خدایا متشکرم
خدایا متشکرم
دانشگاه تهران که بودم یه دوستی داشتم که رتبه هم اتاقیش تو کنکور تک رقمی بود و برق دانشگاه شریف میخوند و باباش نماینده یه جایی بود.!
برا فوق لیسانس رفت کانادا، بعد از مدتی به باباش گفت می خوام ول کنم و برگردم و یا برم قم درس حوزه بخونم، یا تو دانشگاه های خودمون مدیریت بخونم.
باباش هر چند دکتر و نماینده است ولی تو فضای غیر متفکرانه جامه ما زندگی می کرد و بیش از سطح تفکر عوام، به چیزی نمی تونست توجه کنه.
بنابراین این کار پسرش رو خیلی احمقانه می دونست و بهش گفت: تو معتبرترین دانشگاه دنیا داری درس می خونی، اونم در بالاترین رشته! دو روز دیگه که برگردی ایران، میشی استاد دانشکده مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف، با کلی درآمد و عزت و احترام؛ چرا همچنین تصمیم گرفتی؟
جواب داد: بابا یه روز که اینجا از تنهایی دلم گرفته بود به فکر فرو رفتم و در احوال هم کلاسی هام دقت کردم که ظاهرا جزو نوابغ درجه یک دنیا بودند.
دیدم همشون یا افغانی هستند یا ایرانی، یا پاکستانی، یا هندی و یا ....... و به طور کلی همشون مال این کشورای استعمار زده هستند.
از خودم پرسیدم، مگه اینجا بهترین دانشگاه و این رشته، بهترین رشته نیست؟ پس نابغه های انگلیسی و اسرائیلی و آمریکایی کجا هستند؟
بالأخره همشون که خنگ نیستند و حتما اون ها هم چهار تا نابغه دارند.
رفتم تحقیق کردم و فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته. دیدم اون ها نابغه هاشونو میفرستند تو رشته هایی که به شاهرگ حیاتی بشریت مربوط میشن. این کارو میکنند تا بتونند بشریت رو چپاول کنند. نابغه هاشونو می فرستند تو رشته هایی که برای امورات سخت افزاری و نرم افزاری بشری، مثل منابع انسانی، نفتی، کشاورزی، معادن، نوابغ، ادارات، شهرداری ها، وزارت خونه ها، نظام آموزشی، نیروهای نظامی و انتظامی و...، حکم سیستم عامل ویندوز رو داره تا بتونند همه این ها رو به بهترین وجه با همدیگه هماهنگ کنند.
نابغه های اونا در رشته های علوم انسانی مثل فلسفه، حقوق، مدیریت، جامعه شناسی یا کشاورزی، اقتصاد و امثال اینا درس میخونند.
اونجا بود که فهمیدم اونا به من به چشم یه کارگر فریب خورده نگاه می کنند. نه مثل یه دانشمند فرهیخته. همون طور که ما اگه لوله آب خونه مون بترکه، زنگ می زنیم لوله کش بیاد و طبق نظر ما اتصالات لوله رو تعمیر کنه، اونا وقتی که می خوان ماهواره و موشک پرتاب کنند، زنگ میزنند کارگر از ایران یا چند تا کشور عقب مونده بیاد و برای اونا و زیر نظر و تحت مدیریت اونا موشک هوا کنه. با این تفاوت که این کارگر بر خلاف لوله کش، باید حتما نابغه باشه. و همون جور که ما نجارها و کارگرها رو تحویل می گیریم و دمشونو می بینیم تا کارمون رو درست و خوب انجام بدهند، اون ها هم کارگرای نابغه شون رو تحویل می گیرند تا کارشون پیش بره و بتونند به هدفشون برسند. فهمیدم که تو کشور اونا، ارزش واقعی رشته های مهندسی و پزشکی، در حد بنا و معمار ساختمون و نجار، یا یه ذره بیشتره، ولی تو کشورای استعمارزده، ارزش علوم رو جابجا کردند و رشته هایی که ارزششون برابر ارزش انسانه و اصل موضوعشون سعادت انسان و جامعه است، تو کشور ما خوار و ذلیل شده، ولی رشته های مهندسی و تجربی به کاخ آرزوها تبدیل شده اند.
یه زمانی یکی از رؤسای جمهور کشور در جمع دانشجویان ایرانی مقیم اروپا سخنرانی کرد و اونجا با افتخار گفت: ما افتخار می کنیم که چهل درصد دانشمندان ناسا، و بزرگترین استادان دانشگاه های اروپا، ایرانی هستند. ما افتخار می کنیم که معتبرترین پزشکان اروپا، متخصصان ایرانی اند و .........
من تو دلم بهش گفتم: استاد! تو فکر کردی اون شصت درصد که ایرانی نیستند، آمریکایی هستند؟! اون شصت درصد هم مال چهار تا کشور بدبخت استعمارزده هستند که مسؤولین شون مثل تو نفهمیدند چه کلاهی سرشون رفته؛ اون شصت درصد هم مال افغانستان و مالزی و پاکستان و سوریه و عراق و چین و هند و لبنان و ژاپن و... هستند.
نابغه تراز اول آمریکایی و انگلیسی و فرانسوی و اسرائیلی هرگز وقتش رو تو این رشته ها تلف نمیکنه.
سیستم مدیریتی شون به گونه ای طراحی شده که نابغه اونا به رشته ای بره که شاهرگ حیات بشریته، به رشته ای بره که بتونه نابغه ما رو مثل یه برده به کار بگیره.
یه زمانی اروپا و آمریکا برای ساخته شدن نیاز به برده هایی داشتند که کارهای بدنی خیلی سخت رو انجام بدن. با کشتی حمله کردن به آفریقا و کشتند و غارت کردند تا مردم سیاه پوست، از بچه هفت هشت ساله، تا پیرمرد هفتاد ساله رو بار کشتی کنند و بیارند به اروپا و آمریکا تا براشون بردگی کنند.
