امروز که غمنامه زندگی ام را برایت شرح میدهم بدان که از هر چه مذهب و دین و مهاجر و مُبلغ دینی چه آنکه به آسمان ربطش بدهند و چه آنکه از زمین روئیده باشد بیزارم و میخواهم بیزار بمانم.

از کودکی که یادم می آید مرا به جلسات دینی بردند و مرتب از آئین نو ومناجات و عبادت و اخلاق تکرار و تکرار برایم گفتند و از آن طرف از مصیبت ها و آزار و اذیت بر اندیشه آئینی ما و هم کیشانم  در تاخت و تاز متعصب های جاهل انقلاب کرده و به قدرت رسیده سخن ها شنیدم که حاصل کار اعتقادی عمیق بر دین بر حق خودم  و نفرتی رو به فزون از رفتار و کردار آنانکه در جهل و تعصب کور خود ، آئین مقدس مرا ضاله خوانده و مرا از ابتدایی ترین حق زندگی یعنی آزادی عقیده محروم ساختند.

علیرغم همه ظلم متعصبین چه جاهلان عامی و چه حکومتی ها بر علیه ما ، در محیطی بسیار با نشاط و در رفاهی بسیار بهتر از هم سالان غیر هم کیش خود بزرگ شدم . گرچه به ظاهر مطرود اکثریت جامعه بودیم و به کرات این پدیده تاسف بار در تمام جلسات دینی و جمع خصوصی و عمومی تاکید می گردید ، اما جمع خوش مشرب و شاد نسبتا بزرگی داشتیم و بودند بسیار غیر هم کیشان بی تفاوتی که با ما خوش بودند . و اسباب هر نوع دلخوشی  برای سن وسال ما فراهم بود. محدودیت های خشن ارتباط دختر و پسر در غیر هم کیشان ما بخصوص جوانان گرفتار والدین متعصب و داستان ها که از حرمان این افراد برای ما نقل می شد باعث می شد که قدر آزادی درون گروه دینی خود را بسیار بدانیم.

در میان انبوه آموزش ها ی دینی و انواع تحلیل های نفرت ساز از مخالفین مان ، به بحث اخلاق خوب و ایجاد جاذبه در بین گمراهان و یا جوانان خانواده های گمراه مانده ، و از همه مهمتر افراد بی تفاوت و دارای استعداد بالقوه برای جذب بسیار توجه می شد. و در همین راستا داشتن ظاهری زیبا و برازنده و خوش مشربی تبلیغ و آموزش داده می شد. علاقه ای به درس و مدرسه نداشتم و اگر نبود اصرار والدین که سریع رها میکردم ، اما هرگز بی علاقگی به تحصیل را جایی عنوان نکرده بلکه مانند بقیه هم سالانم با تکرار جملاتی از این دست " درس خواندن چه فایده ؟ ما را که دانشگاه راه نمی دهند" بهانه جالبی برای گریز از درس می ساختم. در اهداف مظلوم نمایی و تحت تاثیر قرار دادن هم کلاسی ها خوب کار میکردم اما هر چه تلاش کردم موفق به جذب حتی یک نفر هم نشدم ، اکثر دوستان من اهل تفریح و بازی و شیطنت های خاص جوانی بودند و کمترین توجه ای به اعتقادات دینی حتی مربوط به عقاید خانواده خود نداشتند. بعضی هم که تعصب کور داشتند و چادر مشکی حتی در کلاس از سرشان پایین نمی آمد که نزدیک شدن به آنها بسیار خطرناک و حتی منع شده بدیم. با هر زحمتی که بود دیپلم را گرفتم  واز درس مدرسه راحت شدم.

مدتی در یک کارگاه عینک سازی مربوط به یکی از فامیل ها سرگرم بودم ، تا اینکه به توصیه بزرگان هم کیش در یک فروشگاه لوازم التحریر مشغول به کار شدم. بحث مشتری مداری و جذب مشتری نه فقط برای فروشگاه ، بلکه برای نجات و هدایت بسوی دین حق مرتب به من توصیه می گردید. ونهایت سعی را دراین وظیفه شغلی و در عین حال دینی به عمل می آوردم.

تا اینکه پسر دانشجویی برای تهیه کپی از یک جزوه وارد شد ، از پرسیدن قیمت و محاسبات اش و تاکید دورو کپی گرفتن حدس زدم که خیلی حسابگر می باشد ، در هنگام کپی گرفتن بسیاری از صفحات فقط تیتر و صفحات دارای حجم مطلب کمتر را حذف و مرتب تعداد را شمارش می کرد و هنوز کلی اوراق مانده بود که جزوه را جمع کرد و گفت : " کافی است" ، حدس زدم که نقدی همراهش در حال حاضر کفایت کپی کامل را نمی کند ، به نظر آمد شکار خوبی است با اشاره مدیر فروشگاه که او هم متوجه کم پولی مشتری شده بود عملیات جذب را شروع کردم:

-          میهمان باشید ، قابلی نداره

-           خواهش می کنم ، چقدر تقدیم کنم

-          دانشجو هستید ؟ چه رشته ای ؟

-          مهندسی الکترونیک ... چقدر...

-          اوه چه عالی ...  آیدا هستم ، افتخار آشنایی با آقای مهندس ؟...

-          بله!؟

-          افتخار آشنایی با آقای مهندس ؟

-          من هنوز دانشجو هستم تا مهندسی خیلی مانده ، جعفری هستم

-          خیلی خوشوقتم آقای جعفری، ظاهرا بار اول است که ما در خدمت شما هستیم ، بار اول ما 50 درصد تخفیف میدهیم ، دستور مدیریت فروشگاه هست ، البته شما بار اول می توانید مهمان باشید باعث افتخار ماست.

تیرم به هدف خورد ، حدسم درست بود ، نقدی همراهش کم بود ، با شنیدن 50 در صد تخفیف ذوق کرد و بقیه جزوه راهم داد تا برایش کپی گرفتم.

این مقدمه آشنایی ما بود ، گرچه خدمات آن روز با اندکی ضرر انجام شد ، اما هم تبلیغ خوبی برای فروشگاه ما بود و هم دیدگاه افراد تحصیل کرده را نسبت به عقاید ما جلب می کرد.

با اینکه موارد مشابه زیادی برخورد داشتم ، اما جعفری استثنا بود ، در برخورد و نگاهش شرم خاص و دوست داشتنی موج میزد و با اینکه در آداب معاشرت ضعیف تر از بقیه به نظر میرسد اما هرگز آثاری از هرزگی نگاه و عطش هوس آلود بقیه را در او نمی دیدم. دستور کار جذب با راهنمایی پدرم و یک مشاور مبلغ دین مان جز به جز در مورد جعفری اجرا و نتیجه لحظه به لحظه گزارش می گردید و تشویق فراوان بابت این موفقیتم در جلسات که حسادت دوستانم به خصوص پسرها را بر می انگیخت.

جعفری مشتاقانه مطالب را می گرفت و بسیار زود می پذیرفت ، حتی در جایی که برای من شبهه بود او بدون هیچ تردیدی قبول می کرد ، نه اینکه اصلا سوالی نکند و ابهامی در تعالیم دین ما نداشته باشد ، اما ابهامات و سوالاتش به حدی سطحی بود که براحتی از عهده پاسخ آن بر می آمدم. صمیمیت گفتگوهای ما به حدی شد که پیشنهاد قدم زدن در پارک را براحتی پذیرفت که آغاز جدیدی در ارتباط های ما بود.  بتدریج پی به وضعیت سخت خانوادگی اش در روستا  بردم و برایم بسیار جالب بود که صادقانه از نداری ها و سختی های زندگی می گفت و هیچ تمایلی در او در فخر فروشی و تظاهر به داشتن مال و منال نبود. ساده می پوشید ، و اراده قوی در تمیزی ، نظم و ادب داشت.

