود به اینست که من تحمل یک هوو را داشته باشم.
- راست راستی دوانه شدی دختر... این چه حرفی ایه؟ نکنه خدای نکرده مشکل یا مریضی داری که نمیتونی به شوهرت برسی ؟ ... خوب میبرمت پیش بهترین متخصص زنان ...
فکر همه پیامد های ناهنجار را کرده بودم جز این تهمت که مشکل زناشویی دارم ، این دیگه واقعا درد آور بود ، حرفش را قطع کردم :
- نه مادر جون ... من شکر خدا سالمِ سالمم .
- پس این چرت و پرت چیه که میگی؟
- مادر جون ... خیلی فکر کردم مادر جون ، هیچ چاره دیگری نداریم ، من خودم راضی نیستم ، اما مصلحت من و ادامه خوش زندگی به این است که هرچه سخت باشه من هوو را با جان و دل قبول کنم. آقا مسعود را خیلی دوست دارم و نمی خواهم اندک غم یا کدورتی در خاطرش ببینم ، خوشی او خوشی من هم هست.
- یعنی چه ؟... چه اتفاقی افتاده ؟... کدام پدر سوخته ای زیر پای پسرم نشسته؟.... هان ....هان ... مسعود .... مسعود ... دسته گل هم به آب داده؟
- آرام باشید مادر ... تورو خدا آرام باشید؟
- تو نزدی تو دهنش ... تو ساکت شدی ؟... تو نمی خواهی زندگی ات را مواظب باشی؟
- مادر جون آروم ، نقل این حرف ها نیست ، دست خود مسعود هم نیست ، نه که زندگی ام را دوست ندارم ،ولی می ترسم مسعود...
- مسعود چی ... چکار کرده ، جون بسرم کردی
- یک عشق قدیمی عود کرده است ،مسعود گناهی نداره ، این قسمت و تقدیره .... مادرجون اگه شما حمایت کنی فکر می کنم 3 نفری خوشبخت می شویم . یک مثلث متساوی الساقین خوشبخت.
- غلط کرده با دو بچه به این نازی و زنی چون فرشته عاشق یه بی سروپا شده . این کدوم پدرسوخته است که زیر پای مرد زن و بچه دار نشسته؟
- مادر فحش ندید... آدم عزیزیه ، دوست داشتنیه ... خودیه ، درد کشیده است ،او هم انسان است اوهم حق زندگی داره، اگر خودم را جای او بگذارم کاملا من هم به او حق میدهم
- کی را میگی که اینقدر خوبه؟؟ و به این راحتی تو وشوهرتو خام کرده است.
- معصومه خانم
- معصومه! ..... معصومه! ... مسعود عاشق معصومه شده ؟...
صدای قهقهه خنده مادر شوهرم بلند شد ، مغزم از شدت فشار داشت منفجر می شد . مادر شوهر همچنان می خندید ، بلند شد از یخچال آبی برداشت و نوشید و با لحنی کاملا متفاوت با قبل گفت :
- مسعود خودش گفت عاشق شده؟
- بله مادر جون ... اصلا دست خودش نیست
- خدایا مرا ببخش..
ناگهان چهره مادر شوهرم به طرز نگران کننده ای در هم شد و به فکری عمیق فرو رفت ، مدتی در سکوت گذشت و چندبار پشت دستش را زد و زیر لب با خودش حرف میزد، با نگرانی پرسیدم :
- چی شده مادرجون
- خدا مرا ببخشه ، من چرا در این همه سال به مسعود نگفتم معصومه خواهر رضائی اش است ، مادر معصومه مریض شده بود و من حدود یک ماه به معصومه شیر دادم ، همه این موضوع را میدانند ...معصومه برای همین منو مامان صدا میکنه ... همه میدانیم ... ولی چرا مسعود...
صدای غرش رعد شنیده شد ، توجه ام به پنجره جلب شد ، باران شدیدی می بارید ، نگران بودم معصومه خانم و دخترم زیر باران سرما نخورند.
- ۹۷/۰۹/۰۱