امروز هم اروپا و آمریکا برای ساخته شدن نیاز به برده دارند، منتهی نه اون برده های سیاه پوست دیروزی که کارهای بدنی طاقت فرسا انجام میدادند. برده امروزی باید نابغه باشه تا بتونه موشک و ماهواره و رادار و تجهیزات پزشکی عجیب و غریب بسازه.
برده دیروز رو به زور با کشتی بار میزدن و میبردن اما برده امروز رو با برنامه ای به نام المپیاد ریاضی و زیست و شیمی و نجوم شناسایی، میکنن و میبرند. ......
دکتر عبدالرسول کشمیری
لطفا منتشر کنید.
🌺🥀🌹⚘🌷
سگ دوست عشایر و چوپانان
ما سگ را نجس می دانستیم و می دانیم
سگ اجازه ورود به سیاه چادر را نداشت
اجازه نزدیک شدن به محوطه تنور نانوایی، شیردوشگاه، چشمه آب و محل خشک کردن کشک را نداشت
اما نهایت احترام برایش قائل بودیم
با محیت صدایش می زدیم
خوراکش از بهترین آرد جو تهیه و برایش در بادگیرترین محل ییلاق سایبان می ساختیم
با بستری از خاک نرم
اما همیشه این احترام دوطرفه نبود
گاهی بعضی ها وسواسی حتی تحمل عبور سگ از کنارشان را نداشتند پرخاش بود و سنگ پراکنی
گاهی هم بعضی سگ ها رعایت احترام همه بخصوص غریبه ها را نداشتند و حمله بود
گاز گرفتن و زخم و پاره شدن لباس
یک سگ هیکل درشت "سوکلاچ" نام داشت که بزرگ و کوچک ییلاق از او حساب می بردند و سابقه بدی از حمله به افراد و حتی زخمی کردن داشت
هر تازه وارد هشدار می گرفت که به نزدیک این سگ نیمه وحشی نرود
دخترم حدود 22 ماهه بود که با مادرش برای چند روزی به ییلاق رفته بودند
روز دوم با غفلت بزرگترها پابرهنه از سیاچادر بیرون می رود
زن همسایه شرح می داد که در سکوت ظهر ییلاق چند بار صدای زوزه منقطع سگ و صدای کوبشی او را کنجکاو می کند که تا لبه سیاچادر را کنار زند
صحنه سخت دلشوره برانگیز
دخترم بر روی سگ خم شده با یک دست بر پشت سگ تکیه و با دست دیگر سنگی درشت بر سرش می کوبد
سگ سر خود را می دزدد تا از ضربه های سنگ در امان بماند اماحرکت نمی کند که حرکتش مساوی با سقوط دخترم در سرازیری سنگ و خار و خاشاک
نفس ها در سینه حبس می شود تا یکی دخترم را بغل
بشر مغرور از این همه پیشرفت علمی در تقابل با یک ویروس بسیار ریز که غیر از میکروسکوپ الکترونی نمی توان دیدش، چنان درمانده شده که نگو و نپرس
حالا حالا ها درمانی ندارد مگر درمان های حمایتی و تقویت بنیه دفاعی بدن
پس پیشگیری و مراقبت حرف اول را می زند
در خانه بمانیم یکی از مهم ترین راه قطع گسترش و تهاجم ویروس به ما و دیگران هست
اگر علایم مشکوک به کرونا را داشتیم عمده علایم شامل تب سرف خشک و تنگی نفس می باشد سریع به مراکز تعیین شده مراجعه نماییم و به توصیه پزشکان و کادر مراکز دقیق عمل نماییم
لیست مراکز تعیین شده وزارت بهداشت به تفکیک استان و شهرستان برای مراجعه افراد مشکوک به کوید 19 در این آدرس قابل دسترسی است
لیست مراکز کلیه شهرستان ها برای مراجعین با علایم کوید 19
دستورالعمل اجرایی نحوه مراقبت ازبیماران با علائم خفیف کووید19درمنزل-دفترارتقای سلامتوخدمات پرستاری معاونت مراقبت پرستاری
دستورالعمل مراقبت در منزل بیماران کوید 19 خفیف
راهنمای کنترل محیطی کرونا ویروس درفروشگاههای مواد غذایی
راهنمای کنترل محیطی کرونا ویروس درفروشگاههای مواد غذایی
راهنمای کنترل محیطی کرونا ویروس در میادین میوه و تره بار
راهنمای کنترل محیطی کرونا ویروس در میادین میوه و تره بار
راهنمای کنترل محیطی کرونا ویروس در کیوسک ها
راهنمای کنترل محیطی کرونا ویروس در کیوسک ها
مشترکات عمومی:
ازدست دادن و رو بوسی کردن با یکدیگر پرهیز شود؛
فاصله 1تا 2متر جهت پیشگیری از بروز بیماری رعایت گردد؛
شتشوی مکرر دست ها با آب و صابون
پرهیز از تماس دست با چشم و بینی و دهان
صبح جمعه از مسجد برگشتم
مردد بودم به ییلاق بروم یا نه؟
ترجیح دادم بخوابم تا هوا روشن شود
ناگهان یک پیام از سمت دوست عرب زبانم آمد
مثل همیشه صبح جمعه با صباح الخیر و جمعه المبارک به همراه گل یا چشم انداز زیبا را انتظار داشتم
اما خبر هولناک بود
تسلیت شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی
باورم نشد. تلویزیون را روشن کردم
زیرنویس وحشتناک بود
تنم یخ کرد
خدا خدا کنان منتظر تکذیب بودم
با موبایل سردرگم نمی دانستم با کی تماس بگیرم؟
در این سال ها بسی داغ دیدم
چه بستگانم 23 بهمن 95 یا 15 آذر 87
و چه امام عزیزم در 14 خرداد 68
شاید اقتضای سن بود که بی تابی ام سخت تر از قبلی ها
شاید گستاخی آمریکا که این گستاخی را هم در او و هم در صدام بارها دیده بودم
صبحانه را آماده کردم ساده تر از جمعه های قبل اما اشتهایی نبود
آرزو داشتم خواب و کابوس باشد و بیدار شوم