با اینکه پیشنهاد گرویدن رسمی به آئین جدید ما را به بهانه ترس از اخراج دانشگاه و یا نیافتن کار و همچنین اختلال و بروز ناراحتی در روابط خانوادگی اش نپذیرفت ، اما از سوی مبلغ و اعضای جلسه دینی ما  تاکید شد که من با جدیت بیشتر به ارتباط عاطفی و جذب جعفری ادامه دهم. احساس کردم ماموریت لذت بخشی است ، رفتار و متانت جعفری کم کم مرا شیفته خود ساخت و اینک فراتر از انجام وظیف دینی ، احساس کردم که دل باخته او شده ام ، دل باختگی که مسلم با عشق های گذرای قبلی نسبت به دوست پسرهای هم کیش تفاوت فراوانی داشت . اولین بار مفهوم دل تنگی  و رنج انتظار را تجربه کردم . ازآن به بعد من حرف ها را به سمت آینده و خوشی ها ی زندگی می کشاندم ولی او خارج از حوصله ام  مشتاقانه از دین من می پرسید و علاقمند که چگونه آداب دینی را بجا بیاورد . به استثناء اعلان علنی  و تبلیغ برای دین ، تقریبا حقانیت آئین ما را پذیرفته بود و پایش به مراسم ومناجات باز شد. بابت این موفقیت در جذب رسما تشویق شدم ، و از طرفی  تعلق خاطر به او ، رفتار مرا در مقابل پسران هم کیش بسیار تعدیل نمود و حتی حساسیت و شاید هم حسادت هوشمند پسرخاله ام را بر انگیخت. در یک جلسه که دست در دست با جعفری از پله ها ی سالن زیر زمینی پایین می آمدیم ، همه اعضای حاضر در سالن با شادی و شعف فراوان برای ما کف زدند اما هوشمند و در کنارش کیوان نه تنها برای ما کف نمی زدند بلکه آثار خشم و ناراحتی در چهره آنها پیدا بود. شدت علاقمندی به جعفری به حدی زیاد شد که تحمل دوری اش در تعطیلات تابستانی را نداشتم و تشویقش نمودم ترم تابستانی بگیرد. اوقات به خوشی می گذشت اما دو مشکل آزاردهنده که گاها به دلشوره مبدل می شد مرا اذیت میکرد ، دخترها ازداشتن لحظات خوش و شوخی ها با نامزدشان و یا دوست پسرهایشان بسیارمی گفتند ومی خندیدند من برای اینکه درمقابل آنها کم نیاورم به دروغ چیزهایی را سر هم می کردم ، اما نگرانی ام از اینکه جعفری فردی بدون احساس و غریزه  باشد مرا می رنجاند ، هیچ فرصتی که تنها در خلوتی قرار بگیریم مهیا نشده بود و علیرغم این همه با هم بودن و این همه اظهار علاقه و عشق  حتی دریغ از یک بوسه ، حداکثر تماس ما با یکدیگر فقط برخورد دست هایمان بود. مشکل نگران کننده دیگر اصرار مبلغ و پدرم به علنی شدن گرویدن جعفری به آئین ما و امتناع ایشان بود ، پیامد های سنگین اعلان علنی را همه می دانستیم ، اخراج از دانشگاه  و محروم ماندن از ادامه تحصیل در ایران و نابودی آینده شغلی کاملا قابل پیش بینی بود. مبلغ و پدرم از این بابت هیچ نگرانی نداشتند ، اما من مطمئن نبودم که جعفری بتواند در بازار و تجارت هم پای هم کیشانم ترقی نماید ، سوا اینکه علاقه افراطی اش به تحصیل با این اخراج ضربه روحی سختی به او وارد می کرد. خروج رسمی از کشوربرای ادامه تحصیل در خارج به علت مسئله سربازی جعفری غیر ممکن و از طرفی اصرار مبلغ و پدرم در ماندن در ایران راه  خروج غیر قانونی را نیز بر ما بسته بود.

چندین ماه بدین شکل گذشت ، رفتار و برخورد های تکراری جعفری کم کم برایم کسل کننده می شد ، اما به دلایلی که خودم نمی فهمیدم و در کنترل من نبود دلبستگی من به او لحظه به لحظه بیشتر می شد و در پی آن دل نگرانی ها نیز بیشتر. از طرفی حرکات رکیک و طعنه ها و کنایه های هوشمند و کیوان نیز در نوع خودش تا حدی آزار دهنده بود. یک روز صبح که مادر خانه نبود و من برای رفتن به فروشگاه آماده می شدم ، ناگهان سرو کله هوشمند در خانه ما پیدا شد ، بساط گله گذاری را شروع  و اندکی نگذشت کار به مشاجره کشید و در گستاخی تمام از من تمنای هوس آلودی داشت ، شدید عصبی و کلافه بودم ، با تمام قدرتم چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که سوزش و درد کف دستم نزدیک بود خود مرا از پا به در آورد. تمام بدنم می لرزید و هر چه سعی می کردم که آثار ترس مخفی بماند میسر نشد . هوشمند چنان شوکه شده بود که  هیچ عکس العملی نتوانست نشان دهد ، قطرات خون از بینی اش او را به سمت دستشویی کشاند ،سراسیمه مانتو پوشیده  و در راه پله روسری را به سر بسته و از خانه بیرون پریدم . علیرغم ترس و دلشوره و عوارض آزار دهنده آن ، یک احساس خوشایندی از غرور و توانمندی در خود داشتم. با اینکه در خیال داشتم که شجاعتم را در نواختن سیلی به صورت پسرخاله ام  با آب وتاب برای جعفری شرح دهم ، اما زود به خود آمده ، و به دلایلی چون جلوگیری از حساس شدن و یا بدبین شدن جعفری نسبت به شخص خودم ، حفظ آبروی افراد هم کیش و امثال آن از درد دل با جعفری خودداری ودر عوض با آب وتاب تمام موضوع را با پدرم در میان گذاشتم ، در اوج خشم وناراحتی من پدرم با لبخند و خونسرد مرا به خویشتنداری دعوت و این جسارت هوشمند را لغزش نه چندان مهم جوانی تلقی کرد و حتی نصیحتم کرد :"... تا توانی دلی بدست آور... دل شکستن هنر نمی باشد".

پدرم از اعضای مهم هیئت 9 نفره ای بود که هدایت مذهبی هم کیشانم را در منطقه بر عهده داشتند. مانده بودم که خشم من صحیح است یا درایت و سیاست پدرم . از آن به بعد احساس وابستگی بیشتری به جعفری میکردم ، دلم می خواست این قایم موشک بازی ایشان تمام شده و با همه پیامد های ناهنجار، گرویدن خود را به دین جدید اعلام و در نهایت زندگی مشترک ما سریع تر آغاز شود . هر چند که خودم نیز نمی توانستم شکسته شدن غرورش را در داماد سر خانه شدن تحمل نمایم.

تمام روز نگاهم به در کتابفروشی بود که بیاید اما نیامد ، تلفن هم نزد ، بالاخره من زنگ زدم ، گرفتار درس بود گفت که فردا شب یک ساعت زودتر از جلسه می آید تا با هم باشیم . اما فردا عصر تلفن فروشگاه شماره ناشناسی را نشان میداد ، گوشی را که برداشتم خودش بود ، شدید مضطرب بود و اصرار که راز تلفن بر ملا نشود ، گفت "بستگان یکی از همکلاسی هایش که در نیروی انتظامی بوده خیلی خصوصی به من خبر داده که فردی در تماس تلفنی ناشناس رابطه ام را با شما  با نشانی های دقیق و حتی ساعت و محل جلسه امشب را لو داده  و من اصلا نمی توانم شرکت کنم " . شوک نگران کننده ای  به من وارد شد درمانده  بودم که چه عکس العملی نشان بدهم که التماس کنان ادامه داد : " خواهش میکنم هر چی عکس یا فیلم از من در موبایل و دوربین بچه ها هست پاک شود... اوضاع که آرام شد یک جای امنی همدیگر را ملاقات می کنیم."