برنامه ییلاق رفتنم از مخیله پرید
به تلفن دخترم جواب ندادم مبادا بغضم بترکد
در خلوت خود زار گریستم اما آرام نشدم
پسرم آمد حالش بهتر از من نبود
چند عکس از او خواستم و پارچه مشکی
زودتر از من همسایه ها بعضی پرچم سیاه زده بودند
همسایه از من عکس سردار را خواست که به شیشه ماشین نصب کند
هر دو در تسلیت به هم بغضمان مانع از ادامه صحبت شد
زن همسایه مشت بر سینه کوبان و لعن بر شیطان بزرگ گویان
نوید می داد:
چنانچه خون شهید حججی بنیان داعش برانداخت
خون سردار حاج قاسم بنیان آمریکا بر می اندازد
سعی کردم انشاء الله را بلند و شمرده بگویم
قصد نماز جمعه کردم
پارکنیک محوطه جا نبود و خیلی دورتر پارک کردم
چند دقیق به اذان مانده بود به زحمت در جمعیت جایی برای نشستن برایم باز شد
موذن قبل و بعد نماز اصرار و تکرار که فشرده تر شوید تا مردم در هوای سرد بیرون نمانند
در شلوغ ترین نمازجمعه که معمولا ماه رمضان و نزدیک ایام قدر هست فکر نکنم چنین جمعیتی را
فریاد مرگ بر آمریکا اوج خشم را نشان می داد
فریادحنجره ها تداعی حنجره مرگ بر شاه گوی تظاهرات دی و بهمن 57بود
صحنه بعد نماز عجیب تر بود
دختران بی چادر و پسران و مردانی که اگر اشتباه نکنم شاید نمی دانستند نماز جمعه چند رکعت است بیقرار ایستاده بودند تا در تظاهرات ضد آمریکا شرکت کنند
اشک شوق دیدن شور و خشم این افراد با اشک داغ از دست دادن سردار دل ها در آمیخته بود
شنبه در اداره لباس غالبا تیره کارمندان و مراجعین یادآور شعار حزن انگیزی بود
سیه بپوش برادر سپیده را کشتند
عصر درمانگاه نیز همین حال حاکم بود
با پسر و دخترم برنامه سفر به تهران داشتیم که با انتشار خبر تشیع یکشنبه در مشهد به فردا موکول کردیم
عصر یکشنبه به سمت تهران حرکت کردیم تا به موقع به مراسم وداع با شهید در مصلی برسیم
با خبر رادیو از تاخیر طولانی تشیع در مشهد از قصد مصلی منصرف و به سمت خانه یکی از اقوام رفتیم
برنامه ام حرکت بعد از نماز صبح به سمت دانشگاه بود
اما میزبان ما امید داد که با مترو قبل از هشت صبح در مصلی هستیم
اما ساعتی بعد در اوج تحیر و تعجب از برنامه تاخیر خروج ما از منزلش عذر خواهی داشت
مترو سبلان را بارها رفته بودم
اما این ازدجام را هیچگاه ندیده بودم
دو قطار رفت و نتوانستیم سوار شویم قصد برگشت داشتم که میزبان به زور مرا به داخل قطار حول داد
مدام از بقیه بخشش می خواستیم
اولین بار بود که در مترو صدای صلوات می شنیدم
در دروازه شمیران پیاده شدیم که خط عوض کنیم
اما امکان پایین رفتن از پله ها به سمت خط 4 نبود
با سیل جمعیت بیرون آمدیم و خود را به خیابان انقلاب رساندیم
تا نزدیک میدان فلسطین حرکت فشرده و روان بود
اما بعد میدان فلسطین ازدحام و فشردگی سنگین و حرکت بسیار کند بود
و عملا بی حرکت
تا غروب که به خانه برگشتم ندانستم که اسماعیل هنیه و دختر سردار سخنرانی داشته اند
و یا خبر گریه رهبر در دعای نماز را عصر از زبان مداحی در مسیر شنیدم
چهره ها همه غمین بود
و اشک بسیاری روان
جمع زنان فقط چادر مشکی ها نبودند همه نوع پوشش بودند
همه ساده و تیره
در چهارراه وصال بلندگو خواهش می کرد به سمت فرعی وصال جنوبی خارج و از خیابان جمهوری و خیابان های موازی به سمت میدان آزادی بروید
میربانم که ناراحتی قلبی داشت از ازدحام ترسید و مسیر برگشت پیش گرفت
من تجربه ازدحام در طواف کعبه و رمی جمرات حج تمتع را داشتم
از خیابان انقلاب تا اولین فرعی سمت راست در وصال در فشردگی خطرناک حرکت کردم یک بار پاهایم از زمین بلند شدم و شاید دو متر جمعیت مرا با خود پیش برد
در خیابان های فرعی موازی خیابان انقلاب امکان حرکت سریع فراهم بود
به خیابان کارگر که رسیدم خواستم به سمت میدان انقلاب بروم که آنجا نیز حرکت به سمت شمال با اعتراض جمعیت همراه و غیر ممکن بود
زن و مرد از روی نرده وسط خیابان کارگر جنوبی به آن طرف می پریدند
فرعی ها را ادامه دادم
چند سال پیش خانه پسرم در نواب بودم و آنجا را خوب می شناختم
فقط در یک بخش در دید خیابان کلهر جمعیتی که پیش می رفت از راهپیمایی شهر ما بیشتر بود
در خیابان فرعی نه بلندگویی بود و نه برنامه ای برای این همه جمعیت
مردم خودجوش یا صلوات و یا شعار می دادند
سرانجام در نزدیک حج و زیارت وارد خیابان آزادی شدم
از توقف و حتی نشستن جمعیت تعجب کردم تا اینکه شنیدم پیکر سردار تازه به میدان انقلاب رسیده است
امکانات دولتی که در دیگر مراسم گاها دیده می شود نبود و اگر هم دیده می شد خیلی اندک بود
به امید دسترسی به دستشویی ساختمان حج و زیارت با زحمت بسیار ازعرض خیابان آزادی عبور کردم
اما در معنوی ترین سازمان دولتی کاملا بسته بود
جلوتر پمب بنزین دستشویی داشت اما صف انتظار صد نفر هم بیشتر بود
به امید ساختمان تامین اجتماعی جلوتر رفتم
ساختمان وزارت کار و تامین اجتماعی اگر اشتباه نکنم بیش از 50 سرویس بهداشتی دارند اما فقط سه تا باز بود و یک صف طولانی
یک ساعت از وقتم در صف گذشت تا با آب ساختمان سازمان متبوعم وضو بسازم
صدای اذان ظهر از موبایل های مختلف شنیده می شد
هیچ خبری از امکانات اداری و رفاهی نبود
چند موکب مردمی و هیئتی بود بیشتر آب آشامیدنی می دادند
خبری از غذا و ناهار و خوراکی نبود
به قصد نماز در مسجدی که جلوتر بود حرکت کردم
که شور و التهاب مردم نشان می داد جنازه های مطهر نزدیک هستند
به زحمت از پیاده رو خود را به جمعیت وسط خیابان رساندم
و بین دو خودرو حامل جنازه سرداران شهید حاج قاسم و ابو مهدی قرار گرفتم
بی هیچ شکی چنان معنویتی و روحانیتی و ذکر و دعایی در حرکت حاکم بود که احساس می کردم در سعی صفا و مروه هستم
اقیانوس عشاق بود که عاشقانه و خروشان به همراه پیکرهای مقدس پیش می رفت
و در این موج جوشان جمع شیفتگان سردار ولایت و مالک اشتر زمان من کمتر از خسی شناور بیش نبودم
خدا حافظی در میدان آزادی چه سخت بود
بلندگو خواهش می کرد مردم قم منتظرند از مردم می خواست تشیع را متوقف کنند
من بار ها جمعیت 3 ملیونی حج تمتع را در سه روز عید قربان و روز یازدهم و دوازدهم ذی الحجه دیدم با قاطعیت و بی اغراق می گویم که جمعیت تهران در 16 دی ماه 1398 بیش از دو برابر جمعیت منی بود
جمعیتی که بیشتر از 10 ساعت نهار که بماند، بعضی حتی آب هم برای نوشیدن یا اصلا طلب نکردند و یا نبود که طلب کنند
از مترو دروازه شمیران تا میدان آزادی بیش از 9 کیلومتر بود، بی ذره ای احساس خستگی همراه این امواج پرخروش طی کردم
من خس بی مقدار این اقیانوس لایق نبودم که نتوانستم در نماز دانشگاه شرکت کنم
پسرم و دخترم از من لایق تر بودند پسرم در خود دانشگاه و دخترم در خیابان طالقانی اقتدا کرده بودند
خیلی ها نوشتند چرا سردار اینقدر عزیز شد
خیلی از اخلاص و ایمان او نوشتند
از اقتدار و شجاعت
و دهها فضلیت
اما
او عارف بود
اوج عرفان و شناخت خداوند
تازه فهمیدم این عارف بی بدیل تاریخ عرفان مرادش شهیدی بود که وصیت کرده بود کنارش آرام گیرد
ضبط 10 دی ماه سال 1378 است دقیق 20 سال پیش
امیری آوازی دوست داشتنی بود که پدرم می خواند. چه همراه گوسفندان و چه در مراسم و شب نشینی ها
مشاجره بین مرحوم پدرم و مرحومه همسرم در برتری دختر یا پسر
یقین دارم پدرم شوخی می کرد چون غم نداشتن دختر را در او مادرم حس می کردم
دختر هیچگاه غم نیست. عزیز پدر است
پسر خوب هم همین جور
http://bayanbox.ir/view/mp3/3205994764289713240/WhatsApp-Audio-2019-12-12-at-12.07.53-PM.mp3
طرح نشر حدیث معصوم در فضای مجازی به مناسبت میلاد دو نور در لینکدین با استقبال بسیار خوب دوستان عزیز مواجه شد
خجسته میلاد محمد مصطفی پیام آور رحمت و مهربانی و امام جعفر صادق بزرگ ناشر معارف الهی بر تمامی دوستان بزرگوار فضای لینکدین مبارک باد
در پست به آدرس فوق بهانه ساختیم جشنی ساده با تبرک به احادیث از پیامبر اکرم و امام جعفر صادق
* رسول اکرم صلی الله علیه و آله : اگر کسی دو حدیث را بخواند و خودش به آن دو حدیث عمل نماید و آن را به دیگران نیز تعلیم دهد تا آنان نیز از آن دو حدیث بهره مند شوند چنین کوشش و فعالیتی از جانب او بهتر و بالاتر از ثواب عبادت و بندگی حق تعالی به مدت 60 سال. منیة المرید صفحه 182
برای دوستانی که عضو لینکدین نیستند و ورود با لینک فوق مقدور نمی باشد متن اولین پست نشر حدیث را نقل می کنیم:
مسابقه با جایزه در لینکدین مسابقه
نقل مقبول ترین حدیث حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم: سه بار فرمودند : بار خدایا خلیفه های مرا رحم کن. گفتند یا رسول الله خلیفه های شما چه کسانی هستند ؟ فرمودند آن کسانی که حدیث و سنت مرا تبلیغ کنند و به امت من بیاموزند. امالی شیخ صدوق مجلس سی و چهارم صفحه ۱۸۰
رقم مادی جایزه جالب توجه نیست محصولات ییلاقی خانگی خودم که در تصویر است البته سینی مسی یادگاری است و به آن حد از ایثار نرسیدم که آن را جایزه بگذارم پست مربوط به مسابقه را با تصویری از تبریک میلاد پیامبر نشر میدهم دوستان بزرگوار شرکت کننده فقط یک حدیث از پیامبر یا امام جعفر صادق در قسمت کامنت می نویسند.(با مرجع حدیث) با قبول زحمت دقت شود حدیث تکراری نباشد. استدعا دارم غیر از حدیث(فارسی عربی انگلیسی، ترجیحا فارسی) در کامنت ها موضوع دیگری نوشته نشود. تذکرات شما را با جان و دل در پی وی می پذیرم