این بدبیاری دیگر از کجا پیدا شد ، سریع با پدر تماس گرفته و موضوع را اطلاع دادم و البته خواهش کردم منشا خبر محرمانه بماند. ساعتی نگذشت که پدر در تماس تلفنی ، بسیار قاطع از من خواست که جعفری را امشب حتما به  جلسه بیاورم. حدس زدم پدر میخواهد از این فرصت استفاده و جعفری رسما دین جدید خود را اعلام کند . هر چند که می دانستم  جعفری از گرفتاری های احتمالی شدیدا ناراحت می شود ، اما با خودم گفتم مرگ یک بار و شیون یک بار ، ضمن تماس با موبایل جعفری ، فکر می کردم که چگونه استرس او را کاهش و با خیال راحت تری اورا به جلسه بکشانم. ولی موبایلش خاموش بود و تمام تماس ها با خوابگاه و دوستانش نتیجه نداد.

دو ساعت به شروع جلسه مانده بود که کیوان زنگ زد و با لحنی طلب کارانه ازمن پرسید که جعفری را متقاعد کرده ام یا نه؟ من که از لحن صحبتش به شدت کلافه بودم ، با لحن تندتری گفتم :" جعفری مشکلی نداره ، جلسه می آد خوبم می آد". و گوشی را قطع کردم.

موعد جلسه با دلشوره به سمت محل حرکت کردم ، حدود 50 متر مانده بود که دو تن از دوستان را دیدم ، تعجب کردند که چرا جعفری همراهم نیست ، خوش نداشتم از جریان چیزی بدانند ، اما اخبار آنها از من بیشتر بود ، و حتی به من گفتند:" وقتی پلیس خواست جعفری را دستگیر کنه ، با صدای بلند جیغ کشیده ،از مردم کمک بخواهم ... دست جعفری را گرفته و به طرز مظلومانه ای فریاد بکشم مگه گناهش چیه ..." . با نیشخند گفتم :" به همین خیال باشید ... این پلیس های سنگدل که من می شناسم ... با این ادا و اطوار دلشان به رحم نمی آید." وقتی یکی از دوستانم در جواب من گفت: " این کار برای جلب ترحم پلیس که نیست ... برای فلیمبرداری و ارائه به سازمان حقوق بشره..." ، انگار چشم هایم سیاهی رفت و عرق سردی بر تمام بدنم نشست. خوب که به اطراف نگاه کردم  چند تای دیگه از جوانان هم کیش را پراکنده در اطراف با دوربین های عکاسی و موبایل به دست دیدم که همگی منتظر بروز یک حادثه بودند. وارد ساختمان که شدم مرا به سمت طبقه بالا راهنمایی کردند در حالیکه جلسه در زیرزمین برگزار می شد. در پیچ پاگرد پله کیوان با یک لپ تاپ کنار پنجره نشسته بود و و دوربین یا وبکم را ازگوشه پنجره به سمت خیابان نصب کرده بود ، به سوالش در مورد نیامدن جعفری جوابی نداده و به طبقه بالا رفته و وارد اتاق شدم . پدر با چند تن دیگر آنجا بودند و از هر پنجره یک دوربین ولپ تاب با کابل های متصل به هم ظاهرا تمام خیابان را پوشش تصویری داده بودند. پدر با عصبانیت پرسید:

-          پس جعفری کجاست ؟

-          نمیدونم

-          نمیدونی؟! ... چطور نمیدونی؟!

-          موبایلش خاموش بود... بچه های خوابگاه هم ازاو خبری نداشتند ... من نگرانم

-          نگرانی؟ تو همه را مسخره کردی ... مگه به کیوان نگفتی جعفری می آید؟

-          چرا، معذرت می خواهم ، از لحن آمرانه اش خوشم نیامد....

-          با معذرت که مشکل حل نمیشه... میدونی چند نفرو سرکار گذاشتی ... میدونی چقدر مسخره می شویم...

پدر خیلی عصبانی بود ، و مرتب مرا سرکوفت میزد ، در تمام طول عمرم او را با چنین حالی ندیده بودم . ناگهان یکی از بچه ها داد زد: " پلیس ... گشت پلیس اومد" همه به طرف لپ تاپ ها رفتند ، سکوت کامل برقرار شد ، شعاع های نورگردون را از پنجره می دیدم ، ظاهرا چند دقیقه ماشین گشت پلیس در نزدیکی ساختمان توقف کرد و بدون اینکه هیچ اتفاقی رخ دهد ، از محل دورشد. پدردر حالیکه دستور جمع آوری دوربین و قطع اینترنت را می داد، به یکی ازدوستانش گفت که با سیامک و گروهش تماس گرفته و عذر خواهی کند و از دلشان در بیاورد.

در تمام مدت جلسه حواسم به مناجات و سایر مراسم نبود . شب جملات مادر اندکی روحیه مرا بهتر کرد ، ظاهرا عصبانیت پدر از جعفری نبوده ، بلکه از دروغ من به کیوان در خصوص آمدن جعفری به جلسه و تدارک وسیع برای پوشش خبری آنلاین دستگیری جعفری بوده است که حدود 20 نفر در آماده باش کامل در چند کشورازجمله مهندس سیامک در کانادا آماده شکار صحنه بوده اند که همه چیز خراب شده است. حالم از عصبانیت پدر گرفته بود و خودم حسرت میخوردم که چطور این موقعیت استثنایی از دست رفت . گرچه مدتی کوتاه برای جعفری سخت می گذشت اما او یک قهرمان مشهور می شد و من چقدر افتخار می کردم.

شب را به سختی به صبح رساندم ، شاید نزدیک های 9 صبح بود که موبایلم با شماره نا مشخص زنگ خورد ، صدای آشنای جعفری بود. به روستای شان رفته بود ،موبایل را در خوابگاه جا گذاشته و چون نگران من بود که دیشب در یورش پلیس آسیبی ندیده باشم به شهر نزدیک روستا آمده و از تلفن عمومی برام زنگ می زد ، و وقتی براش شرح دادم که هیچ اتفاقی نیافتاده خیلی متعجب بود. روحیه ام با این مکالمه تلفنی خیلی بهتر شد. قرار شد جعفری برای عذرخواهی به منزل ما بیاید. من عذرخواهی اش را دوست نداشتم ، اما آمدنش به منزل ما را مغتنم شمردم و بسیار خوشحال بودم.