هر کامنت(حدیث نبوی یا جعفری) که بیشتر توسط کاربران لایک بخورد به عنوان برنده محسوب می شود. شرکنت کنندگان به برای پست خود و دیگران می توانند لایک بزنند جایزه به آدرس برنده ارسال می شود دوستان خارج از کشور در صورت برنده شدن باید آدرس پستی داخل ایران بدهند نتیجه مسابقه در صورت بلاک نبودن شرکت کننده برای همه قابل دیدن هست
صبح شنبه فردای عید میلاد پیامبر اکرم و امام جعفر صادق برنده اعلام خواهد شد. چنانچه تعداد لایک های برتر مساوی بیش از حد بضاعتم باشد با عذر خواهی قرعه کشی می شود
در پست دیگری مجدد از دوستان درخواست رای بیشتر نمودیم
اعتراض شد که چرا برای حدیث معصوم جایزه آلوخشک و لواشک گذاشته شده شاید به نوعی اعتراض موجه و دلیل عدم شرکن بعضی دوستان بود. اما به نظر من توجیه داشت
یک پست دیگر برای توجیه اقدام انجام نشر دادم که خودم تحت تاثیر نوشته خود قرار گرفتم و اهمیت و لذت کار برایم دوچندان شد. البته قصد تعویض عکس پست را نمودم که علیرغم تلاش و پیگیری دوستان عالیقدر به نتیجه نرسید
انشاء الله خدا بخواهد بهترین تصمیم این شد که ضمن تقدیر از خواهران بزرگوار رویا دولتی و آوین دبیری و برادر عزیز بهمن باوفا که حدیث نشرآنها بیشترین رای را گرفته بود از کلیه 40 نفر شرکت کننده ناشر حدیث با ارسال بسته کوچک محصولات ییلاقی تقدیر بعمل آید
لذا این متن بصورت عمومی در پیام خصوصی همه عزیزان ناشر حدیث منتشر خواهد شد
{{{ خواهر و برادر بزرگوار
با عرض تبریک خجسته میلاد رسول اکرم (ص) و امام جعفر صادق(ع)
با تشکر از مشارکت شما در برنامه نشر احادیث آدرس پست نشر حدیث(https://lnkd.in/dmMVhhM ) این افتخار نصیب ما فرماییید و پذیرای هدیه کوچکی از محصولات ییلاقی ما باشید.
لطفا ادرس پستی با قید کد پستی و شماره تماس تلفنی در همین جا قید فرمایید
چنانچه خارج از کشور یا در سفر هستید و یا به هر علت دیگر لطفا آدرس پستی و کد پستس و شماره تماس گیرنده پدر یا برادر یا همسر و هر مورد دیگر از دوستان یا بستگان را جهت دریافت مرسوله پستی مرقوم فرمایید
انشاء الله که همه عزیزان شرکت کننده در این طرح و اموات مومنین مشمول رحمت الهی قرار گیرند}}}}
یک نکته مهم یادآور شویم که نشر این احادیث به منزله تایید صددرصدی صحت روایت نبوده و این موضوع در تخصص علمای رجال و علم حدیث می باشد
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
اگر در جایگاه و موقعیت شغلی اختلاس گران بودیم چه می کردیم؟
اگر آقا زاده بودیم چه می کردیم؟
یوسف را خدا نجات داد همچنانکه همه ما را خدا نجات داده است
(اگر لطف خاصّ خدا نگهبان یوسف نبود او هم به میل طبیعی اهتمام می کرد، ولی ما میل او را از قصد آن عمل زشت برگردانیدیم )
پدربزرگ نصیحت می کرد که چیدن میوه از باغ مردم سبب خشم خداوند است و عذاب آخرت
و مثال آورد که رهگذری سیبی از درخت به کوچه آویزان باغی چید و نیمی خورد و ناگهان به خود آمد و توبه کرد و برای حلالیت به دنبال باغبان شتافت و باغبان مالک باغ را آدرس داد. به سراغ مالک رفت و ماجرا گفت که در کوچه مجاور باغت سیبی از درخت چیدم و نیمی خوردم و حلالیت می خواهم که جواب شنید سهم من حلال اما سهم شرکا را نمی دانم . رهگذر نشان شریک صاحب باغ را گرفت که در شهری دور بود و شتابان خود را به آنجا رساند و قصه تکرار کرد، شریک دوم نیز سهم خود حلال و نشان شریک سوم را به شهری دورتر داد که تاجری است ثروتمند. مرد شتاب کرد و شب و روز رفت تا خسته و کوفته به دیار شریک سوم رسید و تمام ماجرا بگفت و انتظار حلالیت داشت که شریک سوم گفت حلال نمی کنم مگر به شرطی.
مرد هراسان گفت من رنج بسیار بردم و از باغبان دو شریکت حلالیت گرفتم حاضرم هر شرطی را پذیرم تا سهم خود حلالم کنی، شریک سوم گفت مرا دختری است کور و کر و لال و لنگ شرط اینست که او را به زنی گیری و عقدش نمایی و گرنه سهم خود حلال نخواهم کرد. مرد به عجز و التماس افتاد، اما جز اجرای شرط ازدواج التماس کارگر نیافتاد
سرانجام رهگذر قبول کرد، عقد و جشنی نیکو برپا و داماد ترسان به حجله رفت و نقاب از زوجه کنار زد و ماهرویی دید با چشمانی درخشان، زبانی غزلخوان، پاهایی رقصان، ماند حیران ، پرسید چرا پدرت شرح تو داد بدانسان؟
گفتا که کورم نگاه نکردم به حرامی، کرم نشنیدم سخن حرامی،لالم نگفتم سخن حرامی و لنگم نرفتم به راه حرامی
و این بود پاداش جوانی که از خوردن سیب باغ مردم توبه کرد
یکی از کارهای نوجوانی چارپاداری جهت انتقال بار و محصول از کلاته بابا احمد به مهدی شهر( اونوقت ها سنگسر می گفتند) بود.
هر روز صبح زود دو لنگه بار گندم یا جو یا کاه یا یونجه بر الاغ بار می کردند و ما را راهی شهر می نمودند و در میان انبوه سفارش یکی هم نهی از چیدن میوه از باغات شهمیرزاد و دربند بود
با اینکه تنهایی به سبب آوازخوانی یا خیالپردازی بلند بلند خوشم می آمد اما خطرات مسیر ایجاب می کرد که با دیگر بچه های چارپادار با هم باشیم.
سخت ترین قسمت مسیر معبر صخره ای و پلکانی و پر از پرتگاه خربردن بود. حتی موقع کوچ زنان و کودکان و پیران را در آن قسمت مسیر از چارپا پیاده می کردند.
باید نهایت دقت را داشتیم که الاغ زیر بار در آن قسمت نخوابد و اگر چنین اتفاقی می افتاد و تنها بودیم یا نفرات ما کم بود باید صبر می کردیم تا بزرگتر عبوری به کمک برسد تا مجدد الاغ را بار کنیم و حرکت
راحت ترین بار جو و گندم بود که حدود 25 من معادل 75 کیلو بود و سخت ترین بار یونجه بود که علاوه بر حجیم بودن خطرات گیر کردن به لبه صخره یا شاخه درخت کنار راه مالرو و یا گاززدن دزدانه الاغان دیگر از بار دردسرهای کلافه کننده ای بود
اگر الان بود از ما فیلم مستند تهیه می کردند و به عنوان کودکان کار چه غوغایی که نمی شد
غرض از همه مقدمات این بود که ضرورت گروهی بودن کودکان چارپاردار، تبعات تربیتی دوستان باب و ناباب را به همراه داشت
به محض ورود به کوچه باغ های شهمیرزاد و دربند بیشتر بچه های همراه نه فقط به درخت بلکه حتی به پشت بام ها سرک کشیده و قیصی ، برگه ، لواشک و آلو خشکه مردم نیز از دستبرد آنها محفوظ نبود و من چه سرزنش ها که نمی شدم چقدر بی عرضه و ترسویم؟ و جوابم را از گناه بودن و عذاب آخرت به سخره گرفته و هزار توجیه که یک شکم سر جالیز و باغ بی اذن مالک حلال است.
ماجرا را برای مادر و پدربزرگ و مادربزرگ ها تعریف می کردم بسیار مورد تشویق قرار می گرفتم و تاکید بر مراقبت از فریب همراهان ناباب
اعتراف کنم که فقط نصایح بزرگان نبود که مرا از وسوسه چیدن میوه مردم باز می داشت بلکه سرباری من پر از میوه و برگه بود و من حتی به دیگران نیز در مسیر تعارف می کردم
سرباری خورجینی بود که در وسط بار می گذاشتیم و آذوقه رفت و برگشت ما در آن بود
ما در کلاته آن موقع سیب گلاب نداشیم البته سیب ترش جنگلی و یک نوع سیب شیرین ریز بود
سیب گلاب بر درختان باغات دربند وسوسه کننده بود
الاغ من راهوار و پرقدرت بود و معمولا بعد از شهمیرزاد من بر روی بارگندم یا جو سوار می شدم و بر عکس بقیه که الاغ ها را می زدند تا تند حرکت کند من افسارش را می کشیدم که آهسته رود تا از بقیه جدا نشوم
روزی پسری به داخل باغی در دربند زد و با تعدادی سیب در پیراهن برگردانده(مثل دامن) به جمع برگشت و به بذل و بخشش سیب غنیمتی! به همراهان پرداخت.
صدای گاززدن سیب ها، عطر پیچیده سیب و تعارف با اصرار زیاد به من سرانجام وسوسه را غالب کرد و سیب خوشرنگی را گرفتم.
با استغفرالله اولین گاز را زدم بسیار شیرین و خوشمزه بود، نگهان الاغ از مسیر منحرف شدمجبور شدم "هش" داد بزنم ، تکه سیب افتاد در حنجره، سرفه شدید،دردشدید گلو شانه و پشت، مگرسرفه قطع می شد، بازدم من صدا دار بود، باقیمانده سیب گاز زده از دستم افتاد و خورا ک الاغی شد. یکی قمقمه آب آورد اما شدت سرفه آب قمقمه اش را هم خراب کردم.
از دربند تا خانه پدربزرگم در شهر حدود 4 کیلومتر راه بود، بدون لحظه ای قطع یک ریز بر الاغ سرفه می کردم ، سر ظهر بود و تابستان شهر خلوت ، با این حال اندک رهگذران متعجب به سرفه های من، خیره نگاه می کردند چشمانم پر آب شده بود، یکی گفت لقمه نانی بخور سفره سرباری را باز کردم و لقمه نانی برداشتم و خوردم اما موثر واقع نشد. به محض رسیدن به خانه به زحمت بار الاغ را انداختم. الاغ به سمت طویله دوید و من به سمت باغچه و شیر آب حیاط
چطور بر سنکفرش کنار باغچه خوابم برده بود یادم نیست اما بیدار که شدم سرفه بند آمده بود . الاغ نامرد از نبودن علوفه در آخور و باز بودن در طویله ، به گل های داخل باغچه آسیب زده بود و نان سفره سرباری را که فرصت نکرده بودم گره بزنم و در خورجین بگذارم از گاز الاغ گرسنه در امان نمانده بود.