سرانجام جعفری از روستا برگشت و مستقیم به خانه ما آمده بود ، مادر به فروشگاه زنگ زد و خبرش را داد ، با شتاب خود را به خانه رساندم  ، کلی محصول روستایی سوغاتی آورده بود ،احوالپرسی گرم و متفاوت از مراحل قبل داشتیم . نهار با ما بود و پدرفقط  یادآوری کرد که رژیم هرگز جرات برخورد با افراد ما را ندارد ، آنها عمدا این خبر را به تو رساندند که در شما ترس و وحشت ایجاد کنند ، ما مورد حمایت سازمان ملل و سازمان حقوق بشرو کشورهای قدرتمند طرفداری آزادی دینی هستیم و شما نباید به این تهدید توجه می کردید. بعد ازظهر مانع رفتنش شدم در اتاق پذیرایی مشغول مطالعه شد ، اشیاء عتیقه پدرم  را وارسی کرد و برایش خیلی جالب بود. یک نوبت اورژانسی از آرایشگاه برای خودم گرفتم و به مادرم توصیه کردم که مراقب جعفری باشد که نرود . لباسی که فکر می کردم برای جعفری جذاب باشد پوشیدم . اما بعد از ظهر به خوشی که انتظار داشتم نگذشت ، جعفری سردرد شدیدی گرفت و حالت دل پیچه و تهوع داشت ، باتفاق مادرم او را به دکتر بردیم ، تشخیص مسمومیت غذایی داده شد ، جالب بود که مثل بچه کوچک از آمپول می ترسید و بالاخره بدون تزریق از درمانگاه خارج شدیم. اصرار که خداحافظی و برود و من و مادر پافشاری که نه با این حال صلاح نیست. امتناع ایشان با طرح ترس از شناسائی اش در برگشت به خانه ، اصلا برایم خوشایند نبود،و سخت حالم گرفته شد . سرانجام وقتی قانع نشد که خطری ندارد با یک سورپرایز که واقعا غافلگیر شد از کوچه بالایی وارد منزل یکی از آشنایان شده و از زیر زمین گوشه حیاط آنها به موتورخانه ساختمان ما وارد و در حالیکه ماتش برده بود ، دستش را گرفته و ازپله ها بالا رفتیم. تمام دلخوشی ام به این بود که این توهم آزاردهنده در مورد مشکلات احساسات عاطفی و غریزی اش در آن بعد از ظهر و یا شب اقامتش در منزل ما برطرف می گردد، اما بروز این بیماری و حال بد او همه نقشه هایم را نقش بر آب کرد. ما رسما نامزد اعلام نشده بودیم. سعی کردم به نحو احسن از او پرستاری نمایم. پدر و عمویم و مُبلغ دینی نیز به عیادت او آمدند، نزدیک غروب گفت که میخواهد به حمام برود شاید حالش بهتر شود. او را به حمام اتاق خواب خودم راهنمایی کردم ، نگرانش بودم که دچارعدم تعادل نشود ، متوجه معذب بودنش شدم لذا در حمام را بستم و خود به دعا برای سلامتی اش مشغول شدم. شب عذرخواهی کرد و سر میز شام نیامد ، با این حال خراب اجازه ندادیم به خوابگاه برود ، نیمه شب یک بار دیگر به حمام رفت و در همان اتاق من خوابید. صبح که بیدارشدم رفته بود. صحنه های روز قبل مثل یک ترکیبی  ازکابوس و رویا بود. از خوابگاه زنگ زد گفت که حالش بهتر شده است و عذرخواهی فراوان و تشکراز زحمات ما  و وعده ملاقات در اولین فرصت.

فردا بعد از ظهر با یک دسته گل قرمز به فروشگاه آمد ، داشتم بال در می آوردم ، مدت زیادی در فروشگاه ماند و برام بسیار جالب و جذاب بود که حتی چند بار پاسخگوی مشتری ها بود و حتی در گرفتن زیراکس و کپی کمکم می کرد. اصرار کردم به خانه برویم که به بهانه خجالت کشیدن از پدر و مادرم نپذیرفت.

دو شب بعد در خانه مهمان داشتیم ، از دوستان قدیمی پدرم بودند که ما هیچکدام را نمی شناختیم ، 3 نفر آنها ظاهرا از خارج از کشور آمده بودند ، وقتی مذاکرات رسمی آنها شروع شد ، من و مادر سالن پذیرایی راترک و هر کدام به اتاق خودمان رفتیم ،یکی دوساعت نگذشته بود که صدای ممتد زنگ در و بدنبال آن صدای آژیر و بلندگویی که می گفت خانه در محاصره است و درخواست تسلیم داشت ،مرا مانند اسفند روی آتش از جا پراند ، سریع از پله ها پایین آمده و وارد پذیرایی شدم ، پدر و مهمانها همگی دست پاچه کاغذها و وسایلی را در کیف ها گذاشتند و با شتاب به سمت زیر زمین حرکت کردند. به دستور پدر پشت درب بازکن مشغول سرگرم کردن مامورها شدم . لحظه ای بعد از پنجره دیدم که ماموری از بالای در به درون حیاط پرید ،بلافصله درب خانه باز و تعداد زیادی مامور مسلح وارد حیاط خانه ما شدند. پدر از من ومادر خواست جیغ و داد راه بیاندازیم و خودش سریع لباس مهمانی را درآورده وبا لباس استراحت به استقبال مامورها رفت ...

یک ساعت بعد به جز اتاق من تمام خانه مورد کنکاش ماموران قرار گرفت ، وسایل زیادی را با خود بردند و حتی تعدادی از لامپ های لوسترها را نیز باز کرده  و در جعبه های مخصوصی که همراه آنها بود گذاشتند. پدر را دست بند زده  بودند. یک لباس شخصی که بی سیمی بدست داشت به سمت من ومادر آمد و با لحنی عوام فریبانه از مزاحمت پیش آمده عذرحواهی نمود.

آن شب با همه سختی گذشت ، صبح اخبار وحشتناکی رسید ، تمام مهمان های پدرم بعد از عبور از در مخفی زیر زمینی  در خانه پشتی دستگیر شده بودند. تمام هم کیشان و غیر هم کیشان آشنا از ما دلجویی کردند ، حتی جعفری هم وقتی با خبر شد خیلی ناراحت شد، افسوس می خورد کاش چند جلد کتاب کتابخانه پدرم را با خود برده بود تا به دست ماموران نمی افتاد، اما عوامل رژیم هیچ کتابی را با خود نبرده بودند ، به او هم که گفتم خیلی تعجب کرد. تمام بحث ها سر مظلومیت پیروان دین ما از یک طرف و نبود آزادی عقیده و خفقان و فشار قدرت متعصب حاکم از طرف دیگربود. همه منتظر عکس العمل سازمان حقوق بشر و دولت های قدرتمند طرفدار آزادی بودیم.

روز هفتم من ومادر باتفاق وکیل مان برای ملاقات به دادگاه انقلاب رفتیم ، وکیل داخل رفت و ما حدود 2 ساعت بیرون منتظر ماندیم که وکیل با جواب منفی به طرف ما آمد:" متاسفانه پرونده خیلی سنگینه ... میگن بحث اعتقادات مذهبی نیست ... موضوع جاسوسی است ، تمام جلسه مذاکره با چند دوربین مخفی ثبت شده است ، سیصد هزار دلار ارز و مقادیری یورو ضمیمه پرونده شده است، همراه یکی از مهمان ها سلاح کمری کشف شده است ولپ تابی که شکسته شده بوده بازسازی شده است. متاسفانه همسرتون بعداز دیدن فیلم ها اعتراف سنگینی کرده است ، من نمیدونم چه راهی برای دفاع باید پیدا کنم."

شرح آن لحظات سنگین و تلخ برایم خیلی سخت است. مادر هم حال خوبی نداشت. هر چی فکر می کردم توجیهی برای کار پدر پیدا کنم میسر نشد جز آنکه آن را توطئه ای از سوی عوامل متعصب رژیم برای بد نام کردن پدرم که افراد برجسته مذهبی در منطقه بود ، تلقی نمایم.

بدتر از همه کسی به فکر من و جعفری نبود و او که از ماجرا ترسیده بود کمتر آفتابی می شد. سه روز بعد مادر به کتابفروشی زنگ زد و به شدت مضطرب از من خواست فوری به خانه بروم.

خانه ما شلوغ بود ، مبلغ ،هوشمند ، کیوان و چند تن دیگر همه ناراحت ایستاده و منتظر من بودند. یک لپ تاب روشن روی میز بود . طرز نگاه همه به من دلشوره ام را زیادتر می کرد ، نیش و کنایه هوشمند بلند و از من خواست دسته گلی که به آب داده ام را نگاه کنم. همه نگاه ها به سمت مانیتور لپ تاب متمرکزشده بود. باور نکردنی بود ، تصویر از حمام اتاق خواب من بود و جعفری به شیوه مسلمانان در حمام در حال نماز خواندن بود ، خوب نگاه کردم متاسفانه خودش بود ،تصویر مربوط به روزی بود که در خانه ما بیماربود ، لرز درونی ،سراسر تنم را فرا گرفت ، سردم شد ،پاهایم سست شد و روی زانو نشستم ،هوشمند میخواست نطق کند که مادر مانع شد ،یکی از دخترها برایم آب قند آورد.