بعد آن حادثه نه تنها هرگز نظر بر میوه هیچ درخت یا باغ دیگران نیانداختم بلکه در بسیاری از اموری که گناه محسوب می شد از ترس تکرار چنین حادثه ای خویشتنداری نمودم
شلاق های کوچک خداوند مسیر ما را از بسیاری سقوط های بزرگ نجات خواهد داد
صدها ماجرای مشابه از این الطف غیبی شنیدم یا خواندم که جالبترین آن داستانک گناهکار بود، اصل ماجرای داستانک گناهگار اگر صحت داشته باشد مربوط به سال ها قبل انقلاب بود و من با کلی تغییر آن را نقل کردم
چند نفری با مضامینی مشابه نظر نوشته بودند که قهرمان داستانک گناهکار خود من هستم. مرا لطف دیگری مصون داشته بود و آن دل سپردگی به مرحومه دختر عمو بود که در اوج جوانی هر حباب وسوسه به غیر را سریع می ترکاند
گاهی هم ترس عامل نجات می شود، ترس از ایدز، هپاتیت، سیفلیس، سوزاک و زگیل
ترس از رسوایی
ترس از دردسر و دادگاه
اما خوش به سعادت آنها که عمل نجاتشان، همچون یوسف باور محضر خدا بودن هر خلوتی، حتی پشت 7 دربسته
چه زیباست در محضر خدا اختلاس نکردن، آن زمان که آقا زاده باشی و مطمئن به مصونیت از هر پیگیری یا کشف
سال 1358 تب کردم و استخوان درد
پزشکان هندی اشتباهی تشخیص تب رماتیسمی گذاشتند
یک پزشک ایرانی مرحوم دکتر عبدالحسین ملک تشخیص تب مالت گذاشت
سرگردان بین این دو تب بودم که مصرف آسپرین در حین روزه داری(افراط دینداری جوانی) مشکل معده و درد آن را نیر افزود
شایعه خواستگار برای دخترعمو طپش قلب نوجوانی را هم اضافه کرد
مرحوم مادربزرگ از دعانویس خبر آورد که روز شنبه ای در سایه بید پری ها اذیتش کردند و کلی کاغذ نوشته دود کردنی و حل کردنی که مجبور به از رو پریدن و نوشیدن بودم
اما هیچ بلایی به اندازه مطالعه آزاد نبود که تمام علایم و علت تب روماتیسمی را در خود یافتم و نزد هر پزشکی شرح حال را منطبق با یافته های ردیف کرده تقدیم کردم:
این چنین شرح حال حتم تشخیص روماتسم قلبی را به همراه داشت
نهایت معرفی به پزشک متخصص قلبی در تهران که ویزیتش 150 تومان 7 برابر ویزیت معمول دیگر متخصص ها با ارجاع به رادیولوژی و آزمایشگاه (ادرس مورد نظر ایشان) و نوار قلب و دارو نزدیک 500 تومان هزینه شد نزدیک به ثلث حقوق ماهیانه یک چوپان
یک بارهم بیمارستان شوروی رفتیم . از نصفه شب در نوبت در خیابان نجات الهی و صبح هجوم به گیشه و نهایت نزدیک ظهر یک پزشک یک مترجم چند سوال و همان شرح تکراری و نهایت چند داروی مشابه به همراه یک مجله رنگی تبلیغات سوسیالیستی
با تشخیص روماتیسم قلبی شادابی جوانی افول، افسردگی غالب و به توصیه پزشک نه دویدم نه راه طولانی نه کوه رفتم نه ورزش و نه کار بیرونی و برابر مطالعه آزاد خودم در چهل سالگی انتظار نارسایی قلبی
حتی در درون خانه نیز مادر ملاحظه مرا داشت و خیلی از کارهای معمول خانه به گردن برادران افتاد
و محبت مضاعف و نگاه ترحم برانگیز اطرافیان و البته دلشورانه کودکانه که با این مریضی عموی سخت گیر مرا به دامادی نپذیرد
از ورزش در مدرسه معاف و فقط تماشاچی و نمرات 18 هر سه ثلث و هم نهایی که باعث افت معدل من
فقط فکرم درس بود و دانشگاه و تمرکز شاگرد اول بودن و امید به کنکور که انقلاب فرهنگی دانشگاه را هم معلق کرد
جنگ شد و دوستان دوران انقلاب به جبهه رفتند و من محزون و اشکبار بدرقه آنان
حتی برای آموزش نظامی نیز مرا نپذیرفتند
ماهی یک پنادر، آسپرین هر روزه، ایندرال و تعدادی داروی دیگر و هر 6 ماه 250 تومان نوار قلب و ویزیت متخصص در تهران
دیپلم را گرفتم غرور شاگرد اول شدن در رشته تجربی در استان اندکی حالم را بهتر کرد
تابستان به کار داخل سیاه چادر گذشت. در جاده دامنه تپه ییلاق شاید 5 جا می نشستم نفس تازه می کردم تا از ته دره خود را به سیاه چادر برسانم. و دستم ناخودآگاه مدام بر سینه چب چسبیده بود. اوایل پاییز60 در کلاته کمک حال پدربزرگ شدم آن هم فقط برای کارهای جزیی، حتی جرات نداشتم شاخه متوسط سپیدار را جابجا کنم و زمستان سخت بیکاری
مادر نگذاشت برای چوپانی به کویر بروم. کارگر ساختمانی نیز برایم خطرناک بود
چند روزی کار در یک کتابفروشی
و پیگیری برای معافیت سربازی
در کمسیون نظام وظیفه همه داستان را شرح دادم اما معاف نشدم
حق را به آنها دادم که از بس تمارضی و جاعل مدرک پزشکی دیدند به من نیز چنین ظن دارند
بهمن 60 به پادگان آموزشی دوآب(سوادکوه) رفتم
به فرمانده گروهان ماجرا را گفتم و ارجاع به پزشک پادگان و ارجاع به بیمارستان قائم شهر و نهایت تایید سلامت
تردید آزارم می داد و باور نداشتم. اگر من سالم بودم میرفتم سپاه چرا ژاندارمری؟