ساعتی بعد در اتاق خوابم سرم را روی زانوی مادر گذاشته و آرام آرام اشک می ریختم ، مادر موهای مرا نوازش می کرد و سعی میکرد آرامم کند می گفت: " تو گناهی نداری ، اون کثافت جاسوس رژیم بوده ، تمام مدت ما را فریب داده است و همچنان در تعصب دینی کور خود بوده ... با احساسات دختر عزیزم بازی کرده ، مردیکه شیاد هوسران حتی در خانه ما شب گذرانی کرده ... تو گناهی نداری دختر مظلوم من ... خودتو اصلا سرزنش نکن ... تنها اشتباه من وتو این بود که راه مخفی شوفاژخانه را به او نشان دادیم ، این اشتباه وحشتناک و غیر قابل بخشش است ، ولی تو نگران نباش ، به همه میگم من راه مخفی را نشان دادم و دخترم کاملا بی تقصیر بوده...."

مادر مرتب  صحبت میکرد و روحیه می داد ، او هرگز از آتش درون من خبر نداشت ، بیچاره فکر میکرد ناراحتی من از شکست طرح جذب دینی و یا ضربه ای است که به گروه کاری پدر وارد شده است.  مادر ادامه داد :"مبلغ طرح خوبی برای ضایع کردن اون کثافت ریخته ... امشب براحتی انتقام می گیری ،قرار شده  دخترها در خانه ما جمع بشوند و پسرها بیرون باشند که اگه مامورها ریختند سوژه ای دستشان نباشه تازه مبلغ میگفته به صلاح پدر و دیگر زندانی ها هست که امشب تعداد زیادی از جوانان دستگیر شوند، این جو را در خارج به نفع پدر می کنه و رژیم راحت تر تحت فشار قرار می گیره،  تو فقط این جاسوس کثافت را با تلفن به خانه بکش و اینجا طبق نقشه حسابی ضایع اش کن ... هوشمند خیلی دوست داره اون سیلی که به ناحق به صورتش زدی ، امشب در جمع و هُوی کردن بچه ها چند تا به این دهاتی بی سر وپا بزنی..."

هرچه سعی میکردم نفرتی در وجودم از این دروغگوی جاسوس ایجاد کنم ،موفق نمی شدم ، خوشبختانه همه فکر می کردند ناراحتی شدیدم به خاطر رودست بدی است که خورده ام و کسی گمان نمی کرد که در درون من غوغای دیگری است و اگر پی به این می بردند که مارک جنون و دیوانگی و پیامدهای تلخ آن واویلا می شد. دلم می خواست همه اینها یک کابوس بیشتر نباشد. اما متاسفانه واقعیت داشت ،شبکه اطلاع رسانی فعال شد و گروه زیادی از دختران در داخل خانه جمع شدند و پسرها در خیابان های اطراف پراکنده حضور پیدا کردند. قرار شد من صید را به قربانگاه بکشانم ، تلفن کردم هرچه توصیه شد عادی عادی برخورد کنم نتوانستم ، دعوتش کردم فوری به خانه ما بیاید ، اما پشت تلفن مثل همیشه با من احوالپرسی کرد و وقتی پرسید اوضاع امنیتی خانه ما چطور است ؟ با عصبانیت تمام فریاد کشیدم :"برای ما ممکنه امن نباشه ولی برای تو امن  ، خودت هم میدونی که برات امن  امنِِ ِ ... اون نا امنی برای پدرم بود که تموم شد..." بغضم ترکید و گریه سر دادم ، مبلغ گوشی را سریع از دستم گرفت و خاموش کرد و با ناراحتی گفت:" خراب کردی دختر ... اون فهمید ... محاله که بیاد..." زنگ تلفن صحبتش را قطع کرد حتم خود جعفری بود،همه یک جوری سعی میکردند که مرا وادار کنند با آرامش او را دعوت کنم ،با هر زحمتی که بود توصیه اطرافیان را رعایت و اعتمادش را جلب کردم ،نقش بازی کردن خیلی سخت بود و وقتی تلفن تمام شد بی اختیار باز زیر گریه زدم. مبلغ در طی یک سخنرانی همه را آماده می کرد تا ضربه روحی سنگینی به جعفری خیانتکار وارد سازند، از هوشمند به خاطر کشف ماهیت این جاسوس تقدیر فراوان شد و همه برایش کف زدند ، هوشمند در توضیحی مفتضح گفت :" من از اول به این مردک مشکوک بودم و از اینکه دختر خاله ما را فریب داده خیلی رنج می بردم ،چون آدم گمراه و متعصبی بود می دانستم حتما یک جایی مراسم خود را انجام میدهد لذا یک دوربین در حمام نصب کردم که 4 ساعت حافظه داشت و تنظیم شد هروقت برق حمام روشن شد به کار بیافتد. متاسفانه به علت هجوم ماموران من نگران بودم که دوربین را کشف و با خود برده اند ، اما امروز ظهر اتفاقی که برای دیدن خاله اومدم ،محتویات دوربین را درلپ تاب ریختم که همه این آشغال جاسوس را دیدید." بار دیگر برای هوشمند همه کف زدند. مبلغ از هوشمند و بقیه آقایان خواست که به بیرون بروند و آخرین سفارشات در مورد ضربه کارآمد روحی به جعفری برای من و دختران حاضر تشریح نمود . در موقع خروج مردان، مادر با اصرار فراوان لپ تاب و دوربین را از هوشمند گرفت ، نزدیک بود کار به مشاجره این خاله و خواهرزاده بیانجامد که با پا در میانی مبلغ موضوع به نفع مادر خاتمه یافت ، از کار مادر سر در نمی آوردم که چرا اینگونه با اصرار لپ تاب هوشمند را از او گرفت. پچ پچ دخترها بلند بود ،برای یک لحظه احساس کردم نه تنها نمی توانم سیلی تلافی جویانه به صورت جعفری بزنم بلکه تحمل تحقیر شدنش را در جمع نداشتم ، به طبقه بالا و اتاق خودم رفتم و سریع با تلفن به او خبر دادم که نیاید و وقتی نگران شد که چه شده در حال شرح ماجرا دوربین حمام و ماجرای طرح تخریب روحی و روانی اش بودم که ورود مادر باعث شد تلفن را قطع کردم. خوشبختانه موقع آمدن مادر لحظه ای بود که من گریه میکردم و مادر متوجه تلفن من نشد. لپ تاب و دوربین را آورده بود ، مجدد مرا نوازش کرد و در عین حال از خوبی های خواهرزاده اش هوشمند گفت : "درسته که کار بدی کرده است اما اگر این کار را نمی کرد ما همچنان  از جاسوس رژیم ضربه می دیدیم." مادرم گرچه سعی می کرد از هوشمند چهره موجه ای برایم بسازد ، اما از لابلای حرف هایش و تماشای فیلم ها پی به اهداف پست و کثیف هوشمند بردم ازهفت کلبپ ،دو کلبپ مربوط به عبادت جعفری و پنج کلیپ از بدن برهنه من در هنگام استحمام بود که متاسفانه خیال بافی هایم در خلوت حمام با خودم که هر بیننده ای را به تمسخر و مضحکه من وا می داشت نیز به وضوح مشخص بود. تازه فهمیدم که چرا مادر با این همه اصرار لپ تاپ و دوربین را از هوشمند گرفت. آن شب هر چه مهمانها انتظار کشیدند جعفری نیامد موبایل اش هم خاموش بود ،پذیرایی مختصری از مهمانها انجام و همه رفتند ، من و مادر تنها مانده بودیم  که سروکله هوشمند با یک دسته گل پیدا شد ، مادر خیلی خوشحال و ذوق زده از او استقبال کرد ، اما من با سیلی ای محکم تر از سیلی قبلی و پرت کردن آب دهان به صورتش ، گل ها را از دستش گرفته و پرت کردم. ودر حالیکه از ناراحتی جیغ می کشیدم به سمت طبقه بالا دویدم و اتاق خودم رفتم.

چند روز به سر کار نرفتم و در خانه تنها ماندم ، تصاویر خودم را در لپ تاب هوشمند که هنوز پیشم بود پاک کردم ، محتویات دوربین را هم کامل تخلیه کردم. اما بارها و بارها عبادت جعفری را در حمام نگاه کردم ، به خلوصش رشک می بردم و افسوس می خوردم که چرا در این مدت گمراه مانده و من نتوانسته بودم هدایت اش کنم ، در اوج ناراحتی ازبعضی کارهایش نظیر خیس کردن سرو صورت که مثلا باور کنم واقعا دوش گرفته است میخندیدم.صدای شرشر آب در وان مجاورصوت غالب کلبپ بود و لذا نجوایش خیلی مبهم و هر چه کلنجار رفتم که بفهمم که در دعای بعد از نمازش  چه میگوید ، نتیجه ای نگرفتم . زاویه صورتش نسبت به دوربین طوری بود که اشک چشمش بوضوح مشخص می شد. او چرا گریه می کرد؟ و در عین گمراهی با همان عقیده خودش از خدایش چه می خواست؟ سوالات بی پاسخی بودکه فکر مرا سخت مشغول می کرد. خیلی دوست داشتم زنگ بزند ،اما برعکس هروقت تلفن زنگ می خورد دلشوره داشتم که نکند او پشت خط باشد.سرانجام یک پیام کوتاه از او رسید:" سلام نامه ای در صندوق پست شما با نام جعلی رز انداختم ،مطمئنم بعد از خواندن نامه آن را معدوم و راز مرا مخفی نگاه میداری. برای همیشه خدا نگهدار." سریع از پله ها به پایین پریدم و پشت در حیاط نامه را از داخل صندوق برداشته بودم ، پاکت جالبی بود نوشته بود( برای آیدا تقدیم از رز). سریع تر ازپایین آمدن از پله ها بالا رفتم در اتاقم را بستم و نامه اش را خواندم.

++++++++++++++++++++++

به نام آفریدگار همه انسان ها

آیدای مهربان نمی گویم مرا ببخش که آنچه در نظر تو انجام داده ام بخشودنی نیست ،دیگر لزومی ندارد که دروغی بگویم یا بنویسم ، بنابر این آنچه که می نویسم باور کن صادقانه است و خواهش می کنم بعد از خواندن کل نامه را سوزانده و محو گردانی و گرنه از بابت دلباختگی اسباب تمسخر و از بابت افشای اسرار محرمانه دادگاهی می شوم. نا خواسته و مجبور در این مسیر وارد شدم ، توجیه ام کردند که برای مصالح امنیتی کشور باید فداکاری کنم ،رفع نیاز مادی نیز یکی از انگیزه ها بود. یک مشاور مربوط به مسایل دین شما با چند کتاب کاملا مسایل مربوط به پیدایش این دین و نقش حکومت های بیگانه و ماجرا های تاریخی مرتبط را برایم تشریح نمود و چند بار مرا تست کرد تا مطمئن شود  بطلان عقاید شما را باور کرده ام . از عقاید خودم بگویم ، که آنچه دارم از خانواده و برادرانم و مطالعه کتاب ها و شرکت در سخنرانی ها می باشد و و حکومت و نهاد های دولتی تاثیر چندانی در ایجاد یا تقویت عقایدم نداشتند ، اما در جریان مطالعه در دین شما به حقایقی دست یافتم که اعتقادم به مسائل دینی ام قوی تر شد.

در جلسات توجیهی دیگر، اهداف ماموریتم نفوذ در خانواده شما و جلب اعتماد کامل بود، آنها تاکید کردند که هرگز نباید در مسایل دینی مقاومتی نشان بدهم و حتی به من گفتند در مواقع ضروری ترک نماز و روزه و انجام بعضی گناهان نظیر خوردن و نوشیدن حرام ، حشر ونشر با نامحرم و حتی گناه سنگین تر مجاز می باشم .

در ابتدای آشنایی برداشت من راجع به شما این بود که از طرف محفل دینی تان دستور جذب مرا داری و تمام خوش رفتاری و اظهار علاقه شما ظاهری و نمایشی و در چهار چوب ماموریت تان می باشد. دقیقا نمی دانم که از چه زمانی دل بسته شما شدم که از آن به بعد از اینکه رفتارت ظاهر نمایی باشد رنج می بردم . هر وقت از عشق سخن می گفتی بیشتر آزرده می شدم چون حدس می زدم کلمات دیکته شده ای را صرفا برای جذب من در گروه تان بیان می کنی. کم کم که دلبستگی بیشتر شد و تا حدودی هم خود را امیدوار میکردم که این علاقه دوطرفه می باشد ، دلشوره ام ازجدایی راه عقیدتی مان سخت ناراحتم می کرد. با ادله محکمی که از بطلان عقاید شما در دست داشتم و مواردی از چندگانگی که در جریان تبلیغ از زبان مبلغ شما کشف کرده بودم ، امید داشتم تو را نجات دهم و راه خوشبختی را در پیش بگیریم. موضوع را با همان مشاور مسایل دینی شما در میان گذاشتم ، ایشان استقبال کرد و راهنمایی های خوبی هم نمود.اما یک ساعت بعد مرا احضار کردند و به اتاقی بردند که روبروی من مردی زیر یک نورافکن پور نور نشسته بود. چهره اش را نمی توانستم واضح ببینم ،بعد ها دانستم فرمانده تیم عملیاتی ماست خیلی خشن صحبت می کرد:

" تو در حال حاضر یک نظامی هستی ، هیچ کاری بدون اجازه مافوق حق نداری انجام دهی ... ماموریت ما در حوزه امنیت ، مقابله با خرابکاری ، جلوگیری از تخلیه اطلاعات استراتژیک و خنثی سازی عملیات سیاسی اقتصادی و احیانا نظامی دشمن می باشد. به ما دین و عقیده افراد ربطی ندارد. حتی اگر آن دختر بخواهد از اعتقاداتش دست ببرد و هم کیش تو شود باید با تمام قدرت مانع شوی ... حتی خود تو هم باید بتدریج رسما هم کیش او بشوی ، بدون اینکه هیچ تردید یا شبهه ایجاد کنی... اگر هم برایت مشاور گرفتیم تا با بطلان عقاید آنها آشنا شوی برای این بوده که در بین راه جذب تبلیغ فریبنده آنها نشوی و مرتکب خیانت در ماموریت نگردی و گرنه عقاید تو برای ما چندان مهم نیست."

در بد دردسری قرار گرفته بودم ، نه راه پس داشتم و نه راه پیش ،هم ازطرف تیم عملیاتی و هم از طرف گروه شما تحت فشار بودم که عضو علنی و رسمی دین جدید شوم ، اعلام رسمی این کار،یعنی خداحافظی با تحصیل و آینده ای که با تحصیلات عالی دانشگاهی برای خود تصور کرده بودم ، من هیچ تمایلی به همکاری طولانی و یا استخدام دائمی در تیم اطلاعاتی و عملیاتی نداشتم. این فشار ها از یک طرف و دلبستگی به شما از طرف دیگر و در جانب سوم پنهان کاری از خانواده مظلوم و ساده روستایی ام مرا در وضعیت روحی بسیار بدی قرار داده بود.

تنها چیزی که از من در این مدت می خواستند ،گزارش و عکس از افرادی بود که با پدرت ملاقات داشتند بود و بس. و به گزارشاتم در مورد مسائل دینی و جلسات تبلیغی هیچ توجه ای نمی شد و صراحتا از من خواسته شد وقت خود را صرف مسائل جزیی و بی اهمیت غیر امنیتی ننمایم.

تا اینک یک بار ناگهانی احضار شدم ،برای شناسائی صدای فردی بود که از طریق یک تلفن همگانی گزارش دقیقی از من و رفت و آمد هایم به فروشگاه لوازم التحریر می داد ، صدایش را خوب شناختم و مطمئن بودم که پسرخاله شما هوشمند می باشد ، باورکردنش برایم سخت بود ،او حتی بیشرمانه به مقدسات دین شما هتاکی می نمود ،بسیار دقیق ساعت و محل جلسات را گزارش میکرد. طوری که شک کردم که او هم مانند من مامور می باشد ، اما افراد تیم این نظر مرا رد و فرضیه یک نقشه برای ایجاد خوراک تبلیغاتی در رسانه های خارجی مطرح گردید.  بعد از ساعتی به من دیکته شد که در تلفن به شما داستان ساختگی خبر یکی از هم کلاسی ها و عذر نیامدن در جلسه شب را مطرح سازم. من از ترس پرس و جوی بیشتر شما موبایل را خاموش و به روستا رفتم و در تلفن فردا واقعا نگران بودم که عملیاتی بر علیه شما انجام نشده باشد.

آن روز اخبار بسیار جالبی از طرف گروه شنود تلفن خانه شما به من داده شد که دلباختگی مرا به شما افزون کرد ، گزارش تلفنی هوشمند یک اقدام خودسرانه و انتقامی از شما بوده است. موضوع سیلی زدن شما را به هوشمند ، بحث شما با پدرتان و بالاخره طرح تهیه فیلم آنلاین از دستگیری من و پوشش خبری  و عصبانیت همه از خرابکاری شما وسایر وقایع آن روز و آن شب ،که همگی شنود شدهه بود ، نگرش من در خصوص علاقه متقابل شما نسبت به من را به باور کامل رساند. و به پیرو این باور ، دل تنگی و وابستگی قلبی به شما افزون و همین طور دلشوره های مرتبط نیز زیاده از حد گردید.

حساس ترین و سخت ترین قسمت ماموریت بعد از 15 ماه آموزش به من محول گردید ، تعداد زیادی لامپ متناسب با سرپیچ های مختلف حاوی دوربین های وایرلس و چند ابزار شنود به من تحویل که طبق نقشه در قسمت های مختلف خانه شما کار بگذارم. با استقبال گرم مادرتان به خانه وارد شدم که بلافاصله به شما اطلاع داد ، از فرصتی که تنها می ماندم استفاده و لامپ لوسترها را تعویض کردم  ، با خروج یک ساعته شما از منزل کار من تمام شد و به جزدر اتاق خواب شما که دوست نداشتم افراد تیم عملیاتی شما را در استراحت ببینند، بقیه خانه را به طور کامل تحت پوشش قرار دادم. خواستم بروم که مادرتان مانع شد تا اینکه شما با آرایش و آن لباس زیبا برگشتید. تا مدتی قبل یکی از دل نگرانی  هایم ، اخباری در مورد روابط بی بند وبار دختران و پسران هم کیش شما بود که برایم تشریح شده بود. که این تصور راجع به تو یکی دیگر از آزردگی من بود ، با خبر ایستادگی شجاعانه ات در برابر هوشمند یقین حاصل کردم که حداقل تو یکی استثناء هستی ، خیلی دلم می خواست از زبان خودت ماجرا را بشنوم که انتظار بی نتیجه ای بود.

زیبایی تو در آن بعد ازظهر غیر قابل وصف و خیره کننده بود ، حالا دیگر طرز صحبت و رفتارت ، آن موزیک که گذاشته بودی و آن فضا و شرایط داشت دیوانه ام می کرد. نزدیک بود که بلغزم و در مقابل پاکی عشق تو مرتکب رفتار هرزه ای بشوم  ، علیرغم همه آنچه که در مدت طولانی آشنایی  و البته بیشتر در چند روز اخیر بر درون دلم گذشته بود، هنوز واقعیتی تلخ پیش رویم قرار داشت که تو هرگز مال من نمی شدی و امکان وصالمان میسر نبود. من به اعتقاد خودم باوری سخت داشتم و گرچه فرد پای بند و مقیدی نبودم اما هر چه با خود کلنجار می رفتم در اصول اعتقادی ام جای عدول نمی دیدم و از طرفی بطلان عقیده شما چنان برایم ثابت شده بود که در اوج دلبستگی به شما ، تمام چالشم با خود در پیدا کردن راهی امید بخش در باور صحت دین جدید شما بی نتیجه ماند. واز طرف دیگر در مورد شما نیز که از 3 سالگی تحت تعالیم فشرده دینی قرار داشته اید و در این سال ها صاحب ایمانی محکم در باورهایت شده بودی و از طرفی نفرت و بیزاری از رفتار و برخوردهای متعصبین و خشک مقدس های مخالف آئین شما ، احتمال وجود حتی روزنه ای امید در تغییر عقیده ات را غیر ممکن می ساخت. و اگر ادله بطلان را برایت تشریح می کردم ، جز عصبیت و اغتشاش فکری و احیانا سرخوردگی پیامد دیگری نداشت و حتی اگر معجزه ای رخ دهد و تو از عقایدت برمی گشتی پیامد های تلخ طرد خانوادگی با این وابستگی شدید ت به پدر و مادربسیار ناگوار خواهد بود. آنچه که می نویسم فشرده افکار من است و منصفانه نیست که تصور کنی قصد بازی با جملاتی را دارم که تخریب روانی اعتقادات شما را در پی داشته باشد. در جایی از قول نویسنده ای شاید گارسیا مارکز بود خوانده بودم : بدترین شکل دل‌تنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید

و این بدترین دلتنگی را در آن بعد ازظهرسخت داشتم  و اگر خود را به بیماری زدم برای این بود که بیش ازاین مرتکب جفا در حق محبت پاک تو نگردم. و درمانگاه بهانه برای گریز بود اما همراهی دلسوزانه تو و مادرت شرمساری مرا بیشتر و اعتماد شما در عبور من از معبر مخفی  این خجالت را از حد گذراند . اما رک بگویم پشیمان نیستم از اینکه در راستای ماموریتم  معبر مخفی را لو دادم که اگر چنین نمی کردم ، و افراد تحت تعقیب از آنجا می گریختند ، با توجه به ضبط چند جانبه مذاکرات آنها و وسایل و ارز همراهشان ، جرم پدرتان بسیار سنگین تر و تاوان جرایم آن افراد نیز بر دوش او می افتاد.

هر چه سعی می کنم دلسوزی و پرستاری صادقانه و آن نگاه معصوم همدری ات را از جلوی چشمانم دور سازم نمی توانم. راه گریز را بر من بسته بودی و موعد عبادت واجب می گذشت ، گرچه به من تفهیم کرده بودند که در شرایط اضطرارترک صلاه مانعی ندارد ، اما من باور در صحت فتوی آنها نداشتم ، به خصوص که دیده بودم برای آنها فقط کار در حوزه ماموریتشان مهم است و بس. علاوه بر این در آن لحظات بسیار سخت احتیاج به نجوا با خداوند و طلب کمک از او داشتم. اما هرگز تصور نمی کردم  دستان هرزه ای برای کاری زشت و یا حرکتی انتقامی به قصد آزار شما در حمام مخصوص شما دوربین نصب کرده باشد.

3 ساعت قبل از آنکه آخرین تلفن را به من بزنی مرا احضار کرده بودند و تحت باز جویی شدید قرار داشتم که برای چه در حال ماموریت نماز خوانده بودم. خشم و ناراحتی من نه از لو رفتن ماموریت ام بود و نه از اینکه باز جویم هیچ کدام از دلایل مرا راجع به عدم ترک نماز نمی پذیرفت ، بلکه حرص و عصبناتیم مربوط به شنود مکالمه شرم آور هوشمند و کیوان در مورد چرایی نصب دوربین در حمام مخصوص تو و کشف اتفاقی ماجرا من بود. چطور ممکن است انسانی اینقدر رذل ، پست فطرت و بیمار باشد که برعلیه حیثیت و آبروی دختر خاله و هم کیش خود مرتکب چنین جنایتی بشود. البته روز بعد وقتی یکی از افراد تیم گفت که ازشنود تلفن هوشمند متوجه شده اند خاله اش فیلم ها را از او گرفته و تو هم متوجه شده و مجدد مضروبش ساخته بودی بسیار خوشحال شدم . اما در آن زمان که همه پل های فیمابین را خراب شده می دیدم ، باور کن تمام فکرم  نجات تو از شر این توطئه هوشمند و کیوان بود و البته تلاش هایی در متقاعد کردن مسئولان تیم در وادار کردن نیروی انتظامی به مداخله و دستگیری هوشمند وکیوان و منهدم کردن فیلم های های مرتبط با شما را انجام دادم که متاسفانه مورد تمسخر قرار گرفتم و باز همان حرف های تکراری که به ماموریت ما ربطی ندارد.

تمام نقشه گروه شما در کشاندن من به خانه تان لو رفته بود و من منتظر تلفن شما بودم ، اما صدای بغض آلود و جملات آخرشما طوری بیان شد که همه افراد دوروبر من که مکالمه ما را شنود میکردند متوجه شدند که تو را به مجبوربه تماس با من نموده اند و تو هم غیر مستقیم با اشاره امن امن بودن برای من می خواستی به من بفهمانی که لو رفته ام . نیش و کنایه افراد تیم جای خود داشت ، برای من که فکر میکردم همه چیز بین ما تمام شده است ،رفتارت کاملا غیر منتظره بود. گریه و صحبت توام با بغض در تلفن دوم و شرح اتفاق و سفارش به نیامدنم به جلسه و قطع ناگهانی تلفن ، حالم را آشفته تر ساخت ،و آشفتگی ام را یکی از افراد مسن تیم با کنایه نیش دارش بدتر کرد: " آخه مرد حسابی ... گیرم دختره کافر بود ... چرا با دلش این کار را کردی؟"

آن شب به من اجازه ندادند به خوابگاه و حتی بیرون بروم ، حتی موبایل را هم از من گرفتند ، صبح مجددا مورد باز جویی قرار گرفتم  و تا ظهر منتظر ماندم ، نزدیک ظهر مرا پیش فردی بردند که تا آن روز ندیده بودم. بر خلاف باز جوها برخورد احترام آمیزی با من داشت و در نهایت به من گفت :" ... ارزش کار شما در متلاشی ساختن شبکه بزرگ جاسوسی بسیار بالا بوده است ، برای همین پاداش بسیار خوبی برایت در نظر گرفته شده است که تا هفته آینده به حسابت واریز می شود ؛ امتیازات دیگری هم برای شما در نظر گرفته شده است که اقدام خواهد شد. با توجه به اهمیت قابل توجه عملیات و کشف شما، از مرکز تاکید شده ازنافرمانی و خطای شما در نماز نابجا چشم پوشی شود ، اما از این لحظه به بعد از همکاری با ما معاف می گردید ، برای شما یک مشاور تعیین شده که اگر در رابطه با مسایل مربوط به همکاری با ما دچار مشکل شدی راهنمایی و کمکت کنند."

موقع آخرین خروج از آن مکان فردی به من گفت :" چقدر زود مهره سوخته شدی جعفری؟"

چند روزبود که نمی توانستم درس بخوانم ، دلم نمی خواهد به این پاداش کلان که به حسابم ریختند دست بزنم  ، می خواهم آرزوهایم ،همان موفقیت تحصیلی باشد. جای باز شده تو را در دایره آرزوهایم نمی دانستم چگونه باید ببندم ، به دنبال مشاور تعیین شده رفتم ، تمام آنچه در دل راجع به تو داشتم با او در میان گذاشتم ، خیلی با حوصله گوش می کرد و یادداشت بر می داشت ، تنها سوالی که از من کرد این بود : " برام توضیح ندادی که در آن شبی که در اتاق دختره خوابیدی چه کار ها کردی ؟" با تعجب گفتم:" فقط خودم را به مریضی زدم ... همین تا اینکه خوابم برد و صبح که بیدارشدم آیدا  روی مبل در هال خواب بود و چون نماز صبح قضا میشد بسیار بی سرو صدا از خانه آنها خارج شدم و چند کوچه آنطرفتر با اطمینان که تحت تعقیب آنها نیستم نمازم را در مسجدی خواندم و به خوابگاه رفتم" در حالیکه پوزخندی بر لب داشت : "قرار نشد از من پنهان کاری کنی..." با نگرانی و ناراحتی گفتم:" جناب ... من هیچ چیزی را پنهان نکردم..." پوزخندش بیشتر شد و با لحنی تمسخر آمیز گفت:" شاید بقیه را هالو گیر بیاری ... ولی جوون من بهترین دوره روانشناسی و روانکاوی را دیده ام ... عیبی نداره ، شرم داشتن گاهی هم خوبه اما نه پیش من مشاور ، فعلا به تو توصیه میکنم برو آزمایش ایدز،  هپاتیت و از این جور مرض ها ، خود تو چک کن  تا ببینی بلایی سر خود نیاورده باشی ...".

نمی دانم چه حالی به من دست داد و چطور نتوانستم خودم را کنترل کنم ، لحظه ای که به خودم آمدم دو تن از کارکنان مشاوربازوانم را گرفته و مرا به دیوار محکم چسبانده بودند ، تلفن و وسایل روی میز به هم ریخته بود و مشاور در حال مرتب کردن لباس هایش بود ، با قیافه حق به جانبی به سمت من آمد :" ... فکر نکن الکی الکی دری به تخته خورد و تشویقی  از معاون وزیر گرفتی و کلی پول به جیب زدی ... هر غلطی دلت خواست میتونی انجام بدی ... بار آخر باشه که..."

بدم می آید بیش از این مزخرفات و تهمت های  جناب مشاور را بنویسم . دو روز در خوابگاه خود را محبوس کرده ام ، هم اتاقی ها نگران حال من شده اند . درد جانکاه اینکه هیچ کس ندارم که با او درد دل کنم. متاسفم که با فرستادن این نامه که شاید اندکی از آلام درونی ام را بکاهد ،  تو را بیشتر رنجاندم . تمنا دارم نامه را بسوزان ومعدوم کن ، چون نمیدانم چه چیر خوب است یا بد لذا هیچ سفارشی ندارم .

آنکه الزام جبری است فراموش شود . ع. ج.

++++++++++++++++++++

بیش از چهار بار نامه راخواندم ، بیان احساسم راجع به نامه و راجع به کل شخص جعفری سودی ندارد.  سرانجام نامه ها را پاره کردم در یک بشقاب چینی  ریختم ، از آشپزخانه کبریت برداشتم ، ولی پاره های نامه خیس بود ، خیلی هم خیس بود ، در بشقاب آبی نبود ، اثر اشک چشمانم بود ، نتوانستم و نخواستم آنرا آتش بزنم ، نوار چسب برداشتم تا پاره ها را به هم بچسبانم ، نم اشک بر نامه مانع چسبیدن پاره ها می شد.

این اشک چشم چیست که نه اجازه می دهد که به هم بچسبد و نه فرصتی که بسوزد.