با دلشوره زیاد خوردن دارو را قطع کردم. به دوست جدیدم در تخت مجاور خوابگاه سفارش کردم که شب مواظبم باشد و اگر اتفاقی برایم افتاد با پرونده و داروهای قطع شده مرا به بهداری پادگان ببرد
صبح آماده دو صبحگاهی شدم. لجوجانه با خود گفتم آنقدر تند وطولانی می دوم که قلبم درد بگیرد و بیافتم و با آمبولانس مرا به قائم شهر ببرند
با تمام قدرت شروع به دویدن کردم. قلبی که با چند قدم تند راه رفتن و یا چند پله بالا رفتن درد می گرفت و بدنم بیجان می شد با بیش از دو کیلومتر دویدن در سربالایی جاده قائم شهر فیروزکوه درد نگرفت. عضلات ساق کمی درد گرفته بود اما کل بدن سرحال بودم
افسر آموزش دستور ایست و عقبگرد داد از کل گروهان 230 نفری حدود 40 نفر تا آخر دویده بودیم بقیه یا کنار جاده خوابیده بر خاک یا نشسته بر لبه آسفالت و یا آرام آرام و نفس سوزان می آمدند
دلشوره پیدا کردم که در میان این همه تمارضی یا ضعف واقعی دراز کشیده یا نشسته در کنار جاده اگر من دچار مشکل قلبی در دویدن می شدم چه کسی و چطور و کدام باور به دادم میرسید!؟
در حرکات نظام جمع هم فعال بودم تمام عصر و شب دو روز بعد از قطع داروها و انجام ورزش سنگین منتظر درد قلب بودم. پاها درد گرفت اما دریغ از ذره ای درد در قفسه سینه
ذوق زده به مادر نگران تلفن زدم و این خبر خوش را که من خوب خوبم
و مادر خوشحال که صدقه واجب و شکرگزاری بسیار که دعا برای شفای فرزندش به اجابت رسید
و مادربزرگ مغرور که دعانویس کارش درست و شر پری ها از دور نوه اش دور شده است
روز پانزدهم آموزش عمدا با سنگین ترین تجهیزات به کوهپیمایی رفتیم و هیچ تردیدی نماند که قلبم سالم سالم است
درپوش سنگین بی تحرکی و محزونی و انزوای دوساله سال سوم و چهارم دبیرستان ناگهان در سربازی انفجاری سر باز کرد و بیش فعالی و شر و شورم اسباب حیرانی و دردسر فرماندهان و هم خدمتی ها
که در مجموعه یادداشت های حلالیت در همین وبلاگ به بعضی از آنها پرداختم
سال پنجم پزشکی ماجرا را برای استاد قلب شرح و مورد معاینه دقیق قرار گرفتم
نتیجه که بیماری همان تب مالت بوده و صحیح ترین درمان آن وقت تتراسکلین، البته نمی شد قطعا ابتلای به تب روماتیسمی را رد نمود اما نوع برخورد پزشک ، داروها و تحریم تحرک و ورزش و رجوع مکرر به هیچ عنوان توجیه علمی نداشته است.
اگر پزشک کمیسیون نظام وظیفه سمنان و تهران حرف صادقانه مرا باور کرده بودند. سرنوشتم مرد بیمار رنجور ناتوان و حتی مشخص نبود الان زنده باشم
به شکرانه این نجات، صدها نفر را در این 28 سال طبابت خودم از تشخیص اشتباه، رنجوری بیمورد و داروی غیر ضرور نجات دادم.
تغییر تشخیص و باور بیمار، آزاد نمودن ورزش و تحرک و قطع یا تعدیل دارو کار ساده و بدون دلشوره ای نیست. بی نفع مالی و پذیرش ریسک ، صرف وقت و پی گیری بیشتر و گاها مجبور به مطالعه جدیدتر و یا مشاوره به لطف قادر مهربان توانستم آرامش های فراوانی را به خانواده ها برگرداندم.
نمی دانم شاید آن دو سال رنج یک آزمون بود
شاید مصلحتی بود
شاید یک حادثه بود
و شاید هم اعجاز دعای مادر
و شاید هم دعای نهانی دخترعمو
خودش یک هفته بعد عقدمان اعتراف کرد در آن ایام خیلی برایم دعا می کرده
و البته کنایه هم زد که خوب به بهانه درد قلب 2 سال از کارهای سخت ییلاق فرار کردی
تشویق چیست؟
جداسازی لواشک از ظرف چه فلزی چه لاستیکی و چه نایلون کار خسته کننده ای است سال ها پیش یک بار با اکراه قبول کردم اما بعد از اتمام کار مرحومه همسرم تا دید لواشک را با ذوق بلند کرد و گفت ماشاء الله اصلا پاره نشده سالم سالم. و مشابه این جمله نزد آشنایان که دکتر لواشک سینی بزرگ را سالم و یک دست جدا می سازد مدعی ام آدمی نیستم که تحت تاثیر تعریف و تمجید دیگران قرار گیرم اما از آن به بعد سالم و یکدست جدا ساختن لواشک برایم خیلی مهم شد هر چه سخت و وقت گیر بود اما بر خود تکلیف نموده بودم که باید لواشک پاره و چند تکه نشود. هر چند بعدا با قیچی برش می زنند آخرین مرحله لواشک امسال وقت زیادی از من گرفت تا یکدست و سالم در بیاورم با حداقل پارگی ، هنوز آثار تشویق باقی بود وقتی برای خشک شدن لایه زیرین آن را بر طناب رخت آویزان کردم یک لحظه احساس کردم مشوقم از پنجره هنر مرا با همان ذوق و تحسین زمان حیاتش نگاه می کند .توهم نبود و شیزوفرنی ندارم رفتارم مشابه زمان حیاتش بود کاری کرده بودم که اگر زنده بود و ناظر از پشت پنجره باز تشویقم می کرد یا در اردو و جلسات بانوان با آب و تاب یکدست در آوردن لواشک بدون پاره شدن را یک هنر مهم تلقی می کرد